خسرو شاهانی، یکی از برجستهترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشههای مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آنها را به چشم خواننده میآورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه میدانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاریهای اجتماعی میپرداخت.
خسرو شاهانی: طنزنویس توانای معاصر ایران
کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستوننویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گلآقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده میپرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا میداشت.
از ویژگیهای بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامیدارد. او با استفاده از شخصیتپردازیهای قوی و موقعیتهای طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه میپرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملقگویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آنها، به نقد و بررسی آنها پرداخته است.
آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.
آدم جا افتاده
با آدرسی که در دست داشتم از سینه کش نادری با عجله می رفتم که دندان کرسی ام را که کرم خورده بود و دو سه شب بود عذابم می داد، نشان دندان پزشک بدهم که یا « بکشدش» یا پرش کند .
از فاصله سی چهل قدمی دیدم «مجتبی» دوست چندین ساله ام از روبرو می آید و از ظاهرش پیدا بود که ناراحت و عصبانی است، چنان پائی به زمین می کوبید که انگار ارث پدرش را از موزائیک های کف پیاده رو طلب داشت، سگرمه هایش در هم ، صورتش بر افروخته ، دکمه های زیر کمربند شلوارش باز، بدون کراوات و جالب تر از همه با خودش حرف هم می زد و با آهنگ صدا و «ریتم» کلماتی که از دهانش بیرون می آمد، دستهایش را تکان تکان می داد و بالا و پایین می برد.
اصلا و ابداً به اطرافش توجهی نداشت. من همه جور «مجتبی» را دیده بودم ولی اینجورش را ندیده بودم که ساعت پنج بعد از ظهر در شلوغی خیابان نادری، مجتبی را ببینم که چنین بی پروا و از خود بی خود قدم بردارد و با خودش حرف بزند. خدایا نکند مست باشد؟ نکند حشیش کشیده باشد؟ بنگی به خوردش داده باشند؟ نکند چیز خورش کرده باشند و دیوانه شده باشد !
قدم هایم را سست کردم تا بلکه در طول فاصله ای که به هم می رسیم من بتوانم از خطوط سیمایش بخوانم که چکارش شده، که در پیاده رو از جهت مخالف و موافق حرکت می کردند، عده ای بی توجه از کنار مجتبی می گذشتند و عده ای نگاه معنی داری به قد و بالای مجتبی و حرکات غیر عادی اش می انداختند و درد می شدند و مجتبی هم بدون اعتنا سرگرم کار خودش بود .
به سه چهار قدمی من که رسید شکسته بسته و بفهمی نفهمی این جملات را از دهانش شنیدم :
فقط مونده اون یکی دیگه رو هم بگیری… بعد بشی میرزا ماشاء الله … آقا …. خونه دار… مورد احترام…. باشعور !
از هولم سلام کردم .
نفهمید چون با خودش حرف میزد :
آره… وقتی اون یکی دیگه رو هم گرفتی اون وقت یه با آقا… یه پا شخصیت !
یعنی چه؟ مجتبی چکارش شده ؟ حتماً یک زن دیگر گرفته و می رود سومی را بگیرد !!
مجتبی بدون توجه به من از کنارم رد شد. دلم نیامد از کارش سر در نیاورم. دنبالش راه افتادم ، مجتبی خان، آقا مجتبی !؟ مجتبی جان … سلام عرض می کنم .
اصلا و ابداً انگار از چشم کور بود و از گوش کر. قدم هایم را تندتر کردم و چند قدمی دویدم و از عقب بازویش را گرفتم .
یکه خورد… ایستاد سرش را برگرداند. با دستپاچگی گفتم : سلام مجتبی جان… منم فلانی
نگاهی کرد و گفت : حالت خوبه ؟
به مرحمتت. کجا با این عجله؟
خنده خشمگینی کرد و دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت :
هیچی دارم میرم که اون یکی دیگه رو هم بگیرم. اون وقت بشم آقا ، بشم صاحب شخصیت ، بشم مرد خونه ، بشم مورد احترام اهل محل، بشم میرزا ما شاء الله.
چی بگیری؟ زن؟
با تعجب گفت – کدوم زن ؟
گفتم – خودت داری میگی !
گفت ـ نه ! میرم «بواسیر» بگیرم که آقا بشم ، مرد میرزا ما شاء الله بشم .
خنده ام گرفت، گفتم : حالا چه اصراریست که با این عجله دنبال چنین چیز خوبی بروی ؟
گفت – ها ! ها دیگه ! ؟ تو که نمیفهمی ! تو که نمیدونی درد من چیه ؟ چی بهت بگم ؟
خب هر چی هست بگو، ولی ساعت پنج بعد از ظهر که آدم با این عجله دنبال بواسیر نمیره ، این چه وقت میرزا ما شاء الله شدنه و تازه بواسیر چه ربطی به میرزا ما شاء الله شدن داره؟
نگاهش را در نگاهم گره زد و با یک دستش گوشت چانه اش را لای انگشتهایش گرفت و فشار داد و گفت : وقت داری ده دقیقه کنار این خیابون وقتت رو بگیرم ؟
گفتم – تاصبح هم وقت دارم .
همانطور که یک دستش به چانه اش بود ، آستینم را گرفت و مرا به کنار پیاده رو کشید و بین ستون آجری دو در بند مغازه کفاشی و شیرینی فروشی نگهداشت و در حالیکه خودش پشتش را به دیوار تکیه داده بود و من هم پشت به عابرین پیاده رو رو بروی او ایستاده بودم گفت:
خوب ، گوش می کنی ؟
گفتم – چرا گوش نکنم .
سؤال کرد من چند سال دارم ؟
گفتم – چهل و هفت هشت سال .
دوباره سؤال کرد : چند ساله منو میشناسی ؟
هفت هشت دهسال .
در این مدت من که به تو از وضع خودم حرفی نزدم؟
مقصود ؟
مقصودم اینه که نگفتم چه دردی دارم؟ چه مرضی دارم و چه کوفتی دارم؟
نه!
الآن میدونی از کجا میام ؟
نه!
از پهلوی دکتر .
مگه چته ؟
همین دیگه ! صبر کن تا کمی به عقب برگردیم و برات تعریف کنم که چمه ، به این سادگی که نمیشه .
به کلی درد دندان را فراموش کرده بودم و سراپا گوش که ببینم مجتبی چه می خواهد بگوید و چرا از مطب دکتر می آید .
مجتبی نفسی تازه کرد و گفت : من بیست و دو سه سالم بود و آن وقتها هنوز زن نگرفته بودم ، جوان بودم و اهل شر و شور .
چنان آتش پاره ای بودم که اگر جرقه ام به باروت می گرفت شهری رو زیر و رو می کردم، دعوا می کردم، کتک کارى می کردم با رفقا بیابون می رفتم ، می زدم، می خوردم، سیگار می کشیدم ، الواطی می کردم و جان کلام کارهایی که لازمه جوانی است می کردم … شد ؟
آره شد .
روبروی خانه مان همسایه ای بود که اسمش ماشاء الله خان بود و بعضی ها بهش میگفتن « آقا میرزا ما شاء الله » و عدهای که خودمونی تر بودن بهش میگفتن «میرزا ما شاء الله …
شد ؟
آره شد .
این آمیرزا ما شاء الله مردی بود پنجاه و دو سه ساله ، کمی هم ملک و املاک داشت که کسری خرج خونه شو از این محل تأمین می کرد و یک حقوق مستمر بازنشستگی هم داشت که سر برج، پسر بزرگش می رفت از صندوق اداره می گرفت و می آورد . هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت. سال به دوازده ماه تشکچه ای انداخته بود و روش « یکوری » لم می داد و مشتی کتاب شعر و نثر مثل دیوان حافظ و مولوی و گلستان سعدی و ناسخ التواریخ و تاریخ بیهقى و یک جعبه تخته نرد و اینجور چیزهام کنار دستش بود ، تریاک تمیزی هم می کشید. زن و بچه و عروس و داماد و اینجور چیزهام داشت … شد ؟
آره شد .
این آمیرزا ماشاء الله هر وقت بو می برد من توی خونه ام، می فرستاد دنبال من و من هم روى حجب و حیا و تفاوت سنی و احترامی که براش قائل بودم، تمکین می کردم و می رفتم کنارش می نشستم و با هم تخته می زدیم .
ده دست ، بیست دست ، سی دست ، صد دست و این مرد همون طور که یکوری روی تشکچه اش دراز کشیده بود و یک دستش زیر سرش و آرنجش روی متکا بود، جم نمیخورد و من مادر مرده با آن همه شور و شر جوانی که باید می رفتم دنبال یللی و تللی ، پا به پای میرزا ما شاء الله می نشستم و ساعتها تخته می زدم. همینکه احساس می کرد خسته شدم و می خواهم بروم، زبان به نصیحت وا می کرد، که تو جوانی قدر خودتو بدون ! خودتو نگهدار، من همه این جوونی ها رو کردم و نتیجه نگرفتم و دیدم بهترین راه زندگی اینه شب ساعت ده می خوابم و ساعت دو بعد از نصف شب از خواب پامیشم ، مطالعه میکنم ، عرق نمی خورم ، سیگار نمی کشم، قمار نمی کنم ، زندگی آرومی دارم. چرا قدر خود تو نمیدونی؟ از من یاد بگیر … شد ؟
آره شد .
اونوقت من در دلم آرزو می کردم که کاش جای میرزا ما شاء الله خان بودم . از اون طرف هم هر وقت پا می داد، پدرم از یک طرف ، مادرم از یک طرف ، خواهرهام از طرف دیگه ، شوهر خواهرها ، عمه ها ، عموها ، خاله ها سر کوفت می زدند و زبان به نصیحت من وا می کردند که برو زندگی کردنو از آقا میرزا ما شاء الله یاد بگیر !
سرش به «گریبون خودش بنده ! به «گریبون» زن و بچه اش بنده ، ساکت ، آروم ، آقاوار زندگی می کنه . یک محله از کوچک و بزرگ براش احترام قائلند … شد ؟
آره شد .
زنی گرفتم و از اون شهر به شهر دیگری منتقل شدم و صاحب بچه شدم و خواه و ناخواه خیلی چیزها تخفیف پیدا کرد .
سی و دو سال داشتم که یک روز بیخودی دندونم درد گرفت و ظرف شش ماه دو دندون کرسی ام رو کرم خورد که یکیشو کشیدم و یکیشو پر کردم… شد ؟
آره شد .
سی و شش هفت سال داشتم که یک روز از پله های اداره که می رفتم بالا، دیدم نفسم داره تنگی می کنه . برای اولین بار رفتم پهلوی دکتر و دکتر اولین سوالش این بود که مشروب میخوری؟ گفتم – بله . گفت : دیگه نخور . ـ مشرو بو گذاشتم کنار.
سی و نه سالم بود که شبها خیلی سرفه میکردم و نفسم تنگی میکرد و از بوی سیگار بدم میومد. رفتم پهلوی دکتر گفت سیگار میکشی؟ گفتم بله از بوی سیگار هم بدم میاد . گفت سینه ات و ریه هات نسبت به نیکوتین و دود سیگار ( آلرژی ) پیدا کرده دیگه نباید بکشی اگر نه می میری .
از اون تاریخ دیگه سیگار هم نکشیدم
شد؟ بله شد.
چهل و دو سالم بود، شبها خوابم نمی برد ، ساعت دو و نیم سه بعد از نصف شب از خواب می پریدم و دیگه تا صبح خوابم نمی برد.
رفتم پهلوی دکتر گفت اعصابت ضعیف شده و خوابت نمی بره، مشتی کتاب و مجله بگذار بالا سرت از خواب که پریدی مطالعه کن .
… و الان کتابی باقی نمونده که من ظرف این چند سال از دو بعد از نصف شب تا صبح نخونده باشم، شب ساعت ده مطالعه می کنم. چهل و پنج سالم بود. یعنی تقریباً دو سال و نیم پیش که دیدم زیر چشمهام پف کرده، غذام هضم نمیشه اون دو سه ساعتی هم که شب ها می خوابیدم دیگه نمی تونم بخوابم، رفتم پهلوی دکتر . گفت کبدت کار نمیکنه، چربی نخور، تخم مرغ نخور، نمک نخور، شیرینی نخور، چای نخور و من هم نخوردم. پارسال بی ادبیه، روم به دیوار ادرارم نه به موقع بود و نه بی موقع، رفتم پهلوی دکتر گفت کلیه هات خوب کار نمی کنه. برنج نخور، عدس نخور، ماش نخور، از امور جنسی پرهیز کن!
نخوردم و پرهیز کردم الان دارم از پهلوی دکتر میام میدونی چرا ؟
نه !
از یکی دو ماه پیش احساس کردم وقتی روی مبل ، صندلی تشکچه می نشینم ناراحتم، احساس میکنم سطح اتکاء نشیمنگاهم درست روی چرم مبل و صندلی و روی تشکچه قرار نمی گیره. رفتم پهلوی دکتر این نسخه روداد… بیا !
دست کرد به جیبش و یک نسخه بالا بلند بیرون کشید و جلو ده جور مرض تازه گفته اگر اینها رو خوردی و بعد از ده روز خوب نشدی چاره ای نداره. باید راه نری، تکون نخوری، تقلا نکنی، از پله بالا نری، از پله پائین نیای، چهار زانو و دو زانو ننشینی، باید یکوری بخوابی که نشیمنگاهت ضرب نبینه، حالا فهمیدی از کجا دارم میام و کجا دارم میرم؟ و چرا دارم مقدمات میرزا ما شاء الله شدن رو فراهم می کنم که میرزا ما شاء الله بشم و روی تشکچه یک وری بخوابم و بعد صاحب شخصیت بشم ، آقا بشم آدم جا افتاده بشم تا یک محله روی من حساب بکنه. می رم این یکی دیگه رو هم بگیرم یه تخته نرد هم بخرم که «کدخدای محل بشم… فهمیدی ؟
سری تکان داد و آستینم را که در اول صحبت گرفته بود ول کرد و گفت :
حالا تو با این عجله کجا میری ؟
من ؟
آره !
جایی نمیرم. یکی از دندون های کرسیمو کرم خورده، دارم میرم دندونسازی .
لبخند معنی داری زد و گفت من رفتم … خداحافظ .
میخانه
باران ریز و تندی می بارید ، با اینکه سر شب بود، کمتر عابری در خیابان دیده می شد. بارانی که از غروب شروع شده بود، دکاندارها را به کنج دکان و عابرین را به خانه و میخانه ها کشانده بود، هر چه خیابانها خلوت و سرد بود، در عوض بازار می فروشان شلوغ و گرم بود .
دود غلیظ سیگار، بوی تند عرق، صدای بهم خوردن استکان و لیوان ها، خنده های مستانه و حرف های درهم و برهم و بی سر و ته مشتری ها، رفت و آمد مکرر دو گارسون کافه ، دنیای دیگری در زیر سقف میخانه قارابط به وجود آورده بود، دنیایی کوچک و جمع و جور که از همه فرقه و موجودی در زیر سقف کوتاهش زندگی می کردند … . در کافه آهسته به کمک لولا چرخید … صدای ریزش باران بداخل کافه دوید .
…. مرد گیلاسش را برداشت و از لای در بیرون را دید زد … زیر لب غرید : بد مصب هنوز داره بارون میاد .
بزار بیاد .
چی رو بیاد ؟
بارونو میگم .
مگه مال باباته ؟
نه مال خداس .
میخوام نیاد.
صدای خنده مشتریان میز سمت راست میخانه صدای ریزش باران را در خودش گم کرد .
… لای در میخانه که تا نصفه باز شده بود بسته شد.
پسرکی هشت نه ساله پشت در کافه ایستاد … بلیط های بخت آزمایی اش تر شده بود . . . به دیوار بغل در اغذیه فروشی تکیه داد …. نگاه آرامش را به صورت صاحب دکه دوحت.
گارسون قارابط شیشه را تا نیمه در لیوان یک مشتری سرپایی خالی کرد ، سرش را بلند کرد که ببیند مشتری اش مزه چه می خورد …
نگاهش در نگاه منتظر پسرک بلیط فروش گره خورد .. رگهای گردنش ورم کرد .. نعره اش زیر سقف دکه پیچید:
باز اومدی تخم سگ ؟ !
پسرک لرزید …
فقط یه .. بلیط می فروشم … میرم .
برو گمشو بیرون
چشم میرم . اما …
گفتم برو دیگه .. بیا پسر بیرونش کن .
… گارسون کافه از پشت بساط عرق فروشی بیرون
پرید .. دست یک مشتری به سینه اش خورد .
برو کنار ..
ولش کن من می خوام بلیط بخرم .
گارسن دست و پایش را جمع کرد . . چشمهای پسرک برق زد .. با جرأت جلو آمد. یک دست یخ کرده اش را زیر بغل کت پاره و باران خورده اش فرو کرده بود و با دست دیگرش، دسته بلیط ها را جلو آورد …
بفرمائین خودتون سوا کنین .
ببینم پدر داری ؟
نه
مادر داری ؟
چند سالته ؟
هشت سال …
روزی چند تا بلیط میفروشی ؟
… صدای آمرانه کنار دستی مرد بلیط خر، جواب پسرک را در گلو شکست ..
ول کن بابا !؟؟ این وقت شب حوصله داری ….
به تو چه که پدر دارد یا نداره. اصول دین می پرسی؟ سر مرد روی شانه اش چرخید و در قیافه دوستش خیره شد .
دشمنت ؟… کلکش و بکن بره .
چشمهای پسرک در حدقه هایش دودو می زد …. صورتش وحشت زده بود و می ترسید صاحب کافه اوقاتش تلخ بشود و قبل از اینکه بلیطش را بخرند بیرونش کند… دست پاچه شده بود
خب بخرین آقا دیگه
… مرد بی آنکه به پسرک نگاه کند و یا التماسش را شنیده باشد، همانطور که چشم در چشم دوستش غلام داشت. سؤال کرد :
نگفتی غلام چرا شریک نمیشی ؟
من پول بالای این چیزها نمیدم .
چرا ؟
شانسم کجا بود … من دو دستی شیر و خط می زنم می بازم. تو توقع داری با یه بلیط تو دو میلیون آدم ، دویست هزار تومن ببرم .
خنده کریهی صورت مرد را دندان نما ساخت.
پس منم نخرم؟
… پسرک لرزید .
میل خودته … قال رو بکن. می خوایم عرق بخوریم.
… مرد انگشتهای درشت و پت و پهنش را لای دسته بلیط های آبدیده پسرک فرو برد …
به شانس خودت بچه !
… خنده با حالتش دو ردیف دندان سفید و ریزش را نمایان ساخت
نه.. آقا به شانس خودتون وردارین، به شانس آقازادتون وردارین
هیجده زار میدی ؟
صورت پسرک تغییر کرد. دستش را از زیر بغلش بیرون آورد ولیفه شلوارش را گرفت و بالا کشید .
آخه آقا
نعره صاحب دکان حرف پسرک را ناتمام گذاشت.
هنوز که وایسادی .. برو گمشو دیگه
پس هیجده زار نمیدی .
نه آقا .. هیجده زار خودم خریدم .
… کنار دستی مرد بلیط خر حوصله اش سر رفت، گلوی بطری را گرفت از روی میز بلند کرد.
علی … خوشت میاد ؟ . . قال و بکن برادر ولش کن بره پسره پر رو یه ساعته وایستاده، از رو نمیره. برو گمشو بچه .. رو تو کم کن .
.. پسرک دسته بلیطش را از لای انگشتهای مرد بیرون کشید، نگاه مضطربش را به صورت صاحب قارایط انداخت .. دور اغذیه فروشی گشتی زد … دسته بلیطش را لای کتش پنهان کرد .. دستگیره در را گرفت و از لای در در تاریکی خیابان گم شد .
همه چیز به حال اول برگشت … وصله ناجور از میان جورها دور شد.
تقی! بخون …
نمیتونم .
من بمیرم بخون یه دهن بچه ها رو مهمون کن
تو بمیری صدام گرفته .
هر چه میتونی بخون .. دودونگ بخون .
چی بخونم .
هر چی بلدی
.. تقی آرنجش را روی میز ستون کرد و یک طرف صورتش را یک وری کف دستش گذاشت .. گیلاسش را بلند کرد …
بسلامتی .
– نوش . . قربون تو .
نگاه تقی به روبرو افتاد .
آخه .. اونجا نوشته .. از خوندن آواز خودداری کنید .
ولش کن .. قارابط مال خودمونه بخون . مگه نه قارابط ؟
قارابط سری به عنوان تسلیم و رضا جنباند .
… آواز زنگ دار کوچه باغی تقی در فضای دکه پیچید.
هیچ دانی میوه را تأثیر شیرینی ز چیست
بس که در زیر زمین شیرین لبان خوابیده اند
صدای تحسین و فریاد نوشانوش ، نیش قارابط را تا بناگوش باز کرد .
قارابط .. بیار باده .. که امشب بهشت همین جاست… گارسن کافه، بطری عرق را از دست قارابط قایید و روی میز آقا تقی و دوستانش گذاشت . در میخانه با صدای خشکش چرخید. از لای در، مرد سیاه چرده باریک اندامی با یک جفت دم پایی که به دست داشت وارد شد .
واکسیه آقا . . واکس بزنم ؟ واکس . . واکس … مرد واکسی دور اغذیه فروشی چرخی زد و از راهی که آمده بود با دم پایی هایش برگشت. در هنوز کاملا لای چهارچوب فرو نرفته بود که دوباره گشت . . مشتری تازه بود .. در بسته شد. تازه وارد پشت میز نشست . . در باز شد، زنی بچه به بغل در آستانه در ایستاد … قارایط به خودش پیچید .
خبری نیست برو .
محض رضای خدا .
میگم گمشو .
.. دست کوتاه مرد چهارشانه ای در جیب کتش فرو رفت
بیا ننه .. بیا جلو .
زنک آرام جلو رفت ، آنچه مرد کف دستش گذاشت با تمام قدرتش لای پنجه های استخوانی اش فشرد و پنهان کرد .
خدا خیرت بده آقا .. الهی
برو که …
در میان همهمه و قیل و قال کافه، صدای زنگ گم شد … پیرمرد بلیط فروشی وارد شد آقا پس فردا … چهارشنبه روز خوشبختی یه، روز قرعه کشی یه . پولدار میشین آقا … خوشبخت میشین
نعره یکی از مشتری ها با صدای اعتراض قارابط مخلوط شد :
تف بگور پدر هر چی آدم پر روئه .. بابا ول کنین… گداخونه وا کردین … دهه ! آدم باس به خورجین پول همراش داشته باشه .. برو گمشو مرتیکه . مصب سگها شورش و در آوردن … یا واکسیه یا بلیط فروشه ، یا فالگیره یا حاجی فیروزه … یا گداس یا بیکاره یا عیالواره، به من چه آقا .. بزار خبر مرگمون یه استکان این زهر ماری رو بخوریم.
پیرمرد بدون اجازه و بی آنکه گوشش به اعتراض مردک عصبانی بدهکار باشد، از روی میز نزدیک دستش تکه خمیر داخل نان سفیدی را برداشت و داخل روغن ماسیده های ته بشقاب نیم خورده مشتری های دور میز کشید و با اشتها بلعید و از راهی که آمده بود بازگشت .
صدای یکی از مشتریها در قیل و قال کافه به گوش قارایط رسید .
بیا قارابط .. حساب میز مارو برس .
برای دهمین بار لای در کافه باز شد . دو موجود ریز اندام و یخ زده وارد دکه شدند . هر دو شکل هم بودند .
لباس شان یک جور بود و اگر مختصر فرقی هم داشتند در ژاکت هاشان بود .
ژاکت پسرک دهساله خاکستری و ژاکت برادر کوچک قهوه ای بود . درسشان را حفظ بودند و قبل از اینکه صدای اعتراض قارابط بلند شود یا فحش نشنیده ای از مشتری تازه ای بشنوند، آن یکی که ژاکت قهوه ای به تن داشت شروع کرد بخواندن و برادر بزرگش با گوشه میزی خالی و بی مشتری ضرب گرفت .
جمیله یکه سوار منم منم
سرها به طرف دو خواننده و نوازنده دوره گرد برگشت .
سر به صحرا میزنم.. های های.. دل به دریا می زنم .. های
مردی مو خاکستری انگشت های کارگری اش را لای موهای مجعد و پرپشتش فرو برد. مشتش را گره کرد و روی میز کوبید :
اگه یه تصنیف خوب بخونین .. یه تومن تون می دم .
بچه ها بهم نگاه کردند … یه تومن؟
. پسرک ژاکت قوه ای آب دهانش را قورت داد .
چیز خوبه . گل اومد بهار اومد ؟
نه .
به رهی دیدم برگ خزان ؟
نه .
سبزه کشمیرو بخونم .
نه .
تو حوض کاشی ماهی خوابیده بخونم ؟
نه .. گفتم .. یه تصنیف خوب بخون .
پسرک ژاکت خاکستری سقلمه ای به پهلوی برادرش زد ..
چیز و براشون بخون زمستون.. و .. که به آهنگ غروب کوهستونه !
بخونم آقا ؟
بخون .
.. صدای زنگ دار و نازک پسرک فضای پردود کافه را لرزاند .
زمستونه هوا سرده، دلم از غصه پر درده
عزیز من ولم کرده، دلم گرمه، تنم سرده خدایا گله دارم
هوا سرده زمستونه، سر و وضعم پریشونه
خدا یار مسلمونه ، خدا از مو گریزونه، خدایا گله دارم
هوا سرده، زمستونه ، دلم از غصه پر خونه
عزیز من ولم کرده، دلم گرمه تنم سرده خدایا گله دارم
گله .. دا .. رم
.. دست مرد به داخل جیب کتش رفت ، یک سکه ده ریالی بیرون آورد … گارسن چهارشانه کافه با اشاره قارابط با مشت های گره کرده اش به طرف پسرک هجوم برد
هوا سرده زمستونه !؟ دکون وا – کرده …
… پسرک ژاکت خاکستری وحشت زده و با عجله دستگیره در را گرفت جلو کشید و راه را برای فرار برادر کوچکش باز کرد … پسرک ژاکت قهوه ای نگاهش را با تمام وجودش از یک تومانی دست مردک کند .. و شتاب زده خودش را از لای در به داخل خیابان انداخت و قبل از اینکه مشت گره شده گارسن به مصرف برسد، پسرک ژاکت خاکستری در را پشت سرش بست … صدای خشک و چندش آور ترمز و کشیده شدن لاستیک یک اتومبیل روی اسفالت کف خیابان فریاد کودکانه ای را در گلو شکست. باد صداها را از درز در به داخل کافه دواند.
مشتری های کافه … و دکاندارها بیرون ریختند. کف خیس خیابان رنگین شده بود.. داد و فریاد و حرف های درهم و برهمی در فضا می پیچید و گم می شد .. چند پاسبان… لحظه ای بعد همه چیز به حال اول برگشت .
باران همچنان می بارید و رنگ قرمز کف خیابان را می شست. ناودان ها گریه می کردند و پسرکی ژاکت خاکستری به ناودان کنار پیاده رو تکیه داده بود و به لنگه کفش کهنه ای ور می رفت .. باران اشکهای صورتش را می برد و پسرک زمزمه می کرد :
زمستونه هوا سرده ، دلم از غصه پر درده
عزیز من ولم کرده ، دلم گرمه تنم سرده خدا یا گله دارم
خدایا … گله … دا … رم .
بیگناهان
در نزدیکی شهر کوچک ما آبادی بود که شما هر چه دلتان می خواهد اسمش را بگذارید. فرض بفرمائید قصبه حسین آباد .
در کنار این قریه حسین آباد، امامزاده متروکه ای قرار داشت که مورد احترام اهالی شهر و مردم کم جمعیت قریه بود.
ساختمان امامزاده که در کنار دهکده قرار داشت، اطاقکی بود بی حصار. به این معنی که صحن معین و حصاری در اطرافش نداشت . حصار و حفاظ این امامزاده فقط دیوار و سقف اطاقکی بود که بقعه درون آن قرار گرفته بود .
وسط این اطاق که گچ های دیوار و سقفش از چند جا ریخته بود، مزار حضرت امامزاده قرار داشت و اطراف مقبره حصاری از آهن کشیده بودند که در اصطلاح محلی به آن ضریح می گویند، که با وجود ضریح، دست طواف کنندگان به روی سنگ مقبره نمی رسید .
مقبره مکعب مستطیل شکل بود و روی سنگ مقبره، پارچه سبزی کشیده بودند و مقداری اوراق ادعیه و کتاب های مذهبی و کمی پول خرد پشیز و سکه و اسکناس و لوازم زینتی کم قیمت مثل گوشواره پولک، انگشتری طلا و نقره و از این قبیل چیزها به چشم می خورد و این ها پول ها و اشیائی بود که صاحبان حاجت از لای میله های آهنی اطراف مقبره که همان ضریح باشد، برای به جا آوردن نذرشان روی بقعه انداخته بودند .
به در و دیوار اطاقک امامزاده هم چند شمایل از بزرگان دین و کلمات و جملاتی از سخنان بزرگان قاب کرده به دیوار نصب کرده بودند. کف اطاقک مقبره هم با حصیر و گلیم های پا خورده و زیلوهای نخ نما فرش شده بود .
پشت این امامزاده به فاصله پنجاه قدم به طرف مغرب، مظهر قناتی جریان داشت که از کوه های شمالی دهکده جاری می شد و آب این قنات به طرف قریه حسین آباد می رفت و زمین ها و مزارع کشت شده دهکده را آبیاری میکرد .
در آن موقع ها چون آب در داخل شهرها به صورت امروز نبود و شهرها لوله کشی نبود، آب حوض های عمیق خانه ها یکسال، یکسال عوض نمی شد، تا جائی که بوی عفونت می گرفت و کرم می گذاشت و به طبع رخت شستن در چنین خانه هایی سخت بود. به خصوص که می بایست از چاه های سی چهل متری با چرخ چاه هم آب بکشند.
روزهای تعطیل که میشد مثل جمعه یا اعیاد مذهبی و روزهای سوگواری، عده ای از اهالی شهر لباسهای نشسته شان را در بقچه می پیچیدند و بساط ناهار و چای عصرانه و کاهو و سکنجبین و سایر تنقلاتشان را هم بسته بندی می کردند و هر چند خانواده با هم قرار می گذاشتند و صبح زود پیش از طلوع آفتاب، به طرف قریه حسین آباد راه می افتادند و در این مسافرت کوتاه دست جمعی، با یک تیر چند نشان می زدند .
یکی اینکه به اتفاق به پیک نیک می رفتند و روزی را دور از محیط شلوغ شهر در بیابان می گذراندند . دیگر اینکه لباس های نشسته و کثیفشان را به انضمام کهنه های بچه های قنداقی شان، در آب تمیز و فراوان قنات میشستند. سوم اینکه زیارتی هم می کردند و توشه آخرتی برای خودشان می اندوختند و غروب که می شد دسته دسته به طرف شهر بر می گشتند. روزی را که می خواهم ماجرایش را برایتان تعریف کنم یک روز عادى وسط هفته بود و امامزاده خلوت، فرض کنید دوشنبه بود .
خوب یادم است شب قبل، چهار خانواده که بزرگان ما با هم رفت و آمد داشتند قرار گذاشتیم و شبانه چند الاغ کرایه کردیم و صبح زود روز بعد، بزرگ و کوچک، دختر و پسر، بارهای سنگین را روی پشت الاغ ها گذاشتیم و بارهای سبک را هم خودمان به نسبت وضع جسمانیمان به دست گرفتیم و به طرف آبادی که همان حسین آباد باشد راه افتادیم. وقتی به امامزاده و مظهر قنات رسیدیم، تقریباً دو ساعت از روز بالا آمده بود. آفتاب دلچسب بهاری، فضای سبز و گشاده بیابان، هوای ملایم اواخر اردیبهشت ماه چنان نشاطی به ما داده بود که اگر برایمان امکان داشت تا آخر تابستان همانجا می ماندیم .
بساط چای و تنقلات را بزرگان خانواده علم کردند. با مقداری سنگ که ما بچه ها جمع کرده بودیم چند اجاق برای گرم کردن غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم درست کردیم و چند اجاق هم برای گذاشتن طشت های رختشوئی زن های خانواده ساختیم که طشتها را روی آن بگذارند و در آب نیم گرم یا به اصطلاح معروف تر (ولرم) رختها را بشویند. زن ها نشستند سر طشتهای رختشوئی و ما بچه ها هم شروع کردیم در آن بیابان خلوت و وسیع به جفتک چارکش بازی کردن و سنگ بازی کردن و گرگم به هوا و عمو زنجیر باف و از این بازیها و کارها که همه تان کردید و بلدید .
مردها و پسرهای جوان و دخترهای جوان هم دورهم نشستند و مشغول صحبت کردن و خوردن چای و تنقلات شدند .
یکساعت بظهر مانده کار رختشوئی تمام شد و زن ها هم به جمع مردها پیوستند و قبل از صرف ناهار، دست جمعی به پیشنهاد خدا بیامرز کربلائی صادق برای زیارت حضرت امامزاده وارد اطاقک شدیم .
به روال کار همیشگی مردها جلو و زنها به دنبال و بچه ها هم لای دست و پای آنها در مدخل اطاقک امامزاده ایستادیم و تظعیمی کردیم و بزرگترها چند جمله عربی گفتند و کفش هایمان را بیرون آوردیم و شروع کردیم به طواف کردن دور ضریح .
اولین نفری که دستش را به طرف میله های آهنی ضریح برد و انگشتهایش را لای میله های ضریح انداخت، خدا بیامرز کربلائی صادق بود که بی اختیار شتاب زده دستش را پس کشید نگاهی با ترس و لرز به پشت سری اش انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید راهش را کشید و یک قدم جلوتر رفت .
دومی و سومی هم هنوز میله های ضریح کاملا لای انگشتهایشان قرار نگرفته بود که با یک حرکت تند دستشان را از میله ها جدا کردند و خودشان را عقب کشیدند. به چهار می نکشید که جیغ یکی از بچه ها بلند شد و به دنبالش جیغ بچه دومی، جیغ بچه سومی و خانم چهارمی و پنجمی و فریاد جگر خراش: چرا همچین میکنی عفت خانم و فریاد استغفر الله عصمت خانم زیر سقف اطاقک امامزاده پیچید.
مردهایی که اول ضرب شست آقا را چشیده بودند برای اطمینان خاطر مجدداً دستشان را به طرف میله های ضریح بردند و این بار حضرت شدیدتر و سریع تر دستشان را عقب زد. به طوریکه فریاد خفیف مردهای استخواندار جمع ما هم بلند شد. خدا بیامرزد کربلائی صادق را مرد متدین و دین دار و خدا شناسی بود چندبار به عتبات و مشهد مقدس وقم مشرف شده بود .
این کربلائی صادق خدا بیامرز، یک باب دکان نانوائی و مختصرى ملک و مستغلات در شهر و حومه داشت و دکان نانوایی را خودش و شاگردانش اداره میکردند و کربلائی همیشه پشت پا چال و پشت ترازو نشسته بود.
وقتی برای دومین بار کربلائی دستش را از اطراف میله های ضریح کنار کشید و ما آثار وحشت و اضطراب را در سیمای کربلائی دیدیم، وحشتمان چند برابر شد و کربلائی در حالی که رنگ به صورت نداشت خطاب به ما گفت :
برین کنار ! از دور ضریح مطهر فاصله بگیرین. آقا ما رو از خودش می رونه. به ما خشم کرده. ببینین کدوم یکی تون مرتکب گناه و معصیت شدین؟ چکار کردین که ما هم باید به آتش اون یکنفر بسوزیم؟ کدومتون «جنب» و ناپاک وارد امامزاده شدین ؟
صدا از کسی در نیامد … و کربلائی با همان صدای لرزان و توأم با خشم و گرفتگی ضمیرش ادامه داد :
آقا نمیگذارن ما دست به طرف ضریح شون دراز کنیم، بگین چکار کردین ؟
و در میان سکوت ما ، رو کرد به آقا سید جمال و گفت :
شما چی فهمیدین ؟
آقا سید جمال با صدای لرزانی گفت :
من که چیزی نفهمیدم کربلائی، ولی مثل اینکه آقا خیلی از دست ما عصبانی است. اصلا نمیگذارند ما دست به طرف ضریح مطهرشان دراز کنیم. چنان می سوزانند مثل اینکه مار به آدم نیش می زند. تمام وجود آدم به لرزه می افتد. فکر می کنید کربلائی ما مرتکب معصیتی شدیم ؟
خدا بیامرز کربلائی صادق همانطور که انگشت هایش را لای موهای جو گندمی ریشش انداخته بود و با آنها بازی می کرد و می خواست راه حل مشکل را از لابلای موهای ریشش پیدا کند گفت :
والله چه عرض کنم، ولی بی هیچ هم نیست .
حالا ما بچه ها هم که درد را بیشتر از بزرگترها حس کرده بودیم، با گردنهای کج در حالیکه سرتاپای وجودمان از ترس می لرزید، چشم به دهان خدا بیامرز کربلائی صادق و آسید جمال دوخته ایم و تنه به هم می زنیم و هم را هل می دهیم که به کر بلائی صادق ریش سفید جمع نزدیک تر بشویم و زودتر از دیگران علت خشم و غضب آقا را از دهان کربلائی بشنویم و هم ترسمان بریزد .
کربلائی کمی فکر کرد و کمی لبهایش را برچید و چند بار زیر لب با صدای بلند استغفر اللهی گفت و رو کرد به ما که فعلا من نمی توانم حرفی بزنم ، در دل تو به و استغفار کنید، چند صلوات بفرستید و زیارت نامه ای بخوانید، بلکه من راه حل این مشکل را پیدا کنم .
همه این کارها را کردیم و از امامزاده آمدیم بیرون، ولی همه متفکر و مغموم و افسرده و کسل و ناراحت، صورت ها رنگ باخته ، سرها به جیب تفکر فرو رفته ، هیچکس با هیچکس حرف نمی زند و همه از هم می ترسند. به محل اطراق مان برگشتیم و دور هم نشستیم .
حالا از ترس آقا نه جرأت می کنیم تنقلات بخوریم نه تخمه بشکنیم ، نه چای بخوریم ، اصلاکسی به فکر ناهار نبود ، حقیقتش را بخواهید گرسنگی یادمان رفته بود .
کربلائی صادق سیگاری به سر نی سیگارش زد و روشن کرد و دودش را بلعید و کمی فکر کرد و گفت :
به عقل ناقص من برای اینکه خشم آقا را فرو بنشانیم و دلشان را به دست بیاوریم و بار گناهانمان را سبک کنیم، باید گوسفندی زمین بزنیم و گوشتش را بین اهالی قریه تقسیم کنیم، بدون اینکه از این ماجرا چیزی به اهالی قریه بگوئیم .
پیشنهاد کر بلائی تصویب شد و برای پول خرید گوسفند دستها به جیب رفت و خانم های خانواده، گره گوشه های چار قدشان را باز کردند ولی کربلائی نگذاشت، گفت گوسفند را من می خرم پولش را هم می دهم منتهی ثوابش تقسیم می شود.
گوسفندی به زمین زدیم و چند نفر از جوان های جمع گوشت ها را بردند و بین اهالی قریه تقسیم کردند و برگشتند و مجدداً وضو گرفتیم و خودمان را تطهیر کردیم و داخل اطاقک امامزاده شدیم. ولی آقا باز هم از سر خشم پائین نیامده بودند و ما را پس می زدند. یعنی نمی توانستیم پوست انگشت هایمان را به میله های ضریح مماس کنیم .
بازکربلائی صادق فکری کرد و کمی به موهای ریشش ور رفت و گفت من از همه شما که اینجا هستید با سوادترم و چیز فهم تر، این را قبول دارید ؟
همه یک صدا گفتیم بله
گفت من در کتابی خواندم و از اهل منبر شنیدم که اگر کسی گناهی دانسته یا ندانسته کرده باشد و اعتراف بگناهش بکند در پیشگاه عدل الهی بخشوده می شود و برای اینکه محبت آقا را به خودمان جلب کنیم، راهش این است که یکی یکی در حضور جمع، به گناهانمان اعتراف بکنیم .
پدر من خدا بیامرز در جواب کربلائی صادق گفت : حرف شما درست کربلائی ، ولی این صحیح نیست که اگر روزی دانسته یا ندانسته مرتکب گناه و معصیت شدیم، امروز در جمع با صدای بلند اعتراف کنیم!
کربلائی صادق خدا بیامرز دست و پایش را جمع کرد و کمی فکر کرد و گفت بد نمی گوئید، ولی چاره چیست؟
همه به فکر فرو رفتند که راه چاره را پیدا کنند . البته باید اعتراف کرد، اما نه جلو جمع . چند لحظه گذشت و در این موقع غلامعلی خان که در نظمیه نایب بود و به او می گفتند نایب غلامعلی خان، پیشنهاد کرد که چطور است یک نفر از بین خودمان انتخاب کنیم و در گوشه ای خلوت بنشانیمش و همه مان پیش او اعتراف کنیم .
پیشنهاد خوبی بود ولی با توضیحی که عفت خانم زن نایب غلامعلی داد، راه حل دوباره با بن بست رو به رو شد ، عفت خانم گفت من حرفی ندارم ، من گناهی نکردم که از کسی بترسم، ولی حالا فکر می کنم یکی از ما رفت و گوشه ای نشست و این یک نفر یا از میان مردهاست یا زنها، ولی آخر چطور من اگر خدای نخواسته ندانسته مرتکب گناهی شدم فرض کنید جلو کربلائی صادق یا آسید جلال یا نجیبه خانم اعتراف کنم، یا چطور آسید جلال رویش می شود جلو من که زن هستم به گناهش اقرار کند .
سبیل های غلامعلی تکان خورد و چشم هایش گرد شد و در حالیکه غیرت و تعصب و شرافت و غضب از نگاهش می بارید و رگ های ورم کرده گردنش بازگو کننده حالات درونش بود رو کرد به زنش عفت خانم که :
نفهمیدم چه گناهی ؟ چه معصیتی که من نباید بدونم ؟
عفت خانم خودش را جمع و جور کرد و قمیشی آمد و گفت :
نایب ! من که از طرف خودم و تو خیالم جمعه ، ولی حساب کار دیگرون رو می کنم ، مثلا اومد و مـــن پشت سر اشرف خانم همسایه مون غیبت کرده باشم، این گناه هست یا نه ؟
کربلائی صادق سرش را چندبار به عقب و جلو تکان داد و گفت :
یکی از معاصی کبیره همشیره همین غیبت کردن است .
نیش عفت خانم تا بناگوش باز شد و چهره برافروخته نایب غلامعلی خان هم همینطور .
در این موقع عصمت خانم زن کربلائی صادق، سینه های برجسته و گوشت آلودش را پیش داد و گفت :
خب عفت خانم راس میگه دیگه !
بزرگان قوم کمی فکر کردند، دیدند حق با عفت خانم و عصمت خانم است و برای چندمین بار سرها به جیب تفکر فرو رفت و مغزها برای پیدا کردن راه حل دیگری به کار افتاد!
یک مرتبه صدای ظریف نجیبه خانم، زن آسید جمال سکوت محفل را شکست و در حالی که زن آسید جمال دستهایش را با خوشحالی بهم می کوفت گفت من راه حل این مشکل را پیدا کردم .
همه یک صدا گفتند چکار کنیم ؟
نجیبه خانم لبخند تمیزی زد و نفسی کشید و گفت:
از میون این بچه ها، یکی که کم سن و سال تر از دیگرون باشه انتخاب می کنیم . اونیکه سنش از همه کمتره و گناه و معصیت سرش نمیشه و معصوم تر از همه است. می بریمش اون دورها که صدای ما و حرف های ما به گوش دیگرون نرسه. مینشونیمش بعد یکی یکی میریم پهلوش و اقرار می کنیم و بر می گردیم. اونم که بچه است و از حرف های ما چیزی سرش نمیشه و نمیدونه گناه چیه… نه ؟
اهل محفل نگاهی بهم کردند و بعد از کمی گفتگو و تبادل نظر راه حل را پسندیدند و قرعه فال به نام من که از همه بچه های آن جمع کوچکتر بودم و نزدیک به شش سال بیشتر نداشتم خورد .
دست مرا با لطف و محبت گرفتند و به فاصله سیصد چهارصد قدم دورتر از جمع، زیر درختی کنار جوی آب نشاندند. ولی حالا هیچکس از جمع جرأت نمیکند که داوطلب بشود و به عنوان اولین گناهکار پیش من بیاید و اعتراف کند. مرتب به هم تعارف می کنند.
بالاخره اول کربلائی صادق آمد و در حالیکه تسبیح می چرخاند و زیر لب استغفر الله و صلوات می فرستاد، با ترس و لرز رو به روی من نشست و اشک از چشمهایش سرازیر شده بود و روی موهای ریشش میچکید گفت .
فرزندم مرا ببخش تو گناهکار نیستی، تو هنوز معنی گناه را نمیدانی، تو پاک و معصومی هر چه از خداوند بخواهی به تو می دهد . از او بخواه که گناهان مرا ببخشد، مرا به صفای دل تو و به پاکی روح تو و معصومیت تو در آتش جهنم نسوزاند و بعد سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت خدایا، تو خودت شاهدی که من نکردم، وسوسه شیطان بود، خداوندا ، آن سفری که به عتبات عالیات مشرف شده بودیم، زن حاج زین الدین صاحب مسافرخانه «بهشت» نصف شب در را باز کرد و آمد، من که گناهی نداشتم .
یک وقت من دیدم آب بینی کربلائی صادق، روی موهای سبیلش آمده، خواستم با دستمالم که مادرم به من داده بود که آب بینی ام را با آن بگیرم، آب بینی کربلائی را بگیرم، ترسیدم دعوایم کند ، چون او خیلی از من بزرگتر بود . از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و چشم در چشمان گریان کربلائی صادق دوختم .
دستهای کربلائی می لرزید و می گفت خدایا، چند مرتبه هم قیم چند طفل صغیر شدم که خودت شاهدی من نمیخواستم در مال آنها دخل و تصرفی بکنم. ولی چه کنم، وضع خودم بد بود، مگر خودت نگفته ای چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است؟ دیگر نمی کنم خدایا خودت ببخش، چند مرتبه هم کم فروشی کردم، دیگر حلال و حرام نمیکنم .
کربلائی بلند شد و رفت بدون اینکه من چیزی از حرفهای کربلائی دستگیرم شده باشد . عفت خانم زن نایب غلامعلی خان آمد ، تقریباً همان حرفهایی را خطاب به من گفت که کربلائی صادق پیش پایش گفته بود و بعد در حالیکه پوست دل گوشت آلودش را گرفته بود و لای انگشتهای سفید و چاقالویش می فشرد خطاب به من گفت :
پسرم من در این ماجرا تقصیر نداشتم. خدا لعنت کند عباس آقای قصاب را ! روز اولی که مرا دید و گوشت را کف دستم گذاشت از زیر مچم را با دست های مردانه و چرب و نرمش چنان فشاری داد که زانوهایم سست شد ، چکار کنم ؟ من نمی خواستم ولی شد !
عفت خانم رفت آسید جلال آمد، بعد از همان تعارفات با خداوند خطاب به من گفت پسرم تو پاکی، تو معصومی، تو هم فردا مثل ما بزرگ میشی، ولی خدا را به سر شاهد می گیرم من راضی نبودم که اینطور بشه ولی شد .
بعد سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت : خداوندا، پیارسال که روح آسید مصطفی را به بارگاه خودت احضار کردی، خدا بیامرز یک روز قبلش، پنهان از زن و بچه اش شش هزار تومان به من داد که برایش نماز و روزه بخرم چون زن و بچه اش اگر می فهمیدند نمی گذاشتند و من به وصیت آن خدا بیامرز عمل نکردم و جز من و تو هم تا امروز کسی خبر نداشت. حالا هم هر وقت پولدار شدم دین خدا بیامرز آسید مصطفی را ادا می کنم، خدایا خودت ببخش.
آسید جمال رفت، نجیبه خانم زن آسید جمال آمد گفت خدایا، مرا ببخش، من در این ماجرا مقصر نبودم، خدا لعنت کند اسد الله خان و … اول اون چشمک زد .
حالا منهم نشستم و به حرفهای یکی یکی شان گوش می کنم بدون اینکه چیزی بفهمم ، نجیبه خانم رفت .
نایب غلامعلی خان آمد گفت خدایا خودت ببخش من آخرین گناهی که کردم خودت بهتر میدونی ولی چرا سیف الله و دزد کردی که من زنش رو توی نظمیه ببینم ؟! عوضش من هم به سیف الله خیلی کمک کردم، خدایا خودت بهتر می دونی که طبق قانون سیف الله باید شش سال توی زندون می موند. من پرونده رو جوری براش درست کردم که یک سال براش حبسی بریدن. نایب غلامعلی خان رفت، عزیزه خانم دختر خدا بیامرز کربلائی صادق آمد .
گفت خدایا تو خودت میدونی که من از این کارها سر رشته نداشتم، این تقصیر جهانگیر پسر همسایه مون بود ، حالا جواب بابام رو چی بدم؟
عزیزه خانم رفت، جواد آقا پسر ارشد آسید جمال آمد؟ گفت من چه تقصیری دارم، مریم دختر نایب غلامعلی اول به وسیله کلفت شون پیغوم داد ، من که گناهی نداشتم.
جواد رفت و من کم کم داشتم معنی گناه را می فهمیدم که گناه یعنی چی.
بعد از جواد، مریم دختر نایب غلامعلی خان آمد گفت خداوندا منو ببخش ، من و جواد تقصیری نداشتیم شیطون گول مون زد …
مریم رفت، خدا بیامرز پدرم آمد، پدرم رفت خدا رحمت کرده مادرم آمد، اجازه بفرمائید عرض کنم پدر و مادر من جزء معصومین بودند و هیچ گناهی مرتکب نشده بودند!
آنها که رفتند اکبر آمد ، سرش را به طرف آسمان گرفت و گفت خداوندا تو خودت میدونی که بابام میگه من هشت سال بیشتر ندارم و نمیدونستم گردو بلند کردن از در دکون آقا حسام گناهه، دیگه نمی کنم.
اکبر رفت، مجتبی آمد. گفت به خدا تقصیر من نبود، ما داشتیم تیله انگشتی بازی می کردیم، رجب گفت بریم صدیقه رو ماچ کنیم و در ریم.
مجتبی رفت، بعد محسن و عزت و رضا و رسول و حسن آمدند و یکی یکی اعتراف کردند و رفتند.
اعتراف ها که تمام شد، من هم به جمع بقیه پیوستم و دست جمعی لب مظهر قنات نشستیم و وضو گرفتیم و بچه ها سر و صورتشان را شستند و با خیال راحت وارد امامزاده شدیم. ولی هنوز آقا از سرخشم پایین نیامده بودند و هر کس دستش را به طرف ضریح دراز می کرد آقا پس می زدند.
خدا بیامرز کربلائی صادق باز کمی فکر کرد و گفت :
در بین ماکسی هست که اعتراف نکرده باشد ؟
یکی از بچه های تخس و حرامزاده برگشت و گفت بله خود خسرو اعتراف نکرده !
تمام بدنم شروع کرد بلرزیدن ، مثل اینکه سقف امامزاده را به سرم کوبیدند. اگر جلو در امام زاده کسی نایستاده بود، سر می گذاشتم به بیابان فرار می کردم.
کربلایی صادق با محبت جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و خیلی مهربان و با محبت گفت ، فرزندم تو در عمرت مرتکب گناه نشدی؟ در حالیکه مثل بید می لرزیدم
گفتم گناه چیه آقا ؟
گفت در همین ردیف کارهای ما که برات تعریف کردیم، مثلا کار بدی کرده باشی ، بچه ای را زده باشی، به گربه سنگ پرانده باشی، بدون اجازه مادرت شیرینی دزدیده باشی .
بغض گلویم را گرفته بود ، تمام تنم می لرزید. نگاهی به چشم های منتظر خدا بیامرز مادرم و اندام درشت و چشم های ملتهب پدرم کردم و یک مرتبه اشکم سرازیر شد و در میان هق هق گریه که به لال بازی افتاده بودم، گفتم پدر منو ببخش، . . . . من ت ت ت تقصیری ندارم ، تقصیر رضا و مهدی ! ! ! بود که من و به اینکار وادار کردن ، اون پول خوردهایی که بعضی روزها از توی جیبات گم می شد و دنبالش می گشتی و با مادرم دعوا می کردی ها ، من ور میداشتم .
یک مرتبه دیدم خون به صورت پدرم دوید، دستهایش را به کمرش زد و مادرم لنگه کفش را از پایش بیرون آورد و به دست گرفت و به طرف من حمله آوردند .
تف به صورتت بیاد پسره پر روی متقلب دزد دروغگو ! بزنم همین جا شکمتو پاره کنم ؟
بزنم تو سرت که مخت بیاد تو دهنت ؟ ای دروغگوی رذل ، ای پررو، ای بیشرف دزد.
خدا خیر بدهد به عفت خانم و عصمت خانم و عفیفه خانم و نجیبه خانم و عزیزه خانم و شریفه خانم و کربلائی صادق و آسید جمال و نایب غلامعلی خان که جلو خدا بیامرز پدرم را گرفتند و پادرمیانی کردند که :
نه آقا عصبانی نشین ، خب بچه است دیگه عقلش نمیرسه ، همه ما وقتی بچه بودیم از اینکار ها می کردیم ، این که اشکالی نداره ، شیطون رفته تو جلدش گولش زده ، ما که بزرگیم مگه میکنیم ؟
پدرم خدا رحمتش کند، کمی با کف دستش پیشانی اش را مالش داد و بعد خطاب بمن گفت: اگر به خاطر شرافت کربلائی صادق و نایب غلامعلی خان و عفت خانم و عصمت خانم و عفیفه خانم و نجیبه خانم نبود همین جا شکمت و سفره می کردم، برو شکر کن.
اطرافیان چند تا استغفر الله گفتند و صلوات فرستادند و به شیطان لعنت کردند و بعد از اعترافات من دوباره به ضریح مطهر نزدیک شدند ولی آقا با همه اعترافات ما از سر خشم پایین نیامده بود که نیامده بود و اجازه نمی داد کسی دست به میله های آهنی ضریح نزدیک کند .
با ناراحتی از امامزاده بیرون آمدیم و ناهار خورده و نخورده، همه متفکر و مغموم و عصبانی، به طرف شهر راه افتادیم و بزرگترها قرار گذاشتند که پس فردا مجدداً به امامزاده برویم، بلکه تا آن روز انشاء الله آقا خشمشان فروکش کرده باشد. پس فردا که روز چهارشنبه همان هفته باشد، به اتفاق همه آنها که پریروزش با هم بودیم، به زیارت رفتیم و اول با ترس و لرز به ضریح نزدیک شدیم ولی بعد با اطمینان و ذوق و شوق به ضریح چسبیدیم و حالا نبوس و کی ببوس . آقا از سر خشم پایین آمده بود و ما را می پذیرفت …
نگاهی به هم کردیم و همه را تا آنجا که قانون اجازه می داد بوسیدیم و در این موقع متولی امامزاده وارد شد و بدون مقدمه و سلام و علیک، در حالی که هم خوشحالی و هم شرمندگی از صورتش میبارید خطاب به کربلائی صادق خدا بیامرز که با او آشنائی بیشتر و قدیمی داشت گفت :
کربلائی ! بروید یک نان بخورید، صد نان صدقه بدهید، بروید همین امروز گوسفندی چیزی به زمین بزنید که خداوند به شما و بچه بارتان رحم کرده . آقا نگهدار شما بوده …
کر بلائی صادق در عین حالی که از بر سر لطف آمدن آقا و بخشش حضرت در پوست نمیگنجید، با دهان باز و چهره ای مشتاق که لبخند از لبانش دور نمیشد پرسید چطور مگر ؟
متولی امامزاده که اسمش بخاطرم نمانده، کیسه توتون چپقش را از بغل شال کمرش بیرون کشید و همانطور که مشغول
چاق کردن چپقش بود گفت :
هیچی کربلائی پنج شش روز است که این فرنگی ها کارخانه برق کوچکی در حسین آباد، یک دستش را بطرف قریه دراز کرد، نصب کرده اند و به پیشنهاد کدخدا باقر، کدخدای حسین آباد، اول برای شگون و یمن و برکت کار، پس پریروز یک رشته سیم برق به بقعه حضرت امامزاده دادند که بعد بیایند و لامپش را وصل کنند و با انگشتش سقف اطاقک امامزاده را نشان داد، همینکه ملاحظه می فرمائید، دیروز بعد از ظهر آمدند لامپش را وصل کردند .
سرهای ما دست جمعی به طرف سقف بالا رفت و نگاه مان در مسیر انگشت متولی امامزاده راه کشید و لامپ خاموش بالای بقعه را که از سقف آویزان بود دیدیم .
بله آقا، خودتان اطلاع دارید که تا هفته پیش اینجا برق نداشت، پس پریروز که سیم را کشیدند لامپش را وصل نکردند و تصادفاً یکی از سیم ها که سرش لخت بوده، روی میله های آهنی ضریح می افتد و اتصالی می کند. پریروز که شما اینجا تشریف آورده بودید من شما را دیدم ولی چون
در شهر کار داشتم، رفتم شهر. گفتم در برگشتن خدمتتان می رسم ولی وقتی آمدم، تشریف برده بودید. وقتی وارد امامزاده شدم و مطابق معمول دستم را به ضریح گرفتم، دیدم تکانم داد و مرا زد. اول وحشت کردم، بعد فهمیدم هر چه هست زیر سر این برق است، چون شنیده بودم که برق آدم را می گیرد. نگاه کردم دیدم درست است، سر یکی از سیم ها که لخت بوده به میله ضریح چسبیده. اتفاقاً پریروز که شما و بچه ها اینجا تشریف داشتید، کارخانه را روشن کرده بودند و داشتند امتحان می کردند، خدا خیلی به شما و بچه ها رحم کرده .
کربلائی صادق نگاهی به آسید جمال ، آسید جمال نگاهی به پدرم ، پدرم نگاهی به نایب غلامعلی خان ، نایب غلامعلی خان نگاهی به عفت خانم و همینطور عفت خانم بعصمت خانم، عصمت خانم به عفیفه خانم و نجیبه خانم و اکبر به مرتضی مرتضی به محسن نگاه کردند و طوافی کردیم و از امامزاده بیرون آمدیم .
وقتی از در امامزاده بیرون می آمدیم کربلائی صادق خطاب به نایب غلامعلی خان به حالت سرزنش گفت :
نایب شما چطور متوجه نشدین ؟
آخر من فکر نمی کردم که به حسین آباد برق آورده باشند .
بالاخره هر چه باشد شما که از ما چند پیراهن بیشتر پاره کرده بودین .
هول شدم کربلائی ، اصلا فکرش رو هم نمی کردم ، وقتی دیدم شما که ماشاء الله سرور همه ما هستید خودتان را باختید، من به کلی حواسم پرت شد و کف دست راستش را محکم به پشت دست چپش کوبید و گفت :
ده! ده ! ده ! ده! چطور بیخودی گیج شدیم ها ؟ چطور نفهمیدیم؟ حالا هم طوری نشده کربلائی، ما که گناهی مرتکب نشدیم، اگر هم گول شیطان را خورده باشیم خداوند خودش از سر تقصیرات ما می گذره .
ناهار خورده و نخورده، خوش حال و در عین حال مغموم و متفکر، به طرف شهر راه افتادیم .
بین راه هر چند قدم به چند قدم یک نفر از میان جمع مرا به کناری می کشید. کمی نقل و شکر پنیر و نخودچی و کشمش
و آب نبات و از این جور چیزها کف دستم یا در جیبم می ریخت و آهسته در گوشم می گفت :
اونهایی که خسروجون پریروز شنیدی ها ، همین جوری گفتیم، شوخی بود، داشتیم بازی می کردیم، یه وقت خسروجون مبادا به کسی بگی ، آدم وقتی دست جمعی میاد بیابون، برای اینکه سرش گرم باشه می خواد تفریح کنه ، بازی کنه، پریروز هم ما بازی می کردیم خب مامانی ! ؟ تو هم دیگه دست تو جیب بابا نکنی ها گناه داره . . . فهمیدی ؟
بله فهمیدم !
بارک الله پسرم فراموش کنی ها، مبادا به کسی بگی، اگه بگی آدم گناه در میاره !
و وقتی هم می خواستند بروند، عفیفه خانم یا نجیبه خانم یا کربلائی صادق و نایب غلامعلی خان بیاید زنخدان کوچکم را لای انگشتهای درشت و زمختشان می گرفتند و به عنوان نوازش می کشیدند و می گفتند :
آفرین پسرم ! بارک الله بچه خوب ! …
که به خدا هنوز جایش درد می کند!