تاریخ و فرهنگ کشور ما ایران با ورود دین مبین اسلام از سال های دور با کیش و آیین عرب و اسلام گره خورده و شباهت های زیادی به هم دارد. حتی لغات و کلمات بسیاری از زبان عربی وارد زبان پارسی شده و مورد استفاده روزمره ما قرار می گیرد. به خاطر این همبستگی و علاقه و احترام بسیاری از افراد به دین اسلام، انتخاب برخی از پدر و مادران برای نام فرزند دلبندشان، اسم پسر عربی و قرآنی است. در ادامه لیست کامل و جامعی از اسم های پسر عربی و اسلامی به همراه معنی را گردهم آوردیم تا راهنمایی برای شما عزیزان برای این انتخاب مهم باشد.
اسم دختر عربی
اسم دخترانه عربی
به دنبال اسم دختر عربی هستید؟ این صفحه لیست کاملی از ۱۰۰۰ نام عربی برای دختر به همراه معنی و تلفظ اسم را در اختیار شما قرار می دهد.
نام های عربی با تلفظ و معنی
منتخب اسم های عربی پسرانه به ترتیب حروف الفبا
نام | تلفظ | معنی اسم |
---|---|---|
آصف | /āsef/ | ۱) آصف [ابن برخیا]، نام دبیر یا وزیر حضرت سلیمان نبی(ع) که در قرآن کریم ذکر آن رفته است؛ ۲) در قدیم عنوان و لقبی برای وزیران بوده است. |
آکام | /ākām/ | ۱- سرزمین فراز، سرزمین بلند، زمینهای بلند؛ ۲- تپهها. |
آمن | /āman/ | در قدیم به معنای ایمن. |
آمین | /āmin/ | برآور، بپذیر، اجابت کن |
آیت | /āyat/ | نشانه، علامت. + (آیه. [واژهی آیت و آیه هر دو از نظر معنی یکسان هستند اما با توجه به موسیقی واژهها، فراوانی و عرف نامگذاری آیت برای پسران و آیه برای دختران انتخاب میگردد]. |
آیت الله | /āyatollāh/ | نشانه خداوند |
اباذر | /abāzar/ | نام یکی از صحابه رسول اکرم |
اباصلت | /abāsalt/ | پدر صلت (صلت: چیز آشکار و هموار و نرم) |
ابتهاج | /ebtehāj/ | ۱- شادن شدن، خوش و خرم؛ ۲- (در قدیم) شادمانی، خوشی. |
ابتهاش | /ebtehāš/ | به معنی ابتها (ابتها: انس گرفتن به، الفت گرفتن با) |
ابد | /abad/ | همیشگی، ابدی، دائمی، جاودانه |
ابرار | /abrār/ | ۱- نیکان و نیکوکاران؛ ۲- در تصوف عدهای از مردان خدا که در مرتبهی بالاتر از ابدال قرار دارند. [عدهی آنها را اغلب هفت تن گفتهاند]. |
ابوالحسن | /abolhasan/ | پدر حسن |
ابوالحسین | /abolhosein/ | پدر حسین |
ابوالعلا | /abolalā/ | پدر علا، کنیه پرستو |
ابوالفتح | /abolfath/ | پدرِ فتح |
ابوالفضل | /abolfazl/ | صاحب بخشش و فضل |
ابوالقاسم | /abolqāsem/ | پدر قاسم – کنیهی پیامبر اسلام(ص) |
ابوالمحسن | /abol-mohsen/ | پدر نیکوکار |
ابوبکر | /abu bakr/ | پدر بَکر |
ابوتراب | /abu torāb/ | پدرِ خاک، از کنیههای حضرت علی(ع)، امام اول شیعیان |
ابوذر | /abu zar/ | یکی از مشهورترین صحابه پیامبر اسلام (ص) |
ابوسعید | /abusaeid/ | پدر نیکبخت، ابو سعید ابی الخیر شاعر قرن پنجم هجری |
ابوطالب | /abu tāleb/ | پدرِ طالب |
ابوعزیز | /abuaziz/ | پدر عزیز |
ابوعلی | /abuali/ | پدر علی، ابو علی سینا دانشمند قرن چهار هجری |
ابونصر | /abunasr/ | پدر نصر، کنایه از پیروزمند |
اثیر | /asir/ | شریف، کریم |
اجلال | /ejlāl/ | ۱- بزرگ داشتن، تجلیل؛ ۲- شوکت و جلال، بلندی مقام؛ ۳- کبریا و عظمت پروردگار. |
احتشام | /ehtešām/ | جلال، بزرگی، شکوه، عظمت، بزرگداشت، تکریم، غرور |
احد | /ahad/ | یگانه، یکتا، بی مانند، یکی از نامهای خداوند |
احرار | /ahrār/ | آزادگان، مردمان کریم و جوانمرد و برگزیده |
احسان | /ehsān/ | ۱- خوبی، نیکی، نیکویی؛ ۲- مجاز از بخشش، انعام، نیکویی کردن؛ ۳- (در تصوف) نیکی کردن در مقابل بدی دیگران. |
احسان الله | /ehsānollāh/ | بخشش خدا، آن که خداوند به او نیکوئی مرحمت کرده است. |
احمد | /ahmad/ | احمد، صفت تفضیلی از «حمد» به معنای کسی که کارش به ستایش رسیده است. همچنین «احمد» به معنای ستوده تر. از نامهای پیغمبر (ص) |
احنف | /ahnaf/ | کسی که در دین پایدارتر است |
احور | /ahvar/ | سیاه چشم مانند آهو |
احیا | /ahyā/ | ۱- زندگان؛ ۲- زندگی؛ ۳- زندگی از نو؛ ۴-خاندانها، قبیلهها. |
اختیار | /extiyār/ | برگزیدن، انتخاب کردن، تسلط داشتن |
اختیارالدین | /extiāroddin/ | آن که دین او را انتخاب کرده است. |
اسم پسر عربی خاص
ادریس | /edris/ | درس خوانده، پیامبری که نام او دو بار در قرآن آمده و او را با خَنوع و هِرمِس یکی میدانند؛ همچنین طبق روایات حیات جاودانه یافته است، [از این جهت او را ادریس میگفتند که بسیار درس میگفته و بیش از هر چیز به درس دادن اشتغال داشته، در تورات ادریس همان «اخنوخ»و «خنوخ» است] همچنین او را مخترع لباس و قلم می دانند. |
ادهم | /adham/ | سیاه، تیرگون، آثار نو، بند و قید، اسب سیاه |
ادیب | /adib/ | ۱- زیرک، ۲- نگاهدارندهی حد همه چیز؛ ۳- با فرهنگ، دانشمند؛ ۴- خداوند ادب؛ ۵- آن که در علوم ادبی تخصص دارد، متخصص ادبیات، سخندان، سخن شناس؛ ۶- در قدیم به معنای آراسته به ارزشهای اخلاقی، آدابدان |
ادیب الدین | /adiboddin/ | سخن دان و سخن شناس در دین. |
ادیم | /adim/ | ۱- چرم؛ ۲- پوست دباغی شده؛ ۳- پوست. |
ارباب | /arbāb/ | پادشاه کارفرما رئیس |
ارجا | /erjā/ | ۱- امیدوار کردن؛ ۲- امید بخشی؛ ۳- به تأخیر انداختن. |
ارحام | /arhām/ | خویشان، کسان، بستگان، منسوبان به ویژه منسوبان نَسَبی، مهربانی کردن، مهر ورزیدن |
اردیان | /ardiyān/ | به معنی مقدس |
ارزق | /arzaq/ | نیلگون، کبود، آبی |
ارزین | /arzin/ | ۱- (منسوب به اَرز)، ارزشمند، ارجمند، دارای جاه و مقام، دارای حرمت و عزت و احترام؛ ۲- نگه دارندهی راستی و درستی. |
ارشا | /aršā/ | ۱- آهو برهای که قوی گردد و همپای مادر بدود؛ ۲- مجاز از چالاک و گریز پا. [در ایران باستان ارشا (e(a)šā) به معنی دلیرمرد است و نیز نام نیای داریوش پسر ویشتاسب هخامنش در کتیبه ی بیستون میباشد]. |
ارشاد | /eršād/ | رهبری، هدایت کردن، راه نمودن، راهنمایی، نشان دادن راه درست |
ارشد | /aršad/ | ۱- رشیدتر، بزرگتر؛ ۲- دارای درجه و مقامی بالاتر از دیگران، مافوق. |
ارفع | /arfae/ | رفیعتر، بلندتر؛ مجاز از ارزندهتر، ارجمندتر، بلندقدرتر، شریفتر. |
ارکان | /arkān/ | رکنها، مبناها، پایهها، مجاز از بزرگان، اعیان، کارگزاران و کارگردانان حکومت |
اریس | /eris/ | ۱- زیرک، هوشیار؛ ۲- کشاورز، برزگر؛ ۳- امیر. رئیس. |
ازهر | /ažar/ | روشنتر، درخشان تر |
اسامه | /osāme/ | ۱- اُسامه اسم خاص است برای شیر؛ به تعبیری این واژه به معنی شیر بیشه، اسد؛ ۲- مجاز از دلیر و شجاع میباشد. |
اسد | /asad/ | شیر، شیر درنده، کنایه از شجاعت و بیباکی، برج پنجم از بروج فلکی، خانه آفتاب |
اسدالله | /asadollāh/ | شیرخدا |
اسعد | /asead/ | سعید، نیک بخت، خوشترین، مبارکترین، نیک بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر |
اسعدالدین | /aseadoddin/ | سعیدالدین؛ نیک بخت در دین، خوشبخت در دین. |
اسلام | /eslām/ | ۱- (در ادیان) نام آئین مسلمانان که آورندهی آن حضرت محمّد(ص) است، دین حق؛ ۲- مسلمان شدن؛ ۳- (در قدیم) تسلیم شدن، گردن نهادن. |
اسلم | /aslam/ | سالم تر، تندرست تر، بی خطرتر |
اشتر | /aštar/ | گردیده، چشم، اصطلاحی در علم عروض |
اشجع | /ašja/ | شجاعتر، دلیرتر |
اشراف | /ešrāf/ | نظارت دقیق |
اشراق | /ešrāq/ | ۱- درخشیدن، روشن شدن، تابان شدن، درخشش، نورافشانی؛ ۲- مجاز از روشنی، نور؛ ۳- (در فلسفه) شناخت حقیقت از طریق ذوق و کشف و شهود؛ ۴- فلسفهی اشراق، حکمتِ اشراق. |
اشرس | /ašras/ | مرد دلاور، دلیر، نام یکی از صحابه پیامبر (ص) |
اشهب | /ašhab/ | رنگ سپیدی که بر سیاهی غالب آمده |
اشواق | /ašvāq/ | جمع شَوق، (در قدیم) شوق ها، آرزومندی ها. |
اصغر | /asqar/ | کوچکتر، خردتر، کِهتر |
اصیل | /asil/ | صاحب نسب، شریف، نژاده، باگهر، والاتبار، دارندهی نژاد گزیده، نجیب. |
اصیل الدین | /asil-ol-din/ | دارای اصالت در دین، نام پسر خواجه نصیرالدین طوسی |
اظهر | /ažar/ | آشکارترین، ظاهرترین. |
اعتبار | /eetebār/ | ۱- اطمینان و اعتماد دیگران دربارهی کسی؛ ۲-ارزش و اهمیت کسی در نزد دیگران؛ ۳- پندگرفتن، به اندیشه فروشدن، عبرت گرفتن؛ ۴- آبرو، ارزش؛ ۵- اعتماد، اطمینان. |
اعتصام | /eetesām/ | ۱- (در قدیم) متوسل گردیدن، پناهنده شدن؛ ۲-خویشتن را از گناه بازداشتن، معصوم بودن، معصومیت، بازماندن از گناه به لطف خدا، خویشتن داری از گناه. |
اعتضاد | /etezād/ | یاری کردن، همراهی |
اعتماد | /eetemād/ | باور داشتن و صحیح دانستنِ چیزی یا کسی، پشتگرمی، تکیه کردن، اطمینان |
اسامی عربی برای پسران ایرانی
اعلا | /aelā/ | برتر، بالاتر، بلندتر، برگزیده از هر چیز، نامی از نامهای خدای تعالی یعنی برتر مطلق، سوره هشتاد و هفتم از قرآن کریم |
افتخارالدین | /eftexārodin/ | موجب افتخار دین |
افخم | /afxam/ | بزرگ قدرتر، گرانمایه تر، بلند مرتبه تر |
افصح | /afsah/ | ۱- (در قدیم) زبان آورترین؛ ۲- فصیحترین، شیواترین؛ ۳- فصیحتر. |
افضل | /afzal/ | فاضلتر، برتر از دیگران در علم و هنر و اخلاق و مانند آنها، برترین، بالاترین |
افضل الدین | /afzaloddin/ | ۱- برتر در دین |
اقبال | /eqbāl/ | بخت و طالع، رویآوردن، سعادت، نیک بخت، خوشبختی |
اکبر | /akbar/ | بزرگتر، مِهتر، سالمندتر، بزرگسال تر |
اکمل الدین | /akmaloddin/ | کاملتر در دین |
اکوان | /akvān/ | مخلوقات، موجودات، هست شدنها. |
التفات | /eltefāt/ | توجه، نگرش، مهربانی، لطف |
الله نظر | /allāhnazar/ | کسی که نظرکرده خداست |
امان | /amān/ | بی ترس، ایمن، حفاظت، عنایت، زنهار، پناه، ایمنی، آرامش |
امجد | /amjad/ | بزرگتر، بزرگوارتر، بزرگوار، جوانمرد و با شرف |
امداد | /emdād/ | یاری نمودن، درنگ کردن، مهلت خواستن |
امرالله | /amrollāh/ | ۱- فرمان خدا، دستور خدا؛ ۲- از واژههای قرآنی. |
املح | /amlah/ | بانمک تر، زیباتر |
امیدوار | /omi(m)dvār/ | آرزومند، متوقع، منتظر، ویژگی آن که احساس دلگرم کننده نسبت به برآورده شدنِ خواستههایش دارد، یا آن که به طور کلی به آینده خوش بین است |
امیر | /amir/ | پادشاه، حاکم، حکمران، خان، خدیو، رئیس، ژنرال، سرلشکر، سلطان، شاه، شیخ، فرمانده، ملک |
امیر احتشام | /amir-ehtešām/ | امیری که دارای حشمت، شکوه، شأن و شوکت است. |
امیر احسان | /amir ehsān/ | امیر بخشنده، امیر نیکوکار |
امیر احمد | /amir-ahmad/ | امیر بسیار ستوده، پادشاه و حاکم ستوده شده، فرمانده و امیر ستودنی. |
امیر ارشاد | /amir-eršad/ | امیر بزرگتر، پادشاه بزرگتر و رشیدتر. |
امیر اسعد | /amir as’ad/ | نیکبخت تر، سعادتمندتر |
امیر اقبال | /amir-eqbāl/ | پادشاه نیکبخت، حاکم بهروز و خوشبحت، امیر دارای طالع نیک. |
امیر الدین | /amiroddin/ | پادشاه دین. |
امیر جواد | /amir javād/ | امیر جوانمرد، پادشاه راد و بخشنده، حاکم سخی |
امیر حافظ | /amir-hāfez/ | نام ترکیبی از امیر و حافظ به معنای امیر و فرمانده ای که نگهدار و پشتیبان دیگران است |
امیر حسام | /amir-hesām/ | پادشاه و امیری که دارای شمشیری تیز و برنده است. |
امیر حسان | /amir-hesān/ | امیر و پادشاه نیکوان، امیر و فرمانروای نیکو رویان. |
امیر حسن | /amir-hasan/ | پادشاه خوب و نیکو، فرمانده ی خوب |
امیر حسین | /amir hosein/ | امیر خوب و نیکو، پادشاه نیک، حاکم صاحب جمال |
امیر رشید | /amir-rašid/ | امیر و پادشاه رستگار، حاکم دلیر و شجاع |
امیر رضا | /amir reza/ | پادشاه راضی و خشنود، فرمانده و سردار خشنود و خوشدل |
امیر سبحان | /amir sobhān/ | امیر و پادشاه پاک و منزه |
امیر سجاد | /amir-sajjād/ | مجاز از پادشاه و امیر نمازگزار و بسیار سجده کننده. |
امیر سراج | /amir-serāj/ | مجاز از امیر و پادشاهی که راهنما و چراغ روشنگر باشد. |
امیر سرمد | /amir-sarmad/ | امیر و پادشاه پایدار و جاویدان. |
امیر سعید | /amir-saeid/ | امیر سعادتمند، حاکم باسعادت، پادشاه نیک بخت. |
امیر صادق | /amir sādeq/ | امیر و پادشاه راستگو، حاکم درستکار، حاکم و سردار راست کردار |
نام های اسلامی برای پسران
امیر صالح | /amir sāleh/ | پادشاه و امیر نیکو رفتار، حاکم شایسته، امیر لایق |
امیر صدرا | /amir sadrā/ | پادشاه و امیری که بزرگ و مهتر است، امیر والامقام |
امیر ضیاءالدین | /amir-ziyā’oddin/ | امیر و پادشاهی که موجب روشنایی دین است، حاکمی که موجب روشنایی دین باشد. |
امیر طاهر | /amir-tāher/ | امیر و پادشاه پاک و پاکیزه، امیر و پادشاه بیگناه و معصوم. |
امیر عباس | /amir abbās/ | امیر شجاع و دلاور، پادشاه و حاکم چون شیر |
امیر عبدالله | /amir abodollāh/ | امیر و پادشاهی که بندهی خداست |
امیر عرفان | /amir erfān/ | فرمانروای آگاه، امیر و پادشاه عارف، حاکمی که اهل شناختن حق تعالی است |
امیر عطا | /amir atā/ | امیر و پادشاه بخشنده، پادشاه و حاکم انعام دهنده |
امیر علا | /amir-alā/ | مجازاز پادشاه و امیر بلند مرتبه، فرمانروا و سردار بزرگ و بزرگوار. |
امیر علی | /amir ali/ | امیر و حاکم بزرگ و بلند قدر، پادشاه شریف و توانا |
امیر فواد | /amir-fo’ād/ | امیر قلبها، پادشاه دلها، به تعبیری امیر صاحب دل، پادشاه دارای دل منور به نور حق |
امیر قادر | /amir-qāder/ | امیر دارای قدرت و توانایی |
امیر محسن | /amir mohsen/ | پادشاه و امیر احسان کننده و امیر نیکوکار و نیکو کردار |
امیر محمد | /amir mohammad/ | امیر بسیار تحسین شده وپادشاه ستایش شده |
امیر محمود | /amir mahmud/ | امیر و پادشاه ستوده شده، امیر و پادشاه مورد پسند |
امیر مردان | /amir-mardān/ | مجاز از پادشاه دلیر و شجاع، حاکم جوانمرد و بخشنده، فرماندهی پهلوان |
امیر مسعود | /amir mas’ud/ | امیر و پادشاه نیکبخت و سعادتمند، پادشاه خوشبخت و خوش اقبال |
امیر مصطفی | /amir mostafā/ | امیر و پادشاه برگزیده شده، حاکم انتخاب شده |
امیر مظفر | /amir-mozafar/ | امیر و پادشاه پیروز، حاکم و فرمانروای ظفر یافته |
امیر معز | /amir-mo‛ez(z)/ | امیر و پادشاه گرامی دارنده |
امیر منصور | /amir mansour/ | امیر و پادشاه مظفر و پیروز، فرماندهی فاتح و کامکار |
امیر مهدی | /amir mehdi/ | امیر هدایت شده، فرمانروای ارشاد گردیده |
امیر میتن | /amir matin/ | امیر و پادشاه محکم و استوار و با وقار |
امیر هاشم | /amir hāšem/ | امیر و پادشاه شکننده و خرد کننده، حاکم و فرمانده شکننده و خرد کننده |
امیر همت | /amir-hemmat/ | ۱- امیر صاحب اراده، امیر صاحب همت، پادشاه بلند نظر و بلند طبع؛ ۲- حاکم جوانمرد |
امیر وحید | /amir-vahid/ | امیر و پادشاه یگانه، حاکم و پادشاه بینظیر، فرماندهی یکتا |
امیر وفا | /amir-vafā/ | ۱- امیر و پادشاه پایدار در قول و قرار؛ ۲- امیر و پادشاه متعهد به دوستی و عشق |
امیر یدالله | /amir-yadollāh/ | امیر و پادشاهی که دست خدا یاور اوست و خداوند پشتیبان اوست |
امین | /amin/ | استوار، امانت دار، ثقه، درستکار، درست، درست کردار، صالح، موتمن، معتمد، موثق |
امین الدین | /aminoddin/ | ۱- آن که در دین امانت نگاه دارد؛ ۲- هر کسی که دین خدا را چنان که هست به مردم بیاموزد؛ ۳- (در تصوف) ولی کامل و مرشد راهدان. |
امین الله | /aminollāh/ | مورد اعتماد خدا. |
امین رضا | /amin rezā/ | راضی و خشنود، درستکار و امانتدار، رضای درستکار و امانتدار |
امین سالار | /amin-sālār/ | سردار مورد اطمینان، حاکم درستکار، سالاری که در امانت خیانت نمیکند. |
امین سجاد | /amin-sajjād/ | کسی که در نماز بسیار سجده کننده است و در امانت خیانت نمیکند. |
امین صدرا | /amin-sadrā/ | شخص مهتر و بزرگ که امین و درستکار باشد، بزرگ و مهتری که مورد اطمینان است. |
امین عباس | /amin-abbās/ | ۱- شجاع و دلیر، درستکار و امانتدار؛ ۲- عباسِ درستکار و امانتدار. |
امین علی | /aminali/ | بلند قدر و بزرگ و شریف، درستکار و امانتدار، علیِ درستکار و امانتدار |
امین محمد | /amin mohammad/ | محمّد درستکار و مورد اطمینان، امین ستودنی و تحسین شده، شخص ستوده و مورد اطمینان |
امین مهدی | /amin mahdi/ | شخصی که درستکار و هدایت شده است |
انتصار | /entesār/ | یاری دادن، کمک کردن، یاری یافتن، نصرت یافتن، پیروزی یافتن، داد ستدن |
اسم پسر عربی اصیل و ناب
انتظام | /entezām/ | آراستگی، ترتیب، نظم، سامان یافتن |
انجب | /anjab/ | نجیب تر، شریف تر، اصیل تر |
انجم | /anjom/ | ستارگان، اختران، مفرد آن نجم |
انس | /ons/ | خوگرفتن، آرام گرفتن |
انصار | /ansār/ | یاری دهندگان، یاران، همراهان |
انوار | /anvār/ | نورها، روشنی ها |
انور | /anvar/ | ۱- روشنتر، روشن، نورانی؛ ۲- (به گونه احترام) مجاز از مبارک، گرامی. |
اوحد | /o(w)had/ | یگانه، یکتا، بی مانند |
اوحدالدین | /ohadoddin/ | یگانه در دینداری |
اولیاء | /oliyā/ | دوستان، سرپرستان |
اویس | /oveys/ | نام یکی از عارفان و پارسایان و تابعین صدر اسلام، مشهور به اویس قرنی |
ایثار | /isār/ | ۱- برگزیدن، بخشش، عطا، کرامت کردن؛ ۲- نفع دیگری با دیگران را بر نفع خود ترجیح دادن، گذشت کردن از حق خود برای آن که دیگری یا دیگران به حق خود برسند، از خود گذشتگی. |
ایقان | /iqān/ | ۱- به یقین دانستن، بیگمان شدن، بارور شدن؛ ۲- حالت ذهن که امری را کاملاً درست میداند، یقین؛ ۳- (در قدیم) ایمان. |
ایمان | /imān/ | اطمینان، اعتقاد، باور، باورداشت، عقیده، گرویدن، اعتقاد به وجود خداوند و حقیقت رسولان و دین، در مقابل کفر. |
ایمن | /imen/ | ۱- آسوده خاطر، در امان، محفوظ؛ ۲- با آسودگی خاطر. |
ایهاب | /ihāb/ | عطیه، بخشش، دهش. |
باسط | /bāset/ | ۱- در قدیم به معنای بسط دهنده، گسترش دهنده؛ ۲- از نامهای خداوند. |
باسل | /bāsel/ | شجاع، بهادر، دلیر، مرد دلیر، دلاوری، شیر. |
باسم | /bāsem/ | ۱- تبسم کننده؛ ۲- شکر. |
باقر | /bāqer/ | ۱- در قدیم به معنای شکافنده، گشاینده |
باهر | /bāher/ | ۱- روشن، آشکار، درخشان، هویدا؛ ۲- شاخص، مشهور |
باهرالدین | /bāheroddin/ | مشهور در دین |
بایزید | /bāyazid/ | مخفف ابا یزید، بایزید بستامی عارف مشهور قرن سوم |
بدرالدین | /badroddin/ | آنکه در دیندکامل و درخشان است |
بدیع | /badie/ | ۱- جدید، تازه، نوآیین؛ ۲- زیبا؛ ۳- جالب، شگفت انگیز، نادر؛ ۴- (در ادبیات) از دانش های ادبی که در آن از آرایش ها و زیبایی های شعر و نثر بحث میشود؛ ۵- از نام های خداوند، مبدع، آفریننده |
بدیع الجمال | /badiojamal/ | دارای زیبایی تازه و با طروات |
بدیع الزمان | /badiozamān/ | یکتا و یگانه زمانه، آنکه در عصر خود بی همتاست |
بدیعالزمان | /badieozzamān/ | نادر روزگار، آن که در زمان خود یگانه است و نظیری ندارد |
بدیل | /badil/ | عوض، جانشین |
برات | /barāt/ | ۱- نوشتهای که بدان دولت بر خزانه یا بر حُکام حوالهای وجهی دهد؛ ۲- کاغذ زر. |
براتعلی | /barātali/ | مجازا کسی که مورد لطف و عنایت امام علی (ع) قرار گرفته باشد |
برکت | /bare(a)kat/ | ۱- فراوانی و بسیاری و رونق؛ ۲- خجستگی، یمن، مبارک بودن؛ ۳- نعمت های موجود در طبیعت، چنان که نان. |
برهان | /borhān/ | ۱- دلیل، حجت، حجت روشن، دلیل قاطع؛ ۲- اصطلاحی در منطق و فلسفه |
برهان الدین | /borhānoddin/ | برهان دین، دلیل دین، حجت دین |
بریر | /borair/ | یکی از شهدای کربلا به روز عاشورا در رکاب امام حسین(ع) که او اول کسی است که بعد از حُر شهید شد |
بسام | /bassām/ | بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی |
بسحق | /bošaq/ | مخفف ابو اسحاق، بسحق اطمعه از شعرای قرن هشتم و نهم |
بسیم | /basim/ | خندان چهر، گشاده روی، شادمان، مسرور، خرم و خوشحال. |
بشار | /bašār/ | بشارت دهنده |
بشر | /bešr/ | گشاده رویی |
بشیر | /bašir/ | مژده دهنده در مقابل نذیر، مژده آور، مژده رسان، بشارت دهنده |
بصیر | /basir/ | ۱- بینا؛ ۲- مجاز از آگاه؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- دانا، بیننده، روشن بین |
بقا | /baqā/ | باقی بودن، ماندگار بودن؛ پایداری، پایندگی |
بلال | /belāl/ | آب و هر آن چه که، گلو را تر کند. |
بلیان | /baliyān/ | ۱) نام خضر پیغمبر(ع) که برادرزاده ی الیاس پیغمبر(ع) می باشد؛ ۲) نام روستایی در کازرون که می گویند خضر(ع) آن روستا را بنا کرده و منسوب به نام نامی خود کرده است و این روستا محل و مرقد اولیاالله بسیار است. |
بنان | /banān/ | سرانگشت، انگشت |
بها | /bahā/ | ۱- قیمت، ارزش؛ ۲- درخشندگی و روشنی؛ ۳- مجاز از فر و شکوه |
بهاءالدین | /bahā’oddin/ | آن که به آئین و دین خود ارزش دهد |
بهلول | /bohlul/ | ۱- به معنای مرد خنده رو؛ ۲- مهتر نیکو روی؛ ۳- جامع همهی خیرات؛ ۴- در حوزه های فرهنگی غیر عرب نظیر تاجیک به معنی گول و لوده ذکر شده است؛ ۵- در شمال افریقا به معنای عام ساده دل است. |
بوعلی | /buali/ | مخفف ابوعلی |
بیان الله | /bayānollāh/ | سخن، گفتار، شرح و توضیح، زبانآوری، فصاحت و بلاغت |
ثارالله | /saarallaah/ | خون خدا، لقب امام حسین (ع) |
ثاقب | /saagheb/ | هوشیار، تند دریابنده (ذهن، فکر)، روشن، فروزان |
ثامر | /saamer/ | میوه دهنده، ثمردهنده |
ثامن | /saamen/ | هشتم، هشتمین |
ثهلان | /sahlaan/ | نام کوهی است که شعرا به آن تمثل می کنند |
جابر | /jāber/ | زورگو، ستمگر، شکسته بند، از صفات الهی ۱- شکسته بند؛ ۲- ستمگر، ستمکار، جبار |
جاحظ | /jāhez/ | مرد بزرگ چشم |
جارالله | /jārollāh/ | مجاور خانه خدا |
جاسر | /jāser/ | بی باک، گستاخ، جسور |
جاسم | /jāsem/ | عامیانه قاسم، بزرگ، ستبر، نام دهی در شام |
جاهد | /jāhed/ | کوشا، ساعی، جهدکننده |
جبار | /jabbār/ | ۱- از صفات خداوند؛ ۲- یکی از صورتهای فلکی؛ ۳- پادشاه و حاکمی که سلطه و قدرت دارد. |
جبران | /jebrān/ | قدرت، توانایی، جبران خلیل جبران، نویسنده و شاعر معاصر عرب |
جرجیس | /jerjis/ | گل سیاه |
جرعه | /jore/ | آن اندازه از مایعات که به یکباره نوشیده میشود |
جرهام | /jerhām/ | شیر، اسد، دلیر، کوشا |
جریر | /jarir/ | ۱- جاری، روان؛ ۲- تند زبان؛ ۳- گویا |
جعفر | /jaefar/ | ۱- جوی، رود؛ ۲- ناقهی پر شیر |
جعفر | /jafar/ | جوی پر آب، رود، ناقه پر شیر |
جعفر صادق | /jafar-sādeq/ | رود و رودخانه، جوی پرآب و جویبار |
جلال | /jalāl/ | ۱- بلند پایگی، عظمت، بزرگی؛ ۲- از صفات خداوند که به مقام کبریایی او اشاره دارد. |
جلال الدین | /jalāloddin/ | شکوه و عظمت دین |
جلیل | /jalil/ | ۱- بلند مرتبه، بزرگوار؛ ۲- بزرگ، شکوهمند؛ ۳-از نامها و صفات خداوند |
جلیل الدین | /jaliloddin/ | بزرگ و بزرگوار در دین و شریعت. |
جمال | /jamāl/ | ۱- زیبایی؛ ۲- مجاز از مایهی زیبایی و زینت بخش؛ ۳- در تصوف جلوههای الطاف خداوندی. |
جمال الدین | /jamāloddin/ | ۱- زیبایی در دین؛ ۲- نیکویی در دین؛ ۳- آن که در چهرهاش زیبایی دین نهفته است |
جمیل | /jamil/ | ۱- زیبا؛ ۲- مجاز از شایسته، بایسته، نیکو، خوب. |
جناده | /jannāde/ | نام یکی از یاران پیامبر اسلام(ص). |
جنید | /jonaid/ | به معنای سرباز و لشکری |
جهاد | /ja(e)hād/ | ۱- در راه دین جنگیدن؛ ۲- پیکار، مبارزه؛ ۳- کوشیدن، تلاش. |
جواد | /javād/ | ۱- بخشنده، با سخاوت؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
جودت | /jodat/ | نیک بودن، خوب شدن، تیزهوشی |
جوشن | /jo(w)šan/ | ۱- نوعی لباس جنگی قدیمی شبیه زره؛ ۲- مجاز از محافظت کننده از خطر و آسیب. |
جیحون | /jeyhun/ | ۱- مجاز از رود بزرگ، رود؛ ۲- (در اصل) نام رودی در آسیای میانه. |
حاتم | /hātam/ | به معنی حاکم، قاضی، داور |
حاجات | /hājāt/ | جمع حاجَه، حاجت ها |
حاجی | /hāji/ | کسی که به زیارت خدا می رود |
حاذق | /hāzeq/ | ۱- کارآزموده و دارای تجربهی کافی در دانش یا فنی، چیره دست، استاد و ماهر ۲- دارای هوش، زیرک. |
حارث | /hāres/ | کشاورز، برزگر |
حارس | /hāres/ | نگهبان، محافظ. |
حازم | /hāzem/ | محتاط، دور اندیش. |
حاسن | /hāsen/ | زیبا، نیکو، کنایه از ماه |
حاصل | /hāsel/ | نتیجه، فراهم و موجود یا به دست آمده، آنچه در طول عمر به دست آمده یا کسب شده است |
حافظ | /hāfez/ | آن که مراقبت یا حفاظت از کسی، جایی یا چیزی را بر عهده دارد. نگهبان |
حافظ الدین | /hāfezoddin/ | آن که محافظ و نگهبان دین است |
حالت | /hālat/ | چگونگی، وضع، سرمستی |
حامد | /hāmed/ | سپاسگزار و ستایشگر |
حامی | /hāmi/ | منسوب به حام پسر نوح، از اولاد حام، آن که پشتیبان و نگهبان کسی یا چیزی است، حمایت کننده، پشتیبان |
حانی | /hāni/ | میش یا گاو وحشی |
حبان | /hobān/ | نام یکی از صحابه پیامبر (ص) |
حبیب | /habib/ | دوست، یار، معشوق |
حبیبالله | /habibollāh/ | دوست خدا |
حجاج | /hajjāj/ | بسیار حجت اورنده و حج کننده |
حجت | /hojjat/ | آنچه با آن بتوان ادعایی را ثابت کرد، دلیل، برهان، پیشوا، رهبر |
حجت الدین | /hojatoddin/ | آن که دلیل و برهان دین است |
حجت الله | /hojatollāh/ | برهان، حق، دلیل پروردگار، از القاب امام مهدی (ع) |
حجتالله | /hojjatollāh/ | ۱- برهان حق تعالی ۲- در تصوف انسان کامل که حجت حق بر خلق است. |
حدیر | /hadir/ | یکی از لشکریان پیامبر اسلام(ص). |
حر | /hor(r)/ | ۱- آزاد ۲- در قدیم دارای اعتقاد و رفتار شایسته و بزرگوارانه، جوانمرد، آزاده |
حریف | /harif/ | ۱- همنشین و معاشر، یار، دوست ۲-در قدیم به معنی معشوق. |
حسام | /hesām/ | شمشیر برنده، تیزی شمشیر |
حسام الدین | /hesāmoddin/ | شمشیر دین |
حسامالله | /hesāmollāh/ | شمشیر خداوند. |
حسان | /hesān/ | بسیار نیکو، بسیار خوب، نیکروی |
حسن | /hasan/ | حَسَن در لغت صفت مذکر از حُسن به معنای نیکو و زیباست |
حسون | /hasun/ | ۱- نام پرندهای، سهره ۲- در عربی شُوَیکیّ ۳- در گویشهای محلی خوزستان مُصَغر حسن و گاه برای تحبیب به معنی حسن دوست داشتنی. |
حسیب | /hasib/ | ۱- (در قدیم) دارای فضل و کمال اکتسابی یا ذاتی، بزرگوار ۲- از اسامی خداوند. |
حسین | /hoseyn/ | حُسین: مصغر حسن به معنی خوب، نیکو و صاحب جمال است |
حشمت الله | /hešmatollāh/ | بزرگی و عظمت خداوند. |
حصیل | /hasil/ | نام گیاهی است |
حصین | /hasin/ | بلند، استوار، محکم |
حفیظالله | /hafizollāh/ | کسی که خداوند نگهدار اوست |
حقیقت | /haqiqat/ | راستی، واقعیت، باطن |
حکاک | /hakkāk/ | مهرساز، بسیار حک کننده |
حکمت | /hekmat/ | معرفت به مسائل، خردمندی، فرزانگی، سخن اخلاقی، پند، اندرز، علم خداوند |
حکیم | /hakim/ | پزشک، طبیعت، دانا، خردمند، فرزانه، دانا به چیزی (داننده امری)، از نامهای خداوند |
حلاج | /hallāj/ | پنبه زن، نداف، حسین بن منصور حلاج، عارف مشهور |
حلیم | /halim/ | خویشتن دار، با صبر و تحمل، بردبار، از نامها و صفات خداوند |
حماد | /hammād/ | بسیار سپاسگزار، بسیار حمد کننده و ستاینده |
حماس | /hamās/ | ۱- هواخواهی شدید ۲- اشتیاق شدید، التهاب تب و تاب، شور و شوق ۳- غیرت، تعصّب ۴- پهلوانی. |
حمام | /hamām/ | کبوتر |
حمد | /hamd/ | شکرگزاری کردن، سپاس و ستایش کردن، شکر، سپاس، الحمد، سوره اول از قرآن کریم دارای هفت آیه، فاتحۀالکتاب |
حمدالله | /hamdollāh/ | حمد و ستایش خداوند |
حمزه | /hamze/ | شیر، شیر بیشه |
حمود | /hamud/ | ۱- ستوده و پسندیده ۲- حمد کننده، بسیار سپاسگزار پروردگار. |
حمید | /hamid/ | ستوده و ستایش شده |
حمیدالدین | /hamidoddin/ | ستوده آیین، ستوده دین |
حنان | /hannān/ | ۱- آرزومند، مشتاق ۲- بخشاینده ۳- بسیار مهربان ۴- نوحه و زاری کننده ۵- از نامهای خداوند. |
حنظله | /hanzale/ | (مفرد حَنظل) گیاهی بسیار تلخ که خاصیت دارویی دارد، هندوانهی ابوجهل |
حنیف | /hanif/ | ۱- درست و پاک، راستین ۲- در ادیان معتقد به یگانگی خداوند، خداپرست پیش از ظهور اسلام. |
حنین | /honayn/ | مصغر حِنّ، ۱- به معنی «جماعتی کوچک از جنّیان» |
حیان | /hayyān/ | ۱. زنده ۲. کسی که برای چیزی وقت و زمان تعیین کند |
حیدر | /heydar/ | شیر، اسد |
حیران | /heyrān/ | سرگردان، متحیر |
حیرت | /heyrat/ | سرگشتگی، سرگردانی |
خادم | /xādem/ | پرستار، خدمتگزار |
خادم پیر | /xādempir/ | کنایه از سیاره کیوان، خدمتگزار پیر و مرشد |
خالد | /xāled/ | در قدیم به معنی پاینده و جاوید |
خالق | /xāleq/ | ۱- آنکه کسی یا چیزی را پدید میآورد، به وجود آورنده، آفریننده؛ ۲- از نامهای خداوند. |
خان ملک | /xānmalek/ | پادشاه بزرگ |
خانعلی | /xānali/ | بزرگ بلند مرتبه |
خبیر | /xabir/ | آگاه، واقف، مطّلع. |
خزعل | /xaz’al/ | کسیکه در راه رفتن می لنگد، کفتار |
خضر | /xezr/ | در تصوف خضر مقامی ممتاز دارد و راهنمای سالکان است. |
خطیب | /xatib/ | ۱- آن که در سخنرانی مهارت دارد، سخن ران، آن که خطبهی نماز جمعه را میخواند |
خطیر | /xatir/ | ارجمند، شریف، بلندمرتبه، صاحب قدر و منزلت |
خطیرالدین | /xatiroddin/ | بزرگ دین و آئین |
خلف | /xalaf/ | ۱- صالح، شایسته (فرزند)؛ ۲- جانشین؛ ۳- مجاز از پیروی کننده از پدر در اخلاق و کردار؛ ۴- در قدیم به معنی فرزند. |
خلیل | /xalil/ | دوست، دوست یکدل |
خلیل الرحمان | /xalilolrahmān/ | خلیل الله |
خلیل الله | /xalilollāh/ | دوست خدا |
خیام | /xayyām/ | حکیم عمر خیام نیشابوری فیلسوف، ریاضیدان، منجم و شاعر نامدار ایران در قرن ۵ هجری، که به خاطر رباعیهایش شهرت دارد. همچنین او را از تدوین کنندگان زیج ملکشاهی و تقویم جلالی میدانند. |
خیرالدین | /xeiroddin/ | آن که در دین بهترین است |
خیرالله | /xeyrollāh/ | خیرالهی، نیکویی خدا. |
خیراندیش | /xeyrandiš/ | خیر خواه، طالب خوبی |
داعی | /dāei/ | ۱- دعاکننده، دعاگو؛ ۲- دعوت کننده؛ ۳- (در حقوق) دلیل نهایی که باعث اقدام فرد به عملی قانونی یا غیر قانونی میشود، غرض. |
داهی | /dāhi/ | زیرک، باهوش، تیزفهم |
داوود | /dāvud/ | محبوب، از پیامبران بنی اسرائیل |
دعبل | /deebal/ | ماده شتر نیرومند |
دها | /dahā/ | زیرکی، هوشیاری |
دیار | /diyār/ | جمعِ دار، سرزمین، کشور، موطن، زادگاه. |
ذاکر | /zāker/ | آنکه خدا را ستایش میکند، آن که ذکر خدا میگوید؛ یاد کنندهی خدا؛ یاد کننده. |
ذبیح | /zabih/ | ذبح شده، سربریده |
ذبیح الله | /zabihollāh/ | قربانی شده برای خدا، سر بریده برای خدا |
ذکا | /zakā/ | هوشمندی، تیزهوشی، خورشید، التهاب |
ذکرالله | /zekrollāh/ | یاد خدا، ذکر خدا، یاد کردن از خدا |
ذکری | /zekrā/ | یاد، یادگار، یادبود، خاطره |
ذکی | /zaki/ | مرد تیزهوش، هوشیار، زیرک |
ذهب | /zahab/ | طلا، زر |
ذوالقدر | /zolqadr/ | در قدیم به معنی دارای ارج و منزلت، ارجمند |
ذوالقرنین | /zolqarneyn/ | صاحب دو شاخ و نشانه قدرت |
ذوالنور | /zolnur/ | صاحب و خداوند نور |
ذوالنون | /zolnun/ | خداوند ماهی، همدم ماهی |
رئوف | /ra’uf/ | مهربان |
رائد | /rā’d/ | ۱- جوینده و خواهنده؛ ۲- پیام آور؛ ۳- مجاز از پیش رو و راهنما. |
رائف | /rā’ef/ | مهربان، بسیار مهربان |
راجی | /rāji/ | امیدوار |
راحم | /rāhem/ | رحمت آورنده، دل سوزاننده. |
رادف | /rādef/ | پیروی کننده. |
راسخ | /rāsex/ | استوار، پابرجا، مقاوم |
راسم | /rāsem/ | ۱- (صفت از رسم) رسم کننده، نقش کننده؛ ۲-آب روان. |
راشد | /rāšed/ | ۱- آن که در راه راست است؛ ۲- مجاز از دیندار، متدین |
راشن | /rāšen/ | ۱- آرامنده؛ ۲- ثابت و برجای؛ ۳- انعام، پاداش. |
راضی | /rāzi/ | خوشنود، خوشدل |
راغب | /rāqeb/ | دارای میل و رغبت به چیزی یا کسی، مایل، خواهان |
رافتالله | /ra’fatollāh/ | مهربانی خداوند. |
رافد | /rāfed/ | اسم فاعل رَفَد، ۱- یاور، یاریگر؛ ۲- قائم مقام پادشاه. |
رافع | /rāfe‛/ | ۱- رفع کننده، از میان برنده و نابود کننده؛ ۲- برپا دارنده، بلند کننده؛ ۳- آورنده، رساننده؛ ۴- از نام ها و صفات خداوند |
راکع | /rāke‛/ | رکوع کننده. |
راهب | /rāheb/ | عابد مسیحی، گوشه نشین |
راوی | /rāvi/ | ۱- نقل کنندهی حدیث و حکایت؛ ۲- در قدیم به معنی آن که شعر شاعری را در بارگاه حاکمان یا در بازار برای مردم میخوانده است. |
ربیع | /rabi‛/ | ۱- فصل اول سا ل، بهار؛ ۲- در گاه شمار نام دو ماه از سال قمری؛ ۳- در تصوف به معنی مقام بسطت در قطع مسافت سلوک |
رجب | /rajab/ | ترسیدن، بزرگ داشتن، شرم نمودن |
رحمان | /rahmān/ | ۱- مهربان و بخشاینده (صفت خاص خداوند)؛ ۲- از نامهای خداوند |
رحمانعلی | /rahmānali/ | مورد بخشش علی |
رحمت | /rahmat/ | ۱- دلسوزی و مهربانی؛ ۲- مهربانی و بخشایندگی و عفو مخصوصِ خداوند. |
رحمتعلی | /rahmatali/ | بخشش علی |
رحیل | /rahil/ | عزیمت، راه افتادن |
رحیم | /rahim/ | بسیار مهربان، مهربانی |
رحیم الله | /rahimollah/ | مورد مهر خداوند |
رزاق | /razzāq/ | ۱- روزی دهنده؛ ۲- از نام های خداوند. |
رسام | /rassām/ | در قدیم به معنی رسم کننده، طراح، نقاش. |
رسول | /rasul/ | ۱- پیغمبر خدا؛ ۲- در قدیم به معنی آنکه از طرف کسی برای بردن پیغام فرستاده میشود، پیک، قاصد |
رشاد | /rašād/ | به راه راست بودن، هدایت یافتن، رستگاری. |
رشحه | /rašhe/ | قطره، چکه آب |
رشید | /rašid/ | ۱- دارای قامت بلند و متناسب، بلند و متناسب؛ ۲- شجاع، دلیر؛ ۳- از نامها و صفات خداوند |
رشیدالدین | /rašidoddin/ | رشد یافته و بالنده در امور دین، صاحب رأی و عقیده در دین |
رضا | /rezā/ | رضا:در لغت به معنای راضی شدن، رضایت و رضوان آمده است همچنین لقب امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، در اصطلاح عرفا، رضا از مقامات عرفانی است که بعد از مقام توکل قرار دارد و آن مقام کسی است که راضی به خواسته حق تعالی است |
رضاقلی | /rezāqoli/ | غلام رضا: بنده رضا |
رضی الدین | /raziy(y)oddin/ | پسندیدهی آیین و دین |
رعد | /raed/ | ۱- در فیزیک صدای حاصل از تخلیهی الکتریکی بین دو قطعه ابر و پژواکهای متوالی آن، تندر؛ ۲- سورهی سیزدهم از قرآن کریم دارای چهل و سه آیه. |
رفیع | /rafie/ | ۱- افراشته، مرتفع، بلند؛ ۲- مجاز از با اهمیت، ارزشمند، عالی |
رفیع الدین | /rafieoddin/ | بلند پایه در دین |
رقیب | /raqib/ | ۱- آن که میکوشد در به دست آوردن امتیازی، از یک یا چند نفر پیشی بگیرد، آن که با یک یا چند نفر درباره ی موضوعی واحد رقابت می کند؛ ۲- هریک از دو شخصی که در زمان واحد به شخص سومی عشق می ورزند؛ ۳- (در قدیم) نگهبان، نگهبان و مراقب شاه زادگان و زنان و مردان جوان. |
رکن الدین | /roknoddin/ | پایه و اساس دین |
رمضانعلی | /ramazānali/ | ترکیبی از رمضان + علی |
رهام الدین | /rehāmoddin/ | ۱- بارانِ دین؛ ۲- مجاز از نعمت و بخشش دین |
روح الامین | /ruholamin/ | جبرائیل، روح نام جبرئیل است و امین صفت اوست و خطاب امین از آن یافته که از آنچه از کلام جناب الهی مسموع میکرد به عینه پیش پیامبر اسلام(ص) ادا مینمود |
روح الله | /ruhollāh/ | روح و روان خدا، لقب حضرت عیسی |
روحالدین | /ruhoddin/ | روان دین |
ریاض | /riyāz/ | جمع رَوضَه، روضه ها، باغ ها |
ریان | /riyān/ | سیراب ضد عطشان؛ شاخههای سبزِ نرم. |
زائر – زایر | /zāer/ | زیارت کننده، دیدار کننده |
زافر | /zāfar/ | نام یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) و چند تن از مشاهیر. |
زاهد | /zāhed/ | ۱- پارسا، پرهیزکار؛ ۲- در تصوف به معنی آن که از دنیا و بهرههای آن روی گردان است و مدام در حال عبادت و ذکر است |
زاهر | /zāher/ | ۱- در قدیم درخشان، روشن، تابان؛ ۲- مجاز از دارای تشخیص، ممتاز. |
زایر | /zāyer/ | ۱- آن که به زیارت اماکن مقدسه میرود، زیارت کننده؛ ۲- در قدیم دیدار کننده، زائر؛ ۳- در قدیم مجاز از تقاضا کننده. |
زبید | /zobeyd/ | عطیه و بخشش |
زبیر | /zobayr/ | ابنعوام قریشی [قرناول هجری] از خویشاوندان و از صحابهی پیامبر اسلام(ص) و برادر زادهی حضرت خدیجه همراه با طلحه در جنگ جمل شرکت کرد و کشته شد. |
زراره | /zorāre/ | نام چند تن از صحابیان است و نیز نام یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) میباشد. |
زعیم | /zaeim/ | رئیس، پیشوا، رهبر. |
زکی | /zaki/ | پاک، طاهر، پارسا |
زکی الدین | /zakioddin/ | پارسا در دین |
زهیر | /zahir/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی |
زهیْر | /zohayr/ | شکوفه دار و درخت پر شکوفه |
زیاد | /ziād/ | افزون، فراوان، بسیار |
زید | /zeyd/ | رشد، فزونی |
زیدان | /zeidān/ | نام نویسندهای عرب، او نخستین نویسنده عرب است که به سبک نویسندگان اروپایی مطالب علمی و تاریخی اسلامی را به صورت رمان منتشر کرد |
زین الدین | /zeynaddin/ | موجب آرایش و زینت دین |
زین العابدین | /zeynolabedin/ | زینت و آرایش، عبادت کنندگان، لقب امام چهارم |
زینالدین | /zaynoddin/ | موجب آرایش دین؛ زینت دین. |
زینالعابدین | /zaynoleābedin/ | زین العابدین: لقب علی ابن الحسین (ع) چهارمین امام معصوم (ع) است. که به معنای زینت عبادت کنندگان است |
زینعلی | /zeinali/ | زینت و زیور والا |
سائب | /sāeb/ | جاری، روان، شتابان |
سابور | /sābor/ | معرب شاپور |
ساجد | /sājed/ | آن که سجده میکند، سجده کننده. |
سادن | /sāden/ | اسم فاعل سدن، چاکر بتخانه، خادم بتخانه. |
ساعد | /sāed/ | ۱- مجاز از مساعدت کننده، مددکار؛ ۲- در تصوف نزد صوفیان، صفت قوت و کنایه از قدرتِ محض است. |
ساعی | /sāei/ | ۱- کوشش کننده، کوشا؛ ۲- در قدیم به معنی گرد آورندهی زکات مورد استفاده قرار میگرفته است. |
سالک | /sālek/ | ۱- آن که راهی را طی کند، رونده، راه رو؛ ۲- در تصوف به معنی آن که مراحل سلوک عرفانی را معمولاً با ارشاد پیری میگذراند. |
سالم | /sālem/ | ۱- فاقد بیماری جسمی یا روحی؛ ۲- بدون عیب یا خرابی، بدون آلودگی؛ ۳- مجاز از منزه و به دور از مفاسد اخلاقی؛ ۴- در حالت قیدی در حال سلامت و تندرستی یا در حال بدون عیب و خرابی بودن. |
سامر | /sāmer/ | افسانه گوینده، افسانه گویندگان. |
ساهر | /sāher/ | بیدار |
ساهی | /sāhi/ | غافل، فراموشکار |
ساید | /sāyed/ | مهتر، سرور. |
سایق | /sāyeq/ | ۱- سوق دهنده؛ ۲- کسی که پیش میرود؛ ۳-بر انگیزاننده. |
سبحان | /sobhān/ | پاک، منزه، از نامهای خداوند |
سبزعلی | /sabzali/ | ترکیبی از دو کلمه سبز + علی |
ستار | /sattār/ | ۱- آنکه چیزی را پوشیده و در پرده میدارد، پوشنده؛ ۲- از نامهای خداوند |
سجاد | /sajjād/ | بسیار سجده کننده |
سحاب | /sahāb/ | ابر، تودهی بخار آب که به رنگهای سفید، خاکستری در آسمان دیده میشود. |
سحبان | /sāhbān/ | ۱- کسی که با تبختُر راه می رود و با کبر و غرور راه می رود؛ ۲- شمشیرکش؛ ۳- کسی که چیزی یا شخصی را روی زمین می کشد؛ ۴- سیلی که بر هرچه بگذرد از بین می برد |
سحور | /sahor/ | سحری، آنچه هنگام سحر می خورند |
سخا | /saxā/ | جوانمردی، کرم، بخشش |
سخاوت | /sa(e)xāvat/ | بخشش، عطا، کرم. |
سخی | /saxi/ | کریم، بخشنده |
سدیدالدین | /sadidaddin/ | استوار در دین و آیین |
سدیف | /sadif/ | نام چند تن از صحابه |
سراج | /serāj/ | چراغ، روشنایی. |
سراج الدین | /serājoddin/ | چراغ دین |
سرمد | /sarmad/ | ۱- در قدیم به معنی پایدار، پیوسته، همیشگی؛ ۲- در حالت قیدی به طور دائم |
سعد | /saed/ | خجسته، مبارک، خوش یمن، سعادت، خوشبختی، خوش یمنی |
سعدالدین | /saedoddin/ | نیک بختی دین |
سعدالله | /sadollāh/ | اقبال و نیکبختی خداوند |
سعدون | /sadon/ | خوشبخت |
سعود | /soeud/ | جمع سَعد ۱- سعادتها، نیک بختیها، خجستگیها؛ ۲- اسم مصدر سعادت. |
سعیا | /saeyā/ | به تعبیری این واژه از سعی به معنی تلاش و کوشش + الف (اسم ساز) ترکیب شده است |
سعید | /saeid/ | ۱- خجسته، مبارک؛ ۲- (در قدیم) خوشبخت، سعادتمند |
سعیدا | /saeedā/ | سعید، مبارک، دارای الف تعظیم و بزرگداشت |
سلمان | /salmān/ | سالم و مبّرا از عیب و نقص و آفت |
سلیل | /salil/ | فرزند، برکشیده، شمشیر برکشیده، شراب ناب |
سمیح | /samih/ | بخشنده، بلند نظر. |
سمیر | /samir/ | داستان پرداز، قصه گو |
سمیع | /samie/ | ۱- از نامهای خداوند؛ ۲- شنوا. |
سناءالدین | /sanāoddin/ | موجب روشنی دین و آیین |
سنان | /senān/ | ۱- نیزه؛ ۲- قسمت تیز نوک نیزه؛ ۳- نوکِ تیز هر چیز |
سهام | /sahām/ | ۱- سهمها، بهرهها، نصیبها، قسمتها؛ ۲- تیرهای کمان. |
سهامالدین | /sahāmoddin/ | نصیبهای دین، بهرههای دین. |
سهران | /sahrān/ | بیدار |
سهل | /sahl/ | مرد نرم خوی، مرد نیک خوی |
سهیل | /soheyl/ | روشنترین ستارهی صورت فلکیِ کشتی (سفینه) و دومین ستارهی درخشان آسمان، که در نواحی جنوبی ایران در مواقع محدودی از سال مشاهده میشود. |
سوید | /soveyd/ | مصغر سید، آقای کوچک |
سیاف | /sayyāf/ | جنگاورِ شمشیرزن. |
سیرین | /sirin/ | یکی از اصحاب پیامبر اسلام(ص). |
سیف | /seyf/ | ۱- شمشیر؛ ۲- ساحل دریا، کنارهی دریا. |
سیف الدین | /seyfoddin/ | شمشیر دین |
سیف الله | /seyfollāh/ | شمشیر خدا. |
سیفعلی | /sayfali/ | شمشیر علی |
شائق | /šā’eq/ | شایق، کسی که شخص به دیدن او مشتاق باشد، راغب، مشتاق، آرزومند، خاطرخواه. |
شافع | /šāfe/ | شفاعت کننده، خواهشگر |
شاکر | /šāker/ | شکر کننده، سپاسگزار، در حال شکرگزاری |
شان | /šān/ | شأن، ۱- مقام و مرتبه، درجه؛ ۲- ارزش، اعتبار؛ شکوه، جلال و عظمت؛ ۳- کار مهم، رسم، قاعده، آیین. |
شاهد | /šāhed/ | ۱- گواه، حاضر، مرد خوبروی؛ ۲- مجاز از محبوب، خدای تعالی؛ ۳- در تصوف به معنی خداوند به اعتبار ظهور و حضور در قلب سالک؛ ۴- در قدیم مجاز از عالی، خوب، دلپذیر. |
شباب | /šabāb/ | ۱- جوانی، مرد جوان؛ ۲- در موسیقی ایرانی نام پردهای. |
شبر | /šabar/ | بخشش، خیر، نیکی. |
شبلی | /šebli/ | منسوب به شهر شبله، ادیب و دانشمند هندی |
شبیب | /šabib/ | با ارزش و جوانمرد |
شبیر | /šobayr/ | تصغیر شبر، به معنی شیر کوچک |
شجاع | /šojāe/ | آن که از چیزی یا کسی نمیترسد، پردل و جرئت، دلیر |
شجاع الدین | /šojāeoddin/ | شجاع و دلیر در راه دین |
شرف الدین | /šarafoddin/ | موجب آبروی و اعتبار دین و آیین |
شریف | /šarif/ | ۱- دارای شرف، ارجمند، بزرگوار، دارای ارزش و اعتبار، ارزشمند، خوب، عالی؛ ۲- در قدیم به معنی از نسل امامان شیعه، سید. |
شریف الدین | /šārifoddin/ | موجب شرف، ارجمندی و اعتبار دین. |
شعاع | /šoeāe/ | مجاز از فاصله؛ پرتو، نور. |
شعاع الدین | /šoeāeoddin/ | دلیر و شجاع در راه دین. |
شفاءالدین | /šafāoddin/ | شفا و درمان دین |
شفیع | /šafie/ | آن که تقاضای عفو و بخشش گناه کسی را از دیگری می کند، شفاعت کننده، شفاعتگر |
شقیق | /šaqiq/ | نام یکی از سرداران علی (ع) |
شکرالله | /šokrollāh/ | ستایش خدا |
شکران | /šokrān/ | سپاسگزاری، شکرگزاری |
شکور | /šakur/ | ۱- شکرکننده سپاسگزار؛ ۲- پاداش دهندهی بندگان؛ ۳- از نامهای خداوند. |
شکیل | /šakil/ | زیبا، پسر خوش چهره |
شمس | /šams/ | خورشید |
شمس الدین | /šamsoddin/ | آفتاب دین |
شمس الضحی | /šamsozzohā/ | شمس الضحا، آفتاب صبح گاهی. |
شمس الله | /šamsollāh/ | ۱- آفتاب خدا؛ ۲- مجاز از کسی که منور شده است به نور دین خدا. |
شمس المعالی | /šamsolmaeāli/ | آفتاب بلندیها |
شمسان | /šamsān/ | منسوب به شمس |
شمیل | /šomayl/ | باد شمال، جمعیت کم |
شهاب | /ša(e)hāb/ | در نجوم پدیدهای است به شکل خطی درخشان که به علت برخورد سنگ آسمانی با جو زمین و سوختن سریع آن به طور ناگهانی در آسمان دیده میشود |
شهاب الدین | /ša(e)hāboddin/ | نورِ دین، آن که وجودش برای دین تابناک است |
شهامت | /šahāmat/ | بی باکی، دلیری، حالت ترس نداشتن از چیزی یا کسی در انجام کاری یا گفتن مطلبی |
شهدر | /šahdar/ | مرد دولتمند و صاحب رفاه |
شهیر | /šahir/ | معروف، نام آور، نامدار |
صائب | /sā’eb/ | راست و درست |
صائن | /sāen/ | پرهیزگار، نگاهدارنده |
صائن الدین | /sāenodin/ | پرهیزگار در دین |
صابر | /sāber/ | ۱- صبور، صبر کننده، شکیبا؛ ۲- از نامهای خداوند؛ ۳- در تصوف به معنی ویژگی آن که برای خدا صبر کند و از سختیها شکایت نکند |
صاحب | /sāheb/ | ۱- دارنده، مالک، دارا؛ ۲- سرور، آقا (استفاده از این معنی منسوخ شده است) ۳- در قدیم به معنی همنشین و همصحبت، یار؛ ۴- فرمانروا و حاکم؛ ۵- در عرفان به معنی یار و همصحبت و خداوندگار و دارندهی چیزی |
صادق | /sādeq/ | آن که گفتارش مطابق با واقعیت است، راستگو، راست و درست و راستین |
صارم | /sārem/ | ۱- شمشیر تیز؛ ۲- قطع کننده، بُرنده. |
صارم الدین | /sāremodin/ | مرد دلاور در دین |
صاعد | /sāeed/ | ۱- بالارونده، صعود کننده؛ ۲- در نجوم ویژگیِ ستارهای است که نسبت به زمین از سمت شمال برمیآید |
صافی | /sāfi/ | پاکیزه، خالص، شفاف |
صالح | /sāleh/ | ۱- شایسته و درستکار، نیک، خوب، درست؛ ۲-در قدیم به معنی دارای اعتقاد و عمل درست دینی |
صالح محمد | /sālehmohammad/ | محمد نیکوکار و لایق |
صامت | /sāmet/ | ۱- خاموش، بی صدا، ساکت؛ ۲- در حالت قیدی به معنی در حال سکوت؛ ۳- در قدیم مجاز از طلا و نقره. |
صامد | /sāmed/ | ۱- باصلابت، نیرومند؛ ۲- ثابت و پابرجا بر آنچه بر خود واجب دانسته یا بر آنچه تعهد کرده و پیمان بسته. |
صانع | /sānee/ | ۱- سازنده، آفریننده؛ ۲- در قدیم به معنی صنعتگر؛ ۳- آفریدگار، خداوند. |
صاین | /sāyen/ | نگه دارنده، محافظ، مجاز از حفظ کننده خویشتن از گناه، پرهیزکار |
صبیح | /sabih/ | ۱- مجاز از زیبا و شاد؛ ۲- خندان و خوشحال. |
صحبت الله | /sohbatollāh/ | هم گفتگوی خدا |
صدرا | /sadrā/ | صدر + ا (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به صدر |
صدرالدین | /sadroddin/ | ۱- پیشوای دین ۲- لقبی است که به بعضی از علمای اسلام دادهاند |
صدرالله | /sadrollāh/ | ۱- مجاز از کسی که برتری و مهتری او از سوی خداست؛ ۲- به تعبیر عرفانی دارای باطن و روح خدایی. |
صدوق | /saduq/ | در قدیم به معنی راستگو، صدیق |
صدیق | /seddiq/ | ۱- در تصوف به معنی بندهی خاص خداوند؛ ۲- بسیار راستگو و درستکار؛ ۳- در عرفان صدیق کسی را میگویند که در گفتار و کردار و دانشها و احوال و روش و نیات و خوی و اخلاق خود راست باشد و راستی و درستی او در مجاورین او تأثیر کند |
صراط | /serāt/ | ۱- راه، طریق؛ ۲- مجاز از پل صراط. |
صریر | /sarir/ | ۱- صدایی که از قلم در وقت نوشتن ایجاد میشود؛ ۲- مجاز از آواز، صدا؛ ۳- صدایی که از در هنگام باز و بسته شدن بر می خیزد. |
صفدرعلی | /safdarali/ | علی صف شکن |
صفر | /safar/ | عقل، نفس، دومین ماه قمری |
صفرعلی | /safarali/ | ترکیبی از صفر + علی |
صفوان | /safvān/ | ۱- روشنی، بی آلایشی؛ ۲- صفا |
صفوت | /safvat/ | خلوص و ویژگی، خالص، برگزیده |
صفوت الدین | /safvataddin/ | برگزیده دین و آیین |
صفی | /safi(y)/ | ۱- خالص و یگانه (دوست)؛ ۲- برگزیده؛ صاف، پاک، روشن؛ ۳- مجاز از صفیالله |
صفی الدین | /safiyyoddin/ | خالص و پاک در دین، برگزیدهی دین |
صفی الله | /safiyyollāh/ | در قدیم برگزیدهی خداوند |
صفیعلی | /safiali/ | دوست برگزیده علی |
صلاح | /salāh/ | ۱- شایسته و مناسب بودن امری با در نظر گرفتن پیامدهای آن، مصلحت؛ درست کاری، نیکوکاری؛ ۲- سودمند بودن، فایده داشتن. |
صلاح الدین | /salāhoddin/ | موجب نیکی دین و آیین |
صمد | /samad/ | ۱- آن که دیگران به او نیازمند هستند و او از دیگران بینیاز است؛ ۲- مجاز از خداوند. |
صمدالله | /samadollāh/ | خداوند بی نیاز و پاینده |
صمصام | /samsām/ | شمشیر تیز و محکم. |
صمصام الدین | /samsāmoddin/ | شمشیر برنده دین |
صمیم | /samim/ | ۱- صمیمی؛ ۲- اوج و نهایت شدت یا ترقی چیزی؛ ۳- در علم نجوم ویژگی ستارهای است که فاصلهاش تا خورشید شانزده دقیقه یا کمتر باشد. |
صنعان | /san’ān/ | ۱- صَنعان به تخفیف یاء (ی) منسوب به صنعا (نام شهری در یمن) است، صنعانی، از مردم صنیعا |
صنیع | /sanie/ | ساخته شده، آفرینش، کار، عمل، احسان |
صهیب | /sohaib/ | ۱- سرخ و سفید به هم آمیخته؛ ۲- آن که موهای سرخ و سفید به هم آمیخته دارد؛ ۳- آنکه یا آنچه سفیدی آن آمیخته با سرخی (گندمگونی) باشد؛ ۴- کنیهی شیر درنده |
صوفی | /sufi/ | پیرو یکی از فرقههای تصوف، درویش |
صولت | /so(w)lat/ | ۱- فرّ و شکوه معمولاً ناشی از برتری کسی یا چیزی بر دیگران، هیبت؛ ۲- در قدیم به معنی شدت، سختی، حمله. |
صیام | /siyām/ | ۱- روزه گرفتن، روزه؛ ۲- در عرفان به معنی صوم، امساک از خوردن و آشامیدن بر اساس احکام شرع. |
ضابط | /zābet/ | ضبط کننده، نگهدارنده، اداره کننده شهر، حاکم |
ضامن | /zāmen/ | ضمانت کننده |
ضحاک | /zahāk/ | در عربی بسیار خنده کننده، از شخصیتهای ستمگر شاهنامه (ایرانیان از گذاشتن این نام روی پسران پرهیز میکنند) |
ضرغام | /zarqām/ | ۱- شیر درنده؛ ۲- مجاز از پهلوان دلاور |
ضغیم | /zaqim/ | شیر بیشه زار، شیر قوی، کنایه از فرد شجاع و دلیر |
ضیا | /ziyā/ | نور، روشنی. |
ضیا (ضیاء) | /ziā/ | نور، روشنی |
ضیاءالحق | /ziyā’olhaq/ | روشنائی و نورِ حق |
ضیاءالدین | /ziyā’oddin/ | روشنایی دین |
ضیاءالله | /zayāllāh/ | نور خداوند |
ضیافت | /ziyāfat/ | مهمانی |
ضیغم | /zeyqam/ | ۱- شیر بیشه، شیر قوی؛ ۲- مجاز از شجاع و دلیر |
ضیمران | /zaymarān/ | ریحان، سبزی معطر و خوردنی |
طائف | /tā’ef/ | طواف کننده |
طائی | /tāee/ | منسوب به قبیله طی |
طارف | /tāref/ | مال نو، مال تازه در مقابلِ تالد. |
طارق | /tāreq/ | ۱- سورهی هشتاد و ششم از قرآن کریم دارای هفده آیه؛ ۲- هنگام شب آینده؛ ۳- مجاز از وارد، عارض. |
طالب | /tāleb/ | خواستار، خواهان؛ ۲- در تصوف به معنی سالک |
طالع | /tāle/ | طلوع کننده، بخت و اقبال |
طاها | /tāhā/ | طه. (طاها نگارش فارسیانه طه میباشد.) نام سوره بیستم از قرآن کریم، طالب حق و هدایت کننده |
طاهر | /tāher/ | ۱- پاک، پاکیزه؛ ۲- بیگناه، معصوم؛ ۳- مجاز از بی آلایش و بی غش |
طبیب | /tabib/ | پزشک، زیرک، دانا |
طرفان | /tarfān/ | ۱- تثنیهی طَرف، دو طرف چیزی؛ ۲- در ادبیات یکی از القاب بیست و دوگانهی زحاف اشعار عرب که در اشعار فارسی مستعمل است |
طلحک | /talhak/ | تلخک، نام دلقک سلطان محمود |
طلحه | /talhe/ | درختی خاردار که شترها از آن میچرند؛ درخت موز |
طه | /tāhā/ | طاها، طه به لغتِ طی «یا محمّد» میباشد یعنی ای محمّد، و به قولی نام پیامبر اسلام(ص) میباشد |
طهمان | /tahmān/ | نام یکی از نزدیکان پیامبر اسلام (ص) که ابن حیان او را از زمرهی صحابه دانسته است. |
طوفان | /tufān/ | توفان ۱- جریان هوای بسیار شدید و معمولاً همراه با بارش باران، برف، تگرگ یا رعد و برق؛ ۲- مجاز از غوغا، هیاهو؛ ۳- آب بسیار چنان که همه جا را فرا بگیرد، سیل |
طیار | /tayār/ | پرواز کننده، پرنده |
طیب | /tayyeb/ | ۱- پاک، پاکیزه، مطهر؛ ۲- آنچه پاک و مطبوع است. |
ظافر | /zāfer/ | ظفریابنده، پیروزی یابنده |
ظاهر | /zāher/ | آشکار، نمایان؛ بخش آشکار، هویدا، یا بیرونی از هر چیز یا هر شخص در مقابلِ باطن |
ظفر | /zafar/ | پیروزی، نصرت |
ظفرداد | /zafardād/ | ظفر + داد، به معنی نتیجه و حاصل |
ظهور | /zohur/ | پدیدار شدن، آشکار شدن |
ظهیر | /zahir/ | پشتیبان، یاور |
ظهیرالدین | /zahiroddin/ | پشتیبانِ کیش و آئین |
عابد | /ābed/ | آن که بیشترین اوقات زندگیاش را به عبادت خدا و خلوت و مناجات با او میگذرانَد، عبادت کننده. |
عابدین | /ābedin/ | جمع عابد |
عابس | /ābes/ | ۱- عبوس، اخمو، ترشروی؛ ۲- مجاز از شجاع و بی باک |
عادل | /ādel/ | آن که اعمال و رفتارش مطابق با عدالت، انصاف و قانون است، دادگر. |
عارف | /āref/ | ۱- در تصوف به معنی آن که از راه ریاضت و تهذیب نفس و تفکر، به معرفت خداوند دست مییابد؛ ۲- آن که نسبت به چیزی آگاهی دارد، شناسنده؛ ۳- دانا، آگاه، دانشمند |
عاشق | /ašeq/ | دلباخته، دلداده، نام شاعر ایرانی قرن دوازدهم، عاشق اصفهانی |
عاشور | /āšur/ | ۱- عاشورا ۲- روز دهم ماه محرم که روز شهادت امام حسین(ع) است. |
عاصف | /āsef/ | ۱- در قدیم به معنی تند، سخت، شدید؛ ۲- باد تند و شدید، تندباد. |
عاصم | /āsem/ | در قدیم به معنی نگهدارنده، محافظ؛ بازدارنده (از خطا)، منع کننده |
عاضد | /āzed/ | یاری دهنده، پشتیبان |
عاطف | /ātef/ | ۱- مهربان؛ ۲- برگرداننده. |
عاقل | /āqel/ | ۱- آن که از سلامت عقل برخوردار است؛ ۲- آن که عقلش خوب کار میکند؛ ۳- دارای بهرهی هوشی بالا؛ ۴- خردمند. |
عاکف | /ākef/ | ۱- آن که در جایی مقدس برای عبادت اقامت دائم داشته باشد، معتکف؛ ۲- به گونهای احترام آمیز به معنی حاضر و مقیم. |
عالم افروز | /ālamafruz/ | روشن کننده جهان |
عالمگیر | /ālamgir/ | جهانگیر |
عالی | /āli/ | ۱- بسیار خوب، دارای ارزش و اهمیت بسیار، مهم، والا، بزرگ؛ ۲- در قدیم به معنی بلند، رفیع، مرتفع؛ ۳-شاهانه، بزرگوارانه. |
عامر | /āmer/ | ۱- آباد کننده، معمور، آبادان؛ ۲- بسیار عمر کننده [تفألاً فرزندان خود را به این نام موسوم مینمودند]. |
عاموس | /āmus/ | یار، نام شبانی که به نبوت رسید |
عباد | /ebād/ | جمع عَبد، بندگان. اگر عَباد / abbad/ تلفظ شود به معنی بسیار عبادت کننده میباشد. |
عبادالله | /ebādollāh/ | بندگان خداوند. |
عباس | /abbās/ | عبوس و خشمگین، شیر بیشه که شیران از او بگریزند، مجاز از بسیار شجاع و دلیر |
عبد | /abd/ | بنده، غلام |
عبدالاحد | /abdolahad/ | بنده خداوند یگانه |
عبدالباسط | /abdolbāset/ | بندهی خدای بسط دهنده و گسترش دهنده، باسط از نام های خداوند |
عبدالباقی | /abdolbāqi/ | بندهی خدای جاوید |
عبدالجبار | /abodoljabbār/ | بندهی خدای قاهر |
عبدالجلیل | /abodoljalil/ | بندهی خدای بزرگوار |
عبدالحسین | /abdolhoseyn/ | ۱- بندهی حسین؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ امام حسین(ع)؛ [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام حسین(ع) انتخاب میشود |
عبدالحفیظ | /abdolhafiz/ | بنده خدای نگهبان |
عبدالحق | /abdolhaq(q)/ | بندهی خدای راست. |
عبدالحکیم | /abdolhakim/ | بنده خدای دانا |
عبدالحلیم | /abdol-halim/ | بندهی خدای بردبار. |
عبدالحمید | /abdolhamid/ | بندهی خدای ستوده |
عبدالحی | /abdolhay/ | ۱- بندهی حی، که حی نامی است از نامهای خدای تعالی (هوالحی الذی لایموت)، بندهی خدای زنده؛ ۲- در عرفان به معنی آن که مظهر و مجلای حیات سرمدیه حق و زنده به حیات ابدی حق باشد، که در حقیقت باقی به بقاءالله است و این مرتبهی بقاء بعد از فناست. |
عبدالرافع | /abdorrāfee/ | بندهی خدای برپا دارنده و بلند کننده. رافع از نامها و صفات خداوند است. |
عبدالرحمان | /abdolrahmān/ | بندهی خدای بخشاینده |
عبدالرحیم | /abdolrahim/ | بندهی خدای مهربان |
عبدالرزاق | /abdolrazzāq/ | بندهی خدای روزی دهنده |
عبدالرشید | /abdolraŝid/ | بندهی خدای هادی |
عبدالرضا | /abdorrezā/ | ۱- بندهی رضا؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ امام رضا(ع)؛ [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام رضا(ع) انتخاب میشود]. |
عبدالزهرا | /abdozahrā/ | بنده زهرا |
عبدالسادات | /abdosādāt/ | بنده سادات |
عبدالسلام | /abdossalām/ | ۱- بندهی خدای مبرا از نقص و فنا. [سلام از نامهای خداوند] |
عبدالسمیع | /abdolsamie/ | بندهی خدای شنوا. (سمیع از نام های خداوند). |
عبدالصاحب | /abdolsāheb/ | بندهی صاحب، بنده ی دارنده و مالک |
عبدالصمد | /abdolsamad/ | بندهی خدای بی نیاز |
عبدالطاهر | /abdotāher/ | بنده خدای پاک |
عبدالعباس | /abdolabbās/ | بنده عباس |
عبدالعزیز | /abdolaziz/ | بندهی خدای گرامی؛ [عزیز از صفات و نامهای خداوند تعالی |
عبدالعظیم | /abdolazim/ | بندهی خدای بزرگ |
عبدالعلی | /abdolali/ | ۱- بندهی علی؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ امام علی(ع). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام علی(ع) انتخاب میشود]. |
عبدالعلیم | /abdolalim/ | بندهی خدای دانا و آگاه. |
عبدالغفار | /abdolqffār/ | بندهی خدای بسیار آمرزنده. |
عبدالغفور | /abdolqafar/ | بندهی خدای آمرزنده. |
عبدالفتاح | /abdolfttāh/ | بندهی خدای گشاینده. |
عبدالقادر | /abdolqāder/ | بندهی خدای توانا |
عبدالقاسم | /abdolqāsem/ | بنده خدای قسمت کننده روزی |
عبدالقاهر | /abdolqāher/ | بندهی خدای چیره شونده. |
عبدالکاظم | /abdolkāzem/ | بنده خداوند فرو برنده خشم |
عبدالکریم | /abdolkarim/ | ۱- بندهی خدای بزرگوار |
عبداللطیف | /abdollatif/ | بندهی خدای نیکویی کننده |
عبدالله | /abdollāh/ | ۱- بندهی خدا؛ ۲- در تصوف به معنی انسان کامل است |
عبدالماجد | /abdolmājed/ | بندهی خدای بزرگوار، بنده ی خدای دارای مجد و بزرگی. |
عبدالمتین | /abdolmatin/ | بندهی خدای خردمند و با وقار، بنده ی خدای دارای متانت. متین از نام های خداوند |
عبدالمجید | /abdolmajid/ | بندهی خدای دارای قدر و مرتبهی عالی و گرامی. [مجید از نامها و صفات خداوند] |
عبدالمحسن | /abdolmohsen/ | بنده خدای نیکوکار |
عبدالمحمد | /abdolmohammad/ | ۱- بندهی محمّد؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ حضرت محمّد(ص). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با پیامبر اسلام(ص) انتخاب میشود]. |
عبدالمطلب | /abdolmotalleb/ | ندهی مُطَلِب |
عبدالمعز | /abdolmo’ez(z)/ | بندهی خدای گرامی دارنده. |
عبدالمعید | /abdolmoeid/ | بنده خدای بازگشت دهنده، بنده خدای بازگرداننده |
عبدالمعین | /abdolmoein/ | بندهی یاریگر و کمک کننده، بندهی یاور. |
عبدالملک | /abdolmalek/ | بندهی مَلِک (پادشاه). [مَلِک از نامهای خداوند] |
عبدالمنان | /abdolmanān/ | بندهی خدای نیکی کننده و نعمت دهنده. |
عبدالمهدی | /abdolmahdi/ | ۱- بندهی هدایت شده؛ ۲- بنده ی مهدی؛ ۳-مجاز از دوستدار و ارادتمند امام زمان(ع). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام مهدی (ع) انتخاب میشود]. |
عبدالمومن | /abdolmomen/ | بنده مومن و با ایمان |
عبدالنور | /abdolnur/ | بندهی نور. (نور از نام های خداوند). |
عبدالهادی | /abdolhādi/ | بندهی خدای هدایت کننده، بنده ی خدای راهنما |
عبدالواحد | /abdolvāhed/ | بندهی خدای یکتا و یگانه |
عبدالواسع | /abdolvāsee/ | بندهی خدای گشاینده و عطاکننده |
عبدالوحید | /abdolvahid/ | بنده یگانه و بی همتا |
عبدالوهاب | /abdolvahhāb/ | بندهی خدای بسیار بخشنده |
عبدی | /abdi/ | منسوب به عبد |
عبرت | /ebrat/ | پند گرفتن، سنجیدن |
عبود | /abud/ | بسیار بندگی کننده |
عبید | /abid/ | بنده، فرمانبردار، مطیع. |
عبید | /obeyd/ | بنده، فرمانبردار، مطیع |
عبیدالله | /obeydollāh/ | بندهی کوچک خدا، بندهی خدا |
عثمان | /osmān/ | جوجه هوبره، بچه مار، بچه اژدها |
عدنان | /adnān/ | نام یکی از اجداد پیامبر اسلام (ص) است که به فصاحت شهرت داشته. |
عدی | /oday/ | جاهای بلند، جاهای مرتفع. |
عدیل | /adil/ | همتا، مثل و مانند، نظیر |
عرش | /arš/ | ۱- در ادیان نامی که در روایات دینیِ آسمانی ورای همهی آسمانها، جسم محیط به همهی عالم، فلکالافلاک، تختی از یاقوت سرخ یا مانند آنها دانسته شده است؛ آسمان؛ ۲- تخت، کرسی. |
عرفات | /arafāt/ | عرفه، دشتی در حدود ۲۱ کیلومتری شرق مکه، در جنوب کوهی به همین نام، که حاجیان از ظهر تا غروب روز ۹ ذیحجه را در آن میگرانند. |
عرفان | /erfān/ | در تصوف به مکتبی گفته میشود که وصول به حقیقت معرفت خداوند را از طریق ریاضت و تهذیب نفس و تأمل جستجو میکند؛ یکی از مراحل سلوک، معرفت؛ شناخت بر مبنای اصول مکتب تصوف |
عروج | /oruj/ | بالا رفتن، پیشرفت کردن، ترقی |
عروه | /orve/ | دستاویز، مستمشک، آنچه به آن اعتماد دارند |
عزالدین | /ez(z)oddin/ | موجب کرامندی کیش و آیین، سبب عزت و ارجمندی دین |
عزت الله | /ezzatollāh/ | عزت خدا، ارجمندی خداوندی. |
عزیز | /aziz/ | ۱- آن که او را بسیار دوست بدارند یا برای او ارزش و احترام زیادی قائل باشند، گرامی، محبوب، دارای رفاه، عزت و احترام در مقابلِ ذلیل؛ ۲- از نامها و صفات خداوند؛ ۳- دارای عظمت و احترام؛ ۴- در تصوف به معنی مرشد، پیر. |
عزیزالله | /azizollāh/ | گرامی و محبوب در نزد خدا. |
عسکر | /askar/ | عسکر: در لغت به معنای لشکر، حصار و پناهنگاه آمده است « عسکر» در عرف عرفان و اخلاق اسلامی به کسی گفته میشود که در پناه و حوزه الهی باشد. |
عشقعلی | /ešqali/ | عشق و محبت علی |
عشیر | /ašir/ | ۱- خویش نزدیک؛ ۲- معاشِر. |
عشیق | /ašiq/ | عاشق، محبوب، دوست |
عصار | /asār/ | روغنگر |
عصام | /esām/ | ۱- بند، ریسمان، طناب؛ ۲- مجاز از حفظ، نگه داری؛ ۳- مجاز از شرافت و شخصیت اکتسابی. |
عصام الدین | /esāmoddin/ | بندِ دین، موجب شرافت دین |
عصمت الدین | /esmatoddin/ | پاکدامن در دین |
عضد | /azod/ | بازو، یار و یاور |
عضدالملک | /azodolmolk/ | یار و یاور سلطتنت یا مملکت، نام یکی از رجال اواخر دوره قاجاریه |
عطا | /atā/ | بخشیدن چیزی به کسی، بخشش، دهش، انعام؛ هدیه یا هر چیزی که به کسی بخشیده میشود |
عطاءالله | /atā’ollāh/ | ۱- بخشش و هدیهی خدا؛ ۲- در اصطلاح عبارت است از چیزی است که از ناحیه حق بر بندگان فائض شود. |
عطارد | /atārod/ | نام نزدیکترین سیاره به خورشید در منظومه شمسی که نماد نویسندگی و سخن سرایی است |
عظیم | /azim/ | ۱- بزرگ، کلان؛ ۲- بسیار، فراوان؛ ۳- با اهمیت، مهم؛ ۴- از صفات و نامهای خداوند. |
عفیف | /afif/ | دارای عفت؛ پایبند به اصول اخلاقی، پارسا و پرهیزکار. |
عفیف الدین | /afifoddin/ | پارسا و پرهیزکار در دین. |
عقاب | /oqāb/ | پرنده بزرگ شکاری |
عقیل | /aqil/ | خردمند و بزرگوار، عاقل و گرامی |
علا | /alā/ | بلندی مقام و مرتبه، بزرگی، رفعت. |
علاءالدوله | /alāodole/ | بزرگوار در دولت |
علاءالدین | /alā’oddin/ | موجب بلندی آیین و کیش |
علم الهدی | /alamolhodā/ | درفش هدایت |
علوان | /alvān/ | بزرگان |
علی | /ali/ | علی: از نام های خداوند متعال است « وهو العلی العظیم» به معنای بلند قدر و شریف است و نیز به معنای شدید، محکم و ارجمند بکار رفته است. |
علی اصغر | /ali-asqar/ | علیِ اصغر به اضافه کسره، علیِ کوچک |
علی اکبر | /ali-akbar/ | علیِ اکبر به اضافه کسره، علی بزرگتر |
علی یار | /aliyār/ | یار و مددکار علی |
علیشیر | /ališir/ | علی + شیر |
علیقلی | /aliqoli/ | بنده علی |
علیم | /alim/ | ۱- دانا، آگاه، آن که عملش محیط بر جمیع اشیاء باشد؛ ۲- یکی از نامهای باری تعالی. |
علیمراد | /alimorād/ | علی + مراد |
علیمردان | /alimardān/ | علی + مردان |
عماد | /emād/ | ۱- ستون؛ ۲- مجاز از آن که بتوان بر او تکیه کرد، نگاه دارنده، تکیه گاه |
عمادالدین | /emādoddin/ | تکیه گاه کیش و آیین |
عمار | /ammār/ | مرد با ایمان، ثابت و استوار، صاحب حلم و وقار |
عمر | /omar/ | آباد کننده، آباد، معدول کلمه عامر |
عمران | /emrān/ | ۱) نام پدر حضرت موسی(ع) به روایت تورات؛ ۲) نام پدر حضرت مریم به روایت قرآن. |
عمید | /amid/ | عاشق و بی قرار، همچنین بزرگ قوم، سرور و تکیه گاه طایفه ۱- آن که منصب یا مقامی بزرگ دارد، رئیس، حاکم؛ ۲- عنوانی برای مقامات حکومتی در دورهی سامانیان و بعد از آن. |
عمیدالدین | /amidoddin/ | آن که در دین دارای مقام و منصب بزرگ است. |
عنایت | /enāyat/ | ۱- توجه به کسی همراه با مهربانی، مهربانی، لطف؛ ۲- نیکی، احسان؛ ۳- کمک، یاری؛ ۴- در تصوف به معنی توجه خاص خداوند به سالک؛ ۵- در فلسفهی قدیم به معنی علم خداوند به نظام خیر کلی یا مصالح امور بندگان. |
عنایت الله | /enāyatollāh/ | لطف و نیکی و احسان خدا. |
عوضعلی | /avazali/ | احسان و پاداش علی |
عوید | /oveyd/ | فایده دهنده، سود بخش |
عیار | /ayār/ | بسیار رفت و آمد کننده، حیله گر، جوانمرد |
عیدان | /idān/ | چوبها |
عیسی | /isā/ | به معنی نجات دهنده |
عین الدین | /eynoddin/ | چشم دین، عزیز در دین |
عین الزمان | /eynozamān/ | چشم زمان |
عین الله | /eynollāh/ | ۱- چشم خدا؛ ۲- در عرفان به معنی عینالله و عینالعالم انسان کامل را گویند. |
عیوق | /ayuq/ | ستاره ای روشن و سرخرنگ |
غازی | /qāzi/ | جنگجوی مذهبی، عنوان چندتن از پادشاهان و افراد تاریخی |
غالب | /qāleb/ | غلبه کننده بر دیگری در جنگ، فاتح، پیروز؛ مسلط، چیره |
غانم | /qānem/ | غنیمت گرفته و بهرهمند. |
غایر | /qāyer/ | فرو شونده، گود، پشت |
غدیر | /qadir/ | ۱- آبگیری است بین مکه و مدینه در ناحیهی جحفه؛ ۲- روز یا واقعه غدیر که در میان مسلمانان حائز اهمیت است. |
غریب | /qarib/ | بدیع، نو، عجیب، دور از وطن |
غفار | /qaffār/ | ۱- آمرزنده و بخشایندهی گناهان (خداوند)؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند. |
غفران | /qofrān/ | بخشایش و آمرزشِ گناهان، آمرزیدن |
غفور | /qafur/ | ۱- بخشاینده و آمرزندهی گناهان (خداوند)؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند که قریب نود بار در قرآن کریم آن را یادآور شده است. |
غلام حسن (غلامحسن) | /qolām hasan/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + حسن، ارادتمند و فرمان بردار حسن [منظور امام حسن(ع)]. |
غلام حسین (غلامحسین) | /qolām hoseyn/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + حسین، ارادتمند و فرمان بردار حسین [منظور امام حسین(ع)]. |
غلام حیدر | /qolāmheydar/ | غلام حیدر |
غلام رضا | /qolāmreza/ | ارادتمند و فرمان بردار رضا (منظور امام رضا(ع)) |
غلام عباس (غلامعباس) | /qolām abbas/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + عباس، ارادتمند و فرمان بردار عباس [منظور حضرت عباس(ع)]. |
غلام علی (غلامعلی) | /qolām ali/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + علی، ارادتمند و فرمان بردار علی [منظور امام علی(ع)]. |
غلام محمد | /qolām mohammad/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + محمّد، ارادتمند و فرمان بردار محمّد [منظور حضرت محمّد(ص)]. |
غلامرضا | /qolām rezā/ | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + رضا، ارادتمند و فرمان بردار رضا [منظور امام رضا(ع)]. |
غلی | /qoli/ | جوشیدن، غلی |
غنی | /qani/ | ۱- ثروتمند؛ ۲- آن که از کمک و هم کاری دیگران بینیاز است، بینیاز؛ ۳- از صفات و نامهای خداوند؛ ۴- (در فلسفهی قدیم) ویژگی آن که ذات و کمال او به دیگری متوقف نباشد |
غیاث | /qiyās/ | ۱- (در قدیم) فریادرس؛ ۲- فریادخواهی؛ ۳- از صفات و نامهای خداوند. |
غیاث الدین | /qiyāsoddin/ | پناه دین و آیین |
غیرت | /qeirat/ | رشک بردن، حمیت، ناموس پرستی |
غیور | /qayur/ | باغیرت، سالک، شجاع |
فؤاد | /fo’ād/ | در قدیم به معنی دل، قلب |
فائز | /fā’ez/ | ۱- در قدیم به معنی نایل؛ ۲- رستگار، رستگار شونده؛ ۳- پیروز، پیروزی یابنده. |
فائق | /fā’eq/ | دارای برتری، مسلط، چیره، عالی، برگزیده |
فاتح | /fāteh/ | ۱- گشاینده و فتح کنندهی سرزمینها در جنگ، پیروز؛ ۲- در حالت قیدی با حالت برنده و پیروز. |
فاخر | /fāxer/ | ۱- گرانبها، با ارزش؛ ۲- عالی؛ ۳- نیکو. |
فادی | /fādi/ | نجات دهنده، کسی که خود را برای دیگران فدا کند |
فارد | /fāred/ | یگانه، تنها، تک، یکه |
فارس | /fāres/ | ۱- سوار بر اسب؛ ۲- مجاز از دلاور، جنگجو. |
فاروق | /fāruq/ | تمیز دهنده و فرق گذارنده |
فاضل | /fāzel/ | ۱- دارای فضیلت و برتری در علم به ویژه علوم ادبی؛ ۲- در قدیم به معنی نیکو، پسندیده به ویژه آنچه دارای جنبه یا اجر معنوی است |
فاطر | /fāter/ | ۱- (در قدیم) آفریننده، خالق؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند |
فاطن | /fāten/ | زیرک، دانا، آگاه |
فالح | /fāleh/ | نیکوکار |
فالق | /fāleq/ | در قدیم به معنی شکافنده |
فتاح | /fattāh/ | ۱- گشاینده؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند. |
فتان | /fatān/ | بسیار فتنه انگیز، بسیار زیبا و آشوبگر |
فتح الدین | /fathoddin/ | پیروزی در دین |
فتحالله | /fathollāh/ | پیروزی خدا |
فتوت | /fotovat/ | اسم پسرانه به معنی جوانمردی، بخشندگی، سخاوت |
فخار | /faxār/ | بسیار فخر کننده، نازنده، سفال پخته |
فخر | /faxr/ | ۱- سربلندی، سرافرازی، افتخار؛ ۲- مایهی سربلندی، مایهی نازش؛ ۳- بزرگ منشی، بزرگی |
فخرالدین | /faxroddin/ | موجب نازش و افتخار آیین و کیش |
فخرالملک | /faxrolmolk/ | مایه سربلندی و افتخار سرزمین |
فداک | /fadāk/ | نام روستایی در حجاز |
فرآئین | /far ā’in/ | فر = شکوه و جلال + آئین، ۱- موجب شکوه و جلالِ دین و آیین؛ ۲- باعث عظمت دین. |
فرات | /forāt/ | خوشترین آب، آب شیرین، آب بسیار گوارا، آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند. |
فراس | /farās/ | ۱- شیر بیشه، شیر (اسد)؛ ۲- مجاز از دلیر و شجاع. |
فراست | /fe(a)rāsat/ | ۱- زیرکی، هوشیاری، درک و فهم؛ ۲- در تصوف به معنی هوشیاری و دریافت امور پنهانی از روی ظواهر امور، یا اشراف بر ضمایر. |
فرج | /faraj/ | ۱- به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار؛ ۲- گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج. |
فرج الله | /farajollāh/ | گشایش خدا، گشایش و فراوانی از سوی خدا. |
فرجعلی | /farajali/ | گشایش علی |
فرحان | /farhān/ | شادان، خندان |
فردان | /fardān/ | یکتا، یگانه |
فرزدق | /farazdaq/ | ریزه نان، گرده نان، نام شاعر عرب در قرن دوم هجری |
فرسان | /forsān/ | ۱- سوارکار؛ ۲- صاحب اسب. |
فرصاد | /farsād/ | درخت توت، میوه توت، رنگی سرخ |
فرض | /farz/ | آنچه به طور موقت به عنوان حقیقت یا واقعیت مطرح میشود بدون آنکه درستی آن ثابت شد باشد، پنداشتن، تصور، گمان |
فرقان | /forqān/ | آنچه جدا کنندهی حق از باطل باشد |
فرقد | /farqad/ | هر یک از دو ستاره فرقدین |
فرهود | /farhud/ | ۱- کودک پرگوشت و خوب صورت؛ ۲- مرد درشت اندام. |
فروه | /foruh/ | ۱- نگهداری کردن ۲- پناه بخشیدن ۳- در ادیان و در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود میآید |
فرید | /farid/ | در قدیم یگانه، یکتا، بی نظیر. |
فریدالزمان | /faridozamān/ | آن که در زمان خود یگانه و بی نظیر است |
فصیح | /fasih/ | ۱- ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در مییابد، دارای فصاحت؛ ۲- ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد؛ ۳- در قدیم به طور روشن و آشکار، دور از ابهام، همراه با فصاحت |
فصیح الملک | /fasiholmolk/ | آن که در کشور خود در فصاحت از همه برتر است |
فضل | /fazl/ | ۱- برتری در دانش، اخلاق و هنر؛ ۲- دانش و معلومات؛ ۳- لطف و توجه و رحمت و احسان که از خداوند میرسد ۴- در قدیم افزونی، زیادتی ۵- سخاوت و بخشندگی |
فضل الله | /fazlollāh/ | بخشش خدا |
فضلعلی | /fazlali/ | فضل و بخشش علی |
فکرعلی | /fekrali/ | آن که دارای فکر و اندیشه ای چون اندیشه حضرت علی (ع) است |
فکور | /fakur/ | ۱- آن که بسیار فکر میکند، دانا، خردمند ۲- در حالت قیدی به معنی در حال فکر؛ ۳- در قدیم به معنی ویژگی آن که در فکر، نگرانی و دغدغهی خاطر به سر میبَرد. |
فلاح | /falāh/ | رستگاری، نیک انجامی، سعادت. |
فلک الدین | /falakoddin/ | نام طایفه ای از کردان |
فهام | /fahhām/ | در قدیم به معنی بسیار دانا و فهمیده. |
فهیم | /fahim/ | فهمیده |
فواد | /foād/ | دل، قلب |
فوزی | /fuzi/ | پیروزی، منسوب به فوز (رهایی) |
فیاض | /fayyāz/ | ۱- در قدیم به معنی جوانمرد و بخشنده؛ ۲- دارای آثارِ مفید، پر برکت. |
فیصل | /feysal/ | ۱- حاکم، قاضی، داور، جدا کردن حق از باطل؛ ۲- داوری؛ ۳- شمشیر بران. |
فیض | /feyz/ | ۱- بهره، فایده یا محبت و لطف کسی نسبت به دیگری؛ ۲- مجاز از توفیق، سعادت؛ ۳- در قدیم به معنی بخشش. |
فیض علی | /feyzali/ | کرم و بخشش علی |
فیضالله | /feyzollāh/ | بخشش و عطای خدا. |
قائد | /qā’ed/ | ۱- آن که جمعی از مردم را رهبری میکند، رهبر، پیشرو، پیشوا ۲- رئیس قافله، کاروان سالار؛ ۳- در نجوم نام ستارهای است در انتهای دُم صورت فلکی دُب اکبر. |
قائم | /qā’em/ | ۱- ایستاده، به حالت عمودی قرار گرفته؛ ۲- در ادیان لقب امام دوازدهم شیعیان که غایب است (عج) ۳- اقامه کنندهی حق، برپادارندهی دین ۴-مجاز از قدرتمند و با اراده |
قابیل | /qābil/ | یکی از فرزندان آدم که برادرش هابیل را کشت |
قادر | /qāder/ | ۱- دارای قدرت، توانا ۲- از نامها و صفات خداوند. |
قاسم | /qāsem/ | بخشکننده، مقسم |
قانع | /qānee/ | ۱- آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد، راضی است و بسنده میکند، قناعت کننده، خرسند؛ ۲- راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است، مُجاب. |
قاهر | /qāher/ | مقهور کننده، چیره، توانا |
قدرت | /qodrat/ | ۱- توانایی، توان، سلطه و نفوذ؛ ۲- در فلسفه قدیم توانایی ویژهی موجود زنده که با آن از روی قصد و اراده عملی را انجام میدهد یا ترک میکند. |
قدرت الله | /qodratollāh/ | قدرت خداوند. |
قدوس | /qoddus/ | ۱- پاک و منزه ۲- از نامها و صفات خداوند. |
قدیر | /qadir/ | ۱- توانا، قادر؛ ۲- از نامها و صفات خداوند. |
قدیم | /qadim/ | ۱- دیرینه، کهن، قدیمی، زمان گذشته؛ ۲- در حالت قیدی به معنه در زمان گذشته، سابقاً؛ ۳- سابق، پیشین؛ ۴- از نامها و صفات خداوند. |
قربان | /qorbān/ | نزدیک شدن، صدقه، همنشین، در ترکی: ترکش، کماندان |
قربانعلی | /qorbānali/ | فدایی علی |
قزل ملک | /qezelmalek/ | پادشاه سرخ |
قطب الدین | /qotboddin/ | محور آیین و کیش |
قطران | /qatrān/ | چکیدن آب، قطران تبریزی از شاعران قرن پنجم هجری |
قمرالدین | /qamaroddin/ | ماه دین و مذهب |
قنبرعلی | /qanbarali/ | غلام علی |
قهار | /qahhār/ | ۱- نیرومند، پر زور ۲- سلطهگر و غالب و چیره ۳- از نامها و صفات خداوند. |
قوام | /qavām/ | استواری، استحکام. |
قوام الدین | /qavāmoddin/ | موجب استواری و استحکام دین |
قیام الدین | /qiāmoddin/ | موجب ایستادگی دین و آیین |
قیس | /qays/ | با خودنمائی و برازندگی راه رفتن، سختی، اندازه کردن، چیزی را به چیزی قیاس و اندازه نمودن |
قیطون | /qeytun/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام پادشاه مصر در زمان حکومت اسکندر مقدونی |
کاظم | /kāzem/ | فرو خورنده خشم |
کافی | /kāfi/ | بس کننده، بی نیاز کننده، کار گزار، با کفایت |
کافی الدین | /kāfioddin/ | لایق و کارآمد در دین |
کامل | /kāmel/ | ۱- آن که یا آنچه ویژگیهای لازم را دارا است و کم و کاست ندارد، بیعیب، بینقص؛ ۲- مجاز از دارای محاسن و خصوصیات مقبول؛ ۳- مجاز از دانا و فاضل؛ ۴- در حالت قیدی بدون عیب و کاستی، به خوبی؛ ۵- در تصوف ویژگی پیری است که میتواند در نفوس تصرف و سالکان را تربیت کند |
کبریا | /kebriyā/ | ۱- عظمت، بزرگی؛ ۲- مجاز از خداوند. |
کبیر | /kabir/ | ۱- بزرگ در مقابلِ صغیر؛ ۲- در حقوق ویژگی آن که به سن قانونی ۱۸ سال تمام رسیده است، در مقابلِ صغیر؛ ۳- مجاز از دارای مقام عالی، بلندمرتبه |
کبیرالدین | /kabiraddin/ | بزرگ در دین و آیین |
کرار | /karrār/ | حمله کننده |
کرام الدین | /kerāmoddin/ | بزرگوار دین |
کرامت | /ke(a)rāmat/ | ۱- در تصوف به معنی کاری خارقالعاده، که به دست اولیا انجام میگیرد؛ ۲- داشتنِ صفات پسندیده، بزرگواری، شرافت، بخشندگی، سخاوت؛ ۳- احترام، عزت؛ ۴-بزرگداشت، هدیه. |
کرامت الله | /ke(a)rāmatollāh/ | بزرگی و بخشندگی خداوند. |
کرم | /karam/ | بزرگواری، بخشندگی جوانمردی، لطف، احسان |
کرم الله | /karamallāh/ | بخشش و لطف خداوند |
کرمعلی | /karamali/ | بخشش علی |
کریم | /karim/ | ۱- بخشنده، سخاوتمند؛ ۲- از نامها و صفات خداوند؛ ۳- از صفات قرآن؛ ۴- گرانبها و ارزشمند و بزرگوار |
کسا | /ke(a)sā/ | عبای ضخیم |
کلام | /kalām/ | ۱- گفتار، سخن؛ ۲- مجاز از کلمه؛ ۳- در ادبیات و در دستور زبان، مجموعهی جملههایی که معمولاً به هم ربط دارند و مطلبی را بیان میکنند؛ ۴- در ادیان به معنی دانش دینی متضمن بیان دلایل درباره ی عقاید دینی؛ ۵- مجاز از کلام الهی، قرآن. |
کلیم | /kalim/ | کلیمالله |
کلیم الله | /kalimollāh/ | آن که خدا با او سخن گفته است |
کمال | /kamāl/ | ۱- آخرین حد چیزی، نهایت، بسیاری؛ ۲- سرآمد بودن در داشتن صفتهای خوب، بیعیب و نقص بودن، کامل بودن؛ ۳- خردمندی و دانایی، فرزانگی، درایت؛ کاملترین و بهترین صورت و حالت هر چیز؛ ۴- در تصوف به معنی رسیدنِ سالک به مقام محو؛ ۵- در فلسفه به معنی صورت و حد طبیعی هر چیز |
کمال الدین | /kamāloddin/ | موجب ترقی آیین و کیش |
کمال الملک | /kamālolmolk/ | آن که موجب کمال سرزمین و ملک است، لقب یکی از نقاشان اسطوره ای ایران در دوره قاجاریه، محمد غفاری |
کمیل | /komeyl/ | کامل، تمام |
کیاست | /kiāsat/ | زیرکی، هوشیاری، دانایی |
لایق | /lāyeq/ | سزاوار، شایسته |
لبیب | /labib/ | دانا، عاقل |
لسان الملک | /lesanolmolk/ | زبان سرزمین و کشور |
لطیف الدین | /latifoddin/ | لطیف در دین |
لفته | /lafte/ | نگاه |
مؤتمن | /mo’taman/ | مورد اعتماد، امین. |
مؤمن | /mo’men/ | ۱- در ادیان یه معنی آن که به خدا و پیغمبر ایمان دارد و اصول دینی را رعایت میکند، دیندار، متدین؛ ۲- مجاز از مسلمان؛ ۳- از نامها و صفات خداوند. |
مؤید | /mo’ayyed/ | تأیید کننده |
مائد | /mā’ed/ | ۱- خوردنی، طعام؛ ۲- سفرهای که بر آن غذا میگذارند. |
ماجد | /mājed/ | دارای مجد و بزرگی، بزرگوار |
ماشاءالله | /māšā’allāh/ | ۱- (شبه جمله) آنچه خداوند بخواهد، (برگرفته از قرآن کریم) ۲- مجاز از هنگام تعجب و تحسین برای دفع چشم بد گفته میشود، چشمِ بد دور |
ماکان | /mākān/ | آنچه بوده است |
مالک | /mālek/ | ۱- آن که صاحب مِلک یا املاکی است؛ ۲- آن که دارنده و صاحب اختیار چیزی یا کسی باشد؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- در ادیان ملک الموت گیرندهی جان |
ماهد | /māhed/ | ۱- گسترنده، گستراننده؛ ۲- نامی از نامهای باری تعالی. |
ماهر | /māher/ | آن که در انجام کار و فن هنری استاد باشد و آن را بخوبی انجام دهد، حاذق، چیره دست. |
مایل | /māyel/ | راغب، خمیده |
مبارز | /mobārez/ | ۱- آن که برای رسیدن به هدف خود پیوسته با مخالفان در جدال و ستیز است؛ ۲- آن که فعالیت سیاسی دارد؛ ۳- همآورد، حریف، رزمنده، جنگآور. |
مبارزالدین | /mobārezaddin/ | جنگنده در راه دین |
مبارک | /mobārak/ | دارای آثار یا تأثیرات خوب، دارای برکت و خیر و خوشی، خوش یمن، خجسته، فرخنده |
مبدع | /mobde/ | مبتکر، ابداع کننده |
مبرز | /mobarrez/ | ۱- برتر و ممتاز از دیگران؛ ۲- برجسته. |
مبشر | /mobaššer/ | آن که خبر خوش و مژده میدهد، نوید دهنده. |
مبین | /mobin/ | آشکارکننده، آشکار، روشن، هویدا، واضح، روشنگر، بیانگر، بیان کننده، نشان دهنده، نشانگر |
متقی | /mottaqi/ | پرهیزکار، با تقوا |
متوکل | /mote(a)vakkel/ | ۱- آن که به خدا توکل میکند؛ ۲- تکیه کننده، پشتگرم؛ ۳- در عرفان متوکل کسی است که به هیچ سبب توسل و توصل به رزق مقسوم نجوید و بر خدا توکل کند و از هیچ مخلوق استعانت نجوید تا مسبب الاسباب به هر طریق که خواهد رزق به ایشان برساند |
متین | /matin/ | ۱- دارای پختگی، خردمندی و وقار، دارای متانت؛ ۲- استوار، محکم؛ ۳- از نامها و صفات خداوند. |
مجاهد | /mojāhed/ | ۱- ویژگی آن که به خاطر وصول به هدفهای غیر شخصی مانند اشاعهی دین و آزادی به جنگ و مبارزه میپردازد؛ ۲- در قدیم به معنی کوشش و جد و جهد کننده. |
مجتبی | /mojtabā/ | برگزیده شده، انتخاب شده |
مجد | /majd/ | بزرگی، عزت، بلندی |
مجد | /mojed(d)/ | بسیار کوشنده، کوشا. |
مجدالدین | /majddoddin/ | ۱- سبب عزت و بزرگی دین؛ ۲- مایهی شوکت و بزرگی دین. |
مجدود | /majdud/ | بختیار، کامروا، سعادتمند |
مجذوب | /majzub/ | شیفته، جذب شده |
مجذوبعلی | /majzubali/ | شیفته علی |
مجمر | /mejmar/ | آتشدان |
مجیب | /mojib/ | ۱- جواب دهنده؛ ۲- پاسخگو، اجابت کننده، روا کننده حاجت؛ ۳- از نامها و صفات خداوند. |
مجید | /majid/ | ۱- دارای قدر و مرتبهی عالی، گرامی؛ ۲- از نامها و صفات خداوند. |
مجیدالدین | /majidoddin/ | دارای قدر و مرتبهی عالی در دین و آیین. |
مجیر | /mojir/ | ۱- پناه دهنده، فریادرس؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
مجیرالدین | /mojiroddin/ | پناه دین |
محب | /moheb(b)/ | ۱- محبت ورزنده به کسی یا به چیزی، دوست دارنده، دوستدار؛ ۲- در تصوف به معنی دوستدار خداوند، سالک. |
محب الله | /moheb(b)ollāh/ | دوستدار و دوست دارندهی خدا. |
محبالدین | /moheb(b)oddin/ | دوستدار دین و آیین. |
محبت | /mohebat/ | دوست داشتنِ کسی یا چیزی، مهربان بودن نسبت به کسی یا چیزی، مِهر، دوستی |
محبرضا | /moheb rezā/ | دوستدار و دوستدارندهی رضا [منظور امام رضا(ع)]. |
محبوب | /mahbub/ | ۱- آنکه یا آنچه که مورد علاقه و توجه دیگران است، دوست داشتنی، مورد محبت؛ ۲- در تصوف به معنی خداوند، چنانچه به طور مطلق حق را محبوب گویند. |
محتشم | /mohtašam/ | ۱- دارای حشمت و شکوه، با حشمت؛ ۲- در قدیم به معنی دارای خَدَم و حَشَم زیاد؛ ۳- مجاز از بزرگ و توانگر و ثروتمند |
محدث | /mohaddes/ | ۱- در ادیان به معنی آن که احادیث پیشوایان دینی را میداند و آنها را بیان میکند؛ ۲- قصه گو، مورخ. |
محراب | /mehrāb/ | ۱- جایی از مسجد (معمولاً با معماری خاص) در سمت قبله که امام جماعت هنگام نماز خواندن در آنجا میایستد؛ بخشی از یک عبادتگاه که هنگام عبادت در آنجا میایستند یا رو به آن قرار میگیرند؛ ۲- مجاز از عبادتگاه، قبله؛ ۳- در عرفان هر مطلوب و مقصودی که دل متوجه بدان باشد آن را محراب گویند. |
محرمعلی | /mahramali/ | محرم + علی |
محزون | /mahzun/ | اندوهگین، غمناک |
محسن | /mohsen/ | ۱- نیکوکار، احسان کننده؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
محصون | /mahsun/ | محفوظ، مصون. |
محقق | /mohaqqeq/ | ۱- آن که دربارهی موضوعی مطالعه و تحقیق میکند، پژوهشگر، پژوهنده، جستجو کننده؛ ۲- در تصوف به معنی آن که حقیقت امور چنان که هست بر او کشف و یقین حاصل شده که به غیر از تجلی ذات خداوند موجود دیگری نیست و هر چه هست، مظاهر ذات حق است. |
محلی | /mohallā/ | آراسته، زیور داده شده، چهره |
محمود | /mahmud/ | ۱- آن که یا آنچه ستایش شده است، ستوده شده و مورد پسند، نیک، خوش؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
محی الدین | /mohioddin/ | زنده کننده و احیا کننده دین |
محیط | /mohit/ | ۱- مجاز از در برگیرنده و احاطه کننده؛ ۲- در حدیث آن که با صدهزار حدیث از نظر متن، سند و راویان آنها آشنا باشد؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴-مجاز از آگاه و با خبر، واقف به رموز؛ ۵- دریای محیط. |
محیی الدین | /mohyiyoddin/ | زنده کننده و حیات بخش دین |
مختار | /moxtār/ | ۱- آن که در انجام دادن یا انجام ندادنِ کاری آزاد است، صاحب اختیار در مقابل مجبور؛ ۲- در قدیم به معنی انتخاب شده، برگزیده شده؛ ۳- گزیده، ممتاز، عالی |
مدبر | /modabber/ | ۱- با تدبیر، اندیشمند، چارهگر؛ ۲- از نامها و صفات خداوند؛ ۳- در قدیم به معنی پیشکار و مشاور. |
مدثر | /moddasser/ | جامه در سر کشیده |
مدد | /madad/ | ۱- یاری کمک؛ ۲- یار یاور مددکار؛ ۳- آنچه به چیزی افزوده میشود تا قدرت آن را بیفزاید. |
مدرس | /moddares/ | درس دهنده، تدریس کننده |
مرآت | /mer’āt/ | آینه و آئینه. |
مراد | /morād/ | ۱- خواست، آرزو، مقصود، منظور، قصد؛ ۲- در تصوف به معنی پیر؛ ۳- در قدیم به معنی عزم، اراده، مایهی کامرانی و موفقیت؛ ۴- در عرفان کسی است که قوت ولایت در او به مرتبهی تکمیل نقصان رسیده باشد |
مرادعلی | /morādali/ | کسی که علی مراد و مرشد اوست |
مرتضی | /mortazā/ | پسندیده شده، مورد رضایت و پسند قرار گرفته |
مرتضی علی | /mortazā ali/ | ترکیبی از لقب و نامِ امیرالمؤمنین علی (ع) |
مرزوق | /marzugh/ | بهره مند، روزی داده شد |
مرسل | /morsal/ | ۱- در ادیان به معنی فرستاده شده از سوی خدا، رسول صاحب کتاب؛ ۲- در حدیث ویژگی روایتی است که تمام یا بعضی از راویان آن حذف شده باشد، یا بدون ذکر راویان به امام معصوم نسبت داده شود؛ ۳- در خوشنویسی یکی از انواع خطوط عربی است؛ ۴- در مقولهی صفت ساده، روان معنی میدهد. |
مروت | /morovvat/ | ۱- جوانمردی، مردانگی؛ ۲- در فقه به معنی ملازمت عادات پسندیده و پرهیز از عادات مکروه و داشتن بزرگ منشی و بلند همتی است |
مزید | /mazid/ | ۱- افزونی، زیادی، بسیاری، فراوانی؛ ۲- زیاد شونده، زیاد، افزون؛ ۳- مجاز از باعث افزونی. |
مستعان | /mostaeān/ | ۱- آن که از او یاری میخواهند؛ ۲- مجاز از از نامها و صفات خداوند. |
مستور | /mastur/ | پوشیده، پنهان، پاکدامن |
مسعود | /maseud/ | ۱- مبارک، خجسته؛ ۲- نیک بخت، سعادتمند |
مسلم | /moslem/ | پیرو دین اسلام، مسلمان |
مسیب | /mosayyeb/ | ۱- رها کنندهی آب یا ستور که به هر کجا خواهد رود؛ ۲- آزاد کنندهی بنده |
مسیحا | /masihā/ | مسیح، در قرآن مجید کلمه «مسیح» آمده و الحاق حرف «ا» در پایان کلمه مسیح از تصرف فارسی زبانان است که بعضی گویند آن (الف) علامت تعظیم است. |
مشتاق | /moštāq/ | ۱- دارای شوق، بسیار مایل، آرزومند؛ ۲- مجاز از عاشق؛ ۳- در عرفان مشتاق کسی است که به نهایت عشق و شیفتگی رسیده است و در نزد ایشان اشتیاق یعنی شوق به لقاء حق میباشد |
مشرف | /mošref/ | افراشته قامت، بلند، رفیع، نمایان |
مشفق | /mošfeq/ | مهربان، دلسوز. |
مشکور | /maškur/ | سپاسگزاری شده، مورد سپاس قرار گرفته |
مشکوه | /meškāt/ | مشکات، چراغدان |
مشهود | /mašhud/ | ۱- آشکار، نمایان؛ ۲- دیده شده، مشاهده شده. |
مشهور | /mašhur/ | ۱- معروف، بسیار شناخته شده، شهرت یافته، نام آور، نامی؛ ۲- در علم حدیث ویژگی حدیثی است که جماعتی از اهل حدیث آن را روایت کردهاند. |
مشیر | /mošir/ | آن که در کارها با او مشورت میکنند، مشورت کننده، رای زننده. |
مصباح | /mesbāh/ | چراغ |
مصدق | /mosaddeq/ | ۱- گواهی دهنده به درستی کسی یا چیزی؛ ۲- در حقوق به معنی آن که از طرف اصحاب دعوا انتخاب میشود تا اظهار نظر یا شهادت او از ماوقع برای طرفین حجت باشد؛ ۳- در فقه به معنی مأمور وصول زکات |
مصطفی | /mostafā/ | در قدیم به معنی برگزیده، صاف کرده شده |
مصعب | /mosab/ | کار دشوار، نر، اسبی که سواری نداده باشد |
مصفا | /mosaffā/ | ۱- زیبا و با صفا؛ ۲- پاکیزه و پاک، صاف و خالص، زلال و صاف؛ ۳- گروهی از گیاهان علفی چند ساله از خانوادهی آفتابگردان. |
مصلح | /mosleh/ | آنکه با خیر اندیشی و نیکوکاری به مردم کمک میکند و مشکلات آنها را برطرف میسازد، در مقابلِ مفسد. |
مصلح الدین | /moslehoddin/ | اصلاحکننده در دین، نیکخواه در امور دین |
مطیع | /moti/ | فرمانبردار، اطاعت کننده |
مظاهر | /mazāher/ | جمعِ مَظهَر، جلوهها، نشانهها. |
مظفر | /mozaffar/ | ۱- پیروز، غالب، موفق؛ ۲- در حالت قیدی به معنی با پیروزی و موفقیت. |
مظفرالدین | /mozaffaroddin/ | آن که موجب پیروزی دین و آیین است، پیروزمند در دین |
مظفرعلی | /mozaffarali/ | علی پیروزمند، مظفر + علی |
مظهر | /mažar/ | ۱- نماد، نشانه؛ ۲- محل تجلی، تجلیگاه؛ ۳- در تصوف به معنی شخصی که دارای ریش انبوه و فراخ و سبلت و چهرهی نافذ است. |
معاد | /maeād/ | ۱- زنده شدن دوباره ی انسان بعد از مرگ تا در روز قیامت به اعمال او رسیدگی شود؛ ۲- اعتقاد به زندگی دوباره، یکی از سه اصل اعتقادی مسلمان؛ ۳- جهان آخرت؛ ۴- در ادبیات در بدیع آن است که پایان مصراع دوم به آغاز مصراع سوم باز می گردد؛ ۵- در قدیم به معنی محل بازگشت. |
معاذ | /maeāz/ | در قدیم به معنی پناهگاه |
معارج | /maeārej/ | جمعِ مَعرَج و مِعراج؛ در قدیم به معنی نردبانها، پلکانها |
معتصم | /moetasem/ | ۱- چنگ در زننده، پناه برنده؛ ۲- چنگ زننده در چیزی برای استعانت و نجات، پناه گیرنده |
معتمد | /moetame(a)d/ | مورد اعتماد |
معراج | /meerāj/ | ۱- رفتن به سوی آسمان، به ویژه در مورد پیامبر اسلام (ص)؛ ۲- به بالا رفتن، عروج؛ ۳- مجاز از تکامل؛ ۴- وسیلهای برای بالا رفتن، به ویژه نردبان. |
معرفت | /maerefat/ | ۱- شناخت کسی یا چیزی در آشنا شدن به ویژگی او یا آن از طریق مطالعه، تحقیق یا تجربه؛ ۲- دانش، علم؛ ۳- شناخت آداب و رسوم رایج در جامعه و رعایت آنها در معاشرت و ارتباط با دیگران به ویژه آداب و رسوم ناظر بر انسانیت و مردمداری؛ ۴- بینشعلمی و داشتنِ ملکهی تحقیق و تفحص؛ ۵- مجموعهی آگاهیهای اخلاقی و نتیجهی عمل به آنها؛ ۶- (در تصوف) مرحلهی سوم سلوک در عرفان در بعضی نحلههای تصوف؛ ۷- (در قدیم) آشنایی؛ ۸- (در فلسفه) ادراک جزئیات مانند ادراک گرمی و سردی در مقابل علم که ادراک کلیات است. |
معرفت الله | /maerefatollāh/ | خداشناسی |
معروف | /maeruf/ | ۱- آنچه در نزد دیگران یا در نزد همه شناخته شده است؛ ۲- موسوم و شناخته شده؛ ۳- در علم حدیث حدیثی است مقبول که راوی آن ضعیف است؛ ۴- در تصوف به معنی خداوند؛ ۵- مجاز از مهم، اصلی؛ ۶- مجاز از مقرب، نزدیک |
معز | /moeez(z)/ | ۱- گرامی دارنده؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
معزالدین | /moezoddin/ | عزیز و گرامی در دین |
معصوم | /maesum/ | ۱- بیگناه و پاک؛ ۲- در دین اسلام صفتی است منسوب به پیامبر اسلام (ص)، دخترش فاطمه(س) و هریک از دوازده امام شیعه؛ ۳- در امان، محفوظ. |
معصومعلی | /masumali/ | معصوم + علی |
معظم | /moeazzam/ | بزرگ داشته شده، بزرگوار. |
معید | /moeid/ | ۱- بازگشت دهنده، بازگرداننده؛ ۲- ماهر، زبردست، کارآزموده؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- آن که در مدرسههای قدیم بعد از استاد درس را برای شاگردان دوباره شرح میداده و یا در غیاب استاد جلسهی درس را اداره میکرده است. |
معیر | /moeayyer/ | ۱- سنجیده شده؛ ۲- نوعی پارچهی ابریشمی منقش؛ ۳- در تصدی دیوانی و در دورهی قاجار به مسئول ضرابخانهی هر کدام از شهرهای مهم گفته میشده است؛ ۴- در قدیم به معنی آن که عیار مسکوکات و طلا و نقره را معیّن میکرده است. |
معین | /moein/ | یاریگر، کمک کننده، یاور. |
معین الدین | /moeinoddin/ | کمک کننده و یاور دین |
معین رضا | /moein rezā/ | ۱- کمک کننده و یاور رضا؛ ۲- مجاز از دوستدار و محب امام رضا(ع). |
معینا | /moeinā/ | کمک کننده و یاور دین |
مغیث | /moqis/ | ۱- فریادرس، یاری کننده؛ ۲- از نامهای خداوند. |
مفتح | /mofatteh/ | باز کننده، گشاینده |
مفتون | /maftun/ | عاشق، شیفته |
مفضل | /mofazzel/ | برتری داده شده، ارجح، راجح |
مفلح | /mofleh/ | رستگار، پیروز. |
مفید | /mofid/ | ۱- دارای فایده، سودمند، رساننده؛ ۲- در منطق به معنی دارای معنی در مقابلِ مهمل. |
مقبل | /moqbel/ | ۱- (در قدیم) خوشبخت، خوش اقبال؛ ۲- رو کننده به چیزی، روی آورنده. |
مقتدا | /moqtadā/ | ۱- آن که مردم از او پیروی می کنند، پیشوا؛ ۲- در ادیان پیش نماز |
مقداد | /meqdād/ | بسیار قطع کنندهی چیز |
مقدم | /moghadam/ | پیشوا، رئیس، پیش فرستاده |
مقصود | /maqsud/ | آنچه کسی قصد انجام آن را دارد، منظور، مقصد. |
مقیما | /moqimā/ | از شاعران قرن یازدهم هجری (مقیم تهران). |
مکرم | /mokarram/ | ۱- گرامی و عزیز کرده، عزیز و محترم؛ ۲- در حالت قیدی به معنی با عزت و بزرگی. |
ملیح الزمان | /malihozamān/ | با نمک روزگار |
ممدوح | /mamdoh/ | ۱- آنکه در شعر مدح یا ستایش شده باشد؛ ۲- ستایش شده، تحسین شده، پسندیده. |
منتجب | /montajab/ | برگزیده، منتخب |
منتجب الدین | /montajabaddin/ | برگزیده دین و آیین |
منتظر | /montazer/ | ۱- آن که در حال صبر کردن برای آمدن کسی یا انجام یافتن کاری یا روی دادنِ اتفاقی است، چشم به راه؛ ۲- در حالت قیدی به معنی در حال انتظار. |
منجی | /monji/ | نجات دهنده، نجات بخش. |
منذر | /monzer/ | ترساننده، بر حذر دارنده |
منشور | /manšur/ | ۱- اصول، نظریات و عقاید کسی یا سازمانی که به صورت رسمی و اعلامیه اعلام و منتشر میشود؛ ۲- حکم، فرمان؛ ۳- سند، قباله؛ ۴- عهد و پیمان. |
منصف | /monsef/ | دارای انصاف، با انصاف، عادل. |
منصور | /mansur/ | ۱- یاری داده شده، پیروز شده، پیروز و موفق؛ ۲- درحالت قیدی به صورت غلبه یافته، پیروزمندانه معنی شده است |
منعم | /moneem/ | ۱- دارای مال و نعمت بسیار، ثروتمند، توانگر؛ ۲- آن که به دیگران احسان می کند، بسیار بخشنده. |
منهاج | /menhāj/ | ۱- راه آشکار و گشاده؛ ۲- روش. |
منهاج الدین | /menhājoddin/ | راه روشن و آشکار دین و آیین |
منیب | /monib/ | بازگشت کننده به سوی حق. |
منیرالدین | /moniroddin/ | سبب روشنی دین و آئین. |
منیع | /manie/ | بلند، رفیع، دارای مرتبهی بلند، بلند مرتبه. |
منیف | /monif/ | بلند، والا. |
مهاجر | /mohājer/ | ۱- آن که برای اقامت دائم از وطن خود به جای دیگری سفر میکند؛ ۲- هر یک از یاران پیامبر اسلام(ص) که به همراه او از مکه به مدینه هجرت کردند. |
مهتدی | /mohtadi/ | هدایت شده، راه راست یابنده. |
مهدی | /mahdi/ | هدایت شده، نام امام زمان (عج) |
موتمن | /motaman/ | امین، مورد اطمینان، وکیل |
موحد | /movahhed/ | آن که به یگانگی خداوند ایمان دارد، یکتا پرست. |
مودب | /moadab/ | با ادب، تربیت شده |
مودود | /mudud/ | محبوب، مورد مهر و محبت |
موعود | /mo(w)eud/ | وعده داده شده یا از پیش تعیین شده. |
موفق | /movaffaq/ | ۱- توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده، پیروز؛ ۲- توأم با موفقیت. |
موفق الدین | /movafaghoddin/ | موفق در دین |
موقر | /movaqqar/ | ۱- دارای سنجیدگی در گفتار و کردار چنان که احترام دیگران را جلب کند، دارای وقار و متانت، متین؛ ۲- محکم و اثر گذار؛ ۳- در حالت قیدی به معنی با احترام و وقار. |
مویدالدین | /moayedoddin/ | تایید کننده دین |
میثاق | /misāq/ | پیمان و عهد. |
میثم | /meysam/ | پای و سپل شتر که محکم به زمین کوبیده شود |
میعاد | /mieād/ | ۱- محل قرار ملاقات، وعدهگاه؛ ۲- زمان قرار ملاقات، زمان وعده؛ ۳- وعده، قرار. |
میلاد | /milād/ | ۱- زمان تولد؛ ۲- در قدیم به معنی تولد |
میلان | /milān/ | صفت مشبه از میل، خواهش، آرزو |
نائل | /nā’el/ | ویژگی آن که به موقعیتی دست یافته است یا چیزی را دریافت کرده است. |
ناجی | /nāji/ | ۱- نجات دهنده، منجی؛ ۲- نجات یابنده و ۳- مجاز از رستگار. |
نادر | /nāder/ | ۱- آنچه به ندرت یافت شود، کمیاب؛ آن که در نوع خود بی نظیر باشد، بیهمتا؛ عجیب، شگفتآور؛ ۲-در حالت قیدی به معنی به ندرت |
ناصح | /nāseh/ | ۱- نصیحت کننده، پند دهنده؛ ۲- در قدیم به معنی دلسوز، خیرخواه. |
ناصر | /nāser/ | نصرت دهنده، یاری کننده |
ناصرالدین | /nāseroddin/ | یاری کننده دین |
ناطق | /nāteq/ | ۱- سخنران؛ گوینده، سخنگو؛ دارای توانایی سخن گفتن، گویا؛ ۲- در قدیم به معنی آشکارا، واضح، بیّن؛ ۳-در قدیم به معنی آشکار کننده، بازگو کننده؛ ۴- در نزد شیعهی اسماعیلی، پیامبر اسلام (ص). |
ناظر | /nāzer/ | نظر کننده، مباشر، کارگزار |
ناظم | /nāzem/ | نظم دهنده، آراینده، شاعر |
نافع | /nāfee/ | ۱- سود رساننده، سودمند، مفید؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند. |
ناهور | /nāhur/ | ابر سحاب |
نایب | /nāyeb/ | ۱- آن که در غیاب کسی عهدهدار مقام و مسئولیت اوست، جانشین، نماینده؛ ۲- در ادیان در شیعهی دوازده امامی هر یک از علمای دینی که در زمان غیبت حضرت مهدی (ع) ولایت امور مسلمین بر عهدهی اوست؛ ۳- عنوان دولتی و دیوانی که در دورهی قاجار، افشاریه، غزنوی و سلجوقی به اشخاص بخاطر نیابت، تصدی شهر یا ولایت و سرپرستی امور دادهاند. |
نایف | /nāyef/ | مرتفع |
نبهان | /nabhān/ | آگاه، هوشیار |
نبوت | /nabovat/ | رسالت، پیغمبری، مبعوث بودن کسی از سوی خداوند به راهنمایی مردم |
نبی | /nabi/ | ۱- پیغمبر، رسول؛ ۲- مجاز از حضرت محمّد (ص) |
نبی الله | /nabiyollāh/ | ۱- رسول خدا؛ ۲- در ادیان عنوانی برای پیغمران |
نبیل | /nabil/ | ۱- هوشیار، زیرک؛ ۲- نجیب، بزرگ؛ ۳- در قدیم مجاز از عالی. |
نجات | /nejāt/ | ۱- رهایی از خطر، وضع دشوار یا ناخوشایند؛ ۲- در قدیم مجاز از رستگاری. |
نجات الله | /nejātollāh/ | آن که خدا او را نجات داده است |
نجم | /najm/ | ۱- سوره ی پنجاه و سوم از قرآن کریم، دارای شصت و دو آیه؛ ۲- در قدیم ستاره؛ ۳- در قدیم قِسط. |
نجم آرا | /najmārā/ | آرایش دهنده، ستاره، زیبارو |
نجم الدین | /najmoddin/ | ۱- ستاره دین؛ ۲- آن که در دینداری و آگاهی به اصول و فروع دین چون ستارهای درخشان و نمایان است |
نجی | /naji/ | در قدیم به معنی نجات یافته |
نجی الله | /najiyollāh/ | نجات یافته از سوی خدا |
نجیب | /najib/ | ۱- دارای خصلتهای برجسته و ممتاز اخلاقی؛ ۲- شریف؛ ۳- عفیف، پاکدامن؛ ۴- با اصل و نسب، اصیل. |
نجیب الدین | /najiboddin/ | شریف و پارسا در دین |
نجیب الله | /najibollāh/ | ۱- خصلت های برجسته و ممتاز اخلاقی خداوند؛ ۲- شرافت و نجات خداوند |
ندیم | /nadim/ | همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان |
نذیر | /nazir/ | ترساننده، بیم دهنده، در مقابلِ بَشیر. |
نشید | /našid/ | سرود و آواز، آهنگ، شعری که در جمع خوانده شود |
نصار | /nassār/ | بسیار یاری رسان به دیگران. |
نصر | /nasr/ | ۱- یاری، مدد؛ ۲- پیروزی، ظفر |
نصرالدین | /nasroddin/ | موجب پیروزی دین، یاور و مدد کار دین و آئین |
نصرالله | /nasrollāh/ | یاری خداوند |
نصرت الدین | /nosratoddin/ | ۱- موجب پیروزی دین و آئین؛ ۲- یاور و کمک دین |
نصرت الله | /nosratollāh/ | ۱- یاری و کمک خداوند؛ ۲- پیروزی و فتح خداوند. |
نصیب | /nasib/ | ۱- سهم کسی از چیزی، بهره، حصه؛ ۲- قسمت هرکس از سرنوشت. |
نصیب الله | /nasibollāh/ | بهره و قسمت خدا |
نصیر | /nasir/ | ۱- یاری دهنده، یاور؛ ۲- از نامها و صفات خداوند |
نصیرا | /nasirā/ | نام یکی از دانشمندان و شعرای قرن یازدهم |
نصیرالدین | /nasiroddin/ | یاری دهنده و مددکار دین |
نضیر | /nazir/ | شاداب، سرسبز |
نظام الدین | /nezāmoddin/ | ۱- نظم آورنده و نظام دهندهی دین؛ ۲- موجب آراستگی دین |
نظام الملک | /nezāmolmolk/ | باعث نظم و سرزمین، اسم وزیر معروف سلجوقیان در قرن پنجم |
نظمی | /nazmi/ | منسوب به نظم |
نظیف | /nazif/ | پاکیزه، تمیز |
نعمان | /noemān/ | ۱- خون، ۲- مجاز از سرخ |
نعمت | /neemat/ | ۱- هر چیزی که باعث شادکامی، آسایش زندگی و سعادت انسان میشود؛ ۲- در قدیم به معنی مال، ثروت؛ ۳- عطا، بخشش؛ ۴- نیکی، خوبی؛ ۵- محصول؛ ۶- روزی، رزق؛ ۷- هدیه، تحفه؛ ۸- مجاز از غذا. |
نعمت الله | /neematollāh/ | احسان و بخشش خداوند |
نعیم | /naeim/ | ۱- نعمت؛ ۲- پرنعمت (بهشت)؛ ۳- نرم، لطیف؛ ۴- از نامهای بهشت |
نعیم الدین | /naeemoddin/ | نعمت دین |
نفیس | /nafis/ | گرانبها، قیمتی، گرانمایه |
نقی | /naqi/ | ۱- پاکیزه، پاک؛ ۲- برگزیده |
نقی الدین | /naghioddin/ | برگزیده در دین |
نقیب | /naqib/ | ۱- مهتر قوم، سالار، سرپرست گروه؛ ۲- در دورهی صفوی تا قاجار آن که بر نقالان، معرکهگیران، مداحان و مانند آنها ریاست داشته است؛ ۳- در دورهی صفوی معاون یا نایب کلانتر؛ ۴- در قدیم به معنی سرپرست و متصدی امور یک گروه خاص اجتماعی یا حکومتی. |
نهام | /nahām/ | آهنگر، نجار، همچنین راهب دیر نشین |
نواب | /navvāb/ | در دورهی صفوی و قاجار عنوانی که به شاهزادگان و گاه به شاهان داده میشد |
نورافشان | /nur afšān/ | ۱- آنچه نور به اطراف خود میپراکند، نور پاش؛ ۲- در قدیم به معنی نور افشانی کردن. |
نورالحق | /nurolhaq/ | نورِ حق |
نورالدین | /nuroddin/ | نورِ دین |
نورالله | /nurollāh/ | نور الهی، نور خدا. |
نورالمهدی | /nurolmahdi/ | نورِ مهدی. |
نورعلی | /nurali/ | روشنی و روغ علی |
نورمند | /nurmand/ | روشن، پور نور. |
نوری | /nuri/ | نور + ی (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به نور، مربوط به نور؛ ۲- روشن و درخشان؛ ۳- نوعی زردآلوی درشت و کشیده به رنگ زرد؛ ۴- نوعی طوطی. |
نوفل | /no(w)fal/ | جوان زیبا، مرد بخشنده و عطا کننده |
هائد | /hā’ed/ | توبه کننده، به حق بازگردنده. |
هاتف | /hātef/ | ۱- ندا دهندهای که صدایش شنیده شود اما خودش دیده نشود، مانند فرشتهی ندا دهندهی غیبی، سروش؛ ۲- در عرفان در اصطلاح، داعی و منادی حق که در دل سالک متجلی شود و او را توفیق سلوک عنایت کند |
هادی | /hādi/ | هادی، در لغت به معنای راهنماست. |
هاشم | /hāšem/ | شکننده، خرد کننده |
هامر | /hāmer/ | ابر باران زا |
هانی | /hāni/ | ۱- مسرور؛ ۲- میسر |
هبهالله | /hebatollāh/ | بخشیده شده از جانب خداوند |
هدایت | /hedāyat/ | ۱- راهنمایی کردن به مسیر درست، ارشاد؛ ۲- در تصوف راهنمایی از سوی خداوند که باعث رسیدن انسان به کمال میشود، آنچه خداوند به دل سالک میافکند تا به سبب آن به کمال رسد |
هدایت الله | /hedāyatollāh/ | راهنمایی شده از سوی خدا، ارشاد شدهی خداوند. |
هژبر | /ho(e)žabr/ | ۱- شیر؛ ۲- مجاز از پهلوان، مرد دلاور. |
هشام | /hešām/ | ۱- جُود و بخشش؛ ۲- جوانمرد. |
هلال | /helāl/ | ماه نو، روز اول هرماه قمری |
همام | /homām/ | ۱- دارای مقام و منزلت و فضایل ارجمند؛ ۲- پادشاه بزرگ همت؛ ۳- مهتر دلیر و جوانمرد؛ ۴- سرور بزرگوار |
اسم پسر اهل سنت عربی
همام الدین | /homāmoddin/ | دارای مقام و منزلت و فضایل در دین و آیین. |
همت | /hemmat/ | ۱- اراده، انگیزه، و پشتکار قوی برای رسیدن به هدف؛ ۲- بلند طبعی، بلند نظری، ۳- جوانمردی؛ ۴- خواست، آرزو؛ ۵- در تصوف به معنی توجه قلب با تمام نیروی روحی به خداوند، دعا از صمیم قلب |
همت الله | /hemmatollāh/ | اراده و خواست خدا. |
هیبت | /heybat/ | (نشانِ) شکوه و بزرگی خدا. |
هیبت الله | /heybatollāh/ | (نشانِ) شکوه و بزرگی خدا. |
هیثم | /haysam/ | ۱- جوجهی عقاب؛ ۲- جوجهی کرکس |
وائل | /vā’l/ | طالب رستگاری |
واثق | /vāseq/ | ۱- در قدیم به معنی دارای اطمینان، مطمئن؛ ۲- استوار، قطعی؛ ۳- دارای حسن ظن و اعتماد کننده |
واجد | /vājed/ | ۱- دارنده، دارا؛ ۲- در تصوف به معنی آن که در حال وجد است؛ ۳- از نامها و صفات خداوند. |
واحد | /vāhed/ | ۱- آنکه در نوع خود بینظیر و منحصر به فرد است، یگانه، بیمثل، یکتا؛ ۲- از نامهای خداوند |
وادی | /vādi/ | ۱- مجاز از سرزمین؛ ۲- فضای ذهنی ای که برای چیزی تصور میشود؛ ۳- بیابان؛ ۴- فضا، مکان، جایگاه؛ ۵- در قدیم به معنی زمین میان دو کوه؛ دره؛ ۶- آب جاری فراوان، رود. |
وارث | /vāres/ | ۱- در فقه و حقوق آن که مال، مِلک یا مقامی را از کسی به ارث می بَرَد؛ ۲- از نامها و صفات خداوند، بدین معنی که پس از فنای خلایق او زنده میماند و هر آن کس، هرچه را که در حیطهی مالکیت خویش دارد به او بر میگردد؛ ۳- در ادیان نام زیارتی معروف که حضرت ابی عبدالله الحسین(ع) را بدان زیارت می کنند. |
واسط | /vāset/ | میانجی، نشیننده میان قوم |
واسع | /vāsee/ | ۱- از نامها و صفات خداوند؛ ۲- وسیع، گشاده، فراخ. |
واصل | /vāsel/ | ۱- متصل، پیوسته؛ ۲- در قدیم به معنی آرایشگر؛ ۳- در تصوف به معنی آن که به مقام قرب رسیده است، رسنده به مرحلهی فنای فی الله |
واعظ | /vāez/ | آن که در مجالس مذهبی یا ترحیم سخن رانی میکند |
وافی | /vāfi/ | ۱- به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی؛ ۲- بسیار؛ ۳- کامل، تمام؛ ۴- لایق، شایسته؛ ۵- وفادار، با وفا |
واقد | /vāqed/ | تابناک، مشتعل. |
واقف | /vāqef/ | ۱- آگاه، با خبر، مطلع؛ ۲- در فقه و در حقوق به معنی آن که مالش را برای استفاده در راه هدف عام المنفعه به موجب عقد خاصی اختصاص دهد؛ ۳- در قدیم به معنی مراقب، مواظب. |
والا | /vālā/ | بالا ۱- دارندهی مقام و مرتبهی مهم، به ویژه مقام و مرتبهی دنیایی به صورت عنوان برای اشخاص؛ ۲- عزیز، گرامی، محترم؛ ۳- اصیل، نژاده؛ ۴- هر یک از افراد طبقه مرفه از اعیان و اشراف؛ ۵- دارای ارج و اهمیت؛ ۶- در قدیم به معنی رفیع، بلند؛ ۷- برتر، فائق، شامل؛ ۸- شایسته، پسندیده. |
وامق | /vāmeq/ | دوستدار، کنایه از شخص عاشق |
واهب | /vāheb/ | ۱- در علم حقوق به فردی گفته میشود که به موجب عقد هبه، مالش را مجاناً به ملکیت دیگری درآورد، هبهکننده؛ ۲- در قدیم به معنی عطا کننده، بخشنده. |
وثوق | /vosuq/ | اعتماد، اطمینان. |
وجاهت | /vejāhat/ | صاحب جاه و مقام، زیبا بودن، قشنگی |
وجیه الدین | /vajihaddin/ | صاحب مقام در دین |
وجیه الله | /vajihollāh/ | ویژگی آنکه در نزد خداوند دارای قدر و منزلت و محبوبیت است. |
وحدت | /vahdat/ | یگانگی، اتحاد، تنهایی |
وحید | /vahid/ | ۱- یگانه، یکتا، بینظیر؛ ۲- در حالت قیدی به معنی جدا از دیگران، تنها |
وحیدالدین | /vahidoddin/ | یگانه و بینظیر در دین و آئین. |
وداد | /vedād/ | در قدیم به معنی دوستی، محبت. |
ودود | /vadud/ | ۱- از نامها و صفات خداوند؛ ۲- بسیار مهربان. |
ودیع | /vadie/ | آرام، ساکن و نرمخوی. |
ورد | /vard/ | ۱- گلِ سرخ، گل؛ ۲- شیر بیشه، دلاور. |
ورقه | /varaqe/ | گرامی، ارجمند |
وسام | /vesām/ | مدال، نشان افتخار، نشان شایستگی. |
وسیم | /vasim/ | دارای نشان زیبایی، خوش سیما، زیبا |
وصال | /vesāl/ | ۱- رسیدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او؛ ۲- رسیدن به چیزی و به دست آوردن آن؛ ۳- در تصوف به معنی پیوند با خداوند و رسیدن به مرتبهی فناء فی الله |
وفا | /vafā/ | ۱- پایدار بودن در قول و قرار، تعهد دوستی یا عشق؛ ۲- در قدیم به معنی دوستی، رفاقت |
وقار | /va(e)qār/ | ۱- حالت کسی که حرکات جلف و سبک از او سر نمیزند و احترام دیگران را برمیانگیزد، متانت، سنگینی؛ ۲- آهستگی، آرامی؛ ۳- در قدیم به معنی شکوه و جلال؛ ۴- در عرفان در اصطلاح حکمت عملی آن است که وقتی نفس در پی نیل به چیزی است، آرام باشد تا از شتابزدگی، از حد درنگذرد، بدان شرط که مطلوب او از دست نرود. |
ولی | /vali/ | ۱- پدر یا مادر یا کفیل خرج کودک؛ ۲- در فقه و در حقوق به فردی گفته میشود که بر طبق قانون اختیار تصمیم گیری در مورد دیگری دارد؛ ۳- در ادیان به معنی دارندهی بالاترین مقام در دین پس از پیامبر اسلام (ص)؛ ۴- در قدیم به معنی دوست؛ ۵- در تصوف به معنی آن که در سلوک به نهایت رسیده است، عارف و اصل |
ولی الله | /valiyollāh/ | ولی خدا، دوست خدا |
ولی مراد | /valimorād/ | آنکه مراد او علی است |
ولید | /valid/ | زاده، فرزند |
وهاب | /vahhāb/ | ۱- بسیار بخشنده؛ ۲- از نامها و صفات خداوند. |
وهاج | /vahhāj/ | ۱- فروزان، روشن؛ ۲- مجاز از تیز، تند. |
وهاد | /vehād/ | جمع وهده، جای مطمئن و هموار، زمین پست و هموار. |
وهب | /vahab/ | بخشش، عطا |
با هوش مصنوعی بهترین و زیباترین نام را برگزینید
انتخاب اسم پسر عربی متناسب با نام خانوادگی
نامهای انتخاب شده
نام | ریشه | معنی | تلفظ |
---|