بهترین باغ وحش دنیا

حسن می خواست حساب حل کند ولی همین طور نوک مداد توی دهنش بود، هیچ حوصله نداشت. اعداد روی ورق کاغذ می رقصیدند و قاطی میشدند حسن هر چه می کرد نمی توانست آنها را مرتب کند. کتابچه را ورق زد، یک ورق سفید جلو رویش بود. مداد را از دهنش برداشت و چند تا خط کشید، بعد چند تا خط دیگر.

چه قفس قشنگی! حالا یک پرنده تویش می کشم.

و شروع به کشیدن کرد می خواست نوکش را بکشد که مادرش صدایش کرد و او را به دنبال کاری به خیابان فرستاد. تمام راه حسن توی فکر بود.
قفس را چه رنگی کنم؟ خوبست قرمزش کنم. نه با با قفس که قرمز نمی شود، قفس باید رنگ آهن باشد یا مثل نقره. اصلا به رنگ طلا می کشمش تا پرنده بیشتر خوشش بیاید، آن وقت آواز می خواند.

بهترین باغ وحش دنیا 1

وقتی به خانه رسید یک راست به سراغ کتابچه اش رفت.
این چیست که زیر چشم پرنده برق می زند؟ حتماً کار عباس است.
به ته مدادش نگاه کرد. پاک کنش را جویده بود. فقط یک تکه کوچک به ته مدادش چسبیده بود. با آن، قطره زیر چشم پرنده را پاک و نوکش را کشید. یک هو پرنده به حرف آمد.

چرا مرا کشیدی؟ میخواهی با من چه بکنی؟

هیچی .

پس ولم کن بروم.

اگر ولت کنم گربه همسایه می خوردت. نمیدانی چقدر بد جنس است، از بس پرنده خورده، چاق شده. تو هنوز خیلی کوچولویی.

من بزرگ شده ام و باید پرواز یاد بگیرم، ولی اگر همین طور توی قفس تو باشم چطور پرواز یاد بگیرم؟ بگذار بروم.

بگذارم بروی؟ تازه می خواهم قفست را طلایی کنم.

نه من از قفس بدم می آید، خواهش می کنم آزادم کن

کاش نوکت را نکشیده بودم. تو همه اش حرف می زنی و نمی گذاری کارم را بکنم و با بقیه پاک کن، نوک پرنده را پاک کرد و شروع به کشیدن کرد. این دمت ببین چه قشنگ و سیاه است، این هم بالت.

دوباره یک قطره اشک از چشم پرنده سرازیر شد. پس گریه کرده بودی؟ من خیال کردم کار عباس است. لابد از تنهایی می ترسی! خوب یک دوست برایت می کشم. و شروع به کشیدن یک پرنده بزرگتر کرد.

تا نقاشی تمام شد پرنده پرسید: تو کی هستی؟

حسن

چند ساله ای؟

هشت ساله.

معلوم است چیز درستی یاد نگرفته ای.

حسن به خود آمد.

من آن قدر چیز بلدم که اگر بدانی سرت گیج می رود.

گفتم چیز درست یاد نگرفته ای، ممکن است خیلی چیزها بدانی، ولی وقتی از آنها به راه غلط استفاده کنی از ندانستن بدتر است.

این که نقاشی می کنم؟ تو به نقاشی می گویی کار نادرست؟

نه ولی نقاشی هم مثل کارهای دیگر است. اگر به راه بد از آن استفاده کنی، کار نادرست است. تو عوض این همه چیز خوب چرا قفس کشیدی؟

حسن جواب نداد.

یا الله، ما را آزاد کن.

چه پر رو، آن یکی التماس کرد. ولش نکردم تو دستور می دهی؟ ببین چه گریه می کند.
تو نوکش را پاک کردی تا نتواند حرف بزند، او هم گریه می کند. تو تا حالا گریه نکرده ای؟
چرا ولی وقتی خیلی بچه بودم.
خوب او هم خیلی بچه است.
حسن به فکر فرو رفت پرنده راست میگفت. با صدای بریده ای گفت:
ولی من میخواهم قفسش را طلایی کنم تا خوشحال بشود و آواز بخواند.

فکر کردی او توی قفس آواز می خواند؟ فکر کردی فرق می کند قفس چه رنگی باشد؟ حسن دیگر جوابی نداشت، احساس خجالت میکرد.

دلم می خواهد شما دو تا را پاک کنم ولی پاک کن ندارم ….. فهمیدم چه کار کنم. از جایش بلند شد به طرف طاقچه رفت. بساط خیاطی مادرش را باز کرد و قیچی را برداشت.
حالا شما دو تا را از توی قفس قیچی میکنم ولی اول نوک تو کوچولو را می کشم. بعد پرنده ها را برید آنها را کف دستش گرفت و به طرف پنجره رفت.
دیگر هیچ وقت قفس نمی کشم. از فردا باغ وحش درست می کنم، باغ وحشی که هیچ قفسی توی آن نباشد.
پرنده گفت:
اگر توانستی درستش کنی، اسمش را بهترین باغ وحش دنیا بگذار، چون بهترین باغ وحش دنیا خواهد شد.

حسن دم پنجره ایستاد. به کف دستش فوت کرد، پرنده ها به هوا رفتند.
مادر به اطاق آمد چشمش به کتابچه حسن افتاد که شکل دو تا پرنده قیچی شده وسط صفحه بود.
چه کار می کنی؟ کلاغ هوا می کنی؟ کتابچه خریده ام تا حساب حل کنی، نه قیچی کنی خجالت نمی کشی؟
اگر قیچی نمی کردم خجالت می کشیدم!
مادر با عصبانیت گفت لابد از مغازه سر کوچه، چون دیرتر کتابچه می خریدی!

حسن شروع به درست کردن باغ وحش کرد.
توی باغ وحش من، باید تمام موجودات دنیا باشند؛ از پینه دوز و سوسک گرفته تا پلنگ و شیر. خوب از چی شروع کنم؟ مثل اینکه موش بد نباشد.

بهترین باغ وحش دنیا 2

توی صفحه اول شکل یک موش چاق و چله را کشید و کتابچه اش را بست تا فردا یک شکل دیگر بکشد. روز بعد اولین چیزی که به فکرش رسید، گربه بود. صفحه دوم شکل یک گربه کشید.
چاق و چله نیست، اما زبر و زرنگ است.

بهترین باغ وحش دنیا 3

و کتابچه اش را بست و رفت پی کارش. روز بعد در حالی که توی فکر بود که شکل چه حیوانی را بکشد، کتابچه اش را باز کرد ولی از تعجب ماتش برد. گربه توی صفحه اول بود و جای موش خالی بود.
من که صفحه اول موش را کشیدم و صفحه دوم گربه را، چطور گربه توی صفحه اول است؟ پس موش کو؟ ولی فکرش به جایی نرسید. صفحه دوم دوباره شکل یک موش کشید.

روز بعد کتابچه اش را باز کرد، گربه توی صفحه دوم بود و جای موش دوباره خالی بود. ولی گربه تغییر کرده بود. چی شده بود؟ خوب معلوم است، چاق شده بود.
حالا فهمیدم. آن یکی موشم را هم تو بد جنس خورده ای می دانم با تو چه کنم. و صفحه ای که شکل گربه تویش بود کند و پاره کرد.

سزای تو همین است!

و صفحه مقابل موش را خالی گذاشت و با عصبانیت توی صفحه بعد شکل یک پرنده را کشید و کتابچه اش را بست و رفت دنبال کارش. روز بعد به آرامی گذشت، حسن شکل یک روباه دم کلفت را کشید و کتابچه اش را بست.

بهترین باغ وحش دنیا 4

روز بعد دوباره برگشت تا یک صفحه به باغ وحشش اضافه کند. کتابچه اش را باز کرد. روباه سر جای پرنده بود و جای پرنده خالی بود. دیگر گول نمی خورم تو را هم پاره می کنم.

بهترین باغ وحش دنیا 5

و صفحه ای را که روباه تویش بود با عصبانیت ریز ریز کرد و جای روباه را هم خالی گذاشت. صفحه بعد شکل یک آهوی کوچولو کشید، ولی سخت به فکر فرو رفت.

بهترین باغ وحش دنیا 6

فردا چی می توانم در مقابل آهوی چشم سیاه بکشم؟ حتماً او هم غذای حیوان بعدی می شود. نه این طوری نمی شود باغ وحش درست کرد.
از جایش بلند شد و به سراغ مادرش رفت.

مادر می خواهم یک باغ وحش درست کنم و تمام حیوانات را بکشم. چه کار کنم که گربه موش را نخورد و روباه پرنده را؟
مادر دستی به سر حسن کشید و گفت: این کار غیر ممکن است، همیشه گربه موش را می خورد و روباه پرنده را، چون گربه از موش بزرگتر است و روباه از پرنده. ولی می توانی کوچکترها را توی قفس بگذاری تا از دست بزرگترها در امان باشند.
نه مادر! من از قفس بدم می آید. توی باغ وحش من باید همه موجودات آزاد باشند. بعد کتابچه اش را بست و رفت. ناگهان فکری به خاطرش رسید.

حالا فهمیدم چه کار کنم.
یک موش کشید، قد یک گربه و یک گربه کشید قد یک موش. خیلی خوشحال بود که چاره را پیدا کرده.

روز بعد که برگشت، موش سر جای گربه بود و جای گربه خالی بود.

چطور می شود که موش آن همه آزار و اذیت گربه را فراموش کند، خوب معلوم است وقتی بزرگتر شود تلافی می کند. نه این هم چاره کار نیست، آیا واقعاً قفس چاره کار است؟ اگر بنا شود توی باغ وحش من قفس باشد این باغ وحش به چه درد می خورد؟ باغ وحش من باید بهترین باغ وحش دنیا باشد، اگر بنا شود تویش قفس باشد. اصلا باغ وحش نمی خواهم و نشست و فکر کرد:
گربه بزرگ موش کوچولو را می خورد.
موش بزرگ گربه کوچولو را می خورد.

خوب اگر قد هم باشند چی؟ در صورت تساوی مثل هم هستند، این عالی است. چاره کار همین است.
حسن کتابچه اش را باز کرد و از اول شروع کرد صفحه اول آن نوشت: “بهترین باغ وحش دنیا” و به طرف مادرش دوید.

مادر دایی باقر کی اینجا می آید؟
گمانم غروب
حسن منتظر نشست تا دایی باقر آمد.
دایی باقر اگر گفتی بهترین باغ وحش دنیا چه طوری است؟
نمیدانم! چطوری باید باشد؟
حالا نشانت می دهم. من بهترین باغ وحش دنیا را درست کرده ام. باغ وحش بی قفس!

حسن کتابچه اش را آورد و به دست دایی داد.
دایی باقر مدتی کتابچه را نگاه کرد:
آفرین حسن تو به بهترین و درست ترین نتیجه رسیده ای ولی یک چیز را فراموش کرده ای.
چه چیز را دایی؟
آدم ها باید مساوی باشند این درست اما تو با حیوان طرفی نه انسان.
چه فرقی دارد؟

خوب حالا می گویم که چه فرقی دارد. حیوانات از نظر فرم اندازه و نوع زندگی با هم فرق می کنند. هر حیوانی به خاطر زنده ماندن می جنگد و برای حفظ نسلش می کوشد، خیلی کم دیده شده که شیر شیر دیگری را دریده باشد یا روباه روباه دیگری را می بینی، این همان تساوی است که تو می خواهی.

ولی شیر حیوانات دیگر را می درد برای حفظ نسل خودش. او برای اینکه زنده بماند، باید که حمله کند. سال های سال است که نسل هیچ حیوانی به وسیله حیوان قوی تر از بین نرفته. این تعادل همیشه در طبیعت هست تا آنجا که دست انسان در آن دخالت نداشته. هیچ حیوانی دوست ندارد که به خاطر زنده ماندن توی قفس حصار و یا هر نوع جای دیگری باشد، او همان طور که آزاد به دنیا می آید باید آزاد زندگی کند و آزاد بمیرد. باغ وحش هم قفس است، منتها قفسی بزرگ. بهترین باغ وحش دنیا وجود ندارد چون وقتی باغ وحش شد، دیگر نمی تواند بهترین باشد.
حسن به فکر فرو رفت و زیر لب تکرار کرد: بهترین باغ وخش دنیا وجود ندارد. باغ وحش نمی تواند بهترین باشد.

نقطه
Logo