خسرو شاهانی – قسمت چهارم

خسرو شاهانی، یکی از برجسته‌ترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشه‌های مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آن‌ها را به چشم خواننده می‌آورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه می‌دانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاری‌های اجتماعی می‌پرداخت.

خسرو شاهانی: طنز نویس توانای معاصر ایران

کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستون‌نویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گل‌آقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده می‌پرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا می‌داشت.

از ویژگی‌های بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامی‌دارد. او با استفاده از شخصیت‌پردازی‌های قوی و موقعیت‌های طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه می‌پرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملق‌گویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آن‌ها، به نقد و بررسی آن‌ها پرداخته است.

آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.

جلسه معارفه

جلسه معارفه - خسرو شاهانی

برای اولین بار بود که در یک جلسه معارفه رسمی شرکت می کردم. یعنی وقتی والی شهر ما عوض شد و والی جدید آمد برای اولین بار کارت دعوتی هم با این مضمون به دست من رسید

جناب آقای … و بانو

به منظور آشنائی با جناب آقای بنی نوع والی جدید و بانو از آن جناب و بانو دعوت می نماید که در روز فلان و ساعت فلان در محل استانداری حضور بهم رسانید. لباس آزاد …

روز موعود لباس پوشیدم و ساعت موعود تنها به استانداری رفتم (چون آنموقع متأهل نبودم ). دیدم قبل از من، چند نفر دیگر هم آمده اند .

شهرهای کوچک حسن یا عیبی که دارد این است که همه مردم هم را می شناسند و به قول معروف، به جیک و بوک زندگی هم واردند و من وقتی وارد سالن پذیرائی استانداری که میز بلند پر از شیرینی و میوه ای وسط آن گذاشته بودند شدم، خودم را خیلی غریب احساس نکردم؛ چون چند نفر که قبل از من آمده بودند و یا بعد از من آمدند همه را می‌شناختم و به سوابق زندگی یکایک‌شان آشنا بودم .

آقای صداقت پیشه، معاون ثابت استانداری که تا آن تاریخ که من بیاد داشتم، در شهر ما سر هفت هشت تا حکمران را خورده بود و دست به سرشان کرده بود و خودش مانده بود و روی این سابقه خدمت او را هم دورا دور می‌شناختم. وقتی من وارد سالن شدم، پیش آمد و تعارفی کرد و من هم به جمع دیگران پیوستم. بقیه مدعوین هم که به تدریج با بانوانشان یا تنها می آمدند اکثرشان را می شناختم و در واقع به زندگی صدی هشتادشان وارد بودم .

دعوت ، دعوت عام بود ؛ وکلیل، معلم، مدرس، کارمند، رئیس، بازار، اداری … همه جور آدمی آمده بود .

تقریباً یک ساعت که از ورود ما گذشت همان آقای معاون دار الحکومه یعنی آقای صداقت پیشه با عجله خودش را به سالن پذیرائی رساند و خطاب به مدعوین گفت :

خانمها ، آقایان ! هم اکنون جناب آقای بنی نوع والی جدید و بانو به سالن تشریف می آورند. خواهش می کنم برای تسهیل در امر معرفی حضار محترم به صف بایستند .

دیگران که کار کشته تر و ورزیده تر بودند و در این گونه جلسات فراوان شرکت کرده بودند، به وظیفه شان آشنا بودند. زیر دست هم در یک صف مستقیم به نسبت وضع و مقام و موقعیت اجتماعی شان دست به سینه ایستادند و بنده هم آخرین نفری بودم که در صف مدعوین محترم قرار گرفتم.

لحظه ای بعد جناب آقای بنی نوع و بانو وارد شدند و من دیدم یک مرتبه صفی که طولش در حدود هفده هیجده متر می‌شد، عین یک ردیف ساقه گندم که در کنار هم کاشته باشند و باد تندی بوزد، به طرف جلو خم شدند. مثل اینکه همه را با میله و پیچ و مهره به هم وصل کرده بودند و خواه و ناخواه من هم تبعیت کردم .

مراسم تعظیم دسته جمعی که تمام شد و همه به حال خبردار ایستادند، من رفتم توى کوک جناب آقای والی و بانو که این کیست که این همه قدرت دارد !

نگاه کردم دیدم نه ! یک آدم معمولی است ، ترکه و باریک اندام ، نه دراز نه کوتاه، نه چاق نه لاغر، حال آنکه پیش نماز شهر خودمان که در ابتدای صف خبردار ایستاده بود، لااقل دو برابر و نیم والی هیکل داشت. جناب والی کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود و کفشش هم از همین کفش های معمولی شبر و مشکی بود ، کراواتی داشت و یقه آرو و پیراهن سفیدی ریشش مثل خیلی از مدعوین از ته تراشیده و پشت لب تمیز و موها شانه کرده و سر بالا رفته و جان کلام یک قیافه عادی و یک آدم معمولی. با خود گفتم حتماً خانم خیلی خانم است، من که تا آن روز والی و خانم والی ندیده بودم .

نگاهی به قد و قواره خانم کردم بحق حق قسم خیلی از زن های شهر ما و حتی همان ها که در جلسه معارفه شرکت کرده بودند، خوشگل تر و خانم تر از خانم والی بودند ، یک زن سیاه و لاغر اندام عین دوک ، صورت استخوانی، قد کوتاه که به زحمت سرش تا زیر شانه شوهرش جناب والی می رسید. منتهی یک دستبند طلا و گردن بند به دست و گردنش، یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز به پایش و موهای سرش را عمامه ای نوک کله اش جمع کرده بود. شاید هم موی طبیعی نبود و کلاه گیس به سر داشت. من چه می فهمم! به هر حال ظاهر خانم والی هم در این حد و حدود بود. این ها را من در کمتر از چند ثانیه دیدم و ارزیابی کردم .

جناب والی و بانو آرام آرام به طرف صف آمدند و مقابل حضرت آقا ، پیش نماز شهر ما ایستادند ، یعنی در مقابل با صطلاح روحانیون .

آقای صداقت پیشه تعظیمی کرد و آب دهانش را قورت داد و چون همان طور که گفتم سابقه زیادی از نظر خدمت در شهر ما داشت و همه را می شناخت برنامه معرفی حضار به ایشان واگذار شده بود .

آقای صداقت پیشه را در حالیکه یک دستش را به طرف شکم شال پیچیده پیش نماز شهر ما دراز کرده بود، به عرض رساند: حضرت آقا حجت الفلان اولاد آبادی از اعاظم فضلا و از اکابر فقها و از اجله علمای این شهرند و امام جماعت اند و از مردان نیک و پاک روزگارند و از برکت وجود آقا و نفس مبارکشان است که در شهر ما امنیت و ارزانی و فراوانی برقرار است .

خب هر چه بود آقا امام جماعت ما بود و حتماً همانطور که آقای صداقت پیشه ایشان را معرفی کرد همانطور بودند . فقط یادم است جناب والی بالبخند محبت آمیزی از صداقت – پیشه سؤال کردند .

گفتید اسم شریف آقا !

عرض کردم قربان… اولاد آبادی

مجدداً جناب والی لبخندی زدند و گفتند حقاً آقا کثیر الاولادند که این اسم را انتخاب فرموده اند ؟

صداقت پیشه به عرض رساند بله. همانطور که استنباط فرمودید، حضرت آقا دو زن عقدی و چهار زن صیغه دارند که همه از خانواده های سرشناس این شهرند و مضافاً به اینکه در حدود شانزده پسر و هفت دختر و چند عروس و نوه دارند .

جناب والی لبی برچید و شانه ای بالا انداخت و من تازه آن روز فهمیدم که حضرت آقا پیشنماز شهر ها ماشین جوجه کشی دارند .

جناب والی و بانو هر کدام دستی به آقا دادند و ایشان را مورد ملاطفت قرار دادند و پیرامون مسئولیت هائی که به عهده آقا بود تذکراتی فرمودند و یاد آور شدند که وظیفه شما خیلی سنگین است و در برابر جامعه مسئولیت هایی دارید که باید با دقت آنها را انجام بدهید .

حضرت آقا هم متقابلا تعظیمی کردند و قول دادند که چنان کنند. نوبت به نفر دوم رسید و صداقت پیشه به عرض جناب والی و بانو رساند: آقای پاک فامیل رئیس محترم مالیه این شهر هستند و از کارمندان صدیق و صاحب منصبان خوشنام دولت اند که سالهاست در این شهر خدمت می کنند و .

… وقتی اسم پاک فامیل به گوشم خورد، کله کشیدم ببینم خودش است و این صاحب منصب خوشنام همان پاک فامیل خودمان است که اهالی شهر صد بار از دستش در پستخانه متحصن شدند و به ضرب باتون مأموران انتظامی از تحصن بیرون آمدند یا دیگری است؛ دیدم نخیر خود آقاست، خود آقای پاک فامیل است ، یعنی چه ؟ این بابا که خون ما را در شیشه کرده، هر چه مالیات زور است از ما فقرا و یک لا قباها می گیرد و هر چه مالیات از کله گنده هاست با کمک سایر رؤسا در کمیسیون و منزل حل و فصل می کند ، تا به حال ما پنجاه تا تلگراف علیه این بابا به مرکز مخابره کردیم چطور یک مرتبه کارمند صدیق و صاحب منصب خوشنام از کار درآمد؟

رگهای گردنم متورم شده بود، خون به صورتم دویده بود؛ می لرزیدم … یکی دوبار فریادم مثل گلوله توپ در دهانه گلویم آماده شلیک شد که فریاد بکشم جناب آقای والی دروغ است. بشرافتتان قسم این بابا نجس فامیل است نه پاک فامیل، از قره دزدهای روزگار است. باز بخودم نهیب زدم بتو چه مرد ؟ می خواهی حتماً اشتباه می کنی این پاک فامیل آن پاک فامیل نیست .

معرفی آقای پاک فامیل توسط آقای صداقت پیشه تمام شد و جناب والی و بانو هر کدام دستی به آقای پاک فامیل دادند و ایشان را مورد تفقد و مرحمت قرار دادند و ایضاً پیرامون وظایف خطیری که دولت به عهده ایشان گذاشته، تذکراتی دادند و نوبت به نفر سوم رسید .

صداقت پیشه به عرض رساند جناب آقای یتیم نواز از بازرگانان معتبر و با انصاف و نوع دوست شهر می باشند که سالها است در این شهر صادقانه در خدمت مردم و عمران و آبادی این شهر کوشیده اند و تا به حال زمین های بسیاری از املاک پدری را برای ساختمان مدارس و بیمارستان در این شهر اختصاص داده و هفته ای نیست که جناب حاجی یتیم نواز چند شب اطعام مساکین نکنند و به فقرا شام و ناهار ندهند و ….

من هنوز در فکر پاک فامیل بودم و با خودم جنگ داشتم که نام حاجی یتیم نواز رشته افکارم را پاره کرد .

ده ! این حاجی یتیم نو از همان حاجی دوزاری خودمان نیست؟ نگاه کردم خودش بود ! یعنی چه ؟ چرا این صداقت پیشه اینقدر دروغ میگوید ! کجا این حاجی یتیم نواز، زمین از املاک پدری برای ساختمان مدرسه و مریضخانه اختصاص داده؟ این با با که پرونده زمین خواری اش هنوز در دادگستری شهر موجود است ، این که دو سال پیش  عضو انجمن شهر شد و هر چه زمین بایر و دایر و هر چه زمین موقوفه و هر چه خانه متعلق به بیوه زنها و یتیم ها بود، با کمک رئیس ثبت و عدلیه سندسازی کرد و خورد یک آب هم روش! حالا چطور یک مرتبه چنین مرد خیر و نیکوکاری از آب در آمد؟

این حاجی حج به کمر زده که تومنی دو قران نزول از ما می گیرد و اسمش را مردم گذاشته اند حاجی دوزاری ، و زیر این ریش وعبا عین زالو خون ما را مکیده و می مکد، چطور یک مرتبه هفته ای هشت روز اطعام مساکین می کند ؟ سال تا سال کسی لای در خانه نیمه باز این بلا خورده را نمی بیند! مگر صداقت پیشه این بابا را نمی شناسد؟

رفتم فریاد بکشم و بگویم جناب آقای والی به مقدسات عالم این صداقت پیشه دروغ می گوید، که با شنیدن صدای دورگه جناب والی که خطاب به حاجی یتیم نواز می فرمودند: باز هم از این کارهای خیر بکنید . خشکم زد!

نوبت به نفر بعدی رسید. زبانم را که خشک شده بود چند بار دور دهانم به زحمت چرخاندم و گوش ایستادم مجدداً صدای صداقت پیشه مثل ناقوس در مغزم نشست .

– جناب آقای سینه پهن ! یکی از قهرمانان به نام و جوانان ورزشکار شهر ماست که مایه فخر و مباهات مملکت است و همانطور که شاعر ملی ما فردوسی می گوید : ز سستی کژی آید و کاستی

شاید از نظر اخلاق ، رفتار، انسان دوستی و روح ورزشکاری که در این جوان برومند وجود دارد در کشور اگر اول نباشد دوم است. در جوانمردی ، مروت ، آقائی ، بزرگ زادگی لنگه ندارد و در حال حاضر با پول زحمتکشی خودشان سه باشگاه ورزشی در این شهر ساخته اند .

ای داد و بیداد ! این سینه پهن چاقوکش، باج بگیر شهر است که سه تا قمارخانه در این شهر دارد. باشگاه ورزشی اش کجا بود ؟ تا به حال چهار مرتبه به جرم چاقوکشی و آدم کشی به جزیره قشم و خارک و بندر عباس تبعیدش کردند و فرار کرده و برگشته. این بابا از انسانیت بو نبرده که از صفات جوانمردی و آقائی و بزرگ زادگی برخوردار باشد.

زن و مرد و بچه در این شهر وقتی در خیابان می بینندش، مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد در هفت سوراخ قایم می شوند. می‌گفتند این سینه پهنِ گردن کلفتِ قمارخانه دار، مظهر جوانمردی و سمبل انسانیت است؟ این چاقوکش کجایش قهرمان است و مایه فخر و مباهات ما !؟

یک پایم را جلو گذاشتم، دندان هایم را روی هم فشار دادم. تمام نیرویم را در گلویم جمع کردم که فریاد بکشم و بگویم جناب آقای والی به عصمت خانمت این مرد دروغ می گوید، این صداقت پیشه چرت می گوید، که خانم جناب آقای والی پیش رفتند و دست سینه پهن را در دست گرفتند و با لبخندی که یک دنیا از آن مهر و محبت می بارید، با صدای لطیف و دلنشینی که به قیافه شان نمی خورد، خطاب به سینه پهن فرمودند :

مملکت ! کشور ما ! به وجود افرادی چون شما احتیاج داره. جامعه امروز ما به وجود قهرمانان و ورزشکارانی چون شما افتخار می کنه ، در دنیای امروز جامعه ای پیشرفت می کنه و نامش در دنیا بلند آوازه می شه که جوانانش از نیروی بدنی برخوردار باشند و بتوانند در میدان های ورزشی جهان، پرچم پر افتخار ما رو به اهتزاز در بیارن ، من وقتی می بینم که جوانان کشور ما همه نیرومند ، سالم ، قوی و خوش بنیه هستند لذت می برم و امیدوارم که بتوانم برای توسعه باشگاه های ورزشی تان اعتبار کافی از مرکز بگیرم تا هر چه بیشتر در امر تربیت و تعلیم نوباوگان و جوانان شهر منشاء خدمت باشید .

انگار طشتی از آب یخ روی من ریختند از هم وا رفتم .

نوبت به معرفی نفر ششم رسید . ایضاً صداقت پیشه با دست راست، اشاره به سینه پاچه ور مالیده، پیشخدمت روز مزد اداره ثبت کرد که جناب آقای پاچه ور مالیده از ادبا و فضلا و شعرای نامدار و با احساس و در عین حال گوشه گیر شهر هستند و کمتر در مجامع ظاهر می شوند و کمتر خود نمائی می کنند. اشعار نغز و دلفریب پاچه ور مالیده سینه به سینه و دهان به دهان می گردد و خودشان مورد احترام و تکریم مردم شهر می باشند و هفته ای چند شب در منزل مجالس ادبی ترتیب می دهند که در آن فضلا و ادبا و شعرای شهر شرکت می کنند. اینک از آقای پاچه ور مالیده تقاضا می کنم قصیده ای را که به مناسبت تشریف فرمائی حضرت والی و بانو سروده اند در حضور شما قرائت نمایند .

جناب والی و بانو لبخند ملاطفت آمیزی زدند و اجازه دادند.

پاچه ور مالیده که اسماً پیشخدمت روز مزد ثبت بود و رسماً همه کاره آن اداره به شمار می رفت و یک پا کار چاق کن امور ثبتی و غیر ثبتی بود و اغلب خانه اش مرکز عیش و عشرت رؤسای شهر بود و کلی مستغل و زمین و خانه و باغ در شهر و اطراف شهر داشت، پا پیش گذاشت و تعظیمی کرد و با صدای بلند قصیده ای را که ساخته بود قرائت کرد .

ای شمع نازنین به شبستان خوش آمدی

ای ماه چهارده تو بر ایوان خوش آمدی

چشمم به راه یوسف کنعان چو یعقوب خشک گشته بود

یوسف صفت دوباره به کنعان خوش آمدی

ساقی بیار باده که امروز روز ماست

مطرب بگو به حضرت والی خوش آمدی

بر آسمان شهر دل انگیز ما خوش است هلال مه صفر

ماه، تو و بانو خوش آمدی

تف بروی هر چه آدم پر رو و وقیح است !

این پاچه ور مالیده را چه به شعر و شاعری؟ این کجایش ادیب است؟ کجایش فاضل است ؟

این بابا را مردم شهر خوب می شناسند. مکتب حقه بازی را دیده. دانشگاه کلاشی و کلاه برداری و پشت هم اندازی را طی کرده ، این سواد ندارد که اسم خودش را بخواند! حالا به عنوان شاعر زمان و قصیده سرای به نام ما به حضرت والی معرفی اش می کنند؟ ما در این شهر شاعر داریم که شعرش به شعر نظامی طعنه میزند و از گرسنگی سنگ به شکمش می بندد. کی گفته این پاچه ور مالیده را به عنوان شاعر به حضور حضرت والی و بانو معرفی کنند ؟

. . . که صدای احسنت احسنت و کف زدن حضار رشته افکارم را برید. حضرت والی و بانو، شاعر شهیر شهر ما را مورد تفقد و ملاطفت قرار دادند و نوبت معرفی به نفر بعدی رسید و جان کلام بنا را به جای مهندس معدن به حضرت والی معرفی کردند و گورکن را به جای باستان‌شناس جا زدند و رنگرز شهر را به عنوان هنرمند و نقاش امپرسیونیسم به حضرت والی و بانو معرفی کردند و فالگیر و رمال را به عنوان صوفی و عارف شناساندند. قاطر چی را به جای سوارکار قابل ، نامه نویس دم پستخانه را عوض نویسنده و ادیب ، کبوتر باز حرفه ای را عالم زیست شناس و سنگ‌تراش را مجسمه ساز و پیکرتراش قالب زدند و بالاخره نوبت معرفی من رسید.

صداقت پیشه به همان سیاق کار که دیگران را معرفی کرده بود جلو من ایستاد و یک دستش را به طرف من دراز کرد و بع عرض حضرت والی و بانو رساند .

جناب آقای فلانی یکی از جوانان پرشور، وطن خواه با شخصیت ، با شهامت ، شجاع ، متفکر، خوشبین ، مطیع ، سر به زیر، عاقل و کامل این شهر است و …

که کاسه صبرم لبریز شد و دیدم اگر درباره دیگران نتوانستم اعتراضی بکنم اینجا حق قانونی من است و لااقل می توانم بگویم که صداقت پیشه در باره من یکی دروغ می گوید و حضرت والی و با نو را گمراه می کند .

یک پا پیش گذاشتم و از صف خارج شدم فریادم مثل بمب زیر سقف سالن پذیرائی دارالحکومه پیچید .

جناب آقای والی بشرافتتان قسم این مرد دروغ می گوید. به تمام مقدسات عالم بی خود می گوید. من با شهامت نیستم اگر می بودم، حالا جای آقای صداقت پیشه بودم که می تواند در نهایت شهامت، ده سال این همه و به همه دروغ بگوید و یک جا لکنت زبان پیدا نکند. من شجاع نیستم، اگر شجاع بودم مثل سینه پهن حالا سه تا قمارخانه در این شهر داشتم و ماهی ده پانزده هزار تومان باج قمار می گرفتم. من متفکر نیستم، اگر می بودم، حالا جای آقای حاجی یتیم نواز بودم و پولم از پارو بالا می رفت، اگر عاقل می بودم و عقل داشتم حالا مثل پاچه ور مالیده مستخدم روزمزد اداره ثبت، خانه ام مرکز عیش و عشرت ارباب، ذوق و پاتوق رؤسای عیاش و صاحب نفوذان خوشگذران این شهر بود ، اگر وطن پرست می‌بودم لا اقل نصف زمین های این شهر وطن ملکی من بود ، اگر مطیع و سربه زیر بودم روی چشم همه جایم بود.

یادم نیست دیگر چه گفتم فقط به خاطر دارم که من نعره می کشیدم و حضار محترم با تأسف از راه دلسوزی سرهایشان را مثل بز اخفش تکان می دادند و حضرت والی و بانو هم مرتب مرا مورد تفقد و مرحمت لفظی قرار می دادند که آفرین بر تو جوان ! آفرین بر شهامت تو ، صد آفرین بر صداقت و راستگوئی تو احسنت احسنت ، بگو فرزندم ! باز هم به شما جوان ها ، مگر شما ما را در جریان کارها بگذارید. ما برای همین به ولایات می آییم تا از نزدیک با دردهای شما آشنا بشویم. ما که همه مردم را نمی شناسیم ، بگو فرزندم. بگو باز هم بگو ، آفرین به شجاعت و صراحت لهجه تو! مملکت ما به جوانانی امثال شما افتخار می کند و احتیاج دارد و ….

نتیجه می دانید چه شد ؟ یک هفته بعد شنیدم حضرت والی در گزارش محرمانه ای که به مرکز فرستاده‌اند مرقوم داشته‌اند فلانی ( یعنی بنده) عنصری است ناراحت و ماجراجو و اخلالگر. چکارش کنیم ؟

پر واضح است جوابی که هفته بعد از مرکز رسید

چه بود ؟

گاری آبی

گاری آبی - خسرو شاهانی

هر وقت سر و کله اش در آن محله پیدا می شد، جنب و جوشی در میان اهل محل می افتاد. صورت تکیده و استخوانی و چشم های گود رفته ای داشت. رنگ پوست صورتش سوخته و آفتاب خورده بود، کت و شلوار معمولی نیمداری به تن داشت که با کفش های نیم تخت خورده رنگ و رو رفته اش هم آهنگی داشت. اسم اصلی اش غلامعلی بود اما همه او را آقای آبی یا آهای آبی می شناختند و صدایش می کردند…

سرمایه کار و کسب غلامعلی یا آقای آبی عبارت بود از یک گاری دوچرخه نسبتاً بلند که بشکه چوبی روی آن داشت و به وسیله یک اسب کشیده می شد که در اثر کار مداوم ، استحکام و مرتبی روزهای اول را نداشت .

از چند جای بشکه آب چکه می کرد ، تسمه های سیمی که دور تخته های بشکه کشیده شده بود، زنگ زده به نظره می رسید. لاستیک چرخ های گاریش فرسوده و از دوسه جا کنده شده بود. وقتی گاری به دنبال اسب کشیده می شد، چرخ‌های گاری تعادل نداشتند و گاهی از بدنه گاری فاصله می‌گرفتند و زمانی آنقدر نزدیک می‌شدند که با بدنه بشکه مماس می‌شدند و اصطکاک پیدا می‌کردند. اسبش سفید یک‌دست بود، که البته اگر حیوان را میشستند و تمیزش می‌کردند، رنگ اصلی اش پیدا می شد و گرنه به زرد تیره ای متمایل بود .

یک پای اسبش همیشه کهنه پیچ بود. نمیدانم ضرب خورده بود ، شکسته بود ، به سنگ خورده بود و مجروح شده بود ، چه علتی داشت که هیچ وقت این کهنه از پای اسب او باز نمی شد.

ظاهر اسب هم دست کمی از گاری و چرخ هایش نداشت. لاغر و پژمرده به نظر می رسید. دنده هایش از زیر پوستی که روی قالب تنش کشیده شده بود به خوبی شمرده می شد. آرام و بی اعتنا ، خسته و بی حال، به دنبال صاحبش گام بر می داشت.

همین که سر و کله غلامعلی یا آقای آبی با اسب و گاری اش از سر محل پیدا می شد، اهل محل به فعالیت می افتادند و در یک چشم به هم زدن، متجاوز از صد الی صد و پنجاه نفر با ظرف های مختلف مثل سطل و دیک وطشت و بشکه های کوچک حلب سفید، جلو در خانه ها قطار می کشیدند و آمدن او را به یکدیگر بشارت می دادند. آنها که بی طاقت تر بودند یا بی آبی عذاب شان داده بود، ظرف به دست مقداری از راه را می دویدند و به استقبال آقای آبی می رفتند و دورش را می گرفتند و فریاد آقای آبی، آقای آبی شان، فضای کوچه را پر میکرد .

تورو خدا آقای آبی اول آب ما رو بده بخدا ، یه چیکه آب تو خونه نداریم… ببین پریروز کی حالا کی؟ دو روزه ما داریم بی آبی می کشیم .

به خدا آقای آبی راست می گه. ما هم همین جور، ظهر امروز مهمون داشتیم یک بادیه آب خوردن نداشتیم از خونه همسایه ها گرفتیم. اول مال ما رو بده الهی از جوونیت خیر ببینی ! پسر بچه ها و دختر بچه ها که ظرف های کوچک مسی مثل پارچ و غیره به دست داشتند، از زیر دست و پای بزرگترها راهی به زیر شیر بشکه پیدا می کردند و جلو می رفتند و برای گرفتن آب تلاش می کردند و آقای آبی در حالیکه لبخند همیشگی اش را به لب داشت و از این همه شور و جوش و خروشی  که ناخود آگاه به وجود آورده بود لذت می برد، ظرف ها را یکی یکی از دست این و آن می گرفت و زیر شیر عقب بشکه می گذاشت و در عین حال با دیگران هم صحبت می کرد .

چشم ! چشم همشیره …. اجازه بدین این خانوم زودتر از شما اومدن چشم چشم آقا کوچولو الساعه! می بینی که دستهای من داره کار می کنه مهلت بدین شما … بفرمائین

بده به بینم دختر جون، چشم داداش نوبت شما هم میرسه عجله نکنین، بشکه ام پر آید ، به همتون آب می رسه .

گاهی اتفاق می افتاد عده ای که عجله بیشتری داشتند، رشوه علنی هم به آقای آبی می دادند .

آقای آبی! دوزار اضافه بگیر ، من و زودتر راه بنداز بخدا بچه ام تو ننو داره جیغ می کشه ، الهی خیر از عمرت ببینی، خدا به کار و کسبت رونق بده، اول آب منو بده .

و در تمام این احوال دستها و عضلات مرد آب فروش تکان می خورد و مشغول فعالیت بود. پارچ و کوزه و سطل و دیگ را پر آب می کرد و به دست این و آن می داد و از اینکه  لباسش خیس می شد غمی نمی برد. گاه که خسته می شد با آستین کتش قطرات درشت عرق را که روی پیشانی اش نشسته بود پاک می کرد و دست به کمرش می کشید و از نو فعالیتش را که برای چند لحظه متوقف شده بود شروع می کرد .

از شیر درشت بشکه لا ینقطع آب می آمد و در دهانه ظرف های اهل محل فرو می ریخت و اسبش ساکت و آرام و بدون توجه به جنجال و هیاهوی اطرافش با مگس های سمج که مزاحم سر و کله و گوشش می شدند در نبرد بود و گاه با تکان دم گاه با جنباندن گوش و زمانی با حرکت دادن به پوست بدنش برای لحظه ای مگس ها را فراری می داد و منتظر بود تا کار اربابش تمام شود و با هم راهی شوند .

همین که کار آب دادن به آن قسمت از محل تمام می شد، آقای آبی به قسمت دیگر می رفت و عین همین صحنه در یک کوچه پائین تر یا بالاتر تکرار می شد. وقتی آب بشکه تمام می شد و غلامعلی شیر را می بست، دستهایش را چند بار به هم می کوفت و به جمعیتی که آب به آنها نرسیده بود و ظرف بدست منتظر بودند، باخنده می گفت :

خلاص !

پس ما چی آقای آبی ؟

دو ساعته دیگه … به همتون آب می رسونم چشم، نمیذارم بی آب بمونین .

… و بدون اینکه منتظر عکس العمل اهل محل بشود جستی می زد و روی گاری می نشست و تسمه دهانه اسب را به دستش می گرفت و نهیبی به حیوان می زد و اسب، کارى سبک را با قدم یورتمه به دنبالش می کشید و لحظه ای بعد در میان نگاههای مشتاق و منتظر اهالی در خم یکی از کوچه ها گم می شد.

و دو ساعت یا سه ساعت بعد مجدداً سر و کله خودش و اسبش و گاری اش پیدا می شد.

تنها ممر درآمد روزانه غلامعلی همین بود، یعنی آب فروشی. با عده ای از اهل محل نقدی معامله می کرد و بابت هر سطلی که می فروخت بین یک تا دو و سه ریال می گرفت که این تفاوت قیمت ارتباط به بزرگی و کوچکی ظرف ها داشت و با بعضی از خانه ها هم حساب جاری و نسیه داشت. به این معنی که آب ماهیانه آن ها را تأمین می کرد و سر برج از هر خانه بین سی تا پنجاه الی شصت ریال می گرفت و مجموع در آمد او در ماه به دویست تا سیصد تومان می رسید که خودش و زن و بچه و اسبش می خوردند و گاهی چیزی هم از این مبلغ، خرج بشکه و گاری اش می کرد .

یک روز که غلامعلی و اسب و گاری اش وارد محله شدند، غلامعلی دید طول یک طرف خیابان را به عمق یک متر کنده اند: توجهی نکرد ، کارش را کرد و رفت. دو روز بعد دید در کف محل های کنده شده و در عمق یک متری زمین لوله های قطور و سیاه رنگی خوابانده اند. دلش فرو ریخت؛ بی اراده صورتش در هم رفت. نگاهی به چشم های درشت و سیاه اسبش انداخت. دنباله نگاهش را روی بشکه کشید براى یک لحظه خودش را فراموش کرد. یادش نیامد چرا به آن محل آمده ولی صدای ظریف کودکانه ای او را به خودش آورد .

آهای آبی چرا بهت زده ! ؟ زود باش کار داریم و به دنبال این صدای کودکانه، جار و جنجال همیشگی در اطرافش بلند شد و لبخندی روی لبهای غلامعلی دوید و صورتش از هم باز شد، شیر بشکه را باز کرد و در میان قربان صدقه رفتن ها و تقاضاها و التماسها و جیغ و دادهای معمول، ظرفها را آب کرد و به دست این و آن داد .

روی لوله های سیاه رنگ خاک ریختند و فردا و روزهای بعد که به محل آمد اثری از لوله ها ندید و از اینکه دیگر آن آینه های دق را نمیدید خوشحال بود. اصلا یادش رفت و کارش را با همان شور و شوق همیشگی شروع کرد .

چهار ماه گذشت. یک روز صبح پاییزی طبق معمول غلامعلی با اسبش و گاری اش وارد محل شد. کوچه به نظرش خلوت آمد. چند بنا و کارگر مقابل در ورودی چند خانه را می کندند.

کسی بسراغش نیامد. سکوت سنگینی در فضای کوچه بال گشوده بود. غلامعلی احساس کرد در بیابان خشک و بی‌انتہایی افتاده که تا چشم کار میکند تنهایی است و سکوت .

سر اولین کوچه محله لحظه ای با اسبش ایستاد بعد آرام آرام همانطور که دهانه اسب را به دست داشت تا کمر کوچه آمد. باز هم کسی سر و سراغی از او نگرفت .

یعنی چه؟.. مگر چه شده؟ تا پریروز که اینطور نبود!؟ نخ توبره یونجه را به گردن اسبش انداخت و او را با گاری وسط کوچه رها کرد. زنگ در خانه یکی از مشتریان نسیه برش را فشار داد و به انتظار ایستاد. لحظه ای بعد دختر بچه ای در را باز کرد .

سلام خانم کوچولو !

ما دیگه آب نمی خوایم آقای آبی خودمون داریم.

و در را محکم بهم زد. نگاه غلامعلی به سینه در نشست. پاهایش شروع کرد به لرزیدن، سرش را به عقب گرداند، اسبش را دید که ساکت و آرام سرش را در توبره فرو برده و مشغول است و قطرات آب روی بدنه بشکه میلغزد و به زمین می چکد.

لبخند تلخی زد. به طرف گاری اش آمد، پشت سرش در همان خانه باز شد. خانمی در میان لنگه در نیمه باز حیاط ظاهر شد .

آهای آبی !

بله خانم .

شما این برج چند روز به ما آب دادین ؟

مغز غلامعلی کار نمیکرد حساب روز و هفته را گم کرده بود .

چه عرض کنم خانم .

امروز هفدهم برجه . نه ؟

چه میدونم والله !

چرا دیگه امروز هفدهمه ، تو تا پریروز به ما آب دادی میشه پونزده روز ! درسته ؟

بله خانم

ببین … می تونی بیست و پنجم بیای چهار تومن و پنج زارت رو بگیری ؟

چه قابلی داره خانم… اصلا ندین .

نه دیگه آخه ما خونه مون رو لوله کشی کردیم .

مبارکه انشاء الله .

غلامعلی توبره را از سر اسبش برداشت، تسمه دهانه اسب را به دستش گرفت و راه افتاد و اسب و گاری هم به دنبالش.

چند زن چادری و بی حجاب از کنارش گذشتند ، غلامعلی سرش پائین بود اما صدایشان را می شنید .

آقای آبیه بیچاره، نونش آجر شد.

مرده شورشو ببره با اون افاده هاش، راحت شدیم .

غلامعلی حرفی نزد سرش پائین بود و صدای پاهای اسبش را با صدای پای خودش تطبیق می داد .

در خانه ای باز شد ، مرد موقری بیرون آمد. چشمش به غلامعلی و گاری و اسبش افتاد صدا کرد :

آقای آبی.

غلامعلی و اسبش هر دو میخکوب شدند .

مرد به طرف غلامعلی پیش آمد .

ببخشین داداش از امروز دیگه برای ما آب نیارین .

چشم آقا .

تا اینجا حساب مون چند شده ؟

قابلی نداره آقا .

نه قابلی نداره کدومه ؟ امروز هفدهم برجه دیگه؟ بله .

تو تا پریروز بما آب دادی ! نه؟

بله !

دست مرد به جیب بغل کتش رفت کیفش را بیرون کشید و از میان مشتی اسکناس ریز و درشت یک اسکناس دو تومانی جدا کرد. کیف را در بغلش چپاند و دستش را در جیب پائین کتش فرو برد. چند سکه یک ریالی و دو ریالی بیرون آورد شمرد و مجموعاً ۲۸ ریال شد .

بیا داداش حساب ما میشه ،سه من یعنی بابت پونزده روز درسته ؟

بله آقا درسته .

این بیست و هشت زار ، دیگه پول خورد ندارم .

و لبخندی دو ردیف دندانهای مرد را نمایان ساخت .

حالا اگه دلت میخواد دوزار شو حلال مون کن، اگرم نخواستی هر وقت گذرت از اینطرف ها افتاد در بزن از خانم بگیر !

چشم آقا … اصلا همه اش قابلی نداره .

صدای پاهای مرد که روی موزائیک های پیاده رو فرود می آمد مثل بنک در مغز غلامعلی نشست. هر دری را زد جواب هایی از این قبیل شنید .

ببخشین داداش از امروز دیگه برای ما آب نیارین !

ما دیگه آب نمیخوایم آقای آبی . خودمون داریم …

غلامعلی دوباره براه افتاد نمیخواست باور کند ، نمیتوانست به خودش بقبولاند .

چند بچه کنار کوچه توپ بازی می کردند ، چشمشان که به غلامعلی و اسب و گاریش افتاد، بازی شان را فراموش کردند و چیزی در گوش هم گفتند و بعد یک صدا فریاد زدند :

دماغ سوخته می خریم، آقای آبی حالت چطوره ؟ غلامعلی چیزی نگفت سرش را به عقب گرداند و در چشمهای اسبش خیره شد. صورت خودش را در چشمهای حیوان دید. چشمهای اسبش از همیشه شفاف تر به نظرش رسید، مثل اینکه یک پرده زلال اشک روی چشمهایش نشسته بود .

دوباره راه افتاد. از سر کوچه تا ته کوچه ، از این خیابان اصلی به آن خیابان فرعی، مبلغی پول از بابت طلب هایش وصول کرد و وصول بقیه مطالباتش به بعد و بعدتر موکول شد .

ظهر شد. از محل پولی که داشت کمی نان و پنیر و انگور خرید توبره یونجه خشک را به گردن اسبش انداخت و کنار کوچه نشست. با بی میلی غذایش را خورد و بلند شد و افسار اسبش را گرفت و دوباره راه افتاد تا غروب در کوچه ها و خیابان‌های اصلی و فرعی محله با اسبش و گاریش پرسه زد. وقتی خورشید به کوه های مغرب نزدیک می شد، غلامعلی و اسب و گاریش، به یک محوطه نساخته رسیدند، ویرانه ای بود که سه طرف آن محصور بود؛ ولی هنوز در آن زمین خانه ای بنا نشده بود. غلامعلی احساس کرد خسته است و دیگر پاهایش پیش نمی رود. لحظه ای در خرابه ایستاد، پشتش را به دیوار داد. چشم اندازش باز بود و فرو رفتن خورشید را در پشت کوه های مغرب می توانست ببیند، نگاهش در دور دست‌ها به دنبال چیزی می گشت. خودش نمی دانست چیست و نگاهش منتظر کیست … دید دلش می خواهد هر چه زودتر خورشید غروب کند و او اولین ستاره شب را ببیند و موفق شد .

وقتی چشمش به اولین ستاره مغرب افتاد، پشتش را از دیوار کند. آهسته به شیر بشکه نزدیک شد، شیر را باز کرد و آب با فشار از بشکه به روی زمین جاری شد .

کنار گاری‌اش ایستاد، آرنجش را روی لاستیک های ضرب دیده چرخ گاری گذاشت و به جریان آبی که از شیر به روی زمین می ریخت خیره شد. احساس می‌کرد رگش را بریده اند و خون بدنش به بیرون می‌ریزد. در خودش احساس رخوت و سستی می کرد، دلش ضعف می رفت، آب ها روی زمین راه پیدا می کردند و داخل گودی های محوطه زمین ناصاف می شدند، بالا می آمدند و به گودی دیگری می ریختند و نگاه غلامعلی به دنبال آبها می دوید. هر کجا آب ها می رفتند، نگاه غلامعلی هم می رفت و گاهی لبهایش از هم باز می شد و چیزی با خودش می گفت.

فشار آب کم کم، کم شد تا ایستاد. غلامعلی طبق عادت به طرف شیر رفت که ببنددش. دستش را به طرف شیر بشکه پیش برد. لحظه ای مکث کرد مثل این که دلیلی برای بستن شیر پیدا نکرد .

از عقب گاری جلو آمد، دستی به گردن اسبش کشید. اسب پوزه اش را که تا زیر چشمهایش در حفره توبره فرو برده بود، با غیظ بیرون آورد. غلامعلی توبره را از سر اسبش برداشت و دستش را به داخل تو بره برد. جستجویی کرد، خنده اش گرفت

همان طور که دستش داخل توبره بود، در چشمهای اسبش که در تاریکی برق می زد نگاه کرد .

حیوون چقدر می خوری از قحطی در اومدی ؟

اسب گوشهایش را عقب کشید .

غلامعلی پنجه هایش را با محبت لای یالهای او که روی پیشانی اش ریخته بود فرو برد و گفت :

غصه نخور خوشگله ، درست میشه ! هنوز کلی طلبکاریم .

نقطه
Logo