خسرو شاهانی، یکی از برجستهترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشههای مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آنها را به چشم خواننده میآورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه میدانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاریهای اجتماعی میپرداخت.
خسرو شاهانی: طنزنویس توانای معاصر ایران
کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستوننویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گلآقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده میپرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا میداشت.
از ویژگیهای بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامیدارد. او با استفاده از شخصیتپردازیهای قوی و موقعیتهای طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه میپرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملقگویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آنها، به نقد و بررسی آنها پرداخته است.
آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.
آدم عوضی
نمیدانم خودم را چطور به شما معرفی کنم ، همانطور که هستم یا غیر از آنچه هستم اگر غیر از آنچه هستم خودم را معرفی کنم آدم دروغگوئی هستم و اگر همانطور که هستم معرفی کنم یقین دارم شما هم درباره من همانطور قضاوت خواهید کرد که دیگران میکنند و همان حرفهائی را پشت سر من خواهید زد که دیگران می زنند ولی مثل اینکه بهتر است واقعیت را بگویم :
آدمی هستم که زبانم بد اختیار خودم نیست ، خیلی هم چوب این زبان بی بند و بار را خورده ام ، ولی پسش بر نیامدم نمیدانم خمیردام را اینطور سرشتند یا تربیت خانوادگی من اینطور بوده و یا همه باید مثل من باشند و نیستند یا مثل من هستند و دل بازی میکنند ، یا جان کلام من عوضی ام یا دیگران نه. من باب مثال به یک مجلس مهمانی دعوتم میکنند، بین راه با خودم عهد میکنم که جلو زبانم را بگیرم و حرفهائی بزنم که آنها میزنند . چیزهائی بگویم که همه می گویند ، یا اصلا تا آخر مجلس حرف نزنم . اما وقتی وارد مجلس می شوم تا اواسط کار هم مقاومت میکنم ولی یک مرتبه مثل اینکه یک نفر در درون من فریاد میکشد : چرا حقیقت را بطرف نمیگوئی؟ چرا ساکت نشستی؟ چرا مثل بقیه برای خوش آیند طرف خنده دروغی میکنی و لبخند دروغی میزنی و شدی بز اخفش و سرت را بعنوان تأیید و تصدیق می جنبانی؟ اینجاست که زبانم بکار می افتد و کاری که نباید بدستم میدهد.
در این مجلس غیر از من عده ای زن و مرد به اضافه صاحبخانه و خانمش هم هستند. صحبت درباره عزت نفس و بی نیازی و آزادگی افراد دور میزند و آقای شکم گنده سر طاسی با صورتی پر از مهر آبله و گردن کوتاه و غبغب روی هم چین خورده که راننده اش در اتومبیل آخرین سیستمش دم در منتظر نشسته رشته سخن را بدست میگیرد و درباره سجایای اخلاقی و روح پاک و همت بلند خودش داد سخن میدهد که بله آقا .. بجان عزیزتون دنیا آنقدر وفا و بقا نداره که انسانی که خودش و اشرف مخلوقات میدونه برای جیفه دنیا ، مالیه دنیا ، گرفتن یک پست و مقام موقت بهر کس و ناکسی سلام بکنه ، تعظیم بکنه ، تملق بگه . چرا ؟ برای چی ؟
این صندلی های ریاست و وکالت و وزارت و نمیدونم کفالت و معاونت که حکم صندلی های اتوبوسهای مسافر بری رو داره و هر ساعت یکی روش مینشینه چه ارزشی داره که آدم برای گرفتنش تملق بگه؟ چاپلوسی بکنه ؟ تعظیم بکنه ؟ بله قربان ، بله قربان بگه ؟ بمرگ عزیزتون ، بشرافتم قسم بقدری از این جور افراد بدم میاد ، بقدری متنفر و منزجرم که اگر دستم برسه همه شونو اعدام میکنم ، بقول شاعر که میگه و متأسفانه من اسم شاعر شو فراموش کردم :
اگر دو گاو بدست آوری و مزرعه ای
یکی امیر و یکی را غلام نام کنی
هزار مرتبه بهتر به نزد « ابن یمین »
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی
حیف از آدم نیست که خودشو در برابر پول و مقام و ده روزه دنیا اینقدر ذلیل و پست و خوار بکنه ؟ .
حالا همه با دیده تحسین بقیافه ناطق نگاه میکنند و به به می گویند و بداشتن چنین دوست یا آشنای بلند همت و آزاده و وارسته ای افتخار میکنند و لحظه ای چشم از لب و چانه ناطق بر نمیدارند
خوب حرفهایش را که گوش میکنم کمی بر بر نگاه نگاهش میکنم و بعد میپرسم :
ببخشید حضرت آقا شغل سرکار چیه ؟
شغل من ؟
بله شغل جنابعالی !
بنده معاون وزارتخانه تفکیک شن های ریز از شن های درشت در کویر مرکزی هستم !
… خون بصورتم می دود ، رگهای گردنم متورم می شود ، می پرسم :
این پست را چرا بشما دادند ؟
می گوید : روی لیاقت و شایستگی ام .
روزی چند بار بجناب آقای وزیر تعظیم میکنی؟ هیچی !
روزی چند بار کارتن و پوشه زیر بغلت میزنی و به بهانه ای وارد اطاق جناب آقای وزیر میشوی و بله قربان بله قربان میگوئی ؟
هیچی ، اگر هم بکنم وظیفه اداری و وجدان کاری منه !
برای حفظ مقام و پستی که روی لیاقت و شایستگی بشما دادند روزی چقدر تملق میگوئی و چاپلوسی میکنی؟ ( کم کم عصبانی میشوم و از کوره در میروم ) روزی چند بار در اتومبیل جناب آقای وزیر را باز میکنی و می بندی؟
روزی چقدر تملق و تعظیم از زیر دستانت میبینی و میشنوی و حظ میکنی و برای خوش خدمتی و تقرب بیشتر بدستگاه جناب وزیر روزی چقدر بد گوئی و سعایت از دیگران میکنی؟ و چند نفر را در روز از نان خوردن می اندازی ؟ روزی چقدر دروغ میگوئی و سند قلابی امضا میکنی و حق و ناحق میکنی؟ مرتیکه دزد دروغگوی متملق چاپلوس که از هر اسیری اسیرتری آنوقت داعیه آزادی و آزادگی هم داری ؟ بخیالت با دسته کورها طرفی مرتیکه ؟ بزنم همین جا پک و پوزت را بهم بمالم؟!
در نتیجه دعوامان میشود و مجلس بهم میخورد و یا او قهر میکند و از جلسه میرود یا مرا بیرون میکنند و طبیعی است که صاحبخانه هم از آنشب نه تنها با من قهر میکند، بلکه به هرکس هم میرسد زبان به مذمت من باز میکند و می گوید: حیف از آدم که با شاهانی هم صحبت بشود: راست هم می گوید .
یا فرض کنید در مجلسی نشسته ایم در این مجلس عده ای اهل ذوق واهل شعر و ادب هم تشریف دارند صحبت به شعر وشاعری می کشد و از یکی از اهل محفل که طبع شعر دارد تقاضا میکنند شعری بخواند و مستمعین را به فیض برساند ، شاعر یا کهنه سر است یا نوپرداز . اگر کهنه سرا باشد که در میان به به ها و احسنتها و آفرینهای حضار یک شعر یا یک غزل عاشقانه که در آن از بیداد رقیب و درد و رنج هجران نالیده و از بی وفائی دلدار ناله سر داده و از دوری یار اشکهای فراوان ریخته میخواند و اگر نوپرداز باشد در شعرش غم سیاهان افریقا و کودکان گرسنه را خورده است .
اشعار هر دو را خوب گوش میکنم بعد به آنکه کهنه سر است و از غم یار و دوری دلدار نالیده میگویم :
ببخشید حضرت آقا ! چند سال دارید ؟
شصت و هشت سال .
زن دارید ؟
بله .
بچه چند تا دارید ؟
. هفت تا ، نوه هم دارم .
معشوقه چند سال دارد ؟
تقریباً بیست سال
حالا معشوقه با شما چکار کرده ؟
بیوفائی کرده !
با صدای محزون و گرفته ای که انگار از ته چاه بالا می آید میگوید :
علتش و نمیدونم ، ولی میدونم که دارم شب و روز میسوزم و میسازم .
. . . از کوره در میروم و میگویم غلط میکنی که میسوزی ، لای دست پدرت خندیدی که میسازی . مرتیکه هفتاد ساله مردنی که اگر بینی ات را بگیرند گوش ات کنده میشود و بیست سال است داری دور از چشم عزرائیل قاچاقی زندگی میکنی بدختر مردم چکار داری ؟
چرا مزاحمش میشوی؟ میدانی چرا معشوقه جوابت کرده؟ برای اینکه تو تحفه نطنز را میخواهد چکند ؟ دم راه آبش بگذارد؟ یا روی دملش؟ به چه دردش میخوری ؟
خوشگلی ؟ خوش پک و پوزی ؟ خوش لباسی ؟ خوش قد و قامتی ؟ پول خرج کنی؟ میلیونری؟ یه کاره آدم باین گندگی نشستی زنجموره راه انداختی که معشوقه بی وفائی کرده و رقیب را بتو ترجیح داده خوب کاری کرده تا تو باشی دیگر هیزی نکنی ، تا تو باشی دیگر با یک زن و هفت تا بچه و شش تا نوه دنبال دخترهای مردم و ناموس مردم نیفتی
در نتیجه دعوامان میشود یا او قهر میکند و میرود یا مرا بیرون میکنند و بعد صاحبخانه و دیگران میگویند شاهانی ذوق ادبی ندارد شعر و هنر سرش نمیشود و اگر شاعر نوپرداز باشد بعد از آنکه مدتی در شعرش که نه سر دارد نه ته، آه وناله برای گرسنگان بیافرا سر میدهد و غم کودکان افریقا را میخورد و انتظار دارد منهم مثل همه بگویم آفرین باین همه احساسات و انسان دوستی آفرین باین طرز تفکر گریبانش را میگیرم و میگویم :
دیشب کجا بودی ؟
میگوید با دو سه تا از رفقا در فلان کاباره .
پریشب کجا بودی ؟
با برو بچه ها دوره عرق خوری داشتیم .
پس پریشب کجا بودی ؟
با دو سه تا از بروبچه ها رفته بودیم هوا خوری .
از کوره در میروم و میگویم بنده خدا ! طفل معصوم ! یک شب بخاطر گرسنگان بیافرا و کودکان بی شیر افریقا نرو به کاباره عرق بخور ، نرو ،برقص چقدر بچه گرسنه در کوچه و محله خودت هست ؟ خر گیر آوردی پسره از خود راضی ؟ به توجه که در بیافرا چه خبر است ، بتوچه در رودزیا ، چکار میکنند، شب تا صبح یا پای میز قماری یا پای میز عرق خوری یا روی پیست رقص یا در فکر دختر بلند کردن یا دروغ گفتن و چاخان کردن بعد اینجا هم که چهار تا مستمع پیدا میکنی دور بر میداری که من آنقدر انسانی فکر میکنم که از غم و غصه کودکان گرسنه بیافرا وقتی ران جوجه میخورم از میان دو کتفم پائین میرود ؟ بلندشو خودت و جمع کن تا نزدمت .
… در نتیجه دعوامان میشود یا او قهر میکند و از مجلس میرود یا مرا بیرون میکنند .
همینطور در مجلسی از چشمهای تراخمی بنده خدائی تعریف میکنند که چه چشمهای شهلائی دارد زبانم بیموقع دور دهانم بگردش در میآید و میگویم بر پدر آدم دروغگو لعنت به این چشم های کتم و کوری، کی میگه چشم شهلا ؟
از سر کچل وطاس طرف تعریف میکنند که چه زلف های مجعدی دارد من تعریف که نمیکنم هیچ آینه را میگیرم جلو صورتش و میگویم تو باین میگوئی سر ! ؟ اینهم شد سر ! ؟
… چند روز پیش یکی از رفقا خیلی مرا نصیحت کرد که این راه و رسم زندگی نیست ، این طرز مردم داری نیست این روش صحیحی نیست همه پشت سرت بد میگویند، حاضر نیستند با تو دوستی کنند بالاخره تو اهل همین اجتماعی در رفتارت ، در کردارت و در حرف زدنت تجدید نظر کن هر چه همه گفتند تو هم تصدیق کن چکار داری توی ذوق مردم بزنی مردم را از خودت بر نجانی و از این حرفها و نصیحت ها
گفتم چکار کنم دست خودم نیست زبانم در اختیار خودم نیست تو بگو چکار کنم.
گفت من کتابی بتو میدهم بنام ( آئین دوست یابی ) این کتاب را بخوان دستورهایش را بکار به بند و بشو مثل همه مردم تا در صدر مجلس جایت بدهند نه اینکه کتکت بزنند و بیرونت کنند .
قبول کردم فردا کتاب را آورد بردم خانه خواندم دیدم الحق و الانصاف کتاب خوبیست. با بکار بستن دستورهایش نه تنها آدم برای خودش دشمن تراشی نمیکند بلکه کلی هم دوست پیدا میکند، مثلا نوشته بود در مجالس مهمانی سعی کنید با دقت به حرفهای طرف گوش بدهید اگر چه حواستان جای دیگر باشد از رنگ لباس و کراواتش تعریف کنید. اگر یکی از مهمانان درباره سجایای اخلاقی و صفات ملکوتی برادر یا پدرش یا خودش تعریف میکند شما تصدیق کنید، تأیید کنید . اگر می بینید دماغش گنده و بی ریخت است بگوئید به به چه بینی قلمی و کشیده ای دارید از کدام مغازه خریدید؟ و از این حرفها و نصیحت ها
تصادفاً چند شب بعد در مجلسی مهمان بودم. تازه واردی را به من معرفی کردند .
وقتی نام فامیلش را شنیدم به گوشم آشنا آمد مثل اینکه برادر این آقا را میشناختم گفتم ببخشید دوست عزیز شما برادری بنام «اکبر آقا» ندارید ؟
گفت چرا ، بیاد نصیحت های دوستم و دستورهای کتاب آئین دوست یا بی افتادم و گفتم :
به به … چه برادر نازنینی دارید ، من سالهاست با اکبر آقا دوستم باور کنید اصغر آقا ! این اخوی شما اکبر آقا فرشته است آدم نیست از سر تا پای این جوان آقائی میبارد جوانمردی میبارد چقدر این مرد صادق است چقدر راستگو و مهربان است ، من اگر در هفته سه روز اکبر آقا را نبینم دیوانه میشوم. حالا شاید در همه عمرم با اکبر آقا دو مرتبه سلام علیک کردم چقدر این مرد خونگرم و صمیمی و دوست داشتنی و دست و دل باز و مهربان و انسان دوست و با شرف و با وجدان و پاک نظر است .
خوب که حرفهایم را گوش داد و تعریفهای مرا از برادرش شنید خیره خیره نگاهم کرد و بعد مثل بمب ترکید و از هم در رفت و با صدای بلند خطاب بمن گفت مرتیکه فلان فلان شده متملق چاپلوس نان به نرخ روز بخور ! این حرفها را میزنی که من خوشم بیاید یا برادر دزد پست فطرتم تو را مأمور کرده بیائی این چاخانها را برای من بکنی که دوباره او را میان فامیلمان راه بدهیم ؟
دهه ! یعنی چه ؟ اینکه از اولش بدتر شد…
در حالیکه سر گیجه گرفته بودم و در ذهنم دنبال جوابی میگشتم و پیدا نمیکردم او همچنان نعره میکشید و در میان تصدیق و تأیید مهمانها بمن و برادرش ناسزا میگفت:
تو داری از دزدی دفاع میکنی که ما سالهاست از خانواده خودمان طردش کردیم .
تو داری از کسی تعریف میکنی که زشت ترین، پلید ترین کثیف ترین آدمهاست؟ خانواده ما و افراد فامیل ما ننگ دارند اسم او را ببرند تو چطور جرأت میکنی پیش من از برادر بیشرفم دفاع کنی ؟ همه تان عادت کردین به تملق گفتن ، چاپلوسی کردن و برای خوش آیند دیگران قلب حقیقت کردن ! خجالت بکش، شرم بکن، دروغگو ! متعلق چاپلوس پست فطرت .
دست و پایم را جمع کردم و گفتم والله آقا ببخشید من بتوصیه یکی از دوستانم کتاب آئین دوست یابی خواندم و امشب برای اولین بار دستورهای کتاب را بکار بستم .
از روی صندلی اش بلند شد و مشت هایش را گره کرد و در حالیکه صورتش مثل انار قرمز شده بود فریاد کشید کله پدر تو و رفیقت و هر چه آئین دوست یابی نویس است تا نزدمت بلندشو از اطاق برو بیرون برو … برو میگم.
…. دیدم تاب خوردن مشتهای بنده خدای عصبانی را ندارم از زیر دست و پای سایر مهمانها راهی پیدا کردم و از جلسه بیرون آمدم یعنی بیرونم کردند .
فردا کتاب را برداشتم و بدر خانه دوستم رفتم و گفتم رفیق این کتاب مال خودت من نخواستم دوست یابی بکنم بگذار همان آدم سابق خودم باشم یا من عوضی ام رفیق یا مردم ، خودت بخوان خودت هم عمل کن من مردش نیستم .
گفت چرا ! گفتم به تو چه ….!!!
آخرین بوسه
اگر بگوئید ایکس علیخان را نمی شناسید من باور نمیکنم حالا نشانی هایش را میدهم ببینید خودش هست یا نه ؟
ایکس علیخان هم مثل همه بچه ها بدنیا آمد کوچک بود بزرگ شد کودکستان رفت بعد مدرسه بعد دبیرستان بعد هم خدمت نظامش را کرد . وقتی که از نظام برگشت چند صباحی دنبال کارگشت تا بالاخره کاری پیدا کرد مثل همه ، همینکه دستش از بالا به دهانش رسید و از پائین به جیبش، پدر و مادرش یقه اش را چسبیدند که باید زن بگیری .
هر چه ایکس علیخان دلیل و برهان آورد که من هنوز اول جوانی ام است، پیازم کونه نکرده گفتند نه ! داریم و نداریم تو را داریم و آرزو داریم که روی تخت زفاف ببینیمت. رفتند و از محله دیگری ایگرگ سادات را که سه چهار سال از ایکس علیخان کوچک تر بود پیدا کردند و بله برانشان دادند، مجلس جشنی گرفتند و عده ای از قوم و خویشهای دو طرف و جمعی از دوستان و آشنایان در مجلس عروسی شرکت کردند و عده ای بصرف شربت و شیرینی و معدودی بصرف شام مجلس را به قدومشان مزین کردند و رفتند و ایکس علیخان و ایگرگ سادات را بداخل حجله بخت فرستادند عروس و داماد در زیر نور کمرنگ اطاق خواب (حجله) کمی هم را برانداز کردند. آن یکی در لباس سفید و قشنگ عروسی و آرایش کرده و این یکی حمام رفته و تر و تمیز در لباس سیاه دامادی. از هم خوششان آمد مثل دو آهن ربای مثبت و منفی بطرف هم کشیده شدند دستهایشان را از دو طرف باز کردند و بغل گشودند که هم را ببوسند . صدای تک سرفه بی موقعی هر دوشان را میخکوب کرد . ایکس علیخان با عجله انگشتش را روی تیغه بینی اش گذاشت و خطاب به ایگرگ سادات شریک عمر آینده اش گفت :
هیس ! ؟
چی شده ؟
یا مادر تو یا مادر من پشت در کشیک میکشند !
چرا ؟
– رسمه ! ؟
آنشب را ایکس علیخان و ایگرگ سادات بدون اینکه موفق ببوسیدن هم بشوند با ترس و لرز و خجالت گذراندند وشب بعد نزدیکهای صبح با احتیاط و در نظر گرفتن جوانب کار ایکس علیخان موفق شد شریک عمر آینده اش را یک دفعه ببوسد و روز بعد خبر این فتح و پیروزی دهان بدهان بین افراد فامیل گشت .
ایکس علیخان چون خانه جداگانه نداشت و از نظر مالی هم وضعش طوری بود که نمیتوانست خانه در بست کرایه کند و اوضاع و احوال مالی ایگرگ سادات هم جز آنچه بعنوان جهیزیه بخانه شوهر آورده بود اجازه نمیداد که خانه جداگانه بگیرند ناگزیر در یک اطاق در منزل پدر ایکس علیخان زندگی مشترکشان را شروع کردند .
نه اینکه ایکس علیخان پسر ارشد بود و پنج برادر و خواهر کوچکتر از خودش هم داشت و خانه پدر ایکس علیخان هم بیش از چهار اطاق نداشت و از این چهار اطاق یک اطاق را هم به ایکس علیخان و زنش داده بودند، محیط خانه و اطاقها دست و پاگیر شد و جا تنگ، یک قسمت از جهیزه ایگرگ سادات را در اطاقها قسمت کردند . یک اتاق که اصلا بصورت انباری درآمد و غیر قابل استفاده شد. یک اطاق مهمانخانه بود که همیشه درش قفل بود و برای روز مبادا و پذیرائی از مهمانهای احتمالی گذاشته بودند. یک اطاق هم اطاق ایکس علیخان و ایگرگ سادات زنش بود و در اطاق چهارمی هم پدر ایکس علیخان ناگزیر بود با زن و پنج بچه اش بخوابد و این دور از انصاف بود که دو نفر در یک اطاق و هفت نفر در یک اطاق بخوابند. روی این اصل اصغر و صدیقه را دادند به ایکس علیخان و زنش که شبها در اتاق چون جای آنها بیشتر بود .
ایکس علیخان روزها سر کار می رفت و اول شب به عشق ایگرگ سادات زن تازه عروسش بخانه میآمد . تا پاسی از شب گذشته که ساعت ده و یازده بود همه دور هم بودند و وقتی ایکس علیخان و ایگرگ سادات میرفتند به اتاقشان که هم را هم ببوسند اصغر و صدیقه جلوتر رفته بودند و مشغول انداختن رختخوابشان بودند .
ایکس علیخان و ایگرگ سادات که دلشان برای بوسیدن هم پر میزد نگاهی بهم میکردند و هر کدام جداگانه به رختخواب خودشان میرفتند تا اصغر و صدیقه بخوابند .
نصفه های شب وقتی که مرغ و ماهی بخواب میرفتند و جانداری بیدار نبود، ایکس علیخان با ترس و لرز از رختخوابش بیرون میآمد که بطرف بستر همسرش ایگرک سادات برود و او را ببوسد. در همان لحظه یا اصغری احتیاج « بدست بآب ! » پیدا میکرد یا صدیقه تشنداش بود و آب میخواست ! ؟ و ایکس علیخان مثل تشنه ای را که به لب چشمداش برده باشند و تشنه بازگردانندش بخودش می پیچید و نفسش را در سینه حبس میکرد و بر میگشت و در تاریکی زیر لحاف یا پتو خودش را مچاله میکرد و بخواب میزد تا اصغری و صدیقه دوباره خوابشان ببرد و او موفق شود یکبار دیگر بعد از شب زفاف ایگرگ سادات را ببوسد اما وقتی چشمش را باز میکرد که آفتاب تا کمر دیوار پائین آمده بود و همه دور سفره صبحانه و سماور جمع شده بودند و او ناچار بود ده دقیقه بعد در صف اتوبوس باشد .
ظرف سه ماه فقط یک بار ایکس علیخان موفق شد بعد از شب عروسی ایگرگ سادات را ببوسد که تازه آنهم مشکوک بود که اصغری و صدیقه فهمیده اند یا نه و این احساس رنجش میداد !
شش ماه از شب دومین بوسه گذشت که قابله محله به ایکس علیخان اخطار کرد به هیچوجه حق ندارد ایگرگ سادات را ببوسد چون بچه در «رحم» ضرب خواهد دید .
ایکس علیخان بدنبال اخطار قابله تا سه ماه خیالش تخت شد که نمیتواند ایگرگ سادات را ببوسد و خیالش را هم نباید بکند. بعد از نه ماه اولین فرزند که دختر بود بدنیا آمد و اسمش را گذاشتند مینا بعد از بدنیا آمدن مینا تا چهل روز ایکس علیخان طبق تجویز ماما حق بوسیدن زنش را نداشت.
ایکس علیخان روزها میرفت کار و شبها بر میگشت شام میخورد و کمی در بحث شیرین غیبت والدین شرکت میکرد و بعد به اتفاق ایگرگ سادات و اصغرى و صدیقه و مینا میرفتند توی اطاق ، هر کدام جداگانه توی رختخواب شان میخوابیدند و اگر قبلا ایکس علیخان از ترس اصغری و صدیقه جرأت بوسیدن زنش را نداشت از آن تاریخ به بعد صدای گوش خراش گریه های شبانه مینا هم اضافه شده بود و ایکس علیخان اگر شب و نیمه شب از خواب بیدار میشد به عشق ایگرگ سادات نبود از صدای گریه مینا بود که بیدار میشد .
بعد از چهل روز دکتر در معاینه طبی که از ایگرگ سادات بعمل آورد به ایکس علیخان اخطار کرد مزاج زن تو پاک است و این زن از آن زنها نیست که شیر به شیر حامله بشود. بلافاصله حامله میشود و بچه ات بی شیر میماند که یا از بی شیری میمیرد یا اگر بماند بچه ناقصی خواهد بود و ایکس علیخان از بابت بوسیدن زنش خیالش راحت شد که تا دو سال دیگر بفرض اینکه اصغری و صدیقه اجازه بدهند مینا اجازه نمی دهد.
سه سال که هر لحظه اش برای ایکس علیخان سالی بود بسرعت برق گذشت و بعد از آنکه مینا را از شیر گرفتند ایکس علیخان فقط یکبار موفق شد ایگرگ سادات را ببوسد، آنهم با ترس و لرز و همین بوسیدن بود که خداوند منوچهر را به آنها اعطا فرمود .
کم کم ایکس علیخان از این زندگی به تنگ آمد و چون دست و بالش هم کمی از نظر مادی باز شده بود خرجش را از پدر و مادرش جدا کرد و یک طبقه از آپارتمانی را که شامل سه اتاق و یک هال و یک آشپزخانه و یک توالت بود در طرف دیگر شهر اجاره کرد و شب عید نوروز اسباب کشی کرد و دست ایگرگ سادات و دو بچه اش مینا و منوچهر را گرفت و بخانه جدید نقل مکان کرد و این حساب را هم با خودش داشت : مینا که ما شاء الله سه ساله شده در اطاق بغلی میخوابانمش منوچهر هم که دو سه ماهه است، باشربتی کپسولی میخوابد و من میتوانم در خانه نو با خیال راحت ایگرگ سادات را هر وقت دلم خواست ببوسم .
داشت آخرین میخ چوب پرده را به دیوار خانه جدید میکوبید که زنگ زدند .
ایگرگ سادات دم در رفت و با خوشحالی وسط هال پرید که علی جون مژده مژده عمو جون اکبر با خانمش و بچه ها از اصطهبانات اومدن !
ایکس علیخان عین آهک زنده ای که آب رویش بریزند از هم وا رفت چکش از دستش افتاد و میخ از سوراخ بیرون آمد و چوب پرده کج شد و افتاد. ایکس علیخان آهسته از روی صندلی که روی میز گذاشته بود پائین آمد و از روی بزمین پرید و در حالیکه یکدستش را بکمرش گرفته بود باستقبال عموجان اکبر آقا، عموی زنش و بچه ها رفت . کسی نبود ، عموجان اکبر آقا بود و خانمش و سه پسر و چهار دخترش !
در میان ماچ و بوسه و قربان صدقه رفتن و خوش آمدین و مشرف فرمودین و کی آمدین و کی تشریف میبرین؟ معلوم شد که عموجان اکبر آقا تا سیزده فروردین را خواهند ماند بعد خودشان میروند و بچه ها میمانند تا کار ثبت نام فرامرز بعد از شرکت در کنکور در دانشگاه معلوم بشود و اسم فریبرز را هم در یکی از دبیرستانهای معروف تهران بنویسند چون در شهر عموجان که اصطهبانات باشد تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر ندارد. آنوقت خانم عموجان هم با بچه ها به اصطهبانات بر میگردند و فرامرز و فریبرز اینجا میمانند. نه اینکه عمو جان اکبر آقا عادت داشت شبها در اطاق تنها بخوابد !؟ اطاق خواب آماده شده مادر مرده ایکس علیخان و زنش را انتخاب کرد و شب را روی تختخوابی که ایکس علیخان طفلک با کلی امید و آرزو مرتب کرده بود و پائین پا چراغ خواب قرمز گذاشته بود و رو تختی صورتی کشیده بود گذراند .
بچه ها شب را در اطاق مهمانخانه بد گذراندند و چون مدتها بود که خانم عموجان ایگرگ سادات را ندیده بود با دو تا از دخترهایش و منوچهر و مینا در اطاق نشیمن با ایگرگ سادات خوابیدند و ایکس علیخان تختخواب سفری اش را کنار هال زد و خوابید !
بعد از سیزده فروردین چون مرخصی عموجان اکبر آقا تمام شده بود به اصطهبانات برگشت و خانم عموجان و بچه ها ماندند ، ماندند ، ماندند تا آخر شهریور که کار اسم نویسی فریبرزخان در دبیرستان تمام شد و خوشبختانه فرامرز هم در کنکور دانشگاه قبول شد. خانم عموجان با بچه ها اول مهر بود که به اصطهبانات برگشتند و فرامرز ماند و فریبرز.
در اطاق مهمانخانه را بستند برای روز مبادا و پذیرائی از مهمانها یک اطاق را دادند به فرامرز و فریبرز و در اطاق سومی که باقیمانده بود شبها ایکس علیخان میخوابید و زنش و دو بچه اش، مینا پنج ساله شده بود و منوچهر تقریباً دو ساله کمی بیشتر یا کمتر که ایکس علیخان موفق شد در یک فرصت کوتاه زنش ایگرگ سادات را گوشه آشپزخانه گیر بیاورد و هول هولکی و با ترس و لرز ببوسدش و بدنبال همین بوسه بود که خداوند محبوبه را باین پدر و مادر خوشبخت عنایت فرمود و برنامه از نو شروع شد .
کم کم بچه ها بزرگ شدند و هر بار طفلک ایکس علیخان هوس کردزنش را ببوسد، یا بچه بیدار شد یا در مسافرت بود یا مهمان رسید یا فرامرز خان سرزده وارد شد یا فریبرز مهمان بخانه آورد یا شب قدر بود و یا «عزا» یا خودش سرما خورده بود و یا ایگرگ سادات عذر موجه ! ؟ داشت فقط یک بار در طول مدت زناشوئی ایکس علیخان موفق شد زنش را با خیال راحت ببوسد و آن روز روزی بود که فرامرز با خانمش و فریبرز با نامزدش برای دیدن والدینشان به – اصطهبانات رفته بودند مینا و منوچهر در مدرسه بودند و محبو به چهار ساله برای بازی بخانه همسایه که بچه ای هم سن وسال او داشتند رفته بود و خانه خلوت بود .
فقط همین یکبار بود که ایکس علیخان وقتی احساس کرد خانه خالیست بطرف زنش ایگرگ سادات دوید بازوهایش را با ذوق و شوق و با تمام وجودش باز کرد و در حالیکه التهاب و اشتیاق سراپای وجود جفتشان را میلرزانید بطرف هم پریدند و دو سانتیمتر مانده بود که لبهای ملتهب و عطش زده ایکس علیخان روی لبهای آتش گرفته ایگرگ سادات بنشیند که زنگ در خانه را زدند !؟
اگر در آن لحظه سقف خانه روی سر ایکس علیخان خراب شده بود راضی تر بود تا صدای زنگ را بشنود .
با خشم و نفرت ایگرگ سادات را پس زد. لباسش را مرتب کرد و در خانه را گشود. مأمور اداره آب بود . ورقه ای به دست ایکس علیخان داد، در این ورقه نوشته شده بود اگر تا یک هفته دیگر آب بهای مصرفی خودتان را نپردازید سازمان اقدام به قطع آب مشترک کنتور شماره فلان خواهد کرد .
بوسه داغی که روی لبهای ایکس علیخان نشسته بود یخ بست و شل شد و افتاد پائین .
چرا آدم دروغ بگوید یک دفعه دیگر هم این فرصت برای ایکس علیخان پیش آمد و آن وقتی بود که مینا عروس شده بود و بخانه شوهر و پدر شوهر و مادر شوهرش نقل مکان کرده بود و دو تا بچه داشت و منوچهر برای ادامه تحصیل به امریکا رفته بود و همانجا مانده بود و محبوبه که عقد کرده بود به منزل نامزدش رفته بود و اردشیر بچه چهارمی را به سربازی برده بودند و خانه خلوت بود…
ایکس علیخان از پشت پنجره چشمش به ایگرگ سادات افتاد که چمباتمه لب حوض نشسته بود و دامنش از روی زانوهایش تا روی رانش بالا رفته بود و هن هن میزد و چادر نمازش را در حوض آب میکشید.
نگاه ایکس علیخان راه کشید ! دندانهای مصنوعیش را روی هم فشار داد صحنه ای از بیست و پنج سال پیش جلو رویش مجسم شد ، گرمی مطبوعی در رگ و پی وجودش دوید و رخوت و سستی لذت بخشی پوست تنش را از تو خارش داد .
بی اختیار از جا کنده شد، در اطاق را باز کرد بطرف حوض دوید و با خوشحالی فریاد زد :
ایگرگ سادات !؟ حالا دیگه من و تو تنها شدیم، لا اقل حالا دیگه میتونیم با خیال راحت….
سرفه اش گرفت نفسش بی اختیار بالا رفت ، ردیف دندان مصنوعی آرواره بالایش در دهان باز شده اش افتاد و بیخ گلویش گیر کرد، نفسش بند آمد، سرش گیج رفت و از روی پله های ایوان با مخ پخش حیات شد .
لحظه ای بعد همسایه ها جمع شدند و شما نمیدانید فردا صبح چه تشییع جنازه آبرومندی از ایکس علیخان بعمل آوردند خدایش بیامرزد و هر چه خاک آن مرحوم است
عمر من و شما باشد …. مرد خوشبختی بود . در زمان حیاتش همه آرزو میکردند که یک لحظه زندگی او را میداشتند !؟
جامعه شناس
آنشب در سالن مخصوص سخنرانی باشگاه خردمندان جای سوزن انداختن نبود. از ساعت شش بعد از ظهر دسته دسته مدعوین زن و مرد دختران و پسران جوان دانشمندان و محققین رجال و معاریف ، وزرا و وکلا ، نویسندگان و شعرا و اهل قلم تنها و یا با بانوانشان طبق دعوت قبلی در سالن باشگاه خردمندان اجتماع کرده بودند تا در مراسم تجلیل از آقای جامعه شناس که یکی از نوادر روزگار ما بود شرکت کرده باشند.
خانم ها با لباس شب ، آقایان همه کراوات بسته و پاپیون زده دختر خانم ها با لباسهای رنگ و وارنگ در هم میلولیدند. همه بهم تبریک میگفتند و ضمن صرف مشروبات غیر الکلی، پیرامون این موفقیت که نصیب یکی از دانشمندان معروف وطن شان شده بود صحبت میکردند و در عین حال چشم بدر داشتند که چه وقت آقای جامعه شناس خواهد آمد .
آخر بطوریکه میگفتند روزنامه ها نوشته بودند برای اولین بار بود که نویسنده ای در کشور ما کتابش برنده جایزه بین المللی میشد و کتاب آقای جامعه شناس ما تحت عنوان ( روابط دختر و پسر ) به چند زبان خارجی برگردانده شده بود و جایزه بین المللی بهترین کتاب سال را برده بود .
ساعت شش و نیم بود که و لوله در بین جمعیت افتاد و عکاسها و خبر نگاران بطرف در ورودی سالن هجوم بردند و برای گرفتن عکس و خبر از آقای جامعه شناس که بدانسان وارد میشد خودشان را آماده میکردند. لحظه ای بعد آقای جامعه شناس در حالیکه پاپیون مشکی به گردن زده بود و کت و شلوار سورمه ای خوش دوختی به تن داشت و عینک ذره بینی به چشم زده بود، عصازنان وارد شد و با آنها که جلو در ورودی انتظارش را میکشیدند دست داد و خوش و بش کرد و دخترها و پسرهای جوان که معلوم نبود قبلا عکس آقای جامعه شناس را از کجا پیدا کرده بودند عکس در دست مثل نگین انگشتری آقای جامعه شناس را محاصره کردند و برای گرفتن امضاء زیر عکس یا امضاء در دفترچه های مخصوص یاد بودشان از آقای جامعه شناس از سر و کول هم بالا میرفتند .
آقای جامعه شناس در عین حالیکه امضاء میداد با تکان دادن سر وزدن لبخند با اطرافیان خوش و بش میکرد الحق و الانصاف قیافه دوست داشتنی و تمیزی هم داشت. چند چین محسوس روی پیشانی اش نقش انداخته بود. سبیل پر – پشت و ریش پروفسوری و موهای جو گندمی متمایل به سفیدش که در دو طرف شقیقه هایش از زیر کلاه بیرون آمده بود سنگینی و وقار خاصی به قیافه و اندام خوش تراشش میداد .
بعد از گذشت ربع ساعتی که امضاء ها رد و بدل شد و خوش و بش ها و عرض تبریک و تهنیت ها تمام شد رئیس باشگاه خردمندان پشت تریبون قرار گرفت و بعد از چندبار فوت کردن در سوراخ میکروفون خطاب به جمعیت که مشتاقانه چشم به لب و دهان رئیس باشگاه دوخته بودند گفت خانم ها ! آقایان !
برای ما جای بسی خوشوقتی است که امشب دانشمندی را در میان خودمان میبینیم و در کنار او ایستادیم که عمرش را صرف تحقیقات در امور اجتماعی نموده و بجای اینکه با پشت هم اندازی و زدوبند ، دروغگوئی، پارتی بازی صاحب آلاف و اولوف بشود. بجای اینکه برود با زمین خواران همدست بشود و با تقلب و صحنه سازی صاحب پول و ثروت بشود، کمر خدمت در راه کشور و مردم کشورش بست و چشم از همه لذات دنیا پوشید و کاری که از عهده بزرگترین دانشمندان جامعه شناس دنیا ساخته نبود انجام داد و خوشبختانه زحمات چند و چندین ساله این مرد از نظر تیز بین دانشمندان حقیقت بین و جامعه شناسان بزرگ دنیا مخفی نماند و با مطالعه کتاب این شخصیت بزرگ ادبی و در نظر گرفتن زحمات طاقت فرسائی که در این راه پر مخاطره بر دوش گرفته بود پاداشی که در خور شأن آقای جامعه شناس بود به ایشان دادند و مایه سر بلندی ما را در دنیا فراهم ساختند. اینک رشته کلام را می دهیم به خود جناب آقای جامعه شناس تا هم از زبان خودشان چگونگی امر را بشنوید و هم قسمتی از کتاب را بطور خلاصه برای شما تعریف کنند تا ضمن برگزاری یک شب تاریخی، توشه ای از خرمن فضل و دانش و تجربه این مرد بزرگ علم و ادب و تحقیق از این مکان مقدس با خود به ارمغان ببرید .
آقای رئیس باشگاه از پشت تریبون پائین آمد و آقای جامعه شناس از میان راهرو باریکی که جمعیت داخل سالن مثل دو دیوار گوشتی برایش باز کرده بودند بطرف تریبون راه افتاد و در میان کف زدن شدید جمعیت و ابراز احساسات مدعوین چنین آغاز سخن کرد .
خانم ها و آقایان !
از اینکه می بینم هنوز خدمت صادقانه در جامعه کنونی ما طرفدار دارد و خدمتگزار در هر لباس و هر کجا که باشد باز مورد حمایت شما طرفداران حق و حقیقت میباشد، بر خودم میبالم و این مجلس امشب دلیل زنده و شاهد گویائی است بر این مدعا … کف زدن شدید جمعیت .
همانطور که آقای رئیس محترم باشگاه فرمودند من عمری را در راه تحقیق در زمینه جامعه شناسی و روابط دختر پسر و مرد و زن و اصول زناشوئی پشت سر گذاشتم و چه شبها و چه روزها که با فرد فرد مردم سرزمین خودم در اقصی نقاط این مملکت تماس نگرفتم؟ چه صحبت ها که نکردم ؟ چه پرس و جوها که نکردم؟ از مکنونات قلبی شان تا آنجا که مقدور بود با خبر نشدم و چه ساعتها که در معابر عمومی با دختران و پسران جوان به گفتگو نایستادم ؟ چرا اینکارها را کردم ؟ جمعیت یکصدا فریاد کشید :
– شوق خدمت !
بله خانم های عزیز بله آقایان محترم! شوق خدمت و کشش قلبی من در زمینه روشن شدن حقایق اجتماعی باعث شد که دنبال این کار بروم و بدانم چرا دختر و پسر در کشور ما نبایستی در همان محیطی بزرگ بشوند که دختران و پسران سوئد یا نروژ یا سویس یا سایر ممالک مترقی اروپائی بزرگ میشوند. میدانید دلیلش چیست ؟
همه یکصدا فریاد زدند …
دلیلش سختگیری پدر و مادرها، عدم توجه آنها به خواسته های پسران و دخترانشان و بالاخره عدم وجود آزادی و معاشرت بین دختر و پسر و وجود محرومیت های جنسی است که باعث میشود جامعه کنونی ما از تمدن جهانی که در آن زندگی میکنیم عقب بماند .
حالا من بخشی از کتابم را که در زمینه گفتگو با چند دختر و پسر ایرانی است و من شخصاً آنها را تهیه کرده ام یعنی کنار حاشیه خیابان جلو مدرسه دخترانه و پسرانه بطور ناشناس ایستادم و با آنها گفتگو کردم برای شما می خوانم و آنچه شما در این بخش از کتاب میبینید سؤال و جواب های من با چند دختر و پسر محصل جوان است و هیئت داورانی که روی کتاب من قضاوت کردند و رأی دادند و مرا برنده جایزه بین المللی بهترین کتاب سال اعلام کردند بیشتر اتکاء شان روی این بخش از کتاب بود کف زدن شدید جمعیت .
در این موقع آقای جامعه شناس کتاب قطوری را که روی تریبون گذاشته شده بود باز کرد و صفحه مورد نظر را پیش
صورتش گرفت و چنین خواند :
صفحه ۵۶۷ کتاب بخش روابط دختر و پسر در جامعه کنونی ما .
امروز برای گفتگو با چند دختر و پسر جوان عازم مدارس مختلف شهر شدم تا به بینم چه میگویند و چه میخواهند ضمناً برای اینکه این گفتگوی من جنبه رسمی بخودش نگیرد، زیر درختی ایستادم و از دور حرکات و حالات پسران محصل را که مدرسه شان زودتر از مدارس دخترانه تعطیل شده بود زیر نظر گرفتم .
به محض اینکه زنگ تعطیل مدرسه دخترانه زده شد و دخترها یکی یکی، یا دو تا دو تا، یا چند تا چند تا از مدرسه بیرون آمدند دیدم جوان های شلوار پاچه لوله تفنگی که پشت لبشان تازه دمیده بود با ترس و لرز و خجالت خودشان را بیک قدمی دختر کی میرسانند و زیر لب میگویند :
قربونت برم (شلیک خنده جمعیت) .
دردت بجونم چه نمکی داری ؟
و دخترک جواب میداد :
آره ارواح بابات نمکدون خوردم .
پسر – میمیرم برات .
دختر – داداش گردن کلفتم هم واسه تو میمیره .
اجازه بده بیام خواستگاری ؟
دختر – برو خواستگاری عمه ات ( شلیک خنده)
آخه میخوامت
دختر – میخوام نخوای .
مامان از چی میشه همچی میشه .
دختر – واه …! مرده شور … چه بی تربیت !؟
پسر ـ بخدا تربیت دارم ! به بین .
دختر ـ میخوام نه بینم .
بریم سینما .
دختر : پاپا و مامان دعوا میکنن .
پسر – ایشاء الله وربیرن .
دختر – ایشاء الله .
و مشتی کلمات رکیک دیگر از این قبیل بین دخترها و پسرها رد و بدل میشد و این خود میرساند که تا چه حد پدران و مادران ایرانی نسبت به آزادی فرزندانشان سختگیرند .
حتی دختر، نفرین پسر ناشناس را در حق پدر و مادرش تأیید میکرد و این جواب نفرت دختر را نسبت به پدر و مادرش میرساند که تا چه حد دختران و پسران به پدر و مادر خود بدبین هستند چرا ؟ برای اینکه پدران و مادران فناتیک و سختگیر، آزادی دخترانشان را که حق مسلم آنهاست و اعلامیه حقوق بشر هم این آزادی را به آنها بخشیده از آنها سلب میکنند ( فریاد احسنت احسنت و جیغ و داد و آفرین و مرحبای دختران و پسران جوان و کف زدنهای شدید سالن را بلرزه در آورد ).
با یکی دو نفر از این دخترها و پسرها گفتگو کردم ، صحبت کردم ، همه از همین سختگیری ها مینالیدند. میگفتند اگر پدر سختگیر ما ، یا مادر امل و فناتیک ما مال عهد دقیانوس است ما چه گناهی کردیم که باید در قید و بند و اسارت افکار کهنه پدران و مادران مان باشیم؟ چرا باید نگذارند ما آزادانه با پسران معاشرت کنیم به سینما برویم و ….
یک مرتبه در میان سکوت محض سالن صدای شلیک قهقهه خنده بیجائی رشته کلام سخنران محترم آقای جامعه شناس را قطع کرد .
سرها بطرف محلی که صدای خنده از آن بلند شده بود برگشت نظم جلسه بهم خورد ولی صدای خنده قطع نمیشد !
عده ای به آنطرف دویدند ، بعضی ها که با محل صدای خنده فاصله داشتند با دستپاچگی از بغل دستی شان علت را جویا میشدند و در میان همهمه و کلمات نامعلوم ، دیوانه است… بیرونش کنید. اینجا چه جای خنده است . مگر مسخره بازیه ! یک نفر فریاد میکشید بخدا دروغه . . . باین قبله دروغه، این آقای جامعه شناس حقه بازه ، اینها مال منه ، اینها رو من نوشتم ، من چاخان کردم ، کی میگه اینها تحقیقاته حاضرم نشونتون بدم … من ….
من …
جان کلام جنجال بالا گرفت ، آقای جامعه شناس بهت زده کتاب بدست پشت تریبون تکلیفش را نمیدانست و دست پاچه شده بود. عده ای قصد داشتند مرد جوانی را که باعث بی نظمی جلسه شده بود بیرون کنند و عده ای اصرار داشتند که با توضیحات جوان علت خنده و فریادهای اعتراضش را بدانند و بالاخره زور با دسته دوم شد و جوان که کراواتش در اثر کش و واکش مستخدمین و مأموران انتظامی جلسه کج شده بود و خون بصورتش دویده بود و رگهای گردنش بالا آمده بود و نفس نفس میزد، کنار تریبون زیر دست آقای جامعه شناس ایستاد و همانطور که نفس تند و مقطع میکشید گفت :
خانم ها آقایان .
هشت سال پیش من بیکار بودم بالاخره بعد از دوندگی زیاد در یکی از روزنامه های خبری بعنوان خبرنگار استخدام شدم، چهار پنج روزی که از استخدامم در این روز نامه گذشت یک روز سر دبیر مرا احضار کرد و گفت چون تو تازه استخدامی میخواهم امتحانت کنم. برو رپرتاژی از نسل جوان امروز و مشکلات شان و خواسته هایشان تهیه کن ، با دخترها و پسرها صحبت کن حرف بزن درد دلشان را یادداشت کن و بنویس فردا صبح بیار اگر کارت خوب بود استخدامت میکنم و گرنه معذورم .
گفتم چشم . از در اداره روزنامه بیرون آمدم دویست قدمی که رفتم و با خودم فکر میکردم به اولین دختر جوان و پسر جوانی که برسم سر صحبت را چطور باز کنم و چه بگویم که احمد رفیقم سر راه سبز شد، بچه بدی نیست پدرش پولدار است. هنوز هم هست کار هم نمی کند
گفت کجا میری ؟
گفتم چند روز است در یک روزنامه خبری بعنوان خبرنگار استخدام شدم میرم رپرتاژ رابطه بین دختر و پسر برای روزنامه تهیه کنم .
گفت من دارم میرم اتومبیلم را از سرویس بگیرم تنها هم هستم بیا با هم بریم من اتومبیلم و میگیرم و اونوقت هرجا خواستی خودم با اتومبیل میبرمت ، وقتی یک خبرنگار با اتومبیل شخصی به مصاحبه بره شأن اش بالا میره تو هم تازه استخدامی باید کار خوب تحویل سردبیر بدی مگه نه ؟
دیدم استدلالش درست است موافقت کردم. رفتیم اتومبیل احمد را از سرویس گرفتیم. همینکه از در تعمیر گاه بیرون آمدیم شاپور و محسن به پست ما خوردند ، محسن ویلن خوبی میزند شما نشنیدید هم خارجی میزند هم دستگاههای احمد گفت ساعت ده صبحه تو میتونی بعد از ظهر هم این رپرتاژو تهیه کنی .
(در این موقع قیافه آقای جامعه شناس دیدنی بود و مثل مار گزیده ها بخودش میپیچید و سبیل ها و لبهایش را می جوید)
گفتم میترسم دیر بشه .
گفت نه نترس من ساعت چهار بعد از ظهر که مدرسه تعطیل شد تو رو مقابل هر دبیرستان و دبستانی که خواستی پیاده میکنم هواهم خوبه عیش مارو کور نکن بیا بریم ..
دیدم اینکار را بعد از ظهر هم می تونم بکنم چهار نفری اتومبیل احمد رفتیم در خانه محسن و محسن ویلن اش را برداشت و رفتیم در بند و از آنجا به پس قلعه جانان خالی کنار رودخانه، مشروبی بود و کبابی بود و نوای سازی بود و آواز دودانگی که خود احمد بلد بود و میخواند و دو نفر دیگر که خجالت میکشم نوع جنس شان را برایتان بگویم احمد بین راه به تورشان زد. شما بودید زودتر از ساعت سه بعد از نصفه به شهر بر می گشتید؟ جمعیت بی اختیار فریاد زد :
نه !؟
گفت: خیلی خوب منهم تا ساعت سه بعد از نصف شب آن روز در پس قلعه ماندم چاره ای نداشتم . گفتم هر طور میخواهد بشود بشود .
ساعت چهار بعد از نصف شب بود که بخانه رسیدم . که از خواب بیدار شدم ساعت نه و نیم بود توی دلم داشتند رخت میشستند ، سرم آنقدر بزرگ شده بود که روی گردنم سنگینی میکرد ، دهانم خشک شده بود مثل اینکه آرد تویش ریخته بودند. کمی حواسم را جمع و جور کردم یادم آمد که من دیروز صبح آمدم رپرتاژ تهیه کنم و حالا ساعت نه و نیم صبح روز بعد است. چه خاکی بسرم بکنم تازه استخدامم هستم و آقای سردبیر هم شرط استخدام مرا تهیه این رپرتاژ قید کرده .
هول هولکی صورتم را شستم و ظرف پنج دقیقه نشستم این چاخان هایی را که آقای جامعه شناس از کتابش خواند سر هم کردم و از قول دختر و پسر درباره مشکلات و گرفتاری هایشان مشتی دروغ و دلم سر هم کردم و بردم دادم به سردبیر . خیلی خوشش آمد و هنوز استخدام نشده بخاطر این تحقیق اجتماعی من، صد تومان هم از جیبش پاداش بمن داد . بعد هم کار استخدامم درست شد و امشب هم از طرف همان روزنامه باین محل آمدم حالا میبینم که این دروغها و چاخانهای بی پایه و اساس من سر از کتاب آقا در آورده و آقای جامعه شناس برنده جایزه بین المللی بهترین کتاب سال هم شده اند… باین قبله راست میگویم حاضرم الان بروم همان روز نامه را برایتان بیاورم و ….
که فریاد جگر خراش آقای جامعه شناس زیر سقف سالن پیچید و صدای جوانک ناطق را خاموش کرد .
دروغه آقا ! دروغه، این شارلاتانه این میخواد منو خراب کنه ، میخواد زحمات من و پامال کنه ، بیرونش کنین اگر حرفهای این آدم صحیح بود اعضاء هیئت داوران لااقل می فهمیدند که این حرفها پایه و اساس ندارد. من تحصیل کرده ام، زحمت کشیدم عمرم و روی این کار گذاشتم و شما حرفهای من و با این شخصیت و این موقعیت اجتماعی و این کتاب حاضر قبول نمیکنین و میخوایین حرفهای جوانی را قبول کنین که قیافه اش نشون میده شارلاتانه، دروغگوئه ، خودش داره میگه من بسردبیر روز نامه ام همون اول کار خیانت کردم و دروغ گفتم!؟
نظم جلسه دوباره بهم خورد و عده ای به طرفداری آقای جامعه شناس و چند نفری به طرفداری جوان برای روشن شدن حقیقت بهم پریدند و جوان را از جلسه خارج کردند .
روز بعد این خبر در همه روزنامه ها بدون استثناء با یک مضمون ولی در قالبهای مختلف چاپ شده بود.
شب گذشته به منظور تجلیل و بزرگداشت از نویسنده عالیقدر و محقق اجتماعی بنام آقای جامعه شناس (مؤلف کتاب ارزنده روابط دختر و پسر) مجلس آبرومند و مجللی در باشگاه خردمندان تشکیل شده بود. در این جلسه ضمن تجلیل از مقام ادبی و نویسندگی ایشان از طرف مدعوین و دوستداران چند حلقه گل بگردن آقای جامعه شناس انداخته شد و سپس مدال فرهنگی ز گهواره تاگور دانش بجوی بوسیله ریاست محترم باشگاه خردمندان به سینه نامبرده نصب گردید .
ضمناً در این مراسم جوانکی که گویا مبتلا به عقده حقارت و عقده خود کم بینی بود و خود را وابسته به یکی از واحدهای محترم مطبوعات معرفی میکرد و با کارت قلابی خبرنگاری آن روزنامه بجلسه آمده بود و قصد برهم زدن نظم جلسه را داشت بوسیله مأموران انتظامی دستگیر و تحویل مقامات صالحه گردید .