داستان قوس قزح – میامی

برای گذراندن یک هفته تعطیلی عید پاک با هواپیما به فلوریدا میرفتم. نیمه شب بود و هواپیمای چهار موتوره وعظیم ما با پنجاه نفر مسافر در ارتفاع شش هزار پا رو به جنوب رهسپار بود.

تماشای شهرهای عظیمی مثل نیویورک در دل شب از دریچه هواپیما عالمی دارد ؛ ملیونها منبع نور رنگارنگ و مجهول الهویه در هم رفته در تاریکی غلیظ و سهمگین شب سوسو میزنند و آدمی را از حقیقت اشیاء بشک می اندازند. در داخل هواپیما مسافرین در صندلی های شیک و راحت خود فرو رفته بعضی چرت میزنند و بعضی سیگاری بگوشه لب گذارده بخواندن مجله و کتاب سرگرمند.

دخترک مهماندار هواپیما با اونیفورم سرمه ای رنگ و چهره زیبا و متبسم خود بیک یک مسافرین سرکشیده دست عطوفت و مهربانی بر سر همه میکشد. این دختران را به انگلیسی « Stewardess » میگویند و از طرف کمپانیهای هواپیمائی انتخاب شده پس از طی یک دوره تعلیم مخصوص به دلجوئی و مواظبت از مسافرین هواپیماطی پرواز منصوب میشوند

بعضی از اینها بقدری زیبا و مهربان و تو دل برو هستند و طوری از شما مو اظبت میکنند و برایتان قهوه و شیرینی میآورند که خیال میکنید عاشق بیقرار شما هستند و حاضرید دل شیدا و سربه هوا را در ارتفاع ۸ هزار پا دو دستی تقدیم این فرشتگان زمینی کرده دریچه هواپیما را باز کنید و دست در دست دلدار در ابدیت پرواز بفرمائید. به خصوص ما شرقی ها که همیشه علاوه بر گریه دل را هم در گوشه آستین داریم و به یک تبسم میفروشیمش ولی مثل اینکه نظر بازی و دلداگی در هواپیما از عشق های زمینی خیلی بی دوام تر و زود گذرتر است چون عشق پادر هواست !

هلن (دخترک مهماندار ما) براستی زیبا و خوش حرکات بود و با حرارت غریبی عرض و طول هواپیما را طی کرده از یک یک مسافرین مواظبت میکرد .

در صندلی کنار من جوانکی خوش اندام و خوش صورت موقرانه سیگاری به گوشه لب گذاشته روزنامه میخواند من برای اینکه سکوت را شکسته سر صحبت را باز کنم از او کبریت خواستم ، با مهربانی فندکی ظریف از جیب بیرون کشید و سیگار مرا آتش زد . از مقصدم پرسید.

گفتم برای یک هفته مرخصی به میامی میروم .

تبسمی کرد و گفت: جای زیبائی است؛ آفتاب و مهرویان فلوریدا هر دو با حرارتند . !

اندک اندک باب مکالمه باز شد. جوانک هربرت نام داشت و از نیوزلاند برای تحصیل به نیویورک آمده بود. در صحبتش اثری بود که مرا بی اختیار جلب کرد با چهره ای مردانه و بی نهایت جذاب داشت و در چشمانش حزن و اندوه عمیقی خوانده میشد .

مهماندار هواپیمای ما که از همان لحظه اول از هربرت خوشش آمده بود، اتصالا به بهانه های مختلف به صندلی ما نزدیک میشد و هربار بسته ای شکلات یا لیوانی آب پرتقال برایمان میآورد، لباس سرمه ای رنگ و خوش برش او اندام زیبایش را تنگ در بر گرفته با چهره شادابش دل از همه مسافرین هواپیما ربوده بود ولی هربرت حتی یکبار هم به چهره دخترک نگاه نکرد .

در «والی» یکی از شهرهای کارولینای جنوبی هواپیما برای نیم ساعت فرود آمد و من و هربرت برای نوشیدن فنجانی قهوه برستوران کوچک و تمیز فرودگاه رفتیم .

پیشخدمت فنجان قهوه را مقابل ما گذاشت و دور شد .

هر برت سیگاری آتش زد و با چشمان درشت خود به نقطه نامعلومی خیره شد، من از سیگار کشیدن او لذت میبردم. نمیدانم امتحان کرداید یانه؟ وقتی غمی در دل دارید طرز سیگار کشیدنتان فرق میکند. هربرت با حرص و ولع دود سیگار را بلعیده و دود دل از منخرین بیرون میداد و من میدانستم زخمی در دل دارد و ماجرائی اور ارنج میدهد ولی منتظر بودم خوددهان باز کند و ماجرای را بازگوید . لحظه ای به سکوت گذشت و هربرت ناگهان به سخن درآمد و بی مقدمه از من پرسید :

احمد وقتی تو غمی سنگین در دل داری چه میکنی ؟

: مینویسم

اگر نوشتن میسر نبود ؟

به آهنگ موسیقی گوش میدهم .

: مرا فریب نده ! اگر شاد باشی موسیقی به شادی تو می افزاید  ولی اگر غمی در دل داشته باشی موسیقی بر غمت می افزاید .

به شراب پناه میبرم .

شراب بند از زبان میگشاید و من نمیخواهم زبان باز کنم

: چرا …. ؟

در این هنگام هلن دخترک مهماندار از در وارد شد و وقتی ما را دید یعنی هربرت را دید لبخند زنان بطرف میز نزدیک شد و بالهجه شیرینی گفت :

May I join you?

من گل از گلم شکفت و دهان باز کردم که او را خوش آمد بگویم ولی هربرت با اشاره ای آمرانه مرا ساکت کرد و با سردی بدخترک گفت :

میز فراوان است چه اصراری است که با ما بنشینی ؟

هلن از بی قیدی و بی ادبی غیر منتظره هر برت اندکی سرخ شد و گفت:

ولى من میل داشتم فنجان قهوه خود را با شما بنوشم …

هربرت از جا برخاست و صندلی خود را به دخترک تقدیم کرد و بی آنکه به صورت او نگاه کند رو به من گفت :

احمد وقتی قهوه خود را تمام کردی من در بیرون منتظر تو هستم.

دخترک از این سردی و اهانت تا بناگوش سرخ شد و بی اختیار جلو رفت و با دستان سفید و خوش ترکیبش سیلی محکمی بگوش هربرت نواخت و با عجله از رستوران بیرون رفت .

من حظ کردم و هربرت بی آنکه خم با برو بیاورد تبسمی خفیف و غم انگیز بر لبانش نقش بست و به آهستگی دور شد .

اندکی بعد هواپیمای ما در دل شب غرش کنان رو به جنوب می شتافت چهره هر برت در اثر سیلی و چهره دخترک از احساسات درونی هنوز سرخ بود و من با شماتت به چهره هربرت و با تحسین و محبت به چهره هلن مینگریستم. هربرت به صورت من نگاه کرد و وقتی مرا متوجه خود دید و نگاه شماتت آمیزم را دریافت ناگهان رنگ از صورتش پرید ، پیشانیش را عرق گرفت و بی آنکه حرفی بزند خود را بخواندن مجله ای که در دست داشت مشغول کرد .

طی راه من دیگر با او حرفی نزدم و هنگامی که هواپیمای ما در فرودگاه میامی بر زمین نشست با اشاره دست به سردی از او خداحافظی کردم و چمدانهای خود را در تاکسی گذاشته آدرس یکی از هتل های متوسط را براننده دادم ساعت پنج صبح بود که من بتختخواب رفتم و بلافاصله خوابم برد، بیش از نیمی از روز را خوابیدم و هنگامی که چشم گشودم نزدیک غروب بود. دوشی گرفته و از هتل خارج شدم. من هر وقت بشهر تازه ای پا میگذارم اگر دوست و آشنائی هم داشته باشم یکی دو روز اول را بسراغش نمیروم جاهای غریبه و نا آشنا برای من خیلی لذت دارد روزهای اول همیشه تنها در نقاط مختلف شهر قدم میزنم و تا آنجا که میسر است به سبک و روش خودم از زیبائیهای آشکار و نهان آن لذت میبرم؛

یک درخت سرسبز، یک پیاده رو تمیز یک عمارت سفید ونقلی یک دکان محقر عینک فروشی و یک چهاراه شلوغ، هریک جداجدا یک دنیا بمن لذت میدهند .

میامی از آن زیبائیها دارد که آدمی را بزانو در میآورد ؛ درختان زیبای نخل آفتاب درخشان امواج سواحل آتلانتیک و شسته رفته بودن شهر ، حس زیبا پرستی مسافر تازه وارد را بخوبی اقناع یا بهتر بگویم اشباع میکند و مشکل پسند ترین افراد را بتحسین وامیدارد.

وقتی صحبت از مناظر زیبا و طبیعی بمیان میآید ما شرقی ها خیلی غنی هستیم ولی هیچ بفکر افتاده اید مناظر طبیعی در شرق در عین دلفریب بودن غم انگیز است؟ چون با فقر و نداری آمیخته است و دور از جان من و شما بی صاحب بنظر جلوه میکند در میامی دلار و طبیعت در هم رفته محشری بپا کرده اند. در فضای میامی عطر ملیون ها دلار با عطر طبیعت ممزوج شده انسان را مست میکند. نمیدانم مقصودم را متوجه هستید یا نه؟ در شرق خودمان هم گاهی عطر ثروت به مشام میزند ولی بوی کهنه گی و آنتیک بوی خاک مرطوب سردابه ، بوی زردچوبه ، بوى کیک زدگی و بوی خرمای ترشیده میدهد. چون ثروت در کشور ما اغلب راکد، عقیم و منجمد میماند و بکار نمی افتد. میدانم تشبیه بالا چندان شاعرانه نبود ولی اگر نمینوشتم طی داستان همچون باری بر دلم سنگینی میکرد. طی این داستان باز هم ممکن است یکی دوبار دیگر از این تشبیهات نا مأنوس رابکار ببرم ولی مطمئن هستم به پاس سابقه خواهید بخشید .

تمام بعد از ظهر و چند ساعتی از شب را من در نقاط مختلف میامی قدم زدم و همچون زنبور عسلی که راه را گم کرده در باغی غریب و نا آشنا فرود آمده باشد تا آنجا که میسر بود عصاره زیبائی شهر را مکیدم در مورد لذت از طبیعت مکرر خدمتتان عرض کرده ام استعداد و ظرفیت ما را برای درک زیبایی میتوان بظرفی تشبیه کرد؛ بعضی انگشتانه دارند و بعضى قدح منابع زیبائی در طبیعت بی پایان است و چه غم انگیز است اگر ما برای سیراب کردن روح تشنه خود با انگشتانه بکنار چشمه طبیعت برویم، قدح لازم است تا روح تشنه را سیراب و سرمست ساخت ولی بعضی ناز کدلان خیال باز یک پله بالاتر میروند و قدح و انگشتانه را به کنار افکنده وقتی به منبعی از زیبایی میرسند سراپا در آن غرق شده خود را جزئی از آن میپندارند ، این بالاترین درجه درک لذت و زیبائی است و سعدی خودمان هم گاهگاه بآن اشاره ای میکند و دامنش از دست میرود

وقتی منبعی از زیبائی میرسیم اگر خود را خارج از آن بپنداریم لذت و انتعاش آن هر قدر هم قوی باشد باز غریبه است چون خارج از وجود ما است باید خود را جزئی از آن پنداشت و لذت را به معنی حقیقی درک کرد محو تماشای چیزی شدن بمعنی حقیقی خیلی کم دست میدهد و در اینگونه لحظات است که ما خود را فراموش کرده در عالم پر از خلسه و شیرین فراموشی و فراموش شدگی برای مدت کوتاهی خود را جزئی از کل و قطره ای از دریا می پنداریم در اینگونه موارد است که ما در عالم جذبه بخوبی حس میکنیم لذت حقیقی در رجعت کائنات به یک مبداء است.

لذت و انتعاش فردی بوضعی مخوف ناتمام و ناقص است و ما بیجهت میکوشیم خود را گول زده و آنرا انکار کنیم. ما رشته های آب باریکی هستیم که دیر یا زود بدریا خواهیم پیوست و آنجا است که یکی همه و همه یکی است ولی در این دریا آب گل آلود راه ندارد و باید همچون اشک چشم زلال و پاک بود و گرنه این رشته آب باریک را آنقدر سر میدوانند تا پاک و ته نشین شود سپس به مبداء پیوندد.

***

شب اول را تا دیر وقت همانطور که گفتم در نقاط مختلف میامی بادل زیبا پرست عیشی پنهانی داشتیم .

زیبائی میامی در شب خیلی غریب و رؤیائی است در پای اغلب درختهای نخل چراغی الوان را پنهانی تعبیه کرده اند نور ملایم و خیال انگیز آن از پائین درخت (بطور غیر مستقیم) در شاخهای نخل تابیده انسان را دیوانه میکند

درخت نخل در میامی از آن منابع زیبائی است که برای جلب نظر بازان و زیبا پرستان کوچکترین کوششی بکار نمیبرد و بی اعتنا با نسیم خنک شبانگاه ماجرائی دارد ولی در ضمن زیر چشمی زیبا پرستان سوخته دل را مواظب است .

همچون زنی زیبا و فتان که از زیبائی خود مطمئن است و میداند چه دارد برای جلب من و شما تلاشی نشان نمیدهد. من عاشق این قبیل زیبائی ها هستم ، زیبائیهای زننده و خود فروش مرا جلب نمیکند .

طبیعت در سایه روشن نور ماه خیلی زیباتر جلوه میکند چون در شب بیش از نیمی از آن بچشم نمی آید و برای نیمۀ دیگر ، ماتخیل خود را بکار میاندازیم و آنچه با تخیل ممزوج شد زیبا است چون ساخته خودما است این است که طبیعت در شب و در نور ماه صدبار زیباتر از آنچه هست جلوه میکند .

نور ماه و درخت نخل هر جا که بهم میرسند اعجاز میکنند. نخلستان در زیر نور ماه مملو از عطر زیبائی و الهام و وحشت از نامعلوم است .

آن شب من در میامی مست تماشای این مناظر بودم. هر نخلی جدا جدا همچون مظهری از خدا در نظر من جلوه میکرد .

در شب مهتابی در نخلستان میتوان حضور خدار احس کرد و گریست اگر بمن نخندید میخواهم بگویم درختی هم که در بهشت آدم را فریب داد و بدام افکند همین نخل بود و گرنه من شک دارم شاخه گندم با آن ساقه لاغر ولرزانش دل آدم را بهوس انداخته باشد . . . . !

آنشب آنقدر روح را غذا دادم که جسم به حسادت افتاد ، پس از خوردن غذا در یکی از رستورانهای خلوت و زیبا بهتل برگشته به تختخواب رفتم و روز بعد را در استخر زیبای هتل بشنا و دراز کشیدن در زیر آفتاب درخشان و مطبوع گذراندم؛ تجدید قوای خوبی بود. وقتی آفتاب غروب کرد با طاق خود برگشتم و دوشی گرفته سر و صورتی صفا دادم و به لابی( سالن هتل ) آمدم .

سالن هتل در فلوریدا جایی است که زنان پیر و متمول با وجود گرمی هوا پالتوهای پوست ذیقیمت خود را بدوش انداخته برخ یکدیگر میکشند و پیرمردها سیگار برگی معطری بگوشه لب گذارده بجوانی از دست رفته میاندیشند و دختران و پسران جوان به نظر بازی میپردازند و تازه واردها را ورانداز میکنند.

من قبل از بیرون رفتن سه چهار کارت پستال مصور برای رفقا و دوستان نوشتم ظاهراً برای اینکه نشان بدهم آنها را فراموش نکرده ام ولی باطناً مقصودم این بود که حسادتشان را بر انگیزم!

از زیبائی مناظر، از مهرویان نظر باز و نظر بلند و از هوای لطیف شرحی نوشتم و خوب آتش اشتیاق و حسد را در دلشان روشن کردم و آنرا به پست دادم !

***

از هتل خارج شدم سر شب بود و نسیم لطیف و خنکی میوزید. من تا اینجا از دریچه چشم یکنفر زیبا پرست و خیال باز فلوریدار ابرایتان تشریح کرده ام ولی در سرزمینی که ملیونها دلار صرف تهیه این منابع زیبایی شده است طبعا استفاده از آن هم چندان ارزان تمام نمیشود و بطور خلاصه برای سبک روح بودن باید با جیب سنگین در میامی حرکت کرد

تبسم زنی زیبا در این قبیل جاها گاه بیش از صد دلار تمام میشود در حالیکه در شرق ما خیلی ارزانتر از اینها سروته قضیه را بهم می آوریم و دل خونین و پاره پاره را سپر کرده و اغلب موفق هم میشویم !

من طی این داستان تا اینجا عمدا از شرح مهرویان میامی چشم پوشیدم چون جریان چندان شاعرانه نیست.

در بعضی از هتل های اینجا فقط برای یک اطاق ( بدون غذا) ۴۵ دلار از شما کرایه مطالبه میکنند و یک لیوان آب پرتقال را دو دلار در صورت حساب شما مینویسند و اگر به گارسونی که لیوان آب پرتقال را برای شما به اطاق می آورد یک دلار کمتر انعام بدهید زندگی را به کامتان تلخ میکند .

بقول یکی از رفقای شوخ طبع در میامی از پوست کندن انسانها گذشته به حیوانات هم رحم نمیکنند و حتی تمساح های پوست کلفت بیگناه را نیز پوست کنده کیف و کفش و دستکش میسازند !

از آنطرف، زنان و مردان ملیونری که در هتل هائی امثال کاز ابلاتکا نورماندی و ساکسونی و غیره زندگی میکنند قدری با من و شما فرق دارند و با یک حساب ساده ثروتی که فلان میلیار در نفت فروش تکزاسی در پشت سر گذاشته و برای تفریح به فلوریدا آمده است اگر بسلول های بدنش تقسیم کنید بهر سلولی بیش از یک دلار می افتد در حالیکه این حساب درباره ارزش سلولهای بدن من و شما قدری فرق میکند ! !

***

برای خوردن غذا به رستوران معروف وولفیز در خیابان لینکلن وارد شدم و پشت میزی قرار گرفتم. ساندویج های این رستوران در سراسر میامی معروف است و ترشیجات آن مجانی است و شما هر قدر که بتوانید بخورید باصطلاح سبیل است ولی وقتی من دخترک زیبای پیشخدمت را با کاسه اشتها انگیز خیار شور در مقابل خود دیدم فهمیدم تنها ترشیجات این رستوران نیست که دهان را آب می اندازد .

دخترک پیشخدمت با لباس سفید نایلن چسبان و لبان خندان مقابل من ایستاده قلم بدست منتظر فرمان بود ولی من در چهره شاداب او خیره شده هر چه خوراکی است از یاد برده بودم .

ناگهان دستی بشانه ام خورد برگشتم و هربرت را بالای سرخود یافتم، پیراهن اسپرتی زیبائی بتن داشت و مثل همیشه جذاب و دوست داشتنی بنظر میرسید و وقتی مرا متوجه خود دید تبسمی کرد و در کنار میز نشست.

دخترک از همان لحظه اول مرا فراموش کرده و صورت غذا را از مقابلم برداشت و متبسمانه بدست هر برت داد ولی هر برت بی آنکه بصورت او نگاه کند رو بمن گفت :

احمد . . . هر چه برای خود ارد میدهی برای من نیز بده !

من دو عدد ساندویچ گوشت گاو سفارش دادم؛ دخترک گوشش بمن بود ولی چشم از چهره هربرت بر نمیداشت و طی مدتی که مادر رستوران بودیم بیش از ده بار به بهانه های مختلف خود را نشان داد و سعی کرد توجه او را بخود جلب کند ولی من که با اخلاق رفیقم آشنا بودم میدانستم دخترک آهن سرد میکوبد ولی این نازک بدن با استقامت تر از آن بود که من می پنداشتم، وقتی با وسایل عادی نتوانست هربرت را متوجه کند بار آخر گیلاس آبی را که برای یکی از مشتریان میآورد عمداً بروی پیراهن او ریخت سپس با ملایمت زائد الوصفی دستمال پیش سینه خود را بیرون کشید و در حالیکه با خجالت مصنوعی آمیخته بلوندی خوش آیندی از او معذرت میخواست خود را با و چسبانده ظاهرا مشغول پاک کردن رطوبت پیراهن بود ولی در حقیقت حرارت دل را فرو مینشاند. در چشمان دخترک بوضوح می خواندم میخواهد خود را در آغوش هربرت افکنده چهره اش را غرق بوسه کند .

میامی

من با حیرت و حسرت باین منظره خیره شده از سردی و بی اعتنائی رفیق خود رنج میبردم و هنگامی که صورت حساب را بدست ما داد من نمره تلفنی را که بدون شک از آن دخترک بود و با عجله در گوشه کاغذ نوشته شده بود دیدم ولی هربرت بی اعتنا وجه غذا را پرداخت و با هم از رستوران خارج شدیم .

من از سردی و بی اعتنائی او مجدداً دلگیر شدم و کدورت سابق هم مزید بر علت شده مرا سخت کسل کرده بود هربرت بصورت من نگاه کرد ، فکرم را خوانده و به آرامی گفت :

زود درباره اشخاص قضاوت میکنی !

گفتم فکر مرا درست خواندی ولی تصدیق کن رفتار تو نسبت به جنس لطیف خیلی خشن و دور از ادب است .

: اشتباه میکنی !

اشتباه نمیکنم …. تو یک فرد خودخواه و مغرور و درعین حال بیشعوری بیش نیستی و عیب اینجاست که میدانی جذاب و خوش اندامی و بیشعوری تو بیشتر از جذابیت تو زنان را جلب میکند.

تبسم حزن انگیزی بر لبان هربرت نقش بست و گفت :

رک گوئی ترا میپسندم ولی درباره من سخت در اشتباهی ….

لحظه ای بسکوت گذشت و مجددا گفت :

میدانم از مصاحبت با من چندان لذتی نمیبری ولی امشب را چند ساعتی با من باش خیلی تنها هستم …. و باز نگاهی حزن انگیز به چهره من افکند .

نیم ساعت بعد در سالون رقص هتل کازابلانکا» پشت میزی قرار گرفتیم

کاباره بی نظیر کازابلانکا با اتمسفر غیر عادی خود ، انسان را به کلی از دنیای خارج جدا میسازد نور ملایم قرمز غیر مستقیم با دود سیگار و عطر بدن زیبا رویان و بوی مشروب در هم رفته محیطی رویائی و نیمه حقیقی بوجود می آورند اینجا از زشتیهای زندگی اثری نیست و هر چه میبینید تجمل و زیبائیست و آب آتشین بکمک تخیل برخاسته همه کائنات را یک پارچه آقا جلوه میدهد .

من وقتی مجذوب زیبائی میشوم در عین لذت، بغض و کینه عجیبی قلبم را می فشارد . بغض و کینه نسبت بطبیعت علامت ضعف و ناتوانی بشر است و من فکر میکنم چقدر زیبائیهای ابدی و سرشار است که هرگز در سر راه ما قرار نمیگیرد و اگر هم این فرصت دست داد چند لحظه بیش نیست و جای پایی بنام خاطره باقی میگذارد و همیشه در عین لذت رنج میدهد ولی وقتی زیبائی خیلی شدید باشد این جای پا با زخمی دلپذیر همراه است .

راستی شما با نفس خود چه میکنید؟ با آن در مبارزه هستید یا میکوشید راضی نگاهش دارید ؟ من هر دو را بکار برده ام و از هیچکدام نتیجه ای نگرفته ام این نفس سرکش دائماً در حال خواستن است و با آرزوهای پایان ناپذیر خود همچون خاری در جان میخلد و گاه تا آنچه میخواهد برایش فراهم نکنید شما را آرام نمیگذارد .

ارضاء نفس محال است و اگر هم ارضائی دست دهد بطور رقت انگیزی موقتی و بی دوام است. اگر از من میپرسید باید با نفس مدارا کرد. باید با آن مماشات کرد ؛ تسلیم نفس شدن لطفی ندارد ولی بی لطف تر کشتن نفس است. من خیلی در اطراف آنها که موافق کشتن نفس هستند فکر کرده ام ولی راستش را بخواهید عقیده شان را نمیپسندم. کشته نفس بودن خطر ناک است ولی خطر ناک تر کشتن نفس است. نفس هرگز نمیمیرد و اگر هم خود را به مردن زد موقتی است و خیلی از آنها که به خیال خود نفس را کشته اند در اشتباهند و همان نفس به ظاهر کشته پس از سالها ناگهان سر بر میدارد و لجام گسیخته چنان با انتقام سالهای خفته سربه جان صاحب نفس میگذارد که به وصف نمی گنجد !

نفس شاعر بهانه جو ترین و کینه دلترین نفسها است! شاید صفت کینه دل برای نفس چندان از لحاظ انشائی صحیح نباشد ولی وقتی برایتان توضیح دادم این اشتباه را خواهید بخشید مقصود از نفس کینه دل، نفسی است که هیچ چیزی را نمیبخشد و فرصتهای از دست رفته را بخاطر دارد و کوچکترین فرصتی که دست داد سر برداشته همچون معلم که کودک مکتبى را بفلک بندد دمار از روزگار صاحب نفس بر میآورد.

نفس آدمی همچون ماری نیست که بتوان سرش را بسنگ کوبید و سپس با فراغ بال در سایه درخت دراز کشید و آسوده بخواب رفت. نفس همچون فنری قوی و لجباز است مادام که بر آن فشار وارد آورید موقتا تسلیم میشود ولی هیچگاه از «رجعت» باز نمی ایستد و یک لحظه از آن غفلت کنید ده بار قوی تر از جا جهیده کاسه کوزه را در هم میکشند .

به هربرت نگاه کردم بیش از نیمی از بطری مشروب را خالی کرده به من خیره مینگریست؛ گوئی از غوغایی که در درون من میگذشت با خبر بود و وقتی مرا متوجه خود دید با همان لبخند حزن انگیز گفت :

احمد امشب ترا به اینجا آوردم که بار غم را با هم به دوش کشیم ولی میبینیم تو خود در زیر بار مانده ای .

گفتم هربرت تو یا دیوانه ای یا احمق و در هر دو صورت من دلم برایت میسوزد. تو آنچه یک فرد آرزو کند داری . . . . شما متمولین بدبخت چه اصراری دارید که برای خود غم مصنوعی بتراشید ؟

بی آنکه در چهره اش تغییری دهد با خونسردی پرسید :

تو برای چه به فلوریدا آمده ای ؟

: شش داستان من در فاصله ۸ هزار میلی از این نقطه آماده چاپ است و من برای نوشتن آخرین داستان به اینجا آمده ام

برقی از چشمان هر برت پرید و ساکت شد پس از چند لحظه صورت حساب را پرداخته از جا برخاست و به من اشاره کرد به دنبال او بروم .

از بار خارج شده بطرف استخر زیبای کازابلانکا رفتیم؛ استخرهای زیبا و کاشی کاری فلوریدا با آب همچون اشک چشم خود آنقدر جالب و دلفریبند که آدمی هوس میکند با لباس در آن پریده شنا کند و این تمایل وقتی شدید تر میشود که صدها نازک بدن خوش اندام همچون فرشتگان نیمه عریان در آن به شنا و عشوه فروشی سرگرم باشند .

به همراه هر برت از کنار استخر گذشتیم و در ساحل آتلانتیک در زیر درختان زیبای نخل بروی نیمکتی خنک و مرطوب نشستیم .

امواج ملایم و خستگی ناپذیر دریا در هم غلطیده تا نزدیکی قدمهای ما میرسید و نسیم خنک و مرموز شب در شاخه های نخل میپیچید و نوائی غم انگیز ایجاد میکرد ماه میتابید ومن حضور خدا حس میکردم ..

هربرت سیگاری آتش زد و شروع بصحبت کرد :

من بیش از ۵ سال این سر خونین و دهشتناک را در دل خود نگاهداشتم ولی امشب آنرا به تو میسپارم .

تو گفتی برای نوشتن آخرین داستان خود به فلوریدا آمده ای و من اکنون آنرا در اختیار تو میگذارم . شش داستان تو هزاران میل دور از این نقطه در سرزمین عمر خیام» آماده چاپ است و من هفتمی آنرا در کنار ساحل آتلانتیک در زیر نور ماه برای تو شرح میدهم و تو انرا به زبان خود خواهی نوشت و شاید سالها بعد در کشور تو در فلان دهکده دور افتاده جنوب در شبی سرد و زمستانی در کنار اجاق خانوادگی چشمانی مشتاق و ناشناس به روی سطور این داستان خواهد دوید و از این ماجرا آگاه خواهد شد .

شاید حق با تو است و لذت و رنج و ماجرای فردی ناقص و فریب دهنده است. ما همه سیر تکاملی خود را طی میکنیم و در غم و شادی های یکدیگر شریک میشویم . .. ما سرانجام همگی به خدای خود می پیوندیم و در وجود او محو میشویم

۸ سال قبل من از نیوزیلاند برای تحصیل به نیویورک آمدم. ۲۵ ساله بودم و قلبی مملو از عشق و امید داشتم

تو خود رنج تنهایی را حس کرده ای و میدانی در شهرهای عظیم اگر مسافر تازه وارد آشنائی نداشته باشد بتمام معنی «مفقود» است. در دهکده ای کوچک و گمنام در عرض یک هفته از کد خدا گرفته تا آهنگر سر کوچه همه ترا میشناسند و جزء گروه خود بشمار میآورند ولی کشش و چسبندگی شهرهای کوچک بهیچوجه در شهرهایی امثال نیویورک وجود ندارد. شهرهای بزرگ خیلی بسختی غریب را میپذیرند و تازه وارد را بخصوص اگر تهی دست هم باشد با بیرحمی از خود میرانند و تا مدتی همه چیز و همه کس از انسان میگریزد و اگر شخص اندکی ناز کدل و احساساتی باشد دلش از هم میباشد و میخواهد سر بدیوار بکوبد ولی نیویورک با همه عظمت و سردی و نا آشنائی خود مرا ابدا سرگردان نکرد. من در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده بودم و تنهایی و بیکس بودن را بخوبی میتوانستم تحمل کنم .

روزها را به تحصیل و شبها را به ظرف شوئی در یکی از رستورانها میگذراندم و نیمه شب هنگامی که دستانم در اثر آب جوش و صابون ظرف شوئی میسوخت ، کت خود را بدوش افکنده مغرورانه بسوی منزل میرفتم و خود را یک سر و گردن از همه نیویورکی ها بلندتر حس میکردم.

غروری که از ثروت و قدرت سر چشمه میگیرد قلابی و مصنوعی است چون منشاء آن خارج از وجود ما است ولی غروری که از تهی دستی و «گمشدگی» در خود حس میکنیم خیلی لذت بخش و طبیعی است چون از درون ما زبانه میکشد و ترس از دست دادن آنرا نداریم شاید غرور فقر و فراموش شدگی غرور منفی باشد ولی هر چه هست مطبوع و نشئه بخش است .

***

امتحانات آخر سال فرا رسید و من طی تعطیل تابستان تمام روز را در رستوران سرگرم ظرف شویی بودم. روزها همچون جویباری آرام و بی صدا میگذشت، زندگی من همچون مردابی آرام، ساکن و بی روح بود و هیچ نسیم امیدی آنرا به اهتز از در نمی آورد، مردابی بود که بوی زهم بشقابهای نشسته رستوران را میداد .

هنگامی که از کار دست کشیده بسوی منزل میرفتم پیراهنم خیس عرق شده و به پشتم چسبیده بود. بوی زهم ماهی و روغن ماسیده و سر که در هم رفته جزئی از شخصیت من شده بود !

یکی از روزها ساعتی زودتر دست از کار کشیده از رستوران بیرون آمدم یکی از همکلاسیهای من ازدواج کرده بود و میخواستم برای او هدیه ای بخرم. در مغازه معروف میسی دو ساعت تمام ۹ طبقه عمارت را گوشه بگوشه گشتم و دست خالی بیرون آمدم. آنچه من میخواستم زیادتر از قدرت جیبم بود و آنچه آنها به قیمت موجودی جبیبم میخواستند عرضه کنند من نمیپسندیدم .

وقتی دلى نازک و روحی پر توقع و جیبی تهی داریم، خواستنی ها صد بار خواستنی تر جلوه میکنند .

در گوشه کوچه بیست و سوم و خیابان دوم مغازه آنتیک فروشی محقری قرار دارد و صاحب آن پیرمردی یونانی است من هر وقت فرصتی دست میداد و از بوی زهم ظرفهای نشسته و بخار آب جوش و صابون دلم میگرفت به «معبد این مردک یونانی پناه میبردم و دقایق متمادی به آنتیکها و تابلوهای نقاشی گرد گرفته و گمنام خیره میشدم . من هر وقت در مقابل ظرفی آنتیک و مجسمه ای قدیمی سرو دست شکسته قرار میگیرم قلبم بوضعی عجیب میطید. وقتی بکوزه ای سفالی که قرنها از نقاشی روی آن میگذرد مینگرم بلا فاصله بیاد دستهایی که آنرا ساخته است می افتم بیاد کاسه سر سازنده گمنام آن کوزه سفالی می افتم و فکر میکنم شاید کاسه سر او نیز اکنون کوزه ای است و در آنتیک فروشی مجاور در معرض تماشای رهگذران است .

آنروز درد که محقر آنتیک فروشی یونانی سرگرم تماشای تابلوئی بودم. تصویر دخترک دهاتی پانزده ساله سر و پا برهنه ای بود که با حیرت و شعف به قوس قزح مینگریست .

چهره دخترک بتمام معنی معصوم و آسمانی بود و من خود را فراموش کرده غرق تماشای آن بودم .

بوی عطر ملایمی بشامم خورد و حضور شخصی را در پشت سر خود حس کردم و برگشتم زنی زیبا و تقریباً ۳۰ ساله را با لباس مخمل مشکی مقابل خود یافتم. زن ناشناس وقتی مرا متوجه خود دید با صدای شیرینی گفت :

میبینم بسختی مجذوب چهره دخترک شده ای !

گفتم طرز نگاه او به قوس قزح و آسمان آبی مرا مسحور کرده است ببین چه زیبا و پر از عشق و امید به افق مینگرد !

تبسمی کرد و گفت من از او عقب تر نیستم، حالا به طرز نگاه من نگاه کن و سپس با ملاحت غریبی به تقلید دخترک به نقطه ای خیره شد و چهره خود را بی حرکت نگاهداشت من برای چند لحظه تصویر دخترک را فراموش کرده به چهره زن زیبای ناشناس که به وضع غیر منتظره ای متواضع و خوش خلق بود خیره شدم از زیبائی چیزی کم نداشت و اندام خوش تراشش در لباس چسبان مخمل مشکی جلوه ای فریبنده و هوس انگیز داشت. چند لحظه در این حال ماند سپس به حال اول برگشت و متبسمانه پرسید:

چه عقیده ای داری ؟

گفتم چهره تو زیبا و هوس انگیز است و من از نگاه کردن با آن سیر نمیشوم ولی بین طرز نگاه تو و طرز نگاه دخترک یک تفاوت است. تو وقتی برای چند لحظه بافق خیالی خیره شدی من در نگاهت رضایت خاطر و نقش ارضاع تمایلات زنانه را بخوبی خواندم … تو بانگاه رضایت آمیز خود نشان میدهی که آنچه خواستنی بوده است کم و بیش بچنگ آورده ای

در نگاه تو حال رضایت بیش از حال انتظار خوانده میشود ولی بچهره این دخترک سرو پا برهنه دهاتی نگاه کن ببین چگونه حیرت و انتظار در آن موج میزند ! حتی نقش آرزو در چهره او باکره و دست نخورده است و پاکی و معصومیت آن مرا که بارها لغزیده ام باحترام وا میدارد و در عین حال به خجالت میکشاند ولی طرز نگاه تو آرزوهای خفته را در دل بیدار میکند و گناه و لغزش را زیبا جلوه میدهد ! ….

من غفلتاً بخود آمدم و متوجه شدم بازنی ناشناس بیش از حد معمول خودمانی و دوستانه صحبت کرده ام زن مخمل پوش نیز جریان را دریافته با شماتت و شگفتی بچهره من مینگریست؛ من از آنحال جذبه جذبه ای که تماشای تابلوی دخترک دهاتی در وجودم ایجاد کرده بود ناگهان خارج شدم و در مقام عذرخواهی بر آمدم .

زن ناشناس در حالیکه میکوشید خود را خونسرد و بی اعتنا جلوه دهد پرسید :

چکاره ای . . . ؟

ناگهان بوی زهم ظرفهای نشسته رستوران بمشامم خورد و بدنم مثل اینکه با روغن سرد و ماسیده آغشته شده باشد مرا ناراحت کرد … برای نخستین بار در مقابل این زن ناشناس در خود احساس حقارت کردم زبانم رفت که بگویم در کلمبیا تحصیل میکنم ولی نمیدانم چرا گفتم :

ظرف شوی رستوران !

تبسمی خفیف بر لبانش نقش بست و برگشته در مقابل دیدگان متعجب من و صاحب دکان از در خارج شد .

پیرمرد یونانی با حیرت به من مینگریست و با بلا تکلیفی دستان خود را بهم میمالید چند لحظه بسکوت گذشت و من پرسیدم :

این تابلو چند است ؟

: ١۵ دلار .

من بیش از ۶ دلار و ۳۰ سنت در جیب نداشتم ولی تصمیم گرفته بودم تابلو را بخرم بیعانه ای با و دادم و قرار شد بعد؟ برای بردن تابلو مراجعه کنم

ساعتی بعد بمنزل رسیده بروی تختخواب افتادم و در حالیکه به زن زیبای ناشناس و تابلو دخترک دهاتی فکر میکردم بآهستگی چشمانم بسته شد و بخوابی عمیق فرو رفتم .

***

دو شب بعد هنگامی که به منزل آمدم بسته بزرگی را پشت در دیدم و وقتی آنرا گشودم تابلو دخترک دهاتی را یافتم !

کارت ویزیت حاشیه طلائی و زیبائی ضمیمه تابلو بود و این جمله روی آن خوانده میشد :

… به پسرک ظرف شوئی که زیبائی را میشناسد !»

در گوشه کارت آدرس او دیده میشد :

جین ویگاری خیابان پارک شماره ۲۲۷) .

محبت و حق شناسی غریبی نسبت به جین زن زیبای ناشناس در خود حس کردم، او از علاقه من بتابلو نقاشی آگاه شده و شاید روز بعد یا همان روز به عتیقه فروشی پیر مردیونانی مراجعه نموده و آدرس مرا از او گرفته تابلو را به من هدیه کرده بود !

تابلو را بروی میز گذاشته دقایق متمادی غرق تماشای آن شدم ولی عجیب این بود که بتدریج چهره دخترک دهاتی از روی تابلو محو شده بجای آن صورت زیبا و متبسم زن ناشناس ظاهر میشد !

شب را زودتر به رختخواب رفتم ولی به هیچوجه خوابم نمی برد و ناراحتی بی سابقه و شدیدی در خود حس میکردم .ازین پهلو بآن پهلو می غلطیدم و در عالم بین خواب و بیداری بازوان خود را از هم گشوده جین را در عالم خیال در آغوش میکشیدم و دزدانه بوسه از لبانش میربودم .

صبح که از خواب برخاستم قبل از هر چیز سراغ تابلو نقاشی رفتم و مدت مدیدی بآن خیره شدم. همچون مؤمنی که نماز صبح خود را خوانده باشد فرح و انبساط غریبی در خود حس میکردم با عجله صبحانه ای خورده کت خود را بدوش انداختم و از خانه بیرون آمدم .

دیگر از آن تکبر و غرور همیشگی اثری در خود نمی دیدم. قلبم همچون شیشه ای نازک شده از شعف میلرزیدم و میخواستم رهگذران را جدا جدا در آغوش کشیده صفای ضمیر را با آن قسمت کنم؛ بنظرم میرسید که دخترک دهاتی تابلو جان گرفته و بازن زیبای ناشناس دست در دست هم داده پیشاپیش من میرفتند و راه زندگی را روشن میساختند. دیگر خود را تنها و فراموش شده حس نمیکردم و آن تکبر خشک جای جود را بنرمی و ملاطفت داده بود .

میدانی احمد…… بشر همیشه تشنه محبت و دوستی دیگران است. وقتی ما محبت نمیبینیم و خود را رانده و فراموش شده می یابیم عکس العمل ما دو جور بیشتر نیست ؛ یا از پا درآمده له له زنان به دنبال محبت میدویم و برای جلب محبت و نظر و حتی ترحم دیگران خود را به تمارض میزنیم شاعر میشویم لطیفه گو و شوخ از آب در میآئیم یا بالعکس جنبه منفی را پیش گرفته باصطلاح خود را نمی شکنیم و متکبرانه سر و گردن را بالا گرفته ظاهرا بی اعتنا از کنار همه چیز و همه کس میگذریم و هرگز زحمت دوبار نگاه کردن بیک چهره را بخود نمیدهیم ولی در درون سینه ، دلمان خون است !

نیمی از چهره های متکبر و خشک که از کنار ما میگذرند ماسک های مصنوعی و نامطبوعی هستند که صاحبان آنها از روی اجبار و برای نشکستن خود به چهره زده اند

اینها تشنه محبت و تشنه یک تبسم شیرین و دوستانه اند. گاه امتحان کن و دوستانه به چهره یک همسایه بد اخم و کم حرف لبخند بزن، شاید ابتدا اندکی مظنون شده کمی مقاومت کند ولی به زودی تسلیم میشود و همچون گل از هم می شکافد.

گاه عجیب است که میبینیم چهره ای متکبر و ابرو در هم کشیده میتواند باین زیبائی بخندد .

عیب کار اینجاست که ما هر کدام در چهار دیوار افکار و عواطف خود در دنیائی جدا از یکدیگر زندگی میکنیم و طرز قضاوت ما نسبت بیکدیگر گاه آنقدر اشتباه و نارو است که بوصف نمی گنجد .

آن روز را من با شور و اشتیاقی بی سابقه در رستوران کار کردم. دیگر آب جوش و صابون ظرف شوئی آزارم نمیداد و همچون مخمل لطیف و نوازش کننده بود. بوی ظروف نشسته و منظره نامطبوع غذاهای مانده و نیمه تمام و نیمه جویده هیچ حالم را تغییر نمیداد و هرجا نگاه

میکردم چهره جین و دخترک سر و پا برهنه دهاتی برویم لبخند میزدند .

شب را زودتر بخانه آمدم و یکسر بتماشای تابلو رفتم باز آن مستی و شعف وجودم را فرا گرفت و شوق دیدار جین در نهادم زبانه کشید و بی اختیارکت خود را بدوش افکنده از منزل خارج شدم .

ساعتی بعد خود را مقابل آپارتمان او یافتم ، عمارت زیبای ۱۸ طبقه ای بود و متصدی آسانسور در حالیکه با کنجکاوی مرا ورانداز میکرد در طبقه یازدهم پیاده ام کرد ..

از راهروئی طویل که بوضعی زیبا مفروش شده بود با عجله گذشتم و در انتهای راهرو زنگ آپارتمان جین را به صدا در آوردم

تمام این جریانات از وقتی که من بعزم دیدار جین از منزل خارج شدم تا هنگامی که زنگ آپارتمان او را زدم گوئی بیش از چند لحظه طول نکشید و من تمام این حرکات را در خواب هیپوتیز می انجام دادم چون بمجرد اینکه زنگ را بصدا در آوردم ناگهان تکانی خوردم و بخود آمدم خواستم بگریزم ولی دیر شده بود صدای پائی بگوش رسید و پس از چند لحظه در باز شد و جین در آستانه ظاهر گشت و هنگامیکه مرا در مقابل خود یافت تا بناگوش سرخ شد و با تبسم زیبائی گفت :

هربرت . . . . !

من نفسم بکلی نامرتب شده کلمات از ذهنم میگریخت و با محبت و تحسین و در عین حال ناراحتی به چهره او مینگریستم

جین از مشاهده چهره ناراحت و حرکات دست و صورت من خنده ملیحی کرد و گفت :

چرا بلا تکلیف در آستانه در ایستاده ای ؟ داخل شو . . !

لحن محبت آمیز اوقوت قلبی بمن داد و بدنبال او وارد شدم لباسی ساده و زیبا بتن داشت و همچون کبکی در کنار من میخرامید، یکبار دیگر به چهره او نگاه کردم و نگاه ما با هم مصادف شد، جین با لبخندی گفت:

می بینم چشمان تو خسته ولی راضی بنظر می آیند گویا زیاد مجذوب چهره دخترک پا برهنه دهاتی بوده ای ؟

در حالیکه با اشاره او بروی صندلی راحتی می نشتم گفتم:

اشتباه میکنی… من تمام این مدت در تابلو نقاشی چهره ترا دیده ام هر بار که به تابلو نگاه میکنم چهره دخترک دهاتی بیش از چند لحظه نمیپاید و بتدریج چهره تو ظاهر شده جای آنرا میگیرد

از روی بی اعتقادی مثل اینکه حرف مرا باور نکرده باشد تبسمی کرد و گفت :

مراهم سروپا برهنه در تابلو می بینی ؟

: نه!.. همیشه با آن لباس مخمل مشگی و خوش برش در نظرم مجسم میشوی .

چند لحظه بسکوت گذشت و جین سیگاری آتش زد و گفت:

: هر برت. هنگامی که تو درد که آن پیر مرد عتیقه فروش دقایق متمادی به وضع غریبی مجذوب تماشای آن تابلو دخترک دهاتی بودی من نیز در آن میانه مجذوب چهره تو بودم نمیدانم منظور مرا میفهمی یا نه؟ من از پشت شیشه مغازه به چهره تو مینگریستم چهره ای که به تمام معنی مجذوب زیبایی بود. آن اعجاب و جذبه ای که از یافتن یک منبع زیبائی نادر و گمنام در چهره تو منعکس شده بود مرا نیز بسختی مجذوب کرده بود. من تابلو نقاشی را نمیتوانستم ببینم ولی انعکاس زیبائی آنرا در چهره تو میدیدم و کمتر از تولذت نمیبردم .

من با خنده گفتم با این حساب تو خیلی از من شجاع تری من از ترس مجروح شدن دل همیشه از زیبائیهای منجمد لذت میبرم؛ اینگونه زیبائی ها جز اینکه به تمام معنی تسلیم چشمان مشتاق و عواطف و احساسات سوزان ما باشند کاری نمیتوانند بکنند ولی زیبائی را در چهره ای جاندار تشخیص دادن و سپس بی محابا بسوی آن نزدیک شدن اندکی شهامت میخواهد.

: پس چگونه امشب باینجا آمدی …. شاید زیبائی مرا نیز زیبائی منجمد می پنداری؟

تا قبل از آمدن باینجا تو برای من زیبائی منجمد بودی چون همانطور که گفتم چهره تو با دخترک دهاتی در هم رفته بود و من حقیقه بین آندو نمیتوانستم تفاوتی بگذارم !

….! ویسکی

من سر خود را بعلامت موافقت تکان دادم و جین برخاسته بطرف بارخانگی زیبا و کوچکی که در گوشه اطاق قرار داشت نزدیک شد.

من برای اولین بار با دقت باطراف خودنگاه کردم . آپارتمان در منتهای زیبائی و سلیقه تزئین شده و از طبع مشکل پسند صاحب آن خبر میداد. از زیر سیگاری چینی روی میز تا مجسمه عاج روی بخاری مرمر، همه چیز بجای خود قرار داشت و نگاه من آزادانه بر روی همه آنها میلغزید و لذت میداد

جین با دو گیلاس ویسکی برگشت و من هنگامی که به چهره او خیره شدم در دل اقرار کردم آنچه در این آپارتمان مجلل وجود داشت جز زیبایی نبود .

***

نیمه شب گذشته بود که من از جا برخاستم در تمام این مدت ما آزادانه و بی ریا صحبت کرده بودیم ولی حال که من میخواستم از او تشکر کرده خدا حافظی کنم کلمات بجای خود نمی نشستند

دستان خود را با بیقراری و ناراحتی بهم مالیده در حالیکه رنگم قدری تغییر کرده بود بسختی نفسی کشیده گفتم:

: من ….. من هفته دیگر هم اینجا خواهم آمد…..

سپس قیافه ای جدی و منتظر بخود گرفتم بطوریکه خودم نیز حس کردم خیلی مضحک جلوه میکنم جین نگاهی بچهره من افکند و در حالیکه برحست از خنده خوداری میکرد بوضع طعنه آمیزی گفت:

شهامت عجیبی بخرج دادی و به تنهایی این جمله را تمام کردی. سپس مرا بطرف در هدایت کرد در آستانه اطاق یکبار دیگر برگشته با احترام سری فرود آوردم و خارج شدم در به آهستگی از پشت سرم بسته شد و من دو قدم بسوی آسانسور برداشتم ولی ناگهان برگشتم و زنگ آپارتمان جین را بصدا در آوردم بلافاصله در باز شد و جین در حالیکه سعی میکرد خود را متعجب جلوه دهد گفت:

حتما چیزی را فراموش کرده ای؟

بآرامی و معصومیت سر خود را به علامت تصدیق تکان دادم و ناگهان او را در آغوش کشیده سروصورتش را دیوانه وار غرق بوسیه ساختم بیمقاومت همچون کبوتری زیبا تسلیم بازوان من شد و در حالیکه سرش را بسینه من گذارده بود با صدائی خفیف و شیرین گفت:

: میدانستم بر میگردی … میدانستم بر میگردی

یکبار دیگر لبان او را بوسیدم سپس با عجله برگشته از مقابل او گریختم.

هنگامی که بمنزل رسیدم خیس عرق بودم، آنشب را تا صبح در رختخواب میغلطیدم مثل اینکه گلی وحشی و ناشناس را بوئیده باشم سرم گیج میرفت و سستی و رخوت مطبوعی در خود حس میکردم .

تابلو دخترک دهاتی که در انتهای اطاق قرار داشت هر لحظه جان گرفته بمن نزدیک میشد و بتدریج چهره جین جای آنرا میگرفت من حیرت زده و مضطرب از جا پریده چراغ را روشن میکردم و همه اشباح وصور خیالی میگریختند و تصویر دخترک دهاتی که با تبسم اشتیاق آمیز خود بقوس قزح مینگریست در جای همیشگی خود قرار داشت .

سرانجام بخوابی عمیق فرو رفتم در عالم بین خواب و بیداری یکبار دیگر تابلو دخترک دهاتی جان گرفت و بمن نزدیک شد و پس از چند لحظه شبح «جین» بالباس مخمل چسبان و خوش برش مشگی جای آنرا گرفت. من با هستگی بطرف او رفتم آنقدر نزدیک شده بودم که نفس گرم و معطر او ر احس میکردم بازوان خود ر امشتاقانه از هم گشوده در آغوشش کشیدم ولی ناگهان جین در آغوش من به ببری هیبت آور و در عین حال زیبا و خوش خوش خط و خال تبدیل شد !

من در عین اینکه وحشت تا مغز استخوانم اثر کرده بود از در آغوش کشیدن ماده ببر زیبا لذتی وحشیانه میبردم، پوست او همچون مخمل مشگی، نرم و لطیف و مطبوع بود و عجب اینکه ماده ببر زیبا همچون موجودی انسانی ابراز محبت مرا پاسخ میگفت و من در عین حال از وحشت و شعف هر دو میلرزیدم .

نمیدانم چقدر این معانقه طول کشید غفله ببر وحشی در حالیکه مرا در آغوش داشت زخمی منکر بمن زد. در یک لحظه اطاق را خون فرا گرفت و بسرعت همه جا را پر کرد و ببر را در خود فرو برد . من مجروح از اطاق بیرون آمدم بوضع خفیفی می لنگیدم و حس میکردم عنصری از وجودم کم شده است ولی نمیدانستم چیست.

نمیتوانستم آرزو کنم و نمیتوانستم لذت ببرم بتدریج ابری مرا در هم گرفت و همه چیز محوشد.

من بی آنکه از خواب بیدار شوم سه بار پشت سر هم این خواب وحشتناک را دیدم و سرانجام وقتی چشم گشودم آفتاب همه جا را فرا گرفته بود .

غلطی زده به آهستگی در رختخواب نشستم با اینکه خواب و حشتناکی بود ابدا در خود احساس ناراحتی نمیکردم از فکر اینکه دیر شده است و تلی از ظرف چرک و نشسته بر روی هم انبار شده در انتظار من است ، احساس کراهتی در خود کردم و ناگهان تصمیم گرفتم آن روز را سر کار نروم به آرامی مجدد بر روی تخت در از کشیده بخواب رفتم .

تقریباً تمام روز را خوابیدم و نزدیک غروب از خواب برخاسته دوشی گرفتم و از خانه بیرون آمدم برای اولین بار خود را سبک روح و خوشبو حس میکردم دیگر بوی زهم نمیدادم و دستانم از اثر آب جوش و صابون ظرف شوئی نمیسوخت در رستوران فرانسوی تمیزی که در خیابان سوم و کوچه ۵۷ قرار دارد شام مفصلی خوردم و مخصوصاً سه چهار بشقاب را بی جهت کثیف کردم که از همکار ناشناس ظرف شوی خود، دوستانه انتقامی کشیده باشم .

بعد از همه اینها پای خود را به روی پا انداخته با آرامش خاطری که از خوردن غذائی لذیذ و کامل در انسان تولید میشود و سیگاری آتش زدم و بنوشیدن فنجان قهوه داغ و خوشبوئی که روی میزم قرار داشت مشغول شدم .

شب خنک و زیبائی بود و من در گوشه رستوران خلوت از زیبائی آرامش بخش و در عین حال اسرار آمیز شب بی ریا لذت میبردم، درک زیبائی شب هیچ تلاشی نمیخواهد عطر شب در ذرات هو ا موج میزند و استنشاق آن هیچ زحمتی ندارد منتها ما اغلب روحاً زکام هستیم و عطر خوشبوی شب را نمیتوانیم درک کنیم .

***

ناگهان بفکر جین افتادم و آن آرامش لذت بخش در یک لحظه از دست رفت قلبم بسختی شروع بتپیدن کرد شوق دیدار او طوری مرا تحریک کرده بود که نتوانستم خودداری کنم با عجله از رستوران خارج شدم و ساعتی بعد خود را در مقابل آپارتمان او یافتم و بی تأمل زنگ را به صدا در آوردم

پس از چند لحظه جین در آستانه در ظاهر شد گوئی انتظار مرا داشت تبسمی خفیف بر لبانش نقش بست و بالحنی طعنه آمیز گفت:

هفته چه زود گذشت

من این طعنه را بجان خریدم و بدنبال او وارد اطاق شدم. جین دو قدم جلوتر از من میرفت ناگهان برگشت و چهره ما مقابل یکدیگر قرار گرفت

هربرت این بار چه چیز را فراموش کرده ای؟

من بدون حرف او را در آغوش کشیده و چهره اش را غرق بوسه کردم سپس در کنار یکدیگر نشستیم

من برای چند لحظه سر زیبای او رابین دو دست گرفته در چشمانش خیره شدم و اندک اندک رنگم پریده پیشانیم را عرق فرا گرفت.

جین با حیرت خود را کنار کشیده گفت:

هربرت چرا اینطور تغییر حالت دادی؟

من در حالیکه دست سفید و خوش ترکیب او را در دست داشتم خواب عجیب و ترسناک شب قبل خود را برای او گفتم و بی آنکه متوجه باشم آنرا بی کم و زیاد سه بار تکرار کردم .

چرا سه بار خواب خود را تکرار کردی؟

چون آنرا سه بار خواب دیدم .

جین نگاهی عجیب بصورت من افکند و از کنار من برخاسته با طاق دیگر رفت و هنگامی که برگشت همان لباس مخمل مشکی را پوشیده بود و بیش از هر وقت زیبا و هوس انگیز بنظر میرسید. به چهره مشتاق و در عین حال گرفته من خیره شد و گفت :

هربرت امشب ببر زیبا ترا بعیش و مستی دعوت میکند . سپس دست بدست یکدیگر داده از آپارتمان خارج شدیم.

شنبه شب بود و میدانی شنبه شب در نیویورک غیر از سایر شب ها است نیویورکی های زحمت کش و عجول انتقام یک هفته کاروز حمت و دوندگی را از شنبه شب میکشند و ساعته صبح بخانه میروند که تمام روز یکشنبه را بخوابند و خستگی شنبه شب را جبران کنند.

آن شب را تا نزدیکی صبح در یکی از کلوب های شبانه معروف نیویورک بعیش و پایکوبی گذراندیم و من در سرخی شراب، خواب خونین خود را بالمره فراموش کرده از غم و حسرت شیرین انتقام کشیدم.

هنگامی که رستورن را ترک میکردیم جین دسته اسکناسی بروی میز افکند و من با اینکه نیسه مست بودم از فکر اینکه زنی جور مرا کشیده خرجم را میداد شرم و خجالت غریبی در خود حس میکردم .

این غرور مردی را ما از پدران غار نشین خود بارث برده ایم و بلا استثناء در هر کدام از ما کم و بیش وجود دارد گاه زبانه میکشد و گاه به پستی ولی هیچوقت خاموش نمیشود.

ما مردها از متکفل بودن چه مشروع چه نامشروع لذت میبریم ، میخواهیم برای محبوبه خود بهترین هدایا را فراهم کنیم و هر چه خوب است در قدم های او بریزیم از حمایت کردن جنس لطیف و خرج کردن در راه او لذت میبریم با اینکه میدانیم اغلب و فادار نیستند و برای دوشیدن ما برویمان لبخند میزنند .

ولی وقتی ماجرا بعکس شد و جنس خشن خود را تحت تکفل نازکدلی جنس لطیف یافت مثل این است که چیزی ذیقیمت را از کف داده با شد و این همان غرور و حمیت مردی است.

ولی این غرور و حمیت غیر قابل ابتیاع نیست و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم .

از کلوب ورسای به اطاق نیمه تاریک و مرطوب خود برگشتن چندان مطلوب نبود و من حتی در عالم مستی هم این تفاوت غم انگیز را حس میکردم و بین آغوش گرم جین و آپارتمان مجلل او با اطاق سرد و تختخواب فنر در رفته خود دوتای اول را انتخاب کردم و ٢۴ ساعت بعد هنگامی که در آغوش جین بخود آمدم ابدا از انتخاب خود ناراضی نبودم !

اندام مرمری و هوس انگیز جین و بوسه های آتشین او زنگ حسرت و محرومیت را بالمره از وجود من زدوده زمان و مکان معنی خود را برایم از دست داده بود

***

پس از ۶ هفته شغل ظرف شوئی و اطاق کهنه من در آپارتمان مخروبه کوچه ١۶۵ جز خاطره ای فراموش شده و ناچیز نبود و جین همچون کسی که جواهری ذیقیمت را بین خاکرو به یافته باشد بهیچ قیمتی حاضر نبود مرا از کف بدهد .

جین ۳۲ سال داشت و شوهر تگزاسی او که سال قبل در حادثه اتومبیل کشته شده ثروتی هنگفت برای او به جا گذاشته بود .

دو هفته بعد به کالیفرنیا پرواز کردیم و تمام تابستان و نیمی از پائیز را در آن سرزمین زیبا و سرسبز گذراندیم .

جین در رانندگی مهارتی داشت و با ماشین سرگشاده قرمز و زیبائی که در لوس آنجلس خریدیم همه این ایالت زیبا را زیر پا گذاردیم .

روزها را در جاده های زیبا و سبز و بی انتهای کالیفرنیا در کنار یکدیگر میراندیم و شبها را در کلبه های زیبا و تمیزی که در سراسر آمریکا باسم «کابین» معروفند بسر میبردیم .

مناظر زیبایی که بیش از چند لحظه در خاطر ما نقش نمی بست کلبه های تمیزی که ما را یکشب در خود میپذیرفت ، ملافه های سفید و تمیز و خنکی که فقط چند ساعت ما را بخود راه میداد، قیافه های ناشناسی که فقط یک لحظه در نظر ما نقش میبست همگی احساساتی نشئه بخش و دلپذیر در ما میگذاشت

هنگامی که نیمه شب در دهکده ای سرسبز در کلبه ای ناشناس فرود می آمدیم و جین خود را در آغوش من می افکند گوئی برای اولین بار بود که او را بسینه میفشردم، بهمین سبب هیچوقت از بوسیدن و در آغوش کشیدن او احساس خستگی نمیکردم .

شاید خاصیت مسافرت این است وقتی محبوبه همیشگی و قدیمی خود را که سالها در آغوش کشیده اید بشهری دوریا نزدیک میبرید و آنجا او را در آغوش میکشید بوسه او ولبهای او طعم دیگری میدهد .

در چمن های دلفریب و سبز و خرم یا در کنار دریاچه ای کوچک و گمنام ماشین را پارک کرده ساعتها بروی سبزه ها در از میکشیدیم و ساندویچی سرد و بدنبال آن صدها بوسه گرم غذای جسم و جان ما را تشکیل میداد.

کشش و جذبه ای سوزان و جنون آمیز بین من و جین بوجود آمده همچون شعله ای هر لحظه زبان میکشید .

لحظاتی بود که در آغوش جین چنان غرق لذت و شعف میشدم که قدرت آرزو کردن از من سلب میشد .

اواخر پائیز به نیویورک برگشتیم و پس از یک هفته به فلوریدا پرواز کردیم؛ در همین هتل کازابلانکا در همین نقطه ای که من اکنون این داستان را برای تو تعریف میکنم شبهای مهتابی ساعت ها با جین در عالمی نیمه رؤیایی به زمزمه نسیم و امواج آتلانتیک گوش داده ام

احمد ما از گذشته لذت میبریم چون نطفه گذشته بسته شده و هیچکس نمیتواند آنرا تغییر دهد. ما تلخی امیدهای به نومیدی پیوسته را که در گذشته روی داده است بالذت تحمل میکنیم، چون بی آنکه خود متوجه باشیم میدانیم هر چه هست گذشته و همچون نقشی بر سنگ کنده شده و هیچ قدرتی نمیتواند آنرا تغییر دهد؛ فرق آینده و گذشته همین است.

امیدهای برآورده شده و رنج ها و لذات گذشته همگی جای خود را در خاطره ما باز کرده اند و ما باطمینان و بدون اضطراب به آنها فکر میکنیم چون موافق میل یا بر خلاف میل ما واقع شده و همچون سنگ هایی که در بنای ساختمانی به کار روند در بنای خاطرات ما جای خود را باز کرده اند ولی تنها آینده است که با بیم و امید و اضطراب سرشته شده و لذتی که از تصور آینده دست میدهد همیشه با اضطراب آمیخته است چون مبهم است.

سه ماه زمستان را که نیویورکی ها در برف و سرما و دود و مه غوطه میخورند من در آفتاب فلوریدا جسم و جان را یکجا تسلیم جین کرده جز آغوش گرم او مأمنی نمی جستم .

طی ۴٨ هفته آینده، ۴٨ ایالت آمریکا را با هواپیما و اتومبیل و ترن و حتی دو چرخه زیر پا گذاشتیم و در هر شهری بیش از یک روز نماندیم. شاید بنظرت عجیب بیاید ولی غیر از دو هفته اول که جین سرما خوردگی شدیدی پیدا کرد و مجبوراً در واشنگتن ماندیم، در زیر هیچ سقفی بیش از یکشب بسر نبردیم !

درست ۵۰ هفته بعد خود را دوباره در میامی (فلوریدا) یافتیم هیچ چیز فرق نکرده بود آفتاب بهمان دلپذیری و درختان نخل بهمان زیبائی و فریبندگی و بوسه های جین بهمان نشئه بخشی سابق بود .

از آنجا به هاوانا پرواز کردیم. این عروس زیبا جزیره کوبا از آن شهرهاست که در آن فقر و ثروت و عیش و مذلت در کنار یکدیگر قرار گرفته اند و گاه در هم رفته سایه روشن و زشت و زیبای عجیبی به وجود می آورند .

زن و شراب و موزیک را از این شهر بگیر قبرستانی خاموش و وحشتناک خواهد شد

نیمه شب هنگامی که از کنار کاباره ای گمنام و نیمه روشن میگذری نوای شهوت انگیز و زیبای رومبا و دخترکی که بروی صحنه «رقص مار» میکند همچون آهن ربایی که قطعه ای آهن را بخود جذب نماید ترا بدرون میکشد و شراب ارغوانی نیز بکمک آمده وقتی چشم میگشائی سپیده صبح در آستانه میخانه لبخند میزند .

یک ماه در هاوانا ماندیم و آنچه میخانه بود زیر پا گذاشتیم شراب و رقص و بوسه های جین غذای جسم و جان من بود و حتی یکبار هم دلم را نزد گوئی جین سرمایه ای جاودانی از زیبائی و عشق و جذبه داشت و من هر چه از این چشمه مینوشیدم سیراب نمیشدم .

شبی که قرار بود فردای آن از هاوانا به نیویورک پرواز کنیم من باز آن خواب مخوف «ببر» و دریای خون را دیدم و چنان وحشت مرا فرا گرفت که حتی در خواب هم سوزش آن زخم منکر و نامرئی را حس کردم و از خواب پریدم بدنم را عرق فرا گرفته و بسختی میلرزیدم، جین همچون فرشته ای در کنار من بخواب رفته دستش به طرزی زیبا و بچگانه بروی پیشانیش قرار داشت ملافه سفید و خوشبو فقط نیمی از بدن هوس انگیز و سینه خوش تراش او را پوشانیده بود، مهتاب از پنجره به درون میتابید و جین با چهره معصوم و آرام خود در زیر نورماه بهمه چیز شباهت داشت جز به ماده ببری خونخوار و بی رحم .

***

به نیویورک برگشتیم و این شهر مخوف و عظیم ده میلیونی همچون دریائی که قطره ای باران ناچیز را بخود کشد ما را بلعید. شهرهای بزرگ با همه رنج و مشقتشان کشش و جذبه غریبی دارند و اگر در شهرهایی امثال نیویورک یا لندن و پاریس زندگی کرده باشی مقصود مرا خوب میفهمی

این نیویورکی ها هیچکدام از شهر خود راضی نیستند و همه از زندگی پر عجله و پرشر و شور سروصدای ساب وی، غلغله «برادوی» و دو دکارخانجات مینالند و در پی فرصتی میگردند که از این شهر گریخته در گوشه ای خلوت چند صباحی با فراغ بال بسر برند ولی هنوز چند روزی نگذشته آن عشق و جذبه در نهادشان زبانه میکشد و سرو پا برهنه به شهر عظیم یا بقول خودشان به Big Town) باز میگردند و با عشق و شهوت غریبی دو د زغال سنگ و هوای مرطوب را بلعیده و در غلغله ساب وی و غرش ترن و غوغای شهر محو میشوند. شهرهای عظیم قوه هیپنوتیزم عجیبی دارند و هیچکس نمیتواند آنرا انکار کند .

هنگامی که به نیویورک بازگشتیم آپارتمان زیبا و مجلل جین مثل همیشه برای پذیرائی ما آماده بود و تمام فصل زمستان را بآرامی و سکون گذراندیم .

من جزء لا ینفک زندگی جین شده بودم و حرارت بدن من باو جان میداد و وقتی دستهای سفید و لطیف او را در دست میگرفتم سرخی مطبوعی در چهره اش میدوید و تبسمی شیرین دندانهای صدفیش را هویدا میساخت و هنگامی که همچون پرنده ای زیبا در آغوش من بود گاه بی مقدمه در دامن من می نشست و میگفت :

: هر برت… فراموش مکن پس از من به دیگری تعلق نخواهی داشت

و پس از گفتن این جمله معترضه مجدداً خود را در آغوش من می افکند و تلخی این جمله کوتاه را با شیرینی بوسه ای طولانی تلافی میکرد.

اواسط بهار بود که جین بسختی بیمار شد و یک ماه نتوانست از خانه خارج شود و من تقریباً تمام مدت را در بالین او بسر برده یک لحظه از او دور نشدم جین در خواب هذیان میگفت و مرا صدا میکرد وتنها هنگامی که دستهای مرا در دست سوزان خود داشت بخوابی راحت و عمیق فرو میرفت

یکی از شبها هنگامی که طبق معمول بدستور پزشک دوای خواب آوری به او دادم بتدریج چشمانش بسته شد و بخواب رفت .

من با ملایمت روی او را پوشانده با نوک پا از اطاق خارج شدم .

سرشب بود و نسیم ملایمی از پنجره بدرون میوزید و بوی خوش برگ تازه بمشام میزد من کنار پنجره نشسته خیابان و رهگذران را تماشا میکردم؛ زن و مرد دست در دست یکدیگر افکنده بدنبال عیش و شادی میرفتند یا اقلا بنظر من اینطور می آمد. چراغ های سبز و قرمز رانندگی در دو طرف خیابان هر چند ثانیه ای یکبار تغییر رنگ داده منظره ای بدیع بوجود می آورد .

از دور، چراغ سبز و قرمز میخانه ای ناشناس سوسو میزد و من ناگهان میل شدیدی بمشروب در خود حس کردم. فکر اینکه در روی صندلی متحرک و دایره ای بار نشسته بگیلاس مشروب مقابل خود خیره شوم حال سکون و آرامش لذت بخشی در من ایجاد میکرد میدانستم جین تا چند ساعت دیگر بیدار نخواهد شد و این خود فرصتی کافی بمن میداد که در پشت بار تجدید قوائی کرده باز گردم .

به آهستگی در را باز کرده و با آسانسور پائین آمدم، چند دقیقه بعد در پشت بار نشسته همانطور که میخواستم بگیلاس ویسکی مقابل خود خیره بودم .

برای چشمان کنجکاو و دلهای حساس بهتر از میخانه های آمریکائی محلی نمیتوان یافت. تفرس در قیافه های مختلف و ناشناسی که در پشت بار در کنار یکدیگر نشسته بی خبر از همدیگر باغم و تنهایی نبردی دارند آدمی را بتفکر و امیدارد؛ همسایه دست راست من گیلاس و رموتی مقابل خود گذاشته چنان با شوق و شعف بآن خیره شده بود که گوئی معشوقه از دست رفته را باز یافته است !

هر چند لحظه یکبار با ملایمت گیلاس را بلبان خود نزدیک کرده فقط لبان خود را تر میکرد و باز با احتیاط آنرا بروی میز گذارده با چشم و ابرو با آن عشق میورزید !

در کنار او مرد کوچک اندام و خوش لباسی نشسته بود، این یکی بر خلاف همسایه عاشق پیشه خود همچون عاشقی که از محبوبه زده شده ولی هنوز بهتر از او گیر نیاورده است که یکباره دل بر گیرد و با دلبر تازه در آویزد با کراهت مضحکی یک ورى بگیلاس مشروب خیره خیره مینگریست و ناگهان آنرا از روی میز میربود و لا جرعه سر میکشید و مجدداً از میخانه چی مدد میطلبید !

در انتهای میخانه پیرزنی لاغر و خوش قیافه نشسته بود این یکی با لذت و حیرت گیلاس مشروب ر ا ور انداز میکرد و آهسته انگشتان استخوانی و بی گوشت خود را نزدیک می آورد ولی گوئی میترسید آنرا لمس کند

من این مشاهدات را پس از نوشیدن چند گیلاس ویسکی شروع کردم و گرنه تماشای مستان در حال هشیاری لذتی نمیدهد .

در حالیکه رخوت مطبوع و لذت بخشی در خود حس میکردم و سرم به آهستگی بسینه خم شده بود و بزمین مینگریستم ، بطرف راست خود برگشتم، یک جفت پای خوش تراش و هوس انگیز در کنار پای من قرار داشت و با بی اعتنائی نوسان میخورد

در عالم مستی گاه آدمی خیلی نکته سنج و زیبا پرست میشود من میتوانستم در یک لحظه به چهره صاحب آن پای زیبا نگاه کنم ولی اینکار را نکردم. من میدانستم در انتهای این یک جفت پای خوش ترکیب بدنی زیبا و بروی آن بدن زیبا سری زیباتر قرار دارد ولی نمیخواستم عجله کنم میخواستم لذت تماشای آنرا همچون گیلاس شرابی لذید که جرعه جرعه بسر کشند بتدریج درک کنم !

نگاه مشتاق من به آهستگی از روی ساق پای زیبای ناشناس بطرف بالا لغزید و اندک اندک اندام خوش ترکیب و سینه برجسته و نیمه عریان او در مقابل دیدگانم قرار گرفت و سرانجام به چهره او خیره شدم؛ چشمانی درشت و وسوسه انگیز داشت و او نیز مرا مینگریست .

در اثر مشروب حجب و حیائی که مخصوص جنس لطیف است از چهره اش رخت بربسته سرخی خفیفی جای آنرا گرفته بود و وقتی مرا متوجه خود دید با صدائی که در اثر مشروب سنگین و منقطع بود گفت:

سلام خوش تیپ!

من بیش از یکسال بود که تقریبا فراموش کرده بودم به چهره ای غیر از چهره جین نگاه کنم و عشق و محبت بین ماطوری شدید و سنگین بود که اصولا اگر چهره زیبائی هم در سر راه قرار میگرفت در خاطره نقش نمی بست و همچون جای پایی در رگبار بسرعت محو میشد ولی آنشب مثل اینکه همه چیز فرق کرده بود

ما مردها گاه خیلی دله هستیم و عجیب است که در اغلب موارد، جنس لطیف این پست طبعی را می پسندد و به وسائل مختلف تشویق میکند .

من جین را با همه زیبائی و وفاداری و پاکدلی فراموش کردم و آغوش سیلویا آن دختر هر جائی را به آغوش او ترجیح دادم .

آن شب هنگامی که بخانه رسیدم نیمه شب میگذشت و جین در اثر داروی مسکن و خواب آور همچون کودکی شیر خوار بخواب ناز رفته بود به آهستگی از کنار تخت او گذشته به اطاق خود رفتم .

سه شب آینده نیز بلا انقطاع بدیدن سیلویا رفتم و هربار قبل از رفتن با بی رحمی داروی خواب آور را چند قطره زیادتر از مقدار لازم در استکان جین چکاندم. ظاهرا بهانه من این بود که او به راحتی بخوابد ولی در حقیقت میخواستم تا صبح در آغوش سیلویا بی مزاحم بسر برم .

هر بار که از نزد سیلویا باز میگشتم خود را آلوده تر، گناهکارتر و نفرت انگیزتر می یافتم ولی غریب این بود که این آلودگی و گناهکاری لذتی عجیب و وحشیانه بمن میداد. همچون کودکی غنی و ناز پرورده که از شکلات و شیرینی دلش زده شده دور از چشم پرستار قطعه ای نان بیات را با حرص و ولع ببلعد من این چند شب را در آغوش سیلویا بعیش و مستی گذراندم .

جین اندک اندک بهبودی یافت و پس از چند هفته برای اولین بار بروی تختخواب او خم شدم و لبان پریده رنگ و ناز کشرا بوسیدم. جین با حیرت نگاهی مملو از سوءظن به چهره من افکند و به آهستگی مرا از خود دور کرد و بروی تخت دراز کشیده چهره اش را با دو دست پوشانید.

من از حساسیت او سراپا بلرزه در آمدم. گوئی حس کرده بود لبان من طی این مدت با لبانی غریبه و ناشناس آشنا شده است .

سه روز بعد تب او بکلی قطع شد و توانست برای ساعتی با من از منزل بیرون بیاید ولی پریدگی رنگ و ضعف او هنوز باقی بود به تجویز دکتر قرار شد برای دو هفته به فلوریدا برویم .

جین در آخرین لحظه عقیده خود را عوض کرد و تصمیم گرفت تنها به فلوریدا برود .

من ظاهراً با او مخالفت کردم ولی در باطن چندان ناراضی نبودم. جین در هر حال از آن من بود و طی دو هفته غیبت او، سیلویا مرا از وحشت تنهایی نجات میداد .

در فرودگاه هنگامی که چهره جین را بوسیدم همچون قطعه ای یخ بود با چشمان درشت و محزونش را بروی من دوخت و لبخندی محزون تر بر لبانش نقش بست و در حالیکه به زحمت از ریزش اشک جلو گیری میکرد برگشت و وارد هواپیما شد .

***

صبح روز بعد جین از میامی بمن تلفن کرد و من در حالیکه در آپارتمان او در روی مبل راحتی او سیلویا را در آغوش داشتم گوشی تلفن را برداشتم و با و اطمینان دادم که جسم و جان من باو تعلق دارد.

میدانی احمد آلوده شدن و لغزیدن در ابتدا سخت نفرت انگیز است بخصوص اگر وجدان بیدار یا لااقل نیمه بیداری داشته باشیم

ولی وقتی به آلودگی و فریب دادن و فریب خوردن عادت کردیم هر پستی و رذالتی بنظر آسان میآید عیناً نظیر شناگری که در روز ابری و سرد در کنار استخر ایستاده از جهیدن در آب سرد و خاکستری رنگ چندشش میشود ولی وقتی در آب جهید احساس سردی آن چند لحظه بیشتر نیست و بزودی عادت میکند

اغلب پستی ها و رذالتهای ما از همان لغزیدن بار اول سرچشمه میگیرد چون کراهت و وحشت از ابلیس را در ما میکشد !

هربرت در اینجا باز حرفش را قطع کرد و سیگاری آتش زد ..

سپیده صبح نزدیک بود و در اطراف ما پرنده پر نمیزد. امواج دریا که در اثر نزدیکی سپیده دم رنگ نقره ای زیبایی بخود گرفته بود با ملایمت ساحل را میلیسید و بی صدا باز میگشت درختان نخل شاخه های خود را تسلیم نسیم سحر گاه کرده گوئی خمیازه میکشیدند

هربرت همچون کودکی که عقده دلش باز شده باشد سرگذشت خود را تعریف میکرد و من گوش میدادم :

دو هفته تمام در غیبت جین با سیلویا به سر بردم و به دنبال دیو شهوت تا آنجا که طاقت جسم بود رفتم. مشروب و شهوت رانی وقتی زیاد ادامه پیدا کرد آدمی را خرفت ساخته و کند و لاقید بار می آورد … حساب وقت از کف بدر میرود . حواس پنجگانه و یالا اقل باقیمانده حواس پنجگانه سر جای خود است ولی بخوبی میتوان فهمید چیزی در این میانه مفقود است .

هنگامی که ظهر از خواب شهوت و مستی بر میخاستم و در آینه بچهره خویش مینگریستم نفرتی عجیب از خود در خود حس میکردم. اعضای صورت بجای همیشگی خود باقی بود ولی گوئی موئی پس و پیش شده و قیافه ابلیس جای آنرا گرفته بود .

در این مدت گاهگاه جین با تلفن از میامی با من صحبت میکرد ولی در صدایش نشاطی نبود و دیگر مثل سابق در گوش من طنین شادی نمی افکند .

آن شب با سیلویا چند میخانه را زیر پا گذاشته مست و لا یعقل نیمه شب بخانه باز گشتیم متصدی آسانسور را مثل همیشه با اسکناسی درشت قفل بر دهان زده بودم و میدانستم بیم رسوائی در میان نخواهد بود.

سیلویا در آغوش من بود و لبان گوشتالو و شهوت انگیزش بروی لبان من قرار داشت. بوی انگور ترشیده و سیگار از دهان او به مشامم میزد ولی آنقدر سست و مست بود که نمیتوانستم او را از خود دور کنم .

سیلویا در حال مستی شعر مبتذلی را زمزمه میکرد و گاه کلمات از یادش میرفت و از من مدد میخواست .

چهره من بطرف در قرار داشت و در عالمی بین خواب و بیداری بسر میبردم و نور ملایم اطاق حال تهوعی در من ایجاد کرده بود .

ناگهان در باز شد و جین در حالیکه جامه دانی کوچک بدست داشت در آستانه ظاهر گشت .

من بسرعت برق از جا جهیده بروی تخت نشستم مستی بکلی از سرم پریده و سرا پا میلرزیدم – جین همچون شبحی که از قبرستان گریخته باشد رنگش مهتابی بود و دماغش تیر کشیده لبانش میلرزید .

برای یک لحظه به سیلویا که همچون سگی ولگرد و شرمگین در گوشه اطاق بدیوار چسبیده بود نگاهی افکند و مجددا بی آنکه کلمه ای بر زبان راند بروی من خیره شد

چنان میلرزیدم که دندان هایم بهم میخورد. نگاه تحقیر آمیز جین تا مغز استخوانم اثر کرده بود و بوی عفونت روح آلوده خود را به خوبی استشمام میکردم. شاید خیال کنی اغراق میگویم ولی سوگند میخورم بوی عفونت روح آلوده خود را حس میکردم .

جین یکبار دیگر بچهره من نگاه کرد ولی چشمانش همچون شیشه گرد گرفته و تار بود. همچون کسی که در خواب هیپنوتیزمی حرکت کند به آهستگی از کیف خود هفت تیر سیاه و ظریفی بیرون کشید به روی من آتش کرد .

من سوزش گلوله را در بازوی راست خود حس کردم و از درد بخود پیچیدم و با صورت بروی زمین افتادم درد شدید بود ولی من شاید عمداً با صورت بزمین در غلطیدم چون طاقت نگاه وحشتناک و چشمان بی نور جین را نداشتم…. مجدداً صدای تیر بلند شد و من دیگر چیزی نفهمیدم .

***

هنگامی که در بیمارستان بهوش آمدم بازوی راست و نیمی از بدنم در اطراف ستون فقرات و لکن خاصره نوار پیچ شده و ضعف بیش از درد مرا رنج میداد .

دو روز بعد جسد جین را از رودخانه بیرون کشیدند. در وصیت نامه خود که ظاهر ایکسال قبل نوشته بود کلیه ثروت خود را به من بخشیده بود. دو هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی قبل از خروج جراح بیمارستان مرا به اطاق خود خواند و راز مخوف را با من در میان نهاد .

داستان دردناکی بود. گلوله دومی جین تصادفا به موضع مخصوصی از ستون فقرات من خورده بود و من دیگر مرد نبودم. موجودی بودم بین زن و مرد، موجوی که میخواهد ولی نمیتواند از جنس مخالف تمتع برگیرد و هیچ قدرتی در طب نمیتوانست این قدرت را بمن عودت دهد

دکتر بیمارستان با ملاطفت و مهربانی پدرانه ای دست بشانه من گذارده و این را از دردناک را آهسته در گوشم میخواند و من ناگهان به یاد رؤیای عجیب ماده ببر و زخم منکر و اطاق پر از خون افتادم. به آهستگی عرق پیشانی را پاک کرده از بیمارستان خارج شدم .

آلان بیش از 4 سال از آن تاریخ میگذرد. املاک و ثروت جین همگی به من رسیده است و بی محابا خرج میکنم

طی این مدت تمام اروپا و نیمی از آفریقا و آمریکای جنوبی را زیر پا گذارده ام ولی دیگر هیچ چیز مرا خوشحال نمیکند. هیچکس از سر من آگاه نیست و پزشک معالج من سال قبل در گذشت و این راز را با خود بگور برد .

از وقتی که من ناقص شده ام ده بار بیشتر مورد توجه جنس مخالف هستم و این طعنه طبیعت تا اعماق استخوان مرا میسوزاند، هنگامی که می بینم زیباروی ناشناسی برویم لبخند میزند و چشمان قشنگی با تحسین برویم خیره میشود و لبان مشتاقی برایم نیمه باز میماند قلبم از غم فشرده میشود و میخواهم سر بدیوار بکوبم ناگهان سوزش خورد کننده آن زخم نامرئی را دریک یک سلولهای بدن خود حس میکنم و میبینم . لغت نتوانستن در اینجا برای اظهار عجز من کافی نیست و کلمه ای قوی تر و سنگین تر میخواهد

عیناً نظیر تشنه سوخته ای که قدحی آب انگور بدستش دهند ولی دهانش بسته باشد و نتواند جرعه ای بنوشد و لبی تر کند

چند سال است نیمی از کره را زیر پا گذارده ام و مکرر از این قدح های آب انگور بمن ارزانی شده است ولی نتوانسته ام تمتعی برگیرم میبینم نمیتوانم جلو بروم و این محرومیت چنان وجودم را میسوزاند که عکس العمل آن به صورت خشونت به جنس مخالف در چهره و حرکاتم ظاهر میشود و تو خود شاهد دو منظره آن بودی

صدای هربرت بتدریج به پستی گرائید و در حالیکه ته سیگار را به تنه درخت نخل فشار میداد چند لحظه ساکت ماند سپس با دستمال عرق پیشانی را سترد .

هوا روشن شده بود و تنها ستاره قطبی در آسمان میدرخشید .

هربرت از جا برخاست و نفسی عمیق و طولانی کشید… شاید میکوشید آتش درون را با نسیم خنک صبحگاهان اندکی تخفیف دهد. چند لحظه به چهره یکدیگر نگاه کردیم و من به خوبی دیدم اشک در چشمانش حلقه زده است. ناگهان با یک حرکت سریع برگشت وبی آنکه خداحافظی کند بسوی هتل خود راه افتاد. سرش بسینه خم شده بود و گاه نامرتب قدم بر میداشت. من تا آنجا که میسر بود او را با چشم دنبال کردم و اندکی بعد به هتل خود رفته تمام روز را خوابیدم و همان شب با هواپیما به نیویورک برگشتم

نقطه
Logo