داستان های کوتاه عباس یمینی شریف – بخش 2

سیزده بدر

از صبح روز سیزده نوروز باغ ها و چمنزارها هر جا که آب و صفایی بود، کم کم از جمعیت پر می شد. مردم دسته دسته از کوچک و بزرگ هر کدام چیزی به دست داشتند و می آمدند و پس از مقداری بالا و پایین رفتن و این ور و آنور گشتن، محلی را برای نشستن انتخاب می کردند و بارها را به زمین می گذاشتند.

چند نفر با هم فرش ها را پهن می کردند.  یکی مشغول به کار آتش کردن سماور می شد. دو سه نفر به دنبال جمع کردن خرده چوب و درست کردن آتش و پختن غذا می رفتند. یکی آب می آورد. یکی وسایل را جور می کرد. خلاصه همه مشغول می شدند و سیزده را با شادی و خوشی بدر می کردند.

در هر دسته چند بچه کوچک و بزرگ هم بودند. هر دسته که می رسید بچه ها اول به اطراف نگاهی می کردند و وضع بچه های دسته دیگر را در نظر می گرفتند. می خواستند ببینند در آن اطراف چند همبازی و دوست و رفیق می توانند پیدا کنند. چون هر بچه می دید که برای او همسال و همسن و همبازی فراوان است بسیار خوشحال می شد و ذوق می کرد. اما اول چون با هم آشنایی نداشتند، جلو نمی رفتند؛ بلکه از همان دور گردن ها را می کشیدند نگاه می کردند و با چشم و نگاه همدیگر را به جمع شدن دور هم و بازی کردن دعوت می کردند.

عاقبت بابک و آذر از میان یک خانواده بیرون آمدند و به زمین وسیعی که نزدیک محل نشستن خانواده ها بود رفتند. با توپی که داشتند مشغول بازی شدند. هنوز چند دقیقه ای بازی نکرده بودند که ناهید و بهمن از یک خانواده دیگر و زهره و بهرام از خانواده سوم و سیمین و رامین از خانواده چهارم بیرون آمدند و به سراغ بابک و آذر رفتند. هر دو نفر که جلو می رفتند اول کمی در کنار می ایستادند. بعد نگاهی از روی علاقه به بچه های دیگر می کردند و پس از چند کلمه جواب و سوال وارد بازی می شدند. چیزی نگذشت که در حدود چهل بچه در آنجا جمع شدند. چون عده زیاد شد، بابک و آذر از همه بچه ها خواهش کردند که ساکت باشند تا به آنها یک بازی پیشنهاد کنند که همه سرگرم و مشغول شوند و همه شرکت کنند و همه خوش و خرم باشند.

پس از آنکه بچه ها آرام شدند بابک گفت: بچه ها چون عده ما بچه ها رسیده است ما می توانیم اول یک بازی که می شود گفت ورزشی هم هست بکنیم بعد از تمام شدن آن بازی به بازی های دیگر مشغول شویم. همه با صدای بلند هورا کشیدند و پیشنهاد او را قبول کردند گفتند: شرح بازی را بده.

بابک گفت این بازی راهپیمایی است. حاضرید راهپیمایی کنیم ؟ بچه ها همگی گفتند حاضریم اما چطور چهل نفر با هم راهپیمایی کنیم ؟

بابک گفت البته هر چهل نفر با هم براه نمی افتیم. کمی صبر کنید تا بگویم چه باید کرد .

اول بچه ها را به چهار دسته ده نفری تقسیم می کنیم . برای هر دسته یک سر دسته و یک پس دسته انتخاب می شود. بهتر است که سردسته ها و پس دسته ها همان هشت نفری باشند که اول دور هم جمع شدند . همه بچه ها این نظر را قبول کردند. هشت نفر اول از میان بچه ها بیرون آمدند و هر دو نفر به دو نفر با فاصله ایستادند. بهمن و ناهید، بعد زهره و بهرام، بعد سیمین و رامین … قرار شد بابک سر دسته اول و آذر پس دسته اول باشد. بهمن سر دسته دوم و ناهید پس دسته دوم بهرام سردسته سوم و زهره پس دسته سوم رامین سر دسته چهارم و سیمین پس دسته چهارم بچه ها هم به چهار دسته تقسیم شدند و بچه های هر دسته پهلوی سردسته و پس دسته خود ایستادند .

پس از آن قرار شد که هر سردسته در جلو دسته حرکت کند و هر پس دسته هم در آخر دسته تا تمام افراد دسته در میان این دو نفر باشند.

سیزده بدر1

بعد از این کار، سردسته ها به دور هم جمع شدند و قرار گذاشتند که دسته ها دو ساعت راهپیمایی کنند و پس از دو ساعت به همان محل برگردند و هر دسته هر چه در مدت راهپیمایی دیده یا انجام داده است تعریف کند و هر دسته که افراد آن چیزهایی جالب تر دیده یا کار بهتری کرده باشند، یا پیش آمد جالبی برای آنها اتفاق بیفتد، آن دسته بهترین دسته شناخته شود .

بعد از این قراردادها، هر چهار دسته به راه افتادند و هر دسته به طرفی رفت . طرز رفتن هر دسته این بود که سردسته جلوتر از همه می رفت و دیگران به دنبال او پشت سر هم در یک خط می رفتند و پس دسته آخرین نفر بود و همیشه مواظب بود که کسی عقب نماند یا افراد طوری حرکت نکنند که خطری برای آنها پیش آید .

بچه ها همگی محل بازی را خالی کردند و رفتند . بزرگترها باقی ماندند که دسته دسته در گوشه و کنار نشسته بودند و هر دسته به طرزی خود را مشغول و سیزده را به در می کرد .

دو ساعت گذشت نزدیک ظهر بود که دسته های بچه ها از دور پیدا شدند. همه به سمت  محل بازی بر می گشتند. هر چه بیشتر می گذشت بچه ها نزدیکتر می شدند تا اینکه همگی به زمین بازی رسیدند .

سردسته ها از دسته های خود جدا شدند تا قرار شرح گردش های خود را بدهند. پس از کمی قرار بر این گذاشتند که همگی بروند و ناهار خود را بخورند و بعد از ناهار بزرگترها را هم دعوت کنند که آنها هم بیایند و جمع شوند و شرح گردش ها را بشنوند. زیرا به طوری که سر دسته ها می گفتند، اتفاقات شنیدنی و جالبی برای دسته ها افتاده بود. بنابراین بچه ها همگی به میان خانواده های خود رفتند تا مشغول ناهار خوردن بشوند . یک ساعتی گذشت، کم کم آمدن بچه ها شروع شد. هر کدام از آن چهل بچه با پدر و مادر و کسان دیگر خود و با چند بچه قد و نیم قد دیگر شاد و خوشحال به زمین بازی می آمدند و جمع می شدند .

چیزی نگذشت که تمام بچه ها باده ها بزرگ و کوچک دیگر در یک محوطه بزرگ جمع شدند و گفتن شرح گردش ها شروع شد .

بابک که پیشاپیش دسته خود ایستاده بود، شروع به صحبت کرد و گفت:

دوستان عزیز گردش خوب و خوشی بود. ما به طرف مشرق رفتیم . از پستی ها و بلندی های زیادی رد شدیم باغ‌های زیاد با درخت های پر شکوفه دیدیم. در چند جا به کشاورزان رسیدیم به آنها سلام کردیم و احوالشان را پرسیدیم. پس از مدتی راهپیمایی، به سبزه زارهای با صفا رسیدیم. در یک جا از این سبزه زارها چند میش را دیدیم که هر میش با بره خود علف می چرید. اما یک میش حالی پریشان داشت و نمی چرید و دائم بع بع می کرد . یکی از بچه ها گفت خوب است ببینیم این میش چرا آنقدر ناراحت است. همه حرف او را قبول کردند جلوتر رفتیم. دیدیم میش سر خود را به سمتی گرفته و آنجا را نگاه می کند. به آن طرف رفتیم . به چاله ای رسیدیم.

صدای ضعیفی از آن چاله شنیده می شد . نگاه کردیم . دیدیم یک بره در آن افتاده است. معلوم شد که این بره مال آن میش است که در چاله افتاده . همه با هم کمک کردیم و بره را از چاله در آوردیم و پهلوی مادرش گذاشتیم. میش بسیار خوشحال شد و از خوشحالی دائم  بره خود را می لیسید. بره هم شروع به مکیدن پستان مادرش کرد. اما گاه‌گاهی هر دو به ما نگاه می کردند. با این نگاه ها نشان می دادند که از ما متشکرند. در اینجا بابک صحبت های خود را تمام کرد. همه بچه ها و بزرگ ها برای دسته بابک  دست زدند و هورا کشیدند .

در این موقع بهمن و ناهید از دسته دیگر بیرون آمدند . ناهید  شروع به صحبت کرد و گفت بچه های عزیز، دسته ما به سمت غرب رفت. راه های ما بیشتر تپه و کوه بود. بالا رفتن از تپه ها و کوه ها بسیار تفریحی بود. بچه ها همه پشت سر هم حرکت می کردند و همه مواظب هم بودند. بالای کوه یک جا سنگ بزرگی بود. بچه ها چون خیلی کوه پیمایی کرده بودند، در اطراف و روی آن سنگ نشستند که خستگی در کنند. ناگهان صدایی از پشت سنگ شنیده شد بچه ها فوراً به پشت سنگ رفتند و نگاه کردند دیدند دو سگ بسیار بزرگ به جان هم افتاده اند و همدیگر را گاز می‌گیرند و دم ها را به هم میزنند و یکی از آنها می خواهد سعی کند که دیگری را بخورد: بچه ها از این منظره ناراحت شدند و پس از آنکه به اندازه کافی از سنگ دور شدند، با سر وصدا و پراندن سنگ های کوچک سبب شدند که سگ ها همدیگر را ول کنند و دست از جنگ بردارند و هر کدام به طرفی بروند .

همه برای دسته بهمن هم دست زدند و هورا کشیدند .

حالا نوبت دسته زهره و بهرام شده بود. بهرام جلوتر آمد و گفت دوستان عزیز دسته ما به سمت  شمال رفت. بعد از کمی راهپیمایی به یک ده رسیدیم. بچه ها و مردم ده از دیدن ما خوششان آمده بود. ما هم از دیدن آنها خوشحال شده بودیم. این ده چند دکان داشت، بعضی از بچه ها مقداری خوراکی از دکان ها خریدند و در راه بین همه قسمت کردند و آنها را خوردیم . از ده که گذشتیم به زمین های زراعتی رسیدیم. یک جا زمین را آب می دادند. در کنار آن زمین خط آهن بود. همین که به خط آهن رسیدیم، یک ترن پر از مسافر به آنجا رسید و از برابر ما رد شد. ما برای مسافران دست  تکان دادیم و مسافران هم جواب ما را دادند. در این گردش مقداری گل های بیابانی کندیم. خسرو یکی از بچه های ما تمام گلها را می شناخت. آنها را به همه می شناساند و اسم آنها را می گفت .

در این گردش، آن قدر جلو رفتیم که به بیابانی رسیدیم . دیگر جلو رفتن را صلاح ندانستیم و برگشتیم. موقعی که می خواستیم برگردیم، پیرمردی را دیدیم که مقداری خار به پشت خود بسته بود و آن را با زحمت می آورد. یک  چوبدستی هم به دست داشت. ما همه بپیر مرد سلام کردیم. جواب ما را داد. یکی از بچه ها گفت عمو جان بگذار ما به تو  کمک کنیم. پیر مرد گفت شما نمیتوانید به من کمک کنید. چون بار من خار است و شما نمی توانید خارکشی کنید. یکی

دیگر از بچه ها گفت شما کوله بار خود را به زمین بگذار، ما می دانیم چه کنیم. پیرمرد که خیلی خسته بود بار خود را به زمین گذاشت گفت بفرمایید بچه ها.

حالا چطور به من کمک می کنید ؟ آن بچه که گفته بود می دانیم چطور کمک  کنیم جلو رفت و چوبدستی پیرمرد را گرفت و آن را از میان بارخار رد کرد و به بچه ها گفت دوسر آن را بگیرید. بچه ها دوسر آن را گرفتند و به کمک هم آن را تا ده آوردند .

پیر مرد درده به همه بچه ها دعا کرد. حتی شانه آن پسر را که یاد داد چطور می شود به او کمک کرد بوسید. در اینجا صحبت بهرام تمام شد و همه برای این دسته دست زدند و هورا کشیدند

نوبت به دسته رامین و سیمین رسید. در این دسته سیمین شروع به صحبت کرد .

سیمین گفت رفقای عزیز دسته ما به سمت  جنوب رفت. هر چه از اینجا دورتر می شدیم، درخت و آب زیادتر می شد  تا رسیدیم به یک رودخانه. هر چه سعی کردیم که از آن رد بشویم و به آن طرف برویم چون آب زیاد بود، نتوانستیم . بنابراین تصمیم گرفتیم که کنار رودخانه را بگیریم و جلو برویم. کنار رودخانه پر از گیاه های وحشی و درخت های بلند بود . بچه ها با لذت و شوق فراوان در میان علفها و درختها به جلو می رفتند  . بعد از مدتی که راه رفتیم همه در یک جا جمع شدیم تا خستگی در کنیم .

یکی از بچه ها گفت بیایید با هنرهای خود همدیگر را سرگرم کنیم . همگی قبول کردیم . چند نفر رقص بلد بودند . به نوبت جلو آمدند و بچه ها دست زدند و آنها رقصیدند. چند نفر شعرها و آهنگ‌های خوب می دانستند خواندند . یکی تقلید صدای حیوانات و صداهای دیگر را خوب می دانست و مدتی بچه ها را سرگرم کرد. بعد از اینکه هنر نمای یها تمام شد، خواستیم که برگردیم اما در این موقع از پایین تر از محل ما صداهای فریاد و شیون بپاشد . یکی فریاد می زد به داد من برسید، بچه غرق شد. ما به شتاب دویدیم. دیدیم یک بچه کوچک در یک جا از رودخانه که گود بود غرق شده و نزدیک است که آب او را به میان رودخانه بکشد و ببرد .

عده ای هم در کنار ایستاده اند و فریاد می کشند. پرویز یکی از بچه های ما فریاد زد یکی دست مرا بگیرد. من دست او را گرفتم. گفت حالا دستت  را به دیگری بده، همه دستها را به هم دادیم و زنجیری ایستادیم. پرویز سفارش کرد دست مرا ول نکنید و با این حرف در آب رفت . پرویز از جلو و من و چند بچه دیگر از عقب در آب رفتیم. بقیه دست های ما را گرفته بودند و بیرون از آب بودند تا اینکه پرویز به بچه غرق شده رسید. او را گرفت و همه با هم بیرون آمدیم .

مادر بچه ای که از ناراحتی و پریشانی کاری از دستش بر نمی آمد . بچه را گرفت و از ما تشکر کرد و گریه کنان به سمت خانه رفت. ما هم خوشحال از کاری که کرده بودیم برگشتیم و به اینجا آمدیم .

دست ها بود که همه می زدند و فریادهای هورا بود که می کشیدند. در این موقع قاضی هایی که قبلا برای تعیین بهترین دسته انتخاب شده بودند، به دور هم جمع شدند و پس از مدتی مشورت به این شرح رأی دادند :

اولین دسته، دسته ای بود که جان بچه ای را نجات داد و از مرگ یک فرد بشر جلوگیری کرد. دسته دوم دسته ای بود که جان حیوانی را نجات داد و غم و پریشانی مادرش را به خوشحالی و شادی تبدیل کرد و آن دسته ای بود که بره را از چاله در آورد و میش مادر را به بچه خود رساند.

دسته سوم دسته ای بود که با کمک خود زحمت و رنج پیرمردی را کم کرد و بار او را به خانه رساند . دسته چهارم دسته ای بود که جنگ بین دو سگ را از بین برد .

البته نباید فکر کنید که کار دسته چهارم بی ارزش بود. بلکه باید گفت کارشان ارزش داشته است چون جلوگیری از اختلاف و نزاع کار بسیار پسندیده و خوبی است هر چند که بین دو سگ باشد . ولی البته در برابر کار دسته های دیگر زیاد مهم جلوه نمی کند .

سیزده بدر2

پس از این قضاوت همه برای دسته های اول و دوم و سوم حتی برای دسته چهارم هم دست زدند و هورا کشیدند .

گردش سیزده به در بچه ها در اینجا تمام شد و هر بچه به میان خانواده خود رفت .

جنگ آب و آتش

جنگ آب و آتش1

آتش چرخان در دست دخترکی می‌چرخید و در هوا یک دایره روشن درست می کرد .

جرقه هایی بود که با صدای درهم و بر هم از دایره نور جدا و در هوا ناپدید می شد . یک تکه آتش که جای خود را در آتش گردان تنگ می دید، کم کم از لای سیم ها راهی برای خود باز کرد و در هوا به پرواز در آمد .

دخترکی که آتش گردان را می گرداند ، آن تکه آتش را هم مثل جرقه های دیگر ناچیز و بی اهمیت گرفت و خط سیر آن را در نظر نگرفت. پاره آتش پرواز کرد و پیش رفت. به پنجره اطاق رسید ، از لای پنجره وارد اطاق شد. از درگاه گذشت، به لحاف کرسی نزدیک شد، به گوشه آن نشست . جای خود را در قلب آن باز کرد . 

لحاف گرفتار آتش پاره شد. دود از سرش به هوا بلند شد . هر آن محبت آتش پاره به لحاف بیشتر می شد . می‌سوخت و دودش هوای اطاق را تیره و تار می ساخت. اما آرام بود و ناله ای نمی کرد . صبر و حوصله و خودداری می کرد.

تشک و دامن پرده و فرش و پای در و زیر پنجره اثر کرد . کم کم زبانه آتش بسقف رسید. اطاق و بعد خانه آتش گرفت.

فریاد وحشت دختر غافل که پاره آتش را ناچیز گرفته بود، با فریادهای جا نخراش و ترس آور دیگران بلند شد .

آی هوار ، فریاد، به داد برسید! آتش ، آتش ، خدایا ، خانه سوخت ، کمک کنید .

کمک ها و یاری های همسایه های مهربان شروع شد . مردم خوب و نوع‌دوست، دامن همت به کمر زدند. اما شعله های آتش آن طور نبود که به این زودی ها فرو بنشیند. همه چیز به صدا در آمد . غوغا شد .

منبعی آب نزدیک  اطاق بود. آتش را که شعله ور دید، فریاد اعتراض را بلند کرد و آتش را به باد سرزنش گرفت و گفت : ای آتش ! شرم نداری که خانه امید بیچارگان را خراب می کنی؟ از این همه فریاد و ناله حیا نمی کنی ؟ دست بر نمیداری؟ باز میسوزانی ؟ ستم تاکی ؟ مردم آزاری تا چند ؟ خاموش شو ای وجود پرخطر پر ضرر !

آتش خنده ای کرد و گفت عجب من خیال می کردم که لااقل تو که همیشه بر ضد من هستی و همیشه در پی فرصت می گردی و می خواهی  به هر طوری که شده مرا از میان ببری؛ درباره من فکر کرده و مرا شناخته باشی .

اما نمی دانستم که تو هم مانند دیگران هر چیزی را آن‌طور می بینی که دلت می خواهد و آن‌طور می‌شناسی که به صلاحت باشد. من برای مردم چه ضرری دارم؟ کدام ستم را پیشه کرده ام؟ من بدم که در زمستان‌های سرد، جان مردم را از سرمای سخت حفظ می کنم ؟ من خوب نیستم که چیزهای بی مزه و سفت و سخت را به غذاهای پخته و بامزه تبدیل می کنم ؟ ترن و اتومبیل را به حرکت در می‌آورم، هواپیما را به آسمان می‌برم . کشتی را در دریا سیر می‌دهم، چرخ کارخانه ها با چه میگردد ؟ خوب است که در بیشتر این کارها تو با من هستی و می دانی  که من چه می کنم . شبها روشنایی اطاق های تاریک از چیست؟ در جنگ، گلوله های کشنده را چه چیز به سمت  دشمن می برد  و او را نابود می کند؟ شهرهایی که بمباران می شود با ترکیدن بمب چه چیزی باید همراه باشد تا به خرابی بیشتر کمک کند و بهتر نتیجه بدهد ؟ به من میگویی پر ضرر ؟ حقا که بی انصافی .

آب گفت ای آتش بی فکر چه می کنی؟ این حرف ها چیست که میزنی؟ می خواهی  با این پشت هم اندازی ها مرا گول بزنی تا کار تو را بپسندم و آتش زدنت را کاری به جا بدانم؟ اینکه می گویی همه کارهای تو پسندیده و با فایده است ، درست نیست و راست نمی گویی . بعضی از کارهای تو هیچ خوب نیست . و نمی توانی به آنها بنازی. آیا خراب کردن خانه ها ، سوزاندن اسباب  ها ، نابود کردن جاها ، خوب و پسندیده است ؟ 

البته فایده هم داری و خدمت هم می کنی . اما مگر هر کس فایده داشت و خدمتی کرد، هر آزار و ضرری که بخواهد می تواند برساند.

آیا این کار پسندیده است که فایده ها و خدمت های خود را برای مردم بشمریم و به جای آنها، چند برابر ضرر و صدمه به آنها برسانیم . تو الان در این خانه چه می خواهی ؟ چرا تمام هستی بیچاره ای را می سوزانی ؟ چرا نتیجه یک عمر کوشش و زحمت یک عده بدبخت را خاکستر می کنی ؟

در اینجا آتش به خشم آمد ، تیزتر شد ، زبانه کشید و خود را به منبع آب رساند تا آن را نابود کند ، که ناگاه یکی از تیرهای نیم‌سوخته از جای خود در رفت و به سر منبع خورد و شیر منبع باز شد و آب ها بروی آتش ها ریخت و راه برای مأموران آتش نشانی باز کرد.

لوله های ماشین های آتش نشانی از همه سمت به آتش حمله بردند . صدای پرش و جهش آب و خوردن آن به در و دیوار و صدای ناله خاموش آتش همه جا برپا بود. شعله ها کم کم فرونشست آتش ها خاموش شد. سرانجام آب روشن‌دل پاک طینت، بر آتش سوزان بدخواه پیروز شد و آن را نابود کرد . 

جنگ آب و آتش2

در میان ابرها

منوچهر روزی تیر و کمان خود را برداشت و با خواهرش مینو از خانه بیرون رفت تا به دیدن پرویز و پروین بروند.

منوچهر در راه به مینو گفت:” مینو جان من با این کمان و تیرهای راست و خوبی که درست کرده ام می توانم هر نشانی را که بخواهم بزنم. پرویز و خواهرش پروین هنوز نمی دانند که من چه نشانگر قابلی شده ام.  بهتر نیست که همین حالا که به خانه آنها می رویم، هر چهار نفر با هم از شهر بیرون برویم تا من هنر نمایی خود را به آنها نشان بدهم ؟”

 چون مینو هم بدش نمی آمد که هنر نمایی برادرش را به پروین نشان بدهد، با او هم عقیده شد و فکر او را بسیار پسندید.  طولی نکشید که به خانه پرویز و پروین رسیدند. خانه پرویز و پروین باغ بزرگی بود. همین که وارد باغ شدند، دیدند که پرویز در یک هلی کوپتر کوچک که پدرش برای او خریده بود نشسته و پروین هم مشغول پاک کردن پروانه و بدنه آن است. تا چشم پرویز و پروین به منوچهر و مینو افتاد، از شوق فریادی کشیدند و به سمت  آنها دویدند .

پرویز دست منوچهر را گرفت و گفت منوچهر ! مدتها بود که من مشغول یاد گرفتن و راندن این هلیکوپتر بودم. حالا راندن آن را خیلی خوب یاد گرفته ام . ما می توانیم با آن از زمین بلند شویم و پرواز کنیم . اگر دوست داری که با من و پروین پرواز کنی زود سوار شو ، اگر مینو هم دوست دارد برای او هم جا داریم. من مدتی است که می خواهم ببینم اینکه می گویند ابر، بخار آب است درست است یا نه . چطور بخار آب است ؟ بلکه چیز دیگری باشد. اگر بخار آب است، چرا به رنگ سفید وسیاه و خاکستری و سرخ خلاصه به رنگهای مختلف است ؟ آب که رنگ ندارد .

منوچهر و مینو از دیدن هلیکوپتر و شنیدن این حرف ها، چنان شوق پرواز در آسمان را پیدا کردند که از پرویز و پروین هم بی تاب تر و مایل‌تر شدند و برای پرواز با هلیکوپتر کاملا دلشان رفت. پس هر دو شاد و خوشحال به سمت  هلیکوپتر رفتند و در آن نشستند. پرویز پشت فرمان نشست و پروین هم پهلوی او . 

منوچهر و مینو خیال می کردند که این هلیکوپتر اسباب بازی است و توی آن می نشینند و تکانش می دهند و خیال می کنند به آسمان رفته است. اما ناگهان صدایی از موتور هلیکوپتر بلند شد و دیدند پروانه آن شروع به چرخیدن کرد و هلیکوپتر کم کم از جا بلند شد و به بالا رفت . منوچهر و مینو از ترس شروع به داد و فریاد کردند . اما فایده نداشت. هلیکوپتر به سوی آسمان اوج می گرفت. هر چه بالاتر می رفتند خانه به نظرشان کوچک تر می شد  و به جای آن از خیابان ها و اطراف شهر بیشتر به چشم شان می خورد، تا به جایی که تمام شهر به اندازه یک سینی شد .

کم کم به ابرها نزدیک می شدند . حالا دیگر ترس‌ها از میان رفته بود. پرویز و پروین و منوچهر و مینو هر چهار نفر خوشحال بودند و ذوق می کردند که با هلیکوپتر کوچک پرویز مانند خلبان دلیر به جلونگاه می کرد و هلیکوپتر را می راند . ناگاه از دور چیزی مثل یک لکه ابر سیاه به چشمش خورد . اول پیش خود خیال کرد چون به ابرها نزدیک شده، این چیز سیاه یک لکه ابر است. اما کم کم آن سیاهی به هلیکوپتر نزدیک  شد . چیزی نگذشت که دیدند آن سیاهی مرغ بزرگی است که به سوی هلیکوپتر می آید . نزدیک تر که شد، دیدند مرغ منقاری بزرگ و برگشته و چشمانی درشت و گرد و چنگال هایی بزرگ و قوی دارد و می خواهد به هلیکوپتر حمله کند .

در میان ابرها1

هنوز راهی برای دفاع به نظرشان نرسیده بود که مرغ به هلیکوپتر حمله کرد. پروین و مینو چشم های خود را از وحشت بستند و دستهای خود را روی چشمانشان گذاشتند و شروع به فریاد کشیدن کردند . اما پرویز برای فرار از چنگال مرغ، فرمان هلیکوپتر را به چپ و راست و بالا و پایین می گردانید و هلیکوپتر مانند کبوتری که گرفتار باز شده باشد، فرار می کرد و به هر طرف می رفت . اما مرغ دست بر نمیداشت و هلیکوپتر را دنبال می کرد. منوچهر هم با تشویق های خود جرأت پرویز را برای دفاع زیادتر و با او در پیدا کردن راه فرار کمک می کرد. با همه کوشش ها و تلاش ها آخر مرغ به هلیکوپتر رسید و با منقار تیز خود چنان به دست پرویز زد که خون مثل فواره از آن بیرون پرید .

منوچهر از دیدن این منظره چنان به خشم آمد که می خواست از هلیکوپتر بیرون بپرد و گردن مرغ را بگیرد و بفشارد و او را در هوا خفه کند که ناگاه به یاد کمان و تیرهای خود افتاد و فریاد زد ! پرویز ! پرویز! آخرین سرعت را به هلیکوپتر بده تا کمی از مرغ جلو بیفتی، من می خواهم آن را با تیر بزنم. پرویز آخرین سرعت را به هلیکوپتر داد و مانند تیر شهاب آن را به حرکت آورد .

مرغ کم کم از هلیکوپتر عقب افتاد. پیش از آنکه سرعت بیشتری بگیرد و به هلیکوپتر نزدیک  شود، منوچهر تیری در کمان گذارد و مرغ را نشان گرفت. تیر سینه مرغ را شکافت و تا نیمه به بدن او فرو رفت. تیر دوم به سر او خورد و تیر سوم به بال راست و تیر چهارم به بال چپ. تیر پنجم پر تاب نشده بود که مرغ با سرعت به زمین سرازیر شد. پرویز که از چنگال مرغ خلاص شده بود به منوچهر آفرین گفت و برای او چند بار هو را کشید . پروین و مینو هم برای او هورا کشیدند .

پروین فورا دستمالی روی زخم پرویز بست که خون بند آید . در این موقع هلیکوپتر در میان ابرها بود. بچه ها تکه پاره های ابر را که جز بخار چیز دیگری نبود، به هم نشان می دادند و از دیدن برق آفتاب که بر آنها افتاده بود، لذت می بردند. حتی از ابرها بالاتر رفته بودند و خورشید را که به پشت ابرها می تابید می دیدند.

مینو رو به دیگران کرد و گفت ببینید بچه ها وقتی مردم می گویند خورشید از پشت ابر بیرون آمد یا پشت ابر رفت عجب حرفی می زنند . خورشید که حرکتی نمی کند! باید بگویید ابر جلو خورشید را گرفت یا ابر از خورشید رد شد .

پرویز گفت بعضی وقت ها حرف های مردم عجیب است. مثل اینکه می گویند خورشید از پشت کوه درآمد یا به پشت کوه رفت .

در صورتی که حرکت زمین ما را به سمت  خورشید می برد یا از آن دور می کند .

چون نزدیک  غروب بود و کم کم هوا تاریک می شد، پرویز هلیکوپتر را به سمت  زمین سرازیر کرد. هلیکوپتر آهسته آهسته به پایین می رفت و به آن به زمین نزدیکتر می شد . شهر و اطراف آن که از نظر ناپدید شده بود دوباره پیدا شد. خیابان ها و خانه ها کم کم بزرگتر شدند، تا باغ پروین و پرویز در برابر چشم بچه ها نمایان شد. هلیکوپتر چندین دور روی خانه زد و سرانجام در وسط باغ بر زمین نشست.  پدر و مادر پرویز و پروین که دلواپس در کنار باغ ایستاده و با پریشانی و نگرانی چشم به آسمان دوخته بودند، پیش دویدند و بچه های خود را در بغل گرفتند و روی آنها را غرق بوسه کردند و بعد از تحسین و آفرین فراوان از آنها خواهش کردند که بعد از این، بدون اطلاع آنها سوار هلیکوپتر نشوند و به آسمان نروند. به خصوص دوستان خود را بدون اجازه پدر و مادر شان سوار هلیکوپتر نکنند و آنها را به آسمان نبرند

نقطه
Logo