
علاءالدین یکی از محبوبترین شخصیتهای داستانهای هزار و یک شب است. این پسر جوان و باهوش که در شهر آگرابا زندگی میکند، با یافتن یک چراغ جادو، زندگیاش دگرگون میشود. درون این چراغ، یک جن قدرتمند وجود دارد که میتواند هر آرزویی را برآورده کند. با کمک این جن، علاءالدین به یک شاهزاده تبدیل میشود و به دل دختر پادشاه راه مییابد.
علاءالدین: از قصههای هزار و یک شب تا پرده نقرهای
داستان علاءالدین در طول تاریخ بارها بازگو شده و اقتباسهای متعددی از آن برای سینما، تئاتر و انیمیشن ساخته شده است. یکی از معروفترین اقتباسهای سینمایی از این داستان، انیمیشن کلاسیک دیزنی در سال ۱۹۹۲ است که با موسیقیهای ماندگار و شخصیتهای دوستداشتنیاش، به یکی از محبوبترین انیمیشنهای تاریخ تبدیل شد. در سالهای اخیر نیز، دیزنی نسخه لایو اکشن این انیمیشن را با بازیگران مطرحی چون ویل اسمیت و منا مسعود تولید کرد که با استقبال خوبی از سوی مخاطبان روبرو شد.
داستان علاءالدین علاوه بر جنبه سرگرمکننده، مفاهیمی عمیقتری را نیز در خود جای داده است. مفاهیمی مانند قدرت آرزوها، اهمیت صداقت و وفاداری، و مبارزه با ظلم و ستم از جمله مواردی هستند که در این داستان به آنها پرداخته شده است. به همین دلیل است که داستان علاءالدین در طول تاریخ برای کودکان و بزرگسالان جذاب بوده و همچنان محبوبیت خود را حفظ کرده است.
یکی بود یکی نبود
در زمان های خیلی قدیم و در سرزمینی دور از سرزمین ما که اسمش سرزمین افسانه ها بود، پسرکی زندگی می کرد که به او «علاء الدین» می گفتند.
علاء الدین پسر صاف و ساده ای بود و با مادرش زندگی می کرد. آنها برای گذران زندگی باید کار می کردند و به همین جهت علاء الدین هر روز برای پیدا کردن کار به کوچه و بازار می رفت.
روزی مردی جلو او را گرفت و با مهربانی گفت: سلام بر برادرزاده عزیزم علاء الدین، چقدر دنبالت گشتم، مادرت چطور است؟

علاء الدین هاج و واج شد. ولی مرد مقداری پول و سکه به او داد و خواست تا او را به خانه شان ببرد. علاء الدین اول قبول نمی کرد ولی مرد غریبه با اصرار او را راضی کرد.
مادر علاء الدین از مرد غریبه خوشش نیامد، ولی او مدام می گفت که عموی علاء الدین است و می خواهد به آن ها کمک کند.

بالاخره بر اثر اصرار زیاد مرد، مادر علاء الدین راضی شد که پسرش همراه او برود تا شغل آبرومندی دست و پا کند. علاء الدین از مادرش خداحافظی کرد و همراه عمویش از شهر خارج شد.
مرد که در حقیقت یک جادوگر بدجنس بود، مدتها بود به دنبال پسر بچه صاف و ساده ای می گشت تا اینکه علاء الدین را پیدا کرد. او به دروغ خود را عموی علاء الدین معرفی بزرگی تا از او برای اجرای نقشه هایش استفاده کند.
جادوگر, علاءالدین را بعد از مدت ها راه رفتن به غاری برد که خیلی تاریک بود. در آن جا آتشی روشن کرد، مقداری سنگ براق داخل آتش ریخت و چیزهایی با خود زمزمه کرد که علاءالدین از آن ها سر در نیاورد. بعد از مدتی سوراخ بزرگی در زمین پیدا شد. علاء الدین که از کارهای مرد وحشت کرده بود، فهمید که گول خورده است. خواست فرار کند ولی ترسید.

جادوگر یک انگشتری از جیبش در آورد. آن را به انگشت علاء الدین کرد و به او گفت که باید داخل سوراخ شود و بدون اینکه دست به چیزی بزند، چراغی را که در انتهای سوراخ است بردارد و از آنجا بیرون بیاورد.
علاء الدین که خیلی ترسیده بود، جرات نمی کرد در مقابل گفته های جادوگر حرفی بزند. به همین خاطر با ترس و لرز وارد سوراخ غارمانند شد. غار پر بود از درختان پر میوه اما تمام میوه ها از سنگهای قیمتی بودند. علاء الدین خواست از میوه ها بردارد ولی به یاد حرف جادوگر افتاد که گفته بود نباید دست به چیزی بزند. علاء الدین چراغ را برداشت و از راهی که آمده بود، برگشت.

علاء الدین وقتی می خواست از سوراخ خارج شود، از جادوگر کمک خواست. ولی جادوگر گفت: اول چراغ را به من بده. علاء الدین چون فهمید که باز هم جادوگر می خواهد گولش بزند. چراغ را به او نداد. جادوگر هم با عصبانیت جملات نامفهومی را زمزمه کرد. ناگهان سر و صدای زیادی بلند شد و سنگ بزرگی دهانه سوراخ را بست و علاء الدین در زیر زمین زندانی شد.

علاء الدین هرچه تلاش کرد نتوانست سنگ را از جا تکان دهد. ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت
و در همان حال، با انگشتری که جادوگر به او داده بود بازی می کرد. ناگهان صداهای عجیب و غریبی بلند شد و دود همه جا را فرا گرفت و در میان دود، هیکل غولی ظاهر شد.

غول در مقابل علاء الدین دست به سینه ایستاد و گفت سرورم چه آرزویی دارید؟ دستور بدهید تا برآورده سازم.
علاء الدین اول خیلی ترسید ولی بعد گفت هرچه زودتر مرا از اینجا نجات بده.
غول گفت بیا بر پشت من سوار شو. علاء الدین چراغ را با خودش برداشت و بر پشت غول سوار شد و طولی نکشید که خود را در خانه و در کنار مادرش دید.

مادر علاء الدین از دیدن او خیلی خوشحال شد. علاء الدین همه چیز را برای مادرش تعریف کرد و سپس چراغ را به او داد. مادر علاء الدین داشت چراغ را تمیز می کرد که ناگهان دود غلیظی از چراغ بیرون آمد و در میان آن، هیکل بزرگ غولی پیدا شد. غول به مادر علاء الدین گفت: سرور من چه امری دارید؟ در خدمتم
مادر علاء الدین از ترس روی زمین افتاد. وقتی حالش بهتر شد از غول غذا خواست غول هم در یک چشم برهم زدن با یک سینی غذا وارد شد.

مدتها گذشت و علاء الدین به کمک چراغ جادو ثروتمند شد.
یک روز وقتی از بازار می گذشت چشمش به دختر حاکم افتاد و آرزو کرد که داماد حاکم بشود. به همین خاطر مادرش را با مقدار زیادی از جواهرات کمیاب، نزد حاکم فرستاد و دختر او را خواستگاری کرد. حاکم که چشمش به جواهرات افتاد با عروسی دخترش موافقت کرد.

علاء الدین برای ابراز علاقه نسبت به دختر حاکم، به کمک غول چراغ جادو زیباترین قصر را برای او تهیه کرد. با هم عروسی کردند و مدتها با خوشی و خرمی در قصر خودشان زندگی کردند.

آوازه شهرت و دارائی های علاءالدین همه جا پیچید تا به گوش جادوگر رسید. جادوگر مدت ها بود دنبال علاءالدین میگشت تا بتواند چراغ جادو را پس بگیرد. او وقتی در جام جادویی خود، علاء الدین و دختر حاکم را پیدا کرد، لباس خود را تغییر داد و جلو قصر علاء لدین به فروشندگی مشغول شد.

همسر علاء الدین که چشمش به چراغهای زیبای جادوگر افتاد، رفت و چراغ جادوی علاءالدین را آورد و با یکی از آن ها عوض کرد.
جادوگر که چراغ جادو را به دست آورده بود، شاد و خوشحال بلافاصله غول را احضار کرد و به او دستور داد تا قصر و دختر حاکم را به سرزمین دوری ببرد.

علاءالدین وقتی فهمید که جادوگر، قصر و همسرش را دزدیده، تصمیم گرفت هر طور شده او را پیدا کند. گشت و گشت تا بالاخره محل زندگی جادوگر را پیدا کرد.
علاء الدین از غول انگشتر خواست تا مخفیگاه جادوگر را برایش پیدا کند و او را به آنجا ببرد. غول انگشتر که قدرتش از غول چراغ، کمتر بود علاء الدین را به مخفیگاه جادوگر برد.

علاءالدین به آهستگی وارد قصر جادوگر شد و بعد از مدتی جستجو همسرش را پیدا کرد. دختر از دیدن علاءالدین سخت خوشحال شد، اما از طرفی هم می دانست که اگر جادوگر از خواب بیدار شود، علاءالدین را زنده نخواهد گذاشت. علاءالدین از همسرش خواست تا جای شیشه عمر جادوگر را نشانش بدهد. و او نیز همین کار را کرد. هنوز جادوگر بیدار نشده بود که علاءالدین شربت عمر جادوگر را به زمین ریخت. جادوگر نعره ای کشید و از هوش رفت.

علاء الدین که از بابت جادوگر خاطرش جمع شد. چراغ جادو را برداشت. آنگاه غول چراغ را احضار کرد و به او دستور داد تا او و همسرش را به سرزمین خودشان برگرداند.

آنها سالهای سال خوش و خرم با هم زندگی کردند.