نوشته صمد بهرنگی
کنار ده فقیـر و بـی آبـی، بـاغ بسـیار بزرگـی بـود، آبـاد آبـاد. پـر از درختـان میـوه و آب فراوان. باغ چنان بـزرگ و پـر درخـت بـود کـه اگـر از ایـن سـرش حتی بـا دوربـین نگـاه می کردی آن سرش را نمی توانستی ببینی.
چند سال پیش ارباب ده، زمین ها را تکه تکه کرده بود و فروختـه بـود بـه روسـتاییان؛ امــا بــاغ را بــرای خــودش نگــاه داشــته بــود. البتــه زمــین هــای روســتاییان همــوار و پــر درخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یک همواری بـزرگ در وسـط دره داشـت کـه همـان باغ اربابی بود و مقداری زمین های ناهموار در باای تپه ها و سـرازیری دره هـا کـه روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می کاشتند. خلاصه از این حرف ها بگذریم که شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودنـد، یکـی از دیگـری کوچـک تـر و جـوان تـر. برگ ها و گل های این دو درخت کاملا مثل هـم بودنـد بـه طـوری کـه هـر کسـی در نظـر اول، می فهمید که هر دو از یک جنسند.
درخت بزرگ تر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی مـی آورد، چنان که به سختی توی مشت جا می گرفتند و آدم دلـش نمـی آمـد آن هـا را گـاز بزنـد و بخورد… باغبان می گفت: درخت بزرگ تر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیونـد را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهـای درختـی کـه ایـن قـدر پـول بالایش خرج شده باشد، چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای »وان یکـاد« نوشـته آویـزان کـرده بودند که چشم زخم نخورند. درخت هلو کوچک تر هر سال تقریبا هزار گل بـاز مـی کـرد
امــا یــک هلــو نمــی رســاند. یــا گــل هــایش را مــی ریخــت و یــا هلوهــایش را نرســیده زرد مــی کــرد و مــی ریخــت. باغبــان هــر چــه از دســتش بــر مــی آمــد بــرای درخــت کوچــک تــر می کرد اما درخت هلوی کوچـک تـر اصـلا عـوض نمـی شـد. سـال بـه سـال شـاخ و بـرگ زیادتری می رویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمی کرد.
باغبان به فکرش رسید که درخت کوچک تر را هم پیوندی کند. اما درخت بـاز عـوض نشــد. انگــار بنــای کــار را بــه لــج و لجبــازی گذاشــته بــود. عاقبــت باغبــان بــه تنــگ آمــد. خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچـک تـر را بترسـاند. رفـت اره ای آورد و زنـش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچک تـر شـروع کـرد بـه تیـز کـردن دندانـه هـای اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یـک دفعـه خیـز برداشـت بـه طـرف درخـت هلوی کوچک تر که مثا همین حاا تو را از بیخ و بن اره مـی کـنم و دور مـی انـدازم تـا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.
باغبان هنوز در نیمه راه بود که زنش از پشـت سـر دسـتش را گرفـت و گفـت: مـرگ من دست نگه دار. من به تو قـول مـیدهـم کـه از سـال آینـده هلوهـایش را نگـاه دارد و بزرگ کند. اگر باز هم تنبلی کرد آن وقت دوتایی سرش را می بریم و می انـدازیم تـوی تنور که بسوزد و خاکستر شود.
این دوز و کلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد. لابد همه تان می خواهید بدانیـد درخـت هلــوی کوچـک تـر حــرفش چـه بــود و چـرا هلوهـایش را رســیده نمـی کــرد. بسیار خوب. از این جا به بعد قصه ی ما خودش شرح همین قضیه را خواهد داد.
گوش کنید!..
خوب گوش های تان را باز کنید که درخت هلوی کوچـک تـر مـی خواهـد حـرف بزنـد. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچک تر چه می گوید. مثل این کـه سرگذشـتش را نقل می کند: » ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبـان ســروته ســبد و کنــاره هــای ســبد را با بــرگ درخــت مــو پوشــانده بــود کــه آفتــاب پوســت لطیف مان را خشک نکند و گرد و غبار روی گونه های قرمزمان ننشیند. فقط کمی نـور سبز از میان برگ های نازک مو داخل میشد و در آن جا که با سرخی گونه هـای مـان قاتی میشد، منظره ی دل انگیزی درست می کرد.
باغبـــان مـــا را صـــبح زود آفتـــاب نـــزده چیـــده بـــود، از ایـــن رو تـــن همـــه مـــان خنـــک و مرطــوب بــود. ســرمای شــب هــای پــاییز هنــوز تــوی تنمــان بــود و گرمــای کمــی کــه از برگ هـای سـبز مـی گذشـت و تـو مـی آمـد، بـه دل همـه مـان مـی چسـبید. البتـه مـا همـه فرزندان یک درخت بودیم. هر سال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را می چید، تـوی سبد پر می کرد و می برد به شهر. آن جـا مـی رفـت در خانـه ی اربـاب را مـی زد، سـبد را تحویل می داد و به ده برمی گشت. مثل حالا.
داشــتم مــی گفــتم کــه مــا صــد تــا صــدوپنجاه تــا هلــوی رســیده و آبــدار بــودیم. از خــودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار می خواست بترکد. قرمزی طوری به گونه هایم دویده بود که اگر من را می دیدی خیال می کردی حتمـا از برهنگی خودم خجالت می کشم. مخصوصا که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بـود، انگار آب تنی کرده باشم.
هسته ی درشت و سفتم در فکر زندگی تـازه ای بـود. بهتـر اسـت بگـویم خـود مـن بـه زندگی تازه ای فکر می کردم. هسته ی من جدا از من نبود. باغبان من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید به علت این کـه درشت تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمی کـنم. هـر هلـویی کـه مجـال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبـدار خواهـد شـد مگـر هلوهـایی که تنبلی می کننـد و گـول کـرم هـا را مـی خورنـد و بـه آن هـا اجـازه مـی دهنـد کـه داخـل پوست و گوشت شان بشوند و حتا هسته شان را بخورند.
اگر همان طوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب می رفتیم، ناچار مـن قسـمت دختر عزیز دردانه ی ارباب می شدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونه ی من مـی گرفـت من را دور می انداخت. آخر خانه ی اربـاب مثـل خانـه ی صـاحبعلی و پولاد نبـود کـه یــک دانــه زردآلــو و خیــار و هلــو از درش وارد نشــده بــود. در صــورتی کــه باغبــان نقــل مــی کنــد کــه اربــاب بــرای دختــرش از کشــورهای خارجــه میــوه وارد مــی کنــد. ســفارش می کند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگـور، حتـی گـل بیاورنـد. البتـه بـرای این کار مثل ریگ پول خرج می کند.
حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نـوکر و اسباب بازی ها و مسافرت ها و گردش های دختر ارباب چقدر می شود. تو بگو هـر ماه ده هزار تومان. باز کم گفته ای – از مطلب دور افتادم.
باغبــان ســبد در دســت از خیابــان وســطی بــاغ مــی گذشــت کــه یــک دفعــه زیــر پاهــایش لانه ی موشی خراب شد؛ به طوری که کم مانده بود باغبان به زمین بخورد. اما خـودش را سر پا نگـاه داشـت فقـط سـبد تکـان خـورد و در نتیجـه مـن لیـز خـوردم و افتـادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.
حاا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود اما آفتاب خیلی گرم بـود. شاید هم چون تن من خیلی خنک بود، خیال می کردم آفتاب خیلی گرم بود. گرما یواش یواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیره ی تـنم هـم گـرم شـد. آن وقت گرما رسید به هسته ام. کمی بعد حس کردم دارم تشنه می شوم.
پیش مادرم که بودم، هر وقـت تشـنه ام مـی شـد ازش آب مـی نوشـیدم و خورشـید را نگاه می کردم که بیش تر بـر مـن مـی تابـد و بـیش تـر گـرمم مـی کنـد. خورشـید بـر مـن مــی تابیــد. گونــه هــایم داغ مــی شــدند. مــن از مــادرم آب مــی مکیــدم، غــذا مــی خــوردم و شیره ی تنم به جوش می آمد، و هر روز درشت تر و درشت تر و زیباتر و گلگـون تـر و آبدارتر می شـدم، و قرمـزی بـیش تـری تـوی رگ هـای صـورتم مـی دویـد و سـنگینی می کرد و بازوی مادرم را خم می کردم و تاب می خوردم.
مادرم می گفت: دختـر خوشـگلم، خـودت را از آفتـاب نـدزد. خورشـید دوسـت ماسـت. زمین به ما غذا می دهد و خورشید آن را می پزد. به عـلاوه، خوشـگلی تـو از خورشـید است. ببین، آن هایی که خودشان را از آفتاب می دزدند چقدر زردنبو و استخوانی انـد. دختر خوشـگلم، بـدان کـه اگـر روزی خورشـید با زمـین قهـر کنـد و بـر آن نتابـد، دیگـر موجود زنده ای بر روی زمین نخواهد ماند؛ نه گیاه و نه حیوان.
از این رو تا می توانستم تنم را به آفتاب می سپردم و گرمای خورشید را مـی مکیـدم و در خودم جمع می کردم و می دیدم که روز به روز قـوتم بـیش تـر مـی شـود. همیشـه از خــودم مــی پرســیدم: » اگــر روزی کســی خورشــید را برنجانــد و خورشــید از مــا قهــر کنـد، مــا چـه خــاکی بـه ســر مـی کنــیم؟« عاقبـت جــوابی پیـدا نکــردم و از مـادرم پرســیدم: مادر، اگـر روزی کسـی خورشـید خـانم را برنجانـد و خورشـید خـانم از مـا قهـر کنـد، مـا چکار می کنیم؟
مادرم با برگ هایش غبار روی گونه هایم را پاک کرد و گفت: چه فکرهایی می کنی! معلوم می شود که تو دختر باهوشی هستی. می دانـی دختـرم، خورشـید خـانم بـه خـاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر نمی کند. فقط ممکن است روزی یـواش یـواش نور و گرمایش کم بشود، بمیرد آن وقت ما باید بـه فکـر خورشـید دیگـری باشـیم و الا در تاریکی میمانیم و از سرما یخ می زنیم و می خشکیم.
راستی کجای قصه بودم؟
آری، داشتم می گفتم که گرما به هسته ام رسید و تشنه شدم. کمـی بعـد شـیره ی تـنم به جـوش آمـد و پوسـتم شـروع کـرد بـه خشـک شـدن و تـرک برداشـتن. مورچـه ای دوان دوان از راه رسید و شروع کرد به دور و بر من گردیدن.
وقتی که از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمـی از شـیره ام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سـفت شـده بـود. مورچـه نـیش هـایش را تـوی شیره فرو کرد و کشید. بعد ول کرد. مـدتی بـه جـای نـیش هـایش خیـره شـد بعـد دوبـاره نیش هایش را فرو کـرد و شـاخک هـایش را راسـت نگـاه داشـت و پاهـایش را بـه زمـین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که من به خودم گفتم الان نیش هـایش از جـا کنده می شود. مورچه کمی دیگر زور داد. عاقبت تکه ای از شیره ی سـفت شـده را کند و خوشحال و دوان دوان از من دور شد.
همین موقع ها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدنـد و دوان دوان به طرف مـن آمدنـد. صـاحبعلی و پولاد بودنـد و آمـده بودنـد شـکمی از میـوه سـیر بکنند. مثل آن یکی روستاییان هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. آن یکـی روسـتاییان هیچ وقت قدم به باغ نمی گذاشتند، اما پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنـه بـا یـک شـلوار پــاره و وصــله دار تــوی بــاغ ولــو بودنــد. باغبــان حتــا چنــد دفعــه پشــت سرشــان گلولــه در کرده بود اما پولاد و صـاحبعلی در رفتـه بودنـد. آن موقـع هـر دو هفـت هشـت سـاله بودند.
خاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سـراغ مـادرم. کمـی بعد دیدم دارند بر می گردند اما اوقات شان بدجوری تلخ است. از حرف زدن های شان فهمیدم که از دست باغبان عصبانی اند.
پولاد می گفت: دیدی؟ این هم آخرین میوه ی باغ که حتا یک دانه اش قسمت ما نشد. صاحبعلی گفت: آخر چکار میتوانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است کـه نـره خـر تفنـگ به دست گرفته نشسته در پای درخت، تکان نمی خورد.
پولاد گفـــت: پدرســـگ لعنتـــی حتـــا یـــک دانـــه بـــرای مـــا نگذاشـــته. آخ کـــه چقـــدر دلـــم می خواست یک دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم می تپاندم!.. یـادت مـی آیـد سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟
صــاحبعلی گفــت: انگــاری مــا آدم نیســتیم. همــه چیــز را دانــه دانــه مــی چینــد مــی بــرد تحویل می دهد به آن مردک پدرسگ کـه حـرامش بکنـد. همـه اش تقصـیر ماسـت کـه دست روی دست گذاشته ایم و نشسته ایم و می گذاریم که ده را بچاپد.
پولاد گفت: می دانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همـه ی درخـت هـا را آتش می زنم.
صاحبعلی گفت: دو تایی می زنیم. پولاد گفت: بی غیرتیم اگر نزنیم.
صاحبعلی گفت: بچه ی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.
بچه ها چنان عصبانی بودند و پاهای شان را به زمین می زدند که یـک دفعـه ترسـیدم نکند لگدم کنند. اما نه، نکردند. درست جلو روی شان بودم که خاری به پای پولاد فـرو رفت. پولاد خم شد خار را در بیاورد که چشمش به من افتاد و خـار پـایش را فرامـوش کرد. من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!
بچه ها من را دست به دست می دادند و خوشحالی مـی کردنـد. دلشـان نیامـد کـه مـن را همین جوری بخورند. من خیلی گرم بودم. دلم می خواست من را خنک بکنند بخورنـد که زیر دندان شان بیش تر مزه کنم. دست های پر چروک و پینـه بسـته شـان پوسـتم را می خراشید اما مـن خوشـحال بـودم چـون مـی دانسـتم کـه مـن را تـا آخـرین ذره بـا لـذت خواهنــد خــورد و پــس از خــوردن، لــب هــا و انگشــت هــای شــان را خواهنــد مکیــد و مــن روزها و هفته ها زیر دندان شان مزه خواهم کرد.
صاحبعلی گفت: پولاد، شرط می کنم تا حالا هم چنین هلوی درشتی ندیده بودیم. پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.
صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزه تر است.
من را چنان با احتیاط می بردند که انگار تـنم را از شیشـه ی نـازکی سـاخته بودنـد و با یک تکان می افتادم می شکستم.
کنــار اســتخر ســایه و خنــک بــود. بیــدها و نــارون هــای پیونــدی چنــان ســایه ی خنکــی انداختــه بودنــد کــه مــن در نفــس اول خنکــی را حتــی در هســته ام حــس کــردم. مــن را بــا احتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینـه بسـته شـان را جلـو آب گرفتنـد کـه مــن را نبــرد تــوی اســتخر بینــدازد. آب حســابی یــخ بــود. کمــی کــه نشســتند پولاد گفــت: صاحبعلی!
صاحبعلی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: می گویم این هلو خیلی قیمت دارد ها! صاحبعلی گفت: آری.
پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر می دانی بگو چند.
صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم می گویم خیلی قیمت دارد. پولاد گفت: مثلا چقدر؟
صــاحبعلی بــاز فکــر کــرد و گفــت: اگــر حســابی ســردش بکنــیم – حســابی هــا! – هــزار تومان.
پولاد گفت: پول ندیدی خیال می کنی هزار هم شد پول.
صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشااه سر خزانه نشسته ای بگو چقدر؟ پولاد گفت: صد تومان.
صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیش تر است.
پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف در نمی آورم. از پدرم شنیده ام. صاحبعلی گفت: اگـر ایـن جـوری اسـت شـاید هـم هـر دو یکـی باشـد. مـن هـم از خـودم حرف در نمی آورم. از پدرم شنیده ام.
پولاد من را یواشـکی لمـس کـرد و گفـت: دسـت هـایم یـخ کـرد. بـه نظـرم وقـتش اسـت بخوریم.
صاحبعلی هم من را با احتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سـرد اسـت. آن وقـت مـن را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم مـی خواسـت مـن را زودتـــر بخورنـــد تـــا نشـــان بـــدهم کـــه لذیـــذتر از آن هســـتم کـــه خیـــال مـــی کننـــد. دلـــم می خواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشـید و از مـادرم گرفتـه بـودم بـه تـن ایـن دو بچه ی روستایی برسانم.
در حالی که پولاد و صـاحبعلی بـرای خـوردن مـن تصـمیم مـی گرفتنـد، مـن تـوی ایـن فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شده ام و چنـد دفعـه ی دیگـر هـم خـواهم شد. به خودم می گفتم: » روزی ذره های بدنم خاک و آب بودند، بعضـی هـای شـان هـم نــور خورشــید. مــادرم آن هــا را کــم کــم از زمــین مــی مکیــد و تــا نــوک شــاخه هــایش بــالا مــی آورد. بعــد مــادرم غنچــه کــرد، بعــد گــل کــرد و یــواش یــواش مــن درســت شــدم. مــن ذره های تنم را کم کـم، از تـن مـادرم مکیـدم و بـا ذره هـای نـور خورشـید قـاتی کـردم تـا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شـدم هلـویی رسـیده و آبـدار. امـا اکنـون پولاد و صاحبعلی من را می خورند و مدتی بعد ذره های تن من جزو گوشت و مو و اسـتخوان بدن آن ها می شود. البته آن ها هم روزی خواهند مرد، آن وقـت ذره هـای تـن مـن چـه خواهند شد؟« بچه ها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد بـه پولاد و گفـت: یـک گـاز بزن.
پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لب هایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد. همان طوری که به خودم گفته بودم زیـر دندان شان خیلی مزه کردم.
اکنون گوشت تن من از بین مـی رفـت امـا هسـته ام در فکـر زنـدگی تـازه ای بـود. یـک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمی ماند در حالی که هسته ام نقشـه مـی کشـید کـه کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معین هم می مـردم و هـم زنـده می شدم.
آخرین دفعه پولاد مـن را تـوی دهـانش گذاشـت و آخـرین ذره گوشـتم را مکیـد و فـرو برد و وقتی من را دوبـاره بیـرون آورد، دیگـر هلـو نبـودم، هسـته ی زنـده ای بـودم کـه پوسته ی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهـان کـرده بـودم. فقـط احتیـاج بـه کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوسته ام را بشکافم و برویم.
وقتی بچه ها انگشت ها و لب های شان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفـت: حـالا چکـار کنیم؟
صاحبعلی گفت: برویم توی آب. پولاد گفت: هسته اش را نمی خوریم؟
صاحبعلی گفت: برایش نقشه ای دارم: بگذار باشد.
پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقـب عقـب رفـت و خیـز برداشـت خـودش را به پشـت انـداخت تـوی آب در حـالی کـه زانـوانش را تـوی شـکمش جمـع کـرده بـود و دست هایش را دور آن ها حلقه بسته بود. یک لحظـه رفـت زیـر آب، دسـت و پـایی زد و سرپا ایستاد و ای و لجـن تـه آب از اطـراف بلنـد شـد. آب تـا زیـر چانـه اش مـی رسـید. خزه های روی آب از سر و گوش و صورتش آویزان بود.
صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن طرف.
پولاد گفت: شلوارت را در می آوری؟
صاحبعلی گفت: آری. می خواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم می زند. پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم. صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمی بینی؟
پولاد دیگر چیزی نگفـت و رویـش را آن بـر کـرد. وقتـی صـدای افتـادن صـاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آن وقـت شـروع کردنـد بـه شـنا کـردن و زیـر آبــی زدن و بــه ســر و صــورت یکــدیگر آب پاشــیدن. بعــد هــر دو گفتنــد: بــی وقــت اســت. بیرون آمدند. پولاد پاچه های شلوارش را چند دفعه چانـد. آن وقـت مـن را هـم از پـای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بـر. خانـه هـای ده، دورتر از باغ اربابی بود.
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشه ای داری.
صــاحبعلی گفــت: ســایه کــه پهــن شــد مــی آیــم صــدایت مــی کــنم مــی رویــم بــالای تپــه می نشینیم برایت می گویم چه نقشه ای دارم.
کوچه های ده خلوت بود اما از مگـس و بـوی پهـن پـر بـود. سـگ گنـده یـی از بـالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سر و صورت سگ کشید و خـم شـد و رفـت به خانه شان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.
کوچه سربالا بود، چنان که کمی آن برتـر کـف کوچـه بـا پشـت بـام خانـه ی پولاد یکـی مـی شــد. صـاحبعلی از همــان پشــت بـام هــا راهـش را کشــید و رفــت. چنـد خانــه آن برتــر خانــه ی خودشــان بــود. مــن را تــوی مشــتش فشــرد و جســت زد تــوی حیــاط خانــه شــان و پاهــایش تــا زانــو رفــت تــوی ســرگین خــیس و نرمــی کــه مــادرش یــک ســاعت پــیش آنجـــا ریختـــه بـــود و صـــاحبعلی خبـــر نداشـــت. مـــادرش بـــه صـــدای افتـــادن، ســـرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود بـاش بیـا بـرای پـدرت یـک لقمـه نـان و آب ببر.
صاحبعلی من را برد به طویله و در گوشه ای، توی پهن سوراخی کند و من را چـال کــرد. دیگــر جــز ســیاهی و بــوی پهــن چیــزی نفهمیــدم. نمــی دانــم چنــد ســاعتی در آن جــا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بـود کـه خفـه ام کنـد. عاقبـت حـس کـردم کـه پهـن از رویـم برداشــته مــی شــود. صــاحبعلی بــود. مــن را درآورد و یکــی دو دفعــه وســط دســت هــایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بـودیم رفتـیم تـا رسـیدیم پشت بام خانه ی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت بام تاپاله درست مـی کردنـد و بـا زن همسایه حرف می زدند که تاپاله های خشک را از دیوار می کند و تلنبار می کرد.
صاحبعلی از مادر پولاد پرسید کـه پـولاد کجاسـت؟ مـادر پـولاد گفـت کـه پـولاد بـزه را برده به صحرا، در خانه نیست.
پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاه شان را ول کرده بـود پشـت تپـه چـرا مـی کـرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. مـن ناگهـان ملتفـت شـدم کـه رنـگ پوسـت پولاد و صاحبعلی درست مثل پوسته ی من است. هر دو از بـس برهنـه جلـو آفتـاب راه رفته بودند که سیاه سوخته شده بودند.
پولاد با بی صبری گفت: خوب، نقشه ات را بگو. صاحبعلی گفت: می خواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟ پولاد گفت: مگر دیوانه ام که نخواهم!
صاحبعلی گفت: پس برویم. پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟
صاحبعلی گفت: ولش می کنیم توی خانه.
پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم. صاحبعلی گفت: پس سگه را می گذاریم پیش بزه.
پــولاد دســتی بــه ســر و گــوش ســگ کشــید و گفــت: بــزه را مــی پــایی تــا مــن برگــردم. خوب؟
ما سه تایی دوان دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا. پـولاد گفــت: دیگــر نمـی خواهــد نقشــه ات را پنهـان کنــی. خــودم فهمیـدم. مــی خــواهیم هسته ی هلومان را بکاریم.
صــاحبعلی گفــت: درســت اســت. هســته مــان را پشــت تــل خــاکی کــه تــه بــاغ ریختــه مــی کــاریم. آن وقــت چنــد ســالی کــه گذشــت مــا خودمــان صــاحب درخــت هلــویی هســتیم. خودت که می فهمی چرا جای دیگر نمی خواهیم بکاریم.
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگ ها که درخت هلو نمی روید. درخـت آب مـی خواهـد، خاک نرم می خواهد.
صــاحبعلی گفــت: حــالا دیگــر مثــل آخونــد مرثیــه نخــوان، مــن رفــتم بــالا ببیــنم باغبــان برنگشته باشد.
باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پـولاد و صـاحبعلی در یـک گوشـه ی خلـوت بـاغ، پشــت تــل خــاکی، زمــین را کندنــد و مــن را زیــر خــاک کردنــد و دســتی روی مــن زدنــد و گذاشتند رفتند.