نویسنده : جلال آل احمد تاریخ نشر : دی ماه ٨٢
مقدمه
جلال آل احمد: صدای منتقد روشنفکر ایران
جلال آل احمد، نویسنده، روشنفکر و منتقد ادبی برجسته ایرانی، در اوایل قرن بیستم در تهران متولد شد. او با آثارش، به ویژه “غربزدگی”، به یکی از چهرههای شاخص ادبی و فکری ایران تبدیل شد. آل احمد در آثارش، به نقد جامعهی سنتی و مدرن ایران پرداخت و به بررسی تأثیرات فرهنگ غرب بر هویت ایرانی پرداخت.
“غربزدگی” یکی از مشهورترین آثار آل احمد است که در آن به بررسی چگونگی نفوذ فرهنگ غرب در ایران و تأثیرات آن بر ارزشها و هویت ایرانی میپردازد. آل احمد در این کتاب، به نقد روشنفکران غربزدهای میپردازد که به جای تلاش برای اصلاح جامعه، به تقلید کورکورانه از فرهنگ غرب میپردازند. او معتقد بود که غربزدگی، یکی از مهمترین مشکلات جامعهی ایران است و برای پیشرفت، باید به ریشههای فرهنگی و هویتی خود بازگردیم.
از دیگر آثار مهم آل احمد میتوان به “مدیر مدرسه” و “خسی در میقات” اشاره کرد. “مدیر مدرسه” روایتی طنزآمیز از وضعیت آموزش و پرورش در ایران است و “خسی در میقات” سفرنامهای است که در آن، آل احمد به بررسی وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی از مناطق ایران میپردازد.
آل احمد، علاوه بر نویسندگی، به عنوان یک منتقد ادبی نیز فعالیت میکرد و آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی را نقد و بررسی کرد. او با نقدهای تیز و گزندهاش، بر ادبیات معاصر ایران تأثیر بسزایی گذاشت.
در مجموع، جلال آل احمد یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان و نویسندگان ایرانی است که آثارش همچنان مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار میگیرد. او با نگرشی انتقادی و تحلیلی، به بررسی مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران پرداخت و آثاری ماندگار از خود به یادگار گذاشت.
سه تار
یک سه تار نو و بی روپوش در دست داشت و یخه باز و بی هوا راه می امد.
از پله های مسجد شاه به عجله پایین امد و از میان بساط خرده ریز فروش هاطس و از لای مردمی که در میان بساط گسترده ی انان ، دنبال چیزهایی که خودشان هم نمی دانستند ، می گشتند ، داشت به زحمت رد می شد.
سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر ، سیم های ان را می پایید که که به دگمه ی لباس کسی یا به گوشه ی بار حمالی گیر نکند و پاره نشود.
عاقبت امروز توانسته بود به ارزوی خود برسد.دیگر احتیاج وقتی به مجلسی می خواهد برود ، از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منت شان را هم بکشد.
موهایش اشفته بود و روی پیشانی اش می ریخت و جلوی چشم راستش را می گرفت .گونه هایش گود افتاده و قیافه اش زرد بود.ولی سر پا بند نبود و از وجد و شعف می دوید.اگر مجلسی بود و مناسبتی داشت ، وقتی سر وجد می امد ، می خواند و تار می زد و خوشبختی های نهفته و شادمانی های درونی خود را در همه نفوذ می داد.ولی حالا میان مردمی که معلوم نبود به چه کاری در ان اطراف می لولیدند ، جز اینکه بدود و خود را زودتر به جایی برساند چه می توانست بکند؟از خوشحالی می دوید و به سه تاری فکر می کرد که اکنون مال خودش بود.
فکر می کرد که دیگر وقتی سرحال امد و زخمه را با قدرت و بی اختیار سیم های تار آشنا خواهد کرد ، ته دلش از این واهمه خواهد داشت که مبادا سیم ها پاره شود و صاحب تار ، روز روشن او را از شب تار هم تارتر کند . از این فکر راحت شده بود.فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از ان برخواهد اورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیافتد .
حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیافتد ، خوب نواخته. تا به حال نتوانسته بود ان طور که خودش میخواهدبنوازد. همه اش برای مردم تار زده بود ؛ برای مردمی که شاد مانی های گم شده وگریخته ی خود را در صدای تار او ودرته اواز حزین او میجستند .
اینهمه شبها که در مجالس عیش وسرور اواز خوانده بودوساز زده بود، در مجالس عیش وسروری که برای او فقط یک شادمانی ناراحت کننده و ساختگی میاورد در این همه شبها نتوانسته بود ازصدای خودش به گریه بیفتد .
نتوانسته بودچنان ساز بزند که خودش را به گریه بیاندازد. یامجالس مناسب نبود و مردمی که به او پول میدادند و دعوتش میکردند ، نمیخواستند اشک های او را تحویل بگیرند ، و یا خود او از ترس این که مبادا سیم ها پاره شود زخمه را خیلی ملایم تر و اهسته تر از انچه که می توانست بالا و پایین می برد.این را هم حتم داشت ، حتم داشت که تا به حال ، خیلی ملایم تر و خیلی با احتیاط تر ازان چه که می توانسته تار زده واواز خوانده .
می خواست که دیگر ملالتی در کار نیاورد . می خواست که دیگر احتیاط نکند. حالا که توانسته بود با این پول های به قول خودش “بی برکت” سازی بخرد، حالا به ارزوی خودرسیده بود. حالا ساز مال خودش بود .حالا میتوانست چنان تار بزند که خودش به گریه بیفتد . سه سال بود که اواز خوانی میکرد .مدرسه را به خاطر همین ول کرده بود .
همیشه ته کلاس نشسته بود وبرای خودش زمزمه میکرد .دیگران اهمیتی نمیدادند و ملتفت نمیشدند؛ ولی معلم حساب شان خیلی سخت گیر بود .و از زمزمه ی او چنان بدش می امد که عصبانی می شد و از کلاس قهر میکرد.
سه چهار بار التزام داده بود که سرکلاس زمزمه نکند ؛ ولی مگر ممکن بود؟ فقط سال اخر دیگر کسی زمزمه ی او را از ته کلاس نمی شنید .ان قدر خسته بود و ان قدر شبها بیداری کشیده بود که یا تا ظهردر رخت خواب می ماند ؛ و یا سر کلاس می خوابید . ولی این داستان نیز چندان طول نکشید و به زودی مدرسه را ول کرد .
سال اول خیلی خودش را خسته کرده بود . هر شب آواز خوانده بود و ساز زده بود وهر روز تا ظهر خوابیده بود. ولی بعد ها کم کم به کار خود ترتیبی داده بود و هفته ای سه شب بیش تر دعوت اشخاص را نمی پذیرفت .کم کم برای خودش سرشناس هم شده بود و دیگر احتیاج نداشت که به این دسته ی موزیکال یا آن دسته ی دیگر مراجعه کند .
مردم او را شناخته بودند ودم درخانه ی محقرشان به مادرش می سپردند و حتم داشتند که خواهد آمد و به این طریق ، شب خوشی را خواهند گذراند .
با وجود این ، هنوز کار کشنده ای بود .مادرش حس می کرد که روز به روز بیشتر تکیده می شود. خود او به این مسئاله توجهی نداشت . فقط در فکر این بود که تاری داشته باشد و بتواند با تاری که مال خودش باشد ، آن طوری که دلش می خواهد تار بزند. این هم به آسانی ممکن نبود. فقط در این اواخر ، با شباش هایی که در یک عروسی آبرومند به او رسیده بود ،توانسته بود چیزی کنار بگذارد ویک سه تار نو بخرد.واکنون که صاحب تار شده بود نمی دانست دیگر چه آرزویی دارد.
لابد می شد آرزوهای بیش تری هم داشت. هنوز به این مسئاله فکر نکرده بود.وحالا فقط در فکر این بود که زودتر خود را به جایی برساند و سه تار خود را درست رسیدگی کند و توی کوکش برود .حتی در همان عیش و سرورهای ساختگی ، وقتی تار زیر دستش بود ،و با آهنگ آن آوازی را می خواند ، چنان در بی خبری فرو می رفت و چنان آسوده می شد که هرگز دلش نمی خواست تار را زمین بگذارد .ولی مگرممکن بود ؟ خانه ی دیگران بود و عیش و سرور دیگران و او فقط می بایست مجلس دیگران را گرم کند.
در همه ی این بی خبری ها ،هنوز نتوانسته بود خودش را گرم کند نتوانسته بود دل خودش راگرم کند .
درشب های دراز زمستان ، وقتی از این گونه مجالس ، خسته و هلاک بر می گشتراه خانه ی خود را در تاریکی ها می جست ، احتیاج به این گرمای درونی را چنان زنده وجان گرفته حس می کرد که می پنداشت شاید بی وجود آن ، نتواند خود را تا به خانه هم برساند .چندین بار در این گونه مواقع وحشت کرده بود. به دنبال این گمگشته ی خود ، چه بسا شب ها که تا صبح در گوشه ی میخانه ها به روز آورده بود.
خیلی ضعیف بود .در نظر اول خیلی بیش تر به یک آدم تریاکی می ماند . ولی شوری که امروز در او بود وگرمایی که ازیک ساعت پیش تا کنون -از وقتی که صاحب سه تار شده بود-در خود حس می کرد، گونه هایش را گل انداخته بود وپیشانیش را داغ می کرد.
با این افکار خود ، دم درمسجد شاه رسیده بود و روی سنگ آستانی آن پا گذاشته بود که پسرک عطر فروشی که روی سکوی کنار در مسجد، دکان خود را می پایید ، وبه انتظار مشتری ، تسبیح میگرداند ، از پشت بساط خود پایین جست ومچ دست او را گرفت .
-لا مذهب!با این آلت کفر توی مسجد ؟!توی خانه ی خدا؟!
رشته ی افکار او گسیخته شد .گرمایی که به دل او راه می یافت محو شد .اول کمی گیج شد و بعد کم کم دریافت که پسرک چه می گوید . هنوز کسی ملتفت نشده بود .رفت و آمدها زیاد نبود.همه سرگرم بساط خرده ریز فروشها بودند .او چیزی نگفت.کوششی کرد تا مچ خود را رها کند وبه راه خود ادامه بد هد، ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود.
مچ دست او را گرفته بود وپشت سر هم لعنت می فرستاد و دادوبی داد می کرد:
-مرتیکه ی بی دین، از خدا خجالت نمی کشی؟! آخه شرمی … حیایی.
او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود ، ولی پسرک به این آسانی راضی نبود و گویی می خواست تلافی کسادی خود را سر او در بیاورد.کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آنها جمع میشدند؛ ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است .هنوز کسی دخالت نمی کرد . او خیلی معطل شده بود.
پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد . اما سرمایی که دل او را می گرفت دوباره بر طرف شد.گرمایی در دل خود ، و بعد هم در مغز خود ، حس کرد .برافروخته شد.عنان خود را از دست داد و با دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت . نفس پسرک برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد. یک دم سرش گیج رفت . مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دو دست می مالید.
ولی یک مرتبه ملتفت شده و از جا پرید .او با سه تارش داشث وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دوباره گرفت.
دعوا در گرفته بود .خیلی ها دخالت کردند. پسرک هنوز فریاد میکرد، فحش می داد و به بی دینها لعنت می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود ، جوش می خورد و مسلمانان را به کمک می خواست.
هیچ کس نفهمید چه طور شد. خود او هم ملتفت نشد . فقط وقتی که سه تار او باکاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه وطنین دار شکست و سه پاره شد وسیم هایش ، در هم پیچیده ولوله شده، به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست ؛ پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را خوب انجام داده است ، آسوده خاطر شد .از ته دل شکری کرد و دوباره پشت بساط خود رفت و سرو صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او ، هم چون سیم های سه تارش درهم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد ، یخ زده بود و در گوشه ای کز کرده افتاده بود .و پیاله امیدش همچون کاسه ای این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد
بچه مردم
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد. بچه که مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد ، چه میکردم؟ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم . یک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نه جایی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم .
می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد.
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا می توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟ نمی خواستم به این صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسایه ها تعریف کردم ،… نمی دانم کدام یکی شان گفت :
“خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…”
نمی دانم دیگر کجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که : “خیال می کنی راش می دادن؟ هه!”
من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم ، اما آن زن همسایه مان وقتی این را گفت ، باز دلم هری ریخت تو و به خودم گفتم: “خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟”
بعد به مادرم گفتم: کاشکی این کارو کرده بودم.
ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمینان نداشتم راهم بدهند.
آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت . همه شیرین زبانی های بچه ام یادم آمد . دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنیدم یکی شان زیر لب گفت :گریه هم می کنه!خجالت نمی کشه…
باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداری ام داد. خوب راست هم می گفت، من که اول جوانی ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند. حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهارتا بزایم . درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم… ولی خوب، حال که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خوودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می کرد.
راست هم می گفت.نمی خواست پس افتاده یک نره خر دیگر را سر سفره اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آیا حاضر بودم بچه های شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه یک نره خر دیگر را-به قول خودش- سر سفره اش ببیند. در همان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از بچه بود. شب آخر، خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم. او
باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم : “خوب میگی چه کنم؟” شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت:
“من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده یه نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم “.
راه و چاره ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد.مثلا با من قهر کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یک سره کنم.صبح هم که از در خانه بیرون می رفت ، گفت:
“ظهر که میام ، دیگه نبایس بچه رو ببینم ،ها!”
و من تکلیف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم، نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را به سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم .این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم کارم را بکنم . تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم.کفشش را هم پایش کرده بودم.
لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلی ام برایش خریده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم، این فکر هم بهم هی زد که :
“زن!دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟” ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیآید. آخرین دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می بردم . دوسه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم : اول سوار ماشین بشیم، بعد برات قاقا می خرم!
یادم است آن روز هم ، مثل روزهای دیگر ، هی از من سوال می کرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود، دید . وقتی زمینش گذاشتم گفت : “مادل!دسس اوخ سده بود؟” گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنیده ، اوخ شده .
تا دم ایستگاه ماشین ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشین ها شلوغ بود. و من شاید تا نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین گیرم اومد. بچه ام هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام را سر برده بود. دوسه بار گفت:
“پس مادل چطول سدس؟ ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.”
و من باز هم برایش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است که یکبار پرسید: “مادل !تجا میلیم؟” من نمی دانم چرا یک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم : میریم پیش بابا.
بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسید : “مادل! تدوم بابا؟” من دیگر حوصله نداشتم .گفتم: جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها!
حال چقدر دلم می سوزد. این جور چیزها بیش تر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم ؟از خانه که بیرون آمدیم، با خود عهد کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم . بچه ام را نزنم. فحشش ندهم و باهاش خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اینطور ساکتش کردم؟
بچهکم دیگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برایش شکلک در می آورد حرف می زد گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که هی رویش را به من می کرد. میدان شاه گفتم نگه داشت و وقتی پیاده می شدیم ، بچه ام هنوز می خندید.میدان شلوغ بود و اتوبوس ها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوس ها کم تر شدند. آمدم کنار میدان . ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم . بچه ام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می کرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور حالیش کنم. آن طرف میدان ، یک تخمه کدویی داد می زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم: بگیر برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری.
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت: مادل تو هم بیا بلیم. من گفتم : نه من این جا وایسادم تو رو می پام . برو ببینم خودت بلدی بخری.
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اینکه دو دول بود و نمی دانست چه طور باید چیز خرید. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بربر نگاهم می کرد. عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد.
نزدیک بود منصرف شوم . بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی آن روز عصر که جلوی درو همسایه ها از زور غصه گریه کردم -هیچ این طور دلم نگرفته و حالم بد نشده . نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود. بچه ام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چه طور خود را نگه داشتم . یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم :
“برو جونم !این پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همین . برو باریکلا.”
بچهکم تخمه کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد و گریه کند،گفت : “مادل من تخمه نمی خوام . تیسمیس می خوام . “
من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ی: خرده دیگر معطل کرده بود ، اگر یک خرده گریه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گریه نکرد . عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم : “کیشمیش هم داره. برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.”
و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم.
دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم: “ده برو دیگه دیر میشه.”
خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که بچه ام را زیر بگیرد. بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت : “مادل تیسمیس هم داله؟” من گفتم :
“آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده “
و او رفت . بچه ام وسط خیابان رسیأه بود که ی: مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم . و بی این که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت : مادل !چطول سدس؟
گفتم : هیچی جونم . از وسط خیابان تند رد میشن .تو یواش می رفتی ، نزدیک بود بری زیر هوتول.
این را که گفتم ، نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ، گفت :
” خوب مادل منو بزال زیمین.ایندفه تند میلم “
شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد، من یادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام .
ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشم هایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به یآد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرین ماچی بود که از صورتش برمی داشتم . ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: “تند برو جونم، ماشین میآدش.”
باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد.
آن طرف خیابان که رسید ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخید و به طرف من نگاه کرد ، من سر جایم خشکم زد . مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای یم همان طور زیر بغل هایم ماند.
درست مثل آن دفعه که سرجیب شوهرم بودم – همان شوهر سابقم – و کندو کو می کردم و شوهرم از در رسید. درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ، بچه ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلا بچه نداشتم .آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم . درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می کردم.درست همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ می کردم.و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم . ولی یک دفعه به وحشت افتادم .نزدیک بود قدمم خشک بشود و سرجایم میخکوب بشوم . وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد.از این خیال ، موهای تنم راست ایستاد و من تند تر کردم. دو تا کوچه پایین تر خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم. به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم، که یکهو ، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد . مثل این که حالا مچ مرا خواهند گرفت.
تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پایید ، توی تاکسی پریده حالا پشت سرم پیاده شده و حالا است که مچ دستم را بگیرد . نمی دانم چه طور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد. بی این که بفهمم ، و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود . وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم. و شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربیآورم.
وسواس
غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم برنداشته بود که دوباره ایستاد. انگشت به پیشانی خود گذارد؛ شقیقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را درهم کشید و چند مرتبه شیطان را لعن کرد.
درست فکر کرده بود. اکنون به یادش می آمد که وقتی خواسته بود غسل کند ، یادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده. گذشته از این که لباسش نیز نجس گردیده و باید هنوز چرک نشده عوضش کند. چند دقیقه مردد ماند . خواست باور نکند : شایداشتباه کرده م . . .
ولی نه ، درست بود . تمام قراین گواهی می دادند . خواست برگردد و دوباره به حمام برود ، ولی هم خجالت کشید و از این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدید غسل کند ، تنبلی کرد و بر نگشت .
چند بار دیگر شیطان را لعنت کرد ، بغچه ی حمام خود را زیر بغل جا به جا کرد و عبای خود را به روی آن کشید و باز سلانه سلانه به راه افتاد.
آفتاب ، شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان توی خزینه ، انگشت بهدر گوش خود گذارده بود وقربت الی اﷲ غسل می کرد .
سعی میکرد هیچ یک از مقدمات ومقارنات را فراموش نکند . سوراخ های گوش خود را دست مالید ، توی ناف خود را سرکشی کرد .
استبرائ و بعد هم نیت ، و بعد شروع کرد : یک دور به نیت طرف راست، یک دور به نیت طرف چپ ؛ . . . که بر شیطان لعنت ! . . . از دماغش خون باز شد .
دست به دماغ خود گرفت . آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد . و بعد هول هول از خزینه درآمد و در گوشه ای از حال رفت .
خانه اش نزدیک بود . استاد حمام عقب پسرش فرستاد . او را با لنگ و قدیفه اش خشک کردند. خون دماغش را هر طور بود ، بند آوردند و از حمام بیرونش بردند .
دو ساعت از شب گذشته بود که به حال آمد . پاشد نشست و از زنش وقایع را پرسید. ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد.
زنش را فرستاد تا بغچه ی حمامش راحاضر کند و خودش زود لباس پوشید و به به راه افتاد .
حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود . و اگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد دیگر به آن جا برود . آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود . ناچار به راه افتاد . او دو سه کوچه گذشت و در میان یک بازارچه ی تاریک سر در آورد . چراغ موشی راه روی حمام بازارچه ، از ته پله ها سوسو می کرد و درو دیوار کدر تر از آنچه بود ، نمایان می ساخت.
غلامعلی خان ، خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است ، از پله ها سرازیر شد. آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را ور می چید لنگ های خیس را به هم گره می زد و از در ودیوار می آویخت . یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد. دمپایی ها را به کناری می زد و می خواست چراغ را هم خاموش کند .
غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید : -آقا حموم تعطیل شده .
-سام علیکم. . . من انقدی کار ندارم . . . یه زیر آب می رم ومی آم. -آقا جون گفتم حموم تعطیل شده . . . آخه مردم هم راحتی دارن ؛ وقت و بی وقت که حموم نمی آن که.
-چرا اوقاتتو تلخ می کنی داداش ؟ تا یه چپق چاق کنی ، منم اومده م . . . و
لباس خود را در آورد . لنگی به خود بست و راه افتاد .
داخل حمام تاریک بود . چراغ خواست . دلاک تنبلی کرد واز همان بالای در ، تنها پیه سوز حمام را روشن کرد و به دست او داد. غلامعلی خان در گرم خانه ی حمام را باز کرد . بسم اللهی گفت و وارد شد .
سایه ی بزرگ و لرزان سر خود که تا وسط گنبد های سقف حمام کشیده شده بود ، با ترس نگاهی کرد و به فکر فرو رفت . بلند تر یک بسم اﷲ دیگری گفت و خود را به پله های خزینه رسانید. پیه سوز را بالای پله ها ، لب سنگ خزینه گذاشت.
یک مشت آب مزمزه کرد . یک مشت هم به صورت خود زد . با یکی دو مشت دیگر ، پاهای خود را شست و در خزینه فرو رفت.
خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود . آب داغ خوبی بود . بدن خود را با کیف مخصوصی دست می مالید . شعله ی پیه سوز کج وراست می شد و سایه روشن دیوار تغییر می کرد . غلامعلی خان این یکی را در می یافت ، ولی گمان می کرد از ما بهتران می ایند و می روند و هوا تکان می خورد و شعله را می جنباند .
چند دقیقه صبر کرد . صدایی نیامد . یک بسم اﷲ بلند گفت. . . و شعله ی پیه سوز ساکت شد.
فکر خود را هر طور بود مشغول کرد. ترس و تاریکی را از یاد برد . و سه بار دیگر بدن خود را دست مالید و به زیر آب فرو رفت . سر کیف آمده بود. زیر آب ، پاهای خود را به ته خزینه فشار داد و سبک و آهسته دو سه ثانیه خود را در میان آب نگه داشت. و بعد سر خود را از آب به در آورد .
یک باره ترسید . همه جا تاریک شده بود . چشم های خود را ماید . اهه !
مثل اینکه سرو صورت و دست هایش چرب شده بود. بیش تر ترسید .
و دلاک را با فریادی وحشت آور ، دو سه بارصدا زد.
دلاک سراسیمه وارد شد . هر دو در یک آن ، با تعجب از هم پرسیدند : -پس چراغ چه شد ؟! . . . وهر دو در جواب ساکت ماندند .
دلاک برگشت و یک چراغ دیگر آورد .
پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد .
و سر و سینه ی غلامعلی خان چرب شده بود .
دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم و بی چارگی یک لاالاه الا اﷲ گفت و در آمد. روغن چراغ ها را با قدیفه ی خود پاک کرد. لباس پوشید وغر غر کنان رفت.
فرداصبح ، قبل از اذان ، باز غلامعلی خان از کنار کوچه، بغچه ی خود را به زیر بغل زده بود ، عبا را به سر کشیده بود وسلانه سلانه به سوی حمام می رفت . وزیر لب معلوم نبودشیطان را لعن می کرد
ویا لا اله اﷲ می گفت. . .
هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی اﷲ به جا بیاورد.