خسرو شاهانی، یکی از برجستهترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشههای مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آنها را به چشم خواننده میآورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه میدانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاریهای اجتماعی میپرداخت.
خسرو شاهانی: طنزنویس توانای معاصر ایران
کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستوننویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گلآقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده میپرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا میداشت.
از ویژگیهای بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامیدارد. او با استفاده از شخصیتپردازیهای قوی و موقعیتهای طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه میپرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملقگویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آنها، به نقد و بررسی آنها پرداخته است.
آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.
جام دوستی
شهر ما مرکز ایالت بود و شهرهای اطراف جزء توابع شهرستان ما به شمار می رفتند . فرمانداری که به شهر ما آمده بود می گفتند خیلی ورزش دوست است و همینطور هم بود. چون چند صباح بعد از ورودش با مختصر بودجه ای که اداره تربیت بدنی شهر ما داشت و با عوارض شهرداری و کمک مالی توریست ها، استخر شنایی برای جوانان شهر درست کرد و قطعه زمینی را گرفت و به صورت سالن ورزش در آورد و از این کارها .
یک روز اعلان هایی دیدیم که به امضاء فرماندار بدیوار های شهر چسبانده اند و پشت شیشه های ویترین مغازه ها نصب کرده اند .
بالای اعلان عکس جامی بود که دو طرفش دو دسته داشت. زیر عکس جام نوشته بودند « جام دوستی » و مضمون بقیه اعلان تا آنجا که یادم است چنین بود : ز نیرو بود مرد را راستی زیستی کژی آید و کاستی
اهالی محترم شهرستان فرماندار به پیشرفت ورزش و تربیت روح و جسم جوانان این شهرستان دارد. این فرمانداری از چندی پیش بدنبال یک سلسله مطالعات ورزشی برای تشویق جوانان و نوباوگان اقدام به دعوت عده ای از ورزشکاران شهرستان های شرق و غرب استان نمود. لذا روز فلان ساعت فلان ورزشکاران شهرستان های شرقی و غربی استان به این شهر خواهند آمد تا با انجام یک سرى مسابقات ورزشی دوستانه هر چه بیشتر حسن تفاهم و تعاون و همکاری بین اهالی شهرستان های این استان به وجود آید و روح صمیمیت و یگانگی که حاصل روحیه ورزشکاری است، در جوانان شهر تقویت شود. در خاتمه این فرمانداری انتظار دارد همانطوری که خوی و خصلت مهمانوازی ما ایرانی ها حکم میکند مقدم مهمانان عزیز و قهرمانان ارزنده شهرهای همجوار را گرامی بدارند و استقبالی که در شأن قهرمانان و مردم ورزش دوست این شهرستان است به عمل آورند .
به دنبال انتشار این اعلامیه ها، سرور و شادی شهر ما را فرا گرفت. چون اولین بار بود که چنین مسابقاتی در شهر ما برگزار میشد آن هم به همت فرماندار ورزش دوست تازه مان و گرنه تا قبل از ایشان از این حرفها در شهر ما خبری نبود .
از پانزده روز مانده به آمدن قهرمانان شهرهای هم جوار جوانان ورزشدوست و ورزشکار ما خودشان را برای مقابله با حریف و بردن جام دوستی آماده میکردند .
فوتبالیست های شهر ما روزی سه چهار نوبت تمرین داشتند والیبالیستهای دبیرستانی ما همینطور ، قهرمانان دو و میدانی و پرش و شنا و کشتی مان ایضاً و جان کلام جان تازه ای در کالبد شهر خمود ما دمیده شده بود .
از سه چهار روز مانده به ورود قهرمانان و ورزشکاران اهالی شهر به جنب و جوش افتادند و با زدن پرچم بر سر در دکانها و چسباندن کاغذهای رنگی چسبانده شده به نخ در عرض خیابانها ، شهر را آذین بستیم و مقداری هم شعار روی پارچه نوشتیم و در مسیر قهرمانان در عرض خیابان نصب کردیم .
مقدم قهرمانان ارزنده گرامی باد .
درود بر جوانان برومند استان .
دست ورزشکاران عزیز را صمیمانه میفشاریم.
و از این تعارفهای رسمی و معمولی که همه جا و همه وقت باب است .
دو طاق نصرت هم در مدخل دو دروازه شهر یکی مشرق و دیگری مغرب بستیم و چشم انتظار نشستیم که قهرمانان ما بیایند و مسابقات دوستانه را انجام بدهند و حسن تفاهم و برادری و برابری و دوستی را برقرار کنیم .
روز و ساعت موعود فرا رسید عده ای از اهالی شهر به طرف دروازه غربی و عده ای به طرف دروازه شرقی رفتیم و در میان هلهله و شور و شادی و گوسفند قربانی کردن و اسپند در آتش ریختن و صلوات فرستادن و شعار دادن کاروان قهرمانان را وارد شهر کردیم اینکه میگویم کاروان قهرمانان را وارد کردیم برای این است که با هر تیم ورزشی که به شهر ما می آمد عده ای هم به عنوان سرپرست ، « رزرو » و همراهان بودند که میتوانم بگویم پنج برابر ورزشکاران همراهان راه افتاده بودند .
شهر ما یک پارچه شور و شعف شده بود از در و دیوار شهر شادی میبارید و فریادهای زنده باد و پاینده باد فضای خلوت همیشگی شهر ما را پر کرده بود. قهرمانان و همراهان در باغ فرمانداری و شهرداری و مدارس دولتی که قبلا برای پذیرائی از قهرمانان آماده شده بود بار انداختند و شب اول قریب سیصد چهارصد نفر از اهالی محترم و ورزش دوست شهر را هم به صرف شام با قهرمانان دعوت کرده بودند و سر میز شام نطقهای مفصلی از طرف فرماندار و شهردار و رئیس تربیت بدنی و عده ای از شخصیت های ورزشی شهر ما و سرپرستهای تیم های قهرمانی که مهمان ما بودند ایراد شد که مضمون همه نطقها یکی بود فقط تن صدای ناطق فرق میکرد .
جان سخن همانهایی بود که در اعلامیه آقای فرماندار قبلا نوشته شده بود و بنده در بالا بنظرتان رساندم. از فردا بعد از ظهر مسابقات قهرمانی جام دوستی آغاز شد .
در مسابقه دو و پرش طول و ارتفاع ما باختیم اما در عوض در مسابقه والیبال که بین والیبالیست های ما و قهرمانان شرق وغرب انجام شد آنها بردند. در مسابقه کشتی که روز بعد انجام شد درست یادم نیست ولی مثل اینکه قهرمانهای شهر ما صبح به قهرمانان شرق باختند ولی در عوض بعد از ظهر که دنباله مسابقات کشتی انجام شد کشتی گیران غرب از قهرمانان شهرها بردند روز چهارم یا پنجم بود که مسابقه فوتبال بین فوتبالیستهای شهرها با فوتبالیست های غرب شروع شد .
از ساعت یک بعد از ظهر در هوای گرم تیر ماه، مردم زن و مرد، کلاهی و عمامه ای، کارگر و کاسب، کت و شلواری و عبائی، کفش دار و بی کفش ، لات آسمان جل، و تاجر بازاری، راهی میدان فوتبال شدند. البته این را هم بگویم که طبق روال کار این جور مسابقات از ده دوازده روز پیش برای تماشای هر مسابقه تعداد زیادی بلیط بمردم فروخته بودند که قیمت بلیط ها بستگی با همیت مسابقه داشت ، خودتان میدانید چه میگویم مثلا بلیط ورودی تماشای مسابقات دو و پرش فرض بفرمائید پنج تومان بود بلیط ورودی مسابقه کشتی بیست تومان و فوتبال سی تومان وقس علیهذا . هر تقدیر از ساعت دو بعد از ظهر ملت ورزشدوست کوزه بدست و لیوان در جیب راهی میدان مسابقه فوتبال شدند . چون آنموقع شهرها لوله کشی نشده بود بفرض هم که بود سیراب کردن چهار پنج هزار تماشاگر کار آسانی نبود
روی این اصل مردم ورز شدوست شهر ما آبشان را هم با خودشان به محل مسابقه میبردند که در زیر آفتاب چهل درجه تیر ماه از تشنگی تلف نشوند .
ساعت چهار بعد از ظهر مسابقه شروع شد. قبل از آغاز مسابقه فرماندار ورزشدوست شهر ما که هر جا هست خدا نگهدارش باشد پشت میکروفن قرار گرفت و سه چهار دقیقه ای درباره خواص ورزش و روحیه ورزشکاری صحبت کرد و از جمله تا آنجا که باز من یادم مانده گفت :
ملت غیور و ورزشدوست شهرستان… همانطور که استحضار دارید نام این مسابقات مسابقات جام دوستی است و جامی هم که برای تیم قهرمان برنده در نظر گرفتیم به نام جام دوستی است مسئله بردن یا باختن برای یک ورزشکار مطرح نیست. غرض ایجاد حسن تفاهم و تقویت روحیه ورزشکاری و بوجود آوردن روح دوستی و صمیمیت بین جوانان و نوباوگان کشور است. در میان هلهله و کف زدن شدید ما نطق آقای فرماندار تمام شد و قهرمانان ما با پیراهن های سفید و شورت های کوتاه سیاهرنگ وارد میدان شدند .
از آنطرف هم قهرمانان آنها با پیراهن های سیاه و شورتهای سفید وارد شدند اول بهم دست دادند صورت هم را بوسیدند و ما از اینکه میدیدیم تا این حد بین جوانان شهر ما با جوانان غریبه شهرهای دیگر دوستی و صمیمیت و یگانگی بوجود آمده از خوشحالی در پوست نمیگنجیدیم و به جان آقای فرماندار دعا میکردیم . با سوت داور مسابقه فوتبال بین فوتبالیستهای شهر ما و فوتبالیست های غرب شروع شد .
در « هاف تایم » اول غربی ها شش گل به ما زدند، یعنی به اصطلاح خودشان شش بر هیچ به نفع آنها تمام شد ولی در هاف تایم دوم، قلم پای « بک » ما را چنان با لگد شکستند که صدایش هنوز در گوش من مثل شکستن شاخه درخت صدا میکند . داور ما اعتراض کرد ولی چون اعتراضش وارد نبود، ( بک) ما را با برانکارد ، از میدان بردند و یک ( بک) زاپاس وارد میدان کردند و دوباره بازی دوستانه شروع شد .
فوروارد ما با توپ داشت جلو میرفت که دروازه غرب را به توپ ببندد ولی چنان لگد دوستانه ای به بیضه اش زدند که طفل معصوم هنوز که هنوز است از جایش بر نخاسته خدا رحمتش کند از جوان های خوب شهر ما بود ولی چه میشود کرد مسابقه دوستانه بود و در مسابقه دوستانه گاهی از این حوادث و اتفاقات پیش در «هاف تایم » دوم هم غربی ها چهار گل زدند که مجموعاً ده بر هیچ به نفع آنها تمام شد ولی در عوض بعد از ظهر فردای آنروز که فوتبالیستهای ما با فوتبالیست های شرق مسابقه دادند، گل کمتر خوردیم یعنی هشت گل شرقی ها بما زدند در حالیکه غربی ها ده گل، اما در هاف تایم دوم مسابقه دوستی که با لگد لگن خاصره دروازه بان ها را شکستند ما هم هر چه پوست خربوزه و ته خیار و خیار درسته و میوه های سر درختی فصل دم دستمان بود به طرفشان پرتاب کردیم و شعارهای تند و زننده دادیم .
روز ششم یا هفتم (درست یادم نیست ) باید آخرین مسابقه جام دوستی که مسابقه بوکس باشد انجام میشد. در سالنی که فرماندار ورزشدوست ما که خدا نگهدارش باشد ساخته بود جای سوزن انداختن نبود . اگر یک من ارزن از سقف سالن یا به اصطلاح خودشان استادیوم روی سر مردم می ریختند یکیش پائین نمی آمد .
وسط سالن روى یک سکوی نسبتاً بلند مربع شکلی که به همین منظور ساخته بودند، یک مرد چهارشانه سینه پهن که نخی بگردن داشت و بدو سر نخ سوتی بسته بود ایستاده بود و در دو طرف او هم دو قهرمان بوکس ایستاده بودند که یکی قهرمان شهر ما بود و یکی هم قهرمان غرب و در دستشان هم دستکش های چرمی کلفتی داشتند . نمیدانم شما دستکش بوکس دیده اید یا نه! مثل این دستکشهای معمولی نیست که پنج انگشت آدم در پنج جا انگشتی برود چهار انگشت شان در یک سوراخ بود و شست شان در سوراخ دیگر .
در چهار گوشه این سکوهم چهار میله فرو کرده بودند
و دورش سه چهار ردیف (درست یادم نیست ) طناب بسته بودند که به اصطلاح حکم حصار سکورا داشت .
همان آقایی که گفتم سوت بگردن داشت خطاب به جمعیت دوسه هزار نفری ما گفت :
همانطور که استحضار دارید و جناب آقای فرماندار ورزش دوست و محترم استان ما در طول انجام این مسابقات به کرات اشاره فرمودند، غرض از انجام این مسابقه ایجاد حسن تفاهم و به وجود آوردن روح صمیمیت و یکرنگی و دوستی بین جوانان و نوباوگان است و به همین مناسبت کاپی هم که جناب آقای فرماندار ورزش دوست در نظر گرفتند، نامش را جام دوستی گذاشتند . اینک مسابقه شروع می شود .
بدنبال سوت داور و در میان کف زدنهای شدید و هلهله ما تماشاگران محترم مسابقه شروع شد .
خدا نصیب نکند مشتهائی بهم میزدند (البته دوستانه) که اگر یکیش را به چانه آن داور وسط مسابقه میزدند برای همیشه سوت کشیدن را فراموش میکرد.
آی هم را زدند ! آی مشت به صورت ودهن و بینی و بنا گوش هم زدند که من نمیدانم پول پیش گرفته بودند یا صحنه سازی بود و ما را دست انداخته بودند که بلیط بفروشند. ولی وقتی لب پائین قهرمان ما با ضربه مشت قهرمان غربی چاک خورد و خون راه افتاد، باورم شد که صحنه سازی نیست و مسابقه دوستانه است!
نه اینکه توی این خطها نیستم، اصطلاحات مسابقات دوستانه ورزشی را هم بلد نیستم؛ نمیدانم « روند » سوم یا چهارم بود که قهرمان غربی چنان مشتی به گیجگاه طفلک قهرمان شهر ما زد که سه دور دور خودش چرخید و دمرو وسط همان سکو افتاد. یادم آمد بنظرم اسم آن سکو را رینگ میگفتند وسط « رینگ » افتاد. داور آمد بالای سرش شروع کرد به عدد شمارش . یک دو سه چهار پنج (حالا آن قهرمان غول پیکر بزن بهادر هم دستهایش را بکمرش زده و مثل گوریل بالای سر قهرمان ما ایستاده و منتظر است که بلند شود تا دوباره بزندش)
بالاخره داور تا هفت شمرد که دیدیم قهرمان ما به زحمت بلند شد و نشست .
مثل گوسفندی که در موقع آب خوردن پوزه اش تر شده باشد و بخواهد پوزه اش را بتکاند چند بار سرش را روی گردنش بچپ و راست لرزاند و تکان داد و بلند شد و دوباره به جان هم افتادند ولی این مرتبه خیلی کتک نخورد با مشت دوم دوباره دمرو افتاد .
باز داور شروع کرد به شمردن . تا هشت که شمرد قهرمان ما بلند شد. مثل آدمهای مست کمی تلوتلو خورد و عقب و جلو رفت که این مرتبه، ضربه کاری قهرمان غربی کارش را ساخت و با مشت آخری چنان دمر و پخش رینگ شد که داور اگر تا هزار هم می شمرد بلند نمیشد. بعد داور دست قهرمان غربی را گرفت و مثل دسته بیلی که سرش کهنه سیاه پیچیده باشند بلند کرد و گفت آقا برنده شدند و رقیب ایشان ناک اوت شد من معنى « ناک اوت » را نفهمیدم. ولی یادم است که قهرمان ما طفلک دیگر بلند نشد چون برانکارد آوردند و روی برانکاردش گذاشتند و بردنش.
بعد نوبت به قهرمان شرقی رسید که با دومین قهرمان بوکس شهر ما مسابقه بدهد .
با همان شرایطی که عرض کردم مسابقه دوستانه شروع شد ولی در عوض این مرتبه قهرمان شرقی نگذاشت قهرمان ما به زمین بیفتد. نمیدانم چه جور میزد که نمیگذاشت زمین بخورد یک مشت میزد بگونه راستش قهرمان ما به طرف چپ کج میشد. به محض اینکه قهرمان ما می رفت که به طرف چپ بیفتد و زمین بخورد، یک مشت به گونه چپش میزد. قهرمان ما راست می شد و به طرف راست متمایل میشد که بیفتد، باز یکی بگونه راستش می زد به طرف چپ کج می شد و اینطور که من برای شما تعریف میکنم نبود یعنی به این آرامی نمی زد .
نمیدانم زیر آرنج و کتفش فنر گذاشته بودند ، بازوهایش خودکار بود! چه مرگی بود که چنان تند تند و با سرعت میزد که نه ما که داور هم نمیتوانست حسابش را نگهدارد .
یک مرتبه دیدیم از میان جمعیت، یک مرد مو سفید و چهارشانه درشت استخوانی که پیدا بود در جوانی زورخانه کار بوده خودش را بکنار همان سکو رساند و میله را گرفت و رفت بالا و از روی طناب بداخل رینگ پرید و شانه قهرمان شرقی را گرفت و به طرف خودش گرداند و یک سیلی آبدار به بناگوش قهرمان گذاشت که صدایش در میان آن هیاهو به خارج از استادیوم رفت و به دنبال سیلی اولی، سیلی دوم را به طرف دیگرش گذاشت و فریاد رعد آسایش زیر سقف سالن پیچید که : بی پدر و مادر گردن کلفت بی همه چیز ! بچه یتیم گیر آوردی ؟ کله پدر تو و آن جام دوستی و مسابقه دوستانه ات !؟
و معطل نکرد و در میان بهت و حیرت داور که غافلگیر شده بود و تماشاگران ، سیلی سوم را چنان به بنا گوشش گذاشت که ما یک وقت دیدیم قهرمان سه دور دور خودش چرخید و عقب عقب رفت و خورد به سینه داور و با داور دو تائی افتادند روی طناب رینگ و مرد سپیدمو در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود و رگهای گردنش ورم کرده بود همچنان نعره می کشید.
نمک بحرامها ! برانان شهر را چراغانی بکنیم ، پلو و خورشتتان بدیم ، قربان صدقه تان بریم بچه های ما رو لت و پار کنین و برین ؟ .. کله پدر هر چه جام دوستی و هر چه…
حرفش را ناتمام گذاشت و مثل پلنگ زخمی به طرف قهرمان خیز برداشت .
قهرمان و داور که هوا را پس دیدند، چاره ای نداشتند جز اینکه میدان را خالی کنند. قهرمان و داور از جلو و مرد عصبانی از دنبال دور رینگ می دویدند و قهرمان ما هم که از بس مشت خورده بود و گیج بود و نمیدانست قضیه از چه قرار است ، بهت زده وسط رینگ تلو تلو میخورد و منتظر مشت های حریف بود که بیاید دوباره بزندش . همه اینها که برایتان تعریف کردم بیش از هفت هشت ثانیه طول نکشید.
مأموران انتظامی به وسط رینگ پریدند. عده ای به طرفداری مرد و عده ای به طرفداری قهرمان سیلی خورده وسط سالن به جان هم افتادیم و چنان بزن و بزنی کردیم که دو بیمارستان شهر ما دیگر نه تختهایش جاداشت و نه راهروها وکف بیمارستانها .
یک هفته بعد مجلات و روزنامه های ورزشی مرکز به شهر ما رسید نوشته بودند :
مسابقات جام دوستی بین قهرمانان مرکزی و قهرمانان شهرهای غربی و شرقی استان … در محیطی گرم و صمیمانه برگزار شد .
غرض از انجام این مسابقات ایجاد حسن تفاهم و به وجود آوردن روح صمیمیت و دوستی و یکرنگی بین جوانان و نوباوگان کشور و مردم شرق و غرب است . به پاس زحماتی که آقای ….. فرماندار شهرستان این مسابقات دوستی متحمل شده بودند جام دوستی از طرف ورزشکاران به ایشان تقدیم شد و از طرف وزارت داخله و سازمان تربیتی بدنی مورد تقدیر قرار گرفتند .
ضمناً ناگفته نماند که به مناسبت برگزاری مسابقات دوستانه و پایان ماجرا که برایتان تعریف کردم از آن تاریخ دوستانه و پایان ماجرا که برایتان تعریف کردم از آن تاریخ تا امروز بین ما و همسایگان شرقی و غربی شکراب است و چشم دیدن هم را نداریم !
گرفتاری ریش
آنوقت ها که ریش و پشمی به هم نزده بودم و سری توی سرها در نیاورده بودم، از اینکه می دیدم اشخاص سرشناس و معروف شهر ما به مجالس عمومی می روند و در مجلس ختم و شب هفت و عروسی های مهم شرکت می کنند غصه می خوردم و به روایت دیگر حسودی ام می شد و رفت و آمدشان را به اینگونه مجالس با حسرت تماشا می کردم که هر چه زودتر این. ریش و پشم لعنتی از صورتم سر بزند که مرا هم داخل آدم حساب کنند .
هر روز پای آینه می ایستادم و لابه لای کرک های نرمی را که روی صورتم دویده بود بازرسی می کردم که ببینم موی سیاه ریش هم قاطی اش هست یا نه ؟
بالاخره قافله ریش به موقع خودش به صورتم سر زد و پیش قراول های این قافله لعنتی تک و توکی در نقاط مختلف صورتم سبز شد و چون شنیده بودم هر چه بیشتر آدم ریشش را بتراشد و چپه تراش بکند زودتر ریش در می آورد، یک روز در میان پای آینه می نشستم و با تیغ و ماشین اصلاح به جان ریش کوسه ام می افتادم و چند بار با کمک صابون و تیغ از بالا به پائین و چند بار هم از پائین بالا که معروف به ( چپه تراش ) است ریشم را می تراشیدم . جان کلام درآمد . هنوز هم هست و منتظرم که ریش عمر هم کم کم در آید .
سبیلی هم گذاشتم که باز این سبیل هم هنوز هم بیخ ریشم مانده . به اعتبار ریش و سبیل شغلی به من واگذار کردند و پشت میزی نشستم و گاهی از اوقات، از اینکه رئیس مؤسسه مرا احضار می کرد و انجام کاری را از من می خواست به خودم باد می .کردم
و یا وقتی با چند تن از کارمندان مؤسسه در خیابان قدم می زدم احساس غرور می کردم و به خودم می بالیدم که « این منم طاوس علیین شده » .
یک روز ظهر که مؤسسه تعطیل می شد و کارمندان جلو دفتر حضور و غیاب صف کشیده بودند که هر چه زودتر دفتر را امضا کنند و بروند، دیدم بر و بچه ها امضاء دفتر را بیشتر از روزهای دیگر طولش می دهند. مثل اینکه چیزی روی دفتر حضور و غیاب می خوانند .
نوبت که به من رسید دیدم روی دفتر حضور و غیاب یک نامه ماشینی سنجاق کرده اند. خواندم نوشته بود به مناسبت در گذشت پدر گرامی جناب آقای .. رئیس دایره صدور اسناد از ساعت چهار تا شش بعد از ظهر امروز مجلس ختمی در مسجد جامع منعقد است ، از همکاران گرامی تقاضا می شود با تشریف فرمائی خود روح آن مرحوم را شاد و موجبات تسلی خاطر بازماندگانش را فراهم سازید .
معاون اداره…
مثل اینکه خدا دنیا را به من داده باشد، چون اولین باری بود که معاون مؤسسه که حتماً آدم بزرگی بود بدون اینکه نامی از من در دعوت نامه اش برده باشد از من و سایر کارمندان دعوت کرده بود که در مجلس ختم پدر رئیس دایره مان شرکت کنیم. بعد از ظهر نیم ساعت زودتر سر و صورت را صفا دادم و لباس پوشیدم و به طرف مسجد رفتم و رأس ساعت مقرر مقابل مسجد بودم. چند عدد چراغ توری روشن و پایه بلند گذاشته بودند. دو پاسبان اینطرف و آنطرف در ورودی مسجد ایستاده بودند و به بچه های کم سن و سال که ریش نداشتند نهیب می زدند که از آن حدود دور بشوند و از اینکه پاسبانها نه تنها مثل سابق جلو مرا نگرفتند، بلکه به اعتبار ریش و سبیلم تا حدی هم برایم احترام قائل شدند، خوشحالی کرخ کننده ای زیر پوستم دوید. نگاهی از روی نخوت و غرور به بچه هائی که جلو در مسجد ولو بودند انداختم و وارد شدم. چند آقای کراواتی اطو کشیده از جمله رئیس دایره مان در مدخل مسجد بردیف ایستاده بودند .
بنده سری بعنوان احترام و آنها نیمچه تعظیمی به عنوان تشکر برای هم فرود آوردیم، زیر لب (غری) من زدم و (غری) هم آنها زدند؛ که نه من فهمیدم آنها چه گفتند و نه آنها متوجه شدند من چه گفتم. وارد مسجد شدم و رو به روی دو نفر از همکاران اداری که زودتر از من آمده بودند، نشستم .
فاتحه ای خواندیم و چای و قهوه ای خوردیم و سیگاری از زیر سیگاری جلو دستم برداشتم و روشن کردم ( راستی یادم رفت بگویم که چون سیگار کشیدن را نوعی بزرگی تشخیص داده بودم، هم زمان با ریش تراشی های مداوم، گاهی هم دور از چشم خدا بیامرز مادرم سیگاری هم دود میکردم ) و کمی پیرامون بزرگواری و حسن خلق و انسانیت و ادب آن خدا بیامرز ندیده و نشناخته صحبت کردیم و آخوندی آمد و موعظه ای کرد و طبق روال کار و شیوه خاص خودشان درباره سجایای اخلاقی متوفی داد سخن داد و آخر کار هم گریزش را به صحرای کربلا زد و بازماندگان آن مرحوم را به صبر و شکیبائی دعوت کرد و آمدیم بیرون.
دو روز بعد دیدم نامه ای به دستم رسید سرپاکت را باز کردم اظهار تشکری بود که رئیس دایره صدور اسناد اداره مان از تشریف فرمائى من به مجلس ختم مرحوم پدرش کرده بود و در پایان نامه هم عذر خواهی کرده بود که اگر توفیق ابراز تشکر حضوری دست نداد، به علت تألمات روحی بوده و از من خواسته بود که او را ببخشم و این خودش برای من کلی اهمیت داشت و نامه اش برای من سند افتخاری به شمار میرفت .
عمه ای داشتم که خودش می گفت در سال و بائی ناصر الدینشاهی عروس به خانه آورده بود و در واقعه به توپ بستن مجلس از طرف محمد علی شاه، دو پسر و یک نوه اش را از دست داده بوده. از آنها بود که پیرزن را توی زنبیل می گذاشتند و راهش می بردند. دو ماه بعد از فوت پدر رئیس دایره اداره ما خدا بیامرز به عمه من تلگراف کرده بود که فوری حرکت کن و آن خدا بیامرز هم رو به قبله دراز کشید و عمرش را به شما بخشید. مجلس ختمی گرفتیم، عده زیادی به مجلس ختم خدا بیامرز عمه من آمدند از جمله همه همکاران اداری و همان آقای رئیس دایره و من از اینکه می دیدم به حرمت ریش و اعتبار سبیلم آدم های سرشناس شهر به مجلس ختم عمه جوانمرگ شده ام آمده اند، با دهم گردو میشکستم. وقتی مجلس ختم بر چیده شد، به صلاحدید چند تن از رفقا دو روز نشستیم و برای یکایک شرکت کنندگان مجلس ختم عمه ام نامه تشکر آمیز ماشین کردم و تألمات روحی را دستاویز علت تشکر نکردن حضوری ذکر کردم و شصت هفتاد نفری که شخصیت و مقامشان بالاتر بود جدا کردم و مدت بیست روز تمام ( البته به صلاحدید همکاران اداری ) راهی خانه هاشان شدم. از این خانه بیرون می آمدم، به خانه دیگری می رفتم ، کمی صاحبخانه مرا دلداری می داد و کمی بنده در منقبت خدا بیامرز عمه ام برایش حرف می زدم و چای و قهوه ای می خوردم و از اینکه قدم رنجه فرموده بودند و مجلس ختم ما را به قدومشان مزین کرده بودند، تشکر می کردم و بیرون می آمدم و باز فردا صبح، روز از نو روزی از نو!
تا این شصت هفتاد نفر هم تمام شدند و چون هنوز من از نشته ریش در آوردگی کیفور و سرمست بودم این ملاقاتها و تشکرات را بحساب شخصیت ذاتیم می گذاشتم و از اینکه سری توی سرها در آورده بودم لذت می بردم و خوشحال بودم. بالطبع در این رفت و آمدها با عده زیادی از اهل شهر آشنا و دوست و رفیق شدم. چندی بعد دختر یکی از همکاران اداری را عروسی کردند و به خانه بخت فرستادند و به اعتبار ریش و سبیل کارت دعوتی هم برای بنده فرستادند و چون خالی نمی شد به عروسی دختر همکار اداری رفت، مبلغی از صندوق اداره مساعده گرفتم و یک سبد گل زیبا خریدم و کارت ویزیتم را هم کنار گلها گذاشتم و سه تومان هم کرایه حملش را دادم و به عروسی رفتم و آخر برج که مساعده را از حقوقم کسر گذاشتند احساس کردم که این ریش و سبیل دارد کار به دستم می دهد چه می شود کرد.
دنیا محل بده بستان است، زد و بنده به سلامتی و میمنت داماد شدم ، عده ای از دوستان نزدیک برایم اسباب خانه و شکستنی و لوازم آشپزخانه و دیک ودیک بر و سرویس غذاخوری و سرویس چایخوری آوردند و مرا رهین منتشان کردند و عده ای هم با سبدهای گل مجلس عروسی بنده را مزین فرمودند .
عروسی که تمام شد و میز و صندلی و ظرفهای کرایه ای و عاریه را که برای برگزاری مجلس عروسی گرفته بودیم پس دادیم، به صلاحدید قوم و خویش های طرفین بدیدن یکی یکیشان رفتیم و تا یک سال آزگار کار ما این شد.
بود که امروز به خانه دانی خانم برویم و فردا به منزل عموی بنده پس فردا به منزل همکار اداری و سه روز بعد به منزل دوست ایام تحصیل که واقعاً با کادوی قشنگش مرا شرمنده کرده بود .
در طول این یکسال که عرض کردم چند عروسی و مجلس شیرینی خوران هم سر گرفت که چون بنده به اعتبار ریش و سبیل، صاحب شخصیت شده بودم و سری توی سرها در آورده بودم، یک پای قرص مدعوین عروسی ها و شیرینی خوری ها و عزاداریها شده بودم ؛ و چون این امکان برای من وجود نداشت (حالا هم ندارد) که مرتب برای عروس ها و دامادها کادو از بازار تهیه کنم، از این دست هر چه کادو به عنوان چشم روشنی و تولد نوزاد و خانه نوئی و سالگرد جشن عروسی می گرفتم، از آن دست به عروسی و دامادی و جشن تولد فرزند دوستان یا خود دوستان می بردم. چندی بعد چون جای ما تنگ بود خانه را عوض کردیم، عده ای از دوستانی که به خانه نویی ما می آمدند، هر کدام هم یک چشم روشنی و به اصطلاح کادو با خودشان می آوردند .
خب این من تنها نبودم که احتیاج به خانه عوض کردن داشتم. دوستان و رفقا و افراد فامیل هم به تفاوت هر چند ماه یکبار از خانه قدیم به خانه جدید کوچ می کردند. از شما می پرسم می شود آدم چشمش را هم بگذارد و همه چیز را ندیده بگیرد و به خانه جدید دوستی که به منزل نویی که آمده و کادو آورده نرود و یا اگر برود دست خالی برود ؟ هر چه که از اداره مساعده و اضافه کار و پاداش می گرفتم هیچ، بقیه اش را هم از محل کادوهای مرحمتی دوستان تأمین می کردم و مثل تنخواه گردان این چهار تا بشقاب و سرویس چایخوری و قندان چینی و شربت خوری و تنگ بلور در بین فامیل ها و دوستان و آشنایان دست به دست می گشت !
همین طور که جشن عروسی هست، مرگ و عزاهم هست. زد و جده خانم فوت شد، پیرزن نازنینی بود صد و ده سال تمام داشت اما به هر حال گرفتن مجلس ختم که به سن و سال مرده مربوط نیست! علاوه بر اینکه عده ای به مجلس ختم جده خانم آمدند و قدم رنجه فرمودند چون به اعتبار ریش و سبیل صاحب شخصیت ممتازی شده بودم و در محافل و مجالس مختلف رفت و آمد داشتم و پایم باز شده بود، عده ای از دوستان که موفق نشده بودند در مجلس ختم شرکت کنند به وسیله آگهی در روزنامه ها مرا شرمنده الطاف خودشان کردند و از طرفی چون تعداد دوستان و آشنایان زیاد شده بود و من نمیرسیدم به مجلس ختم کسان همه دوستان و آشنایان بروم یا در مجلس تولد فرزند و خانم و آقاشان شرکت کنم این ریش و سبیل لعنتی که ایکاش ریشه اش می خشکید و در نمی آمد، خرج تازه ای روی دستم گذاشت و گرفتاری تازه ای برایم درست کرد. به این عبارت تا آنجا که می توانستم حضوری شرفیاب می شدم و تبریک عرض می کردم و تسلیت می گفتم و تا آنجا که گرفتاری اجازه نمی داد از محل اضافه کار و مساعده و پاداش و حقوق آخر برج آگهی تسلیت و تبریک و ارتقاء مقام و درجه به روزنامه ها می دادم .
از همه مهم تر، بعد از همه این حرفها جواب گله های دوستان، رفقا و همکاران و آشنایان و افراد فامیل را نمی دانستم چطور بدهم. چون کار یکی دو تا نبودند. فرض کنید، پدر بزرگ رفیق همسایه دوست بنده فوت می شد و من نمی
فهمیدم. بعد از یک ماه که دوستم محسن را می دیدم احساس می کردم سرسنگین است و وقتی علت کم لطفی اش را جویا ، می شدم می گفت :
یعنی ما قابل نبودیم که یک تک پا به مجلس ختم پدر بزرگ اسدالله خان بیائی ؟
اسد الله خان کیه محسن جان ؟
بارک الله ! حالا دیگه پاک از بیخ عرب شدی ؟ حالا دیگه خودت رو گم کردی که اسد الله کیه ؟… بعله باید هم خودت و گم کنی برای خودت رجلی شدی، شخصیتی شدی، کجا آبت با ما فقیر بیچاره ها تو یک جو میره .
مرگ من چی شده محسن اسدالله خان کیه ؟
همان همسایه دست راستی ما که پدر بزرگش یک ماه پیش فوت کرد و من گفتم اگر هیشکی نیاد لا اقل تو یکی میای .
تو بمیری محسن خبر نداشتم ، اصلا کسی به من نگفت .
چطور نگفت برادر ! تمام شهر میدونن ، توی روزنامه سه نوبت آگهی کردیم، خودم زیر اعلان مجلس ختمش رو امضاء کردم .
خیلی معذرت میخوام محسن جان انشاء الله دفعه دیگه جبران میکنم !
… وشما به خیالتان کار به همین جا خاتمه پیدا کرده و این ریش و سبیل «آکله» گرفته دست از سرم برداشته ؟
نخیر بدتر شده که بهتر نشده. حالا میدانید این روزها کارم چیست؟ هر شب دو روزنامه عصر را می خرم و تمام آگهی های تسلیت و مجلس ختمش را میخوانم. تاریخ مجلس ختم را که در روزنامه های مختلف و در طول هفته برگزار می شود در دفترچه بغلی ام یادداشت می کنم. به آنها که باید تسلیت بگویم متنش را مینویسم؛ فردا صبح به روزنامه ها می دهم. برای آنها که ارتقاء مقام پیدا کرده اند، اعلان تبریک می دهم. از صبح که بر می خیزم یک پایم در سلسبیل در مسجد لولاگر است و یک پایم در دلگشا ، ساعت چهار بعد از ظهر در مسجد مجد هستم و ساعت پنج در مسجد سپهسالار. ساعت شش بعد از ظهر در مجلس جشن تولد و ساعت هشت بعد از ظهر در مجلس جشن زایمان خانوادگی. حالا این مال تهران است که حسابش را دارم و غیر از مهمانی ها و رفت و آمدهای خصوصی و دوستانه و فامیلی، حساب شهرستانها را هم باید جداگانه داشته باشم که یکیش از قلم نیفتد .
زنم بعضی وقتها عصبانی می شود و می گوید :
پس بیا طلاقم بده !
فقط در جوابش فرصت دارم که بگویم: کو فرصت .
دیگر کلافه شدم، هر چه هم این ریش وامانده را می تراشم فردا پرپشت تر بیرون می آید .