داستان های کوتاه عباس یمینی شریف – بخش 1

گاو مهربان

حسن، کدخدای یکی از دهات اطراف تهران بود و با کمک کشاورزان به کشت و کار و نگهداری گاو و گوسفند و مرغ مشغول بود . حسن مردی مهربان و با انصاف و مردم دوست بود و هیچ فرقی  بین خود و دهقانان نمی گذاشت و بی جهت خود را بالاتر و بهتر از آنان نمی دانست. ساکنان ده در نظر او مانند خویشان و خانواده او بودند و همیشه به فکر آنان و در پی اصلاح وضع زندگیشان بود .

برای اینکه بچه های کشاورزان و دهقانان بی سواد نمانند و مردمانی نادان و تیره روز برای روزگار آینده بار نیایند، کنار باغ مخصوص خود، در تکه زمینی چند اطاق برای دبستان ساخته و از اداره آموزش و پرورش مدیر و آموزگار و خدمتگزار گرفته و مدرسه باز کرده بود .

کدخدا حسن برای اینکه مدیر و آموزگار و خدمتگزار دبستان خوب کار کنند و نسبت به بچه ها دلسوز باشند ، غیر از حقوقی که وزارت آموزش و پرورش به آنها می داد، کمک مخصوصی هم به آنها می کرد. به آنها گاهی آرد گاهی میوه ، گاهی گوشت ، گاهی نان می داد. برای پخت و پز و سوخت زمستان هم به آنها هیزم می داد و با این کارها و کمک ها، خوشحال و به کار دلگرمشان می ساخت .

کدخدا حسن هر چند روز یک بار به دبستان سری می زد و نتیجه کار کارکنان دبستان را از نزدیک می دید و برای پیشرفت و بهتر شدن کار تشویقشان می کرد . اهل ده، همگی از مرد و زن، کدخدا حسن را دوست می داشتند و از او چنان راضی بودند که خداوند از بندگان خوب خود راضی است. کدخدا حسن یک یک ساکنان ده را به نام و قیافه می‌شناخت و از حال و کارشان با خبر بود . بسیار اتفاق می افتاد که برای احوال پرسی و اطلاع از وضع زندگانی آنان به خانه هاشان می رفت و با همنشینی و مهربانی خود دلگرم و به زندگانی امیدوارشان می ساخت، از غمشان غمگین بود و در شادی شان شاد و چنان بد و خوب آنان را به خود مربوط می دانست، که روستاییان او را از خود می دانستند و نمی توانستند تصور کنند که روزی بی او یا دور از او زندگی کنند .

در دهی که این مرد مهربان کدخدایش بود ، زن و شوهری با بچه یک ساله خود زندگی می کردند و مانند روستاییان دیگر خود را خوشبخت می دانستند. در خانه این زن و شوهر، کارها قسمت شده بود. هادی شخم زدن، آبیاری درختکاری و کارهای سنگین دیگر را به عهده داشت. زهرا خانه داری می کرد. اما چراندن گاو و دوشیدن شیر و تهیه ماست و پنیر هم با او بود .

گاو مهربان1

روزی زهرا مانند روزهای دیگر، گاو شیر ده را که بعد از فرزند و شوهرش آن را بیشتر از هر چیزی دوست داشت و به آن انس مخصوصی بسته بود ، برای چرا به باغ برد. عادت این خانواده مانند همه روستاییان این بود که به هرجا می رفتند، بچه خود را هم با خود برده بود .

زهرا ، اصغر پسرش را هم با خود برده بود .  باغ در دامنه کوه بود و شیب زیادی داشت . برای مسطح کردن باغ، قسمتی از پای کوه را سنگچین و پشت سنگچین ها خاک ریزی کرده و زمینی هموار به وجود آورده بودند؛ و در آن درختان میوه و یونجه و علف و چیزهای دیگر کاشته بودند. محصول ها را می فروختند علف و یونجه هم خوراک گاو و گوسفندشان بود

زهرا و اصغر و گاو که وارد باغ شدند. زهرا به همه اطراف باغ چشم گرداند تا محل مناسبی برای چریدن گاو پیدا کند . قسمتی از باغ که پای سنگچین بود جای خوبی به نظرش آمد . زیرا علف فراوان داشت و گاو آن سال تا به حال آنجا را نچریده بود. زهرا، گاو را به آن محل برد. تکه چوبی محکم را به جای میخ بر پای سنگچین کوبید و سرطنابی را که به دوشاخ گاو بسته بود به میخ بست تا گاو علفهای پای سنگچین و اطراف خود را بچرد و جاهای دیگر را لگد مال نکند و شاخ و برگ درختان میوه را نخورد .

گاو زرد که اگر با چشم زهرا او را می دیدی دوستی زیبا و بسیار خوب بود ، که در عوض پذیرایی کوچک پاداش های فراوان می داد و تلافی بزرگی می کرد و با مقداری علف و برگ درخت که به او می دادی، شیر گوارای فراوان تحویل می داد؛  پای دیوار سنگی که در میان روستاییان به نام سنگچین معروف است، مشغول چریدن علف ها شد. اما از همه عجیب تر، انسی بود که اصغر به گاو بسته بود. اصغر اصلا گاو را با پدر و مادرش فرقی نمی‌گذاشت.

همان طور که دور و بر مادر و پدرش می پلکید ، پاچه شلوارشان را به دست می گرفت و می ایستاد تا نیفتد ، یا به صورتشان نگاه می کرد و کلمات بچگانه ای که معلوم نمی شد معنی آنها چیست ، می گفت . با گاو هم همین کارها را می کرد .

هر وقت که نزدیک  گاو بود خود را به او می رساند ، چهار دست و پا به دور گاو می گشت. نزدیک  پا یا دست گاو که می رسید، دستش را به پای گاو می گرفت و خود را بالا می کشید و می ایستاد. این پای گاو را ول می کرد پای دیگر را می گرفت. بعد دستش را به شکم گاو بند می کرد و دور گاو می گشت تا به دستهایش می رسید .

دستهای گاو را می گرفت از زیر گلوی او رد می شد . گاو هم مانند مادری که فرزندش به پروپایش می پیچد ، یا مانند اینکه گوساله خودش به دور و برش میگردد ، راحت مشغول چریدن می شد.

گاو مهربان2

روزی وقتی هادی به خانه بازگشت، دید که همسرش از بالای دره افتاده. در همین هنگام متوجه اصغر شد، که در کنار مادرش افتاده بود. به تصور اینکه او هم مرده است به سمت او رفت. دستی هم به صورت او گذاشت، ناگاه اصغر چشم ها را باز کرد و گفت: بابا کجا بودی ؟ مادر خوابیده .

هادی که از شدت ناراحتی نزدیک  بود دق کند ، چون فرزند خود را زنده و سالم دید، باز تا حدی آرام تر شد . رو به اصغر کرد و گفت: اصغر جان ، چه شده؟ اصغر با زبان کودکانه خود گفت : مادر از بالا پرید پایین ، خوابید . پدر همه چیز را فهمید. دست اصغر را گرفت و به خانه برد و برای بردن مادر اصغر و دفن او دست به کار شد .

چند ماهی گذشت. هادی که نمی توانست تنها و بی همسر زندگی کند، زن دیگری گرفت و خانه و فرزند و گاو خود را به او سپرد. زن جدید ، هر چند زنی مهربان و بی آزار بود و از اصغر، پسر شوهرش هم بدش نمی آمد اما هر چه بود برای اصغر مادر نمی شد و به حال او چندان توجهی نداشت . اگر اصغر غذا می خورد یا نمی خورد، اهمیتی نمی داد . اگر لباس می پوشد یا لخت و به رهنه راه می رفت، برای او فرقی نمی کرد . کم کم کار به جایی رسید که اگر اصغر در موقع ناهار یا شام سر سفره حاضر نمی شد، او را صدا نمی کرد و به پدرش می گفت لا بد نان خورده و سیر است .

اما گاهی در باطن از غذا خوردن اصغر تعجب می کرد ، چون می دید از نانی که در سفره گذاشته است چیزی کم نشده و معلوم است که اصغر چیزی از آن نخورد . ولی برای اینکه خیال خود را آسوده کرده باشد با خود می گفت ، من که از غذا خوردن او جلوگیری نمی کنم. خودش نمی خورد . در ضمن یک سری در این کار هست . نمی دانم چرا با اینکه شام و ناهار نمی خورد ، شاداب و سرزنده و رنگ و رویش خوب و سرحال است . لابد چیزی می خورد والا باید از گرسنگی ضعیف شود و بمیرد.

اما همسایه های هادی که چند بار در منزل او مهمان بودند و اصغر را سر سفره ندیده بودند، گمان کرده بودند که زن هادی او را سر سفره راه نمی دهد و شاید زن پدرش او را سختی و تنگی می دهد .

این شک همسایه ها را به کنجکاوی واداشت . در پی تحقیق و چاره جویی بر آمدند.

چون اهل ده عادت داشتند که تمام شکایت ها و در دلهای خود را پیش کدخدا حسن ببرند و از او کمک بخواهند ، این خبر را برای او بردند و به او گفتند که زن جدید هادی پسرک بیچاره او را خورد و خوراک نمی دهد و آن بیچاره را گرسنه نگاه می دارد. ما چند بار به خانه او رفتیم. اما بچه را سر سفره ندیدیم و دستگیرمان نشد که کسی هم به فکر او باشد و یا بخواهد بداند که کجاست .

کدخدا حسن که نمی توانست تحمل کند در ده او طفلی بی پناه و گرسنه و ناراحت باشد، از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد . به خانه هادی رفت و در زد. زن هادی دم در آمد. کدخدا حسن را که دید سلام کرد و او را تعارف کرد که وارد خانه شود . اما کدخدا حسن گفت ، من تو نمی آیم. با هادی کار داشتم .

زن وارد خانه شد و هادی را صدا کرد. هادی دم در آمد و به کدخدا سلام کرد و به او گفت چرا به خانه وارد نمی شود .

کدخدا حسن در جواب گفت ، من تو نمی آیم . من به خانه کسی که از یک بچه بی گناه درست نگهداری نمی کند وارد نمی شوم. تو لایق نگاه  داشتن بچه نیستی. مگر این بچه چقدر غذا می خورد ؟ چقدر خرج دارد که از او دریغ می کنی؟ چرا او را گرسنه نگاه می داری ؟ من این بچه را از اینجا می برم . بچه را کسی باید نگاه دارد که قدر او را بداند . پس از اخم و تشر و سرزنش بسیار، اصغر را به بغل گرفت و از منزل هادی دور شد .

هادی و زنش هر چه سعی کردند که به او حالی کنند که اصغر خودش غذا نمی خورد و سر سفره نمی آید ، به حرفشان گوش نداد . و کدخدا حسن از آنجا یکراست به منزل خود رفت و اصغر را هم به خانه خود برد. همین که وارد منزل شد ، دستور داد برای اصغر غذا آوردند . اما با کمال تعجب دید که اصغر از خوردن غذا خودداری می کند و میلی ندارد . فکر کرد شاید بچه تازه به آن خانه وارد شده غریبی می کند و میلش به غذا نمی کشد .

غذا را به زمین گذاشت و او را رها کرد و به او گفت : اصغر جان ، اینجا مثل خانه خودت است. خجالت نکش غذا بخور .

من این خوراکی ها را همین جا می گذارم. هر وقت دلت خواست از آنها بخور . کدخدا حسن او را آزاد گذاشت و خود در خانه مشغول کاری شد . 

اصغر به عادت بچه هایی که تازه راه افتاده اند ، در خانه به راه افتاد و به کنجکاوی و ور رفتن و چشم انداختن به همه چیز مشغول شد. مدتی گذشت. غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد . چون کدخدا حسن سرگرم کار بود اصغر را فراموش کرد و کس دیگر هم به یاد او نبود . ناگاه صدای فریاد و گریه اصغر از طویله گاوان که در عقب خانه بود به گوش کدخدا حسن رسید. کدخدا حسن که تا این وقت از حال اصغر غافل شده بود ، به یاد او افتاد . از جا پرید و به سمت طویله دوید. همین که وارد طویله شد دید اصغر می خواهد به سمت گاو شیر دهی که در طویله است برود .

اما هر بار که نزدیک  او می شود گوساله آن گاو جلو می آید و اصغر را با سر به عقب پرتاب می کند .

اصغر هم از درد زمین خوردن و هم از اینکه گوساله نمی گذارد به سمت گاو برود فریاد می کشد. ولی باز گریه کنان به سمت گاو می رود . کدخدا حسن که نمی دانست چرا اصغر می خواهد با این اصرار خود را به گاو برساند و چرا هر چه زمین می خورد باز دست از کار خود بر نمیدارد، پیش دوید و او را بغل کرد. ولی وقتی که خواست با او از طویله بیرون بیاید دید اصغر خود را به سمت گاو خم می کند و از بغل او آویزان می شود و می خواهد با فشار و زور به سمت گاو بزود .

کدخدا حسن، با هر زحمتی که بود از طویله بیرون آمد و به سمت اطاق خود رفت . اما اصغر به هیچ وجه آرام نمی گرفت .

اشک می ریخت و فریاد می کشید  و می خواست به سمت  طویله برود . 

هر چه به او دلداری می دادند و سرگرمش می کردند و خوراکی برایش می آوردند ، فایده ای نداشت. عاقبت آنقدر بی تابی و گریه وزاری کرد که کدخدا حسن ناچار او را برداشت و به خانه پدرش برد. به منزل هادی که رسید ، در زد و هادی را خواست و شرح واقعه را داد .

و در پایان گفت، هادی می خواستم چیزی از تو بپرسم. مگر اصغر با گاو انس گرفته که در منزل ما پهلوی گاو رفته بود و از او جدا نمی شد ؟ هادی در جواب گفت این بچه از وقتی که مادرش مرده زیاد به طویله می رود و پهلوی گاو می ماند. ما هر چه خواستیم که او را از این کار منع کنیم، نشده است. نمی دانم چطور باید این عادت را از سر او بیرون کنم !

از طرفی گاو هم به او انس گرفته و امروز که او را ندیده بود، پی در پی فریاد می کشید . کدخدا حسن که می خواست از این کار سر در بیاورد وارد خانه شد و اصغر را نزدیک  طویله گاو رها کرد . اصغر تا چشمش به طویله افتاد با شوق و ذوق تمام به سمت  طویله دوید و وارد طویله شد. گاو تا چشمش به اصغر افتاد، آرام صدایی کرد و پاها را باز و کمر را خم کرد .

اصغر هم با شتاب به زیر شکم گاو رفت و دو دست را به دوپای گاو گرفت و ایستاد، پستان گاو را به دهان برد و با حرص و شتاب به مکیدن پستان و خوردن شیر مشغول شد. کدخدا حسن با دیدن این منظره چشمانش از اشک پر شد و بغض گلویش را گرفت و دانست که چرا اصغر با آن همه اصرار و زحمت می خواست به گاو او نزدیک  شود و نمی توانست . در این هنگام رو به هادی کرد و گفت ، هادی می بینی که خداوند محبت را در دل حیوان هم جا داده است تا گاوی بی زبان ، طفلی بی مادر را چون مادری مهربان شیر بدهد و او را بزرگ کند ؟

پدرو زن پدر اصغر، علت بی میلی اصغر را بغذا و سیری همیشگی او را دانستند و او را به حال خود گذاشتند تا از محبت دایه مهربان خود بهرمند شود .

دعوای دیگ و کماجدان

یک روز کماجدان روی بار بود و خورش توی آن می جوشید . دیگ چلو را آوردند و پهلوی آن بارگذاشتند . الو زیر کماجدان و دیگ زبانه می کشید و دود از اطرف آنها بلند می شد  و از دودکش به آسمان می رفت . آب دیگ کم کم گرم و به جوش آمدن نزدیک  می شد . کماجدان خورش ، پقیق ، صدا می کرد و گاه گاهی یک تکه از آن بیرون می پرید.

دیگ برای اینکه ببیند نزدیک او دوست و آشنایی هست که با او هم صحبت شود ، برگشت و به اطراف خود نظر انداخت . اما همینکه سرش را برگرداند، دید نزدیک  او کماجدانی روی بار است و از توی آن بوی عطر خورش به هوا بلند می شود. از دیدن کماجدان و کشیدن بوی عطر خورش ، و از این که بانوی خانه پی در پی به آشپزخانه می‌آمد و فقط به کماجدان سر می زد و به او اعتنایی نمی کرد، اوقاتش تلخ و خشمگین شد .

دعوای دیگ و کماجدان1

دلش طاقت نیاور و با صدایی پر از سرزتش و تحقیر گفت : واه ! واه ! چه بد ترکیب ! وای وای ! چه سیاه ! من که رغبتم نمی شود به این نگاه کنم. اصلا دلم نمی خواهد سرم را از این طرف برگردانم .

کماجدان : – آقای دیگ ! خیلی افاده نکن . چنان به من سیاه میگویی که خیال می کنی خودت مثل نقره سفیدی ! چشمت را به سمت  خودت برگردان ببین زغال سیاه تر است یا تو. از ناف تا گلوت پر از دوده است . با سیاهی تو اگر مرکب درست کنند شاگردان یک دبستان می توانند یک سال با آن مشق بنویسند .

دیگ : من سیاهم بی ادب ؟ توغیر از اینکه سیاهی بی ادب هم هستی . چرا با بزرگتر از خودت اینطور حرف می‌زنی ؟ اگر ترا توی دل من بگذارند ، یک گوشه دل من هم از بودن تو خبردار نیست . دهن من اندازه سر توست ، حیا هم خوب است .

تو اصلا گمان می کنم نمی دانی  فرق سیاهی و سفیدی چیست ؟ تمام تن من مثل بلور سفید و براق و پاک است . یک لک سیاهی به تمام بدن من نیست . اگر من سیاه بودم پس این برنجهای مثل برف از کجا می آید ؟ سیاهی از توست نه از من .

کماجدان : اگر راستی راستی از من بزرگتر بودی ، داناتر هم بودی و بدون اینکه به تو چیزی بگویم اینقدر به من ، بد نمی گفتی و به من نمی گفتی سیاه .

اگر سفیدی تو از برنج معلوم می شود، دیروز ندیدی که توی من کته پخته بودند ؟  وقتی آن را می کشیدند مثل شیراز سفیدی برق می زد ؟ تمام خوراکهای لذید ، خورشهای خوب ، توی من پخته می شود. هیچ کدام سیاه و بد رنگ نیست. من سفیدم و به حرف تو سیاه نمی شوم. اى دیگ سیاه !

دیگ : دهه ، دهه ، خوشم باشد ! خوشم باشد ! سیاه منم ؟ به من گفتی سیاه ؟

در این موقع دیگ دست خود را بالا برد و کفگیر را از توی خودش برداشت و برای سر کماجدان بلند کرد. کماجدان دید که اگر دیر بجنبد، کف‌گیر سرش را دو پاره می کند، یک دست را بالا برد و قاشق بزرگ را از توی خود برداشت و در خود را به دست دیگر گرفت و تا کف‌گیر به سمت او پایین آمد، آن را جلوی خود نگهداشت؛ که یک دفعه صدای خوردن کف‌گیر به در کماجدان بلند شد.

کماجدان پس از اینکه جلوی کف‌گیر را گرفت، قاشق بزرگ را برای سردیگ نشانه رفت. دیگ هم در خود را برداشت و جلوی قاشق بزرگ را گرفت. صدای خوردن قاشق به در دیگ بلند شد .

پی در پی این می زد و او دفاع می کرد. آن می زد و این دفاع می کرد . صدای ترق و توروق جنگ دیگ و کماجدان تمام آشپز خانه را پر کرد. بشقاب ها ، سینی ها ، سماور ، هاون ، سه پایه ، دیزی ، انبر ، آبکش ، موش ها و گربه‌ها تمام خبر شدند و آمدند جنگ دیگ و کماجدان را تماشا کنند .

دیگ می زد و کماجدان می زد. تا یک دفعه دیگ یک کف گیر محکم زد به سر کماجدان . کماجدان یک وری شد. موقعی که می خواست بیفتد قاشق بزرگ را محکم به سمت  دیگ پرت کرد . قاشق خورد به گلوی دیگ. آن هم از روی اجاق برگشت .

موش ها و گربه ها دور کماجدان جمع شدند و شروع کردند به خوردن خورشها . خروس آمد از دم آشپزخانه رد بشود دید دیگ پلو برگشته است . مرغ های خود را صدا زد و آنها را آورد توی آشپزخانه و به جمع کردن برنج ها مشغول شد .

دعوای دیگ و کماجدان2

صاحبخانه آمد که به خورش و چلو سر بزند ، دید چه خورشی و چه چلویی ! هر دو روی زمین برگشته و گربه ها و موش ها مشغول خوردن خورش و مرغ ها مشغول جمع کردن برنج ها هستند . چون نمی دانست که چطور شده که دیگ و کماجدان برگشته است، خیال کرد گربه ها آنها را برگردانده اند .

دسته جارو را برداشت و عقب سر گربه ها کرد .

گف: ای بدذات ها کم به شما گوشت ولیه داده بودم ؟ کم به شما محبت کرده بودم که اینطور تمام رنج مرا به باد دادید؟ گربه ها هر کدام از یک طرف فرار کردند. موش ها هم به طرف سوراخ های خود در رفتند . مرغ ها هم قد قد کنان پا به فرار گذاشتند .

صاحب‌خانه نزدیک  آمد و دید دیگ و کماجدان هر دو قر و نیم فروشکسته و سوراخ شده اند. دید چاره ای نیست جز اینکه بدهد به مسگر آنها را درست کند. دیگ و کماجدان را برداشت و برد به دکان مسگری .

مسگر کماجدان را به شاگرد خود داد و دیگ را هم خودش برداشت و با چکش شروع به کار کردند .

چکش ها بود که برسر و صورت و دل آنها می زدند . عربده های دیگ و فریادهای کماجدان گوش مردم بازار مسگرها را کر کرده بود .

بعد از آنکه سوراخ ها را گرفتند، با شن تمام پشت و روی هر دو را خوب ساییدند و آن ها را روی آتش گذاشتند و با قلع سفید کردند و به کناری گذاشتند تا صاحبشان بیاید و آن ها را ببرد .

دیگ و کماجدان از بس چکش به سر و مغزشان خورده بود هر دو از دعوایی که کرده بودند پشیمان شده بودند و نگاهی که نشان عذر خواهی و محبت بود به هم می کردند .

در این وقت مسگر به شاگردش گفت : یادت هست که این دیگ و کماجدان را یک روز از یک ورقه مس درست کردیم؟ از شنیدن این حرف، کماجدان نگاهی به دیگ کرد و هر دومات و مبهوت ماندند و برای دعوایی که کرده بودند از یکدیگر شرمنده شدند .

دیگ : تو که سیاه نیستی کماجدان !

  کماجدان : تو که سیاه نیستی دیگ !

با گفتن این کلمات اشک از چشمان هر دو سرازیر شد و برای نزاعی که با هم کرده بودند ، افسوس می خوردند و گریه می کردند .

لگن که این حال را دید از گوشه دکان گفت :

دیگر پشیمانی از نزاعی که کرده اید سودی ندارد . سعی کنید که بعد از این با هم بسازید و با هم کار کنید .

اگر با هم مهربان بودید و به یکدیگر نگاه های دوستانه می کردید، اگر می دانستید که سیاهی از کار، بهتر از سفیدی از بی کاری است، این طور با هم جنگ نمی کردید که حالا پشیمان شوید.

در این هنگام دیگ و کماجدان دست در دست یکدیگر انداختند و روی همدیگر را بوسیدند و با هم آشتی کردند و شرط کردند که دیگر با هم دعوا نکنند تا به این روز نیفتند .

سیل در ده بالا

محمود: به هر حال من هنوز هم بارور نکرده ام که تو خودت هستی ! بگو همشهری جان تو همان تقی هستی؟ آخر من چطور باور کنم؟ روزی که در ده بالا و در دهات اطراف آن سیل خروشان مانند دیو غضبناک به راه افتاده بود و از خانه و باغ و گاو و گوسفند و مرغ و انسان را با خود برد، خودم روی یک تپه کنار رودخانه ایستاده بودم و ترا به چشم خودم دیدم که به یک تنه درخت چسبیده بودی و آب ترا می برد. خواب نبودم در بیداری دیدم که کمی پایین تر از آنجا که من ایستاده بودم تنه درختی که تو به آن چسبیده بودی، چرخی خورد و تو زیر آب رفتی و غرق شدی. حالا چطور شد که تو را می بینم. زنده در این دکان نشسته ای و مشغول بافتن غربال هستی؟ بلکه خواب می بینم!؟

تقى: بابا جان چرا آنقدر بهتت زده ؟ اگر می خواهی  قسم بخورم که من تقی ده بالایی هستم ! به خدا من خودم هستم. یا سیل آمده یا سیل مرا برده. حالا که می بینی  زنده هستم و پیش شما نشسته ام .

محمود: تا به من ثابت نکنی من که باور نمی کنم .

تقی: امروز گیر عجب آدمی افتاده ایم؟ همشهری جان، مگر زنده بودن ثابت کردن دارد ؟ پس من چه زود باورم که زنده بودن تو را قبول دارم . خوب شد هشیارم کردی! حالا تو هم باید ثابت کنی که زنده ای والا هیچ قبول ندارم .

محمود: آخر از خودت می پرسم انصاف بده . اگر تو به چشم  خودت ببینی کسی خفه شده و مرده اما بعد از پنج سال او را در یکی از خیابان های تهران پیدا کنی که در دکانی نشسته و مشغول بافتن غربال است، تو باور می کنی زنده است؟ اگر باور کنی که باید گفت خیلی خوش باوری .

تقی: حالا که صحبت به اینجا رسید من مجبورم سرگذشت خودم را بگویم و برایت تعریف کنم که چطور از سیل نجات پیدا کردم . چه شد که زنده ماندم و غربال باف شدم تا به تو  ثابت بشود که من زنده هستم .

محمود: خدا عمرت بدهد همشهری ، بگو ببینم چه به سرت  آمده تا از این حیرت و گیجی و گنگی بیرون بیایم. تو اگر امروز حکایت خودت را برای من نگویی، من از بسکه هاج و واج مانده ام و گیج شده ام، در این خیابان های شلوغ تهران میان این ماشینهایی که مثل قورباغه هایی که لای گل و گیاه می خزند، به چپ و راست می روند، تصادف می کنم و از بین می روم .

بیا وجان مرا بخر و بگو ببینم زنده ماندن تو سرش چیست؟

سیل در ده بالا1

تقی: پس حالا بشنو تا برایت بگویم. موقعی که آن سیل بنیان کن به اول ده ما رسید، من در کنار رودخانه درختی بریده بودم و شاخ و برگ آنرا می زدم . فقط با دخنگی حس کرده و بویی زننده شنیده بودم که هجوم یک دریا آب مخلوط با شن و سنگ را همراه نعره و غرشی که زهره هر بیننده را آب می کرد، در چند قدمی خودم دیدم. فقط آنقدر مهلت پیدا کردم که از جا بلند شوم و روی همین درختی که بریده بودم بنشینم. هنوز درست دست ها را به شاخه های درخت محکم نگرفته بودم که سیل سررسید و من و درخت را از جا کند و با درختهای دیگر که از ریشه کنده بود و تیرهای سقف خانه ها که خراب کرده و در میان حیوانات گوناگون و اثاثه خانه ها و همراه هزاران خرده ریز دیگر که آورده بود به راه انداخت . من در میان هزاران چیز که در آن آب خروشان غوطه می خوردند و زیر و رو می شدند، غوطه ها خوردم و چرخ ها زدم و زیر وروها شدم. از خود امید بریده بودم و جز خدا پناهی برای خود نمی دیدم.

آخر درختی که بر روی آن نشسته بودم از چرخ و پیچ و تاب ایستاد و من در حالی که دست خود را به وسط آن حلقه زده و خود را آویزان کرده و تا گلو در آب فرو رفته بودم، به طرفی که سرنوشت مرا می کشید می رفتم. ترا که پایین ده نزدیک رودخانه ایستاده بودی دیدم و می خواستم فریاد بکشم که آب غضبناک، موجی زد و دهانم را از شن و خار و خاشاک پر کرد و به سکوت مجبورم ساخت .

چند قدمی که از آنجا گذاشتم، سیلی دیگر که خانه واثاثه و جانداران دهی دیگر را با خود می آورد، به سیلی که مرا با خود می برد افزوده شد . با غوطه اولی که از هجوم آن سیل خوردم، دیگر از دنیایی که امیدم با مویی به آن بسته بود بی خبر ماندم . و به دنیایی که در آینده باید بسویش روانه شوم نزدیک  شدم .

از اینجا دیگر نمی دانم  آن سیل خونخوار بی رحم به سر من چه آورده و مرا چند بار به سنگ و چوب و تیر و تخته زده است. بقیه سرگذشت من از آنجا شروع می شود که چشم باز کردم و خود را در بیمارستان دیدم .

همین که چشم باز کردم، دیدم همه خوشحال شدند و الحمدلله گفتند و دارویی آوردند و به خوردم دادند. من در این موقع به هوش آمده بودم و حالم بهتر شده بود و می خواستم بدانم من چگونه به آنجا آمده ام ؟ با هر کوششی که بود قوای خود را جمع کردم و روی خود را به سوی کسی که نزدیک  من بود برگرداندم و با صدایی که از ضعف به زحمت شنیده می شد گفتم : شما چطور مرا این جا آورده اید؟ من کجا بودم ! شخصی که نزدیک من بود ، از شنیدن این سؤال شاد شد و به من لبخند زد و گفت: ای جوان، تو باید مردی خوب و بی‌گناه باشی زیراکه خداوند امروز وسایل نجات ترا طوری فراهم ساخت که همگی ما را مات و مبهوت ساخت .

من جزو افراد دسته نجات هستم. با شنیدن خبر آمدن سیل، من و عده ای وسایل نجات برداشتیم و برای نجات سیل زدگان حرکت کردیم و رفتیم تا به دهات سیل زده نزدیک  شدیم به رودخانه ای رسیدیم . اما شدت سیل مانع پیشروی ما شد. چند کیلومتر در ساحل رودخانه به پایین رفتیم تا به محلی رسیدیم که آب های سیل شعبه شعبه و کم عمق شده بود . چون گذشتن از این محل را ممکن دیدیم، داخل سیلاب ها شدیم. از چند شعبه که گذشتیم به یکی از شعبه ها رسیدیم که شدت سیل در آن بیشتر بود. وارد گذرگاه سیل که شدیم، شدت جریان آب چند قدم ماشین ما را به پایین راند و آن را خاموش کرد. ناچار در میان سیلاب ها ماندیم . آب تا نیمه ماشین را گرفته بود. هیچ راه فرار نداشتیم . پس از مدتی فکر تصمیم گرفتیم که شیشه های ماشین را پایین بکشیم و یکی یکی خود را روی سقف ماشین بکشیم و از روی سقف به جلوی آن و از آنجا به خشکی بپریم.

یکی از شیشه ها را پایین کشیدیم و یکی یکی بر روی سقف رفتیم. آخرین نفر که بالا می کشیدیم ناگاه دستش از دست ما جدا شد و به میان سیلاب ها افتاد. دو نفر از مردان نیرومند برای نجات او خود را به میان آب انداختند و او را گرفتند ولی وقتی که می خواستند او را پهلوی ماشین بیاورند، دیدند چیزی را بغل زده و آنرا محکم گرفته است. او را با آن چیز به کنار ماشین آوردند. قسمتی از آن چیز که بیرون از آب بود به نظر می رسید که گوشه ای از کهنه های به هم پیچیده باشد. غریق و آن چیزی را که به خود چسبانده بود از آب بیرون آوردیم. هنوز تمام آن کهنه های بهم پیچیده از آب بیرون نیامده بود که سروصورت و دست و پای تو نمودار شد. گوش و چشم و دهان و بینی تو از گل و لای پرشده بود. در این هنگام وقت را تلف نکردیم و به پاک کردن سرو صورت و دهان و بینی و گوش تو مشغول شدیم و بی درنگ به تنفس مصنوعی دادن و معالجات مقدماتی دست زدیم .

دو ساعت کار کردیم و به تو تنفس دادیم. نزدیک بود که از بهبود تو مأیوس شویم که آثار زندگی در چشم تو پیدا شد و کم کم به هوش آمدی. پس از بهبود، تو را لای پتو پیچیدیم و در ماشین گذاشتیم . حالا تو را به پنجا آورده ایم. در اینجا از خستگی چشمم بسته شد و به خواب رفتم .

روز بعد که از خواب بیدار شدم و حالم کاملا خوب بود . مرا از بیمارستان مرخص کردند . حالا دانستی چگونه مرده زنده شده است؟

محمود از شنیدن سرگذشت تقی چنان دچار حیرت شده بود که نمی دانست چه بگوید. سر به زیر انداخت و راه خود را در پیش گرفت و رفت.

آشیانه دو کلاغ

توفانی سخت و هولناک می وزید. درختان با شاخ و برگ های خود برسر و روی یکدیگر می کوبیدند. گاه ناله های دلخراش و گاه صداهای وحشت انگیز در فضا می پراکندند. سبزه ها با کمرهای خمیده سر بر زمین می گذاشتند و هنوز سر بر نداشته، باز می گشتند. برگ های سبز بهاری خشک شده بودند و با هر وزش توفان، هزارها از آنها روی هوا بلند می شدند و پرپر زنان با باد به هر طرف می رفتند .

بر روی یکی از درختان تبریزی، لانه جفتی کلاغ بود . آن دو کلاغ سال ها بود که بر سر آن درخت آشیانه ساخته بودند و در پناه آن تخم می گذاشتند و جوجه در می آوردند و آنها را بزرگ می کردند و پر می دادند. و اگر این کارها را به خوبی انجام می دادند و غذا هم به اندازه کافی به دست می آوردند، خود را خوشبخت می دانستند و خوشحال بودند .

آشیانه دو کلاغ1

امروز توفان خشمگین این درخت را هم مانند درختان دیگر می لرزاند و خم می کرد و شاخ و برگ آن را به درختان نزدیک  می کوبید. هر آن ممکن بود آشیانه کوچک دوکلاغ خوشبخت، بر باد رود و هر تکه از آن به سویی پرتاب شود. آن جفت وحشت زده با هر بادی از روی درخت بلند می شدند و عمودی بالا می رفتند و فریادی غم انگیز می کشیدند .

سرانجام توفان چنان به شدت خود افزود که هر پاره آشیانه به گوشه ای پرتاب شد.  آن دو کلاغ فلک زده که خانه خود را ویران دیدند و حالشان پریشان شده بود، شیون و فریاد را بلندتر سردادند بر بالای درختان پرواز می کردند و دور می زدند و قار قارهای جانسوز از منقارهای سیاه خود بیرون می دادند و آنی آرام نمی گرفتند.

از غم دو کلاغ، کلاغ های دیگر دسته دسته با خبر شدند و برای همدردی و هم صدایی به سوی درخت آمدند و با کلاغ های خانه خراب هم آهنگ شدند و قارقار کردند. چیزی نگذشت که آسمان باغ از هجوم کلاغ های سیاه و فضا از هیاهوی آنها پرشد .

آشیانه دو کلاغ2

کم کم غروب نزدیک و هوا تاریک می شد . کلاغان دسته دسته به سوی خوابگاه های خود به پرواز در آمدند و فضا را به خاموشی سپردند .

شب آغاز و پرده تاریکی بر روی باغ و صحرا کشیده می شد . آن دو کلاغ غم زده بر سر همان درخت بر روی شاخه ای نشسته بودند و محل آشیانه ویرانه خود را پاسبانی می کردند .

دو سه روزی کلاغان بی آشیانه ماندند. اما باز با همت و کوشش، آشیانه شان ساخته و پرداخته شد. و آن جفت خوشبخت در آن با شادمانی و آسودگی به ادامه زندگانی شیرین خود مشغول شدند .

کلاغان نمی توانستند بی آشیانه خوشبخت باشند. همانطور که مردمان نمی توانند بی خانه و بی سرزمینی که به آن میهن می گویند خوشبخت و خوش زندگی کنند . 

نقطه
Logo