داستان قوس قزح – لورا

از آن زمان که حوا گندم را بخورد آدم داد و بشر بتدریج خود را در برگ و پوست و کرباس پیچیده … ما از تماشای خیلی از منابع زیبائی محروم شدیم، نود در صد زیبائی زنی که با لباس است همچون رود خانه ای که در ریگزار فرو رود به هدر میرود … ما عادت کرده ایم همه زیبائی ها و احساسات و عواطف را در چشم و لب و دهان و چهره ه محبوب خوانده و لذت ببریم در حالیکه تمام وجود او و یک یک سلول های بدن او ، به وضع غیر قابل تصوری استعداد انعکاس احساسات و عواطف و غوغا های درونی را دارند

با ساب وی ترن زیر زمینی از واشنگتن هایتز بمنزل می آمدم ، یکی از روزهای بهاری بود و طبیعت مثل همیشه باز از پیری و خمودگی پشیمان شده جوانی از سر گرفته بود .

ما همیشه میگوئیم: «جوانی یادت بخیر! ولی این طبیعت پیر ، گوئی بآب زندگی دست یافته است چون بمحض اینکه از سردی و خمودگی زمستان دلتنگ میشود بایک تکان خود را آرایش داده چنان دلربائی میکند که همه زشتی ها و چین و چروک های زمستان را از یاد شما میبرد.

من طبیعت را دوست دارم چون همیشه در حال تغییر است چون بلهوس است و هیچ وقت بیک حال نمیماند، چون زود از یکنواختی زده میشود و بسرعت خود را عوض میکند همیشه در یک حال بودن و دو دستی بیک وضع و حال چسبیدن حال احمقانه ای در شخص ایجاد میکند که من همیشه از آن وحشت داشته ام. من گاه طبیعت را با خودمان مقایسه میکنم و میبینم از بعضی لحاظ خیلی بهم شباهت داریم.

ملاحظه بفرمائید : در بهار طبیعت همچون دخترکی که تازه معنی زندگی را فهمیده باشد سر تا پا عشق و دلربائی و غمزه است و وقتی خوب به ز بانش گوش دهید میبینید شیرین زمزمه میکند و از زبان شما سخن میگوید. در تابستان شور و عشق طبیعت به ثمر میرسد ولی زیباتر از همه پائیز است ، گوئی در پائیز طبیعت از سرکشی ها و بلهوسی های خود از ماجراها و عشق ورزی های خود پشیمان شده بزرد روئی میگراید دیگر نفس سردش تمایلات جوانی را پر نمیدهد و حزن و اندوهی لذتبخش همه جا را فرا میگیرد . نسیم شبانگاه در پائیز مثل آه دخترکی که فریب خورده و از عالم مستی بیدار شده باشد بوی عطر پشیمانی و حسرت میدهد ، پائیز برای این غم انگیز است که آرزوهای نیمه تمام را بیاد انسان می آورد، آرزوهایی که فصل آخر آن ناتمام مانده است و از یادآوری آن از دل همچون زخمی که التیام نیافته باشد خون میچکد.

وقتی ماجرائی برای شما روی داد و بنوعی خوب یا بد خاتمه پذیرفت ، دل انسان را لااقل ساکن میکند چون فکر میکنیم فصلی از ماجرای زندگی نوشته شده و به پایان رسیده است ولی وقتی بعضی آرزوها و ماجراها بوضع وحشتناکی نا تمام میساند بهیچوجه درباره آن بادل نمیتوان مشاجره کرد . . .

***

آن روز بهاری من در گوشه ساب وی با افکار بالا سرگرم بودم ترن غرش کنان از دل تونل میگذشت و صدای آن هر غوغا و اضطرابی را در دل میکشت .

من روزهای اولی که به نیویورک آمده بودم هر وقت وارد ساب وی میشدم از صدای کرکننده ترنها قلبم از اضطراب و واهمه ای مجهول در هم میریخت و از اینکه نیویورکی ها با منتهای لذت این غوغارا تحمل میکردند متعجب بودم ولی حالا هر وقت ناراحت و مضطرب باشم وقتی وارد ساب وی میشوم و روی صندلی قرار میگیرم غرش عظیم و پرطنین ساب وی در گوشم همچون موسیقی طرب انگیزی جلوه میکند چون این صدا بکمک من آمده باهم بجنگ غم و اضطراب میرویم و بنیادش را بر می اندازیم و من همچون گنجشگی که بلانه لک لک پناه برده وبه کمک او مار مزاحم را کشته باشد با احترام و حق شناسی عجیبی به ترن و اطاقهای آن خیره میشوم .. وقتی غوغایی در دل و مغز برپاست باید باغوغا وصدائی عظیم تر آن را کشت و از آن انتقام کشید .

من از کودکی هم وقتی در شهر خودمان بودم هر وقت از بازار مسگرها میگذشتم لذت عجیبی میبردم ولی علت آنرا نمی فهمیدم اما در نیویورک وقتی دسترسی ببازار مسگرها نیست باید ساب وی را جانشین آن کرد .

در ایستگاه “خیابان ١۴۵” هنگامی که درهای ترن در حال بسته شدن بود دختر کی زیبا و خوش اندام بچالاکی خود را بدرون افکندولی قدری دیر شده بود، چون لباس او بین دو در گیر کرد و وقتی آنرا کشید سیاهی خفیفی در یک طرف آن باقی ماند دخترک در حالیکه تبسمی ملیح بلب داشت بقدر چند ثانیه بلباس خود خیره شد و سپس با بی اعتنائی شانه های خود را بالا افکنده بطرف یکی از صندلی ها رفت ولی ناگهان ترن توقفی ناگهانی کرد و دخترک که در حال نشستن بود بی اختیار لغزیده در آغوش من افتاد … دخترک لغزیده بود ولی من او را از سقوط نجات دادم و اولین عضوی از بدن او را که در دسترس یافتم گرفتم. بازوی سفید و خوش ترکیب او که در اثر نسیم خنک خیابان لطافت و تردی عجیبی بخود گرفته بود طبعاً چند لحظه در دست من باقی ماند و چون دخترک در حال سقوط بود من طبعاً بازوان او را محکم فشردم و وقتی او رارها کردم جای انگشتان من بروی پوست نرم و سرخابی او باقی ماند .

دخترک بسرعت خود را از آغوش من خارج کرد و در صندلی پهلوی من نشست و در حالیکه با حرکت سر از من تشکر میکرد بازوان خود را بی اختیار مالش داد ، من شروع بعذر خواهی کردم ولی او بالوندی آمیخته با سوء ظن خوش آیندی مرا تحت نظر گرفته بود .

راستی با چشمان سخن گو روبرو شده اید یا نه؟ گاه اتفاق می افتد با زیبا رویانی رو برو میشوید که بجای زبان با چشمان خود صحبت میکنند. مکالمه با چشم خیلی فصیح تر و لذت بخش تر است ! کاری که زبان در عرض یک ساعت انجام میدهد میتوان در کمتر از یک ثانیه با چشم انجام داد و هیچ مدرکی هم بدست کسی نداد !

دخترک اندامی برازنده داشت و در لباس آبی رنگ و خوش برش بوضع عجیبی دل میبرد … بعضی از این زنان عمداً بالباس پوشیدن خود انسان را در حال بلا تکلیفی نگاه میدارند نمیدانم مطلب را متوجه هستید یانه؟ وقتی زیبا روئی لباس بلند و خوش برش میپوشد و تمام اندام زیبای خود را در آن مخفی میکند من و شما فقط سروصورت او را می بینیم و ظاهراً قوه تخلیل بهانه ای برای اذیت کردن نمی یابد و خیال راحت است، از طرف دیگر هم وقتی بعضی از این مهرویان، با سخاوتمندی و نظر بلندی قابل تحسینی نیمه عریان بیرون می آیند و تمام پشت و نیمی از سینه بلورین خود را در معرض چشمان مشتاق من و شما قرار میدهند باز قوه تخیل میدانی برای جولان نمییابد چون تقریباً دیگر چیزی مخفی نیست .

ولی من عاشق آنهائی هستم که بالباس پوشیدن خود انسان را در حال بلا تکلیفی نگاه میدارند لباس را تا سر حدی که از سرازیری بلورین میان دو برجستگی سینه شروع میشود پائین میآورند و درک «ما زاد» را بعهده اهل ذوق میگذارند. من هر وقت با اینگونه بلاتکلیفی ها روبرو میشوم ابتدا تا چند دقیقه ای آنرا تحمل میکنم ولی محرمانه میخواهم خدمتتان اقرار کنم اندک اندک حال ناراحتی و بیقراری عجیبی در خود حس میکنم و اگر ترس رسوائی و شرم حضور نباشد میخواهم با کمال آرامی از جا بلند شده یکی از این دو کار را بکنم یا قسمت جلو پیراهن را بالا کشیده آن سرازیری لغزنده و وسوسه انگیز را مخفی کنم یا آنرا چند سانتیمتر پائین تر کشیده خیال خودم را راحت کنم و برگردم سر جای خود بنشینم ولی چون میدانم به اخلاق من آشنا هستید و میدانید هیچکدام از این دوکار از من بر نمی آید ناچار شق سوم را انتخاب میکنم، یعنی نگاهم را بر میگردانم ولی با منتهای تعجب می بینم پس از چند لحظه به همان نقطه معهود متوجه هستم .

***

بچشمان دخترک نگاه کردم در عین زیبائی و فریبندگی برق عجیبی از آن میجهید و همچون چشمان مار مسحور کننده، بی رحم، سرد و بیعاطفه بنظر میرسید موهای طلایی چهره ای کشیده و پیشانی بلندی داشت و در گوشه لبان نازک و بهم فشرده او تبسمی تحقیر آمیز یخ بسته بود .

آن ناراحتی و شرم حضوری که در لحظه اول در اثر افتادن در آغوش من در او ایجاد شده بود بسرعت بر طرف شده چهر اش با همه خصوصیات آن ، جلوه ای غیر عادی داشت . لحظه ای بعد دخترک از کیف دستی خود قوطی توالت آینه داری بیرون آورده بتماشای چهره و لبان خود پرداخت و من در پشت جعبه ، عکس جمجمه ای با دو استخوان متقاطع نظیر آنها که روی قفسه داروخانه ها می بینیم بچشمم خورد .

دیدن عکس جمجمه و استخوان آنهم در روی قوطی توالت مراحقیقه متحیر کرد و حدس زدم دخترک از هر حیث باید غیر عادی باشد و حدس من بزودی تحقیق یافت .. دخترک قوطی توالت را در کیف گذاشت سپس دستمال سفیدی بیرون کشید ولی بهمراه دستمال عکس کوچکی پیش پانی من بزمین افتاد، من طبعا برای داشتن آن خم شدم ولی دستم در وسط راه از حرکت بازماند چون عکسی که روی زمین بود تصویر تمام تنه مردی عریان را با همه جزئیات نشان میداد ! .

من بخیال خود برای اینکه او را شرمنده نکرده باشم روی خود را برگرداندم و و انمود کردم که عکس را ندیده ام و مطمئن بودم دخترک بسرعت خم شده عکس را از روی زمین خواهد ربود و در اولین ایستگاه از ترن خارج خواهد شد ولی او بالعکس بی آنکه کوچکترین تغییری در چهره خود بدهد گفت :

: لطفا عکس را بمن بدهید ولی مواظب باشید آنطور که بازوی مرا فشردید آنرا خورد نکنید . …

من بی آنکه بتوانم اظهار عقیده ای بکنم خم شده عکس را برداشتم و با و دادم مجدد آبا سر تشکری کرد و آن را در کیف گذاشت، من یکبار دیگر بچهره او خیره شدم و دیدم براستی از زیبائی چیزی کم ندارد ولی طرز نگاه او سردی چهره او و بی رحمی عجیبی که در اعماق دیدگان او خوانده میشد انسان را ناراحت میکرد دخترک وقتی باز مرا متوجه خود

دیدیک لحظه حال عطوفت مصنوعی بخود گرفت و با صدای شیرینی گفت.

اجازه میدهید من مطلبی را برایتان روشن کنم ؟

از باز شدن چهره او و شیرینی کلامش قوت قلبی در خود حس کردم و آب دهان خود را قورت دادم ولی او بی آنکه منتظر پاسخ من شود با همان لبخند شیرین که اندک اندک جنبه طعنه آمیزی بخود میگرفت گفت :

: شما مردها وقتی بازنی زیبا روبرو میشوید چرا اینطور قیافه احمقانه و مضحک بخود میگیرید ؟ . …

من بی آنکه خود را ببازم گفتم :

از حسن ظن شما متشکرم !

گفت: من حرف خودم را تمام نکردم میخواهم بگویم قیافه شما مردها در موقع برخورد با زنی زیبا خیلی رقت انگیز و مفلوک است و گاه مثل گوساله ای که علف دیده باشد دهانتان آب میافتد !

من دیدم دخترک بهیچوجه خیال مصالحه و آشتی ندارد و از همه شیرین تر اینکه با منتهای آرامش خاطر مثل آنکه با دوستی قدیمی احوال پرسی کند خیلی خونسرد و خودمانی مشغول شکر پراکنی است . ترن به ایستگاه (۵٧) رسیده بود و من از جا بلند شدم ؛ تصادفاً دخترک هم در همان ایستگاه پیاده میشد در کنار در خروج یکبار دیگر سینه بسینه برخوردیم. من قدری خود را عقب کشیدم چون بهیچوجه خیال نداشتم مجدداً مورد الطاف آن موجود زیبا که بجنس مردارادت بخصوصی داشت واقع شوم ، دخترک تأثر مرا حس کرد و این بار با لبخند شیرینی گفت

و قبل از اینکه من بتوانم حرفی بزنم با عجله کارتی از کیف خود بیرون کشیده بدست من داد و گفت :

باین نسره تلفن کن ! و سپس در میان انبوه جمعیت ناپدید شد روی کارت این کلمات خوانده میشد : «لورا . نیومارک – دانشجوی هنرهای زیبا و در گوشه کارت نسرۀ تلفن و آدرس او بنظر میرسید .

من در حالیکه با کارت بازی میکردم متفکرانه از ساب وی بیرون آمدم، رفتار دخترک بوضع عجیبی در نظر من جلوه میکرد؛ جملات تحقیر آمیز و چشمان مار مانند او عکس مرد عریان کارت ویزیت و بازوانی که جای انگشتان من بروی آن باقیمانده بود همگی در هم رفته اشکال مبهم و درهم برهمی در مغز من ایجاد کرده بودند. هنگامی که از پله های ساب وی بالا میآمدم کارت از دستم لغزیده بروی زمین افتاد و وقتی برای برداشتن آن خم شدم برای یک لحظه کارت ویزیت دخترک بصورت عکس مرد عریانی در نظرم جلوه کرد و دست من در وسط راه بیحرکت ماندولی بلافاصله تصویر محو شد و من کارت را از زمین برداشتم .

***

شب بعد در گوشه خیابان ۴٣ با نتظار او ایستاده بودم ولی باید اقرار کنم آن اشتیاق و شعفی که از فکر ملاقات زنی زیبا و ناشناس و اسرار آمیز طبعا در انسان ایجاد میشود در من نبود چون همانطور که گفتم لورا با همه زیبائی و فریبندگی در عین حال که مرا بتحسین و اعجاب و امیداشت حال ترس و واهمه خفیفی در من ایجاد کرده بود و چشمان سرد و بی رحم و لبان یخ زده و تحقیر کننده اش مرا متوحش میکرد

با ناراحتی سیگاری آتش زدم ناگهان دستی بشانه ام خورد و بلا فاصله حضور دخترک را حس کردم چون لرزش خفیفی ستون فقراتم را فرا گرفت و براستی یخ زدگی و سرمای عجیبی در خود حس کردم برگشتم و او را را در مقابل خود یافتم لباس مشکی بی آستین و بسیار زیبایی بتن داشت بی اختیار ببازویش نگاه کردم ولی دیگر جای انگشتان خود را نیافتم اما چشمانش همانطور که انتظار داشتم سرد بی عاطفه و مسحور کننده بود. تبسم خفیفی کرد و گفت :

امشب از نقاشی خسته شده ام چون مدلی را که انتظار داشتم نیامد مرا بیک سینما ببر …

بی صدا بازو ببازوی یکدیگر داده راه افتادیم و پس از خوردن غذا در یکی از رستورانهای چینی بیکی از سینماهای خیابان ۴٨ رفتیم.

فیلم عشقی و پر ماجرائی بود و طی فیلم ، قهرمان داستان حسب المعمول معشوقه خود را چند بار با حرارت در آغوش کشیده بوسید و هر بار که من برگشته در تاریکی بصورت او نگاه کردم خشم و نفرت عجیبی در چهره او خواندم ! .

نزدیک به انتهای فیلم قهرمان داستان معشوقه را از چنگ رقیبان بیرون کشید و مجدداً لبان آنان بروی یکدیگر قرار گرفت ناگهان دخترک با آرنج خود ضربه محکمی بپهلوی من نواخت و باصدای خفیفی که قدری میلرزید گفت :

از اینجا برویم

من بی چون و چرا همچون بره ای مطیع بدنبال او براه افتادم ، بخیابان رسیدیم دخترک نفس عمیقی کشید و با دستمال قطراف عرقی را که پشت لبانش ظاهر شده بود پاک کرد ، در چهره اش هنوز آن نفرت و  تحقیر و خشم از نامعلوم خوانده میشد و من جرأت سؤال نداشتم

طی راه بیش از چند جمله کوتاه بین ما ردو بدل نشد و من حقیقه میخواستم هر چه زودتر خدا حافظی کرده خود را تنها بیابم . ساعتی بعد هنگامی که در دالان خانه او برای خداحافظی دستم را جلو آوردم بآرامی آنرا فشرد و خواست آنرا رها کند ولی گوئی ناگهان فکری بخاطرش رسید، نگاهی بصورت من افکند و گفت .

بیا بالا

و بی آنکه منتظر پاسخ من شود برگشته از پله بالا رفت ، شاید اطمینان داشت که من بدنبال او خواهم رفت .

اطاق پذیرائی او بوضع مجللی تزیین شده بود؛ چند مجسمه زیبا بروی میز قرار داشت و مبل راحتی بسیار لوکسی در گوشه اطاق چمباتمه زده بود بدیوار چند تابلوی نقاشی اثر نقاشان مختلف بنظر میرسید و چراغ رومیزی با حباب قرمز رنگ خود ، نور بسیار دلفریبی پخش میکرد .

من بروی یکی از صندلی ها نشستم و دخترک پس از چند دقیقه با دو فنجان قهوه برگشت و مقابل من نشست .

در زیر نور مبهم و قرمز چراغ رومیزی در حال نوشیدن قهوه بچهره او خیره شدم چشمان سرد و بی رحم او اندک اندک تغییر حالت داده اشتیاق و ملاطفت در آن موج میزد در حالیکه حلقه های دود سیگار را از دهان بیرون میداد گفت :

اسمت چیست …؟ تا آن موقع اسم مرا نپرسیده بود

گفتم: احمد .

گفت: شما اسپانیولی ها گاه خیلی غیر عادی و جالب توجه بنظر میرسید.

مرا اسپانیولی پنداشته بود

گفتم چشمان زیبای تو همه چیز را دلپسند می بیند .

باز آن حال تحقیر و خشم در چهره اش ظاهر شد و در حالیکه را با غضب در جای سیگاری له میکرد گفت :

شما مردهای احمق در چاپلوسی و تملق بیکدیگر شبیه هستید. چند لحظه بسکوت گذشت و دخترک بآهستگی از جا برخاست من با بی خیالی بروی مبل راحتی لمیده او را خیره خیره مینگریستم .

ناگهان بالحن غریبی گفت :

: احمد لباسهایت را بکن …!

من گمان کردم عوضی شنیده ام و با حیرت بچهره او نگاه کردم ولی او بی آنکه کوچکترین تغییری در چهره خود بدهد مجددا گفت :

: گفتم لخت شو ….

من که گمان میکردم مقصود دخترک را فهمیده ام، ترس و احترامی که نسبت باو در خود حس میکردم ناگهان از بین رفت و جای خود را به لذتی آمیخته بتحقیر و خود پسندی داد بآرامی پاها را بروی یکدیگر انداخته با آرامش خاطر سیگاری آتش زدم .

لو را وقتی مرا بی اعتنا یافت بسرعت از کشو میز هفت تیر دسته صدفی ظریفی بیرون کشیده و ماهرانه بطرف من گرفت !

من بی آنکه خونسردی خود را از دست بدهم با وضعی تحقیر آمیز بروی او خیره شدم خون بچهره اش دوید و گفت :

به چه فکر میکنی …؟

گفتم: برفتار عجیب تو در ساب وی فکر میکنم !

گفت: نمی فهمم مقصودت چیست

گفتم با همه حقارت و نفرتی که در رفتار و کردار خود نسبت بجنس مخالف نشان میدهی میبینم بوضع غیر قابل تصوری اسیر تمایلات جنسی هستی ، بگو آیا همه قربانیهای خود را بهمین وضع به بستر میکشانی ؟

حرکتی از روی خشم و بی حوصلگی بخود داد و گفت :

: همانطور که گفتم گاه حماقت و کوتاهی فکر شما مردها آنقدر تأثر انگیز است که مرا نیز متأثر میکند سپس قدمی روبین برداشت و گفت:

گویا حرف مرا نشنیدی …؟

من بابلا تکلیفی یکبار دیگر بچهره او خیره شدم و حقیقه فهمیدم اگر مقاومتی کنم دخترک بلا تأمل با فشار انگشت سفید و ظریفش بروی ماشه ، چند مثقال سرب گرم و سوزان را در نزدیک ترین عضو من جای خواهد داد .

به آهستگی کت خود را در آورده بروی مبل افکندم و بعد ا به سایر قسمت ها که کمتر احتمال خطر میرفت پرداختم و پس از چند دقیقه غیر از لباس زیر چیزی بتن نداشتم .

اندک اندک حس میکردم با عریان شدن در مقابل زنی ناشناس و شاید نیسه مجنون غرور مردانگی و عزت نفس خود را بسختی جریحه دار خواهم کرد .

درست است که اگر ماجرا را تا بآخر هم می پیمودم من چیزی از دست نمیدادم ولی چیزی که بیشتر مرا رنج میداد این بود که حقیقه نمیدانستم مقصود دخترک چیست از مالیه دنیا غیر از ساعتی ارزان قیمت و چند دلار چیزی با خود نداشتم و بعلاوه وضع آپارتمان نشان میداد که دخترک از لحاظ مادی چیزی کسر ندارد از طرف دیگر حدس ارضاء تمایلات جنسی هم قدری برایم بعید مینمود چون در نگاه او و در چشمان سرد پر از تحقیرش اصولا برق اشتیاقی دیده نمیشد

برای آخرین بار تصمیم بمقاومت گرفتم و در حالیکه اقرار میکنم در ته دل قدری مشوش بودم قدمی بجلو گذاشته گفتم :

لورا …. این بازیچه را بمن بده .

دخترک دو قدم بعقب رفت و با همان لحن خشک و سرد گفت : از قرار، تو حرف مراجدی نمیگیری و با صدای بلندی فریاد زد

پرنس … پرنس ..

بصدای او ناگهان از اطاق مجاور از پشت پرده سگی قهوه ای رنگ وقوى هیکل بایک خیز خود را بدرون افکند و در حالیکه له له میزد با چشمان سرخ و منتظر به لو را خیره شد .

لورا بالهجه عجیبی بگ گفت :

پرنس …. آقای احمد امشب مهمان ما هستند ولی از قرار به آداب و رسوم ما آشنا نیستند. ممکن است در لباس کندن بایشان کمک کنی؟ سگ قوی هیکل گوئی بخوبی مقصود صاحب خود را درک کرد چون بتدریج بمن نزدیک شده شروع ببوئیدن من کرد دخترک گفت:

احمد اگر من اشاره ای کنم پرنس تمام لباسهای ترا ریز ریز خواهد کرد ولی مطمئنا تو خیال نداری عریان به منزل باز گردی در اینصورت بهتر است بدون کمک دوستانه اولخت شوی .

من مقاومت را بیهوده دیدم و لباسهای زیر خود را بیک حرکت در آورده بکناری افکندم .

ناگهان آن حس شرم و حیائی که در همه کس کم و بیش هست در من بیدار شد. میخواستم خود را بوضعی بپوشانم ولی میدانستم هر حرکتی بکنم بیشتر مرا غیر عادى و شاید مضحک جلوه خواهد داد، اجباراً در حالیکه سعی میکردم حال طبیعی خود را حفظ کنم دستها را بسینه گذارده بطاق اطاق خیره شدم .

دخترگ برگشته بسگ خود گفت :

پرنس مواظب باش آقا حرکتی نکنند .

سگ غرش خفیفی کرد گوئی بزبان خود گفت: «اطاعت میشود!»

البته من در اینجا نمیتوانم جمله امتحان فرموده اید را که اغلب ورد زبان من است تکرار کنم چون هرگز حضرتعالی در مقابل زنی ناشناس وسگی قوی هیکل و درنده عریان نشده اید ودرک موضوع هم قدرى مشکل است چون احساسات من هم در آن لحظه مخلوطی بود از ترس و حیرت و خجلت و اضطراب

لو را به آرامی از اطاق بیرون رفت و پس از چند لحظه با سه پایه نقاشی و چند قلم مو و تخته رنگ بازگشت و آنها را در چند قدمی من ارداد. من بمحض دیدن سه پایه نقاشی مطلب برایم حل شد؛ او میخواست به مرا مدل قرار دهد و مردی عریان را آنطور که هست نه آنطور که خود را در جامعه می نمایاند نقاشی کند !

دخترک مجدداً بیرون رفت من هنوز از حال بهت و حیرت خارج

نشده بودم و به غیر عادی بودن این موجود زیبا فکر میکردم. چند لحظه بعد پرده بکنار رفت و دخترک سرتا پا عریان وارد شد .

من بی اختیار حرکتی بخود دادم ولی پرنس باغرش کوتاهی مرا از جلو رفتن بازداشت اندام دخترک آنقدر زیبا و خوش تراش و هوس انگیز بود که من سگ درنده را فراموش کرده مجذوب او شده بودم .

خطوط و زوایای مرئی و نامرئی و برجستگی های بدن او مجسمه و نوس را بیاد می آورد و من الان فکر میکنم لباس و پوشش گاه ما را از تماشای چه منابعی از زیبائی محروم کرده . اگر از من بپرسید من در آن لحظه بهیچ قسمت مخصوصی از بدن عریان او توجه نداشتم تمام بدن و تمام هستی و تمام وجود او را در آن واحد میدیدم و لذت میبردم در اینگونه موارد تنها لذت تمایلات جنسی نیست، لذت درک هم آغوشی و همخوابی نیست بلکه لذت وحیرت درک زیبائی و ندرت است که سراسر وجود انسان را فرامیگیرد، و تمام وجود آدمی از موی سر تا ناخن پا در این لذت شرکت میکنند. در اینگونه لحظات هیچکدام از اعضای بدن بتنهایی نمیتوانند ادعای انحصار درک این لذت را بکنند چون اینگونه لذات لذت موضعی نیست بلکه تمام وجود و تمام هستی انسان برای درک آن متحد میشوند .

اندام دخترک آنقدر حقیقی و خطوطی که بدن او را محدود میکرد آنقدر پررنگ و ثابت بود که حتی پس از آنکه دخترک بروی سه پایه نشست و مشغول نقاشی شد من او راهنوز در همان جای اول میدیدم و محو تماشای او بودم و این همان حالتی بود که دخترک میخواست در من ایجاد کند .. بعدا که بحال طبیعی برگشتم فهمیدم لورا آنطور که میخواست مرا در حال هیجان و اشتیاق خواستن و تمنا بروی پرده نقاشی مجسم کرده است. هیجان و اشتیاقی که از شکنجه خواستن جنس مخالف در چهره آدمی موج میزند خیلی پر معنی و زیبا و غم انگیز است و لورا آنرا بآسانی درک کرده و بروی پرده نقاشی آورده بود .

نمیدانم چه مدت من در این حال بودم هنگامی که بخود آمدم دخترک از روی سه پایه نقاشی برخاسته و در حالیکه تبسمی موفقیت آمیز بر لب داشت بطرف من نزدیک شد. سگ قوی هیکل در تمام این مدت با دقت عجیبی حرکات مرازیر نظر گرفته بود و چشم از من بر نمیداشت.

در حالیکه فرسودگی عجیب و بی سابقه ای در خود حس میکردم دستم را برای برداشتن لباسهای خود در از کردم ولی لحن آمرانه دخترک مرا از حرکت باز داشت :

با من باطاق دیگر بیا . . . !

و باز بی آنکه منتظر من شود برگشته بطرف اطاقی که در دست راست بود نزدیک شد من در حالیکه عریانی خود را بالمره فراموش کرده بودم بدنبال او وارد اطاق شدم لو را کلید برق را از دو نور قرمز و ملایمی اطاق را روشن کرد بدیوار اطاق چند تا بلو رنگ و روغن از مردان عریان پیر و جوان دیده میشد و از طرز نقاشی معلوم بود با عجله و در ظرف مدت کوتاهی ترسیم شده اند، ولی با همه اینها زیبائی و فریبندگی غیر عادی و بی سابقه ای در همه آنها موج میزد ،

دخترک در مقابل تابلو اولی ایستاد و گفت :

احمد باین تابلو نگاه کن . . . . این مردک چینی را من در یکی از مغازه های کثیف کانال استریت یافتم و نظرم را جلب کرد ،

هنگامی که او رابخانه آوردم بی هیچگونه مقاومتی تسلیم شد و همچون کودکی لال و آرام خود را عریان کرد و وقتی من از اطاق مجاور بدرون آمدم مردک چینی یک لحظه همچون اشخاص برق زده در جای خود خشک شد و سپس آن حال خواستن و تمنا و اشتیاق و حشیانه و جنون آمیزی که من انتظار آنرا داشتم در چهره و اندام او ظاهر شد .. من بی آنکه فرصت را از دست بدهم آنرا بروی پرده نقاشی آوردم . .

خوب بچهره این تصویر نگاه کن ببین چگونه حال تسلیم و رضای شرقی و شکنجه خواستن و اشتیاق و آرزوی در آغوش کشیدن اندام عریان من در چهره او بوضوح خوانده میشود !

من در دو موقع غرق لذت میشوم لذتی که ما فوق طاقت من است؛ یکی هنگامی که اندام مردی عریان را بروی پرده نقاشی میآورم و دیگری وقتی با اندام عریان خود در مقابل او می ایستم و بی رحمانه به تماشای حرکات و ارتعاشات و تموجات مرئی و نامرئی وجود او در حال خواستن و تمنا میپردازم .

آن لذت وحشیانه ای را که من آن شب از ترسیم اندام چروکیده آن پیر مرد چینی وزشت رو بردم هیچگاه از همخوابی با زیباترین مردان نخواهم برد. بچشمان این تصویر نگاه کن ؛ با اینکه من صد یک آنچه را که دیدم نتوانستم بروی پرده نقاشی مجسم کنم ولی ببین چگونه «حسرت یک عمر محرومیت در آن موج میزند ببین این چشمان چگونه گویا هستند من هر وقت از زندگی حقیقی از تماس با مردان ریاکار و متملق از تماشای تبسم های ساختگی و تهوع آورخسته میشوم به این معبد پناه میبرم اینجا من جنس مرد را آنطور که هست و آنطور که خواسته ام نه آنطور که خود را مینمایاند مجسم کرده ام ؛ در این تصویرها من در عین حال که جنس خشن را بحقیر ترین مرتبه رسانده ام بزیباترین وضعی او را مجسم کرده ام .

تماشای چهره و اندام مردی عریان بی هیچگونه عایق و «ستر» از آن منابع زیبائی است که نزدیک شدن بآن خطرناک است چون جنبه زشت و زیبای آن بوضع و حشتناکی در کنار یکدیگر قرار دارند و کمترین لغزشی جریان امر را بوضع ناگهانی تغییر میدهد و لذت موضعی بر لذت عمومی غالب میگردد

از آن زمان که حوا گندم را بخورد آدم داد و بشر بتدریج خود را در برگ و پوست و کرباس ،پیچید ما از تماشای خیلی از منابع زیبائی محروم شدیم . هنگامی که من در خیابان به مردی بر میخورم بآسانی میفهمم درک زیبائی حقیقی او بوضع تأثر انگیزی ناقص و ناتمام است، من از جنس خشن صحبت میکنم و تو میتوانی درباره جنس لطیف تصور کنی.

نود درصد زیبائی زنی که بالباس است همچون رودخانه ای که در ریگزار فرو رود بهدر میرود .

ببین تبسم ، چشمک، اشاره و حرکات لب و دهان و ابروی زنی زیبا امواجی نامرئی و فرح بخش ایجاد میکند امواجی که بسرعت برق در انساج و سلول های چهره او دویده بتدریج بتمام بدن سرایت میکندو پخش میشود. هنگامی که زن عریان باشد این تموجات این عکس العمل احساسات درونی همچون موجی خفیف در تمام بدن او نفوذ کرده ، جلوه میکند و چشم و دل را لذت میبخشد ولی وقتی لباس و پوشش عایق شد این لذت و این درک زیبائی ناقص میماند میمیرد و بهدر میرود و تنها جزئى کوچک و ناقص از آن درک میشود

ما عادت کرده ایم همه زیبائیها و احساسات و عواطف را در چشم و لب و دهان و چهره محبوب خود خوانده و لذت ببریم در حالیکه تمام وجود او و یک یک سلولهای بدن او بوضع غیر قابل تصوری استعداد انعکاس احساسات و عواطف و غوغاهای درونی را دارند

باین تصور نگاه کن این پیرمرد یکی از استادان دانشگاه ….» است هنگامی که من با کمک آن هفت تیر دسته صدفی و پرنس اور امجبور به لخت شدن کردم همچون جوجه ای میلرزید و با نگرانی و وحشت بمن مینگریست ولی بچشمان تصویر نگاه کن؛ این در لحظاتی است که من عریان با تمام خطوط و زوایای وسوسه انگیز بدن خود در مقابل او ایستاده بودم .

شهوت و تقاضائی که میدانستم سالهاست در وجود این پروفسور مرده است با دیدن اندام عریان من در او بیدار شده بود و من آن آرزو را بروی پرده نقاشی آوردم . !

به ماهیچه های پای او به دنده های لاغر و بی گوشت او و عضلات منقبض شده اش نگاه کن ببین چگونه دست بدست هم داده اند و از اینکه سالهاست از درک لذتى سوزان و جنون آمیز محروم مانده اند دسته جمعی رنج میبرند !

در سراسر وجود این پیرمرد پشیمانی و حسرت تمنا و اشتیاق با غم و لذت بیاد آوردن ماجراهای جوانی در هم رفته دیده را لذت میدهد!

لورا 1

من وقتی جنس مخالف را در حال رنج بردن میبینم و او را در مقابل خود، زبون و محتاج و از پا در آمده می یابم حس خود خواهی و غرورم بوضع غریبی سیراب میشود . من مردها را تحقیر میکنم چون هیچگاه خود را تسلیم آنان نکرده ام و غریزه جنسی را با مشاهده رنج بردن جنس مخالف تسکین داده ام ، سادیسم در من به این وضع به ثمر رسیده است .

این اطاق معبد و مقبره شهوتهای من بوده است که من در ساعات متمادی در دل شب از تماشای این پرده های نقاشی برده ام بوصف نمی گنجد

باین تابلو نگاه کن ، این یکی جوانکی سیاه پوست و ۱۸ ساله است از آنها که حتی از دیدن لباس زن ملتهب میشوند و عنان اختیار را از کف میدهند. حتی پیش از آنکه من با و امر کنم سرتاپا عریان شد و از تصور اینکه لحظه ای بعد مرا همچون پرنده ای زیبا در آغوش خواهد داشت سراپا میلرزید

آن شب سگ باوفای من ،پرنس خیلی مراکمک کرد . جوانک سیاه پوست همچون ببری گرسنه سه بار بطرف من حمله برد و پرنس از روی ناچاری او را به سختی مجروح کرد من آنشب قدرت شگفت انگیز تمایلات جنسی را بخوبی درک کردم … بچهره این سیاه پوست نگاه کن ! من این تصویر را هنگامی که از بازوی او در اثر حمله پرنس خون میچکید کشیدم ..

هیچگاه فراموش نمیکنم چشمان او را پرده ای از خون فرا گرفته بود و بی آنکه بزخم بازوی خود اهمیتی بدهد دستها را بوضع التماس آمیزی بهم قفل کرده بجای نفس کشیدن بآهستگی ناله میکرد. عضلات ورزیده بدن قهوه ای رنگ و عریان او هر کدام جدا جدا بزبان در آمده التماس میکردند

باین تصویر نگاه کن جوانکی ۱۷ ساله دانش آموز است این یکی برعکس آن جوانک سیاه پوست آنقدر خجالتی و کم رو بنظر می آمد که من بهیچوجه نمیتوانستم او را بخود متوجه کنم، در حالیکه خون بچهره اش دویده بود با دو دست چهره خود را پوشانده بهیچوجه رام نمیشد

به اندام او نگاه کن همچون شکوفه ای که در حال باز شدن باشد هنوز شهد شهوت و خواستن در اعضای نرم و ظریف و زنانه او دمیده نشده است ، ببین در چهره او چگونه حال استعجاب و تحسین با باقیمانده شرم و حیادرهم رفته دیدگان را لذت میدهد ! .

باین تابلو نگاه کن! این یکی از زیباترین اندام های عریان مردانه ایست که من موفق بتصویر آن شده ام این مرد با اندام ورزیده و عضلات بهم پیچیده خود با اولین اشاره من عریان شد و همچون کسی که از خود خیلی مطمئن با شد خیره خیره با وضعی تحقیر آمیز ولی مطبوع مرامینگریست؛ اندام او زیبا و متناسب بود و شهد نامرئی جوانی از پوست او میچکید.

هنگامی که من باطاق دیگر رفته بازگشتم میخواستم آنجا بودی و منظره ای زیبا را تماشا میکردی ؛ از دیدن اندام عریان من ناگهان امواجی غیر عادی در جسم او دمیده شد و اعضاء بدنش بتدریج، بیک نسبت و اندازه تحت تأثیر قرار گرفتند و منبسط شدند .

وقتی جسم سالم و متناسب باشد عشق خواستن و تمنای تملک کردن در تمام اعضای بدن بیک اندازه جلوه میکند همچون موجی به سراسر بدن میدود و دریک نقطه متمرکز نمیشود .

هنگامی که بدن ضعیف و اعصاب ناتوان باشند وقتی رنج خواستن مخالف حمله میکند طبعا قسمتی از بدن که ضعیف تر است زود تر از پا درآمده به التماس می افتد طپش شدید قلب، لرزش انگشتان و حرکات لبان و تشنج چهره نمونه های بارزی از این بحران است ولی وقتی بدن قوی، متناست محکم و با استقامت بود هنگامی که بحران روی می آورد، کلیه وجود از چینهای پیشانی تا عضلات سینه و ران همگی بیک تناسب در مقابل آن عکس العمل نشان میدهند. این جوان در کالیفرنیا معاون بانک بود برای گذراندن یک هفته به نیویورک آمده براستی افکار و احساسات مرا میفهمید، جنتلمن عجیبی بود و کوچکترین کوششی برای تملک من نکرد و هنگامی که عریان در مقابل او ظاهر شدم ، همانطور که میخواستم عذاب خواستن و زیبائی التماس و اشتیاق را در یک یک سلولهای بدن عریان و متناسب خودنشان داد و سپس بدون حرف لباس خود را پوشیده از در خارج شد و مثل همه مدلهای خود دیگر بهیچوجه او را ندیدم

در آن لحظاتی که بدن زیبای او را بروی پرده نقاشی میآوردم سر تا پا ملتهب و پر از شور و هیجان بود. عضلات بدنش همچون مس گداخته بنظر میرسید و از آنها بود که این عذاب را با شهامت عجیبی تحمل میکرد و غرور مردانگی او اجازه تمنا و التماس را نمیداد… فقط یکبار چنان لبان خود را گزید که چند قطره خون خوشرنگ بروی چانه اش سرازیر شد.

مدل ها یا بقول تو قربانیهای من همگی یا از پا درآمدند یا حمله کردند ولی این یکی صحنه را تا بآخر پیمود و مرا مغلوب و تحقیر کرد؛ این تنها مردی است که من در زندگی بیش از همه از او نفرت خواهم داشت چون تنها مردی بود که اگر حمله میکرد تسلیم میشدم ولی او مرابی صدا ، بدون کوچکترین کوششی تحقیر کرد و از نظر ناپدید شد

باین تصویر آخری نگاه کن این مرد یکنفر یهودی لهستانی است من در خیابان ٣۴ به او برخوردم ، ۴۵ ساله بود و اندامی متوسط و برازنده داشت. زن و دختر زیبایش در بازداشتگاههای آلمانها بوضع فجیعی جان سپرده بودند و او خود به آمریکا گریخته از دلالی سنگهای قیمتی امرار معاش میکرد. او در مقابل من هیچگونه عکس العملی نشان نداد ولی ناگهان بگریه افتاد .. در چشمان او هیچگونه برق اشتیاق و تمنائی نمیدرخشید و میگفت اندام من زوجه او را بخاطرش میآورد .

من در تمام این مدت خود را فراموش کرده در آن اطاق عجیب در زیر نور قرمز و خیال انگیزی که از سقف میتایید مجذوب دخترک و طرز بیان و افکار و احساسات او شده گاه از حدت احساسات و یاغی گری افکار و عواطف او حال دهشت عجیبی در خود حس میکردم، هنگامی که او با حرارت از تابلوهای خود از مدلهای عجیب خود صحبت میکرد و هر کدام را جدا جدا با فصاحت و تسلط غیر قابل انکاری برای من شرح میداد آن سردی و بی رحمی از چهره او رخت بربسته عطوفت و عشق غریبی جانشین آن میشد

اندام عریان و خوش تراش او بی هیچگونه عایقی در مقابل من قرار داشت و گاه که قدمی بجلو بر میداشت و به شرح تابلو تازه ای میپرداخت من او را از پشت سر مطالعه میکردم موهای پرپشت و پریشان او همچون خرمنی از طلا بروی شانه هایش ریخته نیمی از ستون فقراتش را میپوشانید. قوس ها و زاویه ها و خطوط بدنش مرا دیوانه میکرد .

یکی دو بار هنگامی که زیاد بهیجان آمد بوضوح لرزشی خفیف در ستون فقراتش ظاهر شد و همچون موجی بتمام بدنش دوید و بتدریج محو شد، گلویش از ذوق گرفت و هنگامی که بچهره اش نگاه کردم عرق پیشانیش را پوشانده و گوشهایش سرخ شده بود .

***

ساعت کلیسای مجاور چهار بعد از نیمه شب را اعلام کرد . دخترک دستی بموهای پریشان خود کشید و بی آنکه بمن توجهی کند از اطاق بیرون رفت و من نیز در حالیکه بزحمت بروی پای خود ایستاده بودم با طاق برگشتم و بپوشیدن لباس پرداختم و پرنس همچون خدمتکار با وفائی که وظیفه خود را انجام داده باشد در انتهای اطاق سر را بین دو دست گذارده باحال رضایت و آمادگی مرا نظاره میکرد .

لو را پس از چند دقیقه با طاق بازگشت رب دوشامبر آبی رنگ و خوش برشی بتن داشت چهره اش باز بصورت اول برگشته و همان برق بیرحمی و سنگدلی و بی اعتنائی از چشمان زیبایش میجهید. با هستگی بطرف در رفت و آن را گشود و بوضع نسبه مؤدبانه بچهره من نگاه کرد. می بی مقاومت از جا برخاسته بطرف در رفتم و بی آنکه کوچکترین کلمه ای بین مار دو بدل شود از پله ها پائین آمدم هنگامی که به پیچ کریدور رسیدم

یکبار دیگر برگشتم و بطرف بالا بچهره ای که میدانستم هرگز نخواهم دید نگاه کردم ؛ در آستانه در اندام زیبای او در رب دو شامبر خوش برش مبهم و غیر حقیقی جلوه میکرد و دیگر آن چشمان زیبا و بی رحم از آن فاصله دور نمیتوانست در من اثر کند و مرا رنج دهد .

بخیابان رسیدم ؛ هوا تاریک روشن بود و چند ستاره پوست کلفت هنوز در گوشه کنار آسمان میدرخشیدند و چشمک میزدند. میخانه زیبائی در گوشه خیابان بچشمم خورد، در حالیکه نامرتب قدم بر میداشتم وارد بار شدم . صاحب میخانه که مرا کاملا مست میپنداشت بالهجه خودمانی گفت :

رفیق بار تعطیل شد !

من بآهستگی برگشته از بار خارج شدم پلیس قدبلندی در گوشه خیابان بالا و پائین میرفت و ماشینهای سواری تک تک بسرعت میگذشتند. شیر فروش پیری با اتومبیل خود سرگرم توزیع بطری های شیر بود و روزنامه فروشی خمیازه کشان دکان چوبی و محقر خود را میگشود و در حالیکه زیر لب زمزمه میکرد بسته های روزنامه را که در کنار کیوسک چوبی و سبز رنگ او انبار شده بودر و بهم میگذاشت. من در حالیکه گلویم خشک شده و میسوخت بی اختیار بطرف بالا نگاه کردم. پنجره اطاق او هنوز روشن بود و از پشت پرده توری نور قرمز خفیفی بچشم میزد و آنجا بدن عریان وهوس انگیز دختر کی باغی با همه زیبائیها و عواطف و حشی و غیر عادی خود غرق عشق بازی با تابلوهای نقاشی خود بود ! کسی چه میداند شاید در آن لحظه تصویر عریان آن پیر مرد زشت روی چینی او را مجذوب کرده و بحال خلسه افکنده بود !

نقطه
Logo