خسرو شاهانی، یکی از برجستهترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشههای مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آنها را به چشم خواننده میآورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه میدانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاریهای اجتماعی میپرداخت.
خسرو شاهانی: طنز نویس توانای معاصر ایران
کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستوننویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گلآقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده میپرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا میداشت.
از ویژگیهای بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامیدارد. او با استفاده از شخصیتپردازیهای قوی و موقعیتهای طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه میپرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملقگویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آنها، به نقد و بررسی آنها پرداخته است.
آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.
کی کی خانم
… چهار سال و نیم پنج سال قبل، به یکی از دوستان شهرستانی نامه ای نوشتم که چون دست تنها هستم و در اینجا مستخدمی که زبان ما را بفهمد و با زندگی ساده ما بسازد پیدا نمی شود، اگر برای تو مقدور است دست و پایی بکن و دختر بچه دوازده سیزده ساله ای که بتواند کارهای سبک خانه را انجام بدهد پیدا کن و به وسیله آدم مطمئنی به تهران بفرست هر طور باشد راضی نگهش میداریم .
دوسه هفته بعد دوستم نامه ای نوشت که دخترک پانزده، شانزده ساله ای برایت پیدا کردم که از قراء اطراف مشهد است و از نظر شکل و شمایل و قد و قواره هم پر بدک نیست تا چند روز دیگر به اتفاق پدر و برادرش به تهران می آید .
خیلی خوشحال شدم چون من از دوستم دخترک دوازده سیزده ساله ای خواسته بودم و او برایم دختر جوان پانزده شانزده ساله پدر مادر داری پیدا کرده بود که می توانست علاوه بر کارهای سبک خانه، کارهای سنگین و اساسی هم مثل اطو کشیدن لباس و احیاناً پخت و پز خانه راهم انجام بدهد .
چشم انتظار روز شماری کردم تا پانزده روز بعد یک روز صبح در خانه نشسته بودم زنگ در خانه صدا کرد .
در را باز کردم پشت در کامل مردی با لباس روستائی و جوان چهارشانه خوش قد و بالایی ایستاده بودند . پشت سر این دو نفر هم دخترک تپل مپل خوش آب و رنگی در حالیکه تمام بدن و قسمتی از صورتش را زیر چادر چیت گل نخودی پنهان کرده بود ایستاده بود.
… با سابقه ذهنی که داشتم شستم خبردار شد که سوغات ولایت است و همان دخترکی است که دوستم و عده اش را داده بود .
سلامی کردند و جواب سلامی دادم و پرسیدند منزل فلانی اینجاست گفتم بله و گفتند ما فلانی هستیم و گفتم منتظرتان بودم و تعارف کردم و به داخل خانه آمدند و نشستیم و چای و صبحانه خوردیم و سر صحبت باز شد. اول بنده کمی درباره سوابق دوستی خودم با آن دوست شهرستانی ام صحبت کردم و مقداری هم تعریف از خوبی ها و مهربانی های او چاشنی حرفهایم کردم که مورد تصدیق مهمانان از راه رسیده قرار گرفت و بعد پدر دختر به حرف آمد که آقای فلانی از شما آنقدر تعریف کردند که ما شیفته شما شدیم .
عرض کردم خوبی از خود شماست و پدر دختر ادامه داد که والله در خانواده ما هیچکس نان کلفتی و نوکری نخورده منتهی چون ما با آقای فلانی از این حرفها نداریم و من و توئی در کار نیست و سالهاست که به ده ما می آیند و ما که به شهر میرویم به خانه آنها وارد میشویم، امرشان را قبول کردیم که کنیز را بخدمت شما بیاوریم و شما نباید به کنیز به چشم کلفتی نگاه کنید !
عرض کردم کنیز خانم تاج سر بنده هستند این چه فرمایشی است که میفرمائید مسئله آقائی و کلفتی در میان نیست و اصولا این روزها این حرفها ور افتاده همه زحمتکش هستیم همه کارگر هستیم و کنیز خانم هم که در خانه ما میمانند خانه خودشان است و مثل دختر بزرگ بنده ، مثل خواهر کوچک بنده هستند و اطمینان داشته باشید اگر ناراضی باشد خودم مرخصی میگیرم و او را به ده برمیگردانم.
بعد درباره اینکه چقدر ماهیانه باید بدهیم صحبت شد و قرار شد که صد و پنجاه تومان به کنیز خانم بابت دستمزد بدهیم و سالی هم دو دست لباس و کارهای سنگین هم بایشان مراجعه نکنیم و عرض کنم که اگر به سینما یا مهمانی رفتیم، کنیز خانم را هم ببریم و از این حرفها که باعث اطاله کلام میشود .
قراردادی در دو نسخه بین بنده و پدر کنیز خانم رد و بدل شد و مواجب دو برج را هم به ابوی کنیز خانم پیش پیش دادیم و ظهر ناهار را در خدمت ایشان صرف کردیم و بعد از ظهر رفتند که سر و سوغاتی بخرند و بروند .
موقع رفتن پدر کنیز مرا کنار کشید و گفت آقای فلانی جان شما و جان کنیز خودتان بهتر از ما میدانید اینجا تهران است، کنیز هم با اینکه کوره سواد خواندن و نوشتن دارد معذلک ساده و چشم و گوش بسته است. مبادا جوانهای محله از راه بدرش ببرند و باعث سرشکستگی شما و ما بشود.
گفتم خاطر جمع باشید قول میدهم تا وقتی که در خانه بنده باشد نگذارم قد و بالایش را آفتاب مهتاب ببیند .
خدا حافظی کردند و رفتند و نزدیکی های غروب بساط چای عصر را بپا کردیم و کنیز خانم هم نشست و نگاهی به قد و قواره و شکل و شمایل کنیز خانم کردم دیدم .. نه ما شاء الله اگر دستی بسر و گوشش بکشد از خیلی خانمهای آرایشگاه رفته تهرانی قشنگ تر می شود صورت چرخی و لپ ها گل انداخته لبها قیطانی دندانها سفید و مرتب، زنخدان گرد و چاله دار ابروها کشیده و چشمها سیاه و درشت اندام ورزیده و پرورش یافته در آب و هوای کوهستان دست و پا کوچولو وتپل… و جان کلام نقص ندارد .
پرسیدم که خوب ماشاء الله کنیز خانم چند سال دارید ؟
از خجالت زیر چادر بهم پیچید و با صدای زنگ دار و لطیفش گفت :
انارچین امسال میرم تو شونزده
بد هم نیست! خوب کنیز خانم تا کلاس چند سواد داری ؟
تا کلاس پنجم خوندم .. نوشتن هم بلدم .
به به بارک الله کنیز خانم ! ببینم پخت و پز هم بلدی ؟
کمی بلدم بقیه شم اینجا یاد میگیرم .
آنشب گذشت و فردا صبح با منزل صحبت کردم که حتى الامکان با کنیز خانم خوش اخلاقی و خوشرفتاری کنند که مبادا اول کار اوقاتش تلخ شود و رشته های ما را پنبه کند. ضمناً طرز کار و رفتارش را هم زیر نظر بگیرند که ببینم چه تیپ آدمی است. ظهر که به خانه آمدم، والده بچه ها آنقدر از نجابت و سنگینی و وقار و ادب و تواضع و زرنگی و خانه داری کنیز تعریف کرد که چیزی نمانده بود بفرستم دنبال آقا شیخ لطف الله محضر دار محل ! .
یک هفته ای از ورود کنیز خانم بخانه ما گذشت و الحق و الانصاف خانه ما رنگ دیگری بخودش گرفت . لباسهای بنده و بچه ها همیشه اطو خورده و خانه و اطاق شسته و رفته و چنان کنیز خانم خودش را در دل بنده و اهل خانه جا کرده بود که وقتی از جلو چشممان دور میشد و با طاق دیگر میرفت دلمان می گرفت. خدا نعمت را بر بنده تمام کرده بود. هفته ای یکی دو بار به اتفاق بچه ها به سینما میرفتیم. کنیز خانم هم دوش به دوش بنده حرکت میکردند و کمتر مثل روزهای اول رو می گرفتند و بنده هم دلیلی نمیدیدم وقتی با خودم و بچه ها به سینما میرویم او روبنده ببندد.
یکی دو ماهی گذشت و در این مدت کنیز خانم از طریق مجلاتی که بچه ها میخریدند و به خانه می آوردند با اسم و رسم هنر پیشگان داخلی و خارجی و زندگی افسانه ای شان آشنا شد و شبها هم که میشد پای تلویزیون می نشست و تماشا می کرد و از این طریق هم با زندگی شهری امروزی آشنا می شد و بخصوص شب هایی که برنامه آشپزی و آرایش و ورزش مخصوص بانوان اجرا میشد کنیز خانم پای تلویزیون روی فرش میچسبید ! چند جور غذا هم از روی دستورهای آشپزی اجراکنندگان برنامه آشپزی تلویزیون پخت که خوردنی بود . بهر تقدیر کنیز خانم شد یک عضو لا ینفک و گل سرسبد خانواده ما .
کم کم خرید بعضی از لوازم و مایحتاج روزمره خانه هم مثل گوشت و نان و سبزی و اینجور چیزها هم به عهده کنیز خانم گذاشته شد .
گاهی از اوقات هم که فرصتی دست میداد کنیز خانم می نشست و با بنده درباره زندگی فلان هنر پیشه مرد و فلان هنرمند زن سینمای مثلا فرانسوی بحث میکرد که فلانی از فلانی تیپیک تر است !؟ و بازی اش هیچ قابل مقایسه با آنتونی پرکینز نیست و از این حرفها ….
شش ماهی نگذشته بود که کنیز خانم وقتی میخواست برای خرید به خارج برود تا اول پای آینه نمی ایستاد و دستی به سر و صورتش نمیکشید و موهایش را شانه نمیزد، نمیرفت و موقع خریدهای دم دستی مثل گوشت و نان هم چادر به سر نمی کرد و از روسری نایلون صورتی رنگی که خریده بود استفاده میکرد. یک روز صبح پیش از طلوع آفتاب روی تخت در حیاط خوابیده بودم صدای هن هن و نفس نفس یک نفر مرا از خواب بیدار کرد. گوشه پتو را آهسته از روی صورتم پس زدم و یک چشمی از زیر پتو به محلی که صدای «هنهن» از آنجا می آمد نگاه کردم. دیدم خانمی با شورت و بلیز طاق باز روی موزائیک ها خوابیده و دو پایش را جفت هم سر بالا نگهداشته و بدون اینکه زانوهایش خم بشود سعی میکند شست پاهایش به پیشانی اش برساند .
همانطور که خواب آلود و گیج و گنگ خواب صبح بودم، به خیالم شب است و بنده پای تلویزیون نشسته ام و خانمی که مجری برنامه ورزش زیبائی اندام بانوان است درس ورزشی میدهد ، سرم را زیر پتو بردم و در تاریکی زیر پتو افکارم را جمع و جور کردم دیدم ، نه ، صبح است و آنچه دوباره آهسته سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و با هر دو چشمم نگاه کردم دیدم کنیز خانم خودمان است که مشغول ورزش شکم می باشد. بدهم نیست ! سرم را دوباره زیر پتو بردم و با خودم گفتم
بالاخره هر چه باشد اینها دختر کوهستان و سرزمین های سبز و خرم اند و به ورزش و حرکات بدنی عادت دارند دلش می خواهد ورزش کند ، ضرری که برای ما ندارد. چیزی نگفتم و گذشت. اما از آن روز صبح به بعد، برنامه ورزش شکم و ساق پا وسینه کنیز خانم بدون وقفه و مرتب انجام میشد .
یکشب به اتفاق بچه ها به تآتر رفته بودیم و آنشب کنیز با ما نیامد. آخر شب که برگشتیم من با کلیدی که همیشه همراه دارم در خانه را آهسته باز کردم که اگر کنیز خانم خواب باشد بیدار نشود . دیدم چراغ اطاق پذیرائی مان روشن است یعنی چه؟ حتماً ،مهمانی مسافری کسی آمده و در عین حال ترس برم داشت. نکند دزد آمده باشد به بچه ها گفتم شما همینجا بایستید تا من بروم ببینم قضیه از چه قرار است .
کفشهایم را بیرون آوردم و با پنجه پا خودم را بپشت در اطاق رساندم دیدم صدای موزیک هم میآید .
از سوراخ کلید داخل اطاق را نگاه کردم دیدم کنیز خانم در حالیکه زیر پوش کوتاه بدن نمائی به تن دارد تنهائی مقابل آینه قدی ایستاده و با آهنگ صفحه تویست که روی گرام گذاشته تویست می رقصد ؟
دستی به چانه ام کشیدم و به همان ترتیبی که رفته بودم برگشتم و به بچه ها گفتم چیزی نیست، کنیز از تنهائی حوصله اش سر رفته و گرام را روشن کرده و گوش میکند . برای اینکه خجالت نکشد بهتر است برویم بیرون و در را ببندیم و زنگ بزنیم که کنیز فرصت داشته باشد گرام را خاموش کند.
همین کار را کردیم و لحظه ای بعد کنیز در خانه را بروی ما باز کرد و ما کمی سر به سر کنیز خانم گذاشتیم و خودمان را به آن راه زدیم که ما از قضیه خبر نداریم اما تا صبح خوابم نبرد چون هر چه بود کنیز در خانه ما امانت بود و با این برداشت کار و ورزش زیبائی اندام صبح طبق دستور مجریان ورزشی تلویزیون و رقص تویست به تنهائی آن هم تا نصف شب دنباله اش به اینجا ختم نمیشود .
بمنزل سپردم که کنیز را بیشتر کنترل کنند و خرید بازار را موقتاً یکی از بچه ها به عهده بگیرد تا ببینم چه پیش می آید منزل هم نگذاشته بودند کنیز روز بعد برای خرید برود .
دو سه روز گذشت یکروز صبح دیدم کنیز خانم مثل ترب باد کرده سر سفره صبحانه نشسته. نه حرف میزند نه به کسی نگاه میکند و نه دست به سیاه و سفید میزند .
دیدم چیزی نگفت و والده بچه ها به جای کنیز گفت مثل اینکه کنیز خانم ناراحته و میگه میخوام از اینجا برم …
دهه کجا کنیز خانم چی شده مگر ؟
… کنیز خانم مثل انار ترکید که دیگه چی میخواستین بشه؟ مگه من زندونی ام، مگه من آدم کشتم که شب تا صبح و صبح تا شب توی این چهار دیواری صاحب مرده جون بکنم و اجازه نداشته باشم پام رو توی کوچه بگذارم! منم دل دارم منم میخوام آدم ببینم حسابم و بکنین خودم ماشین میگیرم میرم پهلوی پدر و مادرم، مگه من سر راه افتادم و یا زر خریدم .
دیدم نخیر سنبه پر زور است و هیچ بعید نیست که کنیز خانم کار دست ما بدهد . یکسال است در خانه ماست کلی خرج روی دست ما گذاشته، ما به او عادت کردیم. با رفتن کنیز خانم، کار و زندگی ما میخوابد و بعد هم اگر آمد این دخترک با این سن و سال فرار کرد در این شهر بی در و دروازه چه کسی می تواند این بابا را پیدا کند، جواب پدر و برادرش را چه بدهم ؟
شروع کردم به دلداری دادن و استمالت کردن که کنیز خانم شما زندانی نیستید ، شما اهل این خانواده هستید، دختر بزرگ من هستی اگر گاهی مانع رفتن شما به کوچه و خیابان میشویم از این بابت است که شهر بزرگ است تو مردم را خوب نمیشناسی، برای آدم هزار جور دام و تله می گذارند و از این حرفها .
شانه ای بالا انداخت و گفت من احتیاج به آقا بالاسر ندارم. خودم صد کل و کلاهم و صدکور و عصا !
با اهل خانه مذاکره کردیم که گاهی برای خرید کنیز را بفرستید چاره چیست ، بالاخره هر چه باشد جوان است .
بعد از یکی دو خرید رنگ و روی کنیز خانم دوباره باز شد و قیافه گرفته و سگرمه های بهم گره خورده اش به حال اول برگشت و بعد از سه چهار روز ما دوباره لبخند ملاطفت بر لبهای کنیز خانم دیدیم . درست یادم نیست که چه روزی بود صدا کردم کنیز لباسهای من و ببر بده لباسشوئی !
کنیز لباسها را برد و برگشت و گفت آقا !
گفتم بله .
گفت یه چیزی میخواستم بهتون بگم ، هم به شما هم به بچه ها
باز چی شده کنیز خانم ، بگو ببینم !
کنیر خانم به چهارچوب در تکیه داد و با لحن لوس تو دل بروئی گفت :
دیگه از این به بعد نباید بمن بگین کنیز .
من از همه جا بی خبر هم گفتم ما گاهی شما را کنیز صدا میکنیم اگر نه همیشه که کنیز خانم می گوئیم .
نه ! اصلا کنیز خانم هم نمیخوام بگین… من و صدا کنین کی کی ؟!
نگاهی به قد و بالای کنیز خانم کردم و گفتم :
چطور شد ؟
گفت ، همینکه گفتم …. جوجو… خوشش نمیاد بمن
. نفهمیدم کی کی خانم . مشکل دوتا شد … جوجو کی باشه ؟
جوجو دیگه !… همونیکه سر خیابون مغازه داره
و چاچا و پارلامی و لانوئی و مایا و آیلا و سوزی و لانا میفروشه .
باز هم چیزی نفهمیدم ، جوجو چه ربطی به لانوئی و پارلامی می تواند داشته باشد.
پسر بزرگم گفت فهمیدم بابا … آقا جواد رو میگه که سرخیابون بنگاه موزیکال داره و صفحه های رقص و آواز و اینجور چیزها میفروشه ؟
نگاهی به قیافه کنیز خانم یا بقول خودش کی کی خانم کردم و گفتم :
بله ؟ جوجو یعنی همین جواد آقای صفحه فروش؟ کی کی خانم صورتش را بحال تنفر در هم کشید و لبهایش را جمع کرد و شانه ای بالا انداخت و با دهان بسته گفت .. اوم !؟.. که یعنی خاک تو سرت کنند !
سیگاری روشن کردم و چشم هایم را کمی تنگ و گشاد کردم و گفتم :
که اینجور کی کی خانم؟.. اما شما میدونین که به همین سادگی نمیشه اسم و عوض کرد. باید به اداره آمار بنویسیم ، اداره آمار تصویب بکنه سه نوبت در روزنامه رسمی کشور شاهنشاهی و چند نوبت هم در روزنامه های کثیر الانتشار چاپ بشه تازه اونوقت ما میتونیم شما را کی کی صدا کنیم. و بعدهم اجازه بفرمائید بنده نامه ای برای پدرتان بنویسم که بیایند و با اجازه و تصویب ایشان اینکار را بکنیم .
کنیز خانم باز مثل ترب باد کرده گوشه اطاق نشست ، چاره ای نبود تا آمدن ابوی به بچه ها گفتم فعلا کنیز را کی کی صدا کنید تا ببینیم چه میشود .
نامه ای برای پدر کنیز نوشتم و سر بسته یاد آوری کردم که هر چه زودتر برای یک امر مهم به تهران بیائید. یک هفته نگذشته بود که دیدم پدر و برادر کنیز خانم با تفاق دو تا عمو ها و سه چهار تا دائیها و زندانی ها و بچه ها وارد شدند .
اطاقی در اختیارشان گذاشتیم و سرفرصت مردها در اطاقی دور هم نشستیم و بنده ماجرا را از اول تا آخر برای پدر و افراد فامیل کی کی خانم عرض کردم که جریان این است و کنیز خانم شما مبدل به کی کی خانم شده و کاری بکنید که برای ما اسباب دردسر نشود .
خون به صورت پدر و برادرش دوید و کنیز را صدا کردند و دو تا سیلی برادرش به گوش کنیز زد و قرار شد شب را مفصل با کنیز صحبت کنند تا بعد تصمیم بگیریم . حالا شما وضع در هم ریخته ما و قیافه های گرفته و متفکر و خانه شلوغ و ریخته پاشیده ما را در نظر مجسم کنید .
فردا صبح باز مردها دورهم توى یک اطاق نشستیم و پدر کنیز خانم رو به من کرد که :
میدانید آقای فلانی قضیه از چه قرار است ؟
عرض کردم خیر !
گفت :
کنیز ما شاء الله به سنی رسیده که احتیاج به شوهر و بچه و زندگی مستقلی داره .
گفتم بنده هم برای همین نامه خدمتتان نوشتم که بیائید امانتتان را صحیح و سالم تحویل بگیرید و ببرید . نزدیک به دو سال هم از او مواظبت کردم. این شما این هم کی کی خانم ببریدش به ده همانجا عروسش کنید .
پدر کی کی خانم ته مانده استکان چای را سر کشید و گفت :
آقای فلانی کار از این کارها گذشته ، کنیز ، آقا جواد را دوست دارد او هم همینطور. از قرار معلوم گویا آقا جواد جوان خوب و کاسب و نان در آر و سر براهی هم هست موافقت کنید عروسی را همین جا راه بیندازیم و ثوابی بکنیم و دو حرام را بهم حلال کنیم و ما هم به سر کار و زندگیمان برگردیم .
گفتم بنده چه مخالفتی دارم ، اما چرا اینجا ؟ گفتند :
ما که در تهران جایی نداریم کنیز هم که کلفت شماست و جواد آقا هم که آمد نوکری شما را میکند .
دهه ! یعنی میفرمائید که …
حرفم را قطع کرد :
که آقای فلانی پیش خودمان بماند ، کار از این کارها گذشته و شما به خاطر حفظ آبروی خودتان هم که شده باید ترتیب عروسی را بدهید .
یعنی کنیز و آقا جواد ؟
پدر کنیز خانم زهر خندی زد و گفت :
. .. . .. له !؟! کار تمام شده و شما هم دو راه بیشتر ندارید … با وضعی که پیش آمده یا باید خود شما طبق قانون کنیز را عقد کنید و بگیرید و یا ترتیب عروسی شان را بدهید !
چشمهایم گرد شد ، شقیقه هایم شروع کرد بکوفتن پرده سیاهی روی نی نی چشمم افتاد.
صدای پدر کی کی خانم مثل ناقوس در مغزم صدا کرد .
چرا فکر میکنید آقای فلانی ؟ بالاخره مملکت حساب دارد کتاب دارد ، قانون دارد خوبست که فردا صبح …. و پسر گردن کلفتش حرف پدرش را قطع کرد که :
چرا فردا صبح؟ همین الانه بابا .
و پدرش حرف پسرش را تمام کرد.
پاسبان بیاید و شما را بجرم ….
دست پاچه شدم و گفتم :
بقیه اش را نفرمائید آقا چشم هر طور شما میفرمائید. دو روز بعد به میمنت و مبارکی عروسی کی کی خانم و آقا جوجو با هزینه من به نحو آبرومندانه ای در بنده منزل برگزار شد و جواد آقا هم اسباب کشی کرد و با مادرش به خانه ما آمدند و فامیل کی کی خانم هم بعد از آنکه سند چهار میخه ثبتی از بنده گرفتند که مادام العمر عروس و داماد در خانه ما باشند، به زادگاهشان برگشتند.
حالا آقا جواد و کنیز خانم (ببخشید) کی کی خانم یک دختر دو سال و نیمه دارند بنام (شهره) خانم که « شوشو » صدایش میکنیم و بمن میگوید عمو . خیلی هم طفلک مرا دوست دارد. هر شب هم در خانه ما بساط مهمانی به راه است و دوستان نرینه و مادینه کیکی خانم و آقا جوجو پارتی دارند .
چند روز پیش ترها که از این زندگی ذله شده بودم و به ستوه آمده بودم به کنیز خانم گفتم کی کی خانم این خانه و زندگی مال شما اجازه بده من دست زن و بچه ام را بگیرم و بروم دنبال در بدری خودم .
دستهایش را بکمرش زد و کمی مرا بر بر نگاه کرد و بعد با عصبانیت گفت :
پس تکلیف « شوشو » چی میشه ؟
خب خانم جان شوشو را که من پس ننداختم به من چه ؟
با لحن یک طلبکار به من گفت: چی چی رو بمن چه ؟ بچه ام تلف میشه به تو علاقه داره ، یه روز تو رو نبینه دق میکنه و این والدالزنا شوشو هم چنان دست بگردن من می اندازد و خودش را بمن می چسباند و لوس میکند و عمو عمو می گوید که گاهی امر بر خودم مشتبه می شود که نکند . . . . پدرش آقا جواد نباشد .
مرد مبتکر
… من و جمال سالها بود با هم دوست بودیم و بیشتر اوقاتمان با هم می گذشت. یکی از خصوصیات اخلاقی جمال این بود که از تقلید بدش میآمد و می گفت من باید مبتکر باشم نه مقلد و می خواهم در زندگی با ابتکارهای شخصی در این مملکت رکورد، ثروت بیاورم .
گاهی از اوقات که در همین زمینه ها صحبت می کردیم به جمال می گفتم که ابتکار خوب چیزی است و تاریخ نشان داده که بیشتر مردان موفق و ثروتمندان جهان از راه ابتکار به جائی رسیده اند؛ ولی تنها ابتکار کافی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم از قبیل پشتوانه ، همکار خوب ، پشت هم اندازی ، زرنگی ، پاچه ور مالیدگی ، چاپلوسی ، تملق ، تصادف ، شانس هم لازم دارد و آقا جمال معتقد بود که نخیر . وقتی ابتکار بود بقیه اش حرف مفت است و او از نعمت ابتکار به حد کافی برخوردار است .
زد و پدر آقا جمال دور از جان همگی مرد و در حدود چهل پنجاه هزار تومان پول نقد و چندین باب دکان و خانه و از این جور چیزها هم به جمال ارث رسید. گرفتاری های زندگی و کارهای روزانه کم کم بین من و جمال جدائی انداخت ولی نه جدائی که اصلا هم را نبینیم، گاهگاهی هفته ای ، ماهی دو ماهی یکبار بر حسب تصادف یا طبق قرار قبلی هم را می دیدیم .
سه چهار ماهی که از فوت پدر جمال گذشته بود یک روز جمال را در خیابان دیدم و از حال و احوالش جویا شدم گفت مشغول طرح نقشه های ابتکاری خودم هستم و به زودی خواهی دید که آقا جمال رکورد ثروت آورده .
گفتم : خانه و منزل و آن چند باب دکان را چه کردی؟ گفت همه را به پول نزدیک کردم و بتدریج میخواهم نقشه های ابتکاری ام را یکی بعد از دیگری به مرحله عمل در بیاورم .
خوشحال شدم، گفتم انشاء الله که موفق باشی میخواستی کمی از این پولها را در بازار به کار بیندازی و قالی بخری و بفروشی و کم کم…
حرفم را قطع کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت به ! تو فکر میکنی من اهل تقلیدم ؟ این جور کارها که هر دلال بازاری هم می تواند انجام بدهد. کاری که من می خواهم بآن دست بزنم باید بکر و صد در صد ابتکاری باشد
دو سه ماه بعد آقا جمال را دیدم از حال و احوالش جویا شدم دست مرا گرفت و گفت میخواهم نظرت را درباره نقشه ای که دارم بدانم . گفتم بگو .
گفت: جمعیت دنیا چقدر است ؟
گفتم: بطوریکه می گویند در حدود چهار میلیارد نفر .
لبخند رضایتی روی لبهای آقا جمال نشست و گفت از این چهار میلیارد نفر اگر دو میلیون نفرشان ضمن راه رفتن در محلهایی که آب ریخته شده و «تر» شده زمین بخورند و خشتک شان تر بشود چه جور خشکش می کنند ؟
نگاهی به قیافه آقا جمال کردم و پس کله ام را با ناخنم خاراندم و گفتم : والله شلوارش را توی آفتاب روی طناب می اندازند تا خشتکش خشک بشود .
لبخند تمسخری زد و گفت آخر مرد حسابی در خیابان که طناب نیست و به فرض که طناب باشد چطور بنده خدای زمین خورده در انظار مردم شلوارش را از پایش بیرون بیاورد و روی طناب بیندازد تا خشک بشود ؟
دیدم حرفش حساب است ، گفتم والله راه دیگری بنظرم نمیرسد .
گفت ها ! گوش کن من در حدود بیست هزار تومان به کارخانه ساچمه سازی سفارش دادم که برایم ساچمه های ریز و درشت بسازد. اینها را بسته بندی میکنم و در داخل و خارج کشور می فروشم. مردم این ساچمه های خشتک خشک کنى را می خرند و همیشه همراهشان دارند، وقتی به محل های « تر » رسیدند و در اثر لیز خوردگی زمین خوردند و خشتک شلوارشان خیس شد، بلند می شوند، پشت به آفتاب می ایستند؛ ساچمه های خشتک خشک کنی را جلو رویشان روی زمین میریزند و بعد خم میشوند و به بهانه ساچمه جمع کردن، ساچمه ها را دانه دانه از روی زمین بر میدارند و در طول این مدت آفتاب و حرارت خورشید از پشت سر به خشتکشان میتابد و آن را خشک میکند. چطوره ؟
نگاهی به قیافه مبتکرش انداختم و گفتم خیلی هم خوبه چه بدی داره! ولی میخواستی زودتر این ابتکارت را به ثبت بدهی که دیگران از چنگت در نیاورند .
گفت: همان روز اول همین کار را کردم .
گفتم: عقل کردی ، حیف است که این ابتکارت را دیگران بدزدند . آخر وضع مملکت ما که میدانی حساب و کتاب درستی ندارد .
سه چهار ماهی گذشت ولی آنی از فکر آقا جمال و ابتکار و اختراع ساچمه های خشتک خشک کنى اش خارج نمیشدم .
یکروز به صرافت افتادم که سری با و بزنم ببینم چه کرده و تا بحال چند خشتک خشک کرده . وقتی وارد اطاقش شدم دیدم آقا جمال پشت میزش نشسته و سرش را میان دو دستش گرفته و فکر میکند . سلام کردم و کنار دستش نشستم و از حال و احوالش و ساچمه های خشتک خشک کنى اش جویا شدم . گفت والله رقبا نگذاشتند و همینکه فهمیدند من دست به چه ابتکاری زدم برایم کارشکنی کردند و نگذاشتند ساچمه هایم فروش برود و از ترس ابتکار من کسبه هم جلو دکانشان را آب پاشی نکردند. تو آن روز بمن گفتی مواظب کارم باشم. خوب عیبی ندارد هر شکستی تجربه ایست اما من بالاخره رکورد ثروت خواهم آورد .
گفتم بله … همین طور است که می گویی حالا ابتکار تازه ای نکردی ؟
لبخندی زد و شانه ای بالا انداخت که تو بمیری دست با ابتکاری زدم که هیچکس تا بحال بفکرش هم نبوده .
پرسیدم چکار کردی ؟
جواب داد :
بیست هزار متر زمین در ساحل دریا خریدم که بزودی این زمینها چندین میلیون متر میشود و حساب کن اگر آن را فقط مترى یک تومان از من بخرند چند میلیون تومان میشود ؟
گفتم این شد. بالاخره زمین ترقی دارد ، آینده دارد میتوانی در آن زمین خانه بسازی باغ احداث کنی و …
حرفم را قطع کرد که نه با با… تو نمیفهمی میدانی چه جور زمین خریدم ؟
! نه
زمینی به طول ده هزار متر لب دریا و بعرض دومتر خریدم .
آخر چرا !؟ روی چه حسابی ؟ در زمینی که ده هزار متر طول داشته باشد و دو متر عرض که نمیشود کاری کرد، این زمین چه ترقی دارد؟ مگر میخواهی لب در یا جاده بکشی ؟
گفتها … تو روزنامه میخوانی؟
جواب دادم گاهی .
قیافه فاتحانه ای به خودش گرفت و گفت دانشمندان اعلام کردند که سالی ده سانتیمتر آب دریا عقب نشینی می کند و تو حساب کن اگر آب دریا همینطور عقب بنشیند چند میلیون متر به عرض زمین من اضافه میشود چون در سند قید شده زمین من از سه طرف بخشکی و یکطرف بآب دریا محدود است هر چه آب دریا عقب بنشیند به نفع من است و زمین های ساحلی من از جهت عرض وسعت پیدا میکند .
خوب در قیافه اش دقیق شدم دیدم نخیر … است که رکورد ثروت بیاورد.
گفتم میخواستی پس جوانب کار را در نظر بگیری و محکم کاری های لازم را بکنی که رقبا از آن طرف آب توی دریا ول نکنند و زمینهای تو ، توی سرش بخورد !
گفت نه خاطر جمع باش حساب همه جایش را کرده ام. منتهی این کار مربوط به آینده است و عوایدش بعداً نصیب من خواهد شد. به موازات این کار دست به ابتکار دیگری هم زده ام که تو بمیری تا دو سال دیگر خواهی دید من رکورد ثروت را خواهم زد. ببین کار به مردم شهرستان ها نداریم همین جمعیت تهران چقدر است ؟
در حدود دو میلیون و خورده ای .
روزی چند هزار ماهی در این شهر مصرف بشود خوب است ؟
صد هزارتا ؟
لبخندی روی لبهای آقا جمال نشست و تک سرفه ای کرد که تازه دو میلیون نفر دیگر ماهی ندارند که بخورند .
حالا بگو ببینم قیمت ماهی سفید چنده ؟
بین بیست تا بیست و پنج تومان .
.. خوب حالا تو حساب کن که اگر روزی پانصد هزار ماهی تهیه کنم و از قرار دانه ای پنج تومان … بیست تومان هم نه، بفروشم در روز چقدر خواهم داشت ؟
دو میلیون و پانصد هزار تومان .
یک ماهش چقدر میکند ؟
هفتاد و پنج میلیون تومان .
ده ماهش را حساب کن .
هفتصد و پنجاه میلیون تومان .
آقا جمال از پشت میزش بلند شد و بشکنی زد که دیدی .. من ده ماه دیگر رکورد ثروت خواهم آورد .
خوب آقا جمال جان این همه ماهی سفید را از کجا می آوری ؟
فکر اونجاش هم کردم ، تو میدونی که ماهی سفید در آب بارون بهتر و زودتر رشد میکنه تا رودخونه و دریا ؟
گفتم … شنیدم .
… من در حدود صد و پنجاه هزار متر زمین در کویر قم از قرار متری دو قران خریدم که سند مالکیت دارم، عده ای کارگر در این زمین ریختم که همین الانه مشغول خاک برداری هستند تا آن زمین را تبدیل به دریاچه بزرگی بکنند. دریاچه که آماده شد در زمستان و بهار از آب باران پر میشود. یک میلیون تخم ماهی که در این دریاچه بریزم و هر یک دانه ماهی ماده یک میلیون تخم بریزد چند میلیون می شود ؟
گفتم یک میلیارد .
حالا این ماهی ها را از قرار دانه ای پنج تومان حساب کن!
بغل بینی ام که بخارش افتاده بود خاراندم و گفتم نه با این ترتیب تو زودتر از ده ماه رکورد ثروت می آوری ولی مواظب باش رقبا برایت کارشکنی نکنند و با ریختن سم و مرگ موش و این چیزها در دریاچه ماهی هایت را بکشند معدوم کنند .
گفت: به ! . . . جان تو حساب همه جاشو کردم ، این دفعه از اون دفعه ها نیست . دور استخر سیم خاردار میکشم ، قدم به قدم نگهبان میگذارم ، فکر کردی به همین سادگی می گذارم رقبا ماهی هایم را از بین ببرند و مثل ماجرای ساچمه های خشتک خشک کنی برایم کارشکنی کنند .
گفتم: بارک الله … کار از محکم کاری عیب نمیکند ، احتیاط کن چون مردم حسودند بخیل اند نمیخواهند کسی ترقی بکند
گفت: خاطر جمع باش حساب همه جای کار را کردم ؛ چنان رکورد ثروتی بیاورم که قارون گدای در خانه ام هم حساب نشود .
هفت هشت ماهی آقا جمال را ندیدم تا یک روز زنگ تلفن محل کارم صدا کرد گوشی را برداشتم آقا جمال بود که می گفت هر وقت فرصت کردی سری بمن بزن .
پرسیدم وضع دریاچه در چه حال است ؟
جواب داد بعد صحبت می کنیم، آدرس جدید محل کارش را داد و گوشی را گذاشت .
دلم طاقت نیاورد . بعد از ظهر همان روز به محل کار جدید آقا جمال رفتم .
یک طبقه از ساختمان نسبتاً آبرومندی را اجاره کرد. بود و خودش هم پشت میز کارش نشسته بود ، خوش و بشی کردیم و روی صندلی کنار دستش نشستم و اولین سوالی که کردم در مورد دریاچه ماهی اش بود . گفت دیدم آن کار خیلی خرج برمی دارد و بعد هم بهره برداریش چند سال طول می کشد
این بود که از آن کار صرف نظر کردم و دست به ابتکار دیگری زدم که زودتر به نتیجه برسم و تو بمیری این مرتبه با یک حساب دو دو تا چهار تا خواهی دید که ظرف یک ماه رکورد ثروت خواهم آورد یا نه؛ و بعد نگاهش را در چشمهایم دوخت و گفت اطاق بر و بچه ها را دیدی !
جواب دادم کدام بر و بچه ها … نه ! اینجا کجاست چه مؤسسه ایست ؟
گفت کجای کاری مرد ! پاشو تا نشونت بدم .
بلند شدم و آقا جمال مرا با طاق پهلوئی که تقریباً نیمه سالنی بود برد .
دور تا دور اطاق را میز چیده بود و پشت هر میز هم یک دختر خانم بسیار قشنگ و زیبا نشسته بود که جمعاً ده نفر میشدند ، روی میز جلو دست هر کدام مقداری کتاب و مجله و یک تلفن بود .
آقا جمال رو به من کرد و گفت: خوب دقت کن تا بعد برایت تعریف کنم .
یعنی چه ؟ این چه مؤسسه ایست که ده نفر سکرتر دارد . آقا جمال راست میگفت بالاخره موفق شد بعد از آن شکست ها رکورد ثروت بیاورد .
آقا جمال لبخند فاتحانه ای زد و گفت : خوب دیدی؟
بله .
مجله ها و کتابها راهم دیدی ؟
بله .
ده تا تلفن را هم که دیدی؟
بله ؟
بیا برویم تا برایت تعریف کنم .
به اتفاق آقا جمال دوباره به اتاق اول برگشتیم و آقا جمال سیگاری روشن کرد و گفت :
تصدیق میکنی که با این زندگی ماشینی که ما داریم مردم کمتر فرصت مطالعه کردن و کتاب و مجله خواندن دارند درست است یا نه ؟
گفتم بله .
آها … در حالیکه همه دلشان میخواهد روزنامه بخوانند، کتاب بخوانند، مجله بخوانند ولی وقتش را ندارند و مؤسسه من این کار را ، این مشکل را حل کرده به این معنی که آن ده نفر خانم را که دیدی ؟
بله .
همین که کار ما رو براه شد مؤسسه را به مردم معرفی میکنیم و دست کم، کم کم که بگیری ما سی هزار مشترک خواهیم داشت که این سی هزار نفر در خانه شان روی تختخوابشان میخوابند و بعد به مؤسسه من تلفن میکنند که مثلا میخواهند یک داستان عشقی یا یک رمان پلیسی گوش کنند!
منشی های من برای آنها از پشت تلفن داستان مورد علاقه شان را از توی مجله و کتاب انتخاب میکنند و می خوانند. مشترک من همانطور که در اطاقش یا روی مبل نشسته یا روی تختخوابش دراز کشیده گوشی تلفن را به گوشش می چسباند و ضمن استراحت و چرت زدن با صدای دلنشین منشی های خوش صدای من، داستان مورد علاقه اش را میشنود تا خوابش ببرد. از این ابتکارم خوشت آمد ؟
بله آقا جمال چرا بدم بیاید؟
آقا جمال یک محکمی به سیگارش زد و گفت: حالا حساب کن که ما در ماه از هر مشترک مان سی تومان یعنی روزی یک تومان که بهیچ کجا برخورد ندارد بگیریم در ماه چقدر می شود ؟
نهصد هزار تومان .
یکسالش را هم حساب کن .
بگو دیگه
ده میلیون و هشتصد هزار تومان .
دهسالش چند میشود ؟
یکصد و هشت میلیون تومان.
…. حالا دیدی که بالاخره من از ساده ترین راه و با یک ابتکار ساده تر رکورد ثروت آوردم ؟ پول در مملکت ما ریخته کار هست اما مردش نیست مبتکرش نیست ابتکار نیست. همه دنبال تقلید میروند !؟
گفتم بله … آقا جمال ، واقعا همینطور است منتهی محکم کاری های لازم را کردی که … حرفم را قطع کرد که… اوه … چه جور ! چهار میخه اش کردم .
پنج شش ماهی گذشت هوس دیدن آقا جمال را کردم. به خانه اش رفتم . دیدم در اطاقش نشسته و در حدود سی چهل تا قفس پرنده و حیوانات مختلف مثل گنجشک و کبوتر و زاغ و کلاغ و شانه به سر و طوطى و مرغ عشق و لاشخور و کرکس و گربه و سگ و بچه روباه و از این چیزها دورش چیده…
و خودش هم منقل وافور پیش رویش گذاشته و دو زانو پس منقل نشسته و تریاک می کشد و دودش را بداخل قفس حیوانات و پرنده ها فوت می کند .
دهه ! آقا جمال، باغ وحش باز کردی؟ بساط تریاک کشی دیگر چرا ؟ تو که مرد ابتکار بودی نه تقلید
آقا جمال لبخندی زد که تو غافلی ، من به این نتیجه رسیدم که باید از نقاط ضعف مردم و روح تنوع طلبی مردم استفاده
پس آقا جمال آن مؤسسه قرائت کتاب و مجلدات چه شد .؟
هیچی با با ول کن… فقط همون یکی رو کور خوندم… حالا گوش کن.
بگو گوش میکنم .
به بین مردم دوست دارند که پرنده و چرنده و حیوانات مختلف در خانه شان نگهدارند ولی مشکل کار اینجاست که حیوانات به خصوص پرنده ها دیر به صاحبان شان انس میگیرند و اخت می شوند و همین که در قفسشان باز بماند، بدون توجه به عشق و علاقه و محبت صاحبانشان نسبت به خودشان، میگریزند و فرار میکنند. من به این فکر افتادم که این پرنده ها و حیوانات را دودی کنم و به خریداران بفروشم. پرنده یا حیوان وقتی دودی شد در خانه پابند میشود و اگر در قفسش هم باز بماند بخاطر اعتیادی که پیدا کرده فرار نمیکند و اگر هم فرار کند، باز به همانجا بر میگردد و تو حساب کن که اگر من روزی صد تا قناری فقط قناری دودی را دانه ای صدتومان بفروشم در روز چقدر خواهم داشت ؟
ده هزار تومان .
بقیه اش را هم خودت حساب کن ، حالا می بینی من رکورد ثروت را می آورم یا نه ؟
چیزی نگفتم یعنی چیزی نداشتم بگویم. از آقا جمال خداحافظی کردم و از خانه اش بیرون آمدم و دیگر آقا جمال را ندیدم تا یکسال پیش .
یکسال پیش به فکر افتادم سری به آقا جمال بزنم ببینم بالاخره رکورد ثروت آورده یا نه .
به خانه اش رفتم گفتند از اینجا رفته . خوشحال شدم و با خودم گفتم :
خوب شد بالاخره طفلکی بعد از آن همه شکست موفق شد. حتماً رکورد ثروت را آورده که از این خانه بجای بهتری نقل مکان کرده است .
از یکی دو نفر پرسیدم آدرسش را نداشتند بالاخره بقال سرگذر آدرس او را بمن داد .
در یکی از محلات متروک وغیر قابل سکونت یعنی چه ؟ چرا آنجا ؟ نکند خدای نخواسته آقا جمال ….
رشته افکارم را قطع کردم و راه افتادم و پرسان پرسان خانه اش را پیدا کردم ، خانه ای در نهایت تیره بختی با دری سیاه و شکسته بسته در یکی از محلات متروک و زشت .
اطاقی دوده زده و تنگ و تاریک که پرده چرک مرد کثیفی در اطاق را از صحن کوچک و مخروبه خانه جدا میکرد .
پرده را بالا زدم دیدم آقا جمال روی پلاس مندرسی یک ورى افتاده و بساط قلیان و شیره را هم پهن کرده و نگاری چاق میکند و بدهان مرد رنجور تیره روزی که کنارش لمیده میگذارد و باصطلاح ساقی شده .
پنج شش مرد مفنگی و زهوار از همه جا در رفته هم اطراف آقا جمال بانتظار نوبت چمباتمه زده بودند .
نگاهی به قیافه آقا جمال کردم ، ریش انبوه نامرتبی صورتش را پوشانده بود و چشمهای گود افتاده و لبهای تیره رنگش حکایت از حال و روزش میکرد .
سلام کرد ، کنارش نشستم ، گفتم :
رفیق بالاخره چکار کردی . رکورد ثروت آوردی؟ گفت می بینی که رکورد آوردم ، منتهی رکورد نکبت …