داستان قوس قزح – وحشت تنهایی

یک هفته بود که به سختی سرما خورده و تب داشتم .

آن شب تابستانی در اطاق خود در طبقه دهم یکی از آپارتمانهای سنترال پارک بروی تخت افتاده در حالیکه سیگاری به لب داشتم و دود آنرا به طرف طاق اطاق میفرستادم به موزیک ملایمی که رادیو مینواخت گوش میدادم .

تنهایی و تب، حالت عجیبی است و گاه همچون مرهمی شفا بخش برای التیام زخم هایی که از اجتماع و از تماس با همنوعان در قلب و روح آدمی ایجاد میشود لذت میدهد و گاه بالعکس وحشت غریبی ایجاد میکند ولی حال تنهایی و فراموش شدگیئی که انسان در وطن ومسقط الرأس خود در موقع بیماری و تب در خود حس میکند با حال تنهایی که در نقطه ای دور از وطن دست میدهد خیلی فرق دارد :

انسان در شهر خودش وقتی در گوشه اطاق بروی تخت دراز میکشد و خود را تنها حس میکند باز اصوات مبهم و جریان زندگی در خارج چهار دیوار اطاق تا اندازه ای او را تحت تأثیر قرار میدهد و آشنائی قبلی بمحیط آدمی را از وحشت تنهایی مطلق خلاص میکند .

نمیدانم مطلب را متوجه هستید یا نه ؟

در لحظات تنهایی در گوشه اطاق در شهر خودتان، بی آنکه بخواهید و ملتفت باشید در جریانی که در شعاع یک کیلومتر میگذرد بطور کم و بیش وارد هستید مثلا وقتی از پشت دیوار همسایه ، گریه کودکی بگوش میرسد منتقل میشوید که باز اکبر دو ساله عروسک خواهرش را قاپیده و هر دو در اطاق بدنبال هم میدوند و جیغ میکشند. چند لحظه بعد صدای بامبی بگوش میرسد و دری محکم بهم میخورد و سکوت برقرار میشود؛ باز حضرتعالی ، طبق معمول میفهمید صدای فوق دو بامب محکمی بوده است که از طرف ملیحه خانم مادر اکبر و پوران بر فرق هریک از آنان وارد آمده و علت سکوت و قطع شدن گریه هم این بوده است که ملیحه خانم پشت گردن اصغر و توران را مثل بچه گربه گرفته و در صندوق خانه انداخته و در را بسته است !

البته هیچکدام از این مناظر را لازم نیست شما با چشم ببینید فقط صدای آن کافی است و بقیه را میتوانید در عالم خیال مجسم کنید چون بیش از صد بار آنرا دیده اید و در خاطرتان نقش بسته است .

مثلا وقتی از دوخانه آنطرف تر صدای خشن و گرفته مردی بگوش میرسد شما فورا گوش خود را میگیرید چون میدانید متعاقب آن صدای بلند شکستن یک مشت چینی آلات باید بگوش برسد چون صدای خشن و گرفته از عباس آقا شیرینی فروش سر کوچه است که باز مست بخانه برگشته و حسب المعمول سینی را با همه بشقاب ها ولیوانهای درون آن بوسط حیاط پرتاب کرده است !

و یا وقتی طرف های غروب پنجره اطاق عمارت روبرو بازشده و متعاقب آن صدای ویلن بگوش میرسد شما میدانید این بهرام است که مشغول تمرین است و هر چند دقیقه یکبار بکنار پنجره میآید ببیند مهین دختر سرهنگ همسایه که در کلاس ششم دبیرستان نور بخش تحصیل میکند و چشمان درشت و فریبنده ای دارد از مدرسه برگشته است یا نه !

و یا هنگامی که بوی خورشت قرمه سبزی اشتها انگیزی بمشام میزند فورا میفهمید سکینه خانم عیال محمود آقا سمسار باز امشب مهمان دارد و کنار باغچه قالیچه را پهن کرده و گلهای لاله عباسی را آب داده منتظر شوهر و مهمان هاست و عباس کودک زرد نبو و سه ساله آنها هم که سرش کچل است و با قیچی آنرا مثل پشم گوسفند گوشه بگوشه زده اند با چشمان قی کرده در کنار حوض نشسته و تکه نان خشک و کپک زده ای را توی آب میزند و با اشتها نیش میکشد !

اینها و هزاران نظیر اینها را من و شما با چشمان بسته میتوانیم ببینیم چون جزء زندگی روزمره ما و تقریباً جزء لا ینفک زندگی ماست و شاید وقتی پس از سالها بعقب برگردیم و خاطرات خود را بیاد بیاوریم می بینیم حقیقه دیگران در تهیه خاطرات ماسهم بزرگ و غیر قابل انکاری دارند و همین صحنه های کوچک و ظاهرا بی اهمیت است که بهم تنیده شده و زندگی گذشته ما را بوجود آورده است !

شاید اصلا دیگران خاطرات ما را تهیه میکنند چون اگر فردی را در کره مریخ یا کره ماه تنها رها کنید خاطره ای برایش ایجاد نخواهد شد چون با دیگران در تماس نیست .

در خارج از وطن و باصطلاح در غربت، جریان امر طور دیگر است همه صداها برای شما نوظهور ، غریبه و زودگذر و ناپایدارند از پنجره طبقه دهم بخیابان نگاه میکنید صدای سوت هیجان انگیز و تهدید کننده ماشین های پلیس بگوش میرسد و شما حدس میزنید جنایتی اتفاق افتاده است ولی قاتل و مقتول هر دو برای شما ناشناس و غریبه اند

در اطاق بالای اطاق شما صدای پایکوبی و موزیک رقص بگوش میرسد، گیلاس ها بهم میخورند و قهقهه های مستانه شنیده میشود ولی هیچکدام خاطره ای را در شما بیدار نمیکنند و چهره ای را بیاد نمی آورند چون همه برای شما غریبه و نا آشنا و بی تفاوتند .

مهندسی که در بغل اطاق شما بتنهایی زندگی میکرده با گاز انتحار میکند ولی شما جز تأثری سطحی و مصنوعی عکس العملی نشان نمیدهید چون با اینکه بیش از سه سال با او در یک آپارتمان زندگی میکرده اید بیش از یکی دو بار او را ندیده و با هم همصحبت نشده اید ؛ هنگامی که در خانه بوده اید او بیرون بوده است و هنگامی که شما صبح زود از خانه خارج شده اید او تازه از کار شبانه برگشته و برای خواب باطاق خود خزیده است .

آری تفاوت تنهایی در مسقط الرأس و تنهایی در غربت همین هاست. برای یک هفته تعطیل به شیکاگو میروید زنی ناشناس و زیبا را در خیابان می بینید به روی او لبخند میزنید به شیرینی پاسخ لبخند شما را میدهد و ساعتی بعد در آغوش شماست. در آن چند لحظه که حرارت بدن او را حس میکنید و طعم گس لبان او را می چشید برای شما زنده است و وجود دارد ولی هنگامی که پس از ساعتی شما را ترک کرد برای همیشه برای شما مرده است همانطور که شما برای او مرده و فراموش شده هستید !

در غربت اغلب افکار و خاطرات مایه نمیگیرند چون عنصری در این میانه مفقود است و من نمیتوانم لغتی برای آن پیدا کنم و مثل ماهی از بین انگشتان من میگریزد .

صحبت از وحشت تنهایی بود اگر مرا بجسارت متهم نکنید میخواهم عرض کنم خداهم از تنهایی گریزان است و برای همین ما را خلق کرده است و با همه بدیها و لغزشهای ما میسازد چون نمیخواهد تنها باشد و گرنه خیال میفرمائید حضرت باریتعالی با قدرتی که طبق کتاب های آسمانی در او سراغ داریم نمیتوانست بایک اشاره همه ما گناهکاران را خاکستر کند ؟ ولی او اینکار را نمیکند !

یعنی میفرمائید پس از اینکه ما را نابود کرد چه کند ؟ همینطور دست روی دست گذارده دنیای خالی و ساکت را تماشا کند؟ منکه از تصور خالی بودن دنیای باین بزرگی دلم از وحشت فرو می ریزد !

گاه یک اطاق خالی فرش نشده ، وحشت تنهایی را در انسان بیدار میکند تا چه رسد بیک زمین باین ولنگ و وازی !

در اینصورت تصدیق میفرمائید ما برای تنها زندگی کردن خلق نشده ایم و با همه بدیها با همه بدذاتیها و بدخواهی ها و دورنگی ها باز به یکدیگر احتیاج داریم. به یکدیگر احتیاج داریم که صدای هم را بشنویم خطوط چهره یکدیگر را ببینیم تحت تأثیر یکدیگر واقع شویم و بهم حسادت بورزیم یکدیگر را دوست بداریم و از هم متنفر باشیم، فریب بدهیم و فریب بخوریم زخم بزنیم و زخم بخوریم، و از دست یکدیگر در چون همه اینها را میتوان تحمل کرد ولی تنهایی به تنهایی از همه اینها زیاد تر رنج میدهد !

راستی هیچ فکر کرده اید چرا اغلب ما اینقدر از مردن میترسیم؟ نکیر و منکر و جهنم و اینها همه بهانه است ما از مردن میترسیم چون خیال میکنیم در تنهایی مطلق بسر خواهیم برد و فراموش خواهیم شد. هر کدام از ما طبعاً بقبرستان رفته و شاهد بخاک سپردن یکی از اقوام یا آشنایان خود بوده ایم و آن منظره بازگشت از قبرستان و جا گذاردن مرده در زیر خروارها خاک است که ما را بسختی متوحش و ناراحت میکند و هر وقت فکر میکنیم که ما هم باید بمیریم فوراً آن منظره تنها ماندن در قبرستان در نظرمان مجسم میشود و گرنه اگر بدانیم آنجا هم تنها نخواهیم بود این وحشت تخفیف پیدا میکند و بهمین دلیل است که وقتی محبوب شما در میگذرد ناگهان ترس از مرگ در شما نابود میشود یا بوضع عجیبی تقلیل مییابد چون همیشه در عالم خیال اینطور تصور میکنید که پس از مرگ به او ملحق خواهید شد و تنها نخواهید بود !

ملاحظه میفرمائید ؟ انسان باید همیشه در این عالم و در آن عالم برای خودش یک مشت دوست و آشنا و رفیق تهیه کند و گرنه کلاهش پس معرکه است و این ها مربوط به عوارض تنهایی بود ولی این نکته را هم میخواهم خدمتتان عرض کنم؛ بیماری در وطن گاهی خیلی لذت بخش و مطبوع است هنگامی که از زیر بار تب سوزان چند روزه خارج میشوید خیلی از اقوام و آشنایان فراموش شده به عیادت شما می آیند و در این میانه عیادت زنهای فامیل خیلی شیرین و مسرت بخش است بخصوص اگر در بین دخترهای جوان و شوهر نکرده فامیل مثلا با دختر عمو یا دختر عمه سری و سری هم داشته باشید و محبوبه به بهانه عیادت ببالین شما آمده با دستان سفید و خوش ترکیبش برای شما چای بریزد و یا در کنار بسترتان نشسته در حالیکه بروی شما خم شده است و بوی خوش گیسوان او را میشنوید قاشق دوای تلخ را به دهانتان همچون شهدی شیرین کند

در اینگونه مواقع است که حقیتا لذت بیماری را به دو عالم نمیدهید بخصوص که ضعف لذت بخش بعد از تب هم دل را همچون آبگینه نازک کرده همه چیز را زیبا و دوست داشتنی جلوه میدهد ! نه کینه ای از دیگران بدل دارید و نه نقشه انتقامی در سر است میخواهید همه دوستان ویاران را در بالین خود یافته جدا جدا هر کدام را در آغوش بکشید و بوسه بر سر و رویشان زده عذر گذشته ها بخواهید . ولی افسوس این پاکی و صفا دیری نمی پاید و بمحض اینکه بستر بیماری را ترک میکنید همه این احساسات همچون حبابی نابود میشوند، قلب همچون سنگ سخت شده از ضعف نفس خود پشیمان میشوید که چرا این افکار کودکانه را اصولا بخود راه داده اید

وحشت تنهایی 1

آن شب من در گوشه اطاق خود سرگرم این افکار بودم، طی یک هفته بیماری هیچکس بدیدن من نیامده بود. یک هفته بود که من نتوانسته بودم بیرون بروم یک هفته بود من نتوانسته بودم خودم را بمردم نشان بدهم و بیاد آنان بیاورم که زنده ام و در عرض این مدت کوتاه طوری فراموش شده بودم که گوئی هرگز نبوده ام !

وه که ما طوری سریع و بی صدا فراموش شده و از یادها میرویم که به وصف نمی گنجد. طبیعت با هزار حیله ما را از فکر کردن درباره این موضوع باز میدارد و برای سرگرمی ما هزار ویک حیله و تدبیر بکار میبرد. مادام که سرگرم باشیم و طبیعت همچون رفیقه لوند و نا قلائی ما را بتواند مشغول کند ابدا غصه ای نیست ولی خطرناک وقتی است که دیگر بازیچه های طبیعت هیچکدام نتوانند ما را سرگرم کنند و پوچی و تو خالی بودن آنها معلوم شود.

راستی بطور جمله معترضه یک نصیحت دیگر هم میخواهم خدمتتان عرض کنم و آن این است که زیاد پاپی امری نشوید و درباره امور و یا اشخاصی که مورد احترام و علاقه شما هستند کنجکاو و تیزبین نباشید و گرنه با نومیدی روبرو خواهید شد. البته این اندرز برای اشخاصی است که نمیخواهند رنج ببرند و فریب خوردن و فریب دادن را به حیرت و سرگردانی ترجیح میدهند ولی اگر از رنج برد نو نومیدی وحشتی ندارید و آنقدر باجرأت هستید که با حقایق زندگی روبرو شوید این گوی و این میدان هر چیز و هرکس را که میبینید با دقت موشکافی و تشریح کنید و از یافتن حقیقت امر آنقدر رنج ببرید تا ببخشید دندتان نرم شود !

به تلفنی که روی میز کنار تختخواب قرار داشت نگاه کردم و ناگهان فکری بخاطرم رسید و بی اختیار تبسمی بر لبانم نقش بست. انسان برای رفع تنهایی گاه بکارهای عجیبی دست میزند .

گوشی را برداشته و بدون تفکر نمره ای را گرفتم از آن طرف سیم، صدای خشن و دورگه ای گفت :

گوشت فروشی برنارد . . . .

من فکر کردم برای رفع تنهایی با قصاب نمیشود درد دل کرد بعلاوه حتما الان مشتریهای او در صف ایستاده منتظر نوبت خود هستند و زمینه بهیچوجه برای شرکت دادن یکنفر قصاب ناشناس در تخیلات شاعرانه مساعد نیست. بی آنکه حرفی بزنم گوشی را بجای خود گذاشتم .

نمره دوم را گرفتم پس از چند لحظه صدای ملاطف آمیزی از آنطرف سیم بگوش رسید :

دکتر گارفیلد آفیس .

فکر کردم برای در دل هیچکس بهتر از یکنفر دکتر نیست و خواستم سر صحبت را باز کنم ولی ناگهان از فکر ویزیت دکترهای نیویورک قلبم فرو ریخت !

با اینکه دکتر آنطرف سیم بود و بهیچوجه بمن دسترسی نداشت ولی من با وحشت آمیخته به احترام گوشی را بجای خود گذاشتم چون شما دکترهای نیویورک را نمی شناسید!

نمرۀ سوم کتابخانه عمومی و نمره چهارم دفتر کار یکنفر وکیل دعاوی بود ولی هیچکدام آنها آن نبود که من میخواستم. من بدنبال صدائی ناشناس ، ظریف و زنانه و تخیل انگیز میگشتم که بتواند قدری مرا مشغول کند، چون گاه البته بشرط اینکه زیاد پر توقع نباشید یک تبسم یک چهره زیبا ، یک جمله محبت آمیز و یا یک چشمک پر معنی ساعت ها شما را مشغول و سرمست میکند.

برای آخرین بار شماره ای را گرفتم گویا این بار تیر بهدف خورده بود و آنچه بدنبالش میگشتم یافته بودم. صدای نرم و ملاطفت آمیز دخترکی بگوش رسید :

سلام، بفرمایید ؟؟

میتوانی حدس بزنی من کی ام ؟

دخترک با صدائی اشتیاق آمیز گفت :

هانری . . . . ؟

: پل ….؟

!….. نه

: فیلیپ . . . . . .

!….. نه

: آرتور ….؟

عجب ! باید خیلی زیبا باشی چون اسم عشاقی که برای من میشماری اگر حرفت را قطع نکنم بیش از ۲۰ نفر خواهد بود .

دخترک با اشتیاق زائد الوصفی البته آنطور که من از پشت تلفن حدس میزدم گفت :

: خدایا . . . . پس تو کیستی … ؟

چند لحظه بسکوت گذشت و مجدداً دخترک گفت :

من در تشخیص صدا هیچوقت اشتباه نمیکنم ، صدای تو آشنا بنظر نمیرسد … اگر مرا میشناسی بگو اسم من چیست ؟

من ناگهان ملتفت شدم قافیه را باخته ام معهذا اولین اسمى که بخاطرم رسید بر زبان راندم :

!… جین

دخترک خنده شیرینی کرد و گفت :

: اسم من جین نیست و از این قرار میخواستی مرا به حرف بیاوری بگو مقصودت چیست ؟

گفتم: من اسم ترا نمیدانم ولی نمیدانی انعکاس صدای تو با من چه میکند! من الان در اطاق خود تنها بروی تخت افتاده ام و پس از یک هفته بیماری هنوز تب دارم برای رفع تنهایی بیش از ده نمره ناشناس را گرفته ام و تو اولین دختری هستی که پاسخ دادی، صدای تو از پشت تلفن خیلی آرامش بخش و شیرین است آیا میتوانی برای رفع تنهایی چند دقیقه با من فقط صحبت کنی ؟ میبینی من هیچ توقع دیگری ندارم !

شما مردها از هیچ شروع میکنید و بتدریج «همه چیز» میخواهید !

نگاه کن . . . در تمام مدتی که من بیمار بوده ام هیچکس به دیدن من نیامده است یعنی هیچکس را نداشتم که بدیدن من بیاید آنقدر به پرده های اطاق خیره شده ام که میتوانم چشمان خود را بسته یک یک جزئیات و گل و بوته های آنرا برایت وصف کنم . اگر بیمار بوده ای میدانی من اکنون احتیاج دارم با یک نفر حرف بزنم و از لطافت هوا، از زیبایی بهار از لذت ضعف بعد از بیماری صحبت کنم.  

از لهجه تو پیداست خارجی هستی !

شرقی هستم .

اسمت چیست ؟  احمد . . . .

: اسم من گلوریاست .

اسم زیبائی است ولی چهره و قلبت هم به همین زیبائی است ؟ .

ولی گوش کن تو الان درچه وضعی هستی ؟ با پیژامه در رختخواب هستم ، یک درجه تب ، دارم سرم درد میکند و پیشانیم را عرق گرفته است .

در هر حال از من راحت تری چون من با لباس نازک در کنار پنجره باز ایستاده ام ، بگذار پنجره را ببندم و روی مبل دراز بکشم تا با فراغ بال با هم صحبت کنیم

چند لحظه گذشت و مجدداً صدای دخترک از پشت تلفن به گوش احمد رسید: چه میگوئی ….؟

بگو چشمان تو چه رنگ است ؟

: آبی !

درشت ؟

نمیدانم… ولی مادرم میگوید زیباترین چشمانی است که در فامیل ما بدنیا گشوده شده است ولی تو چرا از چشمان من میپرسی ؟

: من نخستین عضوی از زن را که نگاه میکنم چشمان اوست.

ولی بگو گیسوان تو چه رنگ است ؟ چگونه میخرامی بگو ! قدری از خود صحبت کن من یک هفته است با کسی حرف نزده ام و تشنه شنیدن و هستم بخصوص که مصاحب من دخترکی ناشناس و شیرین سخن باشد . . . حرف بزن ترا بخدا حرف بزن .

: از کجا شروع کنم ؟

موهای تو چه رنگ است ؟

: بور و بلند !

: چهره ات ؟

: حدس بزن !

چهره ات کشیده و بینی ات کوچک و برگشته و لبانت گوشت آلود است و گل سفیدی بسینه زده ای ؟

غیر از گل سفید ، باقی را درست حدس زدی

: ۲۰ سال بیشتر نداری !

نوزده سال ! ولی بگو تو چه شکل هستی ؟

: ۲۸ ساله ام و در کلمبیا تحصیل میکنم چهره ام گندم گوز چشمان سیاه و موهای مشگی دارم

: چه خوب !

بگو میخواهی مرا ببینی؟

: نمیدانم !

: بگو گلوریا . . . . آیا میتوانم ترا ملاقات کنم؟

حرف بزن . . . !

: ببین احمد از طرز فکر تو میفهمم خیلی شاعر منش و خیال باز هستی بگو آیا میخواهی برای همیشه خاطره ای نشئه بخش از من در قلب خود داشته باشی ؟

: آری ؟

میخواهی هر بار که مرا بیاد می آوری قلبت از شعف و مسرت بلرزه درآید ؟

این آرزوی من است . . .

لحظه ای بسکوت گذشت و دخترک گفت :

گوش کن احمد …. من میتوانم آدرس خود را به تو بدهم

و بزودی یکدیگر را ملاقات کنیم و چند مدتی با هم باشیم ، من ابتدا لبان خود و بعد خود را در اختیار تو بگذارم و سپس از یکدیگر سیر شده متارکه کنیم ….. ولی بگو آیا بهتر نیست ما به همین مکالمه و معاشقه تلفنی اکتفا کنیم ؟

تو میتوانی در عالم خیال مرا با همه زیبائی های منصوره بیارائی و از آن لذت ببری و من نیز میتوانم هر وقت از این مکالمه یاد میکنم چهره تیره رنگ یکنفر شرقی را در نظر مجسم کنم و قلبم از شعف و مسرت لبریز شود !

چه میگوئی؟ ما اولادان آدم وقتی با یکدیگر تماس نداریم و همدیگر را نمیبینیم بهتر میتوانیم یکدیگر را دوست داشته باشیم .

حقیقت تلخ است من بیش از چند دقیقه نیست که با تو صحبت میکنم ماجراهای زندگی ترا نمیدانم ولی بخاطرات گذشته خود فکر کرده ببین چقدر توهمات شیرین و تخیلات شاعرانه تو با حقیقت وجود اشخاص تفاوت داشته است !

ببین چه کسانی در زندگی تو وارد شده و همچون سایه ای گذشته و جز غم و نومیدی و حسرت چیزی باقی نگذارده اند همه غیر از آن بوده اند که تو خواسته ای و تو نیز غیر از آن بوده ای که آنان گمان برده اند !

بگذار یکبار هم ما این ماجرا را بهمین جا ختم کنیم. شاید از این پس هر موقع تو صدای ناشناس زنی را در پشت تلفن بشنوی خاطره این مکالمه تلفنی در نظرت مجسم شود و من نیز هر وقت مردی ناشناس اشتباها تلفن کند چهره خیالی تو در مقابل دیدگانم نقش بندد .

من و تو پس از اینکه گوشی تلفن را بجای خود گذاشتیم دیگر جز در عالم خیال برای یکدیگر وجود نخواهیم داشت ولی خیالی لذت بخش و نشئه آمیز خواهد بود چون بتلخی و نومیدی منتها نشده است .

گفتم قبل از اینکه گوشی را بجای خود بگذاری اقلا یادگاری بمن بده بگو آیا میتوانی آهنگ گوشواره های طلائی را بخوانی؟

: گوش کن احمد. مادر من فنلاندی است و من لالائی بسیار زیبائی را بزبان فنلاندی از او یاد گرفته ام ، میدانم معنی کلمات آنرا نخواهی فهمید ولی براستی آهنگ زیبائی است برادر من با اینکه ۱۸ سال دارد هر شب با آهنگ لالائی من بخواب میرود . شما مردها اگر یک قرن هم عمر کنید باز از بعضی لحاظ نظیر همان کودک شیرخوار به .. و سپس بی آنکه منتظر پاسخ من شود با صدای دلنوازی شروع بخواندن کرد .

من زبان فنلاندی را تا آنموقع نشنیده بودم و معنی کوچکترین کلمه ای از آن را هم نفهمیدم ولی آهنگ آنقدر زیبا و حزین و دلنواز بود که مرا بلرزه افکند . صدای دخترک آنقدر آسمانی و نشئه بخش بود که من حال ضعف شدیدی در خود حس کردم .

مکرر خدمتتان عرض کرده ام هنگامی که انسان از تب و بیماری بر میخیزد آن حس نازک دلی و ضعف پس از بیماری، استعداد درک زیبائی را به وضع دیوانه کننده ای در انسان زیاد میکند .

من یک هفته بود که بیمار بودم و خود را فراموش شده و از یاد رفته می پنداشتم و در این لحظات غم و خلوت، نوائی که از حنجره آن دخترک ناشناس بر میخاست همچون صدای فرشتگان تسلی بخش و امیدوار کننده بود و گوئی از ماورای ابرهای طلائی بگوش میرسید .

من میدانستم دیگر این صدا را نخواهم شنید و همه قوای خود را در گوشهای خود تمرکز داده میکوشیدم تا آنجا که میسر است از این آهنگ دلنواز و حزین لذت ببرم. اندک اندک بی آنکه بتوانم مقاومت  کنم چشمانم بسته شد. هنگامی که چشمان خود را باز کردم ، شب در رسیده و سکوت همه جا را فرا گرفته بود گوشی تلفن هنوز در دست من قرار داشت و دخترک رفته بود

نقطه
Logo