داستان قوس قزح – آسیه

آسیه ، خدمتکار جوان و تازه واردی که هفته قبل از مازندران برای منزل سرهنگ ارسال شده بود، نظر اکبر آقا فرزند سرهنگ را از هر حیث جلب کرده بود .

من کلمه “ارسال شده” را استعمال کردم چون گاه ارزش افراد در کشور ما از درجه انسانی به درجه مال التجاره تقلیل می یابد و کلفت و نوکر و رعیت در نظر اغلب ما مثل شیئی بی جان و یا اگر قدری نازکدل و ملاحظه کار باشیم مثل گوسفند و بز جلوه میکنند و ارزش زیادتری برای آنان قائل نیستیم و بزرگترین بدبختی ما هم همین است .

ماجراهایی که بین آسیه ها و آقاها و منوچهر خان های خانواده روی میدهد همه شنیدنی و عبرت انگیز است و اغلب انتهائی غم انگیز و دردناک دارد و دخترک پس از اینکه مدتی تمایلات نفسانی آقا یا آقازاده را تسکین داد در حالیکه زخمی بر دل و باری در شکم دارد از خانه ارباب رانده شده همان ماجرا را در خانه دیگری تکرار میکند و سرانجام پس از مدتی کوتاه در همان راهی که همه دختران فریب خورده می افتند افتاده و سقوط میکند

محدودیتهای شدیدی که در اغلب خانواده ها بر قرار است این ماجراها را زیادتر پر میدهد و قهرمانان این داستانها به تفاوت آقا و کلفت و یا خانم و شوفر هستند و اگر از من بپرسید نمیتوانم بگویم در این میانه کدام فرد بیش از دیگری قابل سرزنش است. در هر حال اگر بعضی قضایا را زیاد پاپی بشوید نفرت انگیز و زننده است و بهتر است علی ایحال دست نخورده گذاشت و سر فرصت بسراغشان رفته آنها را حلاجی و تشریح کرد .

اکبر آقا فرزند جناب سرهنگ جوانکی بود ۲۰ ساله ، لاغر ، رنگ پریده و عصبی مزاج چشمانی درشت و میشی رنگ داشت و سبیل نازک و ظریفی در پشت لبان او جلوه ای به چهره اش میبخشید. روی هم رفته جوانکی بود خوش قلب و رئوف ولی میدانیدگاه رفقا و بخصوص هم کلاسیها با گوشه و کنایه انسان را تحریک کرده براهی می اندازند که بهیچوجه نمیتوان پیش بینی کرد بعلاوه گاه ما خیلی از کارها را میکنیم برای اینکه در نظر دیگران بی عرضه جلوه نکنیم !

از همان روزی که آسیه پا بمنزله جناب سرهنگ گذاشت اکبر آقا از رفقای همسایه و همکلاس خود این جملات را میشنید :

: اکبر … این دختره تکه نابی است !

: اکبر . ! . تا بحال بجائی رسانده ای ؟

اکبر حرامت باشد! چرا این تکه ها برای ما پا نمیدهد ؟

اکبر میکوشید در مقابل این وسوسه ها مقاومت کند ولی انسان هر چه باشد کم و بیش تحت تأثیر قرار میگیرد .

گاهگاه که اکبر آقا با نظر خریداری آسیه را ورانداز میکرد دخترک از شرم سرخ میشد و بیشتر او را مشتاق میکرد. یک روز که آسیه سینی چای را به اتاق او برد و با کم روئی و شرمی که مخصوص دختران دهاتی است آنرا بروی میز گذاشت و خواست خارج شود اکبر بهانه های مختلف او را در اطاق نگهداشت و بعدهم قاشق چای خود را بروی قالی انداخت و وقتی که آسیه خم شد که آنرا بردارد برای چند لحظه صورتش مقابل صورت پسر ار باب قرار گرفت موهایش بوی دود میداد و از بدنش بوی عرق آمیخته با بوی زهم ظرف نشسته چلوکباب بر میخاست

ولی اکبر با اشتهای غریبی این بوها را می بلعید و خودش هم نمیدانست چرا اینقدر خوشش می آید .

از آنطرف آسیه هم چندان از اکبر بدش نمی آمد بخصوص که میدید پسر ارباب هر روز صورتش را میتراشد و بعد از آن گلاب فرنگی خوشبو (ادکلن) بصورتش میزند و هر وقت هم از چند قدمی او میگذرد بوی خوشی بمشامش میزند .

آسیه 1

آسیه هر روز که برای تمیز کردن اطاق اکبر آقا در غیاب او با طاقش میرفت از شیشه ادکلن خیلی خوشش می آمد و یک روز جرأتی بخرج داده و دزدکی در آنرا باز کرد و چند قطره آنرا کف دست ریخت و بصورت مالید و پس از چند لحظه مثل اینکه لبانی نامرئی و مشتاق حریصانه بگونه اش فشرده شده باشد و جای آن سوزش کند خنکی مطبوع آمیخته بسوزشی خفیف بروی گونه های خود حس کرد. به یاد دو سال قبل در دهات خودشان در مازندران افتاد . آن رو بهاری که احمد قلی پسر همسایه او را در زیر درخت ها حریصانه در آغوش کشیده و بوسیده بود و آسیه غرق این افکار بود که ناگهان اکبرخان از در وارد شد ، دخترک از خجلت و شرم و وحشت لرزید شیشه ادوکلن از دستش به زمین افتاد و خرد شد. رنگ آسیه سرخ شده عرق بر پیشانیش نشسته بود و نمیدانست پسر ارباب با و چه خواهد گفت

اکبر آهسته بطرف آسیه نزدیک شد و یک لحظه در چشمان او نگاه کرد و بعد ناگهان او را در آغوش کشید و با حرص وولعى وحشیانه لبان او را بوسید بوی ادوکلن فضای اطاق را پر کرده بود ولی اکبر بآن توجهی نداشت و با اشتها و لذت ، موهای آسیه را که بوی دود آشپزخانه میداد میبوسید – دخترک بیش از همیشه بوی زهم بوی خاگینه ، بوی پیاز داغ و بوی روغن ترشیده میداد و اکبر با اشتیاق غریبی آنرا استنشاق میکرد !

آسیه همچون جوجه ای میلرزید و هنگامی که اکبر او را رها کرد. همچون آهوئی وحشی از اطاق گریخت

داستان تا اینجا قدری شاعرانه و باصطلاح رمانتیک بوده است و شاید حضرتعالی انتظار داشته باشید که جریان بین اکبر آقا و آسیه هم پس از مدتی عشق بازی و گناه به فاجعه ای غم انگیز منتهی شود ولی معذرت میخواهم که عرض کنم این ماجرا کاملا بر خلاف انتظار شما پایان می یابد و من مخصوصاً این داستان را قدری فکاهی انتخاب کردم که طعم غیر عادی و گس شش داستان دیگر را تعدیل کند و با صطلاح تغییر ذائقه ای باشد .

اصولا این قبیل ماجراها و عشقبازیهای داخلی، در اثر بعضی پیش آمدها اغلب به وضع مضحک و غیر منتظره ای ختم میشود و مسطوره خیلی عادی و کوچک آن وقایع مضحکی است که زمستانها در زیر کرسی اتفاق می افتد. مثلا دختر عمه ای که هنوز ازدواج نکرده است و شما هم چندان نسبت به او بی میل نیستید با مادر و خواهرش بدیدن شما می آیند . زمستان است و همگی زیر کرسی می نشینید؛ پس از خوردن میوه و شیرینی و اختلاطهای خانوادگی طبعاً هوس میکنید از زیر کرسی اقلا دست دختر عمه را در دست خود بفشارید ولی اشتباها دست عمه جان را میفشارید و وقتی متوجه میشوید که کار از کار گذشته و جملاتی نظیر :

: احمد آقا قباحت دارد . . . ! و امثال آن از دهان بی دندان عمه جان خارج شده است. شاید هم محرمانه باشد عمه جان از اینکه دستش را فشرده اید بدش نیامده باشد ولی میدانید خیلی مواقع است که از روی مصلحت باید بر خلاف میل دل گفت و کرد !

گاهی هم دست درازی در زیر کرسی به «پا درازی» مبدل میشود و نتایج آن مضحک تر و اشتباهات آن خطرناک تر است و خیلی گران تمام میشود . . .

***

یک ماه گذشت و واقعه فوق العاده ای روی نداد . یکی از شب های تیر ماه بود . اکبر در پشت بام بروی لحاف خنک و نسیم خورده خود میغلطید و به آسمان پرستاره خیره خیره مینگریست. آن شب تصمیم گرفته بود سراغ آسیه برود و ظاهراً هیچ چیز نمیتوانست او را از اینکار باز دارد. ساعت شب نمای خود را از زیر بالش درآورده نگاه کرد؛ ساعت یک بعد از نیمه شب بود. به آهستگی بروی تختخواب نشست و نگاهی به اطراف افکند ، با اینکه ماه طلوع نکرده بود اکبر بخوبی میتوانست وضع جغرافیائی وسوق الجیشی پشت بام و محل استقرار تختخوابها و لحاف ها را در اطراف حدس بزند ! . .

در پشت بام دست راست ، هامبارسون کالباس فروش سرکوچه خوابیده بود، او همیشه روی تختخواب سفری رنگ رفته و زوار در رفته ای میخوابید و دست چاق و کوتاه و پرمویش که خالکوبی هم شده بود از گوشه تختخواب آویزان بود و هر موقع که با آن هیکل درشت و چاقش در آن تختخواب مفلوک غلط میزد جیر جیر شکوه آمیزی از کلیه اعضا و جوارح تختخواب بر میخاست ، هامبارسون در خواب سرفه های خشک و جگر خراشی میکرد و چشمهای سرخ و باد کرده ای داشت

در پشت بام روبرو محمود آقا سمسار و زن و بچه اش در زیر پشه بند عیال واری ولنگ و وازی خوابیده بودند و گاهگاه صدای گریه کودک شیر خوار آنان به گوش میرسید و چون عیال محمود آقا خواب سنگینی داشت شوهرش با غرشی او را از خواب بیدار میکرد و لحظه ای بعد کودک خاموش میشد ولی مجددا گریه را به وضع شدیدتری از سر میگرفت چون عیال محمود آقا خواب آلود در تاریکی پستان را در گوش کودک صدای غرغر زنانه همراه با چند ناسزای مادرانه بگوش میرسید و دوباره سکوت برقرار میشد .

پهلوی رختخواب اکبر آقا چند قدم آنطرف تر ناصر برادر کوچک او خوابیده بود و در قسمت شرقی پشت بام هم جناب سرهنگ و خانم محترمه در زیر پشه بندی نو و خوش دوخت به خواب فرو رفته بودند .

اکبر خمیازه ای کشید و آهسته از رختخواب خارج شد، کفش راحتی خود را پوشید و آهسته از پهلوی رختخواب ناصر برادرش گذشت هنوز به پشه بند والدینش نزدیک نشده بود که ناگهان صدای فریادی بلند شد و متعاقب آن کلماتی نامفهوم بگوش رسید :

: اکبر نزن … نزن … نه … نه … چرا سیب را خوردی؟ قلم را بده

قلب اکبر ناگهان فروریخت و با وحشتی غریب بایک خیز خود را برختخواب رسانید ولی پایش بکوزۀ آب خورد و کوزه آب برگشته رختخواب را حسابی خیس کرد اما اکبر باین چیزها اهمیت نمیداد او میخواست خود را زودتر در رختخواب مخفی کرده از خجلت گیر افتادن و رسوا شدن نجات یابد. آنقدر منقلب بود که نمیتوانست افکار خود را تمرکز دهد. لحاف را هراسان سرکشیده برای چند ثانیه حتی نفس خود را هم ضبط کرد قلبش بشدت میزد، عرق خفیف والتهاب آوری بدنش را فرا گرفته بود و سرتاسر وجودش خارش میکرد .

دو دقیقه گذشت و هیچگونه صدائی بگوش نرسید اکبر بآهستگی گوشه لحاف را عقب زده و دزدکی با طراف نگاه کرد و ناگهان ملتفت شد صدای فریاد و کلمات نامفهوم از برادرش ناصر است که در خواب عادت بحرف زدن و پرت و پلا گفتن دارد !

با غیظ و غضب لحاف را عقب انداخت و نفس بلندی کشید. لحاف مرطوب ناراحتی شدیدی در او ایجاد کرده بود و آن تمایل شدیدی که چند لحظه پیش نسبت به آسیه در خود حس میکرد در اثر وحشت ناگهانی بالمره از بین رفته بود. با بی حوصلگی و کسالت، قسمتی از لحاف را در ناحیه خشک دوشک بخود پیچیده به پشت خوابید و به آسمان خیره شد!

نسیم ملایم نیمه شب درخت بید گوشه حیاط را با هتر از در آورده بود از چند بام آنطرف تر صدای گریه بچه شیر خواری بگوش میرسید، دو تا گربه نروماده سرچینه پشت بام با هم دعوا میکردند و به زبان خودشان فحشهای بد بد میدادند و ماه آهسته آهسته بالا آمده با نور رنگ پریده و رؤیائی خود شب را صدبار زیباتر و خیال انگیزتر جلوه میداد .

از توی کوچه آواز حزین یکی از مستان شبگرد بگوش میرسید و شب با عظمت تمام جلوه میکرد چشمان اکبر آهسته آهسته بهم آمد و بخواب عمیقی فرو رفت .

***

شب بعد با اینکه اکبر اصولا در فکر شبیخون زدن نبود درست سر ساعت یک بعد از نیمه شب از خواب بیدار شد. هوا قدرى خنک تر شده ولحاف حسابی می چسبید، اکبر بالذت واشتیاق لحاف را که بعضی از قسمتهای آن گرمی مطبوعی داشت بخود پیچید و باز بفکر آسیه افتاد.

هنگام فراغت و استراحت بعضی لحظات است که به وضع علیحده حسابی احتیاج به هم آغوشی و حس کردن حرارت جنس مخالف در انسان بیدار میشود و گاه برای ارضاء این خواهش نفسانی آدم از هیچ گناهی روگردان نیست .

اکبر بروی رختخواب نشست و ابتداء با بغض و کینه به کوزه آب کنار رختخواب خیره شد و بعد با اکراه به چهره برادرش ناصر که چند قدم آنطرف تر بخواب عمیقی فرو رفته بود نظاره رفت و بی صدا از جا برخاست این بار کاملا مواظب بود که پایش بکوزه آب نخورد و هنگامی که از پهلوی لحاف برادرش ناصر میگذشت دیگر ترسی از در خواب حرف زدن او نداشت و جدا تصمیم گرفته بود عربده های او را نشنیده بگیرد.

بآهستگی از پهلوی پشه بند گذشت و بدر پشت بام رسید . با ملایمت چفت در را باز کرد و لنگه در را فشار داد ولی صدائی که از چرخیدن یک لنگه در کهنه و قدیمی پشت بام بروی پاشنه خود دریک نیمه شب ساکت و تابستانی تولید میشود همچون انفجار بسب جلوه میکند و در اینگونه مواقع صدائی که فرضاً از گذاشتن پا بروی پوست هندوانه خشکیده ای بر میخیزد همچون نارنجک صدا میکند

اکبر مجدداً به آهستگی در را فشار داد، در غرشی کرد و باز اکبر با وحشت دست نگهداشت و با طراف خیره شد. بی اغراق اکبر بقدر ده دقیقه پشت در معطل شد، هر بار بقدر یک سانتیمتر در را فشار داد و هر بار در غرشی کرد. پیشانی اکبر را عرق فرا گرفته و بی طاقت شده بود ، در این لحظه لنگه در پشت بام با گل میخ های بزرگ و سائیده شده و شکافهای متعددش در نظر اکبر همچون چهره مردی جلوه میکرد که دهان گشوده به وضع تمسخر آمیزی به او میخندید !

سرانجام لنگه در ، آخرین ناله خود را کرد و بدیوار چسبید و قهرمان داستان ما مظفرانه پا را بروی اولین پله پشت بام گذاشت جریان هوایی که در اثر باز شدن در پشت بام ایجاد شده بود بوی جارو نرمه مرطوب ، بوی لباس کهنه و بوی صابون رخت شوئی میداد و صدای یکنواخت و خیال انگیز سوسکهای شبانه موزیک عجیبی ایجاد کرده بود .

اکبر از تاریکی غلیظی که همچون مخملی سیاه ولطیف او را در خود پیچیده بود لذت میبرد و مثل اینکه خود را در امن و امان میدید دیگر احتمال برگشتن کوزه آب در خواب حرف زدن برادر کوچکش ناصر ، بیدار شدن کودک شیر خوار و صدای سرفه های خشن ها مبارسون در بین نبود .

او کاملا اطمینان داشت که چند دقیقه بعد آسیه را که در اطاق گوشه شمالی حیاط میخوابید در آغوش خواهد کشید، لبان سرخ و گوشت آلوی او را خواهد بوسید و سینه سفت و پرگوشت او را بسینه خواهد فشرد .

اصولا مثل اینکه گناه و معصیت در دل شب زیادتر لذت میدهد شاید چون در آن لحظات ما گمان میکنیم همه موجودات و همه آنهایی که ما را میشناسند بخواب رفته اند و ما برای چند ساعت در خاطر هیچکس خطور نخواهیم کرد و این خود آرامش خاطر مخصوصی بانسان میبخشد! هنگام ارتکاب گناه ، آدمی تمایل جنون آمیزی دارد که فراموش شده و مفقود الاثر باشد و حتی از خاطر خداهم رفته باشد و چون شب و تاریکی ، این فکر فراموش شدگی از خاطر دیگران را در انسان قوت میدهد این است که لذت گناه و لغزش در شب بوضع سکر آوری زیادتر و شدیدتر است .

اکبر با احتیاط ، کورمال کورمال سه چهار پله دیگر پائین آمد ولی ناگهان پایش به مانعی برخورد و قبل از اینکه بتواند جریان امر را تشخیص دهد طشت مسی عظیمی که در سر راه او قرار داشت از جالغزیده با صدای کر کننده ای رو بپائین سرازیر شد !

اینجا دیگر خواب و خیال نبود، دیگر صدای خورد شدن یک پوست هندوانه خشکیده یا انداختن چفت پشت بام نبود . طشت مسی با عظمت (!) تمام معلق زنان رو بپائین سرازیر شده بود و صدای برخورد آن با پله ها در حال سقوط در دل شب انعکاس و طنین وحشت انگیزی داشت :

اکبر بالباس زیر متحیر و وحشت زده در بالای پله ها ایستاده میلرزید و از ترس رسوائی و خجلت آرزو داشت زمین دهان باز کرده او را ببلعد. در این لحظه حاضر بود نیمی از عمر خود را بدهد و در عوض، تمام موجودات وکائنات براى یک دقیقه از گوش کر شوند و صدای طشت مزاحم را نشوند ولی در هر حال دیر شده بود وطشت مسی جست و خیز کنان پله ها را در نوردیده به وسط حیاط رسید و بعدهم مثل چرخ اتومبیلی که در رفته باشد دو سه دور دور باغچه چرخید و در کنار چاهک از سرعت آن کاسته شده سه چهار حرکت مذبوحانه (۱) کرد و بی حرکت برجای ماند . . . .

از صدای طشت، همسایه ها همگی از خواب پریده بودند و همهمه ای خفیف و نامفهوم بگوش میرسید پدر و مادر اکبر سراسیمه از پشه بند بیرون دویده در حالیکه نیمی از بدن خود را به طرف حیاط خم کرده بودند وحشت زده میخواستند علت سروصدا را بفهمند

از آنطرف ، آسیه وحشت زده و خواب آلود از اطاق بیرون پریده با محمود خانه شاگرد که او هم برای فهمیدن علت این سروصدا از رختخواب خارج شده بود بوسط حیاط دویدند .

اکبر بلا اراده از پله ها پائین آمده بود و در وسط حیاط ایستاده میلرزید ولی ناگهان فکری بخاطرش رسید و به محمود که با حال استفهام آمیزی اور اخیره خیره مینگریست پرخاش کنان گفت :

حیوان …. چرا طشت را سر راه گذاشته ای ؟

مادر اکبر که سیاهی فرزندش را از بالا تشخیص داده بود فریاد زد :

اکبر چه خبر است؟ چرا نصفه شبی از جا بلند شده ای ؟

هوا گرم بود نتوانستم بخوابم خواستم دوش بگیرم طشت سر راه پله های پشت بام بود ندیدم ….

قضیه گرفتن دوش آب سرد همه سوءظنها و افکار غیر منطقی را از بین برد. محمود خانه شاگرد و آسیه از پله ها بالا رفته باطاق خودشان رفتند، جناب سرهنگ هم در حالیکه زیر لب قرقر میکرد برگشته بزیر پشه بند پناه برد و اکبر در حالیکه در اثر وقایع چند دقیقه اخیر حقیقه احتیاجی بدوش آب سرد داشت وارد حمام شد و بقدر ده دقیقه در زیر دوش آب سرد و مطبوع ، اعصاب فرسوده خود را تسکین داد و بعد خود را خشک کرده بیرون آمد و در حالیکه جریانات ساعتی قبل را بالمره فراموش کرده بود بی ترس و لرز و اضطراب از پله های پشت بام بالا رفت دیگر لنگه در پشت بام غرش نمیکرد و کاغذ روزنامه مچاله شده ای که زیر پای او آمد همچون نارنجک صدانداد. گوئی همه چیز فرق کرده بود . – اکبر بملایمت از پهلوی پشه بند گذشته بطرف رختخواب خود رفت و دراز کشید .

سکوت همه جا را فرا گرفته بود فقط هامبارسون که معلوم بود در اثر صدای افتادن طشت از خواب پریده و حسابی بدخواب شده است با ناراحتی در تختخواب سفری و زوار در رفته خود میغلطید و سرفه های خشک و پرصدا میکرد از آنطرف اکبر با خودش فکر میکرد الان که هامبارسون بدخواب شده و حتماً چشم هایش سرخ تر و باد کرده تر است آیا به چه فکر میکند؟ بعد سعی کرد در جلدها مبارسون رفته تخیلات او را حدس بزند. بعد حدس زد که حتما هامبارسون فکر سالها قبل که در رضائیه هر شب عرق و کالباس میخورده و در کوچه ها عربده میکشیده افتاده است و خاطره آن دختر آسوری که خال سیاه زیبائی در گوشه لبش داشته و همیشه عطر گل سرخ بکار میبرده است و هامبارسون برای خاطر اوسه نفر را زخم زده در مغزش بیدار شده است

فردای آن روز قضیه افتادن طشت از پله های پشت بام و دوش گرفتن بیموقع اکبر آقا بکلی فراموش شده بود فقط آسیه با هوش و ذکاوت دهاتی خود میدانست پسر ارباب برای منظور دیگری غیر از دوش گرفتن در آن نیمه شب از پله های پشت بام پائین آمده است و هر موقع تصادفاً چشمش بچشم اکبر می افتاد سرخ شده و چشمان خود را بزمین میدوخت.

آسیه 1

شب بعد اکبر مجدداً در همان ساعت از خواب بیدار شد و کم کم بیخوابی بی سابقه ای در خود حس کرد. از زیر بالش بسته سیگار آمریکائی خود را بیرون کشید و سیگاری آتش زد و همانطور که به پشت خوابیده بود حلقه های غلیظ دو درا بهوا میفرستاد و از ماورای آن ستاره های آسمان را تماشا میکرد. یکبار دیگر تمایل به هم خوابی با آسیه در او بیدار شده بود، ته سیگار را بطرفی انداخت و کوزه آب بغل دستش را برداشت و چند جرعه نوشید ، قطرات آبی که طی چند ساعت از کوزه تراوش کرده بود بقدر یک کف دست از پشت بام را خیس کرده بوی کاهگل مطبوعی بمشام میزد .

اکبر به آهستگی از جا برخاست و این بار همچون فرماندهی که دوسه بار در یک جبهه شکست خورده و غافلگیر شده باشد با احتیاط و اطمینان شروع به کار کرد. ابتدا با احتیاط از پهلوی کوزه آب گذشت و بعد با نفرت و اکراه به چهره برادرش ناصر که در خواب عمیقی فرو رفته بود خیره شد و بطرف در پشت بام رفت بآهستگی چفت را انداخت، در بروی پاشنه خود چرخیده باز شد و اکبر پارا بروی پله گذاشت. شش پله شمرد و هنگامی که بیله هفتمی رسید مکث کرد. با اینکه میدانست دیگر طشت کذائی را از آنجا برداشته اند معهذا با احتیاط دستی با طراف مالید و سپس با اطمینان شروع بپائین آمدن کرد. سه چهار پله بسطح حیاط باقیمانده بود و ظاهر اما نمی بنظر نمیرسید ولی چشمان خواب آلود اکبر پوست خیار کوچکی که باحتمال قوی ناصر هنگام رفتن به پشت بام بروی پله ها انداخته بود ندید و پا بروی آن گذاشت و ناگهان لیز خورده تعادل خود را از دست داد سه پله بپائین در غلطید و وسط باغچه نقش زمین شد !

البته صدائی که از سقوط اکبر آقا تولید شد آنقدر نبود که اهل خانه را از خواب بیدار کند ولی در عوض اکبر حسابی کوفته شده درد شدیدی در کمر و پهلوی خود حس میکرد بعلاوه چند تا از تیغ های بوته گل سرخ باغچه هم با بی ملاحظه گی تمام به نزدیکترین عضو از او که در دسترس بود فرورفته بودند ! .

اکبر در عین حالیکه بسختی عصبانی شده بود از یاد آوری وقایع دوسه شب اخیر بی اختیار خنده اش گرفته نمیتوانست جلو خود را بگیرد با ملایمت تیغ ها را از دست و پای خود بیرون کشید و در حالیکه سوزش شدیدی در جای آن حس میکرد از توی باغچه خارج شد .

ظاهراً تا اطاق آسیه مانعی دیگر در پیش نبود و اکبر به آهستگی از پله ها بالا رفته پشت در اطاق لحظه ای مکث کرد. از پشت شیشه به داخل اطاق خیره شد نور مهتاب بدرون میتابید و اکبر لحاف آسیه را بخوبی تشخیص داد ولی چهره او پیدا نبود .

به آهستگی در را فشار داد ، شیشه های لق بوضع خفیفی بلرزه در آمد ، در باز شد و اکبر بدرون رفت .

چند لحظه در آستانه در توقف کرد و سپس آهسته صدازد :

: آسیه . . . . آسیه

لحاف تکانی خورد و بلافاصله صدای محمود خانه شاگرد به گوش رسید :

اکبر خان شما هستید …؟

خون در عروق اکبر منجمد شده و قلبش بشدت شروع بتپیدن کرد مجدد اصدای محمود بلند شد ولی این بار قدری متوحش بنظر میرسید

اکبرخان شما هستید ؟

اکبر از روی خشم و نومیدی برگشت و کلید چراغ را زد، اطاق مثل روز روشن شد و محمود خانه شاگرد که هر اسان بروی لحاف نشسته بود با چشمان خواب آلود و موهای پریشان بوضع احمقانه ای بروی پسر ارباب خیره شد. اکبر که به زحمت خشم خود را فرو میخورد گفت :

محمود تو اینجا چه میکنی ؟

قربان آسیه میگفت اطاقش خیلی گرم است، من اطاق خودم را که آن طرف حیاط است به او دادم … آخر ما سیستانی ها بگرما عادت داریم ! ولی شما چه میکنید … ها؟ بلکه خدای نکرده کسالتی دارید؟

اکبر دستی به پیشانی خود مالیده گفت : درست حدس زدی پاشو یک استکان غلیظ قهوه درست کن. بیار اطاق من .

محمود در حالیکه چشم هایش را میمالید و تبسم ابلهانه ای برلب داشت بی آنکه کوچکترین سوء ظنی ببرد از رختخواب خارج شده به آشپزخانه رفت ، اکبر هم با بی حالی از پله ها پائین آمده به اطاق خود رفت و بروی تخت افتاد در آشپزخانه صدای بهم خوردن ظروف لعابی و وزوز یکنواخت و خواب آور چراغ پریموس بگوش میرسید و در آنطرف حیاط آسیه بی خبر از آنچه در خارج میگذشت در خواب شیرینی غوطه میخورد، کسی چه میداند شاید خواب میدید ، خواب میدید که در ده خودشان در مازندران است و با احمد قلی پسر همسایه در پشت درختهای سیب بدنبال هم میدوند و یکدیگر را میبوسند و احمد قلی با دستهای قوی و پنبه بسته خود او را محکم بسینه میفشارد و لبان سرخ و گوشت آلوی او را میبوسد

نقطه
Logo