داستان قوس قزح – آیرین

آخرین روزهای سال ۱۹۴۸ نفس زنان به دنبال ۳۵۰ روز گذشته دویده و همچون قطره ای که به دریا پیوندد به زمان گذشته می پیوستند

شب ژانویه ١٩۴٩ نزدیک میشد و نیویورکی های فرصت طلب از پیروجوان خود را برای شب سال نو آماده میکردند . نمیدانم در بین فرزندان مسیح زندگی کرده اید یا نه ؟ از یک ماه به سال نو مانده روح تازه ای به جسم آنان دمیده میشود، جوش و حرارتی علی حده بوجود می آید. علائم برقی و کاغذی سال نو مبارک برفراز هر کوی و برزنی دیده میشود و سانتا کلاز که همان پاپانوئل ارمنیهای خودمان باشد با آن ریش سفید پرپشت ، تبسم اطمینان آمیز و گونه های پرخون در هر خیابان و ناحیه پر جمعیتی دیده میشود .

این مردان که خود را بصورت پاپانوئل در آورده کودکان خردسال را در دامن گرفته و آرزوهای آنان را برای سال نو میپرسند و وعده اجابت میدهند در نظر من خیلی عزیز و قابل احترامند.

آن روز برای خرید چتر بیکی از مغازه های بزرگ رفته بودم پاپانوئل بروی صندلی بلندی نشسته دخترکی سه ساله را بدا من داشت و آرزوهای آن قلب کوچک را برای سال نو برای شب اول سال نو که پاپا نوئل از دودکش بخاری پائین آمده و هدایا را در جوراب ها میگذارد و بی صدا میگریزد میپرسید !

دخترک در حالیکه از شوق و شعف گونه های لطیفش برنگ خون درآمده بود آهسته در گوش پاپانوئل زمزمه میکرد و آنچه آرزو در قلب کوچک خود داشت برای او میشمرد . آخر قلب های کوچک هم گاه آرزوهای بزرگ دارند. هنگامی که دخترک همه آرزوهای نهفته را در گوش پاپانوئل زمزمه کرد پیرمرد بوسه ای از پیشانی او برگرفت و وعده داد که همه این آرزوها در شب اول سال نو بر آورده خواهد شد.

دخترک در حالیکه چشمان آبی و درشتش از شعف برآورده شدن آرزوهای سال نو میدرخشید از دامن پاپانوئل پائین آمده با قدمهای مطمئن و کوتاه بطرف مادرش که با اشتیاق چند قدم آنطرف تر ایستاده این منظره لذت بخش را مینگریست رفت و هر دو دست بدست یکدیگر داده در میان جمعیت از نظر ناپدید شدند

آیرین 1

تماشای این منظره احساسات عجیبی در من ایجاد کرد، آرزو کردم ایکاش برای من و شما هم پاپانوئلی پیدا میشد که آرزوهای ما را می شنید و همه را وعده برآورده شدن میداد وه که چه لذت بخش بود اگر من و شما هم پاپا نوئلی داشتیم و سالی یکبار یا لا اقل عمری یکبار سربگوش او گذارده از آرزوهای دل سوخته خود برایش داستانها میگفتیم، از آنچه دل خواسته و بچنگ نیاورده برایش شرح ها میدادیم و شکوه ها میکردیم اگر دامن چنین بابا نوئلی بچنگ من افتد آنقدر از آرزوهای دل برایش خواهم شمرد که چهره گلگونش را کهربائی خواهم ساخت. گاه آرزوهای دل آنقدر بزرگ است که بهیچ بابا نوئلی جرأت ابراز آنرا نداریم و ناچار آنها را در قلب خود مدفون ساخته گاه و بیگاه برفراز مزارشان اشکی می افشانیم و میگذریم .

صحبت از شب ژانویه بود؛ پسران جوان از یک ماه بعید مانده از دختران رانده و و میگیرند و شب عید آنها که استطاعت دارند در کلوب های شبانه میزی تهیه کرده تا صبح می نوشیده پای میکوبند و دست می افشانند .

دسته ای دیگر که اتومبیلی تندرو بزیر پا دارند محبوبه را در کنار گرفته به یکی از کوهپایه های اطراف میگریزند و طی سه چهار روز تعطیل عید برودت هوا را با حرارت عناب لب یار در گوشه ای خلوت و دور از اغیار جبران میکنند !

ساعت دوازده شب اول ژانویه تایمز اسکویر تماشائی ترین نقاط دنیاست در حالیکه ملیونها لامپ رنگارنگ الکتریکی این ناحیه را همچون روز روشن کرده است توده خوشحال ولذت طلب نیویورکی همچون موجی عظیم پائین و بالا میرود و هر کدام با بوق و جقجقه خود غوغائی عجیب بر پا ساخته در گوش هر دختر وزن زیبایی که میگذرد بی محابا می دمند و بقهقه میخندند دختران کم جرئت از شنیدن بوق جیغی کشیده خود را بمردی که همراه دارند می چسبانند ولی دخترانی که قدری جسورترند اغلب با بوقهای خود حمله متقابله کرده گاه جوان مهاجم را از میدان بدر میکنند .

پلیس های اسب سوار قدم بقدم همچون مجسمه های قانون پاس داده سیل عظیم جمعیت را مواظبت میکنند و خبرنگاران اعجوبه امریکائی بر فراز هر بالکونی ایستاده از زمین و آسمان و مردم فیلم میگیرند و ایستگاه های رادیو و تله ویزیون جریان شب عید را پخش میکنند و البته متوجه هستید هر چه دختری زیباتر باشد جیره بوق او در شب عید زیاد تر است.

***

آیرین در یکی از کمپانیهای نیویورک شغل منشی گری داشت . دخترکی بود ۲۳ ساله لاغر اندام و متوسط القامه، در قیافه اش چیزی نبود که در خاطر انسان باقی بماند و بهمین جهت پسران چندان باو توجهی نداشتند و همین عدم توجه مردان به او، او را بتدریج خجول کناره جو، کم حرف و عصبی مزاج بار آورده بود .

دخترانی نظیر آیرین در نیویورک و شیکاگو و سایر شهرهای عظیم فراوانند و اگر از من میپرسید زندگی غمگین و تیره ای دارند. فریب ظاهر جذاب و لبان متبسم آنان را نباید خورد چون قلبشان همه پرخون است و از اینکه آنچه میبینند نمیتوانند بچنگ بیاورند رنج میبرند

حسن زندگی در شهرهای کوچک این است که انسان خیلی چیزها نمی بیند و طبعاً آرزو نمیکند و رنج نمیبرد ولی در شهری نظیر نیویورک ثروت و تجمل ، زیبائی و جلال و همه چیزهای خواستنی و هیجان انگیز در هم رفته پرده ای دلفریب بوجود می آورند و دل بلهوس و بلند پرواز وقتی خود را از همه آنها محروم می یابد و یا بالعکس وقتی نمیتواند زیادتر از طاقت و حوصله خود لذت برگیرد چنان سربجان آدمی میگذارد که باید سر به بیابان گذاشت که دل چیزی نبیند و نخواهد و من گاه که بیاد رباعی معروف بابا طاهر خودمان می افتم خیلی دلم میخواهد امکانی باشد و دست بابا را بگیرم و مدتی در این سرزمین عجایب بگردانم ببینم تجدید نظری در رباعی خود میکند یا نه !

شب ژانویه نزدیک میشد و آیرین میدید دختران همسایه و آشنا همگی رانده و وهای خود را برای شب موعود گذارده و مسرورانه از رقص های شب عید و ماجراها و پایکوبی هایی که خواهند داشت با یکدیگر بحث میکنند .

این عیب نیست و خیلی از دختران جوان با اینکه ظاهری آراسته و قلبی مشتاق و پر حرارت دارند بی جفت میمانند و نظیر یک بیت شعر خوب از نظر می افتند

شب عید در رسید و آیرین بدون رانده و و ماند. ساعت ده شب بود که تصمیم گرفت او هم به تایمز اسکویر برود و در موج جمعیت خود را فراموش کند

جمعیت و توده متحرک ، خاصیت سحر آمیزی دارد و بطور معجزه آسایی همه دردها و رنج ها و اضطرابات آدمی را موقه تسکیل میدهد. من گمان میکنم اضطرابات و افکار غم ها و شادی ها و خلاصه احساسات و عواطف درونی هر فردی بصورت امواجی نامرئی و نافذ به اطراف منتشر میشود و وقتی شما مثلا در بین جمعیتی هزار نفری یا بیشتر قرار گرفتید امواج درونی شما تحت تأثیر امواجی قوی تر که از تجمع هزار نفریا بیشتر ایجاد شده است قرار میگیرد و هر قدر هم قوی باشد بتدریج از بین رفته و شما خود را فراموش میکنید و بجماعت می پیوندید. قبول ندارید این بار هنگامی که در سیل جمعیت می افتید ببینید چطور روحا و جسماً استقلال خود را از دست داده همچون قطره ای بدریا می پیوندید

هنگامی که آیرین به خیابان ۴٣ و «برادوی» رسید برف خفیفی میبارید و فضا پر از شور و غلغله و عشق و مستی بود. موج جمعیت همچون دریائی خروشان در هم می پیچید و بالا و پائین میرفت و صدای ناهنجارو شاید هم خوش آیند هزاران بوق و کرنا و جقجقه فضا را پر کرده بود هر کس میکوشید تا آنجا که میسر است لذت برگیرد آیرین برای چند لحظه غم و تنهائی را فراموش کرده بجمعیت پیوست جوانان شوخ و چالاک نیویورکی هر کدام بوقی بدست گرفته با تمام قوا در گوش هر زیبا روئی از جنس مخالف میدمیدند و از ٣۶۴ روز بعد که از این آزادی مطمئناً محروم بودند انتقام میکشیدند !

دخترکی موبور و قد بلند که در جهت مخالف آیرین قدم میزد مورد حمله بوق دسته ای از جوانان قرا گرفت و چنان در گوشش دمیدند که طفلک با دو دست گوشهای کوچک و ظریف خود را پوشانده از روی ناچاری یا عمدا گناهش بگردن خودش خود را در آغوش مرد غریبه و خوش قیافه ای که از کنارش می گذشت مخفی کرد !

آیرین این منظره را با حسرت ولذت مینگریست. او نیز میخواست مورد توجه آنان واقع شود و آنقدر در گوشش بدمند که برای باقی روزهای سال زنگ فرح انگیز آن در مغزش بپیچد ….

دقایق بسرعت میگذشت و آیرین با نهایت و حشت میدید کسی در گوش او نمی دمد ! قلبش از غم و اندوه فشرده میشد و خود را مرده و فراموش شده حس میکرد. گاه غم و نومیدی بانسان روی می آورد و به هیچوجه نمیتوان از چنگش فرار کرد و عیناً نظیر مالاریا دوره تب ولرزی دارد که باید خواه و ناخواه تحمل کرد .

آنها که میگویند لشگر غم را باید با شراب و فلان بر انداخت شاید ر است میگویند ولی از من میشنوید وقتی غم روی میآورد با گشاده روئی آنرا تحمل کنید و بگذارید دوره بحرانی خود را که چند دقیقه یا چند ساعت و گاه چند روز است طی کند و گورش را گم کند !

گرفتار غم شدن عیناً نظیر لغزیدن در سرازیری است، بمحض اینکه تعادل را از دست دادید بپائین میغلطید طی این سقوط بیهوده تلاش نکنید که خود را نگهدارید خود را رها کنید و تا انتهای تپه بغلطید منتها مواظب باشید به صخره تصادف نکنید !

این طریقه مبارزه با غم و نومیدی بنظر من خیلی مؤثرتر و عاقلانه تر است . نمیدانم شاید من اشتباه میکنم ولی عجاله قلم در دست من است و شما چاره ای جز خواندن ندارید .

***

جمعیت لحظه لحظه زیادتر میشد و صدای قهقهه و شادی فضا را پر ساخته بود، جوانانی که برق شادی و شیطنت از چشمانشان میجهید آیرین را ندیده انگاشته و از کنارش میگذشتند. آیرین غرور زنانگی را کنار گذاشته عمداً خود را به نقاطی که بوق و جوان فراوان بود میکشانید ولی گوئی بوقها از او فرار میکردند و هر جا که لاله گوش او قرار میگرفت دهانه بوق بسوی دیگر متوجه میشد !

بحرانی عجیب در روح آیرین ایجاد شده به هیچ چیز جز صدای بوق فکر نمیکرد صدای ناهنجار و گوش خراش بوق اکنون برای او از نوای فرشتگان لذت بخش تر و مست کننده تر شده بود ، پاهایش میلرزید و در موج جمعیت بلا اراده پائین و بالا میرفت .

ملوانی قوی هیکل و نیمه مست بوقی بدست گرفته در گوش همه می دمید و دست رد بسینه هیچکس نمیگذاشت شاید بنظر شما عجیب و تا اندازه ای هم مضحک بیاید ولی قلب آیرین از شعف بطپش افتاد و خود را در سر راه او یافت. سرانجام یکی پیدا شده بود که در گوش او بدمد. دهانه بوق لحظه به لحظه نزدیک تر میشد و آیرین تصمیم داشت تا آنجا که طاقت پرده های گوش اوست از صدای گوش خراش بوق سهمی برگیرد ولی اینجاهم یکی از شوخی های غم انگیز طبیعت روی داد و ناگهان بوق جوانک از کار افتاد و صدای ناهنجار آن که از همه بوقها ناموزون تر بود ساکت شد ، جمعیت بصدای بلند خندید و ملوان مست چندبار بی نتیجه در بوق دمید و چون صدائی از آن خارج نشد ناسزائی برلب راند و تلو تلو خوران در میان سیل جمعیت از نظر پنهان شد !

آدمیزاد عموما و جنس لطیف بخصوص علاقه عجیبی دارد که مورد توجه قرار گیرد و آن شب آیرین بوضع عجیبی با نومیدی و شکست روبرو شده بود .

تبسمی تلخ در گوشه لبانش نقش بسته بود و پاهایش یخ کرده احساس ناراحتی میکرد ؛ بزحمت خود را کنار کشیده بتدریج از سیل جمعیت خارج شد و پس از چند دقیقه خود را در یکی از خیابانهای فرعی یافت. برف شدیدتر شده بود و او به تندی نفس میکشید و میکوشید آتش درون را با برودت هوا اندکی تسکین دهد در گوشه کوچه ۴٨ و خیابان دوم، میخانه مفلوک و نیمه تاریکی بنظر میرسید و آیرین با اینکه تا آنموقع لب بمشروب نزده بود حس کرد جرعه ای آب آتشین برای رفع یخ زدگی جسم فرسوده او لازم است با هستگی بگوشه بار خزید و گیلاسی ویسکی خواست. میخانه چی که مردی قوی هیکل بود و دستهائی کوتاه، گوشتالو و پر مو داشت در حالیکه با پیش بند سفیدش گیلاس ها را برق می انداخت بدون حرف گیلاس مشروب را مقابل او گذاشت و دور شد.

فضای میخانه را دود غلیظ سیگار فرا گرفته بود و تنفس را مشکل میکرد در انتهای میخانه پیرمردی لاغر اندام و عینکی بروی بارخم شده در حالیکه به بطری مشروب مقابل خود مینگریست به سالهای گذشته و ماجراهای جوانی فکر میکرد .

سه چهار مشتری دیگر که از ظاهرشان پیدا بود زندگی آنها را جواب کرده است میکوشیدند به کمک مشروب غم های زندگی را فراموش کرده آنچه را که در عالم حقیقت نتوانسته اند بچنگ بیاورند در عالم مستی و بی خبری برای چند لحظه بدست آورند .

آیرین گیلاس ویسگی را لا جرعه نوشید و اسکناسی بروی میز افکنده خارج شد، خیابانهای فرعی همگی خلوت، متروک ونیمه تاریک بنظر میرسیدند آیرین بطرف ایست ریور سرازیر شد، مشروب اثر غریبی در او کرده شقیقه هایش بسختی میزد و دردی خفیف و مطبوع در سراسر وجود خود حس میکرد .

هنگامی که بجاده ایست ریور ( East River ) رسید شب از نیمه گذشته بود اتومبیل های شیک و تندرو با چراغ های پرنور خود بسرعت خیره کننده ای میگذشتند و راننده گان آن در حالیکه دستی به رل و دستی بگردن معشوقه داشتند بدنبال عیش و مستی میتاختند.

در آنطرف جاده رودخانه سرد و ساکت سردر پیش افکنده براه همیشگی خود میرفت و بوی دریا و ماهی بمشام میزد، صدای سوت یکی دو کشتی کوچک باری از سواحل دور دست رودخانه بگوش میرسید و شب را اسرار آمیزتر جلوه میداد .

آیرین بآهستگی وارد جاده شد ؛ عمل خطرناک و جنون آمیزی بود، ماشینها بسرعت میگذشتند و هر آن احتمال تصادم میرفت .

ولی او بی اعتنا جلو رفت . یکی دو ماشین بسرعت از کنارش گذشتند و یکی از آنها بوق شدید و تهدید آمیزی زدو همچون تیری از بغل گوش او گذشت … آیرین ناگهان تحریک شد ! صدای بوق اتومبیل شعف بی سابقه و جنون آمیزی در او ایجاد کرد و ناگهان منتقل شد این بوق ها برای اوست. سرانجام یکی پیدا شده بود برای او بوق بزند! تبسم ترسناکی بر لبانش نقش بست چشمانش بوضعی غیر عادی بازشده و برقی بی سابقه از آن میجهید، بلا اراده چند قدم جلو گذاشت

عشق شنیدن بوق مجدداً در او بیدار شده تمایل و حشیانه ای در خود حس میکرد و اطمینان داشت این بار در جاده پر عبور و مرور ایست ریور دیگر رقیبی نخواهد داشت و مرده و فراموش شده نخواهد بود و هر چه بوق بزنند برای او خواهد بود، برای او تنها . …

دو قدم دیگر برداشت، این بار درست در وسط جاده قرار گرفته بود، کامیونی بسرعت از کنارش گذشت و راننده در حالیکه بلا انقطاع بوق میزد برای احتراز از تصادم با مهارت بطرف چپ جاده را ند و قاصد مرگ بودن را بدیگری واگذاشت

آیرین بکلی از حال طبیعی خارج شده بود، بغض لجوجی گلویش را گرفته بسختی نفس میکشید سر تا پا میلرزید و لبانش کبود شده همچنان جلو میرفت ماشین کادیلاک سیاه رنگ و باشکوهی با دو چراغ پرنور خود همچون دیوی غرش کنان نزدیک میشد و راننده پشت سر هم بوق میزد و بیش از چند قدم با دخترک فاصله نداشت، آیرین به وضع التماس آمیزی دستها را به هوا بلند کرد دو قطره اشک بی صدا بروی چهره اش فروریخت و برای آخرین بار به بوق چندش انگیز ماشین به بوقی که تنها برای او زده میشد گوش داد شد و دخترک بوسط جاده در غلطید .

***

ساعتی بعد جسد آیرین بروی تخت بیمارستان قرار داشت و روح او در آسمانها پرواز میکرد جائی که فرشتگان هر کدام بوقی بدست گرفته آهنگ عشق و محبت در گوش او زمزمه میکردند .

پرستار روپوش سفید را از روی چهره آیرین کنار زد؛ خون تمام پیشانی و نیمی از چهره رنگ پریده او را پوشانده و موهای خون آلود او به وضعی دلفریب و غم انگیز به شقیقه اش چسبیده بود، ولی از همه دلفریب تر تبسمی بود که در گوشه لبانش یخ بسته بود، تبسمی که از رضایت خاطر کامل و روحی بی دغدغه و آرام خبر میداد. آخر او به آرزوی خود رسیده و آنطور که میخواست صدای بوق را شنیده بود. . . . . بوق مرگ !

نقطه
Logo