نویسنده : جلال آل احمد تاریخ نشر : دی ماه ٨٢
مقدمه
جلال آل احمد: صدای منتقد روشنفکر ایران
جلال آل احمد، نویسنده، روشنفکر و منتقد ادبی برجسته ایرانی، در اوایل قرن بیستم در تهران متولد شد. او با آثارش، به ویژه “غربزدگی”، به یکی از چهرههای شاخص ادبی و فکری ایران تبدیل شد. آل احمد در آثارش، به نقد جامعهی سنتی و مدرن ایران پرداخت و به بررسی تأثیرات فرهنگ غرب بر هویت ایرانی پرداخت.
“غربزدگی” یکی از مشهورترین آثار آل احمد است که در آن به بررسی چگونگی نفوذ فرهنگ غرب در ایران و تأثیرات آن بر ارزشها و هویت ایرانی میپردازد. آل احمد در این کتاب، به نقد روشنفکران غربزدهای میپردازد که به جای تلاش برای اصلاح جامعه، به تقلید کورکورانه از فرهنگ غرب میپردازند. او معتقد بود که غربزدگی، یکی از مهمترین مشکلات جامعهی ایران است و برای پیشرفت، باید به ریشههای فرهنگی و هویتی خود بازگردیم.
از دیگر آثار مهم آل احمد میتوان به “مدیر مدرسه” و “خسی در میقات” اشاره کرد. “مدیر مدرسه” روایتی طنزآمیز از وضعیت آموزش و پرورش در ایران است و “خسی در میقات” سفرنامهای است که در آن، آل احمد به بررسی وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی از مناطق ایران میپردازد.
آل احمد، علاوه بر نویسندگی، به عنوان یک منتقد ادبی نیز فعالیت میکرد و آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی را نقد و بررسی کرد. او با نقدهای تیز و گزندهاش، بر ادبیات معاصر ایران تأثیر بسزایی گذاشت.
در مجموع، جلال آل احمد یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان و نویسندگان ایرانی است که آثارش همچنان مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار میگیرد. او با نگرشی انتقادی و تحلیلی، به بررسی مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران پرداخت و آثاری ماندگار از خود به یادگار گذاشت.
لاک صورتی
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم ، دوباره بغچه خود را بست، و گیوه نوی را که وقتی می خواستند به این ییلاق سه روزه بیآیند ، به چهار تومان و نیم از بازار خریده بود، ور کشید و با شوهرش عنایت اﷲ به راه افتادند.
عصر یک روز وسط هفته بود. آفتاب پشت کوه فرو می رفت و گرمی هوا می نشست. زن و شوهر ، سلانه سلانه ، تا تجریش قدم زدند. در آن جا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت . و شوهرش، جعبه آینه به گردن ، راه نیاوران را در پیش گرفت. می خواست چند روزی هم در آن جا گشت بزند. در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تله موش بفروشد.
هاجر شاید بیست و پنج سال داشت. چنگی به دل نمی زد. ولی شوهرش به او راضی بود . عنایت اﷲ کاسبی دوره گرد بود . خود او می گفت دوازده سال است.
دست فروشی می کند. و فقط در اواخر جنگ بود که توانست جعبه آینه کوچکی فراهم کند. از آن پس بساط خود را در آن می ریخت، بند چرمی اش را به گردن می انداخت و به قول خودش دکان جمع و جوری داشت و از کرایه دادن راحت بود. این بزرگترین خوش بختی را برای او فراهم می ساخت. هیچ وقت به کار و کاسبی خود این امید را نداشت که بتواند غیر از بیست و پنج تومان کرایه خانه شان ، کرایه ماهانه دیگری از آن راه بیندازد.
هفت سال بود عروسی کرده بودند . ولی هنوز خدا لطفی نکرده بود و اجاقشان کور مانده بود. هاجر خودش مطمئن بود . شوهر خود را نیز نمی توانست گناه کار بداند. هرگز به فکرش نمی رسید که ممکن است شوهرش تقصیر کار باشد. حاضر نبود حتی در دل خود نیز به او تهمتی و یا افترایی ببندد. و هروقت به این فکر میافتاد پیش خود می گفت :
“چرا بیخودی گناهشو بشورم؟من که خدای اون نیستم که. خودش می دونه و خدای خودش. . . “
اتوبوس مثل برق جاده شمیران را زیر پا گذاشت و تا هاجر آمد به یاد نذر و نیازهایی که به خاطر بچه دار شدنشان ، همین دوسه روزه ، در امام زاده قاسم کرده بود، بیفتد، . . . به شهر رسیده بودند. در ایستگاه شاه آباد چند نفر پیاده شدند. هاجر هم به دنبال آنان چادر نماز خود را به دور کمر پیچید و از ماشین پیاده شد. خودش هم نفهمید چرا چند دقیقه همان جا پیاده شده بود ایستاد: “اوا ! چرا پیاده شدم؟” هیچ وقت شاه آباد کاری نداشت. ولی هرچه بود، پیاده شده بود. ماشین هم رفت
و دیگر جای برگشتن نبود . خوش بختی این بود که پول خرد داشت و می توانست در توپخانه اتوبوس بنشیند و خانی آباد پیاده شود. دل به دریا زد و راه افتاد. لاله زار را می شناخت. خواست تفریحی کرده باشد.
دست بغچه را زیر بغل گرفت ، چادر خود را محکم تر روی آن ، به دور کمر پیچید و سرازیر شد. در همان چند قدم اول؛ هفت دفعه تنه خورد. بغچه زیر بغل او مزاحم گذرندگان بود . و همه با غرولند، کج می شدند و از پهلوی او ، چشم غره می رفتند و می گذشتند .
سر کوچه مهران که رسید ، گیج شده بود . آن جا نیز شلوغ بود. ولی کسی تند عبور نمی کرد. همه دور بساط خرده فروش ها جمع بودند و چانه می زدند. او هم راه کج کرد و کنار بساط پسرک پا برهنه ایستاد.
پسرک هیکل او را به یک نظر ور انداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت. شیشه های لاک ناخن را جابه جا می کرد و آن ها را که سرشان خالی بود ، پر می کرد. پسرک ، حتی ناخن انگشت های پای برهنه خود را هم لاک زده بود و قرمزی زننده آن از زیر گل و خاکی که پایش را پوشانده بود ، هنوز پیدا بود.
هاجر نمی دانست لاک ناخن را به این آسانی می توان از دست فروش ها خرید.
آهسته آهی کشید و در دل ، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خود می افزود و او می توانست ، همان طور که هفته ای چند بار ، یک دوجین سنجاق قفلی از بساط او کش می رود، . . . ماهی یک بار هم لاک ناخن به چنگ بیاورد.
تا به حال ، لاک ناخن به ناخن های خود نمالیده بود. ولی هروقت از پهلوی خانم شیک پوشی رد می شد-و یا اگر برای خدمت گزاری ، به عروسی های محل خودشان می رفت. نمی دانست چرا ، ولی دیده بود که خانم ها لاک های رنگارنگ به کار می برند.
او ، لاک صورتی را پسندیده بود. رنگ قرمز را دوست نداشت . بنفش هم زیاد سنگنین بود و به درد پیرزن ها می خورد.
از تمام لوازم آرایش ، او جز یک وسمه جوش و یک موچین و یک قوطی سرخاب چیز دیگری نداشت. وسمه جوش و قوطی سرخاب ، باقی مانده بساط جهیز او بود و موچین را از پس اندازهای خود خریده بود. تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود. کولی قرشمال ها همیشه در خانه داد میزدند.
یکی دوبار ، هوس ماتیک هم کرده بود ، ولی ماتیک گران بود ، و گذشته از آن ، او می داسنت چه گونه لب خود را هم ، با سرخاب ، لی کند . کمی سرخاب را با وازلینی که برای چرب کردن پشت دست های خشکی شده اش، که دایم می ترکید، خریده بود ، مخلوط می کرد و به لب خود می مالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود. مزه این ماتیک جدید زیاد خوش آیند نبود . ولی برای او اهمیت نداشت. خونی که از احساس زیبایی لب های رنگ شده اش به صورت او می دوید، آن قدر گرمش می کرد و چنان به وجد و شعفش وامی داشت که همه چیز را فراموش می کرد. . .
طوری که کسی نفهمد ، کمی به ناخن های خود نگریست. گرچه دستش از ریخت افتاده بود ، ولی ناخن های بد ترکیبی نداشت. همه سفید، کشیده و بی نقص بودند.
چه خوب بود اگر می توانست آن ها را مانیکور کند! این جا، بی اختیار ، به یاد همسایه شان محترم ، زن عباس آقای شوفر افتاد. پزهای ناشتای او را که برای تمام اهل محل می آمد، در نظر آورد. حسادت و بغض ، راه گلویش را گرفت و درد و ته دلش پیچید. . .
پسرک تمام وسایل آرایش را داشت. در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ وقت نمی توانست بداند به چه درد می خورند. این برای او تعجب نداشت. در جهان خیلی چیزها بود که به فکر او نمی رسید. برای او این تعجب آور بود که پسر کوچکی، بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است! این همه پول را از کجا آورده است؟
قیمت اجناس بساط او را نمی دانست. ولی حتم داشت تمام جعبه آینه پر از خرده ریز شوهرش ، به اندازه ده تا از شیشه های لاک این پسرک ارزش نداشت.
یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد.
سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد. کمی جلوتر رفت . بغچه زیربغل خود را جابه جا کرد. گوشه چادر خود را که با دندان های خود گرفته بود ، رها کرد و قیمت لاک ها را یکی یکی پرسید.
هیچ وقت فکر نمی کرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد ، دایم تکرار می کرد:
“بیس و چار زار؟! . . . بیسد و چارزار! . . . لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کم می کنه . . . نیس ؟تازه بیس و . . . چقدر میشه . . . ؟چه می دونم ؟همونشم از کجا گیر بیارم؟. . . “
دو ساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی ، عرق ریزان و هن هن کنان ، خورجین کاسه بشقاب خود را ، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت ، به زحمت به دوش کشید. و گاه گاه فریاد می زد:
“آی کاسه بش. . . قاب! کاسه های همدان ، کوزه های آب خوری. . . “
خیلی خسته بود. با عصبانیت فریاد می کرد. در هر ده قدم یک بار ، خورجین سنگین خود را به زمین می نهاد و با آستین کت پاره اش ، عرق پیشانی خود را می گرفت. نفسی تازه می کرد و دوباره خورجین سنگین را به دوش می کشید. در هر دو سه بار هم ، وقتی طول یک کوچه را می پیمود، در کناری می نشست و سر فرصت چپقی چاق می کرد و به فکر فرو می رفت.
از کوچه ای باریک گذشت ، یک پیچ دیگر را هم پشت سر گذاشت و وارد کوچه ای پهن تر شد.
این جا شارع عام بود. جوی سرباز وسط کوچه ، نو نوارتر و هزاره سنگ چین دو طرف آن مرتب تر، و گذرگاه وسیع تر و فضای کوچه دل بازتر بود.
این ، برای کاسه بشقابی نعمت بزرگی بود. این جا می توانست با کمال آسودگی ، هر طور که دلش می خواهد راه برود ، و خورجین کاسه بشقابش را به دوشش بکشد. خرابی لبه جوی ها ، تنگی کوچه ها، و بدتر از همه ، کلوخ های نتراشیده بزرگی که سر هر پیچ ، به ارتفاع کمر انسان ، در شکم دیوارهای کاه گلی ، معلوم نبود برای چه ، کار گذاشته بودند ، . . . در این پس کوچه ها بزرگترین دردسر بود.
او با این خورجین سنگینش ، به آسودگی نمی توانست از میان آن ها بگذرد. به پاس این نعمت جدید ، خورجین خود را به کناری نهاد . یک بار دیگر فریاد کرد :” آی کاسه بش. . . قاب! کاسه های مهدانی ، کوزه های جاترشی! “
و به دیوار تکیه داد و کیسه چپق خود را از جیب در آورد .
پهلوی او – چند قدم آنطرف تر- دو سگی که میان خاک روبه ها می لولیدند ، وقتی او را دیدند کمی خر خر کردند. و چون مطمئن شدند ، به سراغ کار خود رفتند. بالای سر او ، روی زمینه که گلی دیوار ، بالاتر از دسترس عابران ، کلمات یک لعنت نامه دور و دراز ، باران های بهاری با شستن کاه گل دیوار ، از چند جا ، نزدیک به محو شدنش ساخته بود ، هنوز تشخیص داده می شد. و بالاتر از آن ، لب بام دیوار ، یک کوزه شکسته ، از دسته اش -به طنابی که حتما دنبال بند رخت پهن کن صاحب خانه ها بود -آویزان بود.
کاسه بشقابی چپق خود را آتش زده بود و در حالی که هنوز با کبریت بازی می کرد، غم و اندوه دل خود را با دود چپق به آسمان فرستاد. داغی عصر فرو می نشست ، ولی هوا کم کم دم می کرد. نفس در هوایی که انباشته از بوی خاک آفتاب خورده زمین کوچه ، و خاکروبه های زیر و رو شده بود ، به تنگی می افتاد. گذرندگان تک تک می گذشتند و سگ ها گاهی به سرو کول هم می پریدند و غوغایی برپا می کردند.
در سمت مقابل کوچه -روبه روی تل خاک روبه -دری باز شد. و هاجر با دوتا کت کهنه و یک بغل کفش دم پایی پاره بیرون آمد. کاسه بشقابی را صدا زد و به مرتب کردن متاع خود پرداخت.
“داداش ! ببین اینا به دردت می خوره؟. . . کاسه بشقاب نمی خوام ها! شوورم تازه از بازار خریده «. . . »کاسه بشقاب نمی خای ؟خودت بگو ، خدا رو خوش میآد من تو کوچه ها سگ دو بزنم و شماها کاسه بشقابتونو از بازار بخرین نون منو آجر کنین؟”
“خوب چه کنم داداش؟! ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که بدونیم تو امروز از این جا رد میش. . . “
هاجر و کاسه بشقابی تازه سر دلشان باز شده بود که مردی گونی به دوش و پابرهنه ، از راه رسید. نگاهی به طرف آنان انداخت و یک راست به سراغ خاک روبه ها رفت. لگدی به شکم سگ ها حواله کرد؛ زوزه آن ها را برید و به جست و جو پرداخت.
هاجر او را دید و گویا شناخت. با خود گفت: “نکنه همون باشه. . . “
کمی فکر کرد و بعد بلند ، به طوری که هم آن مرد و هم کاسه بشقابی بشنوند ، این طور شروع کرد:
“آره خودشه. ذلیل شده . واخ ، خدا جونم مرگت کنه . پریروز دو من خورده نون براش جمع کرده بودم ؛ دست کرد شندر غاز به من داد! ذلیل مرده نمیگه اگه به عطار سر گذرمون داده بودم ، دوسیر فلفل زرد چوبه بهم داده بود. یااقل کمش تو این هیرو ویر ، قند و شکری چیزی می داد و دوسه روزی چایی صبحمونو راه می انداخت.
سکینه خانم همساده مون . . . واه نگاش کن خاک توسر گدات کنن! . . .”خورده نونی” یک نصفه خیار پیدا کرده بود . باچاقو کله ای که از جیب پشتش در آورد ، قسمت دم خورده و کثیف آن را گرفت. یک گاز محکم به آن زد و. . . و آن را به دور انداخت . گویا خیار تلخ بود .
هاجر که او را می پایید ، نیشش باز شد. ولی خنده اش زیاد طول نکشید. لک و لوچه خود را جمع کرد، چادر را به دور کمر پیچید و متوجه کاسه بشقابی شد. معلوم نبود به چه فکر افتاد که قهقه نزد.
آره داداش ، چی می گفتم؟. . . آره. . . سکینه خانم ، همسادمون ، برا مرغاش هر چی از و چز می کنه و این در و اون در می زنه ، خورده نون گیر بیاره ، مگه می تونه؟
آخه این روزا کی نون حسابی سر سفره خونه ش دیده که خورده نونش باقی بمونه ؟ تا لاحاف کرسیاشم با همون ریگای پشتش می خورن . دیگه راسی راسی آخرالزمونه، به سوسک موسکا شم کسی اهمیت نمیده. . . آره سکینه خانومو می گفتم . . . بی چاره هر سیرشم دو تا تخم مرغ سیا میده که باهاش هزار درد بی دردمون آدم دوا میشه ! آخه دون که گیر نمیادش که. اونم که خدا به دور. . . دلش نمیاد پول خرج کنه . هی قلمبه می کنه و زیر سنگ میذاره.
کاسه بشقابی که از بررسی کت ها فارغ شده بود ، به سراغ کفش دمپایی ها رفت : خوب خواهر، اینا چیه ؟اوه. . . ! چند جفته! تو خونه شما مگه اردو اتراق می کنه؟!
داداش زبونت همیشه خیر باشه. بگو ماشالاه. ازش کم نمیآد که. شما مردا چه قدر بی اعتقادین! . . .
بر هرچی بی اعتقاده لعنت! من که بخیل نیستم. خوب یاد آدم نمی مونه خواهر!
آدم نمی فهمه کی آفتاب می زنه و کی غروب می کنه . شاماهام چه توقعاتی از آدم دارین. . . نیگاش کن خاک برسر و. . . قربون هرچه آدم بامعرفته. خاک برسر مرده، نمی دونم چه طور از او هیکلش خجالت نکشید دست کرد سی شیء -سی شیء بی قابلیت- تو دست من گذاشت. پولاشو، که الاهی سرشو بخوره، انداختم تو کوچه ، زدم تو سرش ، گفتم خاک تو سر جهودت کنن! برو اینم ماست بگیر بمال سر کچل ننت! ذلیل مرده خیال می کنه محتاج سی شیئش بودم. انقدر اوقاتم تلخ شده بود که نکردم نون خشکامو ازش بگیرم. بی عرضگی رو سیاحت! یکی نبود بگه آخه فلان فلان شده ، واسه چی مفت و مسلم دو من خورده نونتو دادی به این مرتیکه الدنگ ببره ؟. . . چه کنم؟هرچی باشه یه زن اسیر که بیش تر نیستم . خدام رفتگان مارو نیامرزه که این طور بی دست و پا بارمون اووردن . نه سوادی ، نه معرفتی ، نه هیچ چی! هر خاک توسر مرده ای تا دم گوشامون کلاه سرمون میذاره و حالیمون نمیشه.
من بی عرضه رو بگو که هیچ چیمو به این قبا آرخولوقیه -این ملا موشی جوهوده رو میگم-نمیدم ؛ میگم باز هرچی باشه ، اینا مسلمونن، خدا رو خوش نمیاد نونن یه مسلمونو تو جیب یه کافر بریزم . اون وخت تورو به خدا سیاحت کن ، اینم تلافیشه!
میام ثواب کنم ، کباب میشم. راس راسی اگه آدم همه پاچه شم تو عسل کنه ، بکنه تو دهن این بی همه چیزا ، آخرش گازشم می گیرن.
کاسه بشقابی دیگر نتوانست صبر کند و اینطور تو او دوید:خوب خواهر، این کفش کهنه هات که به درد من نمی خوره. بزا باشه همون ملاموشی جهوده بیاد ازت به قیمت خوب بخره.
هاجر که دست پاچه شده بود، تکانی خورد. سر و شانه ای قر داد و درحالی که می خندید و صدای خود را نازک تر می کرد گفت: واه واه! چقدر گنده دماغ! من مقصودم به تو نبود که داداش ، به اون ذلیل مرده بود که منو از دیروز تا حالا چزونده.
آخه خواهر درسته که صبح تا شوم با هزار جور آدم سرو کله می زنیم، اما کله خر که به خورد ما ندادن که ! تو به در میگی که دیوار گوش کنه دیگه . آخه . . . آخه تخم مام تو همین کوچه پس کوچه ها پس افتاده. . .
نه داداش. اوقاتت تلخ نشه . آخه چه کنم ، منم دلم پره. اصلا خدام همه این الم شنگه ها رو همین براما فقیر فقرا آورده . واه واه خدا به دور! این اعیانا کجا لباس کفش کهنه دم در می فروشن؟یا می برن بازار عوض میکنن ، یا میدن کلفت نوکراشون سر ماه ، پای مواجبشون کم می ذارن. اصلا تا پوست بادنجوناشونم دور نمی ریزن.
بلدن دیگه . اگر این طور نبود که دارا نمی شدن که! اگه اونا بودن ، مگه خوردده نوناشونو اصلا کنار میگذاشتن؟زود خشکش می کردن و میکوبیدن ، می زدن به کتلته، متلته؟چیه؟
. . . من که نمی دونم، . . . یا هزار خوراک دیگه. خدا عالمه چه مزه ای می گیره.
من که هنوز به لبم نرسیده . واه واه ! هرگز رغبتم نمی شینه.
خوب خواهر همه اینا رو چند؟
من چه می دونم . خود دونی و خدای خودت. من که سررشته ندارم که .
بیا و با من حضرت عباسی معامله کن.
چرا پای حضرت عباسو میون می کشی؟
من یه برادر مسلمون، تو هم خواهر منی دیگه. داریم با هم معامله می کنیم. دیگه این حرفا رو نداره.
آخه من چی بگم؟خودت بگو چند می خری! اما حضرت عباس. . . .
من خلاصه شو بگم، اگه کاسه بشقاب بخای ، یه کوزه جاترشی میدم ، دوتا آب خوری ، اگه پول بخای، من چارتومن و نیم.
کاسه بشقاب که نمی خام. اما چرا چارتومن و نیم؟این همه کفشه.
کفش هات مال خودت. دوتا کتتو چار تومن می خرم.
آفتاب لب بام رسیده بود که معامله تمام شد. کاسه بشقابی چهار تومان و شش قران به هاجر داد؛ خورجین خود را به دوش کشید و در خم پس کوچه ها به ره افتاد.
فردا اول غروب ، هاجر پشت بام را آب و جارو کرد ؛ جاها را انداخت و به انتظار شوهرش که قرار بود امشب بیاید، کنار حیاط می پلکید؛ و گاهی هم به مطبخ سر می زد.
در خانه ای که هاجر و شوهرش زندگی می کردند، دو کرایه نشین دیگر هم بودند. یکی شوفر بیابان گردی بود ، که دایم به سفر می رفت و در غیاب خود ، زن خود را با تنها فرزندش آزاد می گذاشت؛ و دیگری پینه دوز چهل و چند ساله ای که تنها زندگی می کرد و بیش از یک اتاق در اجاره نداشت.
از هفت اتاق خانه کرایه ای آنها، دو اتاق را آن ها داشتند ، دو اتاق همه شوفر و زنش می نشستند ، دو اتاق دیگر هم مخروبه افتاده بود. عباس آقای شوفر، یک هفته بود که به شیراز رفته بود و زنش محترم، باز سر به نیست شده بود. قبلا می گفت می خواهد چند روزی به خانه مادرش برود. ولی کی باور می کرد؟
اوستا رجبعلی پینه دوز ، یک مستاجر خیلی قدیمی بود و شاید در این خانه کم کم حق آب و گل پیدا کرده ودکانش سر کوچه بود. زیاد زحمتی به خود نمی داد، کم تر دوندگی داشت، جز هفته ای یک بار که برای خرید تیماج و مغزی و نوار و دیگر لوازم کار خود به بازار می رفت؛ همیشه یا در دکان بود ، و یا کنج اتاق خود افتاده بود، چایی می خورد و حافظ می خواند.
کاسبی رو به راهی نداشت، ولی به خودش هرگز بد نمی گذراند و اغلب روی کوره ذغالی اش ، کنار درگاه اتاق ، قابلمه کوچکش غل غل می کرد.
زنش را که حاضر نشده بود از ده به شهر بیاید ، در همان سال اول ، ول کرده بود و فقط تابستان ها ، که با بساط پینه دوزی خود ، سری به ده می زد ، با او نیز عهدی تازه می کرد. وقتی به شهر آمده بود ، سواد چندانی نداشت. یکی دو سال به کلاس اکابر رفت و بعد هم با خواندن روزنامه هایی که یک مشتری روزنامه فروشش می آورد ، به راه راست و چپ این چند ساله را کم کم می شناخت . اول به کمک مشتری روزنامه فروشش ، ولی بعدها یاد گرفته بود و نوشته های روزنامه را با زندگی خود تطبیق می کرد و نتیجه می گرفت. خود او چپ بود ، چون پینه دوز بود- خود او این گونه دلیل می آورد-ولی دلش نمی آمد حافظ را رها کند و وقت بی کاری خود را به کارهای دیگری بزند. خودش هم از این تنبلی ، دل زده شده بود و هر وقت رفیق روزنامه فروشش ، با صدای خراش دار و بم خود به او سرکوفت می زد ، قول می داد که حتما تا هفته دیگر در اتحادیه اسم نویسی کند.
هوا تاریک شده بود. اوستا رجبعلی هم آمد. ولی عنایت هنوز پیدایش نبود. هاجر رفت تا چراغ را روشن کند. کفشش را درآورد. وارد اتاق شد. کبریت کشید و وقتی خواست لوله چراغ را بلند کند، در روشنایی کبریت ، لاک صورتی ناخن های دستش ، که به روی لوله چراغ برق می زد، یک مرتبه او را به فکر فرو برد.
“اگه عنایت پرسید چی بهش بگم. . . ؟نبادا بدش بیآد؟! “
چوب کبریت ته کشید . نوک انگشت هایش را سوزاند ورشته افکار او را پاره کرد. یک کبریت دیگر کشید و در حالی که چراغ را روشن می کرد ، با خود گفت : ای بابا! . . . خوب اونم بالاخره اش یه مرده دیگه . . .
در صدا کرد و پشت سر کسی کلون شد. صدای پای خسته و سنگین عنایت به گوش رسید . هاجر ، دست های خود را زیر چادر نماز پیچید و تا دم در اتاق ، به استقبال شوهرش رفت . سلام کرد و بی مقدمه پرسید:
. . . راستی عنایت ، چرا تو ، لاک تو بساطت نمی ذاری ؟
بسم اﷲ الرحمن الرحیم ! دیگه چی دلت می خاد ؟عوض این که بیای گرد راهمو بگیری و بپرسی این چند روز تو نیاوران چه خاکی به سرم کردم ، باد سر دلت می زنی؟
اوه ! باز یه چیزی اومدیم ازش بپرسیم. . . خوب نیاوران چه کردی؟
هیچ چی. چمچاره مرگ! سه روز از جیب خوردم. جعبه آینمو به هن کشیدم.
شبا تو مسجد خوابیدم و یک جفت گوش کوب فروختم. همین!
باریکلا! اما واسه چی غصه می خوری؟خوب چی می شه کرد؟بالاخره خدام بزرگه دیگه«
عنایت در حالی که جعبه آینه خود را روی بخاری بند می کرد، با خونسردی و آه گفت:
بله خدا بزرگه . خیلی ام بزرگه ! مثل خورده فرمایشای زن من. . . اما چه باید کرد که درآمد ما خیلی کوچیکه.
مرد حسابی چرا کفر میگی؟ چی چی خدا خیلی بزرگه مثل هوس های من؟باز ما غلط کردیم یه چیزی از تو خواستیم ؟باز می خاد تا قیامت بلگه و مسخره کنه .
آخه منم آدمم! دلم می خاد. . . یا چشمای منو کور کن یا. . .
آخه مگه کله خر خوردت دادن؟فکر کن ببین من دار و ندارم چقدره؛ اون وقت ازین هوس ها بکن. من سرگنج قارون ننشسته م که.
اوهوء. . . اوه! توام . مگه پولش چقدر میشه که این همه برای من اصول دین می شمری ؟
چقدر میشه ؟خودت بگو!
بیس و چارزار!
بیس و چارزار ؟. . . از کجا نرخ مانیکورو بلد شدی؟
هاجر دست های خود را که به چادر پیچیده بود بیرون آورد و با لب خندی، پر از سرور و امید ، گفت:
پریروز یه دونه خریدم!
خریدی؟! چی چی رو ؟با پول کی ؟هاه؟من یه صبح تا ظهر پای ماشینای شمرون وایسادم تا یه شوفر دلش به رحم بیآد، منو مجانی به شهر بیاره. اونوقت تو رفتی بیسد و چارزار دادی مانیکور خریدی که جلو چشم نامحرم قر بدی؟. . . بیسد و چارزار! . . . پول از کجا اووردی؟از فاسقت؟. . .
عنایت این جا که رسید، حرف خود را خورد. صورتش کمی قرمز شد و با بی چارگی افزود: لا اله الا اﷲ. . .
خجالت بکش بی غیرت! کمرت بزنه اون نمازایی که می خونی! باز می خای کفر منو بالا بیآری؟خوب پول خود بود، خریدم دیگه! چی از جونم می خای؟. . .
غلط کردی خریدی. خجالتم نمی کشه! مگه پول از سرقبر بابات اوورده بودی؟ یالا بگو ببینم پول از کجا اوورده بودی؟
هاجر آن رویش بالا آمده بود . چادر را کنار انداخت . خون به صورتش دوید و فریاد زد: به تو چه!
به من چه؟. . . ! هه! هه! به تو چه! بله؟زنیکه لجاره! حالا حالیت می کنم. . .
او را به زیر مشت و لگد انداخت.
آآخ. . . وای خدا. . . وای. . . به دادم برسین. . . مردم. . .
اوستا رجبعلی حافظ را به کناری انداخت. از روی بساط سماور شلنگ برداشت و خود را رساند. چند تا یا ﷲ بلند گفت و وارد شد. عنایت از هول هول چادر حاجر را از گوشه اتاق برداشت و روی سر زنش کشید و کناری ایستاد.
باز چه خبر شده؟. . . اهه! آخه مرد حسابی این کارا مسئولیت داره. خدارو خوش نمیآد.
به جون عزیز خودت، اگه محض خاطر تو نبود، له لوردش می کردم. زنیکه پتیاره داره تو روی منم وای میسه. . .
اوستا رجبعلی سری تکان داد و آهی کشید . یک قدم جلوتر گذاشت؛ دست عنایت را گرفت و درحالی که او را از اتاق بیرون می کشید گفت: بیا. . . بیا بریم اتاق من، یه چایی بخور حالت جا بیآد. . . معلوم میشه این چند روزه ، نیاورون ، کار و کاسبیت خیلی کساد بوده. . . نیس؟!
اوستا رجبعلی یک ربع دیگر آمد و هاجر را هم به اتاق خود برد . چای ریخت و جلوی هردوشان گذاشت.
خوب! می خاین از خر شیطون پایین بیاین یا بازم خیال کتک کاری دارین؟
هاجر بغضش ترکید و دست به گریه گذاشت.
چرا گریه می کنی؟ آخه شوهرتم تقصیر نداره. چه کنه؟دلش از زندگی سگیش پره. دق دلی شو، سر تو درنیآره، سر کی در بیآره؟
عنایت توی حرف او دوید و با لحنی آرام ، ولی محکم و با ایمان ، گفت : چی میگی اوستا؟ اومدیم و من هیچی نگم . ولی آخه این زنیکه کم عقل، چادر نماز کمرش میزنه؛ وضو می گیره ، با این لاکای نجس که به ناخوناش مالیده ، نمازش باطله ! آخه این طوری که آب به بشره نمی رسه که.
ای بابا توام. ناخون که جزو بشره نیسش که. هر هفته چار مثقال ناخونای زیادیتو می گیری و دور می ریزی. اگه جزو بشره بود که چیندن هو نوک سوزنش کلی کفاره داشت.
و روی خود را به هاجر کرد و افزود : هان؟چی می گی هاجر خانم؟
من چه می دونم اوس سا. من که یه زن ناقص العقل بیش تر نیستم که . کجا مساله سرم میشه؟
این چه حرفیه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟تو نبایس بذاری شوهرتم این حرفارو بزنه. حالا خودت میگیش؟حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون نمیشه. روزنامه که بلد نیستی بخونی ، وگرنه می فهمیدی من چی می گم. اینم تقصیر شوهرته. اما نه خیال کنی من پشتی تو رو می کنم ها! تو هم بی تقصیر نیستی . آخه تو این بی پولی، خدا رو خوش نمیآد این همه پول ببری بدی مانیکور بخری. اما خوب چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون ، هی پاهامون به هم می پیچه و رو سر و کول هم زمین می خوریم و خیال می کنیم تقصیر اون یکیه . غافل از این که، این زندگیمونه که تنگه و ماها رو به جون همدیگه میندازه. . .
آره ، آره اوستا راست میگی! خدا می دونه من هر وقت ته جیبم خالیه، مثل برج زهرمار شب وارد خونه میشم. اما هروقت چیزی تنگ بغلمه ، خونه م برام مثل بهشته. گرچه اجاقمون کوره ، ولی این جور شبا هیچ حالیم نمیشه.
اوستا رجبعلی آن شب ، سماورش را یک بار دیگر آتش کرد و آخر سر هم هاجر رفت شام کشید و سه نفری باهم ، سر یک سفره شام خوردند.
و فردا صبح ، هاجر ، لاک ناخن های خود را با نوک موچین قدیمی خود تراشید و شیشه لاک را توی چاهک خالی کرد. مارک آن را کند و یک خرده روغن عقربی را که نمی دانست کی و از کجا قرض کرده بود ، توی آن ریخت و دم رف گذاشت.
وداع
قطار، صفیر کشان از تونل خارج شد . دور کوچکی زد و در ایستگاه چم سنگر از نفس افتاد. چهارم نوروز بود . آفتاب درخشان کوهستان ، گرم ومطبوع بود. پشت ایستگاه ، رود خانه در زیر پل می غرید وکف کنان می گذشت.
ایستگاه در دامنه ی تپه ای که رود خانه در پای آن می پیچید قرار داشت. و در آن دورها – به سمت جنوب – چشم اندازی بسیار زیبا ، تا آنجا که در زیر پرده ای از مه لطیف بهار محو می شد، هویدا بود. هنوز در تنگه ها و ته دره های اطراف ، برف نشسته بود و سفیدی می زد.
خورشید تازه از لب کوه با لا آمده بود . چمن ها که از باران دیشب هنوز تر بود ، می درخشید . همه جا می درخشید . همه چیز پرتو مخصوص بهاری داشت ، مگر کلبه ی انان . . .
در دامنه ی تپه ، نزدیک رودخانه ، کلبه ی گلی آنان روی خاک خیس ونم کشیده ی کنار رود خانه ، قوز کرده بود و انگار پنجه های خود را به خاک فرو برده بود و در سرازیری آن جا، خود را به زور روی تپه نگه میداشت. باران سر و روی آن را شسته ، شیارهای بزرگی در میان کاگل طاق ودیوار آنبه وجود آورده بود وشاید در داخل دخمه ، همان جایی که افراد آن خانواده ، شب سر به بالین می نهادند ، چکه می کرد .
یک بز کوچک ، در کناری ، زمین را بو می کرد و دو خروس به سر و کول هم می پریدند . بچه های آنان ، کوچک و بزرگ ، دسته های کوچکی از بنفشه های ریز کوهی وشقایق های چشم باز نکرده را به هم بسته بودند و در اطراف قطار می پلکیدند و دایم مسافرین را به خرید هدیه های ناچیز نوروزی خود دعوت می کردند.
همه برهنه بودند . پاهای لخت آنان در آب بارانی که در گوشه وکنار جمع شده بود فرو می رفت و آنانی که دایما سر خود را به طرف پنجره های قطار ، بالا نگه داشته بودند ، هر دم به سکندری رفتن تهدید می شدند.
کسی به دسته گل های ناچیزشان توجهی نداشت . هر کس دسته گل بزرگ تر و بهتری از صحرای خوزستان ، از ایستگاه های اندیمشک و اطراف آن ، تهیه کرده بود. عطر تازه ی نرگس های پر گل که از پشت شیشه ی هر اتاق قطار پیدا بود، هوای آن جا را نیز خوشبو ساخته بود.
بچه ها در پای قطار می دویدند و پشت سر هم متاع خود را عرضه می داشتند و در حالی که (ق)را از مخرج (خ) ادا می کردند ، بهای گل ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند و بی شک اگر قطار معطل می شد ، به ده شاهی هم می رساند.
رفیق هم اتاق من، شکم بزرگ خود را لب شیشه ی قطار گذاشته بود و درحالی که به پای برهنه ی آن چند کودک چشم دوخته بود ، گویا حساب صدقه هایی را می کرد که از آغاز سفر خودش تا کنون به این وآن داده است.
همو ، دیشب که از تکان بیجای قطار ، بی خوابی به سرش زده بود و شاید برای اولین بار در عمرش یک شب بی خوابی می کشید ، داستان سفر اخیرخود را به فلسطین وسوریه برای ما، هم اتاق هایش ، تعریف می کرد.
از این سفر دور و دراز چهار ماهه ، جز مرکبات عالی و درشت فلسطین چیز دیگری را به یاد نداشت که برای ما نقل کند . و در هر جمله اش ، چند بار ذکر پرتقال های ملس حیفا دهان انسان را آب می انداخت.
من با او از دبیرستان آشنایی داشتم و در این سفر ، وقتی در راه قطار به او بر خوردم ، پس از سلام و تعارف معمولی ، هر چه فکر کردم چیز دیگری نداشتم تا به او بگویم. او نیز گویی حس کردو زود رد شد و شماره به دست ، پی اتاق خود می گشت. نزدیک بیست ساعت بود که در یک اتاق کوچک قطار نشسته بودیم . ولی او حتی وقتی که داستان سفر فلسطین خود را نقل می کرد ، دیگران را مخاطب قرار می داد . انگار می تر سید به من چشم بدوزد. من هم به سکوت وتنهایی بیش تر علاقه داشتم . فقط یک بار به من پیشنهاد کرد که پوکر بازیکنیم و من هم که نمی توانستم دعوت او را اجابت کنم ، گویا باعث دلتنگی اش شده بودم . ولی دلتنگی او زود رفع شد. و هم بازی خوبی پیدا کرد.
قطار سوت کشید و تکانی خورد. شکم رفیق من که هنوز لب پنجره ی قطار بود سر (سور)خورد و تنه ی سنگین او روی من افتاد و او زبان خود را برا ی بار سوم به روی من باز کرد و معذرتی خواست.
کودکان برهنه پا ، به جنب و جوش افتاده بودند. متاع شان هرگز خریداری نیافته بود شعاع چشم من ، خشک و بی حرکت به روی آنان و کلبه ی ویرانشان ، که در آن دور ، زیر نور گرم خورشید بخار می کرد، دوخته شده بود. گویا جواب معذرت رفیقم رانیز ندادم . یا آن را نشنیدم.
قطار هنوز قدم آهسته می رفت و کودکان به سرعت به دنبال آن میدویدند. پای یکی از آنان – دخترکی لاغر و پوست به استخوان کشیده – در گودال آبی فرو رفت و سکندری، در نیم وجبی خط آهن نقش بر زمین شد ، ودسته گل پلا سیده اش درگودال آب گل آلود پهلویی افتاد. حتی ناله ای هم نکرد . گویا نا نداشت!
رفیق من که هنوز شکم خود را ازپنجره ی قطار بر نداشته بود ، از ترس و وحشت صدایی کرد ومرا سخت تکان داد . من ساکت ماندم و او که سخت وحشت کرده بود ،
-دیدی بیچ چاره رو ؟ . . . نزدیک بود بره زیر قطار ! . . . خدا خیلی بهش رحم کرد. . .
-رحم؟ ! . . .
جز این چیز دیگری در جواب او نگفتم . او باز هم حرف زد ولی من گوش نمی دادم .
قطار پیچ خورد . دخترک دیگر پیدا نبود ولی کلبه ی آنان هنوز از دور بخار می کرد و بز کو چکشان هنوز در اطراف می پلکید و علف های تازه را بو می کشید . کودکان برهنه پا ، در یک آن ، به کلبه ی خود فرو رفتند و در آن دیگر ، بایک زن ، با مادر خود ، بیرون آمدند ؛ وهرسه دست های خود را بلند کردند که با قطار ما وداع کنند .
قطار دور شده بود . تونل دیگری نزدیک شده بود . چیز تماشایی دیگری پیدا نمی شد. همه سرهای خود را از پنجره تو برده بودند یا پوکر می زدند ویا در خواب بودند ؛ یا برای هم از کیف ها و خوش گذرانی ها ی خود تعریف می کردند و می خندیدند.
چیز تما شایی دیگری پیدا نبود . جز کلبه ی آنان از دور، و مادر و کودکانش که هنوز پای آن ایستاده بودند و با قطار ما وداع می کردند. این نیز لابد چندان قابل توجه نبود.
هر سه با قطار ما وداع کردند. برای اینکه اسکناسی از این قطار به آنان رسیده بود و یا شاید برای اینکه می پنداشتند همین قطار ، دخترک، مردنی شان را ، که از او نه به کوه رفتن ونه علف چیدن می آمد و نه به دنبال پدر به سر راه رفتن و جاده صاف کردن، به زیر گرفته و راحت کرده است.
عصر روز پیش که از اهواز بیرون آمدیم ، در پیرامون شهر پیر مرد الاغ سواری را پشت سر گذاشتیم . وقتی قطار از پهلوی او ، میگذشت همه با او که به روی اهل قطار خنده ی نمکینی می کرد ، وداع می کردند و برای او دست تکان می دادند. یکی دو نفر حتی به صدای بلنداز او احوال پرسی هم می کردند و بی شک اگر در خواستی از اهل قطار میکرد، هر چه داشتند برایش می ریختند . دیروز همه شنگول بودند و برای شوخی و مسخرگی فقط وسیله می خواستند. ولی امروز در چم سنگر ؟. . .
هیچ کس جواب وداع آنان را نداد !
سر پیچ که از سر تا ته قطار پیدا بود ، یک بار دیگر درست دقت کردم . تمام پنجره ها بسته بود و هیچ کس نبود تا در جواب آنان دستی ویا دستمالی تکان بدهد. کلبه ی آنان که در زیر نور خورشید بخار می کرد، باز هم نمایان بود . و آن ها هنوز دست ها ی خود را برای ما تکان می دادند . هنوز وقت نگذشته بود .
دست من به جیبم فرو رفت . دستمالم را بیرون کشیدم ؛ سر پنجه ایستادم و سر و دستم را از پنجره ی قطار بالا کشیدم ودستمال را در هوا ، دم باد به اهتزاز در آوردم . . . شاید هنوز دیر نشده باشد.
رفیقم فریاد زد و مرا عقب کشید . از پنجره دورم کرد و شیشه ی آن را بالا برد. قطار وارد تول شده بود و اگر او دیرتر می جنبید ، شاید دست من شکسته بود.
نخلستان
زندگی که گریخت آفتاب مغز آدم را داغ می کرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند می آمد. در میان نخلستانها ی آن طرف شط ، انگار مهی موج میزد. مهی که با گرد و غبار آمیخته بود. یک کشتی بزرگ که پایی اداره ی گمرک لنگر انداخته بود، سوت کشید. سوت خیلی کوتاهی بود که در میان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد. انگا دنباله ی آنرا قیچی کردند .
یک قایق بزرگ شراعی را بار می زدند. حمال ها گونی های برنج را به دوش می کشیدند و از روی الواری که به جای پل ، از لبه ی سکو به لبه ی قایق بند کرده بودند می گذشتند و از ته قایق ، گونی ها را روی هم می انباشتند. آب شط پایین رفته بود و پل موقتی باریکی که می با یست از روی آن بگذرند، خیلی سرازیر بود .
باربر ها پنج نفر بودند . دو نفر دیگر روی سکو، کیسه های برنج را روی کول آن ها می گذاشتند . دو نفر هم بودند که توی قایق گونی ها را می گرفتند و در گوشه ای ردیف می چیدند. تند کار می کردند. بار زیاد کار بود. شاید تا غروب هم طول می کشید.
یک بار بر دیگر از راه رسید. زیاد جوان نبود . کولواره اش از پشت، روی کمرش افتاده بود و شل و وا رفته راه می آمد. یک کلاه لبه دار به سر داشت. ریشش نتراشیده بود. یک دست خود را توی جیبش کرده بود و با دست دیگرش طناب بار بند خود را روی دوش نگه می داشت.
کسی مخالف نبود چند کلمه ای صحبت کردند و قرار شد او هم کمک کند. طنابش را به کناری نهاد. کلاهش را پایین تر کشید. کوله را روی پشتیش جا به جا کرد و زیر دست آن دو نفر که روی بار ها ایستاده بودند خم شد. چشمش برق می زد.
گونی ها با هم فرقی نداشت. یکی هم به روی کول او گذاشتند. وقتی خم شده بود و مهیای بار گرفتن بود، هیچ فکری نمی کرد. کار گیرش آمده بود این مهم بود.
چند قدم به طور عادی برداشت. ولی هنوز به وسط خیابان نرسیده بود که زانوهایش ناگهان لرزید. چند ثانیه صبر کرد وبعد به راه افتاد. قدم ها ی معمولی داشت. وقتی عادی راه می رفت، برای او فرقی نداشت. قدم ها ، خودشان برداشته می شدند وخودشان به زمین گذا شته می شدند. ولی گونی را که به روی دوشش گذاردند گویا قضیه از قرار دیگر شد. پاهایش هنوز از روی زمین بلند نشده، دوباره به دنبال قرار گاهی می گشتند و به زمین می نشستند. اول جدی نگرفت ، ولی نه ، درست همین طور بود . دست خود او نبود. خیلی سعی می کرد ولی باز پاهایش می لرزید. یک دم خواست فکر کند که شاید نمی تواند این بار را ببرد. ولی زود دنباله ی فکر خود را برید . مطمئن بود که زانویش از عقب تا نخواهد شد. او فقط می بایست کوشش کند که از جلو خم نشود وبار به زمین نیفتد. نمیدانست کیسه ی برنج چقدر وزن دارد. دیگران به راحتی میبردند تند هم می رفتند ولی پای او می لرزید . اشکالی نداشت. می توانست سعی کند و نگذارد زانویش خم شود. ولی پایش می لرزید . حتی مچ پایش هم به لرزه می افتاد. یک دم چشمش را بست و به خود تلقین کرد. دید که ممکن است به زمین بخورد.
زود چشمش را باز کرد. چیزی به کنار شط نمانده بود. همه ی راه از پای تل بار تا کنار شط ، شاید چهل قدم بود . بارها را در آن طرف پیاده رو ، پای دیوار چیده بودند. او حالا وسط خیابان بود. خوبیش این بود که ماشین رد نمی شد. خیابان خلوت بود . دیگران به کار خود مشغول بودند . یک دور هم از او جلو افتاده بودند. او تازه از وسط خیابان می گذشت. سعی می کرد تند تر راه برود . ممکن نبود می خواست از لرزش پاهایش جلو گیری کند .
همه ی همتش صرف این می شد . در فکر این نبود که که زود تر به کنار شط برسد و از روی پل باریک بگذرد و بار را توی قایق به زمین بگذارد. دیگران که خیلی حریص قدم بر می داشتند ، در این فکر بودند. او فقط در فکر این بود که پایش نلرزد و زا نویش خم نشود. نمی بایست بار به زمین بیفتد.
به کنار شط رسیده بود. خیس عرق شده بود. کلاه به سرش تنگی می کرد. سرش انگار بزرگ شده بود . مغزش درد گرفته بود. عرق از چاک سینه اش پایین می رفت. حس می کرد که دارد آب می شود. پیراهن زیر کمر بندش خیس شده بود و به تنش می چسبید . پایش هنوز می لرزید . شاید دو روز بود که بار سنگین بر نداشته بود . ولی بار سنگین نبود. دو روز کار گیر نیاورده بود. این مهم نبود . این هفت نفر حالا حتما دارند او را می پایند. حتما کارشان را ول کرده اند و او را نگاه می کنند و به هم چشمک می زنند. حتما یک بار دیگر هم ، سه نفر از پهلوی او رد شدند و رفتند که بار بگیرند. ولی او حتم داشت که همه ی آ نها در گوشه ای ایستاده اند و به او نگاه می کنند و به هم چشمک می زند. نمی باید بار به زمین بیفتد. اگر شده است باید بار را برساند. مگر از دیگران چه کم دارد؟
حتی سرش را هم بالا نمی کرد. می ترسید. پیشانیش خیس عرق بود. دیگران این طور عرق نکرده بودند. نمی خواست آن ها را که به او می خندیدند و چشمک می زدند ، نگاه کند. می خواست کار خود را بکند .
می خواست نگذارد بار به زمین بیفتد. می خواست نگذارد پایش بلرزد؛ ولی پایش می لرزید . یک دم کنار شط ایستاد. باز پایش می لرزید. نزدیک بود پایش بلرزد وبار توی شط بیفتد. خود را زود کنار کشید.
یک دم دیگر صبر کرد. دو نفر دیگر پشت سر هم از پهلویش گذشتند.
قدم های مطمئن و شمرده ی خود را روی الوار گذاشتند و پشت سر هم پایین رفتند. الوار لنگر بر می داشت و زیر پای آن ها بالا و پایین می رفت. ولی آن ها بی اعتنا گذشتند . او هم باید برود. مگر چه می شد ؟ اطمینان خاطر خود را باز یافت و قدم به جلو گذاشت. قدم اولش را روی الوار جای داد . ولی ناگهان وحشت کرد. چشمش به پایین افتاد . زانویش سخت می لرزید. خودش حس نمی کرد. اما می دید . انگار مچش هم به لرزه افتاده بود. وحشت زده شد. نزدیک بود زانویش خم شود و بار توی شط بیفتد. یک دم بی تصمیم ماند. نمیدانست چه کند ؛ خواست قدم دومش را هم بلند کند و به جلو بگذارد. حتی حاضر بود یک قدم کوچک بردارد. حاضر بود که قدم دومش را به جلو پرتاب هم بکند . ولی نمی شد.
کوشش هم کرد ولی دید اگر برای یک دم هم شده پای دومش را از روی زمین بردارد، آن دیگری بیش تر خواهد لرزید ، زانویش خم خواهد شد ، خودش سرنگون خواهد گردید و کیسه ی برنج توی شط غرق خواهد شد ، به بی تصمیمی خود خاتمه داد. پایش را به عجله پس کشید و دوباره به کناری رفت. دیگران باز هم می گذشتند و باز هم مطمئن و بی اعتنا از روی الوار باریکی که زیر پایشان لنگر بر می داشت وبالا و پایین می رفت رد می شدند و بار را توی قایق می انداختند و بر می گشتند. برای شان خیلی عادی بود.
هیچ کس حرفی نمی زد . وقتی او پایش را روی الوار گذاشته بود و مردد مانده بود ، نفهمید چقدر طول کشید ؛ ولی حس می کرد که توی قایق و پشت سر او ، توی خیابان منتظرند که او رد شود تا بتوانند عبور کنند.
اما نه ، مطمئن بود که آن ها ایستاده اند . کار خود را به کناری نهاده اند و او را مسخره می کنند و چشمک می زنند . با آستین کتش عرق پیشانیش را پاک کرد. آستینش خیس خیس شد. سرش را بلند کرد و آن دور ها، لای نخل های آن طرف رود خانه دنبال چیزی گشت؛ دیگر چشمش برق نمی زد . برق آنها نیز به دنبال نگاهش لای نخلستان ها گم شد ؛ سرش سنگینی کرد و باز به پایین افتاد . شاید یک دقیقه گذشت . پای او هنوز می لرزید . برگشت. دیگران هنوز تند میرفتند و می آمدند . او هم نیروی خود را جمع کرد وقدم تند تر برداشت. دو سه قدم را تا دم شط به عجله پیمود.
پایش هنوز می لرزید . ولی دیگر این مهم نبود . اطمینان پیدا کرده بود که زن نویش از جلو هم خم نخواهد شد. به همان سرعت روی الوار آمد. تقریبا چشم خود را بسته بود . نبسته بود ؛ ولی نمی خواست بداند روی چه چیزی پا گذاشته. سه قدم جلو رفت . پایش باز شروع کرد به لرزیدن . سخت هم می لرزید . انگار پل موقتی هم زیر پای او به لرزه می افتاد. باز خیس عرق شد ه بود از پیشانیش عرق می چکید. یک دفعه وحشت زده شد . خیال کرد حالا زانو هایش از پهلو خم خواهد شد و پایش از دو طرف الوار به پایین خواهد افتادو کیسه ی برنج توی شط سرنگون خواهد شد.
داشت همین طور هم میشد . نمیدانست چه کند . این ور و آن ور پل معطل او بودند. هیچ کس حرفی نمیزد. از بس دست هایش را روی شکمش به هم فشار داده بود، استخوان انگشتش درد گرفته بود. عرق از زیر گلو و چاک سینه اش می چکید و روی الوار می افتاد و پهن می شد . الوار داشت لنگر بر میداشت. اما نه ، هیکل او و بار سنگین روی دوشش بود که روی پل باریک داشت لنگر بر می داشت . همین طور شد . نزدیک بود از پهلوی راست توی شط سرنگون شود. دست ها یش را با عجله از هم باز کرد و تعادل خود را به سختی حفظ نمود. طول الوار از هفت قدم بیش تر بود.
دیگر نمی شد همان جا ایستاد . خیلی معطل شده بودند. حتما خیلی به او خندیده بودند. هر چه طاقت داشت آب شده بود و به صورت عرق ازروی آن الوار لعنتی چکیده بود وپهن شده بود . اما چه جور برگردد؟ چه قدر به او خواهند خندید ! آن وقت دیگر کی کار گیر بیاورد؟ دو روز است که کار گیر نیاورده. انگار پل موقتی هم شروع کرد به تاب خوردن. داشت از زیر پایش در می رفت . آه که داشت می مرد ! نفسش را توی سینه اش حبس کرده بود. سرش پایین افتاده بود. چشمش از وحشت و ضعف دریده شده بود. ترسید مبادا تخم چشم هایش از کاسه ی دریده شده ی آنها بیرون بیاید و پایین توی نهر بیفتد – یا مثل چکه های عرق سینه اش روی الوار ، روی این پل لعنتی بیفتد و این طور پهن شود . خیلی ترسید یک دم چشمش را بست ، سرش داشت گیج می رفت . تاریکی درون چشمش پر از قرمزی شد . نزدیک بود سرنگون شود. زود چشمش را باز کرد. چشمش را دریده کرد. نمی شد این طور مردم را معطل گذارد. به او چه خواهند گفت ؟ولی چرا هیچ کس حرفی نمی زد؟ حتما در کناری ایستاده بودند ، وسیگار می کشیدند و به او می خندیدند ! پس چرا صدای خنده شان نمی آمد ؟لعنتی ها ! تعادل خود را به زور حفظ کرده بود.
دست ها یش را دو مرتبه زیر شکمش قلاب کرده بود. در هم فشرد و عقب عقب دو سه قدمی را که روی الوار پیش آمده بود دوباره پیمود و پایش را روی خاک محکم سکوی کنار شط گذاشت. آن وقت حس کرد که پایش دارد می لرزد. توی دلش هم می لرزید . حتی روده هایش هم حس می کردند که دارند می لرزند. نمی باید بار را زمین گذارد . آهسته آهسته تا پای تل کیسه های برنج رفت. عرق از چاک سینه اش و از بر آمدگی زیر گلویش روی زمین می چکید و میان خاک داغ کنار شط فرو می رفت.
کیسه ی برنج را به تئنی از روی کوله ی او برداشتند. او همان طور خم مانده بود؛ دو لا مانده بود . انگار با آخرین قطره ی عرقی که از چاک سینه اش روی زمین چکید و در خاک فرو رفت؛ طاقت او هم چکیده بود و در خاک داغ کنار شط فرو رفته بود.
دنباله ی سوت کوتاه و نکره ی یک کشتی را در هوا قیچی کردند . یک قایق موتوری زیر اسکله ی گمرک ایستاد و از نفس افتاد . در میان نخلستان های آن طرف شط ، مهی آمیخته با گرد و خاک موج می زد. برق چشم انسانی که زندگی از و گریخته بود ، در آن میان سرگردان بود!