داستان شیر و موش

 یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران خیلی قدیم، در بیشه زاری سبز و خرم، موش کوچک و شیطانی زندگی می کرد که عاشق شکار پروانه ها بود. از صبح تا شام کارش فقط این بود که به دنبال پروانه های زیبا بدود و آنها را شکار کند و بگیرد. تا اینکه یک روز صبح چشمش به پروانه ای افتاد که تا آن روز به زیبایی او پروانه ای در آن بیشه ندیده بود. موش کوچک و شیطان قصه ما تصمیم گرفت هر طور که شده این پروانه قشنگ را شکار کند. به این جهت مدت ها پروانه از جلو و موش به دنبالش در حال دویدن و جست و خیز بودند تا اینکه پروانه خیلی خسته شد و برای اینکه نفسی تازه کند یک راست رفت و روی دماغ شیری که خوابیده بود نشست.

داستان شیر و موش 1

موش بی آنکه متوجه باشد پروانه کجا نشسته هم چنان قصد حمله به پروانه و گرفتن او را داشت  که پروانه فریاد کشید:” بیچاره این دماغ شیر است، مواظب باش . “

اما موش بازیگوش و شیطان هشدار پروانه را نشیند و متوجه خطر نشد ، زیرا که او تمام فکر و حواسش متوجه آن پروانه زیبا و رنگارنگ و شکار کردن او بود . به این جهت موش بیچاره و نادان و گیج، جستی زد و تور پروانه گیری خودش را با فشار و شدت هرچه تمام تر روی دماغ شیر فرو آورد.

داستان شیر و موش 2

البته پروانه حواسش جمع بود و قبل از پایین آمدن تور پرواز کرد و خود را نجات داد، ولی به محض خوردن تور پروانه گیری بر دماغ شیر، ناگهان غرشی فضای بیشه زار را پر کرد. بله شیراز خواب بیدار شد و فریاد کشید. کدام جانوری جرات این جسارت و گستاخی را کرده! که چشمش به موش کوچولو و شیطان افتاد. در یک چشم برهم زدن موش بخت برگشته را با چنگال خود گرفت و گفت :

حالا کارت به آنجا رسیده که با من شوخی میکنی؟ الان دمار از روزگارت در می آورم و حسابت را می رسم. بچه ها نمی دونید روش بخت برگشته در چنگال نیرومند شیر عصبانی چه حال و روزی پیدا کرده بود و در حالی که زبانش بند آمده بود، با ترس و لرز و با چشم اشکبار گفت :

داستان شیر و موش 3

قربان مرا ببخشید. شما که بزرگ ما هستید بزرگواری کنید و از گناه من بگذرید. باور کنید که من نمی خواستم خدمت شما جسارتی کرده باشم . نفهمیدم اشتباه کردم ، مرا آزاد کنید، اجازه بدهید که بروم. کسی چه می داند، شاید یک روزی من که موش کوچک و ناتوانی هستم به درد شما بخورم و بتوانم که خدمت و کمکی به شما بکنم. خواهش می کنم که مرا ببخشید.

شیر وقتی ناله و التماس موش کوچولو را شنید، خنده اش گرفت و دلش هم به حال موش بیچاره سوخت و در حالی که موش را رها می کرد ، گفت :

می دانی که من خیلی نیرومندم و قبول داری که می توانستم تو را یک لقمه خودم بکنم اما چه کنم که با تمام جسارتی که در حق من کردی ، ولی دلم به حالت سوخت. برو برو و مواظب رفتار و حرکات خودت باش و در ضمن این را هم بدان که من آنقدر قوی و نیرومند هستم که هیچ وقت ضعیف و نحیفی مثل تو نمی تواند کاری برای من انجام دهد و با خدمتی به من بکند. برو که دیگر تو را این طرف ها نبینم و موش کوچولوی شیطان در حالی که “چشم قربان ” بلندی گفت و شاد و خوشحال به سوی خانه خود روان شد .

روزی شکارچی ها که به آن بیشه زار آمده بودند، در گوشه و کنار آن بیشه دام پهن کرده بودند و از قضای روزگار و از بخت بد شیر، هنگام گردش در تور شکارچی ها افتاد و گرفتار شد. شیر خیلی تلاش کرد تا بلکه خود را نجات دهد اما هرچه دست و پا می زد کمتر نتیجه می گرفت و هر چه که بیشتر تلاش می کرد ، بندهای تور بیشتر بدست و پایش گیر می کرد.

داستان شیر و موش 4

شیر آنقدر عصبانی شده بود که حد نداشت. نعره های ترس آور او همه فضای بیشه زار را پر کرده بود که از زرافه و فیل و گورخر و شتر مرغ همه پا به فرار گذاشتند و شیر هم چنان در تور مانده بود؛ آن هم در نهایت عجز و ناتوانی. با همه زور و قدرتش در آن حالت هیچ کاری از او ساخته نبود .

داستان شیر و موش 5

  صدای نعره های شیر گرفتار به گوش موش کوچولو قصه ما هم رسید. با عجله و بدو بدو آمد تا ببیند که چه بر سر شیر آمده و چرا نعره می کشد. وقتی به نزد شیر رسید و او را دربند گرفتار دید و سلامی داد گفت: قربان یادتان هست که در حق من خوبی و بزرگی کردید؟ یادتان هست در حالی که می توانستید مرا یک لقمه خودتان بکنید اما مرا بخشیدید و آزاد کردید و حال من آمده ام که جبران بکنم. درست است که من موشم و جثه کوچکی دارم اما دندانهای من خیلی تیز است . فقط چند دقیقه به من فرصت بدهید .

داستان شیر و موش 6

موش کوچولو حرف خود را زد با دندان های تیزش مشغول جویدن طناب های دام شد و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که طناب ها را جوید و پاره پاره کرد .

موش قدرشناس در فاصله چند دقیقه با جویدن و پاره کردن طناب های تور باعث نجات شیر شد و شیر خوشحال و خندان از دام درآمد و باز هم همان شیر پر زور و قدرتمند و همان پهلوان با ابهت جنگل شد ، موش در حالی که اجازه می گرفت که به خانه برگردد، با نهایت ادب به شیر گفت : قربان ماجرای آن روز خاطرتان هست ، شما به من گفتید که من با این جثه کوچک هیچ وقت نمی توانم خدمتی انجام دهم. درست است که من جثه نحیف و هیکل کوچکی دارم ، اما

از یک جانور کوچک کارهای بزرگ هم ساخته است.

شیر در حالی که از خوشحالی  لبخندی بر لب داشت ، گفت : متشکرم موش کوچولوی عزیز من و موش در حالی که شادی کنان به سوی خانه خود می رفت با صدای بلند می خواند: هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید . 

نقطه
Logo