نویسنده : جلال آل احمد تاریخ نشر : دی ماه ٨٢
مقدمه
جلال آل احمد: صدای منتقد روشنفکر ایران
جلال آل احمد، نویسنده، روشنفکر و منتقد ادبی برجسته ایرانی، در اوایل قرن بیستم در تهران متولد شد. او با آثارش، به ویژه “غربزدگی”، به یکی از چهرههای شاخص ادبی و فکری ایران تبدیل شد. آل احمد در آثارش، به نقد جامعهی سنتی و مدرن ایران پرداخت و به بررسی تأثیرات فرهنگ غرب بر هویت ایرانی پرداخت.
“غربزدگی” یکی از مشهورترین آثار آل احمد است که در آن به بررسی چگونگی نفوذ فرهنگ غرب در ایران و تأثیرات آن بر ارزشها و هویت ایرانی میپردازد. آل احمد در این کتاب، به نقد روشنفکران غربزدهای میپردازد که به جای تلاش برای اصلاح جامعه، به تقلید کورکورانه از فرهنگ غرب میپردازند. او معتقد بود که غربزدگی، یکی از مهمترین مشکلات جامعهی ایران است و برای پیشرفت، باید به ریشههای فرهنگی و هویتی خود بازگردیم.
از دیگر آثار مهم آل احمد میتوان به “مدیر مدرسه” و “خسی در میقات” اشاره کرد. “مدیر مدرسه” روایتی طنزآمیز از وضعیت آموزش و پرورش در ایران است و “خسی در میقات” سفرنامهای است که در آن، آل احمد به بررسی وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی از مناطق ایران میپردازد.
آل احمد، علاوه بر نویسندگی، به عنوان یک منتقد ادبی نیز فعالیت میکرد و آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی را نقد و بررسی کرد. او با نقدهای تیز و گزندهاش، بر ادبیات معاصر ایران تأثیر بسزایی گذاشت.
در مجموع، جلال آل احمد یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان و نویسندگان ایرانی است که آثارش همچنان مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار میگیرد. او با نگرشی انتقادی و تحلیلی، به بررسی مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران پرداخت و آثاری ماندگار از خود به یادگار گذاشت.
آفتاب لب بام
پدر دو بار دور حیاط گشت و آمد توی اتاق. جا نمازش را از روی رف برداشت پای بخاری نشست. جا نماز ، پارچه ی قلم کار یک تخته بود. بازش کرد و دو زانو روی آن نشست ؛ تسبیح را هلالی با لای مهر گذاشت ؛ قرآن را از جلدش بیرون در آ ورد ؛ لایش را باز کرد ونشان آن را دید .
سر جزو الحادی عشر بود. آن را دوباره بست و تسبیح را به دست گرفت و شروع کرد به ذکر گفتن.
بیش از یک ساعت به غروب نمانده بود. پدر دهانش خشک شده بود و حوصله اش داشت از تشنگی سر می رفت. هر روز از اداره که بر می گشت تا ساعت پنج می خوابید . آن وقت بیدار میشد . می آمد لب حوض. سرش را آب میزد و اگر خیلی گرمش بود ، لخت می شد ؛ توی آب می رفت و با لگن ، آب روی سر خود می ریخت و بعد در می آمد.
اول سرش را خشک می کرد. بعد وضو می گرفت. دست و رویش را نیز با دستمالی که روی درخت انار لب حوض ، افتاده بود ، خشک می کرد و بعد می آمد توی اتاق . جا نمازش را پهن می کرد و تا دم افطار سر جانمازش نشسته بود ؛ نماز ظهر و عصرش را می خواند و اگر وقت باقی بود ، باقی مانده ی جزو قرآن روز قبلش را با صدای بلند تلاوت می کرد و یا دعای مخصوص آن روز ماه مبارک را می خواند.
در اتاق باز بود. توی ایوان پهلو ، سماور داشت جوش می آمد. بساط سماور جور بود و زنش دور تر از گرمای سماور به دیوار آن ور ایوان تکیه داده بود و با کاموای سبز ، آستین یک پیراهن بچه گانه را می بافت .
سرش روی کارش بود و میله ها را تند بالا و پایین می برد و از حلقه های کاموا در می کرد. و گلوله ی کاموا که وسط ایوان سرگردان بود ، آهسته آهسته باز می شد و به هوای خودش این ور و آن ور می رفت.
آفتاب لب بام آمده بود وهوا گرم گرم بود. . . از دیوا ری که رو به مغرب بود هرم آفتاب توی حیاط می زد. از آبی که چند دقیقه پیش پاشیده بودند ، هنوز نمی باقی مانده بود وبوی خاک نم کشیده ، هوا را پر کرده بود وهرم آفتاب تا این ور حیاط توی ایوان هم می زد.
بچه ها، دو تا دختر یکی ده دوازده ساله و دیگری کوچک تر ، توی ایوان رو به روی مادرشان ، به دیوار تکیه داده بودند و از حال رفته بودند. رنگ شان پریده بود . دهان شان باز مانده بود و چشم شان به دست مادرشان که هنز قوت داشت و میله ها را تند بالا و پایین می برد ، دوخته شده بود. و همه در تنگنای بی حالی خود ، گیر کرده بودند و به انتظار اذان مغرب ساکت نشسته بودند.
پدر از توی اتاق ، همان پای بخاری که نسشته بود ، همه ی این بساط را می دید و آهسته ذکر می گفت . سماور به جوش آمده بود و بخار آبی که از آن بر می خواست، توی اتاق می زد. پدر یک دم ذکرش را برید و از همان روی جا نمازش صدا زد :
-صغرا ! پاشو سماور رو ببر اون ور .
بچه ها از حال رفته بودند ؛ و مادر سرش به بافتنی خودش گرم بود و هوا هم گرم بود . کسی به آنچه پدر گفت توجهی نکرد. و پدر دیگر حوصله اش داشت سر می رفت . تسبیح را هلالی روی مهر جا نمازش گذاشت ؛ یک لااله الااﷲ گفت و سر پا ایستاد و با صدایی که ته پاشیر هم می شد آن را شنید ، اذان نمازش را گفت و وقتی می خواست اقامه را بگوید ، رو به دختر هایش گفت:
-به شماهام ! بتول تو پاشو! پاشو، سماور رو بذار اون ور تر . چایی رم دم کنین.
دختر بزرگ تر مثل این که از خواب پریده باشد ، کسل و ناراحت از جا تکان خورد . خودش را با سماور آن طرف تر کشید و از سر خستگی و خشم زیر لب گفت: -ایش . . . ش. . .
و دوباره سر جای خود برگشت؛ پشتش را به دیوار داد و باز از حال رفت . مادر ، کار بافتنی اش را کنار گذاشت. آمد جلو . قوری را آب بست . گذاشت سر سماور. دستمال قوری را هم روی آن انداخت و دوباره به جایش بر گشت، کار بافتنی اش را به دست گرفت و مشغول شد. پدر هنوز اقامه اش را نگفته بود . پا به پا می کرد و یواش یواش چیزی می خواند . و انگشت هایش روی درز شلوار خانه اش بالا وپایین می رفت. آفتاب داشت کم کم از بام خانه می پرید . گرما و بوی خاک آفتاب خورده توی حیاط پیچیده بود. ویخی توی کوچه داد زد . پدر اقامه اش را داشت شروع می کرد که صدای یخی ، توی حیاط پیچید . پدر یک دم ساکت شد و رو به دختر ها یش گفت: – صغرا ، پاشو برو یخ بگیر !
دختر کوچک تر تکانی خورد وگفت: -ایش خدایا ! و ساکت شد.
دیگر طاقت پدر تمام شده بود . خودش را با دو قدم به ایوان رساند.
دختر ها از جای شان پریدند . مادر یک دم سرش را از روی کارش برداشت و دوباره پایین انداخت. دخترها خودشان را توی حیاط انداخته و پدر مثل آن ها پا برهنه ، دنبال شان افتاد.
-پدر سوخته ها ! قبر پدر مادرتان سگ. . . دختر ها هر یک از طرفی می دویدند و پدر مثل اینکه اول نمی دانست به طرف کدام شان حمله کند . ولی گویا آخر تصمیم گرفت. و دنبال صغرا افتاد . و بتول رفت روی پله ی اول پا شیر ایستاد و داشت زار می زد.
صغرا سه بار دور حوض گشت ؛ یک بار پایش توی باغچه رفت و یک شاخه ی لاله عباسی را شکست. ولی پدر بالا خره رسید . و همان طور که دخترش می دوید ، یکی محکم به پشتش زد . دختر سکندری رفت و دمر روی زمین پهن شد وناله اش توی خاک فرو رفت.
پدر سوخته ها ! همش ایش وفیش ؟همش ایش وفیش ؟به قبر پدر. . .
دنباله ی فحشش را با یک صلوات برید و برگشت. دستش را لب حوض آب کشید . با دستمالی که روی شاخه ی انار بود خشک کرد و رفت توی اتاق ، روی جا نمازش ایستاد و شروع کرد به اقامه گفتن.
صغری تازه به ناله افتاده افتاده بود . کلمات بزرگ و پر سرو صدای عربی که از خشم هنوز لرزشی داشت از در اتاق بیرون می زد. و آفتاب که داشت از لب بام می پرید ، ناله های دختر را که هنوز دمر روی زمین دراز کشیده بود ، برمی داشت و با خود می برد.
مادر ، یک چند دقیقه ای کار بافتنی اش را کنار گذاشت و از در اتاق که باز بود ، تاریکی درون آن را با چشمانی دریده نگاه کرد و بعد بلند شد ؛ رنگش پریده بود. دستش می لرزید و لبش را به دندان گرفته بود.
بتول هم جرات پیدا کرد و جلو آمد. دونفری صغرا را بلند کردند. نوک دماغش و پیشانی اش که به خاک کشیده شده بود ، خراش برداشته بود. لب بالایی اش باد کرده بود و از همه ی زخم های خون می آمد و یخی هنوز توی کوچه داد می زد.
صغرا را لب حوض بردند. بتول آفتابه را آورد ، آب کرد و روی دست مادرش می ریخت و او خون لب و دهان صغرا را شست. سر و صورتش را با دستمالی که روی شاخه ی درخت انار کنار حوض آویزان بود ، خشک کرد . پیراهنش را هم تکان داد و زیر او پهن کرد و او را خواباند.
پدر نماز اولش را شروع کرده بود. یخی داشت دور می شد. و آفتاب از لب بام پریده بود.
– بتول ! برو زنبیل ور دار بیار.
از لب رف هم پول برداشت و به او داد و دنبال یخ روانه اش کرد و دوباره سرکار خودش نشست. سماور غلغل می کرد. هرم آفتاب توی ایوان بود. سفره ی پیچیده شده ، آن گوشه ی ایوان مانده بود و نمکدان با قاشق ها روی آن بود. و مادر این بار تندتر کار می کرد. میله ها، تندتر بالا و پایین می رفت و گلوله ی کاموا وسط ایوان تندتر باز می شد و به هوای خودش این ور و آن ور می رفت.
پدر ، نماز اولش را سلام گفت. هنوز به افطار خیلی مانده بود و او طاقتش دیگر داشت تمام می شد. به زحمت بلند شد. تسبیح را روی جانماز انداخت و شروع کرد به اذان گفتن. کلمات کشیده و پر سر و صدای عربی که از اتاق می آمد ، لرزشی از خشم و بیچارگی به همراه خود داشت. صغرا آن گوشه ی ایوان یک پهلو افتاده بود و دست هایش را روی صورتش گذاشته بود ؛ پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و هق هق می کرد و صدایش با غلغل سماور درمی آویخت.
مادر دیگر بی تاب شده بود . هنوز رنگ به صورتش نیامده بود و همان طور که دست هایش ، تند میله ها را بالا و پایین می برد ، یک دفعه سر رفت : – خجالت نمی کشه. . . بی غیرت. . . بی رحم! . . .
اﷲ اکبر پر سروصدایی که پدر گفت ، صدای او را در خود گم کرد. و مادر خاموش شد. در حیاط صدا کرد. بتول با زنبیل یخ وارد شد. یخ را توی حوض آب کشید. از روی طاقچه ، کاسه ی بدل چینی را برداشت و یخ را توی آن گذاشت.
– سفره رم پهن کن!
بتول سفره را هم پهن کرد. کاسه یخ را وسط آن گذاشت. قاشق ها را چید. نان را تقسیم کرد و چهار طرف سفره گذاشت و خودش همان گوشه به دیوار تکیه داد و از حال رفت. مادر کم کم رنگ به صورتش برمی گشت. دیگر لبش را نمی گزید. یواش یواش چیزی زیر لب می گفت ، ولی هنوز دستش همان طور تند کار می کرد. . .
– بتول ! چراغو روشن کن.
آفتاب پریده بود. هوا تاریک می شد و از پدر که نماز عصرش را آهسته می خواند ، صدایی شنیده نمی شد. فقط گاهی سوت بلند یک (ص) خود را از تاریکی اتاق بیرون می کشید و در گرمای اول غروب گم می شد ؛ و بعد هم کنده ی زانوی او که روی جانماز می نشست ، گرپ ، صدا می داد . وصغرا آهسته آهسته ناله می کرد و همان گوشه افتاده بود.
-بسه دیگه . . . بسه ، و زیر لب افزود:
مادر این را گفت و کارش را کنار گذاشت . کفشش را پوشید ، و رفت.
به آشپزخانه که رسید صدا زد:
– بتول ! پاشو خربزه رو بیار پاره کن.
بتول پاشد و رفت توی اتاق. از کنار پدرش که داشت نمازش را سلام می داد رد شد. وقتی برگشت یک سینی با یک کارد آورد. آن ها را توی سفره گذاشت. کفشش را پوشید ، آهسته آهسته به طرف پاشیر رفت و خربزه را آورد. آن را چهارقاچ کرد. دو قاچ بزرگ تر و دوتای دیگر کوچک تر. تخمه ی آن را توی یک سینی زیر استکانی خالی کرد ؛
گذاشت طاقچه ، قاچ های خربزه را یکی یکی برید و هرکدام را سرجایش گذاشت.
– بتول ! چراغو بیار.
صدای پدر از توی اتاق این طور گفت. صدا دیگر از خشم نمی لرزید.
ولی هنوز از بیچارگی کشیده بود. بتول چراغ را برد توی اتاق. جلوی جانماز پدرش گذاشت و به صدای پدرش که بلند بلند قرآن می خواند گوش می داد. صغرا ناله اش بند آمده بود . بتول نگاهی به او کرد و خودش را به آن طرف کشید.
-صغرا! صغرا! نخواب! افطار نزدیکه. پاشو!
شانه اش را تکان داد. صغرا که چند دقیقه ساکت مانده بود دوباره به ناله افتاد و این بار سخت گریه می کرد. شانه هایش همان طور که یک پهلو خوابیده بود تکان می خورد ، بتول هم داشت گریه اش می افتاد. آب دهان خود را به زور قورت داد. روی صغرا خم شد و گفت :
– هیچ چی نگو! بسه دیگه! تو که بابارو می شناسی . هیچ چی نگو!
می دونی که دم افطار سگ می شه . و این کلمه ی آخری را که می گفت نگاهش به طرف در اتاق برگشت که نور چراغ از آن بیرون می زد. سرو صدایی که از آشپزخانه می آمد ، خوابید و مادر با ظرف غذا بیرون آمد. کفشش را که روی زمین می کشید ، پای ایوان کند . . . ظرف غذا را توی سفره گذاشت. بخار غذا نه رنگی داشت و نه بویی.
-پس بشقابا کوش ، بتول؟!
بتول به عجله خود را جمع و جور کرد و توی اتاق رفت . از پهلوی پدرش رد شد و غرشی را که او کرد نشنیده گرفت. در صندوق صدا کرد و بتول وقتی برگشت بشقاب ها را توی سفره گذاشت. هوا داشت تاریک می شد. صدای گریه ی صغرا بند آمده بود. شاید مغرب شده بود ، تک صدای اذان گوهای تازه کار از دوردست می آمد و با هرم آفتاب که هنوز صدای قرآنش ، با قرائت و کشیده از توی اتاق بیرون زد.
بتول ! پاشو چراغو وردار بیا. صغرا تو هم پاشو دیگه!
صدایش آمرانه بود و بی حوصله بود. بتول داشت بلند می شد که چراغ را بیاورد. ولی پدر قرآنش را بست ، چراغ را برداشت و توی ایوان آمد.
چراغ را توی طاقچه گذاشت و کنار سفره نشست . بتول پهلوی دست او نشسته بود . صغرا هم بلند شده بود و پدر هنوز زیر لب ذکر می گفت. مادر پای سماور نشسته بود. سه تا استکان آب جوش ریخت . جلوی آن ها گذاشت و خودش با خربزه افطار کرد. گربه هم از راه رسیده بود و کنار سفره ، همان دم ایوان سر دودست نشسته بود. بخار بی رنگ غذا با بخار سماور می آمیخت و صغرا هنوز سکسکه می کرد. مادر سرش را از روی سفره برداشت. رنگ از صورتش پریده بود و لب هایش می لرزید. یک دم نگاهش را به صورت پدر دوخت و بعد :
-خجالت نمی کشی؟ این دست مزد دم افطارشونه؟وادارشون کرده ای روزه بگیرند؟. . .
حالا خون به صورتش دویده بود. دستش توی ظرف خربزه مانده بود
هیچ ازین روگردان نبود که هر چه از دهانش درآمد ، به شوهرش بگوید. پدر استکان آب جوش را به آرامی توی نعلبکی گذاشت و از روی بی حوصلگی گفت :
-خوبه . بذار افطار کنیم. . . و بشقاب خربزه اش را پیش کشید. – چه افطاری ؟ از زهر هلاهلم بدتره !
پدر ساکت بود و خربزه می خورد. صغرا آهسته می لرزید. بتول نگران بود و چشمش دودو می زد. سماور غلغل می کرد. مادر بشقابش را کنار زده بود و هنوز نمی توانست آرام باشد.
-دیگه بچه هاتم فهمیده ن که چرا این طور دم افطار سگ می شی. . .
پدر حوصله اش سر رفت بشقاب را به سختی کنار زد. صدایش رگه دار شده بود و می لرزید:
– می ذاری یه لقمه زهر مار کنیم یا نه؟
– مگه تو گذاشته ای؟ از اول ماه تا حالا. . .
صدای مادر می لرزید. پدر قرمز شده بود . می خواست چیزی بگوید دهانش باز ماند ؛ ولی صدایی از آن بیرون نیامد. دیگر طاقتش تمام شده بود. دامن سفره را گرفت ، به جلو پرت کرد و توی تاریکی اتاق رفت.
دامن سفره رو ی ظرف غذا افتاد. یک ظرف خربزه هم برگشت و چربی غذا داشت توی سفره می دوید. مادر هنوز بد می گفت. بتول هاج و واج مانده بود و چشم هایش دیگر دور نیم زد. صغرا دوباره به گریه افتاده بود.
دست هایش را به صورتش گرفته بود و همان طور که سر سفره نشسته بود ، شانه هایش تکان می خورد.
در حیاط که بسته شد ، محکم صدا کرد و گربه از صدای آن متوحش شد.
هرم آفتاب پریده بود. سماور کناره سفره می جوشید. هوا تاریک تاریک شده بود . و هیاهوی دور اذان گوها رو به خاموشی می رفت.
گناه
شب روضه هفتگی مان بود. و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم و رخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود. و مستعمعین روضه آمده بودند.
حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد. من کارم که تمام می شد ، توی تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم . وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود. آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشا کردم. طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ، مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا می کردم. خوب یادم مانده است. باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال می کرد می خندد ، آمد و سر جای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
من و خواهرم همیشه از صدای گریه این پیرمرد می خندیدیم. و مادرم ما را دعوا می کرد و پشت دستش را گاز می گرفت و مارا وا می داشت استغفار کنیم. یکی دیگر هم بود که وقتی گریه می کرد ، صورتش را نمی پوشانید. سرش را هم پایین نمی انداخت. دیگران همه این طور می کردند. مثل این که خجالت می کشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین می انداخت ، و نه دستش را روی صورتش می گرفت. همان طور که روضه خوان می خواند ، او به رو به روی خود نگاه می کرد و بی صدا اشک از چشمش ، روی صورتش که ریش جو گندمی کوتاهی داشت، سرازیر می شد. آخر سر هم وقتی روضه تمام می شد ، می رفت سر حوض ، و صورتش را آب می زد. بعد همانطور که صورتش خیس شده بود ، چایی اش رامی خورد و می رفت. من نمی دانستم زمستان ها چه می کند که روضه را توی پنجدری می خواندیم.
اما تابستان ها، هر شب که من از لب بام ، بساط روضه را می پاییدم، این طور بود.
من به این یکی خیلی علاقه پیدا کرده بودم . وقتی هم که تنها بودم، به شنیدن صدای گریه اش نمی خندیدم ، غصه ام می شد. ولی هر وقت با این خواهر بدجنسم بودم ، او پقی می زد به خنده و مرا هم می خنداند. و آن وقت بود که مادرمان عصبانی می شد. جای معینی نداشت . هر شبی یک جا می نشست . من به خصوص از گریه اش خوشم می آمد که بی صدا بود. شانه هایش هم تکان نمی خورد. صاف می نشست، جم نمی خورد و اشک از روی صورتش سرازیر می شد و ریش جو گندمی اش ، از همان بالای بام هم پیدا بود که خیس شده است. آن شب او هم آمد و رفت ، صاف روبه روی من ، روی حصیر نشست. کناره هامان همه دور حیاط را نمی پوشاند و یک طرف را حصیر می انداختیم. طرف پایین حیاط دیگر پر شده بود. رفقای درم همه همان دم دالان می نشستند . آبدارباشی شب های روضه هم آ ن طرف ، توی تاریکی ، پشت گلدان ها ایستاده بود و نماز می خواند و من فقط صدایش را می شنیدم که نمازش را بلند بلند می خواند.
چه قدر دلم می خواست نمازم را بلند بلند بخوانم . چه آرزوی عجیبی بود! از وقتی که نماز خواندن را یاد گرفته بودم، درست یادم است ، این آرزو همین طور در دلم مانده بود و خیال هم نمی کردم این آرزو عملی بشود . عاقبت هم نشد .
برای یک دختر ، برای یک زن که هیچ وقت نباید نمازش را بلند بخواند ، این آرزو کجا می توانست عملی بشود؟ این را گفتم . مدتی توی حیاط را تماشا می کردم و بعد وقتی که پدرم هم از مسجد آمد ، من زود خودم را از لب بام کنار کشیدم و بلند شدم. لازم نبود که دیگر نگاه کنم تا ببینم چه خبر خواهد شد. و مردم چه خواهند کرد.
پدرم را هم وقتی می آمد ، خودم که نمی دیدم . صدای نعلینش که توی کوچه روی پله دالان گذاشته می شد ، و بعد ترق توروق پاشنه آن که روی کف دالان می خورد ، مرا متوجه می کرد که پدرم آمده است. پشت سر او هم صدای چند جفت کفش دیگر را روی آجر فرش دالان می شنیدم. این ها هم موذن مسجد پدرم و دیگر مریدها بودند که با پدرم از مسجد برمی گشتند. دیگر می دانستم که وقتی پدرم وارد می شود ، نعلینش را آن گوشه پای دیوار خواهد کند و روی قالیچه کوچک ترکمنی اش ، که زیر پا پهن می کرد،
چند دقیقه خواهد ایستاد و همه کسانی که دور حیاط و توی اتاق ها نشسته اند و چای می خورند و قلیان می کشند ، به احترامش سرپا خواهند ایستاد و بعد همه با هم خواهند نشست. این ها را دیگر لازم نبود ببینم. همه را می دانستم. آن وقت آخرهای تابستان بود و من شاید تابستان سومم بود که هر شب روضه ، وقتی رخت خواب ها را پهن می کردم، لب بام می آمدم و توی حیاط را تماشا می کردم. مادرم دو سه بار مرا غافلگیر کرده بود و همان طور که من مشغول تماشا بودم ، از پلکان بالا آمده بود و پشت سرمن که رسیده بود ، آهسته صدایم کرده بود. ومن ترسان و خجالت زده از جا پریده بودم . جلوی مادرم ساکت ایستاده بودم. و در دل با خود عهد کرده بودم که دیگر لب بام نیایم. ولی مگر می شد؟
آخر برای یک دختر دوازده سیزده ساله، مثل آن وقت من ، مگر ممکن بود گوش به این حرفها بدهد؟ این را گفتم. پدرم که آمد ، من از جا پریدم و رفتم به طرف رختخواب ها. خوبیش این بود که پدرم هنوز نمی دانست من شب های روضه لب بام می نشینم و مردها را تماشا می کنم. اگر می دانست که خیلی بد می شد. حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی کرد که هیچ ، همیشه هم طرف ما را می گرفت و سر چادر نماز خریدن برایمان ، با پدرم دعوا هم می کرد.
خوب یادم است. رخت خواب ها پهن بود. هوای سر شب خنک شده بود و من وقتی روی دشک خودم ، که مال من تنها نبود و با خواهر هفت ساله ام روی آن می خوابیدم ، نشستم ، دیدم که خیلی خنک بود. چقدر خوب یادم مانده است! هیچ دیده اید آدم بعضی وقت ها چیزی را که خیلی دلش می خواهد یادش بماند، چه زود فراموش می کند؟
اما بعضی وقت ها هم این وقایع کوچک چه قدر خوب یاد آدم می ماند! همه چیز آن شب چه خوب یاد من مانده است! این هم یادم مانده است که به دختر همسایه مان که آمده بود رخت خواب هاشان را پهن کند و از لب بام مرا صدا کرد محلی نگذاشتم. خودم را به خواب زدم و جوابش را ندادم. خودم هم نمی دانم چرا اینکار را کردم، ولی تشکم آنقدر خنک بود که نمی خواستم از رویش تکان بخورم . بعد که دختر همسایه مان پایین رفت ، من بلند شدم و روی رخت خوابم نشستم ، به چه چیزهایی فکر می کردم ، یک مرتبه به صرافت افتادم ، به صرافت این افتادم که مدت هاست دلم می خواهد یواشکی بروم و روی رختخواب پدرم دراز بکشم. هنوز جرات نداشتم آرزو کنم که روی آن بخوابم. فقط می خواستم روی آن دراز بکشم. رخت خواب پدرم را تنهایی آن طرف بام می انداختیم. من و مادرم و بچه ها این طرف می خوابیدیم و رخت خواب برادرم را که دو سال بزرگتر از من بود آن طرف، آخر ردیف رخت خوابهای خودمان می انداختیم. همچه که این خیال به سرم زد، باز مثل همیشه اول از خودم خجالت کشیدم.
نگاهم را از سمت رخت خواب ها پدرم برگرداندم. بعد هم خوب یادم هست که مدتی به آسمان نگاه کردم. دو سه تا ستاره هم پریدند. ولی نمی شد. پاشدم و آهسته آهسته و دولا دولا برای این که سرم در نور چراغ های حیاط نیفتد ، به آن طرف رفتم. کنار رختخواب پدرم ایستادم. تنها رخت خواب او ملافه داشت. خوب یادم است.
هر شب وقتی رخت خوابش را پهن می کردم ، دشک را که می تکاندم و متکا را بالای آن می گذاشتم و لحاف را پایینش جمع می کردم ، یک ملافه سفید و بزرگ هم داشت که روی همه اینها می انداختیم و دورو برش را صاف می کردیم. سفیدی ملافه رخت خواب پدرم ، در تاریکی هم به چشم می زد و هرشب این خیال را به سر من می انداخت. هر شب مرا به هوس می انداخت. به این هوس که یک چند دقیقه ای ، نیم ساعتی ، روی آن دراز بکشم. به خصوص شب های چهارده که مهتاب سفیدتر بود و مثل برف بود. چه قدر این خیال اذیتم می کردم! اما تا آن شب ، جرات این کار را نکرده بودم . نمی دانم چه بود کسی نبود که مرا ببیند. کسی نبود که مرا ببیند. اگر هم می دید ، نمی دانم مگر چه چیز بدی در این کار بود. ولی هروقت این خیال به سرم می افتاد، ناراحت می شدم. صورتم داغ می شد. لب هایم می سوخت و خیس عرق می شدم و نزدیک بود به زمین بخورم. کمی دودل می ماندم و بعد زود خودم را جمع و جور می کردم و به طرف رخت خواب های خودمان فرار می کردم و روی دشک خودم می افتادم . یک شب ، چه خوب یادم مانده است، گریه هم می کردم. بعد خودم از این کارم خنده ام می گرفت و حتی به خواهرم هم نگفتم.
اما چه قدر خنده دار بود گریه آن شب من! وقتی روی رخت خواب خودم افتادم ، مدتی گریه کردم و بین خوب و بیداری بودم که خواهرم آمد بالا و صدایم کرد که شام یخ کرد. آن شب هم وقتی این خیال به سرم افتاد، اول همان طور ناراحت شدم. سفیدی رخت خواب پدرم را هرشب به خواب می دیدم.
ولی مگر جرات داشتم به آن نزدیک شودم؟اما آن شب نمی دانم چه طور شد که جرات پیدا کردم. مدتی پای رخت خوابش ایستادم و به ملافه سفیدش و به دشک بلندش نگاه کردم و بعد هم نفهمیدم چه طور شد یک مرتبه دلم را به دریا زدم و خودم را روی رخت خواب پدرم انداختم.
ملافه خنک خنک بود و پشت من تا پایین پاهایم آنقدر یخ کرد که حالا هم وقتی به فکرش می افتم ، حظ می کنم . شاید هم از ترس و خجالت وحشت کردم که اینطور یخ کردم. ولی صورتم داغ بود و قلبم تند می زد.
مثل این که نامحرم مرا دیده باشد. مثل وقتی که داشتم سرم را شانه می کردم و پدرم از در وارد می شد و من از ترس و خجالت وحشت می کردم ولی خجالتم زیاد طول نکشید. پشتم گرم شد. عرقم بند آمد و دیگر صورتم داغ نبود . ومن همان طور که روی رخت خواب پدرم طاقباز افتاده بودم ، خوابم برد. برادرم مدرسه می رفت و تنها من در کارهای خانه به مادرم کمک می کردم. خستگی از کار روز و رخت خواب ها را که پهن کرده بودم ، مرا از پا درآورده بود و نمی دانم آن شب اصلا چه طور شده بود که من خواب دیو پیدا کرده بودم.
هر وقت به فکر آن شب می افتم ، هنوز از خجالت آب می شوم و مو بر تنم راست می شود. من که دیگر نفهمیدم چه اتفاقهایی افتاد. فقط یک وقت بیدار شدم و دیدم لحاف پدرم تا روی سینه ام کشیده شده است و مثل این که کسی پهلویم خوابیده است. وای! نمی دانید چه حالی پیدا کردم ! خدایا! یواش اما با عجله تکان خوردم و خواستم یک پهلو بشوم . ولی همان تکان را هم نیمه کاره ول کردم و خشکم زد و همان طور ماندم . سر تا پایم خیس عرق شده بود و تنم داغ داغ بود و چانه ام می لرزید. پاهایم را یواش یواش از زیر لحاف پدرم درآوردم و توی سینه جمع کردم. پدرم پشتش را به من کرده بود و یک پهلو افتاده بود. دستش را زیر سرش گذاشته بود و سیگار می کشید. و من که نتوانستم یک پهلو شوم، دود سیگارش را می دیدم که از بالای سرش بالا می رفت. از حیاط نور چراغ های روضه بالا نمی آمد . سروصدایی هم نبود. فقط صدای کاسه بشقاب از روی بام همسایه مان-که دیر و همان روی بام شام می خوردند- می آمد.
وای که من چه قدر خوابیده بودم! چه طور خوابم برده بود! هنوز چانه ام می لرزید و نمی دانستم چه کار کنم . بلند شوم؟ چطور بلند شوم ؟همان طور بخوابم؟چطور پهلوی پدرم همانطور بخوابم؟ دلم می خواست پشت بام خراب شود و مرا باخودش پایین ببرد. راستی چه حالی داشتم ! در این عمر چهارده ساله ام ، حتی یک دفعه هم این حال به من دست نداده است. اما راستی چه حال بدی بود! دلم می خواست یک دفعه نیست بشوم تا پدرم وقتی رویش را برمی گرداند، مرا در رختخواب خودش نبیند. دلم می خواست مثل دود سیگار پدرم -که به آسمان می رفت و پدرم به آن توجهی نداشت- دود می شدم و به آسمان می رفتم. و پدرم مرا نمی دید که این طور بی حیا، روی رخت خوابش خوابیده ام. وای که چه حالی داشتم! کم کم باد به پیراهنم ، که از عرق خیس شده بود ، می خورد و سردم شده بود. ولی مگر جرات داشتم از جایم تکان بخورم ؟هنوز همان طور مانده بودم. نه طاقباز بودم و نه یک پهلو. یک جوری خودم را نگه داشته بودم. خودم هم نمی دانم چه جور بود، ولی پدرم هنوز پشتش به من بود و دراز کشیده بود و سیگارش را دود می داد. بعضی وقت ها که به فکر این شب میافتم ، می بینم اگر پدرم عاقبت به حرف نیامده بود ، من آخر چه می کردم! مثل این که اصلا قدرت هیچ کاری را نداشتم و حتما تا صبح همان طور می ماندم و از سرما یا ترس و خجالت خشکم می زد.
اما بالاخره پدرم به حرف آمد و همان طور که سبیلش به دهنش بود، از لای دندانهایش گفت:
دخترم ! تو نماز خوندی؟
من نماز نخوانده بودم . همان از سر شب که بالا آمده بودم، دیگر پایین نرفته بودم . ولی اگر هم نماز خوانده بودم، می باید در جواب پدرم دروغ می گفتم و می گفتم که نماز نخوانده ام. بالاخره این هم خودش راه فراری بود و می توانست مرا خلاص کند. اما به قدری حال خودم از دستم رفته بود و ترس و خجالت به قدری آبم کرده بود که اول نفهمیدم در جواب پدرم چه گفتم . ولی بعد که فکر کردم، یادم آمد. مثل این که در جواب گفته بودم : بله نماز خوانده م.
ولی بالاخره همین سوال و جواب ، وسیله این را به من داد که در یک چشم به هم زدن بلند شوم و کفش هایم را دست بگیرم و خودم را از پله ها پایین بیندازم . سوال پدرم مثل این که مرا از جا کند. راستی از پلکان خود را پایین انداختم و وقتی توی ایوان ، مادرم رنگ و روی مهتابی مرا دید ، وحشتش گرفت. و پرسید : چرا رنگت این جور پریده ؟
و من وقتی برایش گفتم ، خوب یادم است که رویش را تند از من برگرداند و همان طور که از ایوان پایین می رفت ، گفت : خوب دختر، گناه کبیره که نکردی که!
اما من تا وقتی که شامم را خوردم و نمازم را خواندم ، هنوز توی فکر بودم و هنوز از خودم و از چیز دیگری خجالت می کشیدم. مثل این که گناه کرده بودم. گناه کبیره. مثل این که رخت خواب پدرم مرد نامحرمی بوده است و مرا دیده.
این مطلب را از آن وقت ها همین طور بفهمی نفهمی درک می کردم. اما حالا که فکر می کنم ، می بینم ترس و وحشتی که آن وقت داشتم ، خجالتی که مرا آب می کرد ، خجابت زنی بود که مرد نامحرمی بغلش خوابیده باشد. وقتی بعد از همه ، دوباره بالا رفتم و آهسته توی رخت خواب خودم خزیدم و لحاف را تا دم گوشم بالا کشیدم ، خوب یادم است مادرم پهلوی پدرم نشسته بود و می گفت: اما راسی هیچ فهمیدی که دخترت چه وحشت کرده بود؟به خیالش معصیت کبیره کرده !
و پدرم ، نه خندید و نه حرفی زد. فقط صدای پکی که به سیگارش زد، خیلی کشیده و دراز بود و من از آن خوابم برد.