خسرو شاهانی – قسمت سوم – قسمت چهارم

خسرو شاهانی، یکی از برجسته‌ترین طنزنویسان معاصر ایران است که با قلم طنزآمیز خود، به نقد و بررسی مسائل اجتماعی و اخلاقی جامعه پرداخت. او با نگاهی تیزبینانه و زبانی طنزآمیز، به ریشه‌های مشکلات اجتماعی پرداخته و با بزرگنمایی این عیوب، آن‌ها را به چشم خواننده می‌آورد. شاهانی طنز را ابزاری برای اصلاح جامعه می‌دانست و با استفاده از آن، به نقد رفتارهای نادرست و ناهنجاری‌های اجتماعی می‌پرداخت.

خسرو شاهانی: طنزنویس توانای معاصر ایران

کار رسمی مطبوعاتی خسرو شاهانی از سال ۱۳۳۴ با روزنامه خراسان آغاز شد و او به سرعت به یکی از ستون‌نویسان محبوب این روزنامه تبدیل شد. او پس از آن با نشریات معتبری همچون توفیق، گل‌آقا و فکاهیون همکاری کرد و آثارش در این نشریات با استقبال گسترده خوانندگان روبرو شد. شاهانی در آثار خود، با زبانی ساده و روان و نثری محکم و موثر، به بیان موضوعات پیچیده می‌پرداخت و خواننده را به تفکر و تأمل وا می‌داشت.

از ویژگی‌های بارز آثار شاهانی، طنز تلخ و گزنده اوست که در عین حال، خواننده را به خنده و تفکر وامی‌دارد. او با استفاده از شخصیت‌پردازی‌های قوی و موقعیت‌های طنزآمیز، به نقد رفتارهای روزمره و عادات نادرست جامعه می‌پرداخت. شاهانی در آثار خود، به مسائل مختلفی از جمله فساد اداری، تملق‌گویی، ریاکاری و … پرداخته و با نگاهی طنزآمیز به آن‌ها، به نقد و بررسی آن‌ها پرداخته است.

آثار خسرو شاهانی، به دلیل طنز قوی و گزنده و همچنین نگاه انتقادی او به مسائل اجتماعی، همواره مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته است. او با آثار ماندگاری همچون “کور لعنتی”، “کمدی افتتاح”، “پهلوان محله” و “آیین شوهرداری”، نام خود را به عنوان یکی از طنزنویسان بزرگ ایران در تاریخ ادبیات ایران ثبت کرده است.

رهبر

…. آفتاب کم رنگی سطح خیابان را پوشانیده بود و تکه های برف یخ زده که بقایای برف سه شب پیش بود، در حاشیه پیاده روها ، کنار جوی های دو طرف خیابان و آنجاهایی که آفتاب کمتر می گرفت دیده می شد . سوز سردی که از روی  کوه‌های پر برف بر میخاست، سروگوش مردمی را که یقه های پالتوشان را تا نزدیک شقیقه هایشان بالا کشیده بودند آزار می داد.

بعضی از مغازه دارها که سحر خیز تر از دیگران بودند، مشغول رفت و روب داخل دکان یا آب و جاروی جلو مغازه شان بودند.

صفی طولانی از زن و مرد و محصل دختر و پسر و کارمند و بازاری در زیر تابلو ایستگاه توقف تشکیل شده بود و انتهایش به چهار راه یک کیلومتر پائین تر می رسید ، نفس گرم منتظران همین که از سوراخ بینی یا دهانشان بیرون می آمد، به صورت بخار کمرنگی، چرخی در هوا می زد و محو می شد .

رهبر- خسرو شاهانی

اتوبوس های دو طبقه که مأمور حمل و نقل مسافران این خط بودند، پر و خالی و نیمه پر از ایستگاه مبدأ حرکت  می‌کردند و بدون اینکه در این ایستگاه که ایستگاه فرعی و بین راه بود نگهدارند، از جلو چشمهای مسافران منتظر و سرمازده می گذشتند و مسافران تنها عکس العملی که از خودشان نشان می دادند این بود که در قبال بی اعتنائی راننده، با خشم و نفرت پا به زمین می کوبیدند و گویی تازه به یادشان آمده برای چه آنجا ایستاده اند، غرغرشان بلند می شد و به زمین و زمان ناسزا می گفتند و بدون آشنائی قبلی و سابقه دوستی، با بغل دستی شان بلند بلند صحبت می کردند .

آقا به جان عزیزتون از صبح ساعت هفت و ربع من اینجا وایسادم و یکی از این خدا بی خبرها نگه نداشت که من و سوار کنه .

میدونم آقا ، من خودم بعد از شما اومدم و زیر دست تون وایسادم ، کو رحم ، کو مروت . راست میگن سواره از پیاده خبر نداره و …

… وهم صحبتش ضرب المثل او را تکمیل کرد: و سیر از گرسنه . اما چه میشه کرد آقا ؟ کسی به فکر ما نیست .

معلومه که تو این دنیا هیچکس به فکر هیچکس نیست. آدم باید خودش به فکر خودش باشه، اگر ما دست به دست هم بدیم با هم همکاری بکنیم، جلو دو تا از این اتوبوس ها رو بگیریم و حساب راننده رو برسیم، کار درست میشه.

سومی که پیدا بود کارمند دولت است و کیفی به دست داشت و مرتب این پا و آن پا می شد، دندانهایش را روی هم فشرد و میان حرف این دو نفر دوید .

… بیچاره راننده چه بکنه ؟ چه کاری از دستش ساخته است، یه اتوبوس بهش دادن سرخط پر می کنه، ته خط خالی می کنه. کار دیگه از دستش ساخته نیست، باید فکر اساسی کرد .

پیر مردی که ظاهرش نشان میداد کاسب کار دست سوم و چهارم است و لبه پالتو پشت و رو شده اش را تا پشت گردنش بالا کشیده بود و دوسر لبه یقه پالتو را با دست روی زنخدانش نگهداشته بود همانطور از پشت حجاب ! بدون اینکه دستش را بردارد ویقه را آزاد کند گفت :

ای آقا … این شهر همون شهره و این مردم همون مردم، مگه یادتون رفته وقتی شرکت های خصوصی بود، با یک قرون چطور مردم و به موقع سر کارشون می رسوندن و همیشه هم برای سوار کردن مسافر بین شاگرد شوفر ها و راننده های اتوبوسها اختلاف پیدا می شد و اغلب با هم کتک کاری می کردن ؟ تازه آن موقع تعداد اتوبوس ها به این اندازه نبود و اینقدر هم گنجایش نداشت. معذلک هیچوقت ما اینقدر سرگردونی نمی کشیدیم، حالا اتوبوس های یک طبقه شصت تا هفتاد تا آدم می گیره. دو طبقه اش صد و چهل پنجاه نفر، باز هم وضع ما اینه .

… در این موقع غرش یک اتوبوس دو طبقه رشته کلام بحث کننده گان را پاره کرد و گردن ها مثل گردن غاز به سمت چپ که مسیر حرکت اتوبوس بود برگشت ، چند نفر که با شهامت تر بودند یک قدم از صف جلو گذاشتند و با تکان دادن دست سعی کردند راننده را متوجه خودشان کنند. ولی چون ا توبوس نسبتاً پر بود، بدون توقف از جلو صف گذشت و منتظران را خشمگین تر و عصبانی تر به جا گذاشت.

صدای یکی از آن چند نفر بلندتر از دفعه قبل به گوش رسید .

بفرمائید ! .. جا داشتها .. نیگر نداشت ، پول بده، اعصابت رو خورد بکن، توی سرما سگ لرزه بزن و توی گرما عرق بریز، تازه دست آخر حرف رئیس اداره رو هم بشنو، آقا چرا دیر اومدی ؟ آقا مگه اینجا خونه خاله است ؟ آقا اینجا اداره است. آقا اینجا خونه عمه نیست که هر وقت دلت خواست بیایی و هر وقت دلت نخواست نیایی …

در این موقع جوان چهار شانه خوش سر و لباسی که با چند نفر فاصله از آنها در قسمت مقدم صف ایستاده بود جلو آمد و خیلی مؤدبانه گفت :

خسرو شاهانی - رهبر 2

آقایون چرا جوش بی خودی میزنین؟ این کار راه داره، ما اگه دست به دست هم بدیم و در عرض خیابون بایستیم و جلو این اتوبوسی که میاد بگیریم، برای خودش میکنه که نایسته! مارو که نمی تونه زیر چرخاش له کنه. ناچاره ترمز کنه، وقتی وایساد ما سوار میشیم .

… مثل اینکه راه حل عاقلانه ای بود چون همه یک صدا گفتند :

بله آقا! همین کارو می کنیم، چرا که نکنیم، وقتی به هم بدیم ، دست اتفاق به هم بدیم، به درد هم برسیم همه کارها درست میشه.

مرد جوان که انتظار نداشت به این زودی بتواند برای انجام این کار عده ای را با خودش موافق کند، بادی به غبغب انداخت و گفت :

وقتی اتوبوس اومد من اول خودم پیشقدم میشم، با هم جلوشو می گیریم. ببینم لوطی هست سوار نکنه ؟.. زن و بچه مردم تو این سرما سیاه شدن و …

سروکله اتوبوس دو طبقه ای پیدا شد. مرد جوان نفسی تازه کرد :

آقایون آماده باشین.

پیر مرد کاسبکار یک پایش را از صف عقب کشید و گفت :

حالا عجله نکنین .. باشه بلکه خودش وایسه اینکار بر خلاف قانونه .

مرد جوان که با گفته پیرمرد، مقام قهرمانی و رهبری اش را در خطر می دید، با عصبانیت خطاب به پیر مرد گفت :

باشه بلکه خودش وایسه چیه پیری؟ اگه می خواستن وایسن تا حالا وایساده بودن و دیگران گفته مرد جوان را تأیید کردند که :

بله آقا … این که رسمش نیست ! جلوشو می گیریم چی چی بر خلاف قانونه؟ سرگردنه که نمی خوایم بگیریم.

اتوبوس غرش کنان هر لحظه نزدیک تر می شد. رهبر جوان برای اینکه شهامت خودش را نشان بدهد و طرحی را که داده است خودش مجری اش باشد، یک قدم جلو گذاشت و وسط خیابان پرید و فریاد زد :

بیائید ….

چند نفر دیگر هم از صف جدا شدند. عده ای با احتیاط، چند نفری با اراده، دو سه نفری بی اراده به دنبال جوان کشیده  شدند و به رهبر پیوستند .

اتوبوس پیش آمد و وقتی راننده چشمش به عده ای در عرض خیابان افتاد که راه را بر او بسته اند، وضع را غیر عادی احساس کرد و چند قدم مانده به جمعیت ترمز کرد و با وحشت و نگرانی سرش را از پنجره اطاقک اتوبوس بیرون آورد !

چی شده آقایون ؟

مرد جوان که رهبری آن جمع را به عهده داشت به جای دیگران جواب داد :

چی می خواستین بشه آقا؟.. از صبح تا حالا ما تو این سرما داریم درجا می زنیم، علف زیر پامون سبز شد و یکی از شما از خدا بی خبرها نیگر نداشت ما رو سوار کنه، مگر ما چه گناهی کردیم ؟

راننده که احساس کرد آن طورها که می پنداشت وضع غیر عادی نیست و دعوا مثل همیشه بر سر سوار شدن است، خیالش راحت شد و داد کشید . می دونین با این عملی که کردین نزدیک بود هم خودتونو بیچاره کنین هم منو ؟.. اومد و ترمز من نمی گرفت چکار می کردین ؟

رهبر داد کشید: به درک، به جهنم که نمی گرفت فوقش می مردیم، لااقل از دست شماها و این زندگی کثیف که راحت می شدیم .

چند نفر از داخل صف به جمعیت جلو اتوبوس و رهبر پیوستند و به اصطلاح میانجیگری کردند که آقایون حالا صلوات بفرستین تموم شد. خوشبختانه جا هم خیلی داره.. بفرمائین آقایون … بفرمائین سوارشین

رهبر در حالی که رگ های گردنش را که از عصبانیت بالا آمده بود، با دستش ماساژ می داد. جلو در اتوبوس ایستاد و خطاب به جمعیت گفت :

سوار شین آقایون، من آخر کار سوار می شم. بفرمائین خانم ها .. عجله کنین …

ذوق زده وقتی از جلو رهبر رد می شدند و پایشان را روی رکاب اتوبوس می گذاشتند، نگاهی به قیافه مصمم جوان می انداختند و زیر لب دعائی نثارش می کردند و جمله ای به عنوان تشکر می گفتند .

– خیلی ممنون آقا

خدا خیرت بده

انشاء الله هیچوقت بد نبینی

متشکریم آقا

کاش همه مثل شما فکر می کردن. کاش یک موی شما توی تن بقیه بود و یک سری از این تعارف ها و تشکرها و دعاهای رایج .

یک سوم از مسافران صف سوار شدند و به مسافران قبلی پیوستند و اتوبوس پر شد. عده ای نشستند، عده ای به میله های عمودی کف و افقی سقف اتوبوس چسبیدند و عده ای هم که جا در داخل اتوبوس گیرشان نیامده بود، همانجا روی رکاب ایستادند و به هم آویزان شدند، فریاد کمک راننده بلند شد: بزن بریم .. جا نداریم

مرد جوان یا رهبر در آخرین لحظات که مطمئن شد

تا آنجا که مقدور بوده همه سوار شده اند، یک پایش را روی سطح کمی که بین دو کفش یکی از مسافران روی رکاب پیدا کرده بود گذاشت و پای دیگرش را از زمین بلند کرد که دستش را به میله کنار در برساند و خودش را نگهدارد و بین زمین و هوا معلق بود که … اتوبوس با یک تکان شدید از جا کنده شد و به راه افتاد … که یک فریاد ( آخ) و به دنبال آن سروصدای عده ای زیر سقف دم کرده و خفقان آور اتوبوس پیچید .

مرد … وایسا آقای راننده کشتی

و پنج شش قدم پائین تر، راننده اتوبوس را نگه داشت و چند نفر پائین پریدند و مرد جوان یا رهبرشان را که روی زمین پخش شده بود بلند کردند.

وقتی بلند شد، با ناراحتی روی یک پایش ایستاد. کف دست ها و قسمتی از گونه راستش در اثر کشیده شدن روی اسفالت خیابان خراشیده و به اصطلاح پوست مال شده بود و خون از محل جراحت راه افتاده بود .

چند نفر دیگر از اتوبوس پیاده شدند و عده ای دیگر که می ترسیدند اگر از روی صندلیشان بلند شوند، دیگری جایشان را بگیرد، با عجله و اضطراب و نگرانی، شیشه های اتوبوس را پس زدند و سرهایشان را از لای شیشه بیرون کشیدند و آنچه را می دیدند برای دیگران که در سمت دیگر اتوبوس بودند و نمی دیدند توضیح می دادند .

مثل اینکه از زانو آسیب دیده .

آره داره میلنگه … پای چپش هم هست !

اوه … اوه … اوه … چه خونی داره از صورتش میاد .

بمیرم الهی ، خودشه ! همون آقاهه است که جلو اتوبوسو گرفت .

لباسهاش همه گلی شده .

ببین چه شکلی شده، مادرت برات بمیره … خوب چرا عجله کردی جوون ، وای میسادی با ماشین بعدی میومدی .

…. و در خارج از اتوبوس محشر دیگری برپا بود ، رهبر لنگان لنگان خودش را جلو اتوبوس رساند و کف دو دست زخمی اش را روی سپر گذاشت و با صدای ناشی از ناراحتی درد پا و زخم صورت خطاب به راننده گفت :

من … نمیگذارم از اینجا تکون بخوری … باید بریم پاسگاه کاسه زانوی پای من و شکستی … چرا ؟ چرا راه افتادی ؟ و راننده جواب داد آقای محترم تقصیر من چیه؟ من پشت فرمون توی اطاقکم نشستم. چه خبر از بیرون دارم؟ تقصیر کمک راننده است که قبل از اینکه شما سوار اتوبوس بشین گفت حرکت کن .

من به کمک راننده کار ندارم. اون از تو بدتر، تو از اون بدتر، من نمی گذارم از اینجا بری.

چند نفری جانب جوان مجروح و به اصطلاح رهبر را گرفته بودند و به راننده بد و بیراه می گفتند و عده ای به طرفداری از راننده، جوان را تسلی می دادند .

تقصیر با راننده نبود آقا … کمک راننده بی موقع دستور حرکت داد .

حالا شده دیگه آقا کاری که آقا نباید بشه شده….

رضایت بده بریم

چی چی رو رضایت بدم؟ پامو شکسته، الان پام گرمه معلوم نمیکنه. بعد معلوم میشه سر و صورتمو از بین برده، رضایت بدم؟ چی چی رو رضایت بدم !؟

کم کم نگاههایی که تا آن موقع از داخل اتوبوس متوجه صحنه حادثه بود، روی صفحه ساعت های مچی کشیده شد .

لا اله الا الله. ساعت نه و نیم شدها ! بر هر چه مردم آزاره لعنت ! بدبختی رو ببین؟ یک ساعت اون جا توی صف معطل بشو، حالا هم که سوار شدی، خر بیار باقلا بار کن!؟

شانسه دیگه آقا چکارش می شه کرد ؟ حالا طوری نشده، زخم شمشیر که ور نداشته، شکایت داره. نمره اتوبوس رو وردار بده به پاسگاه. چرا دیگه ما رو معطل میکنه .

مردی که کنار پنجره نشسته بود شیشه ای را که بسته بود مجدداً باز کرد. شاپواش را از سرش برداشت و با خلق تنگی سرش را از پنجره به بیرون برد .

آقا معرکه درست کردی؟ قال رو بکن بریم

داریم دیر شد باز آقای رئیس میگه این چه وقت اداره اومدنه، مگه اداره خونه خاله است ؟

پیر مرد کاسب کار که سرد و گرم روزگار را بیشتر از دیگران چشیده بود، در حالی که انگشت اشاره اش را به شدت تکان میداد زیر لب غرید :

من همون اول وقت که این بنده خدا رو توی صف دیدم، آدم درستی ندیدمش. خیلی «ناتو» بود، اصلا قیافه اش نشون می داد شر بپا کنه .

آره بابا داره فیلم بازی میکنه .

دیگری فریاد کشید :

طوریش نیست که به خورده کف دستهاش پوست کن شده (پاشم) معلوم نیست راست میگه یا دروغ که درد میکنه بفرمائید! منم میتونم بلنگم ….

و از روی صندلی اش بلند شد در فضای تنگ راهرو اتوبوس، چند نفری که اطرافش بودند برایش جا باز کردند و در همان دو قدم راهی که کف اتوبوس باز شده بود، مرد شروع کرد به ادای لنگ ها را در آوردن که :

بفرمائید …. بنده هم میتونم بلنگم !؟

معلوم میشه که من راستی راستی می لنگم یا دروغکی؟ همه اش حقه بازیه؟ چاخانه می خواد بیچاره راننده رو تلکه کنه … و شلیک خنده عده ای از مسافران که شاهد آن صحنه بودند، زیر سقف اتوبوس پیچید .

نه والله ! ظهر شد باید به کار و زندگیمون برسیم. ما از این حقه بازی ها و ننه من غریبم ها زیاد دیدیم. بزن آقای راننده بریم

آنها که پیاده شده بودند، هر طور بود جوان را از جلو اتوبوس رد کردند و در حالی که زیر بغل هایش را گرفته بودند او را لنگان لنگان به پیاده رو بردند و با خنده یکی یکی صورتش را بوسیدند و دلداری اش دادند که نه بابا طوری نشده… چیزی نیست … خوب میشه… این بغل دواخونه است برو بگو دکتر کمی روش (مرکور کرم ) می ماله خوب میشه… آره بابا جون … خودت رو ناراحت نکن و از کار و زندگی ننداز، پاتم طوری نشده، خدای نخواسته اگر طوری هم شده باشه میری میدون مولوی میگی حاج غلامرضا شکسته بندو ،می خوام. همه می شناسنش، نشونت میدن …. لحظه ای بعد اتوبوس از جا کنده شد و جوان در حالی که یک دستش را به سینه دیوار تکیه داده بود و پای چپش را که ضرب دیده بود از زمین بالا نگهداشته بود و بغض گلویش را می فشرد، نگاهش را بدرقه اتوبوس و سر نشینان اتوبوس کرد. در داخل اتوبوس هنوز ذکر خیر او در میان بود.

ما که عجله نکردیم، به درک که پاش شکست.

می خواست صبر کنه با اتوبوس بعدی بیاد. ما چه تقصیری کردیم که باید معطل بشیم و چوب نفهمی آقا رو بخوریم ؟!

مرتیکه حقه باز شارلاتان

خجالتی

اصولا من آدم خجالتی هستم چند سال پیش که بخانه جدید نقل مکان کردیم دوماه به عید مانده بود . این خانه که مشرف به بیابان های اطراف شهر بود از خانه قبلی ما وسعتش بیشتر بود. تقریباً سیصد متر زمین بود که صد و خورده ای متر آن زیر بنا بود و بقیه اش هم صحن منزل را تشکیل می داد .

خسرو شاهانی - خجالتی

چهار تا باغچه نسبتاً بزرگ حوض بیضی شکل وسط خانه را محاصره کرده بود و وقتی ما به این خانه آمدیم، هم فصل درخت کاری بود و هم موقع کود دادن به باغچه ها و آماده کردن خاک برای درختکاری و گل کاری و این حرفها (معذرت می خواهم اصطلاح بهتری پیدا نکردم که جای کلمه کود بگذارم.)

معمولا ما ایرانی ها دوست می داریم در خانه ای که زندگی می کنیم حتماً حوض آبی و یکی دو تا باغچه و چند تا درخت و نهال و گل و سبزه ای داشته باشد و اگر دل و حوصله بیشتری  داشته باشیم ،مرغی ،کبوتری، قناری ، ساری چیزی هم به آن اضافه می کنیم. حتی اگر ژاندارم بشویم و به صحرا برویم، جلو پاسگاه بیابانمان را حتماً گل کاری می کنیم. حالا اگر گل هم نشد چند ترکه «گز » و چنار و بید در زمین فرو می کنیم و شاید روی همین حساب هم کشور ما را کشور گل و بلبل می گویند.

غرض … کارگری گرفتم که زمین باغچه ها را بیل بزند و خاکش را زیر و رو کند و به اصطلاح آماده تخم کاری و درختکاری بکند .وقتی خاک باغچه ها زیر و رو شد خدا نگهدارش باشد همان کارگری که روی باغچه ها کار می کرد گفت آقا، خاک باغچه خیلی خوبست اما کودش کم است. اگر پولت می رسد و دلت می خواهد که گل و درختی که در این باغچه ها می‌کاری بهتر رشد کند و بار بدهد، چند بار کود شتری یا گوسفندی بخر و قاطی این خاک ها بزن که رو به راه تر بشود .

گفتم به چشم. مگر ما چند سال می خواهیم در این دنیا زندگی کنیم؟ همین که یک روز آدم از خواب بلند بشود و گل و گیله ای در صحن خانه اش ببیند و گنجشکی روی شاخه درختش بالا و پائین بپرد، فکر می کنم لذت زندگی را بفهمد، این «کود» که گفتی کجا می فروشند ؟

گفت جای معین و فروشنده معلومی ندارد. از این شتر دارها که در همین یکی دو ماه از این حدودها می گذرند می توانی یکی دو بار کود شتری بخری و باغچه ها را آماده کنی.

او کارش را کرد و رفت و من هم به بچه ها سپردم گوش به زنگ باشند هر وقت ساربانی با شترهایش از این حدودها گذشت و کود شتری داشت، مرا خبر کنند. دو روز بعد بچه ها مژده دادند که شتربان با شترهایش آمده و روی پشت هر نفر شتر هم کلی جوال کود است خوشحال شدم و با عجله به طرف در خانه دویدم و با شتربان خوش و بشی کردم و بدون اینکه از مظنه کود شتری اطلاعی داشته باشم و یا نرخ تجارتی و شهرداری اش دستم باشد.

درباره مقدار و میزان و قیمت هر جوال پرسیدم و شتربان هم بعد از اینکه مدتی درباره خواص کودهایش داد سخن داد که چنین و چنان است و هر مثقالش را که پای درخت چنار بریزی سیب و گلابی می دهد با اندازه هندوانه، شریف آباد و چمن را چنان می کند و چمان را چنین چهار جوال. کود شتری از قرار هر جوالی شش تومان و پنج قران به من هالوی خجالتی کود ندیده و کود نخریده فروخت و رفت .

من هم کودها را در باغچه ریختم و با کمک بیل قاطی خاک های باغچه کردم و دو روز بعد ده دوازده اصله درخت آلبالو و گیلاس و سیب و به و زرد آلو و گوجه و از این جور چیزها خریدم و در باغچه ها نشاندم که تابستان زیر سایه اش بنشینم و میوه ای از شاخه هاشان بچینم و گلویی تازه کنم .

خسرو شاهانی - خجالتی 2

دو روز بعد صدای زنگ گردن یک کاروان شتر که از مقابل خانه ما می گذشت به گوشم رسید و بچه ها که در کوچه بازی می کردند مژده آوردند که بابا شتری کود آورده!؟ گفتم ما پریروز کود خریدیم بسمان است، می خواهیم چه کنیم؟ تجارت کود که نمی خواهیم بکنیم. در این گیر و دار گفت و شنود با بچه ها بودم که زنگ در خانه صدا کرد. دم در رفتم، همان شتربان پریروزی بود، شترهایش را مقابل در خانه خوابانده بود و منتظر من بود. سلام و علیکی کردیم و با یک دنیا لطف و محبت و صفا گفت: راستش آقا چون دیدم شما خیلی آدم خوبی هستید و علاقه زیادی به گلکاری و درختکاری و کشت و زرع دارید، برایتان کودی آوردم مثل زعفران قاین ، پوک ، مانده که یک مثقالش در همه مملکت پیدا نمی شود. محض خاطر شما رفته ام از هشت فرسخی آوردم .

نگاهی به قیافه خسته و آفتاب زده اش کردم دیدم دور از جوانمردی است که این با با بخاطر من خودش و شترهایش را به زحمت بیندازد و از هشت فرسخی برای من کود بیاورد و من نخرم. در حالی که پرده ای از شرم و خجالت روی صورتم سایه انداخته بود دستهایم را به هم مالیدم و گفتم راضی به زحمت شما نبودیم. حالا بفرمایید تو دم در که بد است، مگر آن کودهایی که پریروز به ما دادی خوب نبود ؟

گفت چرا نقص نداشت، منتهی این کود چیز دیگری است. حیفم آمد به کس دیگر بدهم و گرنه از آنجا تا اینجا صد نفر جلو مرا گرفتند ندادم. کود آقا کود، گوسفندیست. آن هم نه کود گوسفندهایی که در شهر کاغذ و زباله خورده باشند. کود گوسفندها نیست که در دامنه کوه های دماوند ورود هن و گلاب دره و فرحزاد چریده اند. شما نمیدانی آقا این کود چه خاصیتی دارد و چه قوتی به ریشه درخت می دهد. به شرافتت قسم کودیست که لنگه ندارد . لبخندی حاکی از حق شناسی زدم و گفتم : باری چند ؟

گفت چون شمایی باری هفت تومان و پنج قران بده. فکر کردم گران است، خواستم چانه بزنم مثل اینکه شتربان قصد مرا در چهره ام خوانده باشد، پیشدستی کرد و بلافاصله چهار انگشتش را کف دستش خواباند و انگشت شستش را روی قفسه سینه استخوانی اش کوبید و گفت به این حضرت… و بعد انگشت اشاره اش را بلند کرد و با دو سانتی متر فاصله مقابل سینه من نگهداشت و قسمش را تکمیل کرد که این تن و کفن کردم سر راه هشت تومن و پنج زار می خریدن ندادم. اما چون دیدم شما آدم خوبی هستی حیفم آمد که این کود رو به یکی دیگه بدم. فقط برای شما نگه داشتم .

فکری کردم و دیدم بابا که با من حساب و کتابی ندارد و قسم بی خودی هم که نمی خورد و حتماً فهمیده من آدم خوبی هستم، خواسته به من خدمتی بکند … گفتم بیار خالی کن !

چهار بار کود گوسفندی که گوسفندهایش در دامنه های دماوند و رودهن و گلاب دره چریده بودند کنار حیاط خالی کرد و چایی تعارفش کردیم و خورد و پولش را گرفت و وقتی می خواست برود پرسید درخت هایی که در باغچه زدی چی هاست ؟

گفتم زرد آلو، آلبالو، گیلاس، گوجه، سیب از این جور چیزها چطور مگر ؟

نگفت و لبخندی زد و رفت .

ساعت دو بعد از ظهر فردای آن روز که تازه از راه رسیده بودم و داشتم لباس عوض می کردم، زنگ در خانه صدا کرد. بچه ها در را باز کردند و مژده آوردند که بابا ! شتری کود آورده ؟

کدام شتری؟ ما که دیگه کود نخواستیم !

گفتند یک آقای شتری دیگه است، دیروزی نیست .

دم در رفتم دیدم یک قطار هفت هشت تائی شتر مقابل در خانه خوابیده و شتربانی که تا آن روز ندیده بودمش، پشت چهار چوب در خانه ایستاده .

سلام کرد و جواب دادم و گفت کودها را کجا خالی کنم؟

کدام کودها را آقا ، من که کود از شما نخواستم!

کودهایی که آقا شعبون ساربون سفارش داده.

شعبون ساربون کیه ؟

همونی که دیروز و پریروز براتون کود شتری و گوسفندی آورد. سلام رسوند گفت به آقا بگو اون چند تا نهال گیلاسی که زدی بار نمیده مگر کود بر شاخ دار پاش بریزی و حالا من براتون آوردم .

خودش کو ؟

کی کو ؟

آقا شعبون !

کار داشت به من گفت براتون بیارم .

تازه فهمیدم که اسم کود فروش پریروزی شعبون آقاست. گفتم ممنون ولی من آخر این همه کود را چکار کنم؟ گفت والله من بی تقصیرم آقا شعبون سفارش داده و من هم این همه راه به خاطر شما به پشت آبادی های «درکه» و «اوین» رفتم و براتون کود بز شاخ دار آوردم. یعنی دونه دونه جمع کردم چون آقا شعبون خیلی از شما تعریف کرد و سفارش تونو به من کرد !

فکری کردم دیدم بابا محبتی کرده و با اینکه خودش کار داشته، معذلک از فکر من و نهال های گیلاسم غافل نبوده و این بنده خدا را به زحمت انداخته و رفته از پشت آبادی های «درکه» و «اوین» برایم کود بز شاخ دار آورده. دور از انسانیت است که با شترهای خسته اش این همه راه بیاید و دست خالی برگردد .

لبخندی از روی حق شناسی زدم و گفتم باری چند ؟

گفت قابلی نداره چون آقا شعبون سفارش شمار و کرده هر چی دلتون میخواد بدین .

خیلی ممنونم فکر نمیکنین که اگر کود باغچه زیاد بشه، ریشه درخت ها رو بسوزونه ؟ باغدارها اینجوری میگن

اختیار دارین حضرت آقا ! این کود، کودی نیست که درخت رو بسوزونه. کود بز شاخ دار آبادی های پشت «درکه» و «اوینه» کود بز شاخ دار ! می فهمی یعنی چی ؟

نه از کجا میفهمم !

آها …. یعنی کودی که بغل سنگ بریزی بار میده!

بارک الله به کود بز شاخدار ، خب گفتم ، آخرش باری چند ؟

آخرش ، چون شمائین باری ده تومن و بعد دست استخوانی و پت و پهن سنگینش را چنان روی شانه ام کوفت که گفتم کتفم کنده شد و با قیافه خوشحالی که انگار گنج بی رنج پیدا کرده بود گفت، این تن بمیره (یعنی بنده ) کودی بهت دادم که به جای پلو میشه دم کرد .

گفتم خدا از آقائی زوالت نیاره برادر ، چهار بار خالی کن !

چهار بار کود بز شاخ دار کنار حیاط خالی کرد و چهل تومان پولش را گرفت و رفت .

راستش ترسیدم که این چهار بار کود را توی باغچه بریزم. چون همان طور که گفتم از باغدارها شنیده بودم کود زیادی نهال و درخت را می سوزاند. گفتم حالا کنار حیاط باشد تا بعد سر فرصت از این باغدارها بپرسم اگر گفتند ضرر ندارد قاطی خاک باغچه می کنم.

نمی دانم ساعت چهار بود یا چهار و نیم بعد از ظهر همان روز که تازه از خواب بلند شده بودم و داشتم ریشم را می تراشیدم که زنگ در خانه صدا کرد .

بچه ها در را باز کردند… صدای دورگه (یا الله) مردی ناشناس زیر سقف را هر و پیچید و بعد از بچه ها پرسید اینا رو کجا خالی کنم ؟

با همان ریش صابونی نصفه تراش بلند شدم از اطاق بیرون دویدم و در راهرو منزل سینه به سینه مرد سیاه چرده گونی به پشتی که عرقچین سیاهرنگی به سر داشت و ریش جو گندمی کوتاهش در زیر قشری از گرد و غبار و خاکه پهن، پنهان شده بود خوردم .

سلامی که در تن صدایش خستگی ناشی از سنگینی کوله بار و راه پیمایی درازش موج می زد به من کرد و سؤالش را دوباره تکرار کرد .

اینارو کجا خالی کنم ؟

چی رو کجا خالی کنی بابا ؟

این کودهای مرغی رو دیگه !

کود مرغی کی خواسته بود، کود مرغی چیه ؟

کود مرغی دیگه برای پای درخت های زردآلو آوردم .

یعنی چه؟ کی گفت بیاری؟ من که از شما کود مرغی نخواستم !

کلوخ گفت : کلوخ کیه ؟

کلوخ ساربون دیگه ، همونی که دو ساعت قبل براتون کود بزشاخ دار آورد رفیق شعبون.. کجا خالی کنم؟

باز میگه کجا خالی کنم !؟ عزیز جان من دو سه بار کود شتری می خواستم خریدم رفت پی کارش ، کود مرغی را چه کنم ؟

… همانطور که با پنجه های خاک خورده و زحمتکش سر نخ بسته گونی را گرفته بود، شانه اش را خم کرد و گونی در هوا نیم چرخی زد و گونی را روى موزائیک های کف را هر و گذاشت و با پشت دستش مختصر عرقی را که از زیر لبه عرقچینش بیرون دویده بود پاک کرد و گفت :

ما که بد شما را نمی خواهیم آقا! کلوخ آنقدر از شما تعریف کرد، آنقدر از آقایی و انسانیت شما حرف زد که من گفتم اگر از زیر سنگ هم که شده برای درخت های زرد آلوی آقا کود مرغی تهیه می کنم، شما می دانید این کود مرغی را من از کجا تهیه کردم و مال چه جور مرغی است؟ شما بخیالتان که مال مرغ های ماشینی و بی پدر و مادر آمریکایی است ؟

رفته ام سه فرسخ بالاتر از خوار و ورامین که پای هیچ آمریکائی و مرغ آمریکائی به آنجا نرسیده برایت کود مرغ و رامینی آوردم که بجان عزیزت نباشد به مرگ خودت، این کود را در بازار عطارها مثقالی می فروشند برای علاج سیاه سرفه و باد نزله و سرخک می برند، من یک گونی اش را برایت آورده ام میگویی نمی خواهم؟ اگر به خاطر دوستی با کلوخ و آقائی خودت نبود همین الان می بردم بدو برابر پولی که از شما می گیرم می فروختم… حالا کجا خالی کنم ؟.

ببر بریز کنار کودهای بز شاخدار کنار حیاط … چکارش کنم !؟

بیچاره راست می گوید و گرنه مرض که نداشت از سه فرسخی بالای ورامین برای من کود مرغی بیاورد. محبت را که نمی شود ندیده گرفت .

بار گونی کود را کنار دیوار حیاط خالی کرد و سی و پنج تومان گرفت و رفت . پس فردا ظهر که از اداره آمدم اهل منزل مژده دادند امروز شما که نبودی رجب ساربون آمد و دو گونی کود کبوتری آورد کنار حیاط خانه خالی کرد و گفت پولش را هم بعد می آیم از آقا می گیرم .

لای دست پدرش خندید که چنین کاری کرد. رجب ساربون کیه؟ من کود کبوتری نخواستم !

گفتند ما هم همین حرفها را به او گفتیم اما گفت آقا نمی داند که من چه خدمتی به ایشان کردم .

یعنی چه ؟ ما شدیم یک پا تاجر عمده کود و خودمان خبر نداریم !

درد سرتان ندهم این رفت آن آمد کلوخ رفت شنبه آمد، شنبه ساربون رفت رجب ساربون آمد، رجب رفت صفر آمد صفر رفت جمعه و محرم و رمضان آمدند و هر کدام هم یکی دوبار کود گنجشکی و کبوتری و بز پیشانی سفید و گوسفند بی دنبه و شتر کویر ندیده برای این چهار شاخه درخت وامانده ای که معلوم نبود بگیرد یا نگیرد، به من خجالتی کمروی حق‌شناس فروختند و پولش را گرفتند و رفتند و جان کلام خانه ما نصفش تا کمر در انواع کودها فرو رفت .

از آن طرف با باز شدن پای کود فروش ها و ساربان ها و قاطر چی ها به خانه بنده و معامله بلا انقطاع من با کود فروش ها، گویا در و همسایه را به فکر می اندازد که چهار باغچه دومتر در دومتر و چهار تا نهال و سه تا درخت، این همه کود نمی خواهد. حتماً حساب هایی است که این بابا می داند و ما نمی دانیم. حتماً خبری است، حتماً پشت پرده اسراری است. بیخودی که یک آدم شب و روز این همه کود نمی خرد و انبار نمی کند .

جسته گریخته می شنیدم و در برخوردهای اتفاقی با همسایه ها و طرز برداشت کلام و حرف زدنهایشان احساس می کردم که روی من حساب خاصی باز کرده اند. عده ای معتقدند که من مرد سیاستمداری هستم که نبض سیاست جهان در دست من است؛ و ای بسا که کود خریدن مداوم بنده مربوط به توسعه جنگ ویتنام باشد. بازاری های محله مرا یک اقتصاددان و وابسته به وزارت اقتصاد می دانستند که خبرهای پشت پرده ای از بازار مشترک اروپا دارم. باغدارهای بیابان های اطراف محله ما مرا یک پا نابغه در امور کشاورزی تشخیص داده بودند و در عین حال وابسته به وزارت فلاحت که هر خبری هست اینجاست !

دست زیاد شد و همه به فکر افتادند که کود بخرند و انبار کنند. دیگر نوع کود برایشان مهم نبود. هر جور کودی بود خوب بود. همین که زنگ گردن شترها و لی لی ساربان – ها از یک کیلومتری به گوش می رسید، در و همسایه اگر مریض داشتند، اگر آب به دستشان بود، اگر زائو سرخشت نشانده بودند، کار و زندگیشان را رها می کردند و به طرف ساربان ها می دویدند و گاهی از اوقات بر سر خرید کودها رقابت بین خریداران در می گرفت و کار به کتک کاری می کشید، عین زمان جنگ که مردم مقابل دکان های نفت فروشی و نانوایی هم دیگر را می خوردند و عمو برادرزاده و خاله خواهر زاده را نمی شناخت، به روی هم پنجه می انداختند و سفارش بیشتری به ساربان ها می دادند و زرنگترها در گوشی با ساربان ها مذاکره می کردند که محرمانه برای آنها کود بیاورند و برای اینکه رقبا نفهمند، کودهای سفارشی را نصف شب تحویل می گرفتند و درخانه هایشان انبار می کردند .

شتربانها هم که بازار گرمی پیدا کرده بودند، کودی بود که از بیابان های اطراف جمع می کردند و به محله و کوچه ما می آوردند و شب و نصف شب می فروختند و پولش را می گرفتند و می رفتند. چنان بازار سیاه کودی ایجاد شده بود که کم کم خود مرا هم شک برداشت که حتماً خبرهایی است که در و همسایه این طور به فکر کود خریدن افتاده اند. هر چه باشد اهل این محل سابقه شان بیشتر از من در این محله است و حتماً چیزهائی می دانند که من نمی دانم !

من، آدمی که این اواخر به زور کود از کلوخ و شعبان و رمضان تحویل می گرفتم، چند قرارداد محرمانه برای خرید کود باشتر بانها بستم. ولی مگر نوبت به من می رسید ؟

کم کم خبر کود خریدن اهل محله ما به محله های دیگر شهر سرایت کرد، همه جا صحبت از خریدن کود شتری و غیر شتری بود و در شهر جنب و جوشی به وجود آمده بود و بی آنکه کسی بداند چرا کود می خرد و به چه درد می خورد، همه به دست و پا افتاده بودند و هر کس سعی می کرد در این معامله نه تنها از دیگران عقب نماند، بلکه جلو هم بیفتد. تلگراف ها و تلفن ها به کار افتاد. مردم شهرستان ها خبر شدند که امروز روز خریدن کود است، عده ای این اقدام را به حساب دولت می گذاشتند و برای دیگران تشریح می کردند و توضیح می دادند که دستور مرکز است و اگر کسی کود نخرد در برابر دولت مسئول است. تجار و مهندسین کشاورزی کنفرانس های محلی ترتیب می دادند و با ایراد نطق و سخنرانی های آتشین پیرامون خواص کودشتری و مرغی و گنجشکی، اطلاعات تجارتی و فنی و کودشناسی شان را به رخ دیگران می کشیدند و مردم را برای خریدن کود تشویق می کردند .

رؤسای ادارات شهرستانها هم برای خوش آیند مرکز نشینان، بار بار کود شتری و گوسفندی و مرغی می خریدند و عکسشان را در حال خریدن کود در روزنامه های محلی و غیر محلی چاپ می کردند. و یا در کنار کیسه های کود عکس دسته جمعی می گرفتند و در مجلات به صورت رپرتاژ آگهی چاپ می کردند .

عده ای از ترس، عده ای ندانسته، جمعی از روی میل، کثیری از روی زرنگی، بعضی ها روی چشم هم چشمی و خیلی ها به خاطر روز مبادا، زیر دستان برای جلب رضایت مافوقها ما فوقها برای خوش خدمتی به بالاترها، چنان سر و دستی برای خرید کود می شکستند که بیا و تماشا کن. کم کم کار به جائی کشید که دیوارهای خانه های ما در کود فرو رفت. انواع مگس ها و پشه ها و حشراتی که عمری در به دری کشیده بودند، لابه‌لای کالاهای خریداری شده ما لانه کردند!

بوی نامطبوع فضای شهر و دیار ما در آفاق پراکنده شد. بچه هامان زرد و زار و خودمان علیل و ناتوان و بلا اراده  شده بودیم .

پرندگان لطیف و حساس که تاب و توانائی فضای محیط را نداشتند به بیابان های دور دست و سرزمین های ناشناخته کوچ کردند .

موجودات عجیب و غریبی که تا آن تاریخ ندیده بودیم، در میان این تل کثافت نشو و نما کردند و بزرگ شدند اما کسی جرأت نمی کرد حرف بزند و از وضع موجود شکایت کند. می ترسید ضرر کند. همه منتظر بودند ببینند همسایه بغل دستی اش با کودهایش چه می کند تا او هم همان کار را بکند. اما هیچکس عقلش بجایی قد نمیداد .

یک روز که در خانه تنها نشسته بودم و به وضع موجود فکر می کردم، دیدم زنگ در خانه صدا کرد. به خیالم باز برایم کود آورده اند. دم در رفتم، مأموری بود که ورقه احضار مرا آورده بود .

زیر ورقه را امضاکن !

چرا ؟

باید ظرف ۲۴ ساعت خودت را به عدلیه معرفی کنی

مگر چکار کردم ؟

من چه می دانم چکار کردی. خودت بهتر می دانی. امضاء کن زود باش .

زیر ورقه را امضاء کردم و کرایه پای مأمور را دادم و بیست و چهار ساعت بعد طبق نشانی که در ورقه ذکر کرده بودند رفتم .

محکمه رسمی بود و عده ای از در و همسایه و آشنا و  غریبه هم به عنوان شاکی و تماشاچی در لژ مخصوص نشسته بودند. نماینده مدعی العموم که خدا نگهدارش باشد، ادعا نامه ای در ده دوازده صفحه بزرگ علیه من قرائت کرد که همه اش یادم نیست ولی خلاصه اش این بود که بنده موجبات خسران و زبان تجار محترم را فراهم کرده ام. احتکار را در میان مردم رواج داده ام. بازار سیاه کود ایجاد کرده ام. در کاری که در صلاحیت من نبوده دخالت کرده ام، مرتکب نشر اکاذیب شده ام و از عنوان های مهندسی و دکتری در اقتصاد و فلاحت و … سوء استفاده کرده ام. فضای شهر را آلوده کرده ام، باعث کوچ دادن پرندگان از شهر و دیارم شده ام و خیلی حرف های دیگر که عرض کردم یادم نیست.

خسرو شاهانی - خجالتی 3

حالا من آدم ساده خجالتی هم ایستاده ام و گوش می کنم. به خیالم خطبه مخصوص قبل از رسمیت جلسه است که آقای مدعى العموم می خواند. چه می دانستم که این همه جرم و تقصیر متوجه من است .

وقتی قرائت خطبه یا ادعا نامه نماینده آقای مدعی العموم تمام شد، آقای رئیس خطاب به بنده فرمودند :

چه می گویی ؟

بنده عرضی نکردم قربان آقای مدعی العموم داشتند حرف می زدند.

مگر گوش نمیکردی ؟

چرا !

اینها همه اش مربوط به تو بود .

یعنی می فرمایید آقای رئیس، این همه جرمی که آقای مدعی العموم پشت هم ردیف کردند، بنده مرتکب شدم ؟ !

بله .

یعنی چه ! غریب گیر آوردی آقای رئیس ؟

چه انگیزه ای سبب شد که تو مردم را به کود خریدن تشویق کنی ؟

بنده لای دست پدرم خندیدم که چنین کاری کردم. من دو گونی کود می خواستم که از آقا شعبون خریدم.

شعبون کیه ؟

همکار کلوخ.

پس تو در اجرای این نقشه همدست هم داشته ای ؟ حالا خوب شد

همدستم کجا بود آقای رئیس، این بلاهایی که شما میگوئید و بمن نسبت می دهیدکار شعبون و رمضون و کلوخ و شنبه و محرم و صفر است نه من. این جماعت شتربان فضای این شهر و دیار را آلوده کردند نه من ! اینها پرندگان را کوچ دادند نه من. خر را ول کرده اید، پالانش را چسبیده اید؟ من هم یکی مثل بقیه .

… دست آقای رئیس با عصبانیت روی میز پیش دوید و پرونده قطوری را باز کرد و مشتی روزنامه و مجله بیرون کشید و جلو من ریخت و گفت :

خوب به عکسهای روزنامه ها نگاه کن…

خوب نگاه کردم آقای رئیس

این آقایان را که در حال کود خریدن هستند می شناسی ؟

نخیر از کجا میشناسم.

اینها مأموران دولت ، رؤسای ادارت ، معاونین ، شهرداران، بخشداران و حکمرانان هستند که در کنار جوال های کود ایستاده اند .

من چه کنم ؟

تو باعث شدی که علاوه بر مردم اینها هم فکر کنند دولت مرکزی نظرش این است و در نتیجه آقایان را اغفال کرده ای تا از خزانه دولت کود بخرند و شرح کود خریدنشان را با هزینه دولت به صورت آگهی در جراید چاپ کنند!

دیدم سنبه آقای رئیس خیلی پر زور است و اگر به همین سیاق پیش بروند، انفجار انبار مهمات تفنگداران آمریکا را در سایگون و غرق کشتی ایلات اسرائیل را در آبهای کانال سوئز و ترور پرزیدنت کندی و مردن بلیبرگ صاحب قلب عاریه و گم شدن نخت وزیر استرالیا وقتل لومومبا را هم به گردن من خواهد انداخت، که چرا دو گونی کود برای این چهار تا درخت وامانده خریده ام و هیچ راهی نیست که جرم ها را لااقل تا همین جا بگردن بگیرم. گفتم آقای رئیس می دانی قضیه چیست ؟

نه.

راستش زور من که به شما نمی رسد. زور شما هم که به شعبون و کلوخ و رمضون و شنبه نمی رسد. همان حکم آخری را صادر کن ببینم چه میشود ؟

پس به گناهت اقرار میکنی؟

نکنم چه کنم آقای رئیس !

آقای رئیس با غضب توأم با بی اعتنائی دستش را تکان داد و به من اشاره کرد که یعنی سر جایم بنشینم. بعد چیزهایی به منشی جلسه گفت که من نفهمیدم .

دست آخر تعهدی از من گرفتند که چون پرونده باز است فعلا از حوزه قضائی خارج نشوم که هر وقت کارم داشتند، سر وقت در جلسه حاضر شوم.

خدا خیرشان بدهد که در حقم ارفاق کردند و پرونده را نبستند !

به شانس آقا زاده بخر

… اول صبح با صاحب خانه دعوایم شده بود و اوقاتم تلخ بود، سه چهار تا گرفتاری مختلف هم داشتم که از صبح تا ساعت یازده دنبال هر کدامش که رفتم انجام نشده بود، منزل هم صورتی به دستم داده بودند که مشتی خرت و پرت مثل فلفل زردچوبه و لوبیا چشم بلبلی و ماش و عدس و گل گاوزبان و جوشاندنی برای بچه ها و مقداری قند و شکر و دو بسته چای و بیست تا دگمه و پنج متر کش زیر شلواری بخرم، که از ساعت یازده تا یازده و نیم، قسمت بیشترش را خریده بودم فقط مانده بود دکمه ها و پنج متر کش.

از سبزه میدان به طرف توپخانه راه افتادم که دکمه و کش را از لاله زار تهیه کنم، ضمناً همانطور که کیسه عدس و ماش و لوبیای چشم بلبلی به یک دستم بود و کیسه قند و شکر به دست دیگرم و بسته های جوشاندنی و فلفل زردچوبه و گل گاوزبان را در جیبهای کت و شلوارم چپانده بودم، گشاد گشاد مثل آدمهای باد فتق دار سینه کش خیابان ناصر خسرو را گرفتم و پیاده به طرف لاله زار آمدم و چون از سبزه میدان تا توپخانه راهی نبود که ارزش نشستن تاکسی داشته باشد، روی این اصل این مقدار راه را پیاده آمدم ضمناً  از فرصت استفاده کردم و بین راه مشغول حساب کردن شدم و دیدم در حدود هشت تومان و پنج قرآن کم دارم .

نمیدانم حاجی سرم کلاه گذاشته بود و به من کم داده بود یا گم کرده بودم یا در محاسبه خودم اشتباه می کردم. غرض همین که احساس کردم هشت تومان و پنج قران پولم کم است، برای پیدا کردنش بیشتر بته لاش افتادم و مثل حسابدارهای ورزیده صرافی های سابق، در حافظه ام به دنبال ارقام می گشتم و همین که پیدایش می کردم، با رقم قبلی جمع می زدم و حاصل جمع را در گوشه ای از مغزم نگاهش می داشتم تا رقم بعدی را پیدا می کردم.

در این گرفتاری اختلاف حساب و بحران مالی، پسر بچه سیزده چهارده ساله سمجی هم به دنبال من افتاد که آقا . . . ایشاء الله برنده می شین … همین بلیط و از من بخرین !

….. و این درست همان موقعی بود که نزدیک بود هشت تومان و پنج قران اختلاف حساب را پیدا کنم و برای اینکه رشته فکرم پاره نشود و حساب ها از دستم در نرود، آهسته فقط گفتم. نمی خوام آقاجون ….

ولی خیلی دیر شده بود، همین گفتن “نمی خوام آقاجون” سبب شد به کلی حسابهایم به هم بخورد و حاصل جمعی که به زحمت در حافظه ام درست کرده بودم، مثل بندکش شلوار که از دست آدم در برود و به داخل لیفه بدود، از دستم در رفت و گم شد….

وقتی خیالم راحت شد که حساب ها همه از دم مالیده شده، از روی صبر سرم را به طرف پسرک گرداندم و گفتم معذرت میخوام داداش پول ندارم .

گفت برنده میشی، صدهزار تومنیشه ها!

گفتم می دونم، ولی نمی خوام و راه افتادم و دوباره شروع کردم به جمع زدن ارقام اجناس خریداری شده .

هفت تومن و چند قران عدس شش تومان و شش قران ماش، به عبارتی می کند چهارده تومن و پنج قرآن هفت تومن و سی شاهی هم لوبیا چشم بلبلی می کنه به عبارتی

صدای پسرک بلند شد که … خوب بخر آقا دیگه…. تو رو حضرت عباس بخر … همین یکیه ، بشانس آقازاده بخر ! . . .

خسرو شاهانی - آقازاده

برای اینکه مثل آن دفعه حساب از دستم در نرود، جوابش را ندادم و به روی خود نیاوردم و شروع کردم به حساب کردن

چهارده تومن و پنج قرآن آن هم هفت تومن و سی شاهی می کنه بیست و یک تومن و ….

و برای چهارمین بار صدای پسرک بلند شد: به شانس خودتون بخرین به خدا برنده میشین دست من خوبه ….

کلک کار حساب کنده شد و اصلا نفهمیدم کدام رقم را به حساب آورده بودم و حاصل جمع تا آنجا که حساب کرده

بودم چند شد !؟

ایستادم سرم را بطرف پسرک گرداندم و گفتم

نمیخوام آقا جون. من یه دفعه برنده شدم دیگه  نمی خوام برنده بشم. ولم میکنی یا نه؟ راتو بکش برو من نه خودم شانس دارم نه آقازاده ام .

گفت… همین یکیه… همین و شما بخرین اگر برنده نشدین من همین جا وایسادم بیا پول بلیط و بگیر و برو….

کیسه عدس و ماش و لوبیا را آهسته روی زمین گذاشتم قدری بر بر نگاهش کردم و دستمالم را از جیبم بیرون کشیدم و قطرات عرقی که ناشی از گرمی هوا و فشار بار مثل شبنم روی گل بپیشانی ام نشسته بود پاک کردم و گفتم نمیخوام داداش برو قربونت برم ولم کن !.

پسرک دوسه قدم فاصله گرفت و به انتظار راه افتادن من ایستاد .

کیسه های ماش و عدس را برداشتم و حرکت کردم.

دستهایم بی حس و تنم از زور گرما عرق سوز شده بود. فشار جمعیت پیاده رو ناصر خسرو و بوی لجن و کثافت کف جوی آب داشت کلافه ام می کرد. از آن سه چهار کاری که می بایست انجام می دادم، هیچ کدامش به نتیجه نرسیده بود. هر وقت یاد دعوای صبح با صاحبخانه می افتادم، تمام اعضای بدنم شروع می کرد بلرزیدن و از همه بدتر فکر گم شدن هشت تومن و پنج قرآن مثل خوره روحم را می خورد. تمام ناراحتی ها را ندیده گرفتم و افکارم را جمع و جور کردم و سه باره بلکه چهار باره شروع کردم به حساب کردن، سی و دو قران جوشاندنی و هشت قران گل گاوزبان، این چهار تومن…

چهار تومن و دو بسته چای داخله دو پنج تومن و دو قران ده تومن و چهار قران اونجام چهار تومن این چهارده تومن و چهار قرآن …

صدای پسرک برای دهمین بار بلند شد :

آقا جون خوب تو که نمیخواستی بخری چرا منو از سبزه میدون تا اینجا آوردی ؟.

مثل اینکه نامه فدایش شوم برایش نوشته بودم یا ساقدوش لازم داشتم که از سبزه میدان تا جلو دار الفنون همراه خودم بیارمش. چیزی نگفتم و مشغول حساب کردن شدم این چهارده تومن و چهار قران او نجام شش تو من و سه قرآن ….

صدای ریز و مشمئز کننده پسرک باز در مغزم پیچید و مثل صدای سوت سوتک بچه ها پرده گوشم را آزار داد. به شانس دختر کوچولوتون بخرین. به شانس آقازاده تون بخرین… خوب بخرین دیگه..!

دیگر خلقم تنگی کرد، داشت نفسم بند می آمد، سرم درد گرفته بود و شقیقه هایم چنان به شدت می کوفت که صدایش را مثل کوبیدن هاون سنگی می شنیدم معطل نشدم.. کیسه های ماش و عدس و لوبیا و قند و شکر را کنار پیاده رو گذاشتم. با سر اشاره کردم، پسرک به من نزدیک شد. دستم را بالا بردم، چنان سیلی به بنا گوشش زدم که مثل دوک دو بار دور خودش چرخید، او هنوز مشغول چرخیدن بود که من دو دستم را به بنا گوشم گذاشتم و نعره ام بلند شد. بنی هاشم نمیخوام…. نمی خوام … نمی خوام، من آقازاده ندارم من دختر خانم ندارم . ولم کنین. آهای مردم بدادم برسین، منو از دست این مادر به خطای سمج نجات بدین، دیوانه ام کرد … بدبختم کرد، من صدهزار تومن پول نقد نمی خوام ، خونه نمی خوام ، اتومبیل نمی خوام ، سعادت و خوشبختی نمی خوام فقط من و از چنگ این بچه نجات بدین.

پسرک هم دستش را گذاشته بود روی لپی که سیلی خورده بود و او هم مقابل من ایستاده بود و نعره می زد. چرا بچه یتیم رو میزنی.. خوب نخر، مگر به زور گفتم بخر .. یک ساعت منو معطل کردی حالام کتکم میزنی، آی مردم به دادم برسین. این منو کشت ای خدا ای امام..!

دیگر از خیر پیدا کردن هشت تومان و پنج قرآن اختلاف حساب گذشتم. گرفتاری هایم را فراموش کرده بودم و از طرفی دلم هم برای پسرک می سوخت .

در این گیر و دار، جوانک بلند قد و قامت و چهار شانه ورزشکاری که عینک خوشگلی هم به چشم داشت پیش آمد و سینه اش را جلو داد که تو هم زورت به این بچه رسیده ؟.. اگر راست میگی منو بزن تا بهت بگم یک من آرد چند تا  فطیر می شه !؟

… اینو چکارش کنم ؟ این یاردان قلی بزن بهادر بازو کوزه ای رو چه جوری از سرم وا کنم، فکر کردم که اگر از اولتیماتوم جوانک ورزشکار جا بخورم که صلاح نیست، اگر بخواهم با او گلاویز بشوم که با مشت اول حسابم پاک است، چکارش کنم؟ بادا بادی گفتم و سینه ام را مثل جوانک پیش دادم که … به تو چه مرتیکه ! هنوز «که» مرتیکه در دهانم بود که دست جوانک مثل دسته پارو بالا رفت و به بنا گوشم فرود آمد.

اگر پسرک بلیط فروش از سیلی من دو دور چرخید، من چهار دور، دور خودم چرخیدم. وقتی دور چرخم گرفته شد و متوقف شدم معطل نکردم، متقابلا یک سیلی به بناگوش جوانک زدم.

بزن بزن شروع شد، چه بزن بزنی، یکی می زدم، شش تا می خوردم. مردم برای سوا کردن ما یعنی در واقع نجات دادن من از دست جوانک ورزشکار بازو کوزه ای وارد میدان شدند، ولی یارو مثل اینکه کیسه تمرین بکس پیدا کرده بود… آنهایی هم که وارد صحنه شده بودند، دو تا دو تا به جان هم افتادند. عده ای به هواداری من ،عده ای به هواداری جوانک و عده ای هم ندانسته مشت و لگد می خوردند و می زدند.

کم کم اصل قضیه یعنی یک پای اصلی دعوا که بنده باشم کنار رفتم و تماشاگر شدم و آنها را به حال خودشان گذاشتم، چون احساس کردم دیگر قدرت کنک خوردن ندارم .

فقط می دیدم عده ای که تعدادشان به بیست سی نفر می رسید روی کیسه ها و دستمال گره بسته های قند و شکر و عدس وماش و لوبیا من بکس بازی میکنند و اجناس نازنینی که به خون دل و با هشت تومان و پنج قرآن اختلاف حساب خریده بودم، زیر دست و پای مبارزین راه حق و حقیقت ولو شده و هر دانه اش به گوشه ای افتاده است.

بالاخره پاسبانها رسیدند. خدا عمر به این پاسبان ها بدهد. هر طور بود مجاهدین را متفرق کردند و مرا و آن جوانک و پسرک بلیط فروش را به کلانتری بردند.

بالاخره در کلانتری قضیه را حل و فصل کردند، به این عبارت که پانزده تومان از من گرفتند و بابت غرامت شکسته شدن عینک جوانک ورزشکار به او دادند و برای اینکه پسرک بلیط فروش هم راضی بشود و مرا نفرین نکند، قرار شد پنج تا بلیط هم از او بخرم. ده تومان الباقی در جیبم را هم به پسرک دادم و پنج تا بلیط خریدم و حالا در حدود یک هفته است که برای پانسمان زخم های تن و بدنم و روغن مالی استخوان های دنده ام که در اثر مشت های گره کرده جوانک ورزشکار یک در میان فرورفته، صبح اول وقت در صف بیماران بیمارستان حوادث و سوانح می ایستم و ساعت یازده و نیم به خانه بر می گردم و در تمام این روزها، این جمله توی مغزم صدا می کند و مثل آدم های دیوانه با خودم حرف می زنم … به شانس آقازاده بخر ، به شانس آقازاده به شانس خودت بخر ، به حضرت عباس دستم خوبه . بخر دیگه آقا…

خسرو شاهانی - 
اقازاده 2

نقطه
Logo