یک هلو و هزار هلو ؛ قسمت دوم

خــاک تاریــک و مرطــوب مــن را بغــل کــرد و فشــرد و بــه تــنم چســبید. البتــه مــن هنــوز نمی توانستم برویم. مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.

از سرمایی که به زیر خـاک راه پیـدا مـی کـرد، فهمیـدم زمسـتان رسـیده و بـرف روی خاک را پوشانده است. خاک تا نیم وجبی من یخ بست اما زیر خاک آن قـدر گـرم بـود کـه من سردم نشود و یخ نکنم.

بــدین ترتیــب مــن موقتــا از جنــب و جــوش افتــادم و در زیــر خــاک بــه خــواب خــوش و شیرینی فرو رفتم. خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیش تری بیدار شوم، بـرویم، از خاک درآیم و برای پـولاد و صـاحبعلی درخـت پـر میـوه ای شـوم. درختـی بـا هلوهـای درشت و آبدار و با گونه های گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.

از خواب هایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم فقط می دانم که یک دفعـه خواب دیدم درخت بزرگی شده ام، پولاد و صاحبعلی از من بالا رفته انـد شـاخه هـایم را تکان می دهند و تمـام بچـه هـای لخـت ده جمـع شـده انـد هلوهـای مـن را تـوی هـوا قـاپ می زنند با لذت می خورند و آب از دهـان شـان سـرازیر مـی شـود و سـینه و شـکم و نـاف برهنه شان را خیس می کند. بچه ی کچلی هی پولاد را صدا می زد و می گفـت: پـولاد. نگفتی این ها که می خوریم اسمش چیست؟ آخر من می خواهم به خانه که برگشتم بـه مــادر بــزرگم بگــویم چــی خــوردم، و زیــاد هــم خــوردم امــا از بــس لذیــذ بــود هنــوز ســیر نشده ام، و حاضرم باز هم بخورم، و حاضرم شرط کنم که باز هم سیر نشوم.

دو تا بچه ی کوچک هم بودند که اصلا چیزی به تن شان نبود و مگس زیـادی دور و بر بل و بینی و دهان شان نشسته بود. بچه ها هر کـدام هلـوی درشـتی در دسـت گرفتـه بودند و با لذت گاز می زدند و به به می گفتند.

این، یکی از خواب هایم بود. آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم. مــریض و بــی هــوش افتــاده بــودم یــک دفعــه صــدای نرمــی بلنــد شــد و مــن حــس کــردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیر خاک داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیـا جلـو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دسـت هایـت را بکـش روی صورت و تنش بگذار بوی گل را خوب بشنود. خاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همه ی هسته ها دارند بیدار می شوند.

عطر گل بادام و دست هایش که بر روی تن و صـورت مـن حرکـت مـی کردنـد، چنـان خوشایند بودند که دلم می خواست همیشه بی هوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بی هوشی بزنم که گـل بـادام خندیـد و گفـت: دیگـر نـاز نکـن جانم. تو تخم زندگی را توی شـکمت داری و تصـمیم گرفتـه ای برویـی و درخـت بزرگـی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟

گــل بــادام مثــل عــروس خوشــگلی بــود کــه از بــرف ســفید و تمیــزی لبــاس پوشــیده و لب هایش را گل انداخته باشد. البته من هنوز بـرف ندیـده بـودم. تعریـف بـرف را وقتـی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.

دلم می خواسـت بـدانم گـل بـادام قـبا بـا کـی حـرف مـی زد و کـی او را بـالای سـر مـن آورده. گل بادام دست هایش را دور گـردن مـن انـداخت، مـن را بوسـید و خنـدان خنـدان گفت: چه هیکل گنده ای داری. وسط دست هایم جا نمی گیری.

بعـــد گفـــت: بهـــار هـــم ایـــن جـــا بـــود. گفـــت کـــه وقـــت رویـــش و جوانـــه زدن اســـت. من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را نشکافته ام. بـا ایـن خیـال پـری شـان سراسـیمه از خـواب پریـدم دیـدم خاک تاریک و خیس من را بغـل کـرده نـاز مـی کنـد. پوسـته ام از بیـرون خـیس بـود و از داخــل عــرق کــرده بــود.

ذره هــای آب از بــالا روی مــن مــی ریخــت و از اطــراف بــدنم سرازیر می شد و می رفت زیر تنم و زیر خاک. چند دانـه ی خاکشـیر کـه دور و بـر مـن بودند، داشتند ریشه های شان را پهن می کردند. یکی شان اصلا قد کشـیده بـود و گویـا از خاک بیرون زده بود. ریشه های نازکش سرهای شان را این برو آن بر می کردنـد و ذره هــای غــذا و آب را مــی مکیدنــد و یــک جــا جمــع مــی کردنــد و مــی فرســتادند بــه بــالا. دانه ی ناشناس دیگری هم بود که ریشه ی کوچکی رویانده بـود و سـرش را خـم کـرده بود و خاک را با حوصله و آرام آرام سوراخ می کرد و باا می رفت. تصـمیم داشـت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.

ریشــه ی تــازه یــی از زیــر تــنم رد مــی شــد و هــر دم کــه بــه جلــو مــی خزیــد و درازتــر می شد، قلقلکم می داد. می‌گفت که مال درخت بادام لب جو است. ریشه ی بادام هـم بـا قوت تمام رطوبت خاک و ذره های غذا را می مکید و تو می برد.

آبی که روی من می ریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد. روزی صــدای خــش و خشــی شــنیدم و کمــی بعــد دســته یــی مورچــه ی ســیاه و زبــر و زرنــگ رســیدند پــیش مــن و شــروع کردنــد مــن را نــیش زدن و گــاز گــرفتن. مورچــه هــا گرمـــای خورشـــید و بـــوی هـــوای بهـــاری را بـــه داخـــل خـــاک آورده بودنـــد. از نـــیش زدن هــای شــان فهمیــدم کــه دارنــد نقــب مــی زننــد. مــدتی مــن را نــیش زدنــد وقتــی دیدنــد نمی توانند سوراخم بکنند، راه شان را کج کردند و نقب را در جهـت دیگـری زدنـد. مـن دیگر آن ها را ندیدم تا وقتی که خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.

آن قــدر آب مکیــده بــودم کــه بــاد کــرده بــودم و عاقبــت پوســته ام پــاره شــد. آن وقــت ریشه چه ام را به صورت میله سفیدی از شـکاف پوسـته ام بیـرون فرسـتادم و تـوی خاک فرو بردم که رشد کند و ریشه ام بشود تا بتوانم روی آن به ایستم و قد بکشم. بعد ساقه چه ام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بـالا خـاک را ســوراخ بکنــد و قــد بکشــد بــرود خورشــید را پیــدا کنــد. نــوک ســر ســاقه چــه ام جوانــه ی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمی آمدم، از آن سـاقه ی بـرگ دار درسـت مـی کـردم. تا ریشـه ام ریشـه بشـود و بتوانـد غـذا جمـع کنـد، از غـذای ذخیـره ای کـه خـودم داشـتم می خوردم و به ریشه چه و ساقه چه ام می خوراندم.

تــوی خــاک هــوا هــم داشــتم کــه خفــه نشــوم. گرمــای بیــرون هــم بــاز بــه داخــل خــاک می رسید. در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلا توی خودم رشـد کـرده بـودم و خـودم را از بین برده بـودم و شـده بـودم یـک چیـز دیگـری. البتـه وقتـی هسـته بـودم، هسـته ی کاملی بودم و دیگـر نمـی توانسـتم رشـد و حرکـت کـنم امـا حـالا کـه مـی خواسـتم درخـت بشــوم، درخــت بســیار ناقصــی بــودم و هنــوز جــای رشــد و حرکــت بســیاری داشــتم. فکــر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت نـاقص ایـن باشـد کـه هسـته ی کامـل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهـد پوسـید؛ امـا درخـت نـاقص، آینـده ی بسـیار خوبی در پیش دارد. اصلا همه چیز ثانیه بـه ثانیـه تغییـر مـی کنـد و وقتـی ایـن تغییرهـا روی هم انباشته شد و به اندازه ی معینی رسید، حس می کنـیم کـه دیگـر ایـن، آن چیـز قبلی نیست بلکه یک چیز دیگری است. مثلا من خـودم کـه حـالا دیگـر هسـته نبـودم بلکـه شکل درخـت بـودم. ریشـه و سـاقه چـه داشـتم و جوانـه و برگچـه هـای زردم را، لای دو لپه ام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بـالا کشـیده مـی شـدم. مـی خواسـتم وقتـی از خاک درآمدم برگچه هایم را جلو آفتـاب پهـن کـنم کـه خورشـید، رنـگ سـبز بهشـان بزنـد. خیـال شـاخه هــای پرشـکوفه و هلوهــای آب دار و گـل انداختـه را در ســر مـی پرورانــدم. درختچه ی ناچیزی بودم با وجود این چه آینده ی درخشانی جلو روی من بود!..

سنگ ریزه ای به اندازه ی گردو جلوم را گرفته بود و نمـی گذاشـت بـاا بـروم. دیـدم که نمی توانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم باذا.

هر چه بالاتر مـی رفـتم گرمـای آفتـاب را بـیش تـر حـس مـی کـردم، بـیش تـر بـه طـرف خورشید کشیده می شدم. حالا دیگـر از میـان ریشـه هـای علـف هـای روی خـاک حرکـت می کردم. عاقبت به جایی رسـیدم کـه روشـنایی آفتـاب کـم و بـیش خـاک را روشـن کـرده بود. فهمیدم که بالای سرم، پوسته ی نازکی بیش تر نمانده. چند سـاعت بعـد بـود کـه بـا یک تکان سر، خاک را شکافتم و نور و گرما را دیدم که به پیشواز آمده بودند.

من اکنون روی خاک بودم خـاکی کـه مـادر مـادرم بـود و مـادر مـن نیـز هسـت و مـادر تمام موجودات زنده هم هست.

درخت بـادام، سـراپا سـفید، از آن بـر تـل خـاک، زیـر آفتـاب بـرق مـی زد و چنـان حـال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد. من سلام کـردم. درخـت بـادام گفـت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوش آمدی. زیر زمین چه خبر؟

بوته های خاکشیر قد کشیده بودند و سایه می انداختند اما من هنوز دو تـا برگچـه ی کم رنگ بیش تر نداشتم و سرم را یواش یواش راست می کردم.

روزی که پولاد و صاحبعلی به سـراغم آمدنـد، ده دوازده بـرگ سـبز داشـتم و قـدم از بعضی گیاهان بلندتر بود اما بوته هـای خاکشـیر از حـالای مـن هـم خیلـی بلنـدتر بودنـد. آن هــا چنــان بــا عجلــه و تنــد تنــد قــد مــی کشــیدند کــه مــن تعجــب مــی کــردم. اول خیــال می کردم چند روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتـی ملتفـت شدم که رگ و ریشه ی محکمی توی خاک ندارند، به خودم گفتم که بوتـه هـای خاکشـیر به زودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.

پولاد و صاحبعلی از دیدن من خوشحال شدند. هـر دو گفتنـد: ایـن درخـت دیگـر مـا ل ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبـان همان نزدیک ها کرت ها را آب می داد. صدای بیلش شنیده می شد.

آخرهای بهار بـود کـه دیـدم بوتـه هـای خاکشـیر مثـل ایـن اسـت کـه دیگـر نمـی تواننـد بزرگ بشوند. آن ها گل کرده بودنـد و دانـه هـای شـان را مـی پراکندنـد و یـواش یـواش زرد می شدند. تابستان که رسـید، مـن هـم قـد آن هـا بـودم امـا هنـوز شـاخه ای نداشـتم. می خواستم کمی قد بکشم بعد شاخه بدهم.

درخت هلو

پولاد و صاحبعلی زیاد پیش مـن مـی آمدنـد و گـاهی مـدتی مـی نشسـتند و از آینـده ی من و نقشه های خودشان حرف می زدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و بـراق، آورده بودند که معلـوم بـود سـرش را بـا چمـاق داغـون کـرده بودنـد. آن وقـت زمـین را در نـیم متری من کندند و مار را همان جا زیر خاک کردند.

پولاد دست هایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد! البته منظورش من بودم.

صاحبعلی گفت: یک مار با چند بار کود و پهن برابر است. پولاد گفت: خیال می کنم سال دیگر نوبرش را بخوریم. صاحبعلی گفت: چه می دانم. ما که تا حالا درخت نداشتیم.

پولاد گفت: باشد. من شنیده ام درخت هلو و شفتالو زودتر بار می دهند. من خودم هم این را می دانستم. مادرم در دو سالگی دو هلو نوبر آورده بود.

فکر می کردم که وقتی هلوهـایم بـزرگ و رسـیده بشـوند، چـه شـکلی خـواهم شـد. دلـم می خواست زودتر میوه بیاورم تا ببینم هلوها چه جوری شیره ی تنم را خواهند مکید. دلم می خواست هلوهایم سنگینی بکنند و شاخه هایم را خم بکنند بطوری که نـوک شـان به زمین برسد.

تابستان گذشت و پاییز آمد.

تــوی تــنم لولــه هــای نــازکی درســت کــرده بــودم کــه ریشــه هــایم هــر چــه از زمــین می گرفتند از آن لوله ها بالا می فرستادند. وسط های پاییز لوله ها را از چند جا بسـتم و ریشــه هــایم دیگــر شــیره بــه بــالا نفرســتادند. آن وقــت بــرگ هــایم کــه غــذا بــرای شــان نمی رسید، شروع کردنـد بـه زرد شـدن. مـن هـم دم همـه شـان را بریـدم تـا بـاد زد و بـه زمین انداخت و لخت شدم.

بیخ دم هر برگی گره کوچکی بسته بودم. در نظر داشتم بهار دیگر از هر کدام از این جوانه ای بزنم و شاخه ای درست کنم. فکر نوبرم را هـم کـرده بـودم. مـی خواسـتم مثـل مادرم در دو سالگی میوه بدهم.

درست یادم نیست چهار یا پـنج گـره در بـالای تـنم داشـتم کـه در نظـرم بـود از آن هـا غنچه و گل بدهم. دوست داشتم مرتب به گل هایم فکر کنم.

هر چه هوا سردتر می شد بیش تر من را خواب مـی گرفـت چنـان کـه وقتـی بـرف بـر زمین نشست و زمین یخ بست، من کاملا خواب بودم.

پولاد و صاحبعلی دور مـن کلـش و تکـه پـاره ی گـونی پیچیـده بودنـد. آخـر مـن هنـوز پوست نرم و نازکی داشتم و در یخ بندان زمسـتان بـرای خرگـوش هـا غـذای لذیـذی بـه حساب می آمدم به علاوه ممکن بود سرما بزندم آن وقت در بهـار مجبـور بـودم دوبـاره از ته برویم بالا بیایم.

بهار که رسید اول از همه ریشه هایم به خود آمدند بعد سـاقه ام بـا رسـیدن شـیره ی تازه بیـدار شـد و جوانـه هـایم تکـان خوردنـد و کمـی بـاد کردنـد. آبـی کـه از خـاک بـه مـن می رسـید، همـه ی انـدام هـایم را از خـواب مـی پرانـد و بـه حرکـت وا مـی داشـت. تـوی جوانه هایم برگ های ریز ریزی درست می کردم که وقتی جوانه هـایم سـر بـاز کردنـد، بزرگ و پهن شان کنم. اکنون غنچه هایم مثل دانه ی جو، اما کمی بزرگ تر شـده بودنـد. ســه غنچــه بــیش تــر بــرایم نمانــده بــود. آن یکــی هــا را گنجشــک شــکمویی نــک زده بــود و خورده بود.

سه گـل بـاز کـردم امـا وسـط هـای کـار دیـدم نمـی تـوانم هـر سـه هلـو را بکـنم، یکـی از گل هـایم اول هـا پژمـرد و افتـاد. دومـی را چغالـه کـرده بـودم بعـد نتوانسـتم غـذا بـرایش برسانم پژمـرد و بـاد زد انـداخت بـه زمـین. آن وقـت تمـام قـوتم را جمـع کـردم تـا هلـوی بی مثل و مانندی برسانم که هر کس ببیند چشم هایش چهار تا بشود و هر کس بخورد تا عمر دارد لب به میوه ی دیگری نزند.

گلبرگ هایم را چند روز بعد از گل کردن ریخـتم و شـروع کـردم میـوه ام را در درون کاســه ی گــل غــذا دادن و بــزرگ کــردن تــا جــایی کــه کاســه ی گــل پــاره شــد و چغالــه ام بیرون آمد.

هلــوی مــن کمــی بــه نــوک ســرم مانــده قــرار داشــت بنــابر ایــن از همــان روزی کــه بــه اندازه ی چغاله ی بادام بود، من را کم و بـیش خـم مـی کـرد و مـن نگـران مـی شـدم کـه اگر بخواهم هلویی به دلخواه خودم برسانم باید کمـرم خـم بشـود و شـاید هـم بشـکند امـا من اصلا نمی خواستم به خاطر زحمتی که ناچار پیش می آمد، هلویم را پژمرده کـنم و دور بیندازم. راستش را بخواهید من تصمیم گرفته بودم در سال های آینده هلوهـایم را تا هزار برسانم از این رو لازم بود که در قدم اول و در هلـوی اول خـودم را از امتحـان بگذرانم. ماری که بچه ها در نزدیکی من زیر خاک کرده بودند حالا دیگـر متاشـی شـده بــود و خــاک اطــرافم را پــر قــوت کــرده بــود. از برکــت همــین مــار، صــاحب شــاخ و بــرگ حسابی شده بودم.

پــولاد و صــاحبعلی ایــن روزهــا کــم تــر بــه ســراغ مــن مــی آمدنــد. فکــر مــی کــنم پــیش پدرهای شان به مزرعه یا برای درو و خرمن کوبی می رفتند. اما روزی بـه دیـدن مـن آمدند و چوب دستی شان را در کنار من به زمین فرو کردند و مـن را بـه آن بسـتند. بـه نظرم همان روز بود که پولاد یک دفعه گفت: صاحبعلی!

صاحبعلی گفت: ها، بگو.

پولاد گفت: می گویم نکند این باغبان پدر سگ درخت ما را پیدایش کند!.. صاحبعلی گفت: پیدایش کند که چی؟

پولاد چیزی نگفت. صاحبعلی گفت: هـیچ غلطـی نمـی توانـد بکنـد. درخـت را خودمـان کاشتیم و بار آوردیم، میوه اش هم مال خود ماست.

پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.

صاحبعلی گفت: باز هم هیچ غلطی نمی توانـد بکنـد. زمـین مـال کسـی اسـت کـه آن را می کارد. این یک تکه زمین که ما درخت کاشته ایم مال ماست.

پولاد دل و جرئتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر غلطـی بکنـد همـه ی بـاغ را آتش می زنیم.

صاحبعلی با مشت زد به سـینه ی لخـت و آفتـاب سـوخته اش و گفـت: ایـن تـن بمیـرد اگر بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. آتش می زنیم و فرار می کنیم.

خیال می کنم اگر آن روز پولاد و صاحبعلی چـوب دسـتی شـان را بـه مـن نمـی دادنـد، شـب حتمـا مــی شکسـتم. چــون بـاد ســختی برخاسـته بـود و شــاخ و بـرگ همــه را بـه هــم می زد و صبح دیدم که چند تا از شاخه های درخت بادام شکسته است.

روزهــا پشــت ســر هــم مــی گذشــتند و مــن بــا همــه ی قــوتم هلــویم را درشــت تــر و درشت تر مـی کـردم و مـی گذاشـتم کـه آفتـاب گونـه هـایش را گـل بینـدازد و گرمـا داخـل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده می مکید که گاهی تنم به درد مـی آمـد اما هیچ وقت از دستش عصبانی نمی شدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.

صــاحبعلی و پــولاد چنــان ســرگرم مــن شــده بودنــد کــه درختــان دیگــر بــاغ را تقریبــا فراموش کرده بودند و مثل سال هـای گذشـته در کمـین هلوهـای مـادرم ننشسـته بودنـد. مــن خــودم را مــال آن هــا مــی دانســتم و بــه آن هــا حــق مــی دادم کــه وقتــی هلــویم کــاملا رسیده باشد آن را بچینند و با لذت بخورند، همان طوری کـه روزی خـود مـن را خـورده بودند.

اول های پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعه ی اول بـود کـه یکی از آن هـا را تنهـا مـی دیـدم، پـولاد اول مـن را آب داد بعـد نشسـت روی علـف هـا و آهسته آهسته به من و هلویم گفت: درخت هلـویم، هلـوی قشـنگم، مـی دانیـد چـه شـده؟ هیچ می دانید چرا امروز تنهام؟ آری می بینم که نمی دانیـد. صـاحبعلی مـرد. او را مـار گزید… » ننه منجوق پیـرزن« یـک شـب تمـام بـاای سـرش بـود. بـه خیـالم او هـم کـاری ازش بر نمی آمد. همه ی دواهایی را که گفته بـود مـن و پـدر صـاحبعلی رفتـه بـودیم از کوه و صحرا آورده بـودیم امـا بـاز صـاحبعلی خـوب نشـد. طفلـک صـاحبعلی!.. آخـر چـرا رفتی من را تنها گذاشتی؟..

پولاد شروع کرد به گریه کـردن. بعـد دوبـاره بـه حـرف آمـد و گفـت: چنـد روز پـیش، ظهر که از صحرا بر می گشتم سر تپه بـه هـم برخـوردیم، قـرار گذاشـتیم مـاری بگیـریم بیاوریم مثل سال گذشته همین جا چال کنیم که خاکـت را پـر قـوت کنـد. رفتـیم بـه دره ی ماران. توی دره ی ماران تا بگویی مار هست. یک طرف دره کوهی اسـت کـه همـه اش از ســنگ درســت شــده. نــه خیــال کنــی کــه کــوه ســنگ یــک پارچــه اســت. نــه. خیــال کــن سنگ های بزرگ و کوچک بسیاری از آسمان ریخته روی هم تلنبار شـده. مارهـا وسـط سنگ ها انه دارند و گرما که به تن شان بخورد بیرون می آیند.

زمین خود ما و همسـایه مـان و زمـین پسـر خالـه ی صـاحبعلی و چنـد تـای دیگـر هـم توی دره ی ماران است. توی زمین ها همیشه صدای سوت مار شنیده می شود.

من و صاحبعلی در پای کوه پس سنگ ها را نگاه می کردیم و چوب دستی هامان را توی سوراخ ها می کردیم کـه مـار پـر چربیـی برایـت پیـدا کنـیم. همـین جـوری لخـت هـم بودیم. یک تا شلوار تن مان بود. پشت مان این قـدر داغ شـده بـود کـه اگـر تخـم مـرغ را رویش می گذاشتی می پخت. هم چنین داشتیم از این سنگ به آن سنگ مـی پریـدیم کـه یک دفعه پای صاحبعلی لیز خورد و به پشت افتاد و یک دفعه طوری جیغ زد کـه دره پـر از صدا شد. صاحبعلی به پشت افتاده بود روی سنگی که ماری رویـش چنبـر زده بـود. صاحبعلی جیغ دیگری هم کشید و افتاد ته دره روی خاک ها. من دیگـر فرصـت بـه مـار نــدادم. یــک چــوب زدم بــه ســرش و بعــد بــه شــکمش بعــد بــاز بــه ســرش. دو مــوش و یــک گنجشک توی شکمش بودند.

صاحبعلی بی هوش افتاده بود و صدایی ازش نمـی آمـد. چـوب دسـتی اش پـرت شـده بود نمی دانم به کجا. جای نیش مـار قرمـز شـده بـود. اگـر مـار پـایش یـا دسـتش را زده بــود مــی دانســتم چکــار بایــد بکــنم امــا بــا وســط پشــتش چکــار مــی توانســتم بکــنم؟ ناچــار صاحبعلی را کول کردم و آوردم به ده. » ننه منجوق پیرزن« صبح، سر قبر، به ننه ی من گفته بود که اگر صاحبعلی را زودتر پیش او می بردم نمی مرد. آخر من چه جوری می توانستم صاحبعلی را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت می دانـی کـه صـاحبعلی از مــن ســنگین تــر بــود. اگــر الاغــی داشــتم و بــاز دیــر مــی کــردم آن وقــت ننــه منجــوق حــق داشت بگوید که دیر کرده ام. آخر من چکار می توانستم بکنم؟..

پولاد باز شروع کرد به گریه کردن. من حالا حس می کردم که صـاحبعلی و پـولاد را خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی فکر کردم که دیگر صاحبعلی را نخـواهم دیـد، کـم مانـده بود از شدت غصه تمام برگ هایم را بریزم و برای همیشه بخشکم و جوانه نزنم.

پولاد گریه اش را تمام کرد و گفـت: مـن دیگـر نمـی تـوانم تـوی ده بمـانم. هـر جـا کـه می روم شکل صاحبعلی را جلو چشمم می بینم و غصه می کنم. به کوه که می روم، بز را که به صحرا می برم، دست کـه بـر سـر سـگ هـا مـی کشـم، روی سـرگین هـا کـه راه می روم، با بچه های دیگر که توی مزرعـه ملـخ و سوسـمار مـی گیـرم، علـف کـه خـرد مــی کــنم، پشــت بــام هــا کــه مــی روم، همیشــه شــکل صــاحبعلی جلــو چشــمم اســت. انگــار همیشه من را صدا می کند. پولاد!.. پولاد!.. آری درخت هلو، من طاقت ندارم این صدا را بشنوم. می خواهم بروم به شهر پیش دایی ام شاگرد بقال بشوم. من نمی دانم چکـار باید می کردم تا صاحبعلی زنده می ماند. حالا هـم نمـی دانـم چکـار بایـد بکـنم کـه مـن هـم مثل او یک دفعه نیفـتم بمیـرم. مـن کـوچکم. عقلـم بـه هـیچ چیـز قـد نمـی دهـد. همـین قـدر می دانم که نمی توانم توی ده بمانم. من رفتم، درخت هلو.

هلویت را هم گذاشتم بماند برای خودت.

وقتی دیدم پولاد می خواهد پا شود برود، گذاشتم هلویم بیفتد جلـو پـایش. پولاد هلـو را برداشت بویید بعد خاک هایش را پاک کـرد و مـن را از تـه تـا نـوک سـر دو دسـتی نـاز کرد و گذاشت رفت.

سال دیگر من خوب قد کشیده بودم و شاخ و برگ فراوانی از همه جـای تـنم روییـده بود. بیست سی تا گل داده بودم و دیگر می توانستم سرم را از تل خاک بـالاتر بگیـرم و سرک بکشم و آن برهای باغ را تماشا کنم.

روزی باغبـــان ملتفـــت ســـرک کشـــیدن هـــای مـــن شـــد و آمـــد مـــن را دیـــد. از شـــادی نمی دانست چکار بکند. از شکل و رنگ برگ و گلم فهمید که بچه ی کـی هسـتم. درخـت هلوی خوبی توی باغش روییده بود بدون آن که برایش زحمتی کشیده باشد.

من خیلـی ناراحـت بـودم کـه عاقبـت بـه دسـت باغبـانی افتـاده ام کـه خـودش نـوکر آدم پول دار دیگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خود کرده است.

ده پانزده هلو رسانده بـودم امـا وقتـی فکـر مـی کـردم کـه هلوهـایم قسـمت چـه کسـانی خواهد شد، از خودم بدم می آمد. مـن را پـولاد و صـاحبعلی کاشـته بودنـد، بـزرگ کـرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همان ها می خوردند.

روزی فکــری بــه خــاطرم رســید و از همــان روز شــروع کــردم هلوهــایم را ریخــتن. باغبان وقتی ملتفت شد که دیگر هلویی بر من نمانده بود. خیال کرد جایم بد است. بلند بلند گفت: سال دیگر جایت را عوض مـی کـنم کـه بتـوانی خـوب آب بخـوری و هلوهـای درشت و خوشگل بیاوری.

بهار سال دیگر کـه ریشـه هـایم را بیـدار کـردم دیـدم نظـم همـه شـان بـه هـم خـورده و بعضی ها اصا خشکیده اند و بعضی ها کنده شده انـد. البتـه ریشـه هـای سـالم هـم زیـاد داشتم. اول شـروع کـردم ریشـه هـای سـالم را تـوی خـاک هـای مرطـوب فـرو کـردن بعـد ریشه های تازه ای درآوردم و فرستادم. آن وقت به فکـر جوانـه زدن و بـرگ و شـکوفه افتادم و مادرم را شناختم.

از آن وقت تا حالا که نمی دانم چند سال از عمرم می گذرد، باغبـان نتوانسـته هلـوی من را نـوبر کنـد و از ایـن پـس هـم نـوبر نخواهـد کـرد. مـن از او اطاعـت نمـی کـنم حـالا می خواهد من را بترساند یا اره کند یا قربان صدقه ام برود!

صمد بهرنگی

تابستان ١٣۴٧

یک هلو و هزار هلو ؛ قسمت 1

نقطه
Logo