سه تار – قسمت چهارم

نویسنده : جلال آل احمد تاریخ‌ نشر : دی ماه ٨٢

مقدمه

جلال آل احمد: صدای منتقد روشنفکر ایران

جلال آل احمد، نویسنده، روشنفکر و منتقد ادبی برجسته ایرانی، در اوایل قرن بیستم در تهران متولد شد. او با آثارش، به ویژه “غرب‌زدگی”، به یکی از چهره‌های شاخص ادبی و فکری ایران تبدیل شد. آل احمد در آثارش، به نقد جامعه‌ی سنتی و مدرن ایران پرداخت و به بررسی تأثیرات فرهنگ غرب بر هویت ایرانی پرداخت.

“غرب‌زدگی” یکی از مشهورترین آثار آل احمد است که در آن به بررسی چگونگی نفوذ فرهنگ غرب در ایران و تأثیرات آن بر ارزش‌ها و هویت ایرانی می‌پردازد. آل احمد در این کتاب، به نقد روشنفکران غرب‌زده‌ای می‌پردازد که به جای تلاش برای اصلاح جامعه، به تقلید کورکورانه از فرهنگ غرب می‌پردازند. او معتقد بود که غرب‌زدگی، یکی از مهم‌ترین مشکلات جامعه‌ی ایران است و برای پیشرفت، باید به ریشه‌های فرهنگی و هویتی خود بازگردیم.

از دیگر آثار مهم آل احمد می‌توان به “مدیر مدرسه” و “خسی در میقات” اشاره کرد. “مدیر مدرسه” روایتی طنزآمیز از وضعیت آموزش و پرورش در ایران است و “خسی در میقات” سفرنامه‌ای است که در آن، آل احمد به بررسی وضعیت اجتماعی و فرهنگی برخی از مناطق ایران می‌پردازد.

آل احمد، علاوه بر نویسندگی، به عنوان یک منتقد ادبی نیز فعالیت می‌کرد و آثار بسیاری از نویسندگان ایرانی را نقد و بررسی کرد. او با نقدهای تیز و گزنده‌اش، بر ادبیات معاصر ایران تأثیر بسزایی گذاشت.

در مجموع، جلال آل احمد یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان و نویسندگان ایرانی است که آثارش همچنان مورد مطالعه و بحث و بررسی قرار می‌گیرد. او با نگرشی انتقادی و تحلیلی، به بررسی مسائل اجتماعی و فرهنگی ایران پرداخت و آثاری ماندگار از خود به یادگار گذاشت.

نزدیک‌ مرزون آباد

وقتی‌ صدای در اتاق مرا از خواب پراند ،  من‌ خواب امتحان آخر سال را می‌ دیدم که‌ می‌ بایست‌ در تهران از شاگردهایم‌ بکنم‌. رفیق‌ هم‌ سفرم زودتر بیدار شده بود. کلید چراغ اتاق ما روی خود سرپیچ‌ بود و رفیقم‌ وقتی‌ نشست‌ مرد باریک‌ و مرتبی‌ که‌ با یک‌ پاسبان تفنگ‌ به‌ دست‌ ، وارد اتاق شده بود ؛  خودش را این‌ طور معرفی‌ کرد : بنده حسن‌ نوری ؛  بازرس شهربانی‌ شاهی‌.

ما ساعت‌ هشت‌ به‌ شاهی‌ رسیده بودیم‌ و در این‌ میهمانخانه‌ برای یک‌ شب‌ اتاق گرفته‌ بودیم‌. و من‌ تازه چشمم‌ گرم شده بود. شهر حکومت‌ نظامی‌ بود و هیچ‌ استعبادی نداشت‌ که‌ این‌ وقت‌ شب‌ مزاحم‌ آدم بشوند. بازرس روی تنها صندلی‌ اتاق که‌ رفیقم‌ به‌ او نشان داده بود ،  نشست‌. و پاسبان تفنگ‌ به‌ دست‌ همان دم در پشت‌ تخت‌ خواب رفیقم‌ ایستاد.

مامور شهربانی‌ بی‌ این‌ که‌ از این‌ مزاحمت‌ بی‌ موقع‌ خود ،  معذرتی‌ بخواهد و بی‌ هیچ‌ مقدمه‌ ای شروع کرد :

-اسم‌ شریف‌ جناب عالی‌؟

رفیقم‌ اسمش‌ را گفت‌ و ساکت‌ ماند و او از من‌ پرسید: -آقایون با هم‌ سفر می‌ کرده ن؟

من‌ جواب دادم : -بله‌ .

-کی‌ از بابلسر تشریف‌ آوردین‌؟

-همین‌ امشب‌؛  اول شب‌ .

-تو راه با احمد علی‌ کیا کلاهی‌ ژاندارم ؛  تا کجا همراه بودین‌؟

من‌ گفتم‌ :

-همچه‌ کسی‌ با ما نبود. . . و توی فکر رفتم‌.

رفیقم‌ که‌ زودتر از من‌ به‌ صرافت‌ افتاده بود ،  گفت‌ : -شاید یارو را می‌ گه‌ . . . و من‌ افزودم:

-چرا . یه‌ ژاندارم با ما هم‌ سفر بود. ما اسمشو که‌ به‌ ما نگفت‌:

مامور شهربانی‌ گفت‌ :

-همین‌ خودشه‌ . تا کجا با شما بود ؟

-سر کیلومتر ٩ که‌ ماشین‌ ما پنچر شد ،  پیاده شد و رفت‌. می‌ گفت‌ می‌ خواد تا مرزون آباد پیاده بره.

مامور شهربانی‌ صندلی‌ اش را به‌ تخت‌ من‌ نزدیک‌ تر کرد . چشم‌ های خوابی‌ کشیده اش معلوم بود که‌ خیلی‌ خسته‌ است‌. پلک‌ هایش‌ را به‌ زحمت‌ باز نگه‌ داشته‌ بود. من‌ یک‌ سیگار تعارفش‌ کردم. کبریت‌ هم‌ برایش‌ کشیدم و او سیگارش را که‌ آتش‌ زد ،  گفت‌ :

-بله‌ خودشه‌ . اما چرا پیاده رفت‌. . . نفهمیدین‌؟ من‌ گفتم‌ :

-می‌ گفت‌ یه‌ کار فوری داره و مجبوره زود بره.

و رفیقم‌ افزود:

-به‌ شوفر سپرد که‌ وسط‌ راه وقتی‌ بهش‌ رسیدیم‌ نگه‌ داره و سوارش کنه‌ . اما شوفر نگه‌ نداشت‌ . اون که‌ پول نمی‌ داد.

-ازش چیز دیگه‌ ای یادتون نیست‌؟

من‌ توی فکر فرو رفتم‌. رفیقم‌ رو به‌ من‌ گفت‌ : -یارو دختره . . . ؟

و من‌ گفتم‌ :

-چرا. وقتی‌ راه افتاد بیست‌ قدم که‌ رفت‌ به‌ یه‌ دختره ی دهاتی‌ رسید و با هم‌ رفتند که‌ ما دیگه‌ ندیدیمشون.

پاسبان که‌ آن گوشه‌ ایستاده بود ،  تفنگش‌ را این‌ دست‌ به‌ آن دست‌ کرد.

با خوشحالی‌ رو به‌ مامور شهربانی‌ گفت‌ : -آهاه. . . خود دختره است‌!

مامور شهربانی‌ که‌ هنوز راضی‌ نشده بود از من‌ پرسید: -می‌ تونید ،  بگید ،  دختره چه‌ قیافه‌ ای داشت‌؟

-قیافه‌ ش که‌ چه‌ عرض کنم‌ . . . یه‌ بسته‌ علف‌ روی سرش بود. پاچینش‌ هم‌ قرمز بود. مثل‌ همه‌ ی دختر دهاتی‌ ها.

و پاسبان صدایی‌ از گلویش‌ درآمد. مثل‌ این‌ که‌ پقی‌ زد به‌ خنده یا چیز دیگری بود که‌ من‌ نفهمیدم . و مامور شهربانی‌ مثل‌ این‌ که‌ آسوده شده باشد گفت‌:

-خودشه‌ . و سیگارش را به‌ طرف دهانش‌ برد.

من‌ هنوز نمی‌ دانستم‌ قضیه‌ چیست‌. فقط‌ خیال می‌ کردم ژاندارم هم‌ سفر ما فرار کرده یا کسی‌ او را زده یا کشته‌ . می‌ خواستم‌ چیزی بپرسم‌

ولی‌ سوال های پی‌ در پی‌ مامور شهربانی‌ شاهی‌ تمامی‌ نداشت‌. و من‌ ناچار گذاشتم‌ که‌ در آخر کار بپرسم‌.

مامور شهربانی‌ مثل‌ این‌ که‌ نقطه‌ ی گشایشی‌ در گفته‌ های من‌ یافته‌ باشد ،  آهسته‌ ولی‌ با خوشحالی‌ پرسید :

-دیگه‌ . . . دیگه‌؟. . .

نزدیک‌ مرزون آباد جلال آل احمد

من‌ باز کمی‌ فکر کردم و بعد گفتم‌ :

-ماشین‌ که‌ پنچریش‌ گرفته‌ شد و راه افتادیم‌ ،  دو سه‌ کیلومتر که‌ رفتیم‌ به‌ ژاندارم هم‌ سفرمون رسیدیم‌ که‌ با همون دختره داشتند می‌ رفتند. من‌ خودم دیدمشون. کناره جاده می‌ رفتند.

و او پرسید :

-همین‌ دو نفر تنها بودن؟

من‌ تعجب‌ کردم. سوال های نامربوط و عجیبی‌ بود. و بعد گفتم‌ : -نه‌. یه‌ پسره ی دهاتی‌ هم‌ دنبالشون بود.

و او رو به‌ پاسبان همراه خود کرد و با خوشحالی‌ کودکانه‌ ی طفلی‌ که‌ بازیچه‌ ی گم‌ شده ی خود را یافته‌ باشد گفت‌ :

-می‌ بینی‌ عباس؟همون پسره است‌ که‌ اومد خبر داد ،  ها. . . و بعد از من‌ پرسید:

-خوب. . . یادتون نیست‌ کجا بود؟ رفیقم‌ گفت‌ :

-چرا . مثل‌ این‌ که‌ نزدیکیای پنیرکلا بود.

من‌ حرف رفیقم‌ را تصدیق‌ کردم. مامور شهربانی‌ که‌ هنوز سیر نشده بود ،  باز پرسید:

-دیگه‌ چیزی یادتون نیست‌؟ من‌ گفتم‌ :

-نه‌ دیگه‌. و نفس‌ راحتی‌ کشیدم. رفیقم‌ نیز همین‌ را گفت‌ و وقتی‌ آن ها خواستند بروند من‌ رو به‌ او گفتم‌:

-باید واقعه‌ ی جالبی‌ اتفاق افتاده باشه‌. اجازه می‌ دید منم‌ یه‌ سوال از شما بکنم‌؟

یک‌ سیگار دیگر تعارفش‌ کردم. و او با قیافه‌ ای که‌ سعی‌ می‌ کرد خندان باشد گفت‌:

-بفرمایین‌. و دوباره نشست‌. و من‌ گفتم‌ :

-مگه‌ این‌ ژاندارم طوری شده؟فرار کرده ،  کسی‌ او را کشته‌ ،  چه‌ شده ؟ هر دوی آن ها خندیدند و او گفت‌ :

-نه‌ آقا . جناب آقای ژاندارم ،  همون دختره ی پاچین‌ قرمز رو ور داشته‌ با هم‌ فرار کردن.

من‌ این‌ را شنیدم ،  چشم‌ هایم‌ از تعجب‌ دریده شد و ماتم‌ برد. رفیقم‌ از روی تخت‌ خود پرید پایین‌ و بی‌ اختیار گفت‌ : -چی‌ می‌ گید؟من‌ خونسردی خودم را حفظ‌ کردم و گفتم‌ :

-که‌ این‌ طور ؟! . . . می‌ دونید خودش برای چی‌ می‌ رفت‌ مرزون آباد؟ هه‌! ماموریت‌ داشت‌ یه‌ آدم دیگه‌ رو توقیف‌ کنه‌. آدم دیگه‌ ای رو که‌ تو همین‌ مرزون آباد یه‌ دختره ی دیگه‌ رو قر زده بود؟

و آن هر دو خندیدند ،  و می‌ خواستند بروند که‌ باز من‌ پرسیدم : -نگفتید شما چه‌ طور خبردار شدید. . . ؟

-مادر دختره با همون پسری که‌ شما دنبال شون دیدید ،  غروب به‌ پست‌ مرزون آباد خبر دادن. پسره می‌ گفته‌ که‌ اونا بسته‌ ی علفو بهش سپرده بودن و خودشون با یه‌ ماشین‌ باری به‌ ده رفته‌ بودند.  و به‌ پسره گفته‌ بودن که‌ ما خسته‌ مون شده . مام دیگه‌ پدرمون در اومده تا تونستیم‌ از یکی‌ دو نفر خبر بگیریم‌.  از غروب تا حالا که‌ از مرزون آباد به‌ بابل‌ و شاهی‌ خبر دادن ، ما همه‌ ماشین‌ هایی‌ رو که‌ به‌ شاهی‌ رسیده تفتیش‌ کردیم‌. تا حالا که‌ شما را جسته‌ ایم‌.

بعد سیگارش را خاموش کرده و بلند شد . خداحافظی‌ کردند،  خیلی‌ هم‌ عذر خواستند و رفتند . پشت‌ سر آنها صاحب‌ مهمان خانه‌ ما که‌ خیال کرده بود از طرف حکومت‌ نظامی‌ برای جلب‌ ما آمده اند ؛  توی اتاق دوید و با لحنی‌ پدرانه‌ و پند دهنده گفت‌ :

-دیدید آقایون ؟همه‌ جا که‌ نمی‌ شه‌ شوخی‌ کرد. من‌ بی‌ خود اصرار نمی‌ کردم که‌ اسم‌ و رسم‌ حقیقی‌ تونو ،  تو دفتر مهمان خانه‌ بنویسید. آدم چرا بی‌ خود برای خودش دردسر بتراشه‌؟با حکومت‌ نظامی‌ که‌ دیگر نمی‌ شه‌ شوخی‌ کرد. حالا سرانجام قضیه‌ چی‌ بود؟

ما مطمئنش‌ کردیم‌ که‌ ارتباطی‌ با حکومت‌ نظامی‌ و مهمان خانه‌ او این‌ که‌ منو رفیق‌ هم‌ سفرم ،  خودمان را دو تا برادر مزلقان تپه‌ ای معرفی‌ کرده بودیم‌ و شماره شناسنامه‌ های هرکدام مان از یک‌ عدد هشت‌ رقمی‌ تشکیل‌ شده بود ندارد. و او که‌ رفت‌ چند دقیقه‌ ای هم‌ خندیدیم‌ و بعد چراغ را خاموش کردیم‌ و توی رخت‌ خواب رفتیم‌.

تا دو بعد از نیمه‌ شب‌ ،  خواب به‌ چشم‌ من‌ نیامد و همان طور که‌ در رخت‌ خوابم‌ افتاده بودم و از پنجره به‌ آسمان صاف شاهی‌ می‌ نگریستم‌ و گوشم‌ به‌ جنجال دور کارخانه‌ بود که‌ خاطرات تلخی‌ را در من‌ برمی‌ انگیخت‌. در خاطره ام اتفاقات میان راه را مرتب‌ می‌ کردم و در میان آن ها دنبال یک‌ نکته‌ می‌ گشتم‌ . پی‌ این‌ نکته‌ که‌ ژاندارم هم‌ سفر ما چه‌ طور جرات این‌ کار را کرده بود ؟چه‌ طور دخترک را راضی‌ کرده بود و قرش زده و فرارش داده بود؟

تنها فکری که‌ تا آن وقت‌ نمی‌ کردم ،  همین‌ بود که‌ ژاندارم هم‌ سفر ما آن دخترک را قر زده باشد و برش داشته‌ باشد و با هم‌ فرار کرده باشند . تا آن وقت‌ به‌ تمام وقایعی‌ که‌ در را ه بابلسر به‌ بابل‌ اتفاق افتاده بود ،  مثل‌ همه‌ اتفاقات عادی دیگر نگاه می‌ کردم و هیچ‌ چیز جالبی‌ در آن میان نمیافتم‌ که‌ به‌ خاطر بسپارم و یادداشت‌ کنم‌ . چرا ،  فقط‌ یک‌ بار وقتی‌ ژاندارم هم‌ سفر ما ،  توی ماشین‌ که‌ می‌ آمدیم‌،  گفت‌ که‌ دنبال جوانی‌ می‌ گردد که‌ دختری از اهالی‌ مرزون آباد را برداشته‌ و با هم‌ فرار کرده اند.

من‌ به‌ این‌ فکر افتادم که‌ ”چه‌ داستان زیبایی‌ از این‌ واقعه‌ ی عاشقانه‌ می‌ شود ساخت‌ ”!  و غیر از این‌ در سرتاسر راه جز قیافه‌ های عادی مازندرانی‌ های همسفر ما ،  با دماغ ها ی باریک‌ و پیشانی‌ ها ی کوتاه شان و بچه‌ ی آن خانواده همسفر ما که‌ زیر پستان مادرش افتاده بود و دایم‌ عر می‌ زد،  چیز دیگری دیدنی‌ نبود .

ولی‌ بعد که‌ سر و ته‌ این‌ واقعه‌ را از بازپرسی‌ های مامور شهربانی‌ شاهی‌ درآوردم ،  راستی‌ خیلی‌ تعجب‌ کردم .  چون از قیافه‌ و رفتار ژاندرام هم‌ سفر ما هیچ‌ بر نمی‌ آمد که‌ بتواند چنین‌ جسارتی‌ بکند و یک‌ دختر دهقانی‌ را گول بزند و دوتایی‌ باهم‌ فرار کنند . آدمی‌ بود شاید سی‌ و پنچ‌ ساله‌ و خیلی‌ معمولی‌ که‌ فقط‌ وقتی‌ وسط‌ جاده برای یک‌ اتوبوس دست‌ بلند کرد ،  قیافه‌ یک‌ ژاندارم حسابی‌ را گرفت‌ . یعنی‌ صدایش‌ محکم‌ شد و دستش‌ را با اراده بلند کرد. به‌ طوری که‌ پیدا بود اگر اتوبوس نمی‌ ایستاد ،  حاضر بود تفنگش‌ را هم‌ را بکشد و دو تا چرخ عقب‌ اتوبوس را سوراخ کند. به‌ خصوص دروغی‌ که‌ درباره محل‌ ولادت خود به‌ رفیق‌ همسفر من‌ (که‌ از او پرسیده بود که‌ کجایی‌ است‌)گفته‌ بود ؛ مرا بیش‌ تر به‌ این‌ تعجب‌ دچار می‌ ساخت‌ . چون من‌ پیش‌ خود فکر می‌ کردم که‌ دیگر یک‌ ژاندارم تفنگ‌ به‌ دوش آن هم‌ میان بابلسر و بابل‌ احتیاجی‌ به‌ دروغ گفتن‌ ندارد . او که‌ بعد هم‌ ،  چنین‌ جربزه ای به‌ خرج داده بود و یک‌ دختر روستا نشین‌ را بر زده بود و با هم‌ فرار کرده بودند ،  او که‌ چنین‌ جراتی‌ از خود نشان داده بود ،  چرا دروغ گفت‌ ؟ قسمت‌ جالب‌ واقعه‌ این‌ بود که‌ خود ژاندارم به‌ دنبال جوانی‌ می‌ گشت‌ که‌ در همین‌ مرزون آباد دختری را بر زده بود و با هم‌ فرار کرده بودند .

این‌ قسمت‌ قضیه‌ این‌ بود که‌ مرا کنجکاو می‌ کرد .

آن روز عصر که‌ از بابلسر راه افتادیم‌ ،  توی سواری قراضه‌ ی ما غیر از ما دو نفر ،  یک‌ زن و شوهر مازندرانی‌ بودند با بچه‌ عرعروشان و یک‌ مرد باریک‌ و کپی‌ به‌ سر که‌ قرار گذاشته‌ بود تا نرسیده به‌ پنیرکلاه ،  پانزده ریال بدهد. هنوز چیزی از بابلسر دور نشده بودیم‌ که‌ یک‌ ژاندارم وسط‌ جاده دست‌ بلند کرد. ماشین‌ ایستاد. ژاندارم تفنگش‌ را روی دوش جا به‌ جا کرد ،  آمد جلو و گفت‌ :

-مرا تا مرزون آباد می‌ بری؟

شوفر حالیش‌ کرد که‌ یک‌ تومان کرایه‌ اش می‌ شود و ژاندارم با کلامی‌ گرم و چاپلوس افزود :

-البته‌ که‌ می‌ دم . کرایه‌ ام را البته‌ که‌ می‌ دم. . . چرا ندم؟. . .

و شاگرد شوفر پرید پایین‌ در ماشین‌ را باز کرد و پرید پایین‌ و او سوار شد. من‌ پهلو به‌ پهلوی شوفر نشسته‌ بودم و رفیقم‌ پهلوی من‌ . و روی صندلی‌ عقب‌ ماشین‌ اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته‌ بودند . شاگرد شوفر هم‌ که‌ پسره ی وارفته‌ ی بی‌ قواره ای بود ،  بیرون روی رکاب ایستاده بود و من‌ به‌ این‌ فکر می‌ کردم که‌ نکند دستش‌ ول شود و بی‌ چاره توی جاده پرت شود!

هنوز چند قدمی‌ نرفته‌ بودیم‌ که‌ ژاندارم با همان لحن‌ آرام به‌ حرف آمد :

-آخه‌ از امنیه‌ هم‌ کرایه‌ می‌ گیرن؟کجای دنیا همچه‌ قانونی‌ هست‌ ؟

شوفر همان طور که‌ مواظب‌ جاده ی روبه‌ روی خود بود ،  خیلی‌ کوتاه و بی‌ توجه‌ گفت‌ :

-از رییس‌ شهربانیش‌ هم‌ می‌ گیریم‌. برای ما چه‌ فرقی‌ می‌ کنه‌ ؟ و ژاندارم که‌ هنوز خودش را ”امنیه‌”می‌ دانست‌ ،  جواب داد : -آخه‌ شهربانی‌ غیر از امنیه‌ است‌. امنیه‌ به‌ درد آدم می‌ خوره.

شوفر چیزی نداشت‌ که‌ به‌ او بگوید . زیر لب‌ غرغری کرد و ساکت‌ شد و من‌ به‌ جای شوفر جواب دادم :

-رفیق‌ این‌ رو ”به‌ درد خوردن ” نمی‌ گند. این‌ وظیفه‌ ی امنیه‌ هاس که‌ به‌ درد مردم برسن‌. و با آرنج‌ دستم‌ به‌ پهلوی شوفر زدم و او به‌ طوری که‌ یارو نفهمد ،  خنده ای از روی رضایت‌ کرد.

-صحیح‌ می‌ فرمایین‌ . خوب منم‌ شوخی‌ می‌ کردم. ژاندارم که‌ خودش را ”امنیه‌” خطاب می‌ کرد این‌ را گفت‌ و دمش‌ را تو کشید. من‌ برای این‌ که‌ دیگر کدورتی‌ در میان نباشد گفتم‌ :

-البته‌ منم‌ شوخی‌ می‌ کردم و گرنه‌ خود شما بهتر می‌ دونید.

و صحبت‌ به‌ همین‌ جا ختم‌ شد. یک‌ کیلومتر دیگر که‌ رفتیم‌ ژاندارم دوباره به‌ حرف آمد و گفت‌ :

-راستی‌ این‌ روزها چه‌ دردسرهای عجیبی‌ برای انسان درست‌ می‌ کنند.

من‌ حالا بایست‌ برم جوانکی‌ را توقیف‌ کنم‌ که‌ یه‌ دختر مرزون آبادی رو گول زده و باهاش فرار کرده . . . .

ولی‌ اینکه‌ کسی‌ اظهار تعجبی‌ کند و یا از او درباره ی چیز دیگری بپرسد خودش ادامه‌ داد:

-مادر دختره امروز اومده بود به‌ پست‌ بابلسر . شکایت‌ می‌ کرد که‌ : -دخترمو به‌ زور ورداشته‌ و برده . وقتی‌ ازش پرسیدیم‌ ،  معلوم شد قبلا از دخترش خواستگاری هم‌ کرده بوده . اما زنیکه‌ می‌ گفت‌ من‌ و پدرش راضی‌ نبودیم‌ که‌ دخترمونو بهش‌ بدیم‌. راستی‌ چه‌ دردسرهایی‌ برای مردم درست‌ می‌ کنند. من‌ حالا برای تحقیقات محلی‌ می‌ رم . اگه‌ معلوم بشه‌ پسره ،  دختره رو به‌ زور برده می‌ دم پوستش‌ رو بکنن‌. بایس‌ پوست‌ این‌ جور آدم ها رو کند. من‌ همان طور که‌ از شیشه‌ ی جلوی ماشین‌ ،  سنگریزه های جاده را می‌ پاییدم که‌ به‌ پیش‌ باز چرخ ها می‌ آمدند گفتم‌ :

-ای بابا ! مسئله‌ ی مهمی‌ که‌ نیست‌ . پسری دختری را خواسته‌ و باهم‌ پی‌ کارشون رفته‌ اند دیگه‌ . باید رفت‌ دعا کرد که‌ بهشون خوش بگذره.

مردک باریکی‌ که‌ تا وسط‌ راه پانزده ریال طی‌ کرده بود ،  به‌ حرف آمد و گفت‌ : -آخه‌ آقا شاید به‌ زور برده باشد؟ و رفیق‌ من‌ گفت‌ : -آهاه ،  این‌ چیز دیگه‌ ای است‌ . اگه‌ به‌ زور برده باشه‌. . . اگر به‌ زور برده باشه‌ یه‌ چیزی. و خیلی‌ حرف های دیگر دنبال این‌ بحث‌ پیش‌ آمد که‌ من‌ یادم نمانده .

سر کیلومتر ١٠،  نزدیکی‌ های پنیرکلا ، شوفر ترمز کرد که‌ آن مرد باریک‌ پیاده شود. شاگرد او زودتر پایین‌ پرید. پانزده ریالی‌ که‌ مرد کپی‌ به‌ سر از توی کیسه‌ ی دبیت‌ بند دارش در آورد ، گرفت‌ و وقتی‌ خواست‌ دوباره سوار شود ،  سری هم‌ به‌ چرخ های عقب‌ زد و ملتفت‌ شد که‌ یکی‌ از آن ها کم‌ باد است‌. شوفر را خبر کرد. او هم‌ پیاده شد. تلمبه‌ را آوردند. چندتایی‌ تلمبه‌ زدند و وقتی‌ فهمیدند چرخ پنچر است‌ ،  ما را هم‌ پیاده کردند و بساط پنچر گیری را گستردند و مشغول شدند. شوهر آن زن مازندرانی‌ هم‌ که‌ بچه‌ اش تازه آرام گرفته‌ بود ،  با آن ها کمک‌ می‌ کرد. و من‌ و رفیقم‌ وقت‌ پیدا کرده بودیم‌ با ژاندارم کمی‌ صحبت‌ کنیم‌. . .

دهن‌ کجی‌

وقتی‌ کلید چراغ را زدم در تاریکی‌ اتاق که‌ از روشنایی‌ دور چراغ خیابان کمی‌ رنگ‌ می‌ گرفت‌ در رخت‌ خواب فرو رفتم‌ هنوز رادیو روشن‌ بود و موسیقی‌ روانی‌ که‌ از پشت‌ پرده ی ضخیم‌ آن بر می‌ آمد و هوای اتاق را موج می‌ داد پر سر وصدا بود و من‌ می‌ خواستم‌ آرام بگیرم . می‌ خواستم‌ بخوابم‌ . نور سبز و آبی‌ کم‌ رنگی‌ از کنار صفحه‌ ی راهنمای رادیو به‌ تخت‌ می‌ تابید و لحاف را با ملحفه‌ ی سفیدش رنگ‌ می‌ کرد . پیچ‌ رادیو را هم‌ بستم‌ و به‌ این‌ فکر می‌ کردم که‌ دیگر باید بخوابم‌ . که‌ دیگر باید استراحت‌ کنم‌ .

آب سردی که‌ پیش‌ از خوابیدن آشامیده بودم به‌ بدنم‌ عرق نشانده بود و من‌ در زیر پتویی‌ که‌ روی خود کشیده بودم گرمم‌ می‌ شد . دلم‌ می‌ خواست‌ پتو را عقب‌ بزنم‌ و خودم را خنک‌ کنم‌ ولی‌ می‌ بایست‌ می‌ خوابیدم . می‌ بایست‌ استراحت‌ می‌ کردم . ساعت‌ از دوازده هم‌ گذشته‌ بود و چراغ اتاق صاحب‌ خانه‌ هامدتی‌ پیش‌ خاموش شده بود . صاحب‌ خانه‌ ها ساعت‌ یازده می‌ خوابیدند و در این‌ ساختمان فقط‌ چراغ اتاق من‌ بودکه‌ تا آن طرف نصف‌ شب‌ روشن‌ می‌ ماند .

یادم نیست‌ به‌ چه‌ چیزهایی‌ فکر می‌ کردم. چشمم‌ داشت‌ گرم می‌ شد و داشتم‌ کم‌ کم‌ فراموش می‌ کردم که‌ به‌ چه‌ چیزهایی‌ فکر کنم‌ که‌ باز بوق زننده ی یک‌ تاکسی‌ گرمای خواب را از چشمم‌ دور کرد و در سرمای ناراحتی‌ و عذابی‌ که‌ مرا گرفته‌ بود روی تخت‌ تکانی‌ خوردم پتو را بیش‌ تر به‌ خودم پیچیدم و وقتی‌ سرو صدای سیم‌ ها و فنرهای تخت‌ خوابید من‌ هم‌ دوباره تصمیم‌ گرفتم‌ بخوابم‌ .

دهن کجی جلال آل احمد

اتاقی‌ که‌ اجاره کرده ام کنار یک‌ خیابان بزرگ شهر در طبقه‌ ی سوم یک‌ ساختمان تازه ساز است‌ . اتاق را مبله‌ کرایه‌ کردم و صاحب‌ خانه‌ ها نه‌ جنجالی‌ دارند و نه‌ بچه‌ ای که‌ نصف‌ شب‌ اهل‌ خانه‌ را از خواب بیدار کند .

اول خیال می‌ کردم از هر حیث‌ راحتم‌ . تنها بدی اتاق تازه ام همین‌ جنجال خیابان است‌ . شب‌ اول که‌ در آن جابه‌ سر می‌ بردم ساعت‌ پنج‌ صبح‌ به‌ صدای اولین‌ گاز اتوبوسی‌ که‌ آدم های سحر خیز را به‌ سر کارشان می‌ برد از خواب پریدم . ولی‌ روزهای بعد عادت کردم . تازه این‌ ها که‌ چیزی نیست‌ .  روبه‌ روی ساختمانی‌ که‌ من‌ در طبقه‌ ی سوم گاراژی هست‌ که‌ تاکسی‌ ها و اتومبیل‌ های کرایه‌ ای شب‌ ها در آن توقف‌ می‌ کنند .

یک‌ اتوشویی‌ مرتب‌ و تمیز نیست‌ که‌ کف‌ حیاطش‌ را آسفالت‌ کرده باشند و دربان آبرومندی هم‌ داشته‌ باشد که‌ مال مردم را بپاید . یک‌ گاراژ فکسنی‌ که‌ تاکسی‌ دارها مجبورند خودشان هم‌ توی تاکسی‌ هاشان بخوابند نا صاحبی‌ دارد و نه‌ دربانی‌ .

و من‌ وقتی‌ توی رخت‌ خوابم‌ فرو می‌ روم و می‌ خواهم‌ آرام بگیرم تازه تاکسی‌ ها شروع کرده اند به‌ این‌ که‌ از کار هجده ساعته‌ ی روزشان برگردند و بگذارند که‌ شوفرهای ناشی‌ و دست‌ پاچه‌ شان چند ساعتی‌ استراحت‌ کنند .

هر راننده که‌ وارد می‌ شود در بزرگ و از هم‌ در رفته‌ ی گاراژ را پشت‌ سر خود می‌ بندد و وظیفه‌ دارد که‌ در را به‌ روی تاکسی‌ سوار بعدی هم‌ باز کند . من‌ این‌ را شخصا رفتم‌ و پرسیدم .

تاکسی‌ ها وقتی‌ پشت‌ در می‌ رسیدند دوسه‌ تا بوق می‌ زدند و به‌ انتظار از روی پل‌ کنار پیاده رو آهسته‌ می‌ گذرند و نور چراغ های ماشین‌ را درست‌ وسط‌ تخت‌ های کارکرده ی در گاراژ میخ‌ کوب می‌ کردند .

من‌ هر شب‌ همه‌ ی این‌ سروصداها را همان طورکه‌ توی رخت‌ خوابم‌ دراز کشیده بودم و در فکر اینم‌ که‌ زودتر بخوابم‌ می‌ شنوم . و با خودم می‌ گویم‌ ( آخر کی‌ ؟. . . آخر کی‌ من‌ می‌ توانم‌ استراحت‌ کنم‌ ؟) خیابان در آن وقت‌ شب‌ خلوت خلوت است‌ . و حتی‌ رنگ‌ دسته‌ جمعی‌ مست‌ های کافه‌ ی تابستانی‌ نزدیک‌ هم‌ که‌ هر شب‌ نزدیکی‌ های ساعت‌ دوازده
از میان تاریکی‌ درختان انبوه یک‌ باغ دور تر از آن جا صاف از پنجره ی اتاق من‌ تو می‌ آید خاموش شده است‌ .

این‌ فکر ها را داشتم‌ فراموش می‌ کردم که‌ یک‌ تاکسی‌ دیگر هم‌ رسید . بوق زننده ای تامغز استخوان من‌ نفوذ کرد .  و من‌ راستی‌ ناراحت‌ شدم و پتو را به‌ کناری انداختم‌ و همان طور پا برهنه‌ روی آجرهای سمنتی‌ خنک‌ مهتابی‌ تکیه‌ دادم .

راننده دو سه‌ بار بوق زد و وقتی‌ کسی‌ در را باز نکرد پیاده شد و رفت‌ پشت‌ در و با مشت‌ و لگد در را به‌ کوبیدن گرفت‌ . می‌ خواستم‌ فحش‌ بدهم‌ .  می‌ خواستم‌ عربده بکشم‌ . و همسایه‌ ها را از خواب بیدار کنم‌ ولی‌ چه‌ احمقی‌ !  همسایه‌ ها هم‌ حالا از خواب پریده اند و توی رخت‌ خوابشان غلت‌ می‌ زنند .

ولی‌ نه‌، صاحب‌ خانه‌ ها می‌ گفتند به‌ این‌ سروصدا ها عادت کرده اند . . .  این‌ مرا ناراحت‌ می‌ کرد .

این‌ مرا وا می‌ داشت‌ که‌ بخواهم‌ در آن دل آرام شب‌ عربده ای زننده و منفو ر بکشم‌ .  و همسایه‌ ها را از خواب بپرانم‌ .  سرانجام در باز شد و چند ثانیه‌ بعد موتور تاکسی‌ هم‌ از صدا افتاد و نور چراغ آن از وسط‌ تاریک‌ های درون گاراژ پرید .  من‌ دو سه‌ بار قدم زدم .  یک‌ لیوان دیگر از آب کوزه آشامیدم و توی رخت‌ خواب رفتم‌ . دیگر خواب از چشمم‌ پریده بود و هر دم منتظر بودم که‌ یک‌ بوق کشیده ی دیگر بلند شود و مثل‌ یک‌ شلاق تهدید کننده بر پیکر خوابی‌ که‌ کم‌ کم‌ به‌ چشم‌ من‌ راه خواهد یافت‌ بکوبد .

یک‌ ماشین‌ دیگر مثل‌ این‌ که‌ زیر گوش من‌ یک‌ دم ایستاد دنده عوض کرد و دوباره به‌ ناله‌ در آمد . و من‌ توی رخت‌ خوابم‌ از این‌ دنده به‌ آن دنده شدم و سرو صدای سیم‌ ها و فنرهای تخت‌ در آمد . پتو را کنار زدم و پاشدم روی تخت‌ نشستم‌ .  مثل‌ این‌ که‌ می‌ ترسیدم بلند شوم و توی مهتابی‌ بروم .

مثل‌ اینکه‌ همه‌ ی ماشین‌ هایی‌ که‌ در عالم‌ بودند از یک‌ سرازیری دراز پایین‌ می‌ آمدند و جلوی اتاق من‌ زیر گوش من‌ که‌ می‌ رسیدند پشت‌ سر هم‌ ترمز می‌ کردند و سکوت و آرامش‌ آور شب‌ را با جنجال تحمل‌ ناپذیر خود می‌ انباشتند. وقتی‌ که‌ همه‌ صداها افتاد ناگهان چیزی در من‌ برانگیخته‌ شده بود . و حس‌ می‌ کردم که‌ اگر این‌ کار را نکنم‌ به‌ خواب نخواهم‌ رفت‌ . اول کمی‌ ناراحت‌ شدم . خواستم‌ توی اتاق بروم خودم را توی رخت‌ خوابم‌ قایم‌ کنم‌ .  ولی‌ مثل‌ اینکه‌ نمی‌ شد.  یک‌ چیزی در من‌ بر انگیخته‌ شده بود . حس‌ انتقام بود ؟ یک‌ دهن‌ کجی‌ کودکانی‌ بود ؟ مثل‌ لجباز ی بچه‌ هایی‌ که‌ مداد یک‌ دیگر را می‌ شکنند . . ؟ هر چه‌ بود چیزی در من‌ بر انگیخته‌ شده بود .  و من‌ دیگر سردی آجر های کف‌ مهتابی‌ را حس‌ نمی‌ کردم .

هنوز پچ‌ پچ‌ چند نفر که‌ در تاریکی‌ گاراژ به‌ زبانی‌ غیر از فارسی‌ حرف می‌ زدند شنیده می‌ شد .  و ساعت‌ سفارت زنگ‌ دو ربع‌ کم‌ را زد . من‌ با قلوه سنگی‌ که‌ پای لنگه‌ در مهتابی‌ بود آجر پاره ی پای آن لنگه‌ ی دیگر را با یک‌ ضربه‌ ی محکم‌ ولی‌ بی‌ صدا و خفه‌ شکستم‌ و هر سه‌ پاره سنگ‌ را روی هره ی مهتابی‌ گذاشتم‌ . من‌ فاصله‌ را سنجیدم و جایی‌ که‌ می‌ باید انتخاب کردم .  قلوه سنگ‌ اولی‌ را که‌ بزرگ تر و سنگین‌ تر بود در دست‌ راست‌ گرفتم‌ و با دست‌ چپم‌ دو پاره آجر دیگر را آماده نگه‌ داشتم‌ .

و در یک‌ آن وقتی‌ هنوز پچ‌ پچ‌ آن دو نفر به‌ گوش می‌ رسید هر سه‌ تا پاره سنگ‌ را پشت‌ سر هم‌ به‌ طرف گاراژ پرتاب کردم و سریع‌ توی رختخوابم‌ رفتم‌ . وقتی‌ پتورا روی سینه‌ ام کشیدم سه‌ ضربه‌ ی مکرر اولی‌ پر سروصدا مثل‌ این‌ که‌ از یک‌ فلز تو خالی‌ برخاسته‌ باشد و دو تای دیگر آهسته‌ تر از دور به‌ گوشم‌ رسید و وقتی‌ که‌ داد و هوار راننده ها که‌ دست‌ کم‌ یک‌ جایی‌ از تاکسی‌ شان شکسته‌ بود بلند شد من‌ در این‌ فکر بودم که‌ پس‌ کی‌؟ . . .  پس‌ کی‌ من‌ باید آرامشی‌ بیابم‌؟!

آرزوی قدرت

زیره چی‌ هنوز از پله‌ ها ی سر بازار بالا نرفته‌ بود و خودش را به‌ خیابان نرسانده بود که‌ باز به‌ یکی‌ از این‌ تفنگ‌ به‌ دوش ها برخورد و بیش‌ تر ناراحت‌ شد . تجارت خانه‌ ای که‌ زیره چی‌ در آن کار می‌ کرد همان سر بازار بود و او از تجارت خانه‌ که‌ می‌ در می‌ آمد می‌ خواست‌ به‌ تلگراف خانه‌ برود و همان از در تجارت خانه‌ که‌ بیرون می‌ آمد باز ناراحت‌ شده بود .  از این‌ که‌ نمی‌ توانست‌ حروف ماشین‌ شده ی تلگراف را بخواند با غصه‌ اش شده بود .  ولی‌ این‌ غصه‌ اش را زود فراموش کرد و به‌ سرباز تفنگ‌ به‌ دوش فکر می‌ کرد که‌ فکرش را ناراحت‌ تر کرده بود .

زیره چی‌ مدت ها بود هر وقت‌ در کوچه‌ و خیابان چشمش‌ به‌ تفنگ‌ روی دوش یک‌ سرباز یا ژاندارم می‌ افتاد ناراحت‌ می‌ شد . و خودش هم‌ نمی‌ فهمید چرا. یعنی‌ ناراحت‌ که‌ نمی‌ شد اضطراب مخصوصی‌ به‌ او دست‌ می‌ داد و چندشش‌ می‌ شد .  رنگش‌ می‌ پرید و چند دقیقه‌ ای می‌ ایستاد و یا دنبال آن سرباز یا ژاندارم چند قدم می‌ رفت‌ و بعد هم‌ اگر واقعه‌ ای اتفاق نمی‌ افتاد و چیزی او را به‌ حال خودش باز نمی‌ گرداند معلوم نبود تا چه‌ وقت‌ به‌ همان حال می‌ ماند و به‌ تفنگ‌ روی دوش آن سرباز یا ژاندارم مات زده نگاه می‌ کرد .

در این‌ گونه‌ مواقع‌ زیره چی‌ پس‌ از این‌ که‌ به‌ حال خود باز می‌ گشت‌ و می‌ خواست‌ دنبال کار خودبرود تصمیم‌ می‌ گرفت‌ و بعد در باره ی این‌ مساله‌ فکر می‌ کرد و سرانجام به‌ نتیجه‌ ای برسد .  یعنی‌ فکر کند که‌ چرا هر وقت‌ چشمش‌ به‌ یک‌ تفنگ‌ می‌ افتد این‌ طور از خود بی‌ خود می‌ شود ؟ اضطرابی‌ به‌ او دست‌ می‌ دهد و دست‌ ودلش‌ هم‌ می‌ لرزد ؟

و خودش را فراموش می‌ کند.  زیره چی‌ می‌ خواست‌ اولا بداند چرا این‌ حالت‌ به‌ او دست‌ می‌ دهد و بعد بفهمد که‌ اصلا در چنین‌ مواقعی‌ چه‌ طور می‌ شد ؟ چه‌ حالتی‌ به‌ او دست‌ می‌ دهد ؟ امید انتظار وحشت‌ ترس یا آرزو. . .  و سرانجام وقتی‌ چشمش‌ به‌ یک‌ تفنگ‌ می‌ افتد چه‌ جور می‌ شود ؟ چه‌ چیزش می‌ شود ؟ این‌ را می‌ خواست‌ بداند .

یک‌ بار با یکی‌ از رفقای خود در خیابان شاه آباد به‌ یکی‌ از همین‌ تفنگ‌ به‌ دوش ها برخوردند . او باز بی‌ اختیار شد و قدم هایش‌ خود به‌ خود آهسته‌ گردید و مات و مبهوت به‌ تفنگ‌ نو براق روی دوش نظامی‌ زل زده بود و نگاه می‌ کرد .  وقتی‌ رفیقش‌ که‌ از او جلو افتاده بود ملتفت‌ شد برگشت‌ بازوی او را گرفت‌ و با خود کشید و دوباره راهش‌ انداخت‌ و او خود به‌ خود وبی‌ این‌ که‌ رفیقش‌ چیزی از او بپرسد در تفسیر این‌ حرکت‌ غیر عادی گفته‌ بود :

– دیدی چه‌ تفنگ‌ قشنگی‌ بود ؟!

وقتی‌ این‌ حرف را زده بود هنوز از زیر گوش آن که‌ تفنگ‌ به‌ دوش داشت‌ دور نشده بودند و آن نظامی‌ که‌ خود تفنگ‌ داشتن‌ وادارش می‌ کرد خیلی‌ بدگمان باشد ناچار به‌ این‌ حرف او با بدگمانی‌ نگریسته‌ بود و او وقتی‌ با رفیقش‌ دور شده بود مدتی‌ پاشنه‌ ی پای آن ها را با کنجکاوی و انزجار نگریسته‌ بود .  رفیقش‌ بعد وقتی‌ که‌ خواستند پایین‌ لاله‌ زار از هم‌ جدا شوند این‌ را برایش‌ گفت‌ .  گفت‌ که‌ نظامی‌ چه‌ طور آن ها را با بد گمانی‌ نگاه کرده بود . . .

زیره چی‌ همان طور که‌ از پیاده روی ناصر خسرو به‌ زحمت‌ به‌ سمت‌ بالا می‌ رفت‌ و از میان مردمی‌ که‌ شانه‌ به‌ شانه‌ ی هم‌ و با عجله‌ می‌ آمدند و می‌ رفتند می‌ گذشت‌ به‌ همین‌ فکر می‌ کرد .  فقط‌ در همان دقیقه‌ ای که‌ چنین‌ برخوردهایی‌ دست‌ می‌ داد ممکن‌ بود عاقبت‌ این‌ تصمیم‌ را عملی‌ کرد .

خود او این‌ را سرانجام فهمیده بود و روی همین‌ اصل‌ تصمیم‌ گرفته‌ بود امروز چنین‌ فرصتی‌ دست‌ داد از فرو رفتن‌ در آن حالت‌ جذبه‌ و شوقی‌ که‌ فکر او را به‌ خود مصروف می‌ داشت‌ و در فراموشی‌ گمشن‌ می‌ کرد اجتناب کند کمی‌ هوشیارتر باشد تا بتواند دست‌ آخر تصمیم‌ خود را عملی‌ کند .

تازه به‌ شمس‌ الاماره رسیده بود که‌ باز به‌ یک‌ جفت‌ از این‌ تفنگدارها برخورد . آن ها وسط‌ خیابان بودند و او از پیاده رو می‌ رفت‌ . خواست‌ به‌ آن سمت‌ برود ولی‌ خیابان خیلی‌ شلوغ بود و او ترسید . و گذشته‌ از آن یک‌ ردیف‌ ماشین‌ و اتوبوس میان او و تفنگ‌ به‌ دوش ها فاصله‌ شدند و او ناچار از تصمیم‌ خود منصرف گشت‌ .  و همان طور که‌ می‌ رفت‌ دنباله‌ ی افکار خود را نیز رها نمی‌ کرد .

زیره چی‌ وقتی‌ بچه‌ بود یک‌ روز که‌ خانه‌ خلوت بود و او توی بساط خرده ریز عمویش‌ می‌ گشت‌ یک‌ سر نیزه زنگ‌ زده کج‌ مثل‌ چاقوهای ضامن‌ دار ولی‌ خیلی‌ بلند تر پیدا کرده بود .  عمویش‌ می‌ گفتند وقتی‌ او هنوز بچه‌ بوده است‌ خودش را چیز خور کرده بود و یک‌ روز صبح‌ نعش‌ سیاه شده و از شکل‌ برگشته‌ ی او را پشت‌ در بسته‌ ی اتاقش‌ یافته‌ بودند . خود او هیچ‌ خاطره ای از عمویش‌ نداشت‌ و عاقبت‌ هم‌ نفهمید که‌ چرا خودش را چیز خور کرده بوده است‌ . ولی‌ از وقتی‌ که‌ آن سر نیزه را پیدا کرده بود نمی‌ دانست‌ چرا در فکرش هی‌ سعی‌ می‌ کرد میان این‌ سر نیزه کج‌ و زنگ‌ زده و چیز خور شدن عمویش‌ رابطه‌ ای پیدا کند .

آرزوی قدرت جلال آل احمد

نمی‌ دانست‌ چرا آن اوایل‌ هر وقت‌ چشمش‌ به‌ سر نیزه اش می‌ افتاد توی فکر عمویش‌ می‌ رفت‌ . یادش بود در همان اوان که‌ پدرش او را از مدرسه‌ در آورده بود و به‌ بازار گذاشته‌ بود می‌ خواست‌ از پدرش بپرسد که‌ چرا عمو خودش را با سر نیزه اش نکشته‌ بوده که‌ زود تر راحت‌ شود و چرا خودش را چیز خور کرده بود ه و از شکل‌ انداخته‌ است‌ ؟ ولی‌ از ترس این‌ که‌ مبادا پدرش بفهمد سرنیزه عمویش‌ را برداشته‌ از این‌ سوال در گذشته‌ بود .

زیره چی‌ به‌ قدری در افکار خود و خاطرات کودکی‌ فرو رفته‌ بودکه‌ ملتفت‌ نشد از پهلوی یک‌ جفت‌ تفنگ‌ به‌ دوش دیگر رد شده است‌ .  و همان طور که‌ از پیاده رو خیلی‌ آهسته‌ می‌ گذشت‌ در افکار خود نیز غوطه‌ می‌ خورد .

دنباله‌ ی افکارش داشت‌ خیلی‌ دراز می‌ شد .  هنوز به‌ باب همایون نرسیده بود . پیاده رو هنوز شلوغ بود و او از فکری به‌ فکر دیگر می‌ پرید . زیره چی‌ مدت ها بود که‌ زن گرفته‌ بود و حالا سه‌ تا بچه‌ داشت‌ ولی‌ هنوز سر نیزه ی کج‌ عمویش‌ را توی صندوقچه‌ ی بساط خرده ریز خود حفظ‌ کرده بود و هر وقت‌ فرصت‌ می‌ کرد و زن و بچه‌ اش خانه‌ نبودند می‌ رفت‌ سر صندوق درش می‌ آورد و مدتی‌ به‌ دسته‌ و تیغ‌ ی آن ور می‌ رفت‌ .  به‌ دقت‌ پاکش‌ می‌ کرد که‌ دیگر زنگ‌ نزند .

اما امروز که‌ ورقه‌ ی تلگراف تجارت خانه‌ را به‌ تلگراف خانه‌ می‌ برد تا برای هند مخابره کند وقتی‌ دید دیگر نمی‌ تواند حروف لاتین‌ را بخواند باز دلش‌ تنگ‌ شد .

اگر هم‌ می‌ توانست‌ مثل‌ پیش‌ الفبای فرنگی‌ روی ورقه‌ را بخواند معنی‌ آن را نمی‌ دانست‌ .

زیره چی‌ از باب همایون مدتی‌ بود که‌ گذشته‌ بود و به‌ دار الفنون چیزی نداشت‌ .

پیاده رو کم‌ کم‌ خلوت می‌ شد و او دم به‌ دم منتظر برخورد با یک‌ نظامی‌ تفنگ‌ به‌ دوش بود . و همان طور که‌ می‌ رفت‌ یک‌ بار دیگر به‌ یاد سرنیزه ی کج‌ خودش افتاد . و با این‌ یاد آوری همه‌ ی خاطره هایش‌ را که‌ از سر نیزه و تفنگ‌ و خوابی‌ که‌ دیده بود و نفت‌ لامپایی‌ که‌ آن روز روی زمین‌ ریخته‌ بود و مادرش که‌ وقتی‌ عصر برگشته‌ بود دعوایش‌ کرده بود به‌ یاد آورد.

و بعد هم‌ به‌ خاطرش رسید که‌ در این‌ باره تصمیمی‌ دارد که‌ عاقبت‌ باید عملی‌ اش کند . دم در دارالفنون در خلوتی‌ پیاده رو سرانجام به‌ یک‌ نظامی‌ برخورد . پا آهسته‌ کرد و بی‌ اعتنا دنبال نظامی‌ راه افتاد . نظامی‌ تفنگ‌ سر نیزه دارش را به‌ دوش چپش‌ انداخته‌ بود و دستش‌ را به‌ سینه‌ ی قنداق تفنگ‌ حمایل‌ کرده بود و از توی مال روی خیابان کنار جوی آب روبه‌ بالا می‌ رفت‌ . و آهسته‌ بی‌ این‌ که‌ توجه‌ او را جلب‌ کند دنبالش‌ برود و تفنگش‌ را درست‌ وارسی‌ کند و به‌ احساسات خودش برسد .

زیره چی‌ گر چه‌ از همان اول ته‌ دلش‌ راضی‌ بود نبود که‌ کفالتش‌ درست‌ شود و از خدمت‌ نظام معافش‌ کنند با همه‌ ی بدگویی‌ هایی‌ که‌ میرزای تجارت خانه‌ شان از زندگی‌ سربازخانه‌ کرده بود او باز برای زندگی‌ سربازی خود خیال ها تراشیده بود ولی‌ عاقبت‌ از طرف تجارت خانه‌ هم‌ اقدام کرده بود و او که‌ موقع‌ مشمول شدنش‌ بچه‌ هم‌ داشت‌ ناچار کفیل‌ شناخته‌ شد و گرچه‌ ظاهرا راضی‌ بود ولی‌ باز ته‌ دلش‌ خیلی‌ مایل‌ بود که‌ چند صباحی‌ در سربازخانه‌ زندگی‌ کند .

او آرزو داشت‌ از نزدیک‌ با زندگی‌ نظامیان آشنا شود و در کنار آنها چند روزی زندگی‌ کند و بتواند تفنگ‌ آنها را لمس‌ کند و آن پوتین‌ های سنگین‌ را بپوشد .

از ورود به‌ زندگی‌ نظامیان یک‌ مقصود دیگر هم‌ داشت‌ . این‌ که‌ بتواند سر نیزه بی‌ کار افتاده ی خودش را عاقبت‌ به‌ کاری بزند .  آخر تاکی‌ در صندوقچه‌ اش گرد بخورد ؟

نظامی‌ تفنگ‌ به‌ دوش تا آخر حد کشیک‌ خود را پیمود و برگشت‌ . و چشمش‌ به‌ زیره چی‌ افتاد که‌ از پشت‌ سر او می‌ آمد .  ولی‌ چیز ی ملتفت‌ نشد .  زیره چی‌ دو سه‌ قدم دیگر رفت‌ .  بعد ایستاد .  کمی‌ صبر کرد و آن وقت‌ برگشت‌ و دوباره پشت‌ سر نظامی‌ به‌ راه افتاد .

باز در فکرهای خود غوطه‌ وربود و همچنان دنبال نظامی‌ قدم بر می‌ داشت‌. وقتی‌ خوب آرام شد به‌ خودش گفت‌ ( این‌ تفنگا انقد قشنگند که‌ آدم همین‌ طوری دلش‌ می‌ خواد یکیش‌ را داشته‌ باشه‌ ) و بعد فکر کرد که‌ چه‌ خوب بود این‌ تفنگ‌ مال او بود و او می‌ توانست‌ سر نیزه ی کج‌ خودش را که‌ مدت ها پیش‌ به‌ زحمت‌ زنگش‌ را پاک کرده بود سر آن بزند و روی دوشش‌ بیندازد و. . .

و همین‌ طور فکر می‌ کرد که‌ نظامی‌ تفنگ‌ به‌ دوش باز برگشت‌ و این‌ بار که‌ او را دید شک‌ برش داشت‌ .  کمی‌ او را خیره خیره نگاه کرد و بعد رفت‌ .

زیره چی‌ ول کن‌ نبود .  ولی‌ دیگر این‌ بار نمی‌ شد به‌ عجله‌ برگشت‌ .

همان طور که‌ نظامی‌ باز داشت‌ پایین‌ می‌ آمد پیاده رو خلوت تر شده بود .  او صبر کرد تا نظامی‌ دوباره به‌ بالا برگشت‌ و آن وقت‌ با احتیاط نزدیک‌ شد و دنبالش‌ افتاد .

ولی‌ این‌ بار با ترس و لرز دنبال نظامی‌ افتاد .  دلش‌ می‌ تپید . خیلی‌ دلش‌ می‌ تپید و نمی‌ دانست‌ از چه‌ می‌ ترسد . ولی‌ هنوز دو قدم دنبال نظامی‌ نرفته‌ بود که‌ تفنگ‌ روی دوش نظامی‌ تکان خورد و نظامی‌ یک‌ دفعه‌ ایستاد !  روی پایش‌ جور عجیبی‌ چرخ خورد و زیره چی‌ تا آمد بفهمد که‌ چرا این‌ همه‌ فحش‌ و ناسزا می‌ دهد یک‌ پاسبان هم‌ از راه رسید و دوتایی‌ او را به‌ کلانتری بردند . زیره چی‌ را چهار روز بعد آزاد کردند در حالی‌ که‌ او به‌ خاطر صندوقچه‌ ی بساط خرده ریزش بیش‌ از همیشه‌ مضطرب بود .

وقتی‌ در آهنین‌ زندان پشت‌ سر او صدا کرد و بسته‌ شد و او پادوی تجارت خانه‌ اش را دید که‌ در انتظارش ایستاده روی پیشانی‌ اش از خجالت‌ عرق نشست‌ .

در شهر مدت ها بود حکومت‌ نظامی‌ برقرار بود و می‌ بایست‌ جان و مال مردم را از هر گونه‌ خطر احتمالی‌ حفظ‌ می‌ کردند . زیره چی‌ راهم‌ لابد به‌ همین‌ علت‌ گرفته‌ بودند .

زیره چی‌ خیلی‌ دلش‌ می‌ خواست‌ سوال هایش‌ را از پادوی تجارت خانه‌ شان بپرسد .  ولی‌ خجالت‌ می‌ کشید .  حتی‌ از این‌ که‌ داشت‌ هم‌ پا راه می‌ رفت‌ خجالت‌ می‌ کشید .  حس‌ می‌ کرد که‌ کوچک‌ تر از او شده است‌ .

ولی‌ پسرک پادو گویا چیزی می‌ دانست‌ و مثل‌ کسی‌ که‌ حوصله‌ اش سر رفته‌ باشد و تحمل‌ این‌ سکوت را نداشته‌ باشد همان طورکه‌ پابه‌ پای زیره چی‌ می‌ دوید زیر لب‌ گفت‌ :

– پدر سگا خونه‌ تون رو هم‌ گشتند !

و زیره چی‌ بی‌ اینکه‌ بفهمد چه‌ می‌ گوید گفت‌: می‌ دونم‌ .

آشوب دلش‌ دو چندان شد . چه‌ چیز را می‌ دانست‌ ؟ از کجا می‌ دانست‌ .

زیره چی‌ به‌ بازار نرفت‌ و پادوی تجارت خانه‌ را به‌ بازار روانه‌ کرد و به‌ او گفت‌ که‌ تا ظهر خودش را به‌ بازار خواهد رساند و به‌ عجله‌ راه خانه‌ شان را در پیش‌ گرفت‌ .

زیره چی‌ دیگر به‌ هیچ‌ چیزی فکر نمی‌ کرد .  حالا همه‌ اش در فکر صندوقچه‌ بساط خرده ریز خودش بود که‌ نمی‌ دانست‌ چه‌ بلایی‌ به‌ سرش آمده است‌ .  همه‌ ی اسرار او از دوران کودکیش‌ تا به‌ حال که‌ زن و بچه‌ دار شده بود در این‌ صندوق نهفته‌ بود .

از کوچه‌ و پس‌ کوچه‌ ها انداخت‌ و با عجله‌ خودش را به‌ خانه‌ رساند .

در خانه‌ همه‌ منتظرش بودند .  دیشب‌ از تجارت خانه‌ خبر داده بودند که‌ فردا آزاد خواهد شد . و حالا همه‌ چشم‌ به‌ راه دوخته‌ بودند نشسته‌ بودند.

درباز بود و او یکسره وارد شد . از دالان پایین‌ آمد .  از بغل‌ پسرش که‌ نمی‌ دانست‌ از وجد وشعف‌ چه‌ کار کند گذشت‌ و بی‌ اعتنا به‌ گریه‌ های زنش‌ که‌ معلوم نبود از روی خوشحالی‌ بود یا چیز دیگر و بی‌ توجه‌ به‌ همه‌ ی اهل‌ خانه‌ که‌ یک‌ باره دور او ریختند و سوال های پی‌ در پی‌ شان روی لب‌ ها خشک‌ شده بود و بی‌ اینکه‌ به‌ سلام کسی‌ جواب دهد یک‌ راست‌ به‌ طرف صندوق خانه‌ رفت‌ . همه‌ توی اتاق دور هم‌ جمع‌ شده بودند و ساکت‌ ایستاده بودند و کسی‌ جرات نداشت‌ چیزی بگوید و او را از آن چه‌ گذشته‌ بود خبر دار کند .

زیره چی‌ در صندوق را به‌ عجله‌ و با سرو صدا به‌ عقب‌ انداخت‌. در سخت‌ به‌ دیوار خورد و دوباره برگشت‌ . . . ولی‌ سرنیزه نبود. . . در صندوق روی دست‌ زیره چی‌ فرود آمد و او دیگر چیزی نمی‌ فهمید .

مثل‌ این‌ که‌ طاق صندوق خانه‌ خراب شده و روی سر او ریخت‌ . مثل‌ این‌ که‌ یک‌ نظامی‌ تفنگ‌ به‌ دوش با قنداق تفنگش‌ به‌ سر او کوفت‌ و یا مثل‌ این‌ که‌ با همان سر نیزه از عقب‌ به‌ سر او فرو کردند و او گیج‌ شد و همان طور که‌ قفل‌ در صندوقچه‌ اش در دستش‌ مانده بود روی کف‌ صندوقچه‌ اش در دستش‌ مانده بود روی کف‌ صندوق خانه‌ بی‌ هوش افتاد .

نقطه
Logo