در دانشگاه کلمبیا با جوانی یونانی بنام کارل آشنا شدم؛ هر دو در رشته فلسفه کار میکردیم و طبعا روزی چند ساعت با هم بودیم. کارل جوانکی بود ۲۳ ساله، لاغر اندام و خوش صورت و بوضع خارق العاده ای حساس، مالیخولیائی و سریع التأثر چشمانی درشت و مشگی، لبانی نازک و رنگ پریده، اندامی متوسط و رویهمرفته زیبایی زنانه ای داشت. حزن و اندوه عمیق و پر معنائی در اعماق دیدگانش موج میزد و اغلب تبسم حزن انگیزی بگوشه لبانش یخ بسته بود .
پس از دو هفته که از آشنائی ما گذشت طوری بیکدیگر خو گرفته بودیم که اغلب اوقات بیکاری خود را با یکدیگر بسر میبردیم و بالاخره در خیابان ۷۵ در آپارتمان نسبه زیبائی پانسیون شدیم .
کارل از آن تیپ جوانها بود که من می پسندیدم چون از خیلی جهات او را متمم خود میدیدم ؛ من اغلب در کارها عجول، حرارتی و دستپاچه بودم ، بسرعت تحریک شده بکاری دست میزدم و حرارت و قوائی که لازم بود در ظرف یک هفته مصرف کنم در ظرف یک روز بکار میبردم و بهمان سرعت دلسرد شده میخواستم دست از آن بکشم ولی او تازه تحریک میشد و کاری را که من نیمه تمام میخواستم بگذارم دنبال کرده آنطور که من میخواستم انجام میداد .
آنچه مرا بیشتر مجذوب این جوانک پاکدل ساخته بود طبیعت مالیخولیائی و آمیخته با حزن و اندوه او بود گاه که آهنگی شورانگیز میشنید و یا زیبا روئی ناشناس در سر راه او قرار میگفت ، بقدر چند دقیقه ساکت میماند ابری از غم و اندوه چهره اش را میپوشاند و ناگهان تمایل به گم شدن در او ایجاد میشد و اگر در اطاق بودیم بلافاصله کت خود را بدوش انداخته بمن اشاره ای میکرد و از اطاق خارج میشد. در اینگونه مواقع میدانستم مقاومت با او بیفایده است؛ همچون سایه ای بدنبالش می افتادم و با اتومبیل فرد و قراضه او از شهر خارج میشدیم ، کارل با سرعت زیادی که از اتومبیل فرسوده و زوار در رفته او بعید مینمود از پل جورج واشنگتن گذشته وارد ایالت زیبای نیوجرسی میشد و پس از یک ساعت از شهر کوچک و خلوت و دور افتاده ای سر در می آورد؛ در کنار میخانه زیبا و خلوتی پیاده شده بدرون میرفتیم و در کنار میزی قرار میگرفتیم و کارل پس از چند گیلاس پی در پی سر را بین دو دست گرفته شروع بصحبت میکرد
افکارش مالیخولیائی ، عجیب و جنون انگیز و گاه ترسناک بود و نشان میداد که زخمی عمیق بدل دارد ؛ پس از آنکه خوب سوز دل را با من در میان میگذاشت بروی میز خم شده بقدر چند دقیقه ساکت میماند سپس از جا برخاسته خارج میشد هرگز دوبار بیک میخانه پا نمیگذاشت و هر بار از شهری تازه سر در میآورد و در گوشه میخانه زیبائی پشت میز با من می نشست و با لهجه شیرین و گرمش شروع بصحبت میکرد.
میگفت : احمد ما همه بی صدا همچون قهرمانان کوچک و گمنامی رنج میبریم و آنها که نمیفهمند که رنج میبرند بار رنج کشید نشان بدوش آنهاست که می فهمند ! آن زارع پابرهنه هندی آن آهنگر مسلول مصری ، آن روزنامه فروش نیویورکی ، آن قاضی بازنشسته لندنی و آن مأمور سجل احوال فلان شهرستان یونان ، همه رنج میبرند و در گمنامی میمیرند . زندگی آنقدر غم انگیز است که بوصف نمی گنجد ، ما بطورى وحشتناک و دردناک رنج میبریم و گول میخوریم که خدا هم دلش بحال ما میسوزد آن قوه مرموزی که ما را در این حال سرگردانی و وحشت نگهداشته است آنقدر فکور، آنقدر مخوف و آنقدر دوراندیش است که نمیتوان تصور آن را کرد. ولی من خیال میکنم پاداش عظیمی پس از مرگ در انتظار ماست ببین این پاداش باید چقدر عظیم باشد که باین همه رنج بردن و شکنجه کشیدن بیارزد ! من لذت فردی را دوست ندارم این چه لذتی است که من در گوشه اطاق خود با آنچه و آنکه دوست دارم دست در آغوش باشم و در همان لحظه بیوه زنی در فلان دهکده جزیره سیسیل بر مرگ فرزند خود گریه کند ؟
این چه لذتی است که من لب بر لب معشوق داشته باشم و در همان حال پیر مردی از بیماری سرطان در حال نزع باشد .
لذت هنگامی کامل است که همه در آن شریک باشند .
گمان نمیکنی دنیائی کامل تر از دنیای خاکی ما وجود داشته باشد ؟ دنیائی که وقتی لذت میبرند همه با هم لذت ببرند، همه کائنات با هم لذت ببرند، دنیایی که جدائی و توهم و نومیدی و غم در آن معنی نداشته باشد همه یکی باشند و یکی همه …!
من اکنون پس از مدتها گاه بگفته این جوانک شوریده فکر میکنم و می بینم عالم عجیبی را سیر میکرده است : ملاحظه بفرمائید آن مرتاض هندی که در جنگلی دور افتاده در ناحیه پنجاب ۲۵ سال است در زیر درختی نشسته دستها را بهوا برداشته و هر ۵ دقیقه ای یکبار نفس میکشد و بوضع ترحم آمیزی به گمراهان دنیا پرست میخندد، آن کاهن تبتی که در کاسه سر آدمی خون می آشامد و آنقدر ورد میخواند که دهانش کف کرده بحال غش می افتد، آن طلبه قمی که سالهاست در کنج مدرسه حجره ای محقر دارد و روزی ه بارزمستان و تابستان در کنار حوض ترک خورده وسط مدرسه وضو میگیرد و دوباره بکنج حجره میخزد و کتابهای فقه و منطق را که بوی انفیه و خرمای ترشیده میدهد بزانو گرفته و بعالم دیگر فرو میرود، آن رز از گوشه چهار بازار که نیم قرن را در پشت کیسه های لیمو عمانی و زردچوبه و زیره و زنجبیل گذرانده و ریش حنائی او بوی قرون گذشته را میدهد، آن میلیارد آرژانتینی که در پاریس و توکیو وهاوائى وهالیود معشوقه های متعدد دارد و با طیاره شخصی از کالیفرنیا به فلورید پرواز میکند و چهار فصل در عیش و گردش است، آن ستاره زیبا که در سواحل مدیترانه بآغوش محبوب خود می افتد و فرزندی ببار می آورد، آن محبوس سیاسی که در دشتهای پر برف و دور افتاده و فراموش شده سیبری از سرما میلرزد و جان میدهد آن شوهر ساده لوح و احمقی که بدست همسرش بی صدا مسموم شده میمیرد و آن دخترک دبیرستانی که پدر خود را که مبتلا بسرطان است و باید دو هفته بعد بسیرد با گلوله پیشاپیش خلاص میکندT همه بی آنکه بدانند وظیفه خود را در این دستگاه مخوف انجام میدهند و میگذارند
هیچکدام یکدیگر را نمیشناسند ولی برای یک ارباب کار میکنند همه از هم بی خبرند و در توهم غوطه میخورند . . . . شما چه میگوئید ؟
ماه ژانویه رسید و امتحانات نیمه اول سال میخواست شروع شود، کارل پیش از همیشه گرفته بنظر میرسید شبها تا دیر وقت در گوشه اطاق گرم و مطبوع خود در حالیکه فنجانی قهوه در مقابل ما بخار می کرد سرگرم مطالعه بودیم .
یکی از شب های برفی و سرد بود ساعت کلیسای مجاور یازده شب را اعلام کرد کارل کتاب فلسفه را بطرفی افکند پاها را بروی مبل در از کرد سیگاری آتش زد و رادیو را باز کرد آهنگ زیبائی بگوش رسید
. . . . آن شب که تو از آن من بودی ….
به چهره کارل نگاه کردم ناگهان رنگش پرید و غباری از غم و اندوه چهره اش را فرا گرفت چند لحظه بآهنگ گوش داد سپس سیگار را بگوشه ای پرتاب کرد و از جا برخاست ، من که میدانستم در مغز او چه میگذرد فریاد زدم :
کارل امشب وقت گم شدن نیست فردا امتحان داریم ولی او بی آنکه توجهی کند پالتو خود را پوشیده از در خارج شد و من نیز بلافاصله بدنبال او راه افتادم .
در بیرون برف بشدت میبارید و ماشین فرد و قراضه کارل تا نیمه در زیر برف مدفون شده بود کارل ماشین را روشن کرد و راه خارج شهر را در پیش گرفت .
تری تون ( Terry town) از شهرهای کوچک و بسیار زیبائی است که تقریباً در ۲۰ میلی نیویورک قرار دارد و گاه میتوان در گوشه یکی از میخانه های زیبا و خلوت آن ، غم زندگی را با شراب معاوضه کرد و سرانه ای پرداخت. ساعتی بعد با کارل در پشت میزی در گوشه میخانه قرار گرفتیم، در بیرون بوران شدیدی شروع شده بود و باد در شاخه های عریان بیشه مجاور می پیچید و نوائی خفیف ولی رعب انگیز بگوش میرسید .
من به قفسه آینه داری که شیشه های نوشابه بوضع با سلیقه ای در آن ردیف شده بود خیره شدم محتوی هر بطری بنظر من همچون ذخیره و گنجی از لذت مستی و بی خبری جلوه میکرد، گوئی شیشه های مشروب هر کدام بزبان بی زبانی دلسوخته ای میطلبیدند که لب بر لب تشنه او گذاشته محتوی درون را تا قطره آخر تهی کنند !
وقتی دل خیلی نازک شد آن را به شیشه تشبیه میکنند و من گاه متحیر میمانم این شیشه های شراب که این آب آتشین را در دل خودنگاه میدارند آیا در عالم خودشان مست نمیشوند ؟
چه میفرمائید ؟ مستی تنها با حرکات سرو دست و پایکوبی و ریختن چند قطره اشک و نوشتن چند سطر پریشان ابراز نمیشود؛ شاید شیشه های شراب هم در عالم خودشان مست میشوند و ناله میکنند واشک میریزند و ابراز احساسات میکنند ولی ما زبانشان را نمی فهمیم! این بار که برای گناه به میخانه ای پامیگذارید با دقت بیشتری شیشه های می را زیر نظر بگیرید شاید الهامی دست دهد من اصولا گاه در ماهیت شراب مبهوت میشوم این آبی که همه زشتیهای زندگی و همه دردهای خیالی و وحشت های احتمالی را زیبا و مطبوع جلوه میدهد ، این آبی که پرده ای نشئه آمیز و لطیف به لطافت بال فرشتگان بروی چهره مهیب زندگی میکشد چیست ؟
من آلان یادم میآید هنگامی که شش هفت ساله بودم احترام عجیبی به خمره شراب میگذاشتم . در آن خانه قدیمی خمره شرابی با ابهت تمام در گوشه سردابهای عمیق و تاریک قرار داشت .
هنگامی که از همبازی ها ناملایمی میدیدم و قلب کوچکم می شکست به آن سردابه عمیق و ساکت و خیال انگیز که همچون غارهای ماقبل تاریخ گرد و خاک خوشبو و مرطوبی آنرا فرا گرفته بود پناه میبردم .. گردوخاک این سردا به بوی قرون گذشته را میداد و تماشای خمره شراب قدیمی و گرد آلود در گوشه ،سرداب، آرامش و سکون عجیبی به من می بخشید. شاید بنظر شما خنده آور جلوه کند ولی من آنقدر دقایق متمادی با آن خمره شراب بزبان خود راز و نیاز کرده ام که بوصف نمی آید.
دقایق متمادی دستهای کوچک خود را بزیر چانه گذاشته بشکم برآمده و خوش ترکیب خمره خیره میشدم و گاه گوش خود را بدیواره آن چسبانده از زمزمه خفیفی که در درون خمره میگذشت هزار نکته درک میکردم ؛ آن روز من از شراب و مستی چیزی نمیفهمیدم… اکنون سالها از آن دوره میگذرد و من عشق خود را از خمره بر گرفته به محتوی آن دل بسته ام؛ چه میشود کرد همیشه انسان ابتدا به ظاهر معشوقه دل می بندد و وقتی پی به زیبائی روح او برد عاشق روح و عصاره وجود آن میشود. روح خمره شراب و روح آدمیزاد ، زیبائی است و قبل از اینکه به روح معشوقه دست یابید طبعاً جسم او در سرراه قرار میگیرد …
کارل نیمی از بطری شراب را خالی کرده با چشمان سرخ شده بچهره من مینگریست در اینگونه مواقع او بخوبی حال مرا درک میکرد و بی آنکه کوچکترین حرفی بزند میکوشید از غوغائی که در درون من میگذرد آگهی یافته در رنج ولذت با من شرکت کند .
کارل با دستمال چند قطره عرقی که بر پشت لبانش ظاهر شده بود کرد و بی مقدمه گفت :
….
یکسال قبل من در یکی از دانشکده های معروف و زیبای کالیفرنیا تحصیل میکردم معلم یکی از دروس ما Aesthetics (رشته ای از فلسفه مربوط بدرک زیبائی) دخترکی بود بی نهایت زیبا بنام میس شارلوت، ۲۸ سال داشت و ۴ زبان را بخوبی تکلم میکرد، دکترای خود را در فلسفه از دانشگاه مادرید گرفته بود و چنان با فصاحت در رشته خود صحبت میکرد که از همان جلسه اول مرا مجذوب خود ساخت شاگردان با سرعت از گفته های او یادداشت میگرفتند ولی من پس از دو هفته متوجه شدم فقط ۱۰ سطر از گفته های او نوت برداشته ام و باقی وقت را مبهوت چهره و اندام او بوده ام .
یک روز هنگامی که من غرق تماشای چهره دلفریب او بودم صحبت خود را نیمه تمام گذاشت و از من سؤالی کرد و طبعاً من نتوانستم پاسخ بدهم ؛ چهره زیبایش همچون برگ گل سرخ شد و گفت : از کلاس خارج شو . . . . . !
من احساساتم به سختی جریحه دار شده بود و در حالیکه لاله های گوشم سرخ شده و میسوخت با شرم حضوری که میدانی در همه ما خارجی ها هست سرافکنده از اطاق بیرون رفتم و گمان کردم برای باقی عمر از او نفرت خواهم داشت ولی تعجب خواهی کرد اگر بگویم روز بعد اولین کسی بودم که در سر کلاس حاضر شدم. چند لحظه بعد دخترک وارد شد و نگاهی به چهره من افکند و من بی اختیار به لرزه درآمدم، کلاس رسمی شده و او شروع به صحبت کرد ولی من هر چه میکوشیدم افکار خود را متمرکز کرده خلاصه ای از گفته های او را به روی کاغذ بیاورم نمیتوانستم و همچون خرگوشی که مسحور مار شده باشد او را خیره خیره مینگریستم.
چشمان آبی ولبان نازک وقیطانی او ملاحت عجیبی بچهره اش می بخشید و چنان با اطمینان و اعتماد صحبت میکرد که مجال شک و تردید در مغز انسان باقی نمیگذاشت چند لحظه بعد مجدداً مرا به اسم نامید و پشت سر هم سه سؤال کرد؛ من با اینکه پاسخ مطلب را میدانستم طوری خود را باختم که نتوانستم به هیچوجه با پاسخ خود او را قانع کنم و حال عصبانیت عجیبی در خود حس کردم وقتی انسان در مقابل شخصی که او را طبعاً ضعیف تر از خود می پندارد احساس حقارت و وحشت کند خیلی تلخ و ناگوار است. دخترک این بار نیز خشمگین شد و گفت :
اگر نمیتوانی این رشته را درک کنی بهتر است رشته دیگری را انتخاب کنی ما شاگرد کودن و احمق نمیخواهیم .
من در حالیکه از قلبم خون میچکید بجای خود نشستم . وقتی انسان با قلب باز بطرف دیگران میرود زودتر زخم میخورد و ما همیشه از دوستان و اطرافیان خود سریع تر و شدیدتر زخم میخوریم چون با قلب باز و بی حفاظ با آنان روبرو میشویم. هنگامی که با دشمنان خود هستیم بی اختیار غشائی دفاعی بر روی قلب و احساسات خود میکشیم و طبعاً از حملات و زخم زبان آنان تا اندازه ای محفوظ میمانیم ولی در مورد محبوب اینطور نیست و انسان زود مجروح میشود .
روز بعد من در سر کلاس حاضر نشدم و تمام ساعات روز را در کتابخانه به مطالعه پرداختم. بحث آن روز درباره افکار و عقاید شوپنهاور در مورد هنر بود و من براستی از بیش از ده کتاب را هر کدام یکی دو فصل مطالعه کردم و کوشیدم هیچ نقطه ای را مبهم و تاریک باقی نگذارم و روز بعد وقتی در سر کلاس حاضر شدم مطمئن بودم در پاسخ سؤالات او به هیچوجه وا نخواهم ماند ..
همانطور که حدس زده بودم باز در وسط درس مرا غافلگیر کرد ولی این بار من آماده بودم و برای ده دقیقه حملات او را بخوبی رد کردم. اینکه گفتم حملات او را رد کردم برای این بود که دیگر مکالمه ما جنبه سؤال و جواب بین معلم و شاگرد را نداشت و من به خوبی به علتی که بر من معلوم نبود میدانستم او میکوشد مرا در تنگنا افکنده، جهل و حماقت مرا بی رحمانه برخ من بکشد ولی این بار من فتح کردم. دخترک به هر وسیله ای کوشید مرا بزه انو در آورد نتوانست و کلیه سؤالات او را با قدرت و فصاحتی که به هیچوجه در خود سراغ نداشتم بخوبی پاسخ دادم کلاس با حیرت و تحسین به نبرد من و آن معلمه زیبارو مینگریست و هنگامی که ساعت به آخر رسید من باکمال وضوح دیدم دخترک از اینکه نتوانسته است مرا تحقیر کرده از اطاق خارج کند ناراحت است، روش خصمانه شارلوت مراصد بار زیادتر عاشق او ساخته بود و وقتی دیدم از اینکه نمیتواند بهانه ای مرا از کلاس بیرون کند حقیقتا رنج میبرد روز بعد هنگامی که مرا بباد سؤال کشید با اینکه پاسخ سؤال او را بخوبی میدانستم مخصوصاً اشتباهی پاسخ دادم و بی آنکه منتظر صحبت او شوم بطرف در رفتم؛ پرسید کجا میروی؟ گفتم پاسخ این سؤال را نمیدانم ولی عکس العمل ترا میدانم و قبل از صدور فرمان خارج میشوم کلاس خنده را سرداد و تبسم خفیفی نیز بر لبان شارلوت نقش بست و مرا امر بنشستن داد .
***
نفرت شارلوت نسبت بمن در کلاس بر سر زبانها افتاده بود و شاگردان همه نسبت بمن دلسوزی میکردند ولی من جور و جفای او را بجان میخریدم و هر بار که چشمان زیبا و دلفریبش برقی میزد و لبان مرطوب و معطرش بحرکت در آمده مرا سرزنش میکرد از شعف میلرزیدم و کلمات تحقیر آمیز او همچون آهنگی آسمانی در گوشم زنگ می انداخت .
احمد، میدانی زیباترین و لذت بخش ترین عشقها عشقی است که عاشق توقع وصال ندارد و یا اگر هم بداند کوشش کند احتمال وصال هست، بهیچوجه کوچکترین تلاشی نمیکند چون نمیخواهد آن عالم زیبا و نشئه بخش و خیالی را از کف بدهد؛ در اینگونه موارد وحشت فراق در بین نیست چون امید وصال نیست !
شارلوت نیز ظاهراً از عشق من بوئی برده بود و شیدائی مرا از نگاه های عمیق و پر معنی من در می یافت ولی جز با تبسمی خفیف پاسخ نمیگفت و همان خشونت و تحقیر همیشگی را درباره من بکار میبرد.
امتحانات دو ماهه اول در رسید و من از ده سؤال امتحان هشت تا را بخوبی پاسخ نوشتم و مطمئن بودم نمره خوبی خواهم گرفت ولی هفته بعد هنگامی که دفترچه های امتحان را در کلاس توزیع میکرد من در روی دفترچه خود نمره صفر (F) زیبائی یافتم !
من بخوبی میدانستم شارلوت در این مورد براستی بی انصافی کرده است و اگر من از او به هیئت رئیسه مدرسه شکایت میکردم مطمئن بودم حق خود را میگرفتم و شایدهم دخترک مورد بازخواست قرار میگرفت ولی من حاضر بودم نیمی از عمر خود را بدهم و موئی از سر شارلوت کم نشود ؛ بهمان اندازه که او از من نفرت داشت من عاشق او بودم !
اگر تعجب نکنی من از نمره صفری که از او گرفتم چندان ناراضی نبودم چون مطمئن شدم براستی از من نفرت دارد و نمیدانم متوجه هستی محبت و نفرت محبوب بیک اندازه نشئه بخش است یا نه ؟
من خیال میکنم وقتی محبت محبوب را نتوانستی جلب کنی ، جلب نفرت او بهمان اندازه لذت میدهد چون اقلا این حال تسکین را در آدمی بوجود می آورد که محبوب چند لحظه ای بفکر انسان است، حال اگر این لحظات پر از نفرت و حقارت باشد غمی نیست عمده این است که در خاطر محبوب بگذریم
کارل بطری شراب دیگر خواست و لحظه ای چند مکث کرد .
جرعه ای نوشید و مجدداً شروع بصحبت کرد :
فردای آن روز که من دفترچه امتحان خود را گرفتم بسختی سرما خوردم و یک هفته نتوانستم بمدرسه بروم در تمام مدتی که با حال تب شدید در گوشه اطاق خود بروی تخت افتاده بودم چهره شارلوت برای یک لحظه هم از مقابل دیدگانم رد نشد بیش از ده بار دفترچه امتحان را از اول تا بآخر خواندم و از فکر اینکه چشمان زیبای او برای چند دقیقه بروی سطور دفتر و نوشته های من دویده است لذتی جنون آمیز و وحشیانه میبردم میدانی وقتی انسان در آتش تب میسوزد احساسات و عواطف درون طوری اثیری و نشئه بخش و سوزان است که به وصف نمی گنجد و گاه در اینگونه موارد آدمی دیوانه وار جفتی میطلبد که آتش درون را یکجا با او قسمت کند .
پس از یک هفته با اینکه هنوز تب داشتم برای اینکه چهره زیبای شارلوت را ببینم بمدرسه رفتم ؛ دخترک ایتالیائی موبوری که در کلاس کنار من مینشست در بین راه بمن بر خورد و ضمن صحبت گفت :
کارل این یک هفته کجا بودی؟ شارلوت هر روز سراغ ترا میگرفت. قلب من میخواست از جا کنده شود دست دخترک را در دست گرفتم و با صدائی که بناله و التماس شبیه تر بود گفتم :
راست میگوئی ؟ حقیقتا او سراغ مرا گرفته است ؟
با لبخندی شیرین گفت :
: آری…. ولی این دلیل نمیشود که توانگشتان مرا خورد کنی
ناگهان بخود آمدم و دیدم بی اختیار دستان ظریف دخترک را بیش از معمول فشرده ام با خجالت معذرت خواستم و با هم وارد کلاس شدیم. پس از چند دقیقه شارلوت وارد شد مثل همیشه شاداب طناز و دلفریب جلوه میکرد و طراوت لبهای گوشت آلو و قرمز و معطرش شکوفه های بهار را بیاد انسان می آورد .
نگاهی بطرف شاگردان افکند و هنگامی که مرا دید سرخی محسوسی چهره اش را فرا گرفت و گفت :
: من خیال میکردم به یونان برگشته ای ؟
گفتم امتحانات آخر سال نزدیک است و من منتظر صفر آخری هستم .
پرسید چرا اینقدر چهره ات گرفته است ؟
گفتم: تب دارم !
فکری کرد و گفت تو در حال طبیعی نمیتوانی افکار خود را متمرکز کنی چطور میخواهی با حال تب در سر کلاس حاضر شوی؟ بنظر من بهتر است کلاس را ترک کرده بمنزل برای استراحت برگردی من با هستگی کتابها را زیر بغل گذاشته از کلاس خارج شدم این بار مرا از روی دلسوزی از کلاس بیرون کرده بود ولی نمیدانم چرا بیش از هر بار مرا رنج میداد. در اطاق مطالعه مدرسه با بی حالی بر روی یکی از صندلی های راحتی افتاده و سیگاری آتش زدم و ناگهان فکری بخاطرم رسید، فکر کردم نشانی منزل شارلوت را از دفتر مدرسه گرفته سراغ او بروم و علت بی مهری او را بپرسم؛ گاه انسان بخودش هم دروغ میگوید من میدانستم برای پرسش از علت بی مهری او بملاقات او نمیروم ؛ چون این سؤال را در دفتر مدرسه نیز میتوانستم از او بکنم ولی اگر انسان همیشه بخودش راست بگوید نمیتواند زندگی کند فریب گاه زخم های درون را التیام میدهد و آدمی را از سرکشی وحدت احساسات خلاص میکند .
نشانی منزل او را از دفتر مدرسه گرفته و بمنزل برگشتم و تمام روز را بروی تخت افتاده بخوابی عمیق و لذت بخش فرو رفتم .
هنگامی که چشمان خود را گشودم شب در رسیده بود، با عجله برخاسته دوشی گرفتم و با ترن بسراغ شارلوت رفتم. در یکی از دهکده های ۲۰ میلی شهر «ل . . . .» در خانه روستایی ساده و زیبائی به تنهائی زندگی میکرد و هنگامی که پنجره اطاق او را دیدم قلبم از بیم و امید فروریخت از فکر اینکه شاید او با همان طرزی که در کلاس با من رفتار میکند در خانه خود نیز رفتار کند و با اشاره ای تحقیر آمیز مرا از اطاق خارج سازد از قلبم خون میچکید ولی در هر حال تصمیم گرفته بودم او را ملاقات کنم و هیچ چیز نمیتوانست مرا از اینکار باز دارد .
از چمن زیبا و سبزی که بمنزله حیاط بود گذشته از چند پله چوبی بالا رفتم و زنگ را بصدا در آوردم صدای پائی بگوش رسید و پس از چند لحظه در باز شد و من ناگهان خود را سینه بسینه شارلوت یافتم !
لباس خانگی زیبائی بتن داشت و موهای بلند و پرپشتش بوضع پریشانی تاشانه فروریخته بود کتاب نیمه بازی بین انگشتان خود داشت و در چشمان درشت و دلفریبش محبت آمیخته به تحقیر خوانده میشد.
یک لحظه بچهره من خیره شد و لبان هوس انگیزش بحرکت در آمده بالحن دلنوازی گفت :
چه میخواهی . . . ؟
میدانی احمد؟ گاه انسان قبل از اینکه بملاقات محبوب خود برود هزار جمله در دل ساخته و ساعتها آنرا تصحیح میکند و سؤالات احتمالی دلدار را در دل طرح کرده میکوشد پاسخی مناسب برای هریک تهیه کند ولی اغلب کودکانه و گاه احمقانه از آب در میآید. آن شب که من بقصد ملاقات شارلوت از خانه خارج شدم اصولا فراموش کردم که طبعاً صحبتی پیش خواهد آمد .
ولی وقتی از من پرسید چه میخواهی؟ من ناگهان منتقل شدم هیچ پاسخ و عذری در دسترس ندارم با درماندگی بچهره شارلوت خیره شدم.
من از عشق ظاهر آبی ثمری رنج میبردم شارلوت از من نفرت داشت و مطمئن بودم در آخر سال نیز مرا رد خواهد کرد . با آن وضع ترحم آمیزی که در آستانه در ایستاده بودم میدانستم اگر زودتر تصمیم نمیگرفتم دخترک بایک جمله تحقیر آمیز مرا خارج میکرد. آن چهره ای که هر بار از دیدن من دنیائی نفرت در آن موج میزد و آن لبانی که بیش از صدبار مرا تحقیر کرده بود در دو قدمی من قرار داشت. در حالیکه از تب و هیجان میلرزیدم بی آنکه پاسخی بدهم دو قدم جلو گذاشتم و دیوانه وار او را در آغوش کشیدم . شارلوت تقلای خفیفی کرد ولی بزودی تسلیم شد و لحظه ای بعد لبان او را بروی لبان خود حس کردم انگشتانش بآهستگی از هم باز شده کتاب بزمین افتاد .
اضطراب و هیجان بکمک تب آمده وجود مرا یک پارچه آتش ساخته بود، قلبم چنان میطپید که گوئی میخواست وظیفه یک عمر را یک شبه انجام داده برای همیشه استراحت کند .
پرده ای خونین دیدگان مرا فرا گرفته بود و هنگامیکه بخود آمدم شارلوت را از آن خود یافتم آن لبانی که همیشه مرا تحقیر کرده بود، آن انگشتان زیبایی که در سر کلاس درس بارها مرا امر بخروج داده بود آن وجودی که تماشای آن جز حسرت برای من چیزی بار نیاورده بود بتمام و کمال در اختیار من بود !
در کلبه معطر و زیبای شارلوت آنطور که آرزو داشتم تب و اشتیاق و آتش درون را با دخترک سهم کردم. در گوشه آن دهکده دور افتاده کالیفرنیا من در زیر بار سنگین و خرد کننده لذت و گناه و شعف و شکنجه خورد شده بودم و اگر این لذت را با همه کائنات قسمت میکردم باز باقیمانده آن برای نشئه بخش ساختن یک عمر کافی بود !
نمیدانم طرز تفکر مرا در آن لحظه میتوانی درک کنی یا نه ؟ هم آغوشی با زنی زیبا بخصوص هنگامیکه به هیچوجه امید وصال نداشته باشی سنگین ترین و بی رحم ترین لذت جسمی است ولی من در این مورد طور دیگر فکر میکردم تو خوب میدانی ما خارجی ها برای معلم (یا معلمه) همیشه احترا می آمیخته بترس قائل هستیم و واهمه ای مقدس حس میکنیم از این ینکی های خوشبخت بگذر اینها در سر کلاس پاهای خود را در روی نیمکت در از کرده در حالیکه سقز میجوند یک ورى معلم را نگاه میکنند و پس از کلاس نیز دبیر متواضع برایشان کبریت میکشد ولی بیاد میآوری ما هنگامی که در کودکی بمدرسه میرویم چگونه نسبت بمعلم خود فکر میکنیم؟ این حس هیچوقت ما را ترک نمیکند و حتی در بزرگی هم همیشه خیال میکنیم معلم موجودی است نیمه بشری و ما فوق افراد معمولی، گمان میکنیم معلم شهوت ندارد مثل دیگران غذا نمیخواهد، احساسات ندارد و لمس کردن وجود او قدرتی عظیم میخواهد ما برای معلم زندگی خصوصی و غیر از زندگی مدرسه ای نمیتوانیم تصور کنیم و همیشه خیال میکنیم بمحض اینکه ساعات درس تمام شد و استاد ما از مدرسه پا را بیرون گذاشت ناگهان بخار شده بهوا میرود تا فردا صبح که مجدداً وجود او برای تدریس لازم شود !
در آن لحظات مستی و بی خبری که وجود شارلوت با همه زیبائی های آن در اختیار من بود از فکر اینکه معلمه خود را تملک» کرده ام در حال بحرانی غریبی بسر میبردم .
هنگامی که از کلبه او خارج شدم شب از نیمه گذشته بود و من همچون کودکی که تازه متولد شده باشد خود را سبک و پر از روح و انتعاش می یافتم
در تمام مدتی که با او بودم سوگند میخورم یک کلمه بین مارد و بدل نشد وقتی لذت و شکنجه ما فوق طاقت است زبان سنگین میشود و الفاظ ارزش خود را از دست میدهند و گرنه تا موقعی که این زبان میتواند تکلم کند ، لذت کامل و سرشار نیست
شارلوت بخوبی این امر را میدانست و زیبائی و سکوت آن عالم رؤیایی و نشئه انگیز را با هیچ کلمه ای بهم نزد .
***
فردای آن روز هنگامی که در کلاس نگاه ما بیکدیگر تلاقی کرد گوئی کوچکترین ماجرائی بین ما نگذشته است. با همان وضع بی اعتنا و مطمئن نگاهی بکلاس افکند و درس خود را شروع کرد .
من او را میپرستیدم چون چهره او هیچگاه از حال درون او آگهی نمیداد؛ چنان آرام و خونسرد و بی اعتنا بود که مرا بگریه می افکند ، من هر بار که در چهره او نگاه میکردم میلرزیدم، خون بچهره ام میدوید و ضعف عجیبی در خود حس میکردم ولی او با همان روش همیشگی خود آرام و بی تفاوت مرا همچون یکی از اشیاء بیجان کلاس انگاشته زحمت خیره شدن بچهره مرا هم بخود نمیداد .
یک ماه به امتحانات آخر سال مانده بود و شارلوت در ظرف این مدت شش بار دیگر مرا از کلاس خارج کرد و هربار شب بکلبه اش رفته او را تملک کردم .
باز برایت تکرار میکنم هر بار که بدیدن او میرفتم کوچکترین کلمه ای بین ما رد و بدل نمیشد. هنگامی که زنگ را بصدا در می آوردم با همان وضعی که اولین بار او را یافته بودم بالباس زیبای خانگی در حالیکه کتابی نیمه بازبین انگشتان خود داشت در را میگشود و تنها یک جمله از دهان او خارج میشد :
چه میخواهی …؟
تکبر و خودخواهی او مرادیوانه میکرد او بهیچوجه عشق خود را ابراز نمیکرد چون نمیخواست ضعف نفس نشان دهد، بی حرف تسلیم میشد ولی هنگامی که از او جدا میشدم میفهمیدم نتوانسته ام او را بزانو در آورم . گفتم او را تملک میکردم برای اینکه غرور مردی خود را نشکسته باشم ولی حقیقت را بخواهی این او بود که مراتملک میکرد. در آن لحظاتی که در آغوش من بود جسم و جان و احساسات و افکار مرا در چنگ خود داشت از حرکات و طرز «سلوک» او میدانستم از آن تیپ زنانی بود که لذت همخوابی را فقط و فقط حق مطلق خود میدانست و نمیتوانست تصور کند من نیز در این میانه سهمی میبرم ، او مرا همچون شیئی ووسیله ای برای اخذ لذت می پنداشت و حتی در آن لحظاتی که از آن من بود میفهمیدم مرا تحقیر میکند و در عین دوست داشتن نفرت دارد .
بعضی عوامل است که نمیتوان زیاد پاپی آنها شد و تا شخص ماجرائی نظیر آن برایش روی نداده باشد نمیتواند به کنه مطلب پی برد، شارلوت آنقدر حساس ، باریک بین و فهمیده بود که مرا رنج میداد، هنگامی که با او بودم نگاه او همچون اشعه مجهول از وجود من گذشته معنی کوچکترین حرکت و جنبش مرادرک میکرد سپس از روی ترحم آمیخته بحقارت همچون لقمه نانی که برای گدائی سمج و مفلوک پرتاب کنند، خود را تسلیم من میکرد. من نمیدانم چرا او در تمام مدتی که مرا در اطاق خود می پذیرفت کلمه ای بر زبان نمیراند ولی من از این جهت مهر سکوت را نمی شکستم چون میترسیدم این وصال براستی خواب شیرینی باشد و بمحض بلند شدن صدای من همچون حبابی شکسته از بین برود .
***
امتحانات آخر سال در رسید و شب بعد از امتحان من بمنزل شارلوت رفتم دفترچه های امتحان همگی بروی میز منزل او قرار داشت و شارلوت از بین آنها دفترچه مرا بیرون کشید و در مقابل دیدگان من بی آنکه حتى بمندرجات آن نگاهی بیفکند خط قرمزی برویش کشید و نمره صفری بروی آن گذارد و سپس خود را در آغوش من افکند .!
من در دوران تحصیل خود نمرات عالی زیاد گرفته ام ولی هیچکدام لذت این نمره صفر را بمن نداده اند. من آن شب فهمیدم گاه فاصله بین نفرت و عشق بیش از موئی نیست و وقتی عشق منحرف شد به هزار وسیله و طریقه عجیب و باور نکردنی خود را نشان میدهد .
***
مثل اینکه ما هیچوقت قدر نعمت هائی که به آسانی برایمان دست داده است نمیدانیم و تا آنها را از دست ندهیم به ارزش حقیقی شان پی نخواهیم برد. شارلوت از آن زیبارویانی بود که نیمی از دانشجویان دانشگاه برایش جان میدادند ولی او تنها بمن تعلق داشت و من این امر را بخوبی میدانستم و از تفکر درباره آن حس خودخواهی من بوضع وحشیانه ای تسکین می یافت ولی یک امر مرا رنج میداد، میخواستم او را در هم شکسته در پای خود ببینم. میخواستم جسم متکبر و مغرور او را مثل همه زیبا رویانی که دیده بودم خورد و تحقیر شده در آغوش خود بیابم ولی او حتی در لحظات خلوت و گناه هم آن تکبر خورد کننده و غرور عجیب و تمام ناشدنی خود را از دست نمیداد و من هر چه میکوشیدم خود را بیشتر در مقابل او حقیر می یافتم او احتیاجی نداشت که با حرف مرا تحقیر کند، همان طرز نگاه او بی رحمانه تا اعماق روح من نفوذ کرده و کوچکترین زاویه ای را تاریک و مبهم باقی نمیگذاشت. پس از آن شب امتحان یک هفته بدیدن او نرفتم یکی از شبهای زیبا و مهتابی ماه ژون بود و من جاده خلوت و پردرختی را که بخانه او منتهی میشد در پیش گرفته با هستگی میرفتم در نسیم شبانگاه عطری از غم و فراموشی و امید ولذت موج میزد و پرنده ای خوش صد او عاشق در بین شاخه های درختان سرود شب را شروع کرده بود .
کلبه کوچک و زیبای شارلوت در بین چمنهای سبز و خوشبو از دور جلوه ای داشت پس از چند دقیقه از پله های چوبی بالا رفته وارد اطاق شدم. شارلوت بروی مبل راحتی در از کشیده و مثل همیشه کتابی در دست داشت، اندام زیبا و خوش ترکیب او همچون آهوئی وحشی متناسب خوش تراش و هوس انگیز بود بی صدا در کنار او نشستم، چشمان درشت و خوش حالت خود را از روی کتاب برداشته و بصورت من افکند و پس از چند لحظه بالبخندی شیرین گفت :
چهره خود را در هم کشیده گفتم شارلوت من فردا صبح به نیویورک خواهم رفت و ممکن است دیگر مرا نبینی !
انتظار داشتم دخترک بگریه افتاده خود را بپای من افکند، انتظار داشتم چشمان درشتش پر از اشک شود و با التماس درآید که : کارل مرا تنها نگذار، من ترا میپرستم مراهم با خود ببر .
ولی برخلاف انتظار من کوچکترین تغییری در چهره او ظاهر نشد برای چند لحظه با وضعی تحقیر آمیز بروی من خیره شد سپس به آهستگی نیم خیز شده بروی مبل نشست کتاب را بکناری افکند و یک لحظه بعد او را در آغوش خود یافتم !
لبان سوزان و مرتعش او میکوشید لذتی را که یک زن در یک عمر بتدریج میتواند از مردی درک کند در چند لحظه بر باید و من هرگز لبی را اینطور مشتاق بی رحم گویا و خورد کننده و پر از روح و ارتعاش ندیدم .
نمیدانم چه مدت در آغوش من بود ولی هنگامی که از هم جدا شدیم من همچون کسی که تمام خون بدن او را کشیده باشند سست و در هم شکسته و وامانده بودم. حس میکردم دخترک آنچه دوست داشتنی در وجود من بوده است بخود جذب کرده است. خود راپوک، بی ارزش و قلابی حس میکردم آنقدر خود را حقیر و ناچیز میدیدم که جرأت نگاه کردن بچهره دخترک را نداشتم .
شارلوت دستی بموهای پریشان خود کشید و بآهستگی از جا برخاسته بطرف در رفت ، آنرا گشود و با صدای مرتعشی گفت:
ترن برای نیویورک نیساعت دیگر حرکت میکند بجای فردا میتوانی همین الان بروی. من در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود از جا برخاستم و با نومیدی بسوی در رفتم، یکبار دیگر بخود جراتی داده به چهره ای که خیال میکردم هرگز نخواهم دید خیره شدم. عشق و نفرت وخشم و اضطراب و تحقیر و انتظار در چشمان او موج میزد. به لبان او نگاه کردم، طوری آنها را بهم فشرده بود که گوئی میترسید را از درونش فاش شود .
تنها یک کلمه کافی بود مرا از رفتن بازدارد، تنها یک کلمه ناسزا یا لعن، یک کلمه محبت آمیز یا تحقیر آمیز از دهان شیرین او کافی بود که مرا در پای او اندازد تا دامنش را از اشک تر سازم ولی او با بی رحمی آنرا از من مضایقه کرد؛ همچون گوژپشتی فرسوده از پله های چوبی پائین آمدم، میدانستم شارلوت از عقب مرا مینگرد، میدانستم اگر بر میگشتم چشمان زیبایش را پر از اشک می یافتم ولی گوئی در این لحظه من تبدیل به موجودی یک بعدی شده بودم و غیر از خط مستقیم چیزی را نمیشناختم.
هنگامی که از پشت بوته های گل سفید پیچیدم گوئی نسیم ناله آشنا وغیر مشخصی را بگوشم رسانید .
: کارل . . . .
نمیدانم شاید شارلوت بود که مرا نومیدانه باسم نامیده بود ، یک بار دیگر ناله التماس آمیز بگوشم رسید ولی این بار مبهم تر و خفیف تر و تضرع آمیز تر بود .
بسرعت قدم های خود افزوده از آن محوطه دور شدم و همان شب با اولین ترن به نیویورک حرکت کردم .
کارل ساکت شد آخرین گیلاس شراب را لاجرعه بسر کشید و سر را بین دو دست گذارده بقدر چند دقیقه ساکت ماند و هنگامی که سر برداشته بچهره من نگاه کرد چشمان درشت و محزونش مملو از اشک شده و تبسم رضایت آمیزی در گوشه لبانش نقش بسته بود، تبسمی که از رضایت درون موقتی و تصمیم ناگهانی خبر میداد و نشان میداد که صاحب آن از زیر بار شکنجه عظیمی برای چند لحظه نجات یافته است
در حالیکه صدایش میلرزید گفت :
احمد… در تمام این مدت که از کالیفرنیا دور بوده ام یک لحظه نتوانسته ام او را فراموش کنم. هر چهره زیبا و هر آهنگ شورانگیز مرا بیاد او افکنده است و امشب که آن آهنگ محزون را شنیدم یکباره از دست رفتم و اکنون میروم که او را بیابم میدانم در همان کلبه بانتظار من است، میروم که برای همیشه تحقیر و عشق او را درک کنم و روح و جسم خود را یکجا در اختیار او بگذارم .
من مبهوت به چهره کارل خیره شدم و گمان بردم عقل از سرش پریده است ولی او کاملا جدی بود. به آهستگی از جا برخاست و اسکناسی بروی میز افکنده خارج شد بدنبال او از بار بیرون آمدم. سپیده صبح تازه زده بود و برف نمیبارید سراسر دشت تا آنجا که چشم کار میکرد از کفنی سفید و یکنواخت پوشیده شده بود .
کارل با خونسردی پشت رل نشست و ماشین را آتش کرد من در آستانه با ر ایستاده مبهوتانه او رامینگریستم و هنوز نمیتوانستم باور کنم او براستی بسوی محبوب میرود ناگهان بخود آمده فریاد زدم :
با صدائی که از هیجان میلرزید گفت
میروم شارلوت را بیابم !
گفتم این ماشین ترا به کالیفرنیا نخواهد رسانید !
گفت: تا آنجا که با من همراهی کند خواهم رفت و باقی را …..
بغض صدایش را قطع کرد
گفت نمیدانم…. باقی را خواهم دوید، به روی برف ها خواهم خزید و بر بال مهتاب سوار خواهم شد و . . .
ماشین براه افتاد و من باقی حرف او را نشنیدم. تا آنجا که میسر بود ماشین را با چشم تعقیب کردم پس از چند لحظه سیاهی اتومبیل او درخم جاده از نظر پنهان شد و من بروی سکوی سنگی و سرد و مرطوب جلو میخانه نشسته بی اختیار گریه کردم !