۲۴ ساعت خواب و بیداری – صمد بهرنگی

مقدمه

صمد بهرنگی، نویسنده، معلم، مترجم، پژوهشگر و فعال اجتماعی، یکی از چهره‌های شاخص ادبیات کودک و نوجوان در ایران است. او در سال ۱۳۱۸ در تبریز متولد شد و در سال ۱۳۴۷ در یک حادثه دلخراش درگذشت. زندگی کوتاه اما پربار او، وقف خدمت به کودکان و محرومان جامعه شد.

بهرنگی با نوشتن داستان‌هایی ساده و روان، دنیای کودکان را به تصویر کشید و به مسائل اجتماعی و فرهنگی آن‌ها پرداخت. داستان‌های او، همچون “ماهی سیاه کوچولو”، به نماد مبارزه با ظلم و ستم تبدیل شدند. او با زبان ساده و قابل فهم، مفاهیمی عمیق را به کودکان انتقال می‌داد و آن‌ها را به تفکر و پرسشگری وا می‌داشت.

بهرنگی نه تنها نویسنده‌ای توانا بود، بلکه معلمی دلسوز و آگاه نیز بود. او سال‌ها در روستاهای آذربایجان به تدریس پرداخت و تلاش کرد تا به کودکان محروم، فرصت تحصیل و پیشرفت بدهد. او با برگزاری کلاس‌های آموزشی و فرهنگی، به رشد آگاهی و بینش کودکان کمک کرد.

بهرنگی همچنین به جمع‌آوری فولکلور آذربایجان پرداخت و با ترجمه آثار ادبی به زبان ترکی، به غنی‌سازی ادبیات این منطقه کمک کرد. او با فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی خود، به مبارزه با بی‌سوادی و تبعیض پرداخت و به دنبال ایجاد جامعه‌ای برابر و عادلانه بود.

میراث صمد بهرنگی، همچنان پس از گذشت سال‌ها، زنده و پویا است. داستان‌های او، همچنان برای کودکان و نوجوانان جذاب و آموزنده است و آثارش، الهام‌بخش بسیاری از نویسندگان و فعالان اجتماعی بوده است. صمد بهرنگی، صدای کودکان و محرومان بود و با آثارش، به جاودانگی رسید.

سخن نویسنده

خواننده ی عزیز

قصه ی خواب و بیداری را به خاطر این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد . قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره ی درد آنها چیست ؟

اگر بخواهم همه ی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب میشود و شاید هم همه را خسته کند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح میدهم که فکر میکنم خسته کننده هم نباشد . البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم :

چند ماهی بود که پدرم بیکار بود عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران . چند نفر از آشنایان و همشهریها قبلا به تهران آمده بودند و توانسته بودند کار پیدا کنند . ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یکی از آشنایان دکه ی یخ فروشی داشت. یکی دیگر رخت و لباس کهنه خرید و فروش می کرد. یکی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یک چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره می گرداند . یک لقمه نان خودمان میخوردیم و یک لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم . من هم گاهی همراه پدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شبها پیش پدرم بر می گشتم . گاهی هم آدامس بسته یک قرآن یا فال حافظ و اینها می فروختم .

حالا بیاییم بر سر اصل مطلب :

آن شب من بودم ، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود ، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند که یک ساعت پیش روی سکوى بانک با ما دوست شده بودند . ما چهار تا نشسته بودیم روی سکوى بانک و می گفتیم که کجا برویم تاس بازی کنیم که آنها آمدند نشستند پهلوی ما . هر دو بزرگتر از ما بودند. یکی یک چشمش کور بود. آن دیگری کفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرک یکی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود .

ما چهار تا بنا کردیم به نگاههای دزدکی به کفش ها کردن . بعد نگاه کردیم به صورت هم . با نگاه به همدیگر گفتیم که آهای بچه ها مواظب باشید که با یک دزد کفش طرفیم. یارو که ملتفت نگاه های ما شد گفت : چیه؟ مگر کفش ندیده اید؟

رفیقش گفت: ولشان کن محمود . مگر نمیبینی ناف و کون همه شان بیرون افتاده این بیچاره ها کفش کجا دیده بودند .

محمود گفت : مرا باش که پاهای برهنه شان را میبینم، باز دارم ازشان می پرسم که مگر کفش به پایشان ندیده اند .

رفیقش که یک چشمش کور بود گفت: همه که مثل تو بابای اعیان ندارند که مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان کفش نو بخرند .

بعد هر دوشان غش غش زدند زیر خنده. ما چهار تا پاک درمانده . احمد حسین نگاه کرد به پسر زیور بعد دو تایی نگاه کردند به قاسم . بعد سه تایی نگاه کردند به من چکار بکنیم ؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هر هر بخندند و دستمان بیندازند؟

من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدی ! . . تو کفش ها را دزدیده ای …

که هر دو پقی زدند زیر خنده. چشم کوره با آرنج میزد به پهلوی آن یکی و هی میگفت: نگفتم محمود ؟ . . ها ها ! . . نگفتم ؟ . ..! هه

ماشین های سواری رنگارنگی کنار خیابان توقف کرده بودند و چنان کیپ هم قرار گرفته بودند که انگار دیواری از آهن جلو روی ما کشیده بودند. ماشین سواری قرمزی که درست جلو روی من بود حرکت کرد و سوراخی پیدا شد که وسط خیابان را ببینم .

ماشینهای جوراجوری از تاکسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر کرده بودند و به کندی و کیپ هم حرکت می کردند و سر و صدا راه می انداختند . انگار یکدیگر را هل میدادند . جلو می رفتند و به سر یکدیگر داد می زدند. به نظر من تهران شلوغ ترین نقطه ی دنیاست و این خیابان شلوغ ترین نقطه ی تهران .

چشم کوره و رفیقش محمود کم مانده بود از خنده غش بکنند . من خدا خدا می کردم که دعوامان بشود . فحش تازه ای یاد گرفته بودم و میخواستم هر جور شده ، بیجا هم که شده ، به یکی بدهم . به خودم می گفتم کاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت من عصبانی میشوم و بهش می گویم : دست روی من بلند میکنی؟ حالا می آیم خایه هایت را با چاقو میبرم ، همین من! با این نیت یقه ی محمود را که پهلویم نشسته بود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو کفش ها را کی برایت خریده ؟

این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندی دور کرد و گفت : بنشین سر جایت ، بچه . هیچ معنی جرفت را می فهمی ؟

چشم کوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا در بگیرد. گفت : ولش کن محمود. این وقت شب دیگر نمی خواهد دعوا راه بیندازی . بگذار مزه ی خنده را توی دهنمان داشته باشیم .

ما چهار تا خیال دعوا و کتک کاری داشتیم اما محمود و چشم کوره راستی راستی دلشان میخواست تفریح کنند و بخندند .

محمود به من گفت : داداش ما امشب خیال دعوا نداریم . اگر شما دلتان دعوا میخواهد بگذاریم برای فردا شب .

چشم کوره گفت : امشب ، ما میخواهیم همچین یک کمی بگو بخند کنیم . خوب ؟

من گفتم : باشد .

ماشین سواری براقی آمد روبروی ما کنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر کرد. آقا و خانمی جوان و یک توله سگ سفید و براق از آن پیاده شدند پسر بچه درست همقد احمد حسین بود و شلوار کوتاه و جوراب سفید و کفش رو باز دو رنگ داشت و موهای شانه خورده و روغن زده داشت. در یک دست عینک سفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفته بود. زنجیر توله سگ در دست خانم بود که بازوها و پاهای لخت و کفش پاشنه بلند داشت و از کنار ما که گذشت عطر خوشایندی به بینی هایمان خورد قاسم پوسته یی از زیر پایش برداشت و محکم زد پس گردن پسرک . پسرک برگشت نگاهی به ما کرد و گفت: ولگردها …

احمد حسین با خشم گفت : بروگم شو، بچه ننه ….

من فرصت یافتم و گفتم حالا می آیم خایه هایت را با چاقو می برم.

بچه ها همه یک دفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرک را کشید و داخل هتلی شدند که چند متر آن طرفتر بود .

باز همه ی چشم ها برگشت به طرف کفشهای نو محمود . محمود دوستانه گفت : کفش برای من زیاد هم مهم نیست . اگر می خواهید مال شما باشد

بعد رو کرد به احمد حسین و گفت : بیا کوچولو . بیا کفش ها را در آر به پایت کن.

احمد حسین با شک نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا و ایستادی نگاه میکنی؟ کفش نو نمی خواهی ؟ د بیا بگیر.

این دفعه احمد حسین از جا بلند شد و رفت روبروی محمود خم شد که کفش هایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه میکردیم و چیزی نمی گفتیم. احمد حسین پای محمود را محکم گرفت و کشید اما دستهایش لیز خوردند و به پشت بر پیاده رو افتاد. محمود و چشم کوره زدند زیر خنده

طوری که من به خودم گفتم همین حالا شکمشان درد می گیرد . دستهای احمد حسین سیاه شده بود. چشم کوره هی میزد به پهلوی محمود و می گفت : نگفتم محمود … هاها … ها ! .. نگفتم ؟ .. هه … هه … هه!

جای انگشتان لیز خورده ی احمد حسین روی پای محمود دیده می شد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم که حقه را خورده ایم. خنده ی آن دو رفیق حقه باز به ما هم سرایت کرد ما هم زدیم زیر خنده. احمد حسین هم که ناراحت از زیرپای مردم بلند شده بود، مدتی ما را نگاه کرد بعد او هم زد زیر خنده . حالا نخند کی بخند ! جماعت پیاده رو ما را نگاه میکردند و می گذشتند . من خم شدم و پای محمود را از نزدیک نگاه کردم. کفش کجا بود ! محمود فقط پاهایش را رنگ کرده بود به طوری که آدم خیال می کرد کفش نو سیاهی پوشیده. عجب حقه یی بود ! محمود گفت که شش نفره تاس بازی کنیم .

من چهار زار داشتم قاسم نگفت چقدر پول دارد . آن دو تا رفیق پنج زار داشتند . پسر زیور بلیت فروش یک تومان داشت. احمد حسین اصلا پول نداشت . کمی پایین تر مغازه ی بسته یی بود . رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا کردیم به تاس ریختن برای شروع بازی پشک انداختیم پشک اول به پسر زیور افتاد تاس ریخت. پنج آورد . بعد نوبت قاسم بود . تاس ریخت ، شش آورد. یک قرآن از پسر زیور گرفت . بعد دوباره تاس ریخت ، دو آورد. تاس را داد به محمود محمود چهار آورد . دو قرآن از قاسم گرفت و با شادی دستهایش را بهم زد و گفت : برکت بابا ! بختمان گفت .

این جوری دو به دو تاس میریختیم و بازی میکردیم.

دو تا جوان شیک پوش از دست راست می آمدند . احمد حسین جلو دوید و التماس کرد : یک قرآن … آقا یک قران بده … تراخدا ….

یکی از مردها احمد حسین را با دست زد و دور کرد . احمد حسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس کرد : آقا یک قرآن بده … یک قران که چیزی نیست … ترا خدا ….

از جلو ما که رد میشدند ، مرد جوان پس گردن احمد حسین را گرفت و بلندش کرد و روی شکمش گذاشت روی نرده ی کنار خیابان . سر احمد حسین به طرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش به طرف پیاده رو احمد حسین دست و پا زد تا پاهایش به زمین رسید و همانجا لب جوایستاد. دو تا دختر جوان با یک پسر جوان خنده کنان از دست چپ می آمدند دخترها پیراهنهای کوتاه خوشرنگی پوشیده بودند و در دو طرف پسر راه می رفتند . احمد حسین جلو دوید و به یکی از دخترها التماس کرد : خانم ترا خدا یک قران بده … گرسنه ام …. یک قرآن که چیزی نیست.. ترا خدا … خانم یک قرآن …

دختر اعتنایی نکرد . احمد حسین باز التماس کرد. دختر پولی از کیفش در آورد گذاشت به کف دست احمد حسین . احمد حسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم میریزم .

پسر زیور گفت : پولت کو ؟

احمد حسین مشتش را باز کرد نشان داد. یک سکه ی دو زاری کف دستش بود .

قاسم گفت : باز هم گدایی کردی ؟

و خواست احمد حسین را بزند که محمود دستش را گرفت و نگذاشت .

احمد حسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز کرد و نشست . من بلند شدم و گفتم : من با گداها تاس نمی ریزم .

حالا من یک قران بیشتر پول نداشتم. سه زار از چهار زارم را باخته بودم. محمود هم که خیلی بد آورده بود گفت : تاس بازی دیگریس است . بیخ دیواری بازی میکنیم .

قاسم به من گفت : لطیف ، باز با این حرف هایت بازی را به هم نزن .

بعد به همه گفت : کی میریزد ؟

چشم کوره گفت : خودت تنهایی بریز . ما بیخ دیواری بازی می کنیم .

پسر زیور به قاسم اشاره کرد و گفت : تاس بازی با این فایده ای ندارد.

همه ش پنج و شش می آورد. شیر یا خط بازی میکنیم .

احمد حسین گفت : باشد .

محمود گفت : نه . بیخ دیواری .

خیابان داشت خلوت میشد. چند تا از مغازه های روبرویی بسته شده بود . برای شروع بازی هر کدام یک سکه ى یک قرانی را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم هنوز سکه ها بیخ دیوار بود که احمد حسین داد زد : آژان …

آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمد حسین و چشم کوره در رفتیم. محمود و پسر زیور هم پشت سر ما در رفتند . قاسم خواست پولها را از بیخ دیوار جمع کند که آژان سررسید . قاسم از ضربت باتون فریادی کشید و پا به دو گذاشت . آژان پشت سرش داد زد : ولگردهای قمار باز ! .. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید ؟

بعد خم شد یک قرانی ها را جمع کرد و راه افتاد. از چهار راه که رد شدم دیدم تنها مانده ام چلو کبابی آن بر خیابان بسته بود . دیر کرده بودم. هر وقت شاگرد چلو کبابی در آهنی را تا نصف پایین می کشید ، وقتش بود که پیش پدرم برگردم . از خیابانها و چهار راه ها به تندی میگذشتم و به خودم میگفتم : «حالا دیگر پدرم گرفته خوابیده . کاشکی منتظر من بنشیند خوابیده. بعد باز به خودم گفتم : مغازه ی اسباب بازی فروش چی ؟ آن هم بسته است دیگر این وقت شب کی حوصله ی اسباب بازی خریدن دارد ؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توی مغازه و در مغازه راهم بسته اند و رفته اند … کاشکی میتوانستم با شترم حرف بزنم . می ترسم یادش برود که دیشب چه قراری گذاشتیم . اگر پیشم نیاید ؟.. نه. حتماً می آید . خودش گفت که فردا شب می آیم سوارم میشوی میرویم تهران را می گردیم . شترسواری هم کیف دارد آ ! …

۲۴ ساعت خواب و بیداری - صمد بهرنگی 1

ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هواپرت شدم به طوری که فکر کردم دیگر تشریف ها را برده ام به زمین که افتادم فهمیدم وسط خیابان با یک سواری تصادف کرده ام اما چیزیم نشده . داشتم مچ دستم را مالش میدادم که یکی سرش را از ماشین در آورد و داد زد : در گم شو جلو ماشین.. مجسمه که نیستی .

من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزک کرده یی پشت فرمان نشسته بود سگ گنده یی هم پهلویش چمباتمه زده بود بیرون را می پایید . قلاده ی گردن سگ برق برق میزد. یک دفعه حالم طوری شد که خیال کردم اگر همین حالا کاری نکنم ، مثلا اگر شیشه ی ماشین را نشکنم ، از زور عصبانی بودن خواهم ترکید و هیچ وقت نخواهم توانست از سرجام تکان بخورم .

پیرزن یکی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت : مگر کری بچه ؟.. گم شو از جلو ماشین !…

یکی دو ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند . پیرزن سرش را در آورد و خواست چیزی بگوید که من تف گنده یی به صورتش انداختم و چند تا فحش بارش کردم و تند از آنجا دور شدم .

کمی که راه رفتم نشستم روی سکوی مغازه ی بسته یی دلم تاپ تاپ می زد.

مغازه در آهنی سوراخ سوراخی داشت . داخل مغازه روشن بود کفشهای جوراجوری پشت شیشه گذاشته بودند. روزی پدرم می گفت که ما حتی با پول ده روزمان هم نمیتوانیم یک جفت از این کفش ها بخریم .

سرم را به در وا دادم و پاهایم را در از کردم . مچ دستم هنوز درد می کرد ، دلم مالش می رفت. یادم آمد که هنوز نان نخورده ام . به خودم گفتم : «امشب هم باید گرسنه بخوابم کاشکی پدرم چیزی برایم گذاشته باشد… ناگهان یادم آمد که امشب شترم خواهد آمد من را سوار کند ببرد به گردش . از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود اما سر و صدای اسباب بازی ها از پشت در آهنی به گوش می رسید. قطار باری تلق تلوق میکرد و سوت میکشید. خرس گنده ی سیاه انگار نشسته بود پشت مسلسل و هی گلوله در میکرد و عروسک های خوشگل و ملوس را می ترساند . میمونها از گوشه یی به گوشه ی دیگر جست میزدند و گاهی هم از دم شتر آویزان میشدند که شتر دادش در می آمد و بد و بیراه میگفت.

خر دراز گوش دندانهایش را به هم می سایید و عرعر می کرد و بچه خرس‌ها و عروسک ها را به پشتش سوار میکرد و شلنگ انداز دور بر میداشت. شتر گوش به تیک تیک ساعت دیواری خوابانیده بود، انگار وعده یی به کسی داده باشد. هواپیماها و هلیکوپترها توی هوا گشت میزدند. لاک پشت ها توی لاکشان چرت میزدند. ماده سگ ها بچه هایشان را شیر میدادند . گربه از زیر سبد دزدکی تخم مرغ در می آورد. خرگوشها با تعجب شکارچی قفسه ی روبرو را نگاه میکردند. میمون سیاه ساز دهنی من را که همیشه پشت شیشه بود روی لبهای کلفتش میمالید و صداهای قشنگ جوراجوری از آن در می آورد. اتوبوسها و سواری ها عروسک ها را سوار کرده بودند و میگشتند.

تانکها و تفنگها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در میکردند. بچه خرگوشهای سفید زردک های گنده یی را با دست گرفته می‌جویدند در حالی که نیششان تا بناگوش باز شده بود مهمتر از همه شتر خود من بود که اگر میخواست حرکتی بکند همه چیز را در هم می ریخت. آنقدر گنده بود که دیگر پشت شیشه جا نمی گرفت و تمام روز لب پیاده رو می ایستاد و مردم را تماشا می کرد . حالا هم ایستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا در می آورد سفر می‌جوید و گوش به تیک تیک ساعت خوابانیده بود. یک ردیف بچه شتر سفید مو از توی قفسه هی داد می زدند : ننه ، اگر به خیابان بروی ما هم با تو می آییم ، خوب ؟

خواستم با شترم دو کلمه حرف زده باشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید . ناچار چند لگد به در زدم بلکه دیگران ساکت شوند اما در همین موقع کسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شده یی بچه ؟ بیا برو بخواب

دیگر جای ایستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص کردم و با به دو گذاشتم که بیشتر از این دیر نکنم .

وقتی پیش پدرم رسیدم ، خیابانها همه ساکت و خلوت بود . تک و توک تاکسی می آمد رد میشد. پدرم روی چرخ دستیش خوابیده بود به طوری که اگر میخواستم من هم روی چرخ بخوابم ، مجبور بودم او را بیدار کنم که پاهایش را کنار بکشد و جا بدهد. غیر از چرخ دستی ما چرخ های دیگری هم لب جو با کنار دیوار بودند که کسانی رویشان خوابیده بودند . چند نفری هم کنار دیوار همینجوری روی زمین به خواب رفته بودند. اینجا چهار راهی بود و یکی از همشهری های ما در همین جا دکه ی یخ‌فروشی داشت. سر پا خوابم میگرفت . پای چرخ دستیمان افتادم خوابیدم .

جرینگ… جرینگ… جرینگ…

آهای لطیف کجایی؟ لطیف چرا جواب نمی دهی؟ چرا نمی آیی برویم بگردیم .

جرینگ.. جرینگ!.. جرینگ…

لطیف جان، صدایم را میشنوی؟ من شترم. آمدم برویم بگردیم د بیا سوار شو برویم .

شتر که زیر ایوان رسید من از رختخوابم در آمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و خنده کنان گفتم : من که نشسته ام پشت تو دیگر ، چرا داد میزنی ؟

شتر از دیدن من خوشحال شد و کمی سفر به دهانش گذاشت و کمی هم به من داد و راه افتادیم کمی راه رفته بودیم که شتر گفت : ساز دهنیت را هم آورده ام . بگیر بزن گوش کنیم .

من ساز دهنی قشنگم را از شتر گرفتم و بنا کردم محکم در آن دمیدن شتر هم با جرینگ جرینگ زنگ های بزرگ و کوچکش باساز من همراهی می کرد .

شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت لطیف ، شام خورده ای؟

من گفتم : نه . پول نداشتم .

شتر گفت : پس اول برویم شام بخوریم .

در همین موقع خرگوش سفید از بالای درختی پایین پرید و گفت: شترجان ، امشب شام را در ویلا میخوریم. من می روم دیگران را خبر کنم . شما خودتان بروید .

خرگوش ته زردکی را که تا حالا میجوید ، توی جوی آب انداخت و جست زنان از ما دور شد

۲۴ ساعت خواب و بیداری - صمد بهرنگی 3

شتر گفت : میدانی ویلا یعنی چه ؟

من گفتم: به نظرم یعنی ییلاق .

شتر گفت : بیلاق که نه . آدمهای میلیونر در جاهای خوش آب و هوا برای خودشان کاخها و خانه های مجللی درست می کنند که هر وقت عشقشان کشید بروند آنجا استراحت و تفریح کنند . این خانه ها را می گویند ویلا . البته ویلاها استخر و فواره و باغ و باغچه های بزرگ و پرگلی هم دارند . یک دسته باغبان و آشپز و نوکر و کلفت هم دارند. بعضی از میلیونرها چند تا ویلاهم در کشورهای خارج دارند . مثلا در خریس و فرانسه . حالا ما میرویم به یکی از ویلاهای شمال تهران که گرمای تابستان را از تنمان در آوریم .

شتر این را گفت و انگار پر در آورده باشد . مثل پرنده ها به هوا بلند شد . زیر پایمان خانه های زیبا و تمیزی قرار داشت . بوی دود و کثافت هم در هوا نبود خانه ها و کوچه ها طوری بودند که من خیال کردم دارم فیلم تماشا میکنم . عاقبت به شتر گفتم : شتر ، نکند از تهران خارج شده باشیم !

شتر گفت : چطور شد به این فکر افتادی ؟

من گفتم : آخر این طرفها اصلا بوی دود و کثافت نیست . خانه ها همه اش بزرگ ، مثل دسته گل هستند .

شتر خندید و گفت : حق داری لطیف جان – تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش برای خودش چیز دیگری است. جنوب و شمال . جنوب پر از دود و کثافت و گرد و غبار است اما شمال تمیز است . زیرا همه ی اتوبوسهای قراضه در آن طرفها کار میکنند . همه ی کوره های آجرپزی در آن طرف هاست . همه ی دیزلها و باری ها از آن برها رفت و آمد میکنند. خیلی از کوچه و خیابانهای جنوب خاکی است ، همه ی آب های کثیف و گندیده ی جوهای شمال به جنوب سرازیر میشود خلاصه . جنوب محله ی آدمهای بی چیز و گرسنه است و شمال محله ی اعیان و پولدارها تو هیچ در « حصیر آباد » و « نازی آباد » و خیابان حاج عبدالمحمود ساختمانهای ده طبقه ی مرمری دیده ای ؟ این ساختمانهای بلند هستند که پایینشان مغازه های اعیانی قرار دارند و مشتری هایشان سواریهای لوکس و سگهای چند هزار تومانی دارند .

من گفتم : در طرفهای جنوب همچنین چیزهایی دیده نمی شود .

در آنجا کسی سواری ندارد اما خیلی ها چرخ دستی دارند و توی زاغه می خوابند .

چنان گرسنه بودم که حس میکردم ته دلم دارد سوراخ میشود .

زیر پایمان باغ بزرگی بود پر از چراغهای رنگارنگ ، خنک و پر طراوت و پر گل و درخت عمارت بزرگی مثل یک دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن طرفتر استخر بزرگی با آب زلال و ماهی های قرمز و دور و برش میز و صندلی و گل و شکوفه . روی میزها یک عالمه غذاهای رنگارنگ چیده شده بود که بویشان آدم را مست میکرد .

شتر گفت : برویم پایین . شام حاضر است .

من گفتم : پس صاحب باغ کجاست ؟

شتر گفت : فکر او را نکن. در زیر زمین دست بسته افتاده و خوابیده .

شتر روی کاشی های رنگین لب استخر نشست و من جست زدم و پایین آمدم. خرگوش حاضر بود دست من را گرفت و برد نشاند سریکی از میزها . کمی بعد سر مهمانها باز شد. عروسک ها با ماشین های سواری ، عده بی با هواپیما و هلیکوپتر ، الاغ شلنگ انداز ، لاک پشت ها آویزان از دم بچه شترها میمونها جست زنان و معلق زنان و خرگوشها دوان دوان سر رسیدند مهمانی عجیب و پر سر و صدایی بود با غذاهایی که تنها بوی آنها دهان آدم را آب می انداخت : بوقلمون های سرخ شده ، جوجه کباب ، بره کباب ، پلوها و خورشهای جوراجور و خیلی خیلی غذاهای دیگر که من نمی توانستم بفهمم چه غذاهایی هستند. میوه هم از هر چه دلت بخواهد فراوان بود زیر دست و پا ریخته بود.

شتر در آن سر استخر ایستاد و با اشاره ی سر و گردن همه را ساکت کرد و گفت : همه از کوچک و بزرگ خوش آمده اید ، صفا آورده اید. اما میخواستم از شما بپرسم آیا میدانید به خاطر کی و چرا همچنین مهمانی پر خرجی راه انداخته ایم ؟

الاغ گفت به خاطر لطیف. میخواستیم او هم یک شکم غذای حسابی بخورد. حسرت به دلش نماند .

خرس پشت مسلسل گفت : آخر لطیف اینقدر می آید ما را تماشا می کند که ما همه مان او را دوست داریم .

پلنگ گفت آری دیگر. همانطور که لطیف دلش میخواهد ما مال او باشیم ، ما هم دلمان می خواهد مال او باشیم .

شیر گفت : آری . بچه های میلیونر خیلی زود از ما سیر میشوند . پدرهایشان هر روز اسباب بازیهای تازه یی برایشان می خرند آنوقت اینها یکی دو دفعه که با ما بازی کردند، دلشان زده میشود و دیگر ما را به بازی نمی گیرند و ولمان میکنند که بمانیم بپوسیم و از بین برویم .

من به حرف آمدم گفتم : اگر شما هر کدامتان مال من باشید ، قول میدهم که هیچوقت از تان سیر نشوم. همیشه با شما بازی میکنم و تنهایتان نمی گذارم .

اسباب بازی ها یکصدا گفتند : میدانیم . ما تو را خوب میشناسیم. اما ما نمی توانیم مال تو باشیم. ما را خیلی گران می فروشند

بعد یکیشان گفت: من فکر نمیکنم حتی درآمد یک ماه پدر تو برای خریدن یکی از ماها کفایت بکند .

شتر باز همه را ساکت کرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب . حرف های همه ی شما درست است ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم که شما به آن اشاره نکردید .

من باز به حرف آمدم گفتم : من خودم میدانم چرا من را به اینجا آوردید . شما خواستید به من بگویید که بین همه ی مردم مثل تو و پدرت گرسنه کنار خیابان نمی خوابند.

چند زن و مرد دور میزی نشسته بودند و تند تند غذا می خوردند . معلوم بود که نوکر و کلفتهای خانه بودند. من هم بنا کردم به خوردن اما انگار ته دلم سوراخ بود که هر چه میخوردم سیر نمیشدم و شکمم مرتب قار و قور میکرد. مثل آن وقتهایی که خیلی گرسنه باشم فکر کردم که نکند دارم خواب میبینم که سیر نمی شوم ؟ دستی به چشم هایم کشیدم . هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم : « من خوابم ؟ نه که نیستم. آدم که به خواب میرود دیگر چشم هایش باز نیست و جایی را نمی بیند. پس چرا سیر نمیشوم ؟ چرا دارم خیال می کنم دلم مالش می رود ؟ »

حالا داشتم دور عمارت میگشتم و به دیوارهای آن و به سنگهای قیمتی دیوارها دست میکشیدم. نمیدانم از کجا گرد و خاک می آمد ویک راست میخورد به صورت من حالا توی زیر زمین بودم که خیال می کردم گرد و خاک از آنجاست در اولین پله گرد و خاک چنان توی بینی و دهنم تپید که عطسه ام گرفت : ها ب ش ! . .

به خودم گفتم : چی شده ؟ من کجام ؟

جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاک پیاده رو را به صورتم زد .

به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام ؟ نکند خواب میبینم ؟

اما خواب نبودم . چرخ دستی پدرم را دیدم بعد هم سرو صدای تاکسی ها را شنیدم بعد هم در تاریک روشن صبح چشمم به ساختمانهای اطراف چهارراه افتاد . پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه می انداخت و پیاده رو را خط خطی می کرد و جلو می رفت .

به خودم گفتم: پس همه ی آنها را خواب دیدم ؟ نه ! .. آری دیگر …! خواب دیدم . نه!.. نه!.. نه

سپور برگشت و من را نگاه کرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت : لطیف ، خوابی ؟

…!من گفتم : نه!.. نه

پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد میزنی؟ بیا بالا پهلوی خودم.

رفتم بالا پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت اما من خوابم نمی برد. دلم مالش می رفت . شکمم درست به تخته ی پشتم چسبیده بود . پدرم دید که خوابم نمی برد گفت: شب دیر کردی . من هم خسته بودم زود خوابیدم .

گفتم : دو تا سواری تصادف کرده بودند و ایستادم تماشا کنم دیر کردم .

بعد گفتم : پدر . شتر میتواند حرف بزند و بپرد…

پدرم گفت: نه که نمی تواند .

من گفتم : آری . شتر که پر ندارد . . .

پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح که از خواب بلند میشوی حرف شتر را میزنی.

من که فکر چیز دیگری را میکردم گفتم پولدار بودن هم چیز خوبی است ، پدر . مگرنه ؟ آدم میتواند هر چه دلش خواست بخورد ، هر چه دلش خواست داشته باشد . مگرنه ، پدر ؟

پدرم گفت : ناشکری نکن پسر . خدا خودش خوب می داند که کی را پولدار کند ، کی را بی پول .

پدرم همیشه همین حرف را میزد .

هوا که روشن شد پدرم چست هایش را از زیر سرش برداشت به پایش کرد. بعد از چرخ دستی پایین آمدیم پدرم گفت : دیروز نتوانستم سیب زمینی ها را آب کنم. نصف بیشترش روی دستم مانده .

من گفتم : میخواستی جنس دیگری بیاوری .

پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز کرد و دو تا کیسه ی پر در آورد خالی کرد روی چرخ دستی . من هم ترازو و کیلوها را در آوردم چیدم. بعد ، راه افتادیم .

پدرم گفت : میرویم آش بخوریم .

هر وقت صبح پدرم میگفت میرویم آش بخوریم من می فهمیدم که شب شام نخورده است .

سپور پیاده رو را تا ته خیابان خط خطی کرده بود. ما می رفتیم به طرف پارک شهر پیر مرد آش فروش مثل همیشه لب جو ، پشت به وسط خیابان، نشسته بود و دیگ آش جلوش ، روی اجاق فتیله یی ، قل قل می کرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشسته بودند و از کاسه های آلومینیومی آششان را میخوردند. زن بلیت فروش بود . مثل زیور بلیت فروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته ی بلیت ها را گذاشته بود وسط شکم و زانوهایش و چادر چرکش را کشیده بودروی زانوهایش .

پدرم با پیر مرد احوال پرسی کرد و نشستیم . دو تا آش کوچک با نصفی نان خوردیم و پا شدیم. پدرم دو قرآن پول به من داد و گفت: من می روم دوره بگردم . ظهر می آبی همینجا ناهار را باهم میخوریم.

اول کسی که دیدم پسرزیور بلیت فروش بود . جلو مردی را گرفته و مرتب میگفت : آقا یک دانه بلیت بخر. انشاء الله برنده میشوی . آقا ترا خدا بخر .

مرد زورکی از دست پسر زیور خلاص شد و در رفت . پسر زیور چند تا فحش زیر لبی داد و میخواست راه بیفتد که من صدایش زدم و گفتم : نتوانستی که قالب کنی !

پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.

دو تایی راه افتادیم . پسر زیور دسته ی ده بیست تابی بلیت هایش را جلو مردم می گرفت و مرتب میگفت آقا بلیت … خانم بلیت؟..

پسر زیور برای هر بلیتی که می فروخت یک قرآن از مادرش می گرفت. خرجی خودش را که در می آورد دیگر بلیت نمی فروخت ، می رفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همه ی ما بود . ظهرها عادتش بود که توی جوی آبی ، زیرپلی، دراز بکشد و یکی دو ساعتی بخوابد . صبح آفتاب نزده بیدار میشد و از مادرش ده بیست تایی بلیت میگرفت و راه می افتاد که مشتریهای صبح را از دست ندهد تا کارش را ظهر نشده تمام کند. دلش نمی آمد بعد از ظهرش را هم با بلیت فروشی حرام کند تا خیابان نادری پسر زیور سه تابلیت فروخت . آنجا که رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم .

مغازه ها تک و توک باز بودند. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود . شترم هنوز کنار پیاده رو نیامده بود. دلم نیامد در را بزنم که نکند خواب صبحش را حرام کرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر . خیابان ها پر شاگرد مدرسه ای ها بود توی هر ماشین سواری یکی دو بچه مدرسه یی کنار پدر و مادرهایشان نشسته بودند و به مدرسه می رفتند

در این وقت روز فقط میتوانستم احمد حسین را پیدا کنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم. باز از چند خیابان گذشتم تا رسیدم به خیابانهایی که ذره یی دود و بوی کثافت درشان نبود. بچه ها و بزرگترها همه شان لباس های تر و تمیز داشتند. صورت ها همه شان برق برق میزدند . دخترها و زنها مثل گلهای رنگارنگ میدرخشیدند. مغازه ها و خانه ها زیر آفتاب مثل آینه به نظر می آمدند. من هر وقت از این محله ها می گذشتم خیال میکردم توی سینما نشسته ام فیلم تماشا می کنم . هیچوقت نمی توانستم بفهمم که توی خانه های به این بلندی و تمیزی چه جوری غذا می خورند، چه جوری میخوابند، چه جوری حرف می زنند ، چه جوری لباس می پوشند . تو میتوانی پیش خود بفهمی که توی شکم مادرت چه جوری زندگی میکردی ؟ مثلا می توانی جلو چشم هات خودت را توی شکم مادرت ببینی که چه جوری غذا میخوردی ؟ نه که نمی توانی. من هم مثل تو بودم. اصلا نمی توانستم فکرش را بکنم .

جلو مغازه ای سه تا بچه کیف به دست ایستاده بودند و چیزهای پشت شیشه را تماشا می کردند. من هم ایستادم پشت سرشان . عطر خوشایندی از موهای شانه زده شان می آمد. بی اختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچه ها به عقب نگاه کردند و من را برانداز کردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند . از دور شنیدم که یکیشان میگفت : چه بوی بدی ازش می آمد !

فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشه ی معازه ببینم موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند که گوش هایم را زیر گرفته بودند. انگار کلاه پرمویی به سرم گذاشته ام. پیراهن کرباسی ام رنگ چرک و تیره یی گرفته بود و از یقه ی دریده اش بدن سوخته ام دیده می شد. باهام برهنه و چرک و پاشنه هام ترک خورده بودند . دلم میخواست مغز هر سه اعیان زاده را داغون کنم

آیا تقصیر آنها بود که من زندگی این جوری داشتم ؟

مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشاره ی دست ، من را راند

و گفت : برو بچه . صبح اول صبح هنوز دشت نکرده ایم چیزی به تو بدهیم .

من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ی دست راند و گفت : د گم شو برو . عجب رویی دارد !

من جنب نخوردم و گفتم : من گدا نیستم

مرد گفت : ببخشید آقا پسر ، پس چکاره اید ؟

من گفتم : کاره یی نیستم . دارم تماشا میکنم .

و راه افتادم . مرد داخل مغازه شد. تکه کاشی سفیدی ته آب جو برق میزد . دیگر معطل نکردم. تکه کاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم به طرف شیشه ی بزرگ مغازه . شیشه صدایی کرد و خرد شد . صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و حالا در نروکی در برو ! نمیدانم از چند خیابان رد شده بودم که به احمد حسین برخوردم و فهمیدم که دیگر از مغازه خیلی دور شده ام.

احمد حسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر می رفت و از ماشین های سواری که دختر بچه ها را پیاده میکردند ، گدایی می کرد . هر صبح زود کار احمد حسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم که احمد حسین پیش چه کسی زندگی میکند اما قاسم می گفت که احمد حسین فقط یک مادر بزرگ دارد که او هم گداست . احمد حسین خودش چیزی نمی گفت .

وقتی زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به کلاسها رفتند ما راه افتادیم. احمد حسین گفت : امروز دخل خوبی نکردم . همه می گویند پول خرد نداریم

من گفتم : کجا میخواهیم برویم ؟

احمد حسین گفت: همین جوری راه میرویم دیگر .

من گفتم : همین جوری نمیشود. برویم قاسم را پیدا کنیم یکی یک لیوان دوغ بزنیم .

قاسم ته خیابان سی متری دوغ لیوانی یک قرآن می فروخت و ما هر وقت به دیدن او می رفتیم نفری یک لیوان دوغ مجانی میزدیم . پدر قاسم در خیابان حاج عبد المحمود لباس کهنه خرید و فروش می کرد : پیراهن یکی پانزده زار، زیر شلواری دو تا بیست و پنج زار ، کت و شلوار هفت هشت تومن . خیابان حاج عبد المحمود با یک پیچ به محل کار قاسم میخورد در و دیوار و زمین خیابان پر از چیزهای کهنه و قراضه بود که صاحبانشان بالا سرشان ایستاده بودند و مشتری صدا می زدند. پدر قاسم دکان بسیار کوچکی داشت که شبها هم با قاسم و زن خود سه نفری در همانجا می خوابیدند.

خانه ی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباسهای پاره و چرکی را که پدر قاسم از این و آن میخرید ، توی دکان یا توی جوی خیابان سی متری میشست و بعد وصله میکرد. خیابان حاج عبدالمحمود خاکی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی از آنجا نمی گذشت من و احمد حسین پس از یکی دو ساعت پیاده روی رسیدیم به محل کار قاسم قاسم در آنجا نبود رفتیم به خیابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت که قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه با پا درد داشت یا درد معده. نزدیکهای ظهر من و احمد حسین و پسر زیور در خیابان نادری ، لب جو، کنار شتر نشسته بودیم و تخمه می شکستیم و درباره ی قیمت شتر حرف میزدیم عاقبت قرار گذاشتیم که برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم. فروشنده به خیال این که ما گداییم ، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون . پول خرد نداریم .

من گفتم: پول نمیخواستیم آقا . شتر را چند میدهید ؟

و با دست به بیرون اشاره کردم. صاحب مغازه با تعجب گفت : شتر ؟ !

احمد حسین و قاسم از پشت سر من گفتند : آری دیگر . چند می دهید ؟

صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا . شتر فروشی نیست .

دماغ سوخته از مغازه بیرون آمدیم انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم که بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم . شتر محکم سر جایش ایستاده بود. ما خیال میکردیم میتواند هر سه ما را یکجا سوار کند و ذره یی به زحمت نیفتد. دست احمد حسین به سختی تا شکم شتر می رسید . پسر زیور هم میخواست دستش را امتحان کند که فروشنده بیرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت : الاغ مگر نمی بینی دست نزنید ؟

و با دست تکه کاغذی را انشان داد که بر سینه ی شتر سنجاق شده بود و چیزی رویش نوشته بودند ولی ما هیچکدام سر در نمی آوردیم . از آنجا دور شدیم و بنا کردیم به تخمه شکستن و قدم زدن . کمی بعد پسر زیور گفت که خوابش میآید و جای خلوتی پیدا کرد و رفت توی جوی آب ، زیرپلی ، گرفت خوابید. من و احمد حسین گفتیم که برویم به پارک شهر . هوا گرم و خفه بود. چنان عرقی کرده بودیم که نگو . هیچ یکیمان حرفی نمی زدیم. من دلم میخواست الان پیش مادرم بودم . بدجوری غریبیم می آمد .

دم در پارک شهر احمد حسین دو زار داد و ساندویچ تخم مرغ خرید و گذاشت که یک گاز هم من بزنم. بعد رفتیم در جای همیشگی توی جو آب تنی بکنیم . چند بچه ی دیگر هم بالاتر از ما آب ننی می کردند و به سرو روی هم آب میپاشیدند من و احمد حسین ساکت توی آب دراز کشیدیم و سر و بدنمان را شستیم و کاری به کار آنها نداشتیم. نگهبان پارک به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شنها . من و احمد حسین با شن شکل شتر درست میکردیم که صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم . احمد حسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دکان جگرکی و ناهار خوردیم. پدرم دید که من حرفی نمیزنم و تو فکرم گفت : لطیف ، چی شده؟ حالت خوب نیست ؟

من گفتم : چیزی نیست .

آمدیم زیر درخت های پارک شهر در از کشیدیم که بخوابیم . پدرم دید که من هی از این پهلو به آن پهلو میشوم و نمی توانم بخوابم. گفت: لطیف ، دعوا کردی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده

من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم می آمد که بدون حرف زدن غصه بخورم . دلم میخواست الان صدا و بوی مادرم را بشنوم و بغلش کنم و ببوسم . یک دفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینه ی پدرم پنهان کردم. پدرم پا شد نشست من را بغل کرد و گذاشت که تا دلم می خواهد گریه کنم. اما باز چیزی به پدرم نگفتم . فقط گفتم که دلم می خواست پیش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم که باز کردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته و زانوهایش را بغل کرده و توی جماعت نگاه می کند. من پایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم : پدر !

پدرم من را نگاه کرد، دستش را به موهایم کشید و گفت : بیدار شدی جانم ؟

من سرم را تکان دادم که آری .

پدرم گفت : فردا بر میگردیم به شهر خودمان . می رویم پیش مادرت. اگر کاری شد همانجا میکنیم یک لقمه نان میخوریم . نشد هم که نشد. هر چه باشد بهتر از این است که ما در اینجا بی سر و یتیم بمانیم آن ها هم در آنجا .

توی راه ، از پارک تا گاراژ ، نمیدانستم که خوشحال باشم یا نه . دلم نمی آمد از شتر دور بیفتم اگر میتوانستم شتر را هم با خودم ببرم ، دیگر غصه یی نداشتم .

رفتیم بلیت مسافرت خریدیم باز توی خیابانها راه افتادیم . پدرم می خواست چرخ دستیش را هر طوری شده تا عصر بفروشد . من دلم می خواست هر طوری شده یک دفعه ی دیگر شتر را سیر ببینم . قرار گذاشتیم شب را بیاییم طرفهای گاراژ بخوابیم. پدرم نمیخواست من را تنها بگذارد اما من گفتم که میخواهم بروم یک کمی بگردم دلم باز شود .

طرف های غروب بود. نمیدانم چند ساعتی به تماشای شتر ایستاده بودم که دیدم ماشین سواری روبازی از راه رسید و نزدیک های من و شتر ایستاد . یک مرد و یک دختر بچه ی تر و تمیز توی ماشین نشسته بودند چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده میخندید. به دلم برات شد که می خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون می کشید و می گفت : زودتر پاپا . حالا یکی دیگر می آید می خرد .

۲۴ ساعت خواب و بیداری - صمد بهرنگی 2

پدر و دختر میخواستند داخل مغازه شوند که دیدند من جلوشان ایستاده ام و راه را بسته ام. نمیدانم چه حالی داشتم. می ترسیدم ؟ گریه ام می گرفت ؟ غصه ی چیزی را میخوردم؟ نمی دانم چه حالی داشتم. همین قدر میدانم که جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب می گفتم : آقا ، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت . باور کن فروشی نیست.

مرد من را محکم کنار زد و گفت: راه را چرا بسته یی بچه ؟ برو کنار .

و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع کرد با صاحب مغازه صحبت کردن . دختر مرتب بر میگشت و شتر را نگاه می کرد. چنان حال خوشی داشت که آدم خیال میکرد توی زندگیش حتى یک ذره غصه نخورده من انگار زبانم لال شده بود و پاهایم بی حرکت ، دم در ایستاده بودم و توی مغازه را می پاییدم . میمونها بچه شترها، خرسها، خرگوش ها و دیگران من را نگاه میکردند و من خیال می کردم دلشان به حال من می سوزد .

پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند . پدر یک سکه ى دو زاری به طرف من دراز کرد، من دستهایم را به پشتم گذاشتم و توی صورتش نگاه کردم. نمیدانم چه جوری نگاهش کرده بودم که دو زاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد . آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور کرد. دو نفر از کارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر دختر بچه رفته بود نشسته بود توی سواری و شتر را نگاه می کرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش می رفت. کارگرها که شتر را از زمین بلند کردند ، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم به این شتر مال من است. کجا می برید. من نمی گذارم .

یکی از کارگرها گفت: بچه برو کنار . مگر دیوانه شده ای !

پدر دختر از صاحب مغازه پرسید : گداست ؟

مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمی کردم عاقبت کارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش می گفت : پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند .

پدر رفت نشست پشت فرمان شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر ماشین خواست حرکت کند که من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم شتر من را کجا می برید . من شترم را می خواهم .

فکر می کنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد و فقط خیال میکردم که فریاد میزنم . ماشین حرکت کرد و کسی من را از پشت گرفت. دستهایم از ماشین کنده شده و به رو افتادم روی اسفالت خیابان . سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه میکرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد. صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام بر زمین ریخته بود. پاهایم را برزمین زدم و هق هق گریه کردم .

دلم میخواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد .

تابستان ۱۳۴۷

نقطه
Logo