داستان قوس قزح – دز آشوب

آن روز آفتابی بهار، عباس کت امریکائی مستعملش را روی دست انداخته سلانه سلانه بطرف خیابان شاهرضا میرفت. باران شب قبل سر و صورت طبیعت را حسابی شسته و بوی رطوبت مطبوعی به مشام میخورد. طبیعت حقیقتا لبخند میزد و حتی شیرهای منجمد و بد اخم کنار بانک ملی هم شسته رفته جلوه میکردند و تبسمی نامرئی و دوستانه در چهره سنگی و بی احساساتشان بنظر میرسید !

عباس در حالیکه بی خیال از پشت نرده های کنسولگری آمریکا میگذشت ناگهان چشمش به چهره زیبای ژانت یکی از کارمندان کنسولگری افتاد و بی اختیار لرزید. دخترک در حالیکه لباس سینه باز و خوش برشی بتن داشت و دسته ای از اوراق مختلفه را بدست گرفته بود خرامان خرامان از پشت شمشادهای بلند گذشته به اطاق یکی از کارمندان رفت

عباس بقدر چند دقیقه در پشت نرده ها ایستاد و با علاقمندی بطرفی که دخترک رفته بود خیره شد؛ سپس آهسته آهسته در حالیکه یک بیت از اشعار صائب را زیر لب زمزمه میکرد رو به خیابان شاهرضا براه افتاد.

عباس جو انکی بود شیرازی ۲۸ ساله آبله رو لوطی منش، خوش اندام و پاکدل تحصیلاتش در حدود شش ابتدائی بود و چند سالی در آبادان نزد انگلیس ها کار کرده به زبان انگلیسی آشنائی داشت. روی هم رفته از روشنفکران محله بشمار میرفت و شب ها وقتی با بروبچه ها در عرق فروشی سر کوچه جمع میشد و چتول عرق را روی میز میگذاشت و گیلاسی میزد اطلاعاتش در باره بمب اتم و بمب ئیدروژن و زندگی خصوصی چرچیل از همه زیادتر بود !

***

آن شب وقتی عباس طبق معمول در عرق فروشی سرخیابان مولوی پنج سیری عرق را جلو گذاشته و با رفقا مشغول میگساری بود، ناگهان چهره زیبای دخترک با چشمان درشت و آبی و موهای طلائی و آن لباس سینه باز و خوش برش در نظرش مجسم شد و باز قلبش فروریخت، متفکرانه گیلاس عرق را سرکشید و با قاشق چوبی قدری لوبیای پخته مزه اش کرد و اسکناسی بروی میز انداخته بیرون آمد .

نسیم خنک و لذت بخش نیمه شب بهاری چهره داغ و گوش های شده او را نوازش میداد و عباس در حالیکه غرق خیال بود بی اراده در خیابان براه افتاد و ساعتی بعد خود را در کنار نرده های کنسولگری یافت !

پاسبان لاغر و سیاه چرده ای در گوشه خیابان بالا و پائین میرفت و با باطوم خود بازی میکرد میوه فروشی با چراغ زنبوری و پرنور خود میگذشت و شریکش و با آرامش خاطر مخصوص میوه ها را با دستمال چرک و مرطوبی که در دست داشت برق میانداخت و دو دانش آموز دبیرستانی که معلوم بود از سینما بر میگردند با صدای بلند درباره ماجراهای فیلم صحبت میکردند . عباس بآرامی چهره خود را به میله های سیاه و خنک نرده چسبانده از پشت شمشادهای بلند به نقطه ای که آنروز صبح چهره زیبا و دلفریب دخترک را دیده بود خیره شد.

صدای خیال انگیز سوسکهای شبانه بوضع یکنواختی بگوش میرسید، مرغ حقی برفراز شاخه ها مینالید و ماه بآرامی در گوشه آسمان میدرخشید

شب زیبایی بود از آن شبها که اصولا بهانه ای برای عاشق شدن لازم نیست و دل از مشکل پسندی و یاغیگری دست برداشته طوری پابه پای انسان راه می آید که نمیتوان باور کرد. عباس بیش از ده بار کوچه برلن و گوشه خیابان فردوسی را طی کرد و هنگامی که به خانه رسید سفیده صبح زده بود .

فردای آن روز نتوانست خودداری کند و با قلبی مشتاق و لرزان بپشت میله های کنسولگری پناه برد و با امیدواری عجیبی به انتظار زیارت چهره زیبای دخترک ایستاد و چند لحظه بعد تصادفاً دخترک با همان اندام زیبا و چهره جذاب و شرقی پسند، همچون کبکی خرامان از پشت شمشادها ظاهر شد و بطرف دیگر عمارت رفت عباس تا آنجا که میسر بود در چهره و اندام او خیره شد و سپس در حالیکه ابری از غم و اندوه چهره اش را فرا گرفته بود بسوی منزل راه افتاد

شب بعد و دو شب دیگر هم عباس تا دیر وقت در اطراف کنسولگری پرسه زد . خودش هم نمیدانست چرا اینکار را میکند ولی حس میکرد لذت عجیبی میبرد .

آن شب وقتی به منزل بر میگشت در اواسط خیابان مولوی به یکی از بستنی فروشیها داخل شد و پشت یکی از میزها نشست. کافه خلوت بود و دو نفر شاگرد شوفر باکت چرمی رنگ و رو رفته ای در گوشه کافه بستنی میخوردند و با صدای بلند شوخی میکردند بوی شیر ترشیده به مشام میزد و روی دیوار عکس بی تناسب مرد نخراشیده ای که دستها را بکمر زده تبسم ترسناکی بلب داشت با رنگ و روغن غلیظ و زننده بوضع ناشیانه ای نقاشی شده بود. عباس با اشتها یکی دو بستنی خامه دار را خورد و از لیوان بزرگی که بوی زهم خفیفی میداد آب یخ مفصلی نوشید و از کافه بیرون رفت.

از بیاد آوردن چهره دخترک حال عجیبی در خود حس میکرد، بیاد سال قبل که در شیراز عاشق بدری دختر همسایه شان شده بود می افتاد. آنروزها هم هر وقت بدری را با چادر نماز سر کوچه میدید قلبش میلرزید و خون به چهره اش میدوید بدری ناگهان شوهر کرد و عباس از عشق او از شیراز بآبادان گریخت. ماجرای عشقی سوزانی نبود ولی احساسات و خاطرات و عوالم هر کس برای خود او عزیز و پر معنی و پرسوز و با ارزش است و برای هر کس عوالمی پنهانی و نشئه بخش دست میدهد که درک آن برای دیگران میسر نیست. از آن پس هیچ زنی دل عباس را به طپش نیفکنده و هیچ تبسمی او را جلب نکرده بود ولی اکنون پس از پنج سال از دیدن چهره این دخترک امریکائی همان احساسات و عوالم را در خود من میکرد زخم دل سر باز کرده او را رنج میداد .

فردای آن روز عباس تا نزدیک ظهر در رختخواب میغلطید و نمیخواست چشمش به روشنائی روز بیفتد بالاخره از اطاق خارج شد و کنار حوض سروصورتش را شست و کت خود را به دوش انداخته از خانه خارج شد. پشت چشمانش باد کرده و روشنائی روز چشمش را میزد، با اینکه ناشتا بود به دکان عرق فروشی داخل شد و استکان مشروبی خواست. لاجرعه بسر کشید و بیرون آمد سرخیابان یکی از رورکابی ها او را شناخت و سوارش کرد .

عباس سر کوچه برلن پیاده شد دو سه باری پیاده رو را طی کردو برگشت و از پشت نردها بدرون باغ خیره شد و در حالیکه گلویش خشک شده و عطش شدیدی در خود حس میکرد سیگاری آتش زد و دود غلیظ آنرا با اشتها بلعید سرش قدری گیج میرفت و مستى خفیف و مطبوعی با و دست داده بود. یکبار دیگر پیاده رو را طی کرد و سپس ناگهان برگشت و از پله های کنسولگری بالا رفته وارد کریدور شد. خودش هم نمیدانست چه میکند و اگر کسی جلو او را میگرفت و میپرسید چه میخواهی جوابی نداشت ؟

ناگهان صدای آشنائی او را بنام خواند و عباس برگشت و اسدالله رفیق آبادانی خود را در لباس دربانی مقابل خود یافت. اسد الله لباس نو و نسبتاً خوش برشی بتن داشت ؛ شکمش قدری جلو آمده و روی هم رفته راضی و خوشحال بنظر میرسید .

تبسم خفیفی بر لبان عباس نقش بست و اسدالله مشتاقانه گفت :

: عباس ! تو اینجا چه میکنی ؟

عباس که سعی میکرد تبسم خود را ادامه دهد گفت :

: نمیدانم

: بگو … بلکه تو هم خیال ینکه دنیا بسرت زده است ؟

!… نه …! . نه

اسد الله نگاه عمیقی بچهره رفیق خود انداخت و گفت :

رفیق مثل اینکه تو در حال عادی نیستی .. ؟

عباس با ناراحتی سرش را خاراند و لبان خشک شده اش را با زبان تر کرد باز سیگاری آتش زد و یکی هم به اسد الله تعارف کرد و گفت :

: اسد الله میخواستم ترا ببینم

چه خبر است ؟

اینجا نمیتوانم بگویم ؛ بیرون میآئی ؟

بگو نهار خورده ای ؟

! نه

الان ساعت مرخصی من است اگر میخواهی با هم نهار خواهیم خورد. چند دقیقه بعد اسدالله و عباس در چلو کبابی ، ابتدای خیابان منوچهری پشت میز نشسته بودند. عباس لیو ان دوغ خنک را حریصانه سرکشید و در حالیکه با نمکدان روی میز بازی میکرد بی مقدمه گفت :

اسداله این دختر امریکایی که در کنسولگری کار میکند کیست؟

: کدام را میگوئی ؟

نمیدانم ……. آنکه قد کشیده و موهای طلائی دارد .

: آها . . . ژانت را میگوئی؟ شش ماه قبل از واشنگتن آمده است و ….. ولی ناگهان اسدالله حرفش را قطع کرد و در حالیکه باسوء ظن بصورت عباس خیره شده بود پرسید :

ولی تو چرا این سؤالات را میکنی ؟

نمیدانم … نمیدانم حرف بزن قدری زیادتر از او بگو …..

چند ساله است ؟ کجاها میرود؟ چطور لباس میپوشد . . . . .

اسد الله متحیرانه پرسید :

عباس کجائی . . . ؟ مثل اینکه حواست سرجا نیست !

عباس با نومیدی چنگی بموهای خود زد و گفت :

نمیدانم … نمیدانم این دخترک پدر مرا در آورده است… حرف بزن قدری از او حرف بزن ترا بحضرت عباس حرف بزن …….

عباس مگر دیوانه شده ای ؟ ژانت دختر یکی از ملیونرهای امریکایی است این شغل را افتخاری قبول کرده است و شش ماه دیگر به واشنگتن برخواهد گشت … نکند عاشق شده باشی ؟!…

نمیدانم

شاید او را در عرق فروشی سرخیابان دیده ای و بدت نیامده ؟

: اسدالله مسخره نکن…… من میدانم این عشق بجائی نمیرسد ولی دیوانه این دخترک هستم .

امروز در کنسولگری چه میکردی ؟

خودم هم نمیدانم بیخودی از پله ها بالا آمدم .

میفرمائید من چه کنم ؟

نمیدانم . . فکر کن شاید راهی بنظرت بیاید. من امید وصال ندارم فقط .

در این موقع پیشخدمت دو ظرف چلو کباب را روی میز گذاشت و دور شد، اسدالله بدون حرف بشقاب خود را جلو کشید و شروع بخوردن کرد ولی ناگهان تبسمی بر لبانش نقش بست و گفت :

: عباس اگر یک کاری کنم روز و شب در کنار دخترک باشی چه میکنی ؟

برقی از چشمان عباس جهید و با امیدواری بروی رفیقش خیره شد ولی لبخند شیطنت آمیز اسد الله او را سرد کرد و با نومیدی گفت :

باز مرا مسخره میکنی ؟

نه بحضرت عباس ..

: حرف بزن .

گوش کن … ژانت یک هفته است در جستجوی مستخدمی است که به زبان انگلیسی آشنا باشد. او تنها در دز آشوب زندگی میکند و زحمت زیادی هم ندارد حاضری این شغل را قبول کنی ؟

آرزوی من است .

ولی نگاه کن …. میدانم حواست آنقدرها پرت نیست ولی و خیالی که در این میانه نداری ؟ ..

نه بخدا … اذیتم نکن .. من فقط میخواهم در کنار او باشم میخواهم او را ببینم، همین برای من کافی است ولی خیال میکنی مرا قبول کند ؟

نمیدانم … ولی فردا صبح تو اول به کنسولگری بیا ببینیم چه میکنیم؛ راستی بگو ببینم تو از کی تابحال عاشق پیشه شده ای ؟ اصلا کجا ژانت را دیدی ؟

یک هفته قبل من از پشت نرده ها او را دیدم و طوری قیافه او در من اثر کرد که به هیچوجه نتوانستم آنرا فراموش کنم. این یک هفته همه اش در نظر من مجسم بوده است در دکان عرق فروشی در خانه در خواب در بیداری …. نمیدانم چه کنم …؟…

***

دو روز بعد عباس در در آشوب منزل ژانت مشغول کار شد

اطاق کوچک و تمیزی در گوشه باغ برای او اختصاص داده شده بود.

ژانت صبح زود از منزل خارج شده و شب ها دیر وقت مراجعت میکرد و مستقیم باطاق خود رفته میخوابید .

شب اولی که عباس در اطاق تازه خود بروی تختخواب افتاد همچون کودک نوزادی بخواب رفت خودش هم نمیدانست چرا اینقدر راضی و آرام است .

نیمه شب با صدای در باغ از خواب بیدار شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ ژانت بود دخترک در حالیکه تصنیف انگلیسی زیبائی زیر لب زمزمه میکرد به چالاکی از پله ها بالا رفته داخل اطاق خود شد. عباس با علاقمندی دستها را زیر چانه گذاشته از پنجره اطاق خود به پنجره اطاق ژانت در آنطرف حیاط که تازه روشن شده بود خیره شد. سایه ژانت بروی پشت شیشه ای سفید منعکس شده منظره ای بدیع و خیال انگیز بوجود آورده بود. دخترک بتدریج لباس های خود را در آورد و پس از چند دقیقه سایه مبهم متحرک و نیمه عریان او بروی پشت شیشه ای ظاهر شد عباس محو این منظره شده میکوشید خطوط زیبا و پیچ و خم های نامرئی و برجستگیهای هوس انگیز آن بدن خوش تراش و رعنا را از روی همان سایه مبهم درک کرده لذت ببرد با سایه پررنگ او بخوبی زیبائی اندامش را نشان میداد .

عباس در تاریکی دست کرده از زیر تختخواب بطری مشروب را بیرون کشید و سه چهار جرعه نوشید و مجدداً به پنجره اطاق ژانت خیره شد . لحظه ای بعد چراغ خاموش شد و سکوت همه جا را فر گرفت و عباس در حالیکه نسیم خنک نیمه شب را حریصانه میبلعید با پشت دست چند قطره اشکی را که بچهره اش دویده بود پاک کرد و بروی تختخواب افتاده بخواب عمیقی فرو رفت .

صبح زود از خواب برخاسته صبحانه ژانت را آماده ساخت ، میز کوچک و زیبائی در کنار باغچه گذاشته با سلیقه عجیبی آنرا مرتب کرد. ساعت ۸ دخترک خندان و شاداب در حالیکه آرایش ملایمی کرده بود از اطاق بیرون آمد صبح بخیر محبت آمیزی گفت و پشت میز نشست.

عباس محو تماشای جمال ارباب جدید خود شده سینی قهوه را مقابل او نگهداشت در همان چند لحظه کوتاهی که دخترک ظرف قهوه را از درون سینی برداشته استکان خود را پر میکرد عباس تا آنجا که مقدور بود حریصانه بوی عطری را که از سروسینه و موی ژانت بر میخاست بلعید. همان عطری بود که او دوست داشت. اصولا بدن محبوب بوی علیحده ای دارد که با هیچ عطری قابل مقایسه نیست. بوئی است نظیر بوی شکوفه بهار نارنج که در یک روز بهاری پس از یک رگبار کوتاه از پشت دیوار باغی ناشناس بمشام انسان بزند و با بوی گاهگل و اقاقی در هم رفته باشد. این قبیل قضا یا احتیاج زیادی بطول و تفصیل ندارد و اگر برایتان دست داده باشد تنها اشاره ای کافی است و باقی را باید با خاطرات و عوالم پنهانی خودتان در هم ریخته زبان طرف را بفهمید!

عباس هنگامی که سینی قهوه را بآشپزخانه برگرداند خیس عرق شده و سر تا پا میلرزید ژانت با سرعت صبحانه خود را خورده «گودبای» شیرینی گفت و از خانه خارج شد.

پس از رفتن او عباس بحیاط برگشته میز را جمع کرد و بعد به آب دادن گلها پرداخت ولی اینها همه بهانه بود و او میدانست چه میخواهد.

نزدیک ظهر با طاق خود رفت و از زیر تختخواب بطری مشروب را بیرون کشید و سه چهار جرعه نوشید سپس برای مرتب کردن اطاق ژانت از پله ها بالا رفت .

از آستانه در که وارد شد همان بوی خوش بمشامش زد، همان عطر مست کننده ای که امروز صبح از سروسینه و بدن ژانت بر میخاست در فضای اطاق موج میزد. یک مشت مجله انگلیسی روی مبل پخش بود و چند جعبه شکلات نیمه باز روی میز قرار داشت، سه چهار سیگار نیمه موخته که انتهای آن بوضع خیال انگیزی ماتیکی بود درون زیر سیگاری دیده میشد و روی میز توالت، عکس نیم تنه ژانت در قاب نقره ای جلوه گری می کرد.

عباس برای مرتب کردن تختخواب دخترک باطاق خواب داخل شد اینجا آن بوی عطر شدیدتر و مست کننده تر بمشام میزد. ملافه سفید و بالش پر از چین و چروک بود و هر چین آن برای او هزار معنی داشت.

با احترام و احتیاط عجیبی تختخواب دخترک را مرتب کرده و از آنجا بحمام داخل شد. بوی صابون پالمولیو و خمیردندان فضای حمام را فرا گرفته بود، یک پستان بند شکیل و چند تکه لباس زیر یک تنکه نایلن آبی رنگ که دورۀ آن بوضع با سلیقه ای توری دوخته شده بود بطور نامرتب در کف و ان افتاده بود .

عباس از آنجا با طاق خواب برگشت و دولابچه لباس ژانت را گشود و یکی یکی لباسهای او را بوسیده و بچشم و صورت خود مالید. بغض لجوجی گلویش را گرفته بود و رنجش میداد با اینکه تنها بود خجالت میکشید گریه کند. لباس صورتی رنگ و سینه بازی که گل های سفید و آبی درشت داشت بیش از همه بوی ژانت را میداد عباس بی اختیار آنرا قاپیده سر را در دامن آن مخفی کرد و زار زار گریست …

شب بعد مجدداً نزدیک نیمه شب به صدای در از خواب بیدار شد میدانست دخترک از گردش و تفریح شبانه بازگشته است، به آهستگی از جا برخاست و به پنجره اطاق ژانت خیره شد و به انتظار تماشای سایه خیال انگیز او بروی پشت شیشه ای اطاق نشست، همان جریان شب قبل تکرار شد و عباس برای چند دقیقه سایه پر رنگ و خیال انگیز اندام زیبای ژانت را بروی پشت شیشه ای تماشا کرد و هنگامی که چراغ خاموش شد از زیر تختخواب بطری مشروب را بیرون آورد و چند جرعه نوشید و آهسته از اطاق خارج شد .

ماه تازه درآمده و سایه روشن زیبا و بدیعی ایجاد کرده بود، عباس آهسته از باغ خارج شد و جاده پر درخت و خلوت در آشوب را پیش گرفت نسیم خنک و خوشبوی نیمه شب روح را تازه میکرد و غم و شادی را یکجا در دل انسان بر می انگیخت و عباس در حالیکه به ژانت فکر میکرد با هستگی غزلی از حافظ را با نوایی گرم و شیرین زیر لب زمزمه میکرد .

***

سه ماه گذشت و عباس با صداقت و مهربانی به دخترک خدمت کرد. تنها تسلی خاطر او این بود که هر روز پس از رفتن ژانت به شهر، به سراغ لباسهای او میرفت و همان لباس سینه باز و صورتی رنگ را در آغوش میکشید و طوری با آن عشق ورزی میکرد که گوئی ژانت را در آغوش دارد. سه ماه تمام هر نیمه شب از پنجره اطاق خود به سایه نیمه عریان دخترک خیره میشد و از بطری عرق چند جرعه نوشیده از باغ بیرون می آمد در جاده زیبای در آشوب و کوچه باغهای اطراف میگشت و آهسته زمزمه میکرد و گاه میگریست

من نمیدانم عشقهایی که عاشق به هیچوجه تمنای وصال و توقع «معامله متقابله» ندارد زیادتر رنج میدهد یا عشق هایی که انسان دیوانه وار انتظار وصال دارد! شاید در عشق بی توقع چون بهیچوجه آرزوی وصال نیست رنج خواستن کمتر باشد ولی در عوض چون این قبیل عشق ها از همان ابتدا با نومیدی صرف و محض توأم است زخم آن دردناکتر است .

عباس دیوانه و ارژانت را میپرستید ولی به هیچوجه توقع وصال و بهتر بگوئیم، امید وصال نداشت. از آنطرف ژانت به حضور عباس، به قیافه او و به حرکات او عادت کرده ندانسته با جملات مهر آمیز و دوستانه خود بزخم درون آن جوانک پاکدل شیرازی نمک میباشید. اغلب بالبخند میگفت:

:- Abbass you are cute!

(عباس تو خیلی شیرینی)

و یکبار هنگامی که برای یک هفته به رامسر میرفت بوضع کودکانه و شیطنت آمیزی روی نوک پا ایستاده انگشتی بزیر چانه عباس زد و بشوخی گفت :

– Abbass I will miss you!

(عباس دلم برای تو تنگ خواهد شد)

دز آشوب

و سپس همچون غزالی وحشی از باغ بیرون پریده سوار ماشین شد و رفت، آن شب تا یک هفته پنجره اطاق ژانت تاریک بود ولی عباس هر نیمه شب طبق عادت از خواب میپرید و دقایق متمادی به پنجره تاریک اطاق ژانت خیره خیره مینگریست و هنگامی که بطری مشروب خالی میشد بروی تخت می افتاد و در عالمی بین خواب و بیداری با خیال ژانت عشق میورزید

فردای آن روز هنگامی که عباس بسراغ گنجه لباس رفت ، آن لباس سینه باز صورتی رنگ را نیافت! ژانت آنرا با خودش به رامسر برده بود ، عباس تمام هفته را همچون دیوانه ها بسر برد و خودش هم نمیدانست دوری از ژانت او را با این وضع انداخته است یا نبودن لباس صورتی رنگ.

هنگامی که ژانت از رامسر برگشت بیش از همه وقت زیبا و شاداب بنظر میرسید ، پوست بدنش در اثر آفتاب کنار دریا برنگ مس درآمده ملاحت غریبی به چهره اش بخشیده بود. عباس از فکر اینکه ژانت بازگشته است و از این پس هر روز صدای او را خواهد شنید و بوی عطر بدن او را استشمام خواهد کرد از خوشی میلرزید .

شب بعد به عادت معهود از خواب بیدار شد، یک هفته بود که سایه محبوبه را بروی پنجره ندیده بود با امیدواری و اشتیاق نیم خیز شده به انتظار روشن شدن اطاق ژانت نشست چند لحظه بعد اطاق خواب دخترک روشن شد ولی این بار به جای یک سایه، دو سایه بر روی شیشه افتاده بود. عباس سایه ژانت را بی زحمت شناخت ولی آن دیگری، سایه مردی خوش لباس و ظاهرا قد بلند بود. قلب عباس فشرده شد ولی نمیتوانست چشم از پنجره بردارد. دو سایه بهم نزدیک شده در هم رفتند و لحظه ای بعد چراغ خاموش شده تاریکی همه جا را فرا گرفت .

ناله ای حزین و پر معنی از گلوی عباس خارج شد و از روی نومیدی و حسرت چنان سر خود را بگوشه تختخواب کوفت که خون فواره زد فردای آن روز هنگامی که ژانت پیشانی او را زخمی یافت متحیرانه علت آنرا پرسید و عباس در حالیکه سعی میکرد خود را طبیعی نشان دهد گفت در اثر تصادم به درخت زخمی شده است .

آن روز هنگامی که عباس برای مرتب کردن تختخواب دخترک با طاق او رفت چین و شکنهای رختخواب و ملافه سفید که آنقدر در نظر او عزیز، پر معنی و الهام کننده بود، همه غریبه و وحشت انگیز، سرد و غمناک جلوه میکرد، آن بوی خوش بدن ژانت که عادتاً در ذرات هوا موج میزد با بوی غریبه دیگری در هم رفته آن آرامش بخشی و صفای خودرا از دست داده بود. همه چیز بجای خود بود و ظاهر آهیچ چیز تغییر نکرده بود ولی عباس بخوبی حس میکرد عنصری در این میانه مفقود شده است. بسراغ گنجه لباس رفت و لباس صورتی رنگ را پس از یک هفته طولانی فراق در آغوش کشید و بوسیده برچشم نهاد .

از آن شب به بعد دیگر نیمه شبها از پنجره اطاق خود به اطاق ژانت نگاه نکرد چون از فکر اینکه به جای یک سایه دو سایه بروی پشت شیشه ای ظاهر خواهد شد قلبش از غم فشرده میشد. شاید بارها آن سایه غریبه در کنار سایه ژانت ظاهر شده و سپس در هم میرفتند و یکی میشدند و چراغ خاموش میشد ولی عباس نازکدل طاقت نگاه کردن نداشت هر بار که صدای در باغ بگوش میرسید همچون جوجه ای میلرزید، لبان خود را از روی نومیدی میگزید و در رختخواب بخود پیچیده عرق بدنش را فرا میگرفت .

***

پنج ماه بسرعت برق گذشت و یک روز عباس فهمید ژانت به سفارت متبوعه خود در آتن منتقل شده و باید تا هفته بعد با هواپیما حرکت کند.

آن شب عباس بهیچوجه نتوانست بخوابد و در اطاق خود تاصبح سر را بین دو دست گرفته فکر میکرد و هنگامی که سفیده صبح زد با چشمان سرخ شده و حال تب از اطاق بیرون آمده به تهیه صبحانه پرداخت : آن روز صبح ژانت خیلی خوشحال و خندان بنظر میرسید و از اینکه به زودی یونان را با همه آثار باستانی آن خواهد دید از شوق بر سر پا بند نمیشد ولی بالعکس ابری از غم و اندوه چهره عباس را فرا گرفته حرکاتش غیر عادی بنظر میرسید .

پس از رفتن ژانت به شهر عباس چمدان خود را برداشته به اطاق ژانت داخل شد و پس از چند دقیقه بیرون آمد و در حالیکه سعی میکرد اضطراب و هیجان خود را مخفی کند با اتوبوس به شهر حرکت کرد. در گوشه صندلی ردیف آخر اتوبوس خزیده سعی میکرد با چهره آشنائی بر نخورد .

اتوبوس به شهر رسید و عباس با درشکه به خانه خود در خیابان مولوی رفت و چندان را با احتیاط در صندوقخانه گذشت و درش را قفل کرد و مجددا به در آشوب برگشت گوئی بار سنگینی از دوشش برداشته شده است، گرفتگی چهره اش بر طرف شده لبخندی پر معنی و درعین حال حزن انگیز بر لبان خود داشت .

سه روز بعد، یک صبح زود ژانت با کمک عباس چمدان ها را در ماشین گذاشته آماده حرکت بود عباس خیلی میخواست بهمراه او تا فرودگاه برود ولی میترسید عنان اختیار را از کف داده رازش فاش شود.

با نومیدی و حسرت خورد کننده ای در چشمان درشت و پر از روح و جوانی ژانت خیره شده بزحمت از ریزش اشک چشمان خود جلوگیری میکرد . ژانت دستی تکان داد و ماشین به راه افتاد، عباس تا آنجا که میتوانست آنرا با چشم تعقیب کرد در سر پیچ جاده، ژانت یکبار دیگر سر را برگرداند و تبسمی کرد و برای همیشه از نظر پنهان شد .

آن شب قرار بود عباس در باغ مانده و روز بعد کلید را به سرایدار جدید تحویل دهد. او تمام شب قبل را بیدار مانده و حس میکرد حقیقتا مریض است. در باغ را بسته به آهستگی به اطاق خود رفت و به روی تخت افتاد و هنگامی که چشمان خود را گشود شب در رسیده بود .

آهسته بروی تختخواب نشست و به پنجره اطاق ژانت خیره شد ، از فکر اینکه دیگر این پنجره روشن نخواهد شد بخود میلرزید .

از فکر اینکه سایه خیال انگیز بدن نیمه عریان ژانت را بروی پنجره نخواهد دید و آن بوی خوش بدن او در فضای اطاق نخواهد پیچید و قهقهه او در فضای باغ طنین انداز نخواهد بود میخواست سر بدیوار بکوبد. وقتی انسان عزیزی را از دست میدهد ناگهان فضای عظیمی در قلبش خالی میماند ؟ همین فضای خالی است که رنج می دهد و آدمی را به زانو در می آورد .

هر چه محبوب از دست رفته عزیز تر باشد این فضای خیالی که در نتیجه از دست دادن او در قلب ایجاد میشود عظیم تر است و به همین علت وقتی همه قلب خود را به یک نفر اختصاص دادیم فقدان او ما را خورد میکند. عباس از اطاق خارج شده قدری در باغ گردش کرد؛ شب سرد پائیزی بود و زمزمه نسیم همچون ناله غریبی که راه گم کرده باشد در شاخه های درختان می پیچید. خواست به اطاق ژانت داخل شود ولی پایش پیش نرفت ترسید آنقدر سر بدیوار بکوبد که از پا در آید .

از باغ خارج شد و راه شهر را در پیش گرفت، جنبنده ای در جاده دیده نمیشد و ابر خاکستری رنگی آسمان را فرا گرفته گاه برقی میزد و برای یک لحظه کوه و دره را روشن میساخت

عباس ساعتی بعد به تجریش رسید و از آنجا با اتوبوس بشهر آمد هنگامی که بخانه خود در خیابان مولوی رسید شب از نیمه گذشته بود؛ با هستگی در را باز کرده از پله ها بالا رفت و با طاق خود داخل شد. کف پایش داغ شده، دهانش مزه خاک میداد و تنهایی عجیبی در خود حس میکرد لامپای نمره هفت را روشن کرد و از توی دولابچه استکانی خالی بایک بطری عرق بیرون آورد و همانطور ایستاده سه چهار گیلاس زد و با گوشه آستین لبان خود را پاک کرد سپس به صندوقخانه رفت و چمدان را بیرون آورد، در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود آنرا باز کرد و با دستان لرزان ، لباس صورتی رنگ سینه باز ژانت را که هفته قبل از اطاق او در در آشوب بی اطلاع او برداشته بود بیرون کشید. باز همان بوی مطبوع و خوش فضای اطاق را فرا گرفت

عباس با عشق و محبت جنون آمیزی یک لحظه بلباس خیره شد و ناگهان دیوانه وار سروصورت خود را در آن پنهان کرد و همچون طفل مادر مرده ای زار زار گریست .

پایان

نقطه
Logo