گلهایی که در جهنم می روید – قسمت اول

بروکسل ۱۰ مرداد ماه ۱۳۱۷

دوست گرامی آقای مسعود

لابد از حرکت رفیق عزیزمان آقای (د) از بلژیک بی اطلاع نیستی ، نمیدانم با نصایح دوستان و تذکرات برادرانه ای که من به او دادم و با وسائل مکفی که برای ماندن داشت ، چه شد که یکمرتبه دیوانه وار عازم حرکت طهران شد و اسباب نگرانی تمام دوستان خود فراهم ساخت .

من بخصوص از سرنوشت او فوق العاده نگرانم و با اطلاعاتی که از جریان کار او دارم و مکرر با و یاد آوری نمودم خیال نمیکنم رفتنش به ایران کار عاقلانه ای باشد .

آقای وزیر مختار دولت شاهنشاهی به تمام مقامات مربوطه و نامربوط طهران چه رسمی و چه خصوصی نوشته است که فلانی کمونیست است ، و با اوضاعی که فعلا در ایران هست این اتهام در ردیف حکم اعدام اشخاص میباشد .

من یکی دو مرتبه با وزیر مختار موضوع را مطرح نموده و از آقای (د) کاملا دفاع کرده و گفتم ، که قبول هر مرام اجتماعی ولو هر چه صحیح و مقدس باشد چون با آزادی فردی تماس داشته و آنرا آزادی خواه است که اگر روزی آزادی فردی و قانونی او در منافع اجتماعی محوشود حاضر است یا در بیانانها یکه و تنها زندگی نموده یا از حیات صرف نظر نماید، زیرا او معتقد است که انسان طبیعتا ” یکسان خلق نشده و فرضیه مساوات خلقی در انسان کاملا ” غلط و بیجا میباشد ، و چون انسان بر خلاف حیوانات دارای اختلاف فکری و بدنی است بالطبع زندگی مادی او هم مساوی نخواهد بود و برای اجرای عدالت طبیعی که موجد سعادت عموم است بایستی حتی الامکان حقوق افراد را توسعه داد و آزادی فرد را محترم شمرد تا هر کس بقدر استعداد طبیعی خود در زندگی موفق شود. البته این نظریه او کاملا” بر خلاف هر گونه مرام اجتماعی است و او پیش از هر چیز آزادی خواه و دموکرات است، آقای وزیر مختار هم خودش متوجه هست ولی از آنجا که کمی متکبر و خود خواه است و ظاهرا ” آقای (د) آنطور که انتظار میرفته با ایشان بر خورد نکرده است رنجشی پیش آمده که منجر باین موضوع شده است .

امیدوارم این مسئله بخیر بگذرد و آقای (د) بتواند در صورت احساس اثری از این حرفها ، کاملا از خود دفاع نماید بهر حال تو تا میتوانی مواظب احوال او باش و مرا از جریان امر بی خبر مگذار . ارادتمند ت . م

بروکسل ۲۸ مرداد ۱۳۱۷

دوست عزیزم، هنوز از آقای (د) کاملا بی خبرم بنا بود از ایران بمن تلگراف کند، بیست روز است که از اینجا حرکت کرده و هنوز از او خبری نشده است، چیزیکه بیشتر اسباب تاثر و نگرانی من است، اضطراب و بی تابی عیال اوست .

اصلا زن گرفتن او هم کار بی رویه ای بود. من از اول با ازدواج او آنهم با یک زن اروپائی کاملا مخالف بودم . حالا شش ماه از ازدواجشان نگذشته که این زن بدبخت در اینجا بلاتکلیف و سرگردان مانده است .

درست است که ازدواج مانند خوردن و آشامیدن امری است طبیعی و سرپیچی از آن آنهم برائی جوانهائیکه ، وقت و پول کارهای دیگر را ندارند خالی از اشکال نیست، ولی من برای کسیکه سرنوشتش معلوم نیست رفع احتیاجهای موقتی بمراتب عاقلانه تر از ابتلاء دائمی است .

دیروز زنش پیش من آمده بود با چشمان درشت آبی و موهای طلائی رنگ پریشان خود بقدری اشک ریخت که حال مرا منقلب کرد تو نمیدانی این زن چقدر زیبا چقدر مظلوم، چقدر عفیف است و تا چه اندازه شوهرش را دوست دارد من یقین دارم اگر بزودی او را نبیند یا دیوانه شد یا انتحار خواهد کرد .

آقای (د) مبلغی هم در اختیار من برای خرج مسافرت زنش گذاشته ولی گفته است که منتظر کاغذ او باشم و ببینم در تهران

بخ چه کاری مشغول میشود، تا زنش را روانه کنم .

من به زنش دلداری زیادی دادم و از هوش و استعداد و شهرت شوهرش تعریف زیادی کرده اطمینان دادم که بزودی در ایران پست آبرومندی پیدا خواهد کرد و رفع کلیه نگرانیها خواهد شد اما معلوم بود که بگفته های من اطمینان زیادی ندارد و غریزه طبیعی زنانه او روزهای خوشی را پیش بینی نمیکند نمیدانم او به چه جهت اینقدر نسبت باوضاع کنونی وطن ما بدبین است ؟!

ارادتمند . م

بروکسل ۲۰ تیر ماه ۱۳۱۷

دوست مهربانم، بالاخره نامه آقای (د) رسید ، پس از این مدت انتظار داشتم کاغذ او مفصل باشد و مرا از جریان مشروح زندگانی خود با خبر نماید، لیکن بعکس کاغذ او سه چهار سطر بیشتر نبود گر چه میدانم کلیه مراسلات در ایران سانسور است و جلو تمام صندوقهای پست مامور تامینات ایستاده ولی نوشتن سلام و دعا گفتن حرفهای معمولی که دیگر ترس و وحشتی ندارد .

بهر حال کاغذش فوق العاده مختصر بود همینقدر نوشته بود که هنوز بیکار است !

اتفاقا” بدبختی از هر طرف با و رو آورده و وزیر معارف هم بطوریکه نوشته بود آقای ام شده است، این شخص آدم خوش جنسی نیست و فطرتا با تمام خلق خدا دشمن است ، موقع ماموریتش در اروپا اسباب زحمت خیلی از ایرانیها شد و خیال نمیکنم با رفیقمان شرافتمندانه رفتار کند .

کاغذهائیکه بتو مینویسم احتیاطا نابود کن که اسب زحمتت نشود مخصوصا ” طریقه رسیدن این مراسلات کاملا” باید مخفی بماند منهم جز در مواقع ضروری چیزی نخواهم نوشت.

قربانت . م

بروکسل ۲۹ شهریور ماه ۱۳۱۹

دوست عزیزم ، من با اینکه سالهای اخیر نسبت با وضاع ایران نظر خوبی نداشتم و این دیکتاتوری را مقدمه انحطاط بزرگی میدانم که حیات ملی ما را تهدید میکند. ولی تا این درجه هم از شرب – الیهود و هرج و مرج وطنم خبر نداشتم ، حقیقتا ” این دیگر مملکت نیست. این جبر خانه است، این قبرستان است که یکمشت مرده – خوار بجان مرده ها افتاده اند !

کاغذ آقای (د) که اخیرا ” توسط شخص ایمنی رسید ، با اینکه گویا باز هم در نوشتن آن شرایط احتیاط مراعات شده ترس و نومیدی و یاس از میان کلماتش هویدا است آقای (د) نوشته :

هنوز مشغول کاری نشده ام، من هر جای اروپا که مصادف با کلمه اترانژه (خارجی ) میشدم زهر کشنده آنرا با تریاق . ( منهم وطنی دارم و ایران وطن من است . تسکین داده و ابدا” خیال نمی کردم که در وطن خود از همه جای دنیا خارجی تر باشم ! دو سال و نیم است بیکارم در جائیکه دو روزونیم هم نمیشود بیکار بود نمیدانم چطور تا بحال از گرسنگی نمرده ام، در این مدت هر دری را زده و بهر دامنی دست دراز کرده ام ولی افسوس که دیگر در اینجا درب از نخست وزیر تا فراش از وکیل و وزیر تا منشی و ثبات همه را ملاقات کرده و زندگی خود را شرح داده ام همگی دفعه اول یک مشت دروغ تحویلم داده و دفعه دوم بحضور را هم نداده اند .

وزارت معارف کاغذ آقای (ن) را پیراهن عثمان کرده و اگر اتفاقا کسی برای مساعدت با من دست دراز کند ، آن سنگ کذائی را جلویش میاندازند و با طلسم این تهمت لال و چلاقش میکنند منهم برای تبرئه خود جرئت اظهار این اتهام را ندارم زیرا روزی نیست که اشخاص محترم و شریفی باین اتهام توقیف نشوند و هفته ای نمیگذرد که داستان قتل فجیع و هراس آور یک یا چند نفر از متهمین با رعب و وحشت در میان مردم منتشر نشود . “

دوست عزیزم آیا واقعا ” وطن عزیز ما باین روز سیاه افتاده است ؟ چیزیکه مرا بیشتر متعجب کرد این بود که آقای (د) از (ژینت ) زن زیبای خود اسمی نبرده و این دلیل نهایت پریشانی اوست. او عینا ” حال غریقی را دارد، که متوجه هیچ چیز جز نجات جان خود نیست .

من از این موضوع ، فوق العاده متاثرم و تنها و بیکار ماندن آقای (د) را با وجود شهرت وافی و داشتن دوستان زیاد بهمان دلیلی میدانم که خودش هم زنش را فراموش کرده، معلوم است تمام مردم ایران در حالی شبیه حال آقای (د) بسر میبرند .

من یقین دارم که اوضاع بدین منوال هم نخواهد ماند و خواهی نخواهی اوضاع خارجی و جنگ کنونی در کشور ما هم تاثیر خواهد نمود و وضعیت را تغییر خواهد داد.

خواهشمندم از احوال خودت مفصل بنویسی .

قربانت . م

دوست عزیزم چند روزی است بواسطه کسالت و عارضه تب به سویس آمده ام ، اینروزها مسافرت فوق العاده اشکال دارد خرجش بی اندازه زیاد و وسائلش بی اندازه کم است نمیدانم آه و نفرین آسیائیها ، اروپا را باین آتش انداخته یا اساسا ” تاریخ انقراض بشر شروع شده است |

ماهها بود از دوست عزیزمان آقای (د) بیخبر بودم و غالبا ” احوال او را از خانمش میپرسیدم، تا دیروز که کاغذش رسید و بر تالمات روحی قلبم افزود .

حقیقتا ” نمیدانم او در بدبینی مبالغه میکند یا اساسا ” کار از کار گذشته و روح بشریت در ما منقرض شده است ؟ ! در این کاغذش نوشته :

هنوز بیکارم . شخص باید بی پول و فقیر باشد ، روی گدائی و دست و پای دزدی هم نداشته باشد تا بفهمد بیکار یعنی چه !! اکثر کار دارهای ما، هم رو و هم دست و پا و هم عوض یک کار چند کار دارند و هم فقیر و هم تهی دست نیستند و با وجود همه اینها از تصور یک ماه بیکاری پشتشان می لرزد، من فقط با یک چمدان کتاب و اسناد سابقه خدمت و مدارک تحصیل چهار سال است از اروپا وارد وطن عزیز | شده ام و هنوز هم بیکارم .

تا وقتیکه شاه سابق بود هر قلاش بی همه چیزی یک قطعه عکس او را حرز جواد کرده بالای سر خود نصب میکرد و هر نوع حق کشی و ظلم و خیانت را مرتکب میشد. هر بدبخت بینوائی قیافه اعتراض بخود میگرفت آن لولو را نشانش داده لالش میکردند حالا هم که

او رفته همین سایه نشینان تمثال مبارک و پهلوانان عصر درخشان حکم دیوار را پیدا کرده اند. به حرف حسابی به هو و جنجال نه عجز و التماس اینها هیچکدام اثر ندارد حصار قانون استخدام آنها را پشت میزها حفظ نموده و دستشان جز برای دهان خود و خزانه ملت تکان نمیخورد، اگر این حرکت را هم نداشتند انسان یقین میکرد که مرده اند .

شش ماه تمام است. من بوزارت .. میروم فریاد میزنم که یا بمن اجازه بدهید آزادانه بکار خودم مشغول شوم ( چون اشتغال برشته فنی من اجازه وزارت را لازم دارد یا سوابق پانزده ساله و مخارج دولتی که برای تحصیلات می شده در نظر گرفته در رشته خودم که منحصر بفرد هستم. از وجودم استفاده نموده تانم بدهید !

همه میگویند حق داری فورا ” اقدام خواهد شد دستور داده شده، پرونده خواسته شده و بشو را رفته کمیسیون و و و

روزها بدین منوال میگذرد، روزگارم روز بروز بدتر و زندگانیم روز بروز پریشانتر میشود، و وقتی باین رویه اعتراض میکنم این آدمک های چوبی عصبانی میشوند او دستیکه قاعدتا ” جز برای پول و لقمه دراز نمیشد، برای بیرون کردنم از اطاقی که خیال میکند ارث پدرشان است حرکت میکند .

آقای (ت) وزیر سابق سه ماه هفته ای یکمرتبه بمن دروغ میگفت و معاونش روزی دو مرتبه دروغ پردازی میکرد و بالاخره یک روز اظهار کردم، این رویه شما ظلم است بی وجدانی است. من بیچاره ، بد بخت شده ام من ایرانی هستم و در این کشور حق حیات طبیعی دارم یا اجازه شغلم را بدهید که آزادانه مشغول کسب معاش شوم با کار دولتیم را رجوع کرده حقوقم را بدهید که از گرسنگی نمیرم !

آقای وزیر فریاد کرد ” به جهنم ” احمق نمیدانست جهنمی سوزان تر از محیط ما نمیشود تصور نمود . وقتیکه از معاون سوال کردم پس به چه کس رجوع کنم جواب داد :

او میدانست که در جهنم خدا وجود ندارد !

البته جواب گفته های آنها گلوله بود و چون من این خواب را در دسترس نداشتم ناچار مایوسانه از پیش آنها خارج شدم .

من بکلی مایوسم ، ( ژینت ) هم هر روز کاغذ نوشته بی تابی می کند و من متحیرم با و چه جواب بدهم ؟!

واقعا ” تو حق داشتی که مرا از ازدواج منع میکردی زندگی ما ایرانیها یک سلسله قمار است، حجره تجارت و میز اداره و مغازه خیابانمان با کنار سفره قمار هیچ تفاوتی ندارد .

همه کارمان باندازه قمار بی نظم و ترتیب و برد و باختش دیمی و تصادفی است در اینصورت، تشکیل عائله دادن برای ما قماربازها که از یکساعت دیگرمان اطمینان نداریم نکلی غلط است کاغذم مفصل شد بجبران آن سعی میکنم دیگر کاغذی تنویسم ؟

دوست مزاحم تو . د

بروکسل ۱۲ اردیبهشت ۱۳۲۱

مسعود عیزیز دیروز از ژنو مراجعت کردم و کاش هرگز به بروکسل نیامده بودم بالاخره حادثه ناگواری که از وقوع آن بیمناک بودم اتفاق افتاد، ژینت زن مظلوم و زیبای (د) دیشب انتحار نمود .

من با اینکه مدتی بود این بدبختی را حدث میزدم از شنیدن این واقعه بیش از یک ساعت مثل اشخاص صاعقه زده گیج و مبهوت بودم !

وقتیکه قیافه مادر پیر و بینوایش را که بهت زده جسد بیروح دختر جوان خود را مینگریست دیدم ! تلخ ترین حالتی که تاکنون در عمر خود چشیده بودم احساس نمودم . در خیابان ازدحام غریبی بود و پاسبان درب منزل مردم را از دخول در خانه ممانعت می کرد . چون بر حسب تلفن و خواهش مادرش بآنجا رفته بودم تا اطاق واقعه راهنمایی شدم .

من یقین دارم اگر صد سال دیگر عمر کنم هرگز این منظره جان گداز از جلو چشمم دور نخواهد شد و هیچ منظره جگر سوز تر و حزن انگیز تر از این صحنه دل خراش ژینت لباس شب عروسی خود را بتن نموده و روی ( کاناپه ) دراز کشیده و بخواب ابدی رفته بود .

از شب عروسی او تا بحال قریب پنجسال میگذشت ولی او مثل اینکه سی سال پیر تر شده بود و با اینکه بیست و سه سال بیشتر از عمرش نرفته بود از زن چهل ساله شکسته تر بنظر می آمد .

پس از مسافرت شوهرش اولین مرتبه بود که من او را با آرایش کامل دیدم. با زلفهای مرتب و توالت صحیح دسته گل لاله ای در بغل گرفته گوئی به ملاقات شوهر عزیزش می رفت !

وقتیکه بوی زننده گاز که در اطاق پیچیده و وسیله انتحارش بود تخفیف یافت بوی مطبوع عطری که به زلفهایش زده در اطاق پراکنده گردید ، ” بوی عطر مرده! او برای ملاقات شوهر کاملا” خود را مهیا ساخته بود !

ژینت هفته قبل هم که آخرین ملاقات ما بود مثل همیشه محزون و آرام مینمود ولی آه های سرد و اشک گرمش از انقلاب درون و تشنج روحش حکایت میکرد، او هرگز باندازه امروز ساکت و آرام نبود !

پدرش در اطاق مجاور فریاد میزد، فحش میداد. هذیان میگفت گریه میکرد و من خجلت زده در مقابل مادرش ایستاده صدای پدرش را می شنیدم و چشمانم به جسدش دوخته شده بود .

ژینت فرشته بود و من از خود میپرسیدم مگر فرشته هم میمیردا

وقتیکه خواستم مراجعت کنم ما در ژینت بسته کاغذی بمن داد که هنوز مطالعه نکرده ام – فردا باز کاغذ خواهم نوشت و راجع باین موضوع صحبت خواهم کرد.

ارادتمند . م

بروکسل ۴ اردیبهشت ۱۳۲۱

دوست عزیزم آقای مسعود ، دو شبانه روز است حتی پنج دقیقه هم خواب بچشم من نیامده . چهره ژینت از جلو چشمم دور نمیشود و صدای فریاد پدرش در گوشم طنین انداز است .

کاغذی که ژینت بمادرش نوشته زیاده بر ده مرتبه خوانده ام . ولی هنوز مطلب آن بمغزم داخل نشده است .

تمام اوقات این دو شبانه روز را صرف خواندن آخرین نامه ای که آقای (د) به ژینت نوشته نموده ام ، واقعا مراسله عجیبی است با اینکه گاهگاهی دارای اغلاط و سستی انشاء است مانند سرب گداخته ، سنگین و نافذ است .

آقای (د) چنانکه خواهی دید خیلی تاکید کرده که ژینت این نامه را به کسی نشان ندهد. او هم آخرین امر شوهر را اطاعت نموده و تا زنده بود کاغذ را مخفی کرد و فقط پس از مرگش مادرش آنرا زیر بالش او یافته یا کاغذی که ژینت بخودش فرستاده بود بمن داد .

من عین مراسله آقای (د) و سواد کاغذ ژینت را برایت می فرستم و خواهش میکنم مراسله آقای (د) را نه تنها بهمه نشان دهی ، بلکه آنرا چاپ کرده در معرض استفاده عموم بگذاری.

حتی الامکان سعی کنی همه هموطنان ما از وضعیت زندگانی عجیب خود واقف شوند و بدانند که چه محیطی برای آنها ایجاد شده است و اگر چه بعقیده من آقای (د) در بدبینی قدری افراط کرده و من یقین دارم که جهنم باین گرمی هم نیست و در همین دوزخی که او ساخته فرشته های معصوم یا بقول ژینت گلهای زیبایی هم وجود دارد .

من یقین دارم که در میان زمامداران ما اشخاص مدیر و بی طمع و خدمتگذارانی هستند که از حیث تدبیر و فطانت و فداکاری و خدمت به کشور و جامعه در ردیف بهترین زمامداران کشورهای مترقیه عالمند ، من ایمان دارم که در همین مجلس شورائی که وکلایش مورد اعتراض تمام اهالی کشورند نمایندگانی وجود دارند که در موقع خود میتوانند برای نجات کشور بزرگترین و قویترین عامل موثر بوده و اگر در آزاد ترین کشورهای دنیا داوطلب نمایندگی شوند، همیشه حائز اکثریت خواهند بود .

من معتقدم که در میان قضات ما مردمان پاکدامن با شهامتی وجود دارند که نظیر آنها در محاکم قضائی کشورهای دیگر کمتریافت میشود .

من میدانم که در میان پلیسهای ما اشخاص صحیح و بی طمعی یافت میشود که بایستی سرمشق هوش و ادراک و درستی و وظیفه شناسی پلیسهای سایر ممالک واقع شوند با تمام این احوال زندگی عمومی ما بی اندازه خراب و محیط حیاتی ما فوق العاده مسموم است . و اگر این وضع ادامه پیدا کند مسلما منجر به انقلاب خواهد شد .

زمامداران خائن ، قضات بی وجدان، پاسبانان نادرست وکلاء تحمیلی و سایر عناصر پست و بی ایمان باید یقین داشته باشند که ناموس طبیعت سیر تکاملی است و تمام موجودات عالم بحکم همین تاموس همیشه رو به کمال میروند .

کمال انسان هم در طهارت و تقوا، رافت و محبت ، ایمان و عدالت است و اگر این صفات بر جامعه حکومت نکند مرکز آن اجتماع جبر خانه و هوای آن محیط بدتر از جهنم میباشد ، جبر خانه و جهنم محو خواهد شد ، و طوفان انقلاب بنیاد آنرا ریشه کن خواهد نمود همان طوفان انقلابی که کره آتشین زمین را قابل سکونت نمود . همان طوفان انقلابی که در میان ظلمت قرون وسطی با حروف نورانی ۱۷۹۳ را ترسیم کرد. همان طوفان انقلابی که ۱۹۱۷ را بوجود آورد و همان طوفان انقلابی که علائم و آثار ظهور آن در سراسر گیتی هویدا است، همان انقلابی که صفحه تاریخ قدیم را با کلیه ظلمها وزورگوئیها و ریا کاریها و نیرنگها ورق خواهد زد و فعل جدیدی که سرلوحه آن آزادی و عدالت است بوجود خواهد آورد .

دوست عزیزم ، باز هم تاکید میکنم که مراسله آقای (د) را هر طور هست بچاپ برسانی و من برای عنوان آن هم بمناسبت گفته خانمش (گل جهنمی ) جمله ) گلهائی که در جهنم میروید ) انتخاب کرده ام ، البته مضمون گفته ژینت یا این عنوان فرق دارد ، بعقیده او شوهرش گل جهنمی است ولی به عقیده من او گلی است که در جهنم روئیده شده و چون امثال او در گوشه و کنار فراوانند من آنها را گلهائیکه در جهنم میرویند نام گذاشته ام و یقین دارم روزی طوفان انقلاب این گلهای پراکنده را از گوشه و کنار جهنم جمع آوری نموده در یک نقطه تمرکز خواهد داد و از اجتماع آنها کانون با طراوتی ایجاد خواهد کرد، آن روز است که سرنوشت جهنم عوض خواهد شد و همانطور که از یک قطعه کوچک یخ اقیانوسهای منجمد بوجود آمد، از این مرکز کوچک هم کشور وسیع ما تغییرات آب و هوا خواهد داد و جهنم سوزان به بهشت برین تبدیل خواهد شد.

نامه ژینت

بروکسل ۲۱ آوریل ۱۹۴۲

مادر عزیزم ، مرا ببخش اگر چه گناهم قابل بخشش نیست ، من میدانم که مرگم چه ضربت مهلکی بتو و پدرم خواهد زد ولی چکنم ، من چهار سال بود که در حال احتضار بودم !

فقط چیزیکه تا حدی وجدان مرا تسلی میدهد رضایت ، بلکه اصرار خودت باین ازدواج بود. من از طفولیت از شرقیها بیم داشتم و کلمه شرق برای من مرموز و وحشتناک بود. تو مرا باین ازدواج تشویق کردی ولی من از این ازدواج بهیچوجه پشیمان و ناراضی نیستم ، من آن عشق مرموز و روح اسرار آمیز شرقی را بی اندازه دوست دارم و یک لحظه نشئه سحر انگیز نوازش چشمانی که تا اعماق روح نفوذ نموده حزن و لذت پراکنده میکند با عمر ابد معاوضه نخواهم کرد .

من به الکل اخلاق و افیون روح شوهرم معتاد شده بودم اگر چه این اعتیاد برای زندگانیم زبان بخش بود ولی نشئه و کیف آن مافوق زندگی بود .من با عطر روحی که یاس و امید غم و شادی ، بغض و محبت ، عقل و جنون ، بهشت و دوزخ را بهم آمیخته بود ، انس گرفته و در عین حال حس میکردم که این عطر مسموم و کشنده است ، او گل جهنمی بود و من از بوئیدن او مسموم شده بودم ولی نشئه این سم بقدری لذیذ بود که متارکه آن از ترک زندگی برای من مشکل تر شده بود

من با ارتکاب این گناه مستوجب دوزخم و از قبول این عذاب باکی ندارم زیرا ممکن است در میان شعله های جهنم گلهایی یافت شود که عطر زهر آگین آنها نشئه حزن آمیز و غم نشاط انگیزی ایجاد نماید که سرنوشت ابدی اولاد آدم است اما در عزیزم خدا حافظ

دختر بیچاره ات ژینت

گلهایی که در جهنم می روید !

FlowerHell3 -

محبوب عزیزم | بیش از یکماه است که برای نوشتن این نامه فکر میکنم و متحیرم که آخرین نامه خود را با چه عنوان شروع کنم ؟!

گفتم آخرین نامه بلی این آخرین نامه من است . بلی آخرین اثر حیاتی است از من منکه سالها است در این قبرستان، در این جهنمی که کانون عصاره رنجها و المهای عالم بی انتهاست میسوزم بتو خواهد رسید، پس از این دیگر هیچ یک خاطر تلخ و مرموز یک سایه تاریک و مبهمی که روز بروز بر تاریکی و ابهامش افزوده شود ، تا روزیکه چهره غمگین و مایوسم از لوح پاک ضمیرت بکلی محو و معدوم گردد .

نازنین من ا موقعیکه من این آخرین نامه خو درا مینویسم یعنی با تو تو ایکه بمنزله روح و جان منی وداع ابدی میکنم ، برخلاف آنچه تاکنون در باب احوال و احساس اشخاص در اینگونه موارد گفته و شنیده میشود . بقدری خونسرد و آرامم که حدی بر آن متصور نیست .

اصلا ” نه تنها من در موقع نوشتن این نامه غمگین و متاثر نیستم . بلکه بالعکس تا حدی هم مسرور و خوش حالم | حقیقتا ” احساسات مختلفه بشری تا چه اندازه عجیب و اسرار آمیز است ؟!

فرشته زیبای من ! من چهار سال تمام است در آتش اشتیاق و هجران تو میسوزم و در زیر بار سنگین رنجها و مصائب بی پایانیکه

استخوانم را خرد میکند آرزوی دیدار تو سربار المهای دیگر شده است .

من در این اقیانوس بدبختی و بینوایی محکوم به فنا هستم ، فریاد یا ناله، فحش یا التماس، بغض یا محبت ، کوشش یا سستی ، هیچکدام مانع غوطه خوردن و غرق شدن من نخواهد شد ، من محکوم به عذاب ابدی هستم، در این با طلاق، متعفن که عمقش بی انتهاست لحظه به لحظه فروتر میروم ، شیون و نعره و فریاد بجایی نمیرسد . زاری و استفاثه ام دلی را غمگین و روحی را متاثر نمی سازد ، چون هر کس در اطراف من در این منجلاب پر عفونتی که مملو از تیغهای زهر آگین و اشباع از حیوانات گزنده و کشنده است، وجود دارد ، همه هم درد و هم بند من هستند، هر کدام بنحوی خاص با این عذاب ابدی دست بگریبانند، همه ناله میکنند ا همه فریاد میزنندا همه میگریند و همه آرزوی مرگ میکنند ا و در عین حال همه از مرگ هراسانند و چون هنوز هیچکدام ولو برای یک لحظه هم باشد طعم شیرین زندگی را نچشیده اند ا

در این جهنم سوزانی که من زندگی میکنم نور و هوا وجود ندارد. نعره و فریاد از نزدیکترین مسافت شنیده نمیشود تشنجات جانفرسا و آلام روح گدازی که ما را به بدترین وضعی شکنجه میدهد از کوتاه ترین فاصله دیده نمیشود سکوت و ظلمت بر این قبرستان وسیع حکمفرما است. این سکوت مطلق و ظلمت بی انتها بقدری وحشتناک و رعب آورند که آلام و رنجهای دیگرمان در مقابل آنها قابل اهمیت نیست ترس و وحشت سراسر وجودمان را فرا گرفته سوء ظن و بدبینی به منتها درجه رسیده از سایه خود بیمناک و از برادر خود بد گمانیم. ما محکوم بعذاب ابدی هستیم. همه از هم و با هم رنج میبریم. همه از هم و با هم میترسیم ، همه از دست هم

و با هم فریاد میزنیم همه از هم و با هم ناراضی هستیم ! همگی از هم متنفر و بیزاریم ولی همگی با هم این جهنم واقعی را بوجود آورده ایم !

***

جبر خانه ای که من در آن محکوم به عذاب ابدی هستم بیش از یک میلیون و ششصد هزار کیلومتر مربع مسافت دارد . و قسمت زیادی از آن حاصلخیز و با طراوت است، وسعت این فضا بقدری است که چهار فصل مختلف در یک زمان در آن وجود دارد ، موقعیکه در یک قسمت آن کوهها از برف و یخ پوشیده شده در قسمت دیگر حرارت هوا بیش از بیست و پنج درجه بالای صفر است، و زمانیکه در نقطه سرد سیر آن گلهای یخ شکفته شده در نقاط گر میسر آن سنبله های گندم نزدیک درو کردن است ولی با وجود همه اینها ، این فضای وسیع . و این اقلیم حاصلخیز ، جهنم روی زمین است و مردمی که در آن زندگی میکنند در حال اختناق و خفقان میباشند .

شخص تازه واردی که بدون سابقه، وارد این سرزمین میشود . در ابتدا از اظهار هر عقیده و هر نوع قضاوتی در مورد این اقلیم عاجز خواهد بود، اوضاع ظاهری از هر نوع آراسته و پیراسته است ، در اینجا هم مثل تمام کشورهای متمدن دنیا حکومت دموکراسی در اینجا هم مثل تمام کشورهای متمدن دنیا حکومت دموکراسی وجود دارد . مجلس شورای ملی و قانون اساسی دارد ، عدلیه و نظمیه. قاضی و پاسبان، قوه مقننه و قوه قضائیه و قوه مجریه . همگی با تمام تشریفات و ترکیباتی که در سایر ممالک عالم هست، در اینجا هم عینا ” موجود است، مطبوعات با کمال آزادی مشغول انجام وظایف اجتماعی خود میباشندا نطقهای آتشین است که از طرف نمایندگان ملت در مجلس شورا ایراد میشود. بیانیه و ابلاغیه های مرتبی است که از طرف دولت منتشر میگردد. هیئت دولت از مجلس شورا که نماینده مردمند رای اعتماد میطلبند و نمایندگان از طرف ملت رای اعتماد میدهند وزیر مالیه و معارف و داخله و خارجه و بهداری و طرق و پیشه و هنر و کشاورزی و پست و تلگراف و وزیر جنگ داریم ، تشکیلات مذهبی ما مرتب است، موسسات خیریه و صندوقهای اعانه در هر رشته فراوان است ، انجمنها و احزاب ملی در هر گوشه و کنار وجود دارد. هر چه در متمدنترین کشور دنیا هست در اینجا نیز موجود میباشد .

راستی ، درستی ، نوع پروری، فقیر نوازی، وطن خواهی ، خدا پرستی اصلاح طلبی، نیک نفسی، معارف دوستی کلمات متداوله ما هستند. با تمام این احوال ما جز بدبختی و رنج دائمی و ترس و کینه هیچ چیز دیگر نداریم و آنچه در محیط ما وجود دارد همه و همه برای تشدید شکنجه و افزایش رنجهای جگر گداز ها است .

محبوب عزیزم ، بمن قول بده که بمجرد خواندن این مراسله فورا ” آنرا معدوم کنی . آنرا پاره پاره کرده بسوزانی آنرا سوزانیده خاکسترش را بر باد دهی نه تنها این نامه را آتش زده و خاکسترش را محو نمائی، بلکه باید سعی کنی مطالبی هم که در این کاغذ نوشته شده بکلی برای همیشه از لوح خاطرت فراموش شود .

اگر خدای نخواسته یک جمله از مطالب این مراسله بدست هم بندهای من افتد، بلافاصله من گرفتار خواهم شد ، مرا به بدترین وضعی خواهند کشت ، مرا به فجیعترین حالت زجرکش خواهند کرد ، بحکم قانون برای اجرای عدالت موحشترین ظلمها را مرتکب خواهند شدا من از مرگ وحشت دارم و با اینکه زندگانیم بدتر از مرگ است از تصور مردن بر خود میلرزم و خون در مغزم منجمد میشود !

من مثل همه جهنمیان زبانا آرزوی مرگ میکنم و قلبا ” عاشق حیات ابدی هستم .

من برای این از مرگ گریزانم که زندگی فوق العاده مدیون منست | من با زندگی محاسبات زیادی دارم و معامله زندگی با من همیشه نسیه بوده است ا باین واسطه از زندگی طلبکارم و بهیچوجه حاضر نیستم دست از گریبان مدیون خود بر دارم ، من روزی نیست که بحساب فردای زندگی در دفتر محاسبه خود چندین قلم داین وارد نکنم .

هر روز از هر کس که با من مصادف میشود زحمت و اذیت دیده و چون قدرت ندارم فورا ” انتقام بگیرم، با خود میگویم ( انشاء الله زنده هستم تا باولین فرصت مغزشان را پریشان کنم ! ) .

هر روز زنهای قشنگی میبینم که چهره زیبای تو در جمال دلارای آنها منعکس میشود و با خود میگویم ( به ، محبوب من از همه دلربا ترست انشاء الله زنده خواهم ماند و دوباره از شهد وصال او کامم شیرین خواهد شد ) .

اصلا” من زندگی به معنی زمان حال ندارم ، زندگانی روز بفردا حواله میشود، چندین سال است بیکار مانده ام و هر روز برای اجازه کار کردن وعده فردا داده اند. من بفردا علاقه مندم . این فردایی که همیشه فردای دیگر در عقب دارد و هیچوقت امروز نخواهد شد ، تنها امید من است ) چه امید محالی | ) فردا ، فردا . فردا، آهنگ یکنواخت و تنها آهنگ امید بخشی است که سر تا سر جهنم شنیده میشود، فردا سرود ابدی ما است ، فردا نان خواهیم

خود، فردا راحت خواهیم کرد ا فردا رفع ظلم خواهد شد ا فردا آلام و مصائبمان تخفیف خواهد یافت فردا دژخیمان دست از شکنجه و عذاب ما خواهند کشید افردا صدای تازیانه جان گدازی که گوشتها

و استخوانهای ما را بهم میکوبد شنیده نخواهد شد | فردا کابوس مرگ و وحشت ، اعصابمان را مرتعش نخواهد کرد ا فردا آتش جهنم خاموش خواهد شد این فردائی که از روز ازل اجداد ما انتظار داشته و اعقاب ما تا ابد منتظر خواهند بود .

من از مرگ امروز میترسم و منتظر فردا هستم و بهمین جهت باز هم تاکید میکنم که این نامه نباید بدست احدی بیافتد ، این نامه حکم اعدام من است، هر سطری از این نامه مشمول یکی از مواد قوانین جزائی ما است. در این کشور حرف بد جزء جرائم ، بلکه جنایات است لیکن اعمال بد قابل اهمیت نیست . در اینجا همه کارهای بد عمل میشود بدون اینکه حرفی از آنها زده شود و کلیه حرفهای خوب زده میشود بدون اینکه کوچکترین عملی در آنها باشد !

ندای فضیلت و تقوا از زمین و آسمان بلند است، ولی فضیحت و رسوائی از در و دیوار میبارد. راستی و درستی الفبا و درس اول کتابهای مدارس ما است، ولی این اولین دروغ و نادرستی است که به طفل گفته و تعلیم داده میشود .

قهقهه ما زهر خند بغض و عداوتی است که بهر طرف متوجه شود مانند شعله آتش سوزنده و کشنده است. گریه ما اشکهای مسرتی است که در ناکامی و مرگ اقوام و دوستانمان بی اختیار سرازیر میشود .

بدبختی و بینوایی نزدیکترین اقوام و دوستانمان بزرگترین سبب شادی و نشاط ما است ا ظاهرا چهره خود را غمگین کرده میگوئیم، ای بیچاره، لیکن در قلبمان موجی از مسرت آتش ناکامی و اندو همانرا موقتا تسکین میدهد ؟ بالعکس موقعیکه بزرگترین دوستان و اقوام حتی برادرمان از شادی و موفقیتهای خود سخن میراند ، خنده کنان میگوئیم، الحمد لله چقدر خوشحال شدم !

اما در باطن آتش خشم و حسادتمان تا اعماق روحمان زبانه کشیده قلب و مغزمان را میگدازد .

اینجا سرزمین عجایب و اسرار است موقعیکه یکدیگر را از بدن جدا میکنیم، با آهنگ پدرانه بهم میگوئیم :

میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است

پدر روحانی ما مذهب ندارد پاسبان دزد است، قاضی آدم کش است، و کلایمان را نه باسم انتخاب کرده و نه به عمر شناخته ایم، دولتمان دشمن جانی ما است، فرهنگمان کانون فساد و جهل است، عدلیه مان مرکز ظلم و شقاوت است ا همه میدانیم همه هسته این قضایا را بهم میگوئیم، لیکن به پدر روحانی احترام میگذاریم از پاسبان میترسیم، بقاضی التماس میکنیم ، به وکلا و مجلس متوسل میشویم، از دولت انتظار شفقت و مساعدت داریم ، و برای رفع ظلم به عدلیه پناه میبریم !

احتراممان به روسای مذهبی، ترسمان از پلیس، التماسمان به قاضی توسلمان به مجلس داد خواهیمان بعدلیه، همه ریا کاری و دروغ است. دعای علما ، حفاظت پلیس و عدالت قاضی و دفاعی که مجلس از حقوق ما میکند از دروغ هم دروغ تر است و دروغ هیزم آتش جهنم ما است، دروغ ماده اولیه این کارخانه رنج و عذاب است ، دروغ محصول تمام نشدنی این مزرعه آفت و الم است ، دروغ تخم پر حاصل و با برکتی است که لاینقطع در این سرزمین بلا کاشته شده و ثمر آن هر لحظه بر قطر خرمنهای بغض و عداوت و تنفر و بدن بینی و عدم اعتماد ما نسبت بهم می افزاید، دروغ کنسرت غولان و آهنگ عزائی است که در سرتاسر این قبرستان رعب آور نواخته منیشود . دروغ سرود ملی جهنمیان است !

زندگی ما اینقسم میگذرد. در میان شعله های جهنم میخندیم . گریه میکنیم، میترسیم، امیدواریم ، مایوسیم ، میروئیم ، رشد میکنیم گل میدهیم، پژمرده و پرپر میشویم خشک شده میسوزیم و خاکستر میشویم، از عدم بوجود و از وجود بعدم میرویم ، لیکن لهیب آتش ما ابدی است. ما و نسلهای آینده در این جهنم الى الابد خواهیم

***

وقایع سالهای اخیر در تاریخ جهنم کم سابقه و قابل اهمیت است ، سرزمین وسیعی که همیشه دچار اغتشاش و ناامنی و هرج و مرج و قتل و غارت بود ناگهان سکون و آرامشی یافت که مایه بهت و حیرت تمام جهنمیان گردید ، غولان سرکشی که در این میدان وسیع مشغول تاخت و تاز و کشتار و چپاول بودند وحشت زده در مقابل دیوی که ملک دوزخ شده بود سر تسلیم و تعظیم فرود آوردند .

چندی نگذشت که فرمانروای جهنم قدرت خدائی یافت | آیا خداوند برای اولین بار در سرنوشت جهنم دخالت کرده و ناله و استغاثه دوزخیان او را به برانگیختن قدرتی برای آرامش جهنم حاضر نموده است ؟!

آیا قوت و غذای ما دیگر بدست راهزنان تاراج نخواهد شد؟ و سینه و شکم عیال و اولادمان زیر سم اسبان یاغیان و گردنکشان لگد کوب و پایمال نخواهد گشت؟ آیا نظم و آرامش برقرار خواهد شد ؟ و شعله های آتش ابدی رو به خاموشی رفته و حرارت سوزان دوزخ تخفیف خواهد یافت ؟

آواز نشاط از هر طرف بلند شد جشنها گرفته چراغانیها کردیم کاروان شادی از هر سو براه افتاد، بالاخره فرشته نشاط در جهنم پر و بال گشوده بود !

هنوز از حیرت این واقعه شگفت انگیز خارج نشده بودیم که بهت و تحیر عجیبی بر وجودمان استیلا یافت .

ملک دوزخ مریض بود ا ملک دوزخ مرض جوع و استسقا داشت . از خوردن و آشامیدن سیر نمیشد، خوراکش طلا و مشروبش خون بودا

ملک دوزخ مانند جهنم هر چه میخورد و می آشامید هل من مزید (۱) میگفت، ریزه طلا و قطره خونی نبود که توسط عمال ملک صورت آن برداشته نشود، ترس و وحشت بی نظیری سراسر جهنم را فرا گرفت و این ترس ترس عادی و معمولی دوزخیان نبود . این ترس در اعماق پی ها و در میان سلولها و در تمام گلبولهای خون و مغز نفوذ کرده بود، این ترس موقتی و آنی نبود این ترس مانند میکرب سل مغزمان را میگداخت و قلبمان را سوراخ میکرد ، وحشت زده، در ظلمت و تاریکی ، در تنهائی و عزلت در گمنامی و مرگ پناه میبردیم که مبادا عمال ملک برای جستجوی غذا و شراب او دست روی شانه ما گذارند ما هر چه فقیر و هر چه بیخون باشیم ، باز هم با فشاریک ارزن طلا در کیسه و یک قطره خون در عروقمان یافت میشود ، غذای ملک از همین ارزنها و قطره ها انباشته خواهد شد !

فرار کنیم فرار در بیغوله ها . در بیانانها در کویرها ، در وادیهای بی آب و علف ، در قبرستانها ، در گودالها ، در گورها ، پناهنده و پنهان شویم !

خیر لباس خود را آتش زده لخت و عریان رگهای خود را قطع نمائیم. بدین ترتیب طلا و خون پیش ما یافت نخواهد شد و از تعرض عمال ملک محفوظ خواهیم ماند زیرا فرار بهیچوجه ممکن

۱ – اشاره به آیه مبارکه ، یوم تقول لجهنم هل الامتلات و نقول هل من مزید .

نیست، از شهری به شهر و از ده به ده از محله به محله از کوچه به کوچه از خانه به خانه رفت و آمدمان تحت نظر و بازرسی است و کوچکترین حرکتمان جواز لازم دارد.

اوه که از یاد آوری این اوضاع پشتم میلرزد و خون در عروقم یخ می بندد، همین نامه ای که امروز بتو مینویسم در زمان ملک دوزخ بدون هیچ تردید آخرین قطره خون مرا بیاد فنا میداد تمام نامه ها تحت نظارت و تفتیش بود و پای هر صندوق پستی ماموری در کمین خون و طلا انتظار میکشید .

هیچ جای تردید نبود که نویسنده چنین نامه دارای خون است . بودن خون در رگها تولید عصبانیت میکند و عصبانیت قوه مخالف و منفی بوجود می آورد، خونها را از رگها باید گرفت بودن خون در رگهای مردم مانع تمرکز طلا است طلا و خون بیش از آنچه رنگشان شبیه هم است فریفته هم میباشند، اگر خون متفرق باشد طلا هم پراکنده است، خون مردم را بگیرند طلای آنها بالطبع گرفته خواهد شدا

گرفتن خونهای ما تازگی نداشت و از قدیمترین از منه تاریخ خون در ما علامت مرض خطرناکی بوده که فورا” باید جلوگیری شود اینهم گویا از خصوصیات جهنم است، شاید دوای بی خونی بهترین علاج دردهای روحی ما دوزخیان باشد چون وقتیکه رگهایمان از خون تهی است ، اعضایمان کرخ است و آلام و مصائبمان را کمتر حس میکنیم هنوز یک قرن نگذشته است که یکی از معروفترین صدراعظم های ما دچار مرض پر خونی شده بود. ملک آنوقت دستور داد در حمام خونش را بگیرند و از اعمال بی رویه ای که در اثر زیادی خون بجا می آورد جلوگیری نمایند !

ما هر سال ایام عید یعنی روزهای اول بهار از کوچک و بزرگ ، زن و مرد، پیر و جوان، استادان متخصص را برای گرفتن خونهای زیادی خود بمنزل میطلبیم و با تشریفات تمام از رگهای دست و پشت سر میان دو کتف خود خون مفصلی گرفته باین طریق یکسال سلامتی خود را بیمه میکنیم .

اطفال خرد سال با چهره زرد و بدن لاغر و استخوان های خشکیده با تسلیم فوری خود به مادران و استادان نشان میدهند که خون در بدنشان وجود ندارد و باین طریق بیش از چند قطره خون از پشت آنها گرفته نمیشود ، لیکن اطفال لجوج با شیون و زاری و فرار خود زیادی خونشان را ثابت نموده لذا تا آخرین قطره خونشان با تیغ استاد از پشت خارج نشود فارغ نخواهند شد .

خون بزرگترین دشمن ما است، ما بهر وسیله باشد باید آنرا از خود دفع نمائیم. حتی اگر هیچ طریقی نبود لازم است با زدن شمشیر بفرق خود خون زیادی را از بدن خارج نموده خود را از شر خطرات خون داشتن محفوظ بداریم .

***

در تاریخ باستانی ما دو فصل برجسته بیشتر یافت نمیشود دو فصل مهمی که از آغاز اجتماع ما شروع شده و با انقراض عالم خاتمه خواهد یافت .

دو فصل مکرری که همیشه مانند دو عاشق و معشوق یکدیگر را تعقیب نموده و مثل شب و روز دائما ” دنبال یک دیگرند این دو فصل با اهمیتی که قطر تاریخ حیات ما را تشکیل داده است . هرج و مرج و استبداد است :

استبداد پس از هرج و مرج و هرج و مرج پس از استبداد تاریخ گذشته ما غیر از این دو فصل نیست، و بهر لفظ و عنوانی ذکر شود

تا روز قیامت جز این دو فصل نخواهد بودا درخت آرامش و سکون ما همیشه با خون آبیاری شده و با ظلم و شقاوت و بی رحمی و جنایت تغذیه نموده و وقتی به ثمر رسیده است، که ریشه آن گندیده و پوسیده شده و به کوچکترین باد حادثه واژگون و ریشه کن گردیده و بلافاصله بجای آن قارچهای سمی هرج و مرج و اغتشاش از هرگوشه سبز و روئیده شده است .

گاهی در زیر سایه درخت استبداد با رنگ پریده و اعصاب مرتعش چشمان وحشت زده خود را به دستان خون آلود دژخیمانی که پاسبان درخت امنیت بوده دوخته سیل های خون و توده های جنایت و شقاوتی که برای آبیاری و تغذیه این شجره خبیثه بوده تماشا کرده از ترس جرات نفس کشیدن نداشته ایم. و زمانی در میان شعله های آتش اغتشاش و ناامنی که از تصادم صاعقه انقلاب در میان این درخت خونخوار، ایجاد گشته سوخته و بریان شده و نعره و فریاد زنان محو و خاکستر شده ایم !

flowerhell2 -

فشار و سنگینی سالها و قرنهائی که بدین منوال بر ما گذشته مغرمان را کرخ و جسمان را زائل نموده است .

توده واقعی ما دچار رخوت کامل و بیحسی مطلق است و همین رخوت و بی حسی است که او را در میان آن سکوت مرگ را و این اغتشاش جان فرسا حفظ نموده است .

در میان جمجمه توده ما ماده سفید و سنگینی هست که به گچ مرده و آهک آب دیده شبیه تر است تا به مغز و در میان رگهای آنها مایع تیره رنگ نیم گرمی وجود دارد که به لای و لجن نزدیکتر است تا خون انسان و در اثر همین خون منجمد است که این توده بینوا گوسفند وار میلیون میلیون زیر تیغ ظلم و شقاوت عده معدودی گردن نهاده و در نتیجه همین مغز کرخ است که دیوانه وار جلادان خود را ستایش کرده آنها را پیامبر و عادل و کبیر نامیده اند !

زندگی در جهنم با خون گرم و مغز سالم محال است . خون باید بقدری منجمد باشد که هزاران درجه حرارت نتواند آن را بجوش و غلیان آورده و مغز باید بقدری بی حس باشد که هیچ واقعه و حادثه ناگواری نتواند سلولهای آنرا حرکت دهد.

در آنوقت که هنوز اثرات خون در مغز نامعلوم بود و تصور میشد که مغز بالاستقلال دارای اثری است. مغزهای سالم برای اطفال شعله های جهنم اقدام نمودند، ملوک دوزخ که جز در میان آتش و خون زندگانی آنها محال بود، این مغزهای متمرد و لجوج را که برای زندگانی آنها خطرناک بود به سختی مورد توجه قرار دادند .

مغز سالم خطرناک بود مخصوصا اگر آن مغز مغز جوان باشدا

از طرف یکی از ملوک دوزخ دستور صادر شد که برای حفظ او از رنج و بیماری برای شفای دو غده ای که روی دوش های او بود لازم است هر روز دو جوان کشته شود و مغز سرشان مرهم سر دوشیهای ملک گردد ! (۱) .

مغز جوان دشمن سر دوشی ظالم است، برای حفظ سر دوشی ها باید مغزهای جوان را نابود کرد، مغز جوان طالب آزادی و عدالت است، برای محو آزادی و اجرای ظلم باید مغز جوان پراکنده و متلاشی شود، مغز جوان مرکز بروز افکار و احساسات انسانی است. برای اجرای اصول بربریت و توحش باید مغز جوان معدوم گردد مغزجوان شخصیت و شرافت دارد عقل و منطق دارد، وجدان و استقلال دارد ، مغز جوان دشمن زور و نیرنگ است، مغز جوان در مقابل ظلم و قساوت طغیان میکند و از طغیان او طوفان انقلاب بوجود می آید .

تنها انقلاب است که از هر ظلم و زور و نیرنگی قوی تر است ، کاخهای ظلم و بیدادگری را سرنگون میکند و بنای پوشالی حکومتی که بر روی پایه های زور و حقه بازی و خیانت و تهدید و چپاول قرار گرفته ویران و زیر و زبر میسازد .

مغز جوان آئینه تمام نمای چهره زیبای عدالت و حقیقت است، بمحض اینکه در سیمای عدالت آثار نقاهت و در قیافه حقیقت علائم مرض مشاهده شود، انعکاس آن در مغز جوان احساس شده ، عدالت را با فداکاری و حقیقت را با ایمان معالجه میکند بهر قیمت ولو بقیمت جان هم باشد آنها را از مرگ و انهدام نجات میدهد زیرا این دو منبع نور و حرارتند و بی وجود آنها سلولهای مغز در ظلمت و برودت فرو رفته و فنا خواهند شد .

فرمانروایان دوزخ مدت ده قرن با مغزهای جوان مبارزه کرده آنها را له و خمیر نموده مرهم سر دوشیهای خود نمودند ولی عاقبت مغز آهنگری که جوان مانده بود و تمام عمر را با آتش سر و کار داشت از آتش غضب خداوند دوزخ واهمه ننموده یکمرتبه طغیان نموده ، چرم پاره ای که سالها با صدای پتک و زبانه آتش مانوس بود بیرق فتح و ظفر قرار داد. در آنروز هنوز در جمجمه ها مغز و در رگها خون یافت میشد. هنوز جهنم ، جهنم نشده بود .

مردم طغیان کردند ، خون خونخواران را ریخته و مغز مغزکشان را پریشان نمودند .

ملک دوزخ منکوب و مغلوب شد و در میان کوهی که پس از قرن ها هنوز از دهانه آن دود دل مظلومانی که مغزشان مرهم شانه های او شده بود، بهوا میرود محبوس گردید (۱).

(۱) – اشاره به کوه دماوند .

انقلاب بر استبداد غالب شد و پیشوای انقلابیون فرشته ای را که از ترس ملک دوزخ بکوه ها فرار کرده بود، بر تخت فرمانروائی نشانیده خود از پی کار خود رفت .

پیشوای انقلاب با این عمل خود نشان داد که طغیان اوطغیان نور بر علیه ظلمت و فرشته بر علیه دیو بوده و او از خود هیچ اراده و نظر شخصی نداشته است .

او آهنگری بیش نیست خدای خوبی او را برگزیده تا اهریمن ظلم را از جایگاه فرشتگان دور نموده دوباره تخت و تاج را تسلیم فرشته نماید .

در آنوقت هنوز خدای محبت و عدالت ، به حکمرانی و فرمانروائی خود بر این برزخی که مستعد جهنم شدن بود ، امیدواری داشت !

قرنها گذشت شیطانها با لباس روحانیت و دیوها با جامه حکومت تمام کوشش خود را بکار بردند تا کم کم مغزها فاسد شد و خونها سرد و منجمد گردید، تا در زمان یکی از ملوک آخرین طغیان به شکست برزخیان تمام شده و در یکروز خون هفتاد هزار نفر ریخته شد ، پادشاه ظلم و شقاوت ، عادل لقب یافت و برزخ جهنم گردیدا

***

گفتم ملک دوزخ مریض بود. ملک دوزخ جوع و استسقاء داشت .

مرض او ذاتی نبود، بلکه مرضی بود که اطرافیان او به او تزریق کرده بودند .

این مرض مرض بومی جهنمیان بود، آنهائیکه بشدت دچار این مرض بودند برای تهیه خوراک و مشروب خود احتیاج به قدرت داشتند، قدرت این شخص عجیب توجه آنها را جلب نموده و بهر نیرنگ و تزویری بود خود را با و نزدیک کرده در مدت کمی او را آلوده و مریض نموده بودند .

این مرض بقدری مسری و سریع الانتشار بود که در مدت کمی سایر نزدیکان ملک نیز بدین مرض دچار شدند نزدیکان ملک نیز به زودی گرفتار گردیده، در اندک مدتی هر کس بهر نحو و عنوان وابسته ملک و حکومت جهنمی او بود، بشدت مبتلای این مرض گشت ، رعب و وحشت سراسر جهنم را فرا گرفت .

تمام خونها و طلاهایی که در جهنم بود تنها شکم ملک راهم سیر نمیکرد چگونه ممکن بود صدها هزار عمال و گماشتگان او نیزخون و طلا تغذیه نمایند !

در ابتدا قسمت زیادی از ساکنین جهنم در کوه ها و بیابانها متفرق بودند اینها برای فرار از ظلم و استبداد ، قرنها بود در کوه ها زندگی حیوانی اختیار نموده و با حیوانات زندگی میکردند و با این وسیله کمتر ملوک جهنم متعرض آنها بودند .

قسمت دیگری هم که در شهر زیر نظر عمال فرمانروایان جهنم بودند همیشه از زندگی بهمان نفس کشیدن و سد جوع نمودن قناعت کرده سرا پا کفن پوش بودند و باین طریق ثابت میکردند که مغز و خون ندارند و مرده متحرکی بیش نیستند و فقط عده کمی در شهرها و قصبه های جهنم اظهار حیات نموده بوی خون و طلا از آنها به مشام میرسید .

از طرف ملک دوزخ امر شد بیابان گردی موقوف شود و کفن پوشی ممنوع گردد. کوه نوردان شهر نشین شوند و قلندران کسب و کار اختیار نمایند .

کوه نشینی نشانه توحش و درویشی علامت مردگی بود وحشی طلا، و مرده خون ندارد. باید آن وحشیهای بیابان گرد و این مرده های شهرنشین همه با هم یک فرم و متحد الشکل بصورت آدم های زنده درآمده دست بدست و پشت به پشت هم داده برای تهیه خوراک و شراب ملک و عمال او جان فشانی نمایند ؟

صدای تازیانه از هر طرف بر خاست، کفن درویشی به ضرب تازیانه دریده شده و بدن کفن پوشان با خون آغشته گردید ، معلوم شد کفن پوشی آنها مکر و حیله بوده است آنها در بدن خون تازه داشته و به مرده بازی میخواسته اند این مشروب مطبوع ملک را زیر کفن پنهان نموده او را از تشنگی هلاک نمایند !

وحشیان بیابان گرد بضرب گلوله و شمشیر جمع آوری شده . طنابی که بگردن آنها برای آوردنشان بشهر انداخته شده و زنجیری که بدست و پایشان برای جلوگیری از فرار بسته شده بود ، با گلو بندهای طلا اصطکاک کرد. ثابت شد که بیابان گردی آنها حقه و تزویر بوده و با این نیرنگ میخواسته اند خوراک لذیذ ملک را در بیابان ها پنهان نموده او را از گرسنگی شهید کنند .

چه مردم با تزویر و نمک ناشناسی هستند !

تازیانه ها از هر طرف در فضا بحرکت آمد ، زنهای برهنه زیر ضربات تازیانه مانند مار سر کوفته بخود پیچیده ، سینه و پستان و گیسهای پریشان آنها بخاک و خون آغشته شده اطفال شیرخوارشان شیون زنان مانند کرم و مورچه زیر چکمه های عمال ملک له و پایمال شدند.

مردها دسته دسته مانند اسیرانی که بدست سربازان رومی گرفتار میشدند ، زیر نظر برنده گماشتگان ملک در شهرها و بیابانها به ساختن قصرها و آباد کردن مزرعه ها برای ملک و عمال او مشغول گشتند.

به شکرانه نعمت آرامش و سکونی که ملک دوزخ بانی آن بود ،

با کمال سکوت و آرامش ضربات تازیانه را بجان خریده و اعمال شاقه را لا ینقطع انجام دادند.

سکوت ، سکوت ، سکوت، سکوت مطلق و وحشت زایی که از میان آن صدای بال مگس در موقع پریدن بگوش میرسید ، ناگهان فکر غریبی در مخیله عمال ملک نفوذ کرد.

چه اشتباه بزرگی مرتکب شده و چه خطر مسلمی برای خود ایجاد کرده اند.

ملک دستور داده است که خوراک و شراب من باید با رضایت کامل جهنمیان تهیه و آماده گردد ا و خون و طلای . و رغبت از آنها گرفته شود !

ملک عامی و بی منطق بود، نه ممکن بود، شخصا ” متوجه شود که هیچکس خون و طلای خود را با میل ورضایت بکسی نمیدهد و نه عمال او میخواستند این مطلب ساده را گوشزد او نمایند البته به صرفه و صلاح آنها نبود که درخواربار آشپزخانه ملک نقصانی حاصل شود زیرا آنها در درجه اول نه برای ملک بلکه برای تغذیه خود جویای خون و طلا بودند !

مردم میگفتند که اینها ریزه خور خوان احسان ملک هستندولی قضیه کاملا بعکس بود ملت ریزه خور خوان یغمای گماشتگان خود شده بود.

سکوت مطلق بر سر تا سر جهنم حکمروائی میکرد ، نه ناله ، نه فریاد ، نه شیون نه استغاثه نه نفرین و نه دعا فقط و فقط صدای تازیانه و نفسهای مقطوع دوزخیان بود که از دورترین سر حد شمالی به اقصی نقاط جنوبی جهنم میرسید !

اگر ممکن بود فرمانی صادر شود که شلاقها صدا نکند و زنده ها نفس نکشند خطری در بین نبود ولی این صدای تازیانه و این هن هن تازیانه خوران کاملا برخلاف میل باطنی و امر صریح سلطان جهنم بود.

او دستور داده بود که خون و طلا باید با میل و رضا تهیه شود، نه با شکنجه و تازیانه !

عمال ملک با مغز جهنمی خود فورا معما را حل نمودند ، باید همهمه مطبوع و جار و جنجال مشغول کننده ای بپا کرد تا صدای تازیانه و ناله ضعیف دوزخیان شنیده نشود و حواس ملک پریشان نگردد . در سراسر جهنم امر صادر شد که جشنها گرفته و سرود ها خوانده شود ، مجالس عیش و عشرت بر پا شده جامهای چرک و خون را هورا کشان بسلامتی ملک بنوشند :

امر صادر شد منجلاب را گلشن خرابه را قصر ، تعفن را عطر ، کویر را جنت، جهنم را بهشت برین بشناسند .

امر صادر شد که دزدی را نگهبانی، حققه و تزویر را سیاست ، جهل و فساد را تعلیم و تربیت حقیقت گوئی را نشر اکاذیب و آدم کشی را انجام وظیفه بدانند !

امر صادر شد که رندان قلاش که نخبه اوباش جهنم بودند نماینده جهنمیان باشند و رئیس سالخورده آنها همیشه جوان بماند .

امر اکید صادر شد که همگی تلخی را شیرینی، ناخوشی را سلامتی ، بدبختی را سعادت ، تاریکی را روشنائی ، زور گوئی را حرف حسابی ، شلاق را نوازش گرسنگی را سیری و جان کندن را عیش و عشرت بدانند !

برای فهماندن این اوامر که تا حدی تازگی داشت ، عمال آزموده و کاردان ملک بکار مشغول شدند .

برای اشخاص سالمندی که در اعماق قلبشان در صحت این اوامر امکان تردیدی وجود داشت دو عامل قوی برگزیدند، ترس و طمع دژخیمان ملک با سوزنهای زهر آگین و چشمانی که از شدت الکل قرمز شده و لبانی که دود افیون آنها را کبود نموده سایه واربه دنبال مردم افتاده با دادن نمونه های زیادی ثابت کردند که ملک دوزخ مالک الرقاب و خداوند قادر و قهار جهنم است ، خیال سر پیچی از اوامر جهان مطاع او جز شکنجه و مرگ حتمی ثمر دیگری نخواهد داشت .

از طرف دیگر، عده ای بی سر و پا و لات و برهنه را که گوشه گدا خانه ها و روی پشت بامها امتحان شرافت و نجابت خود را داده بودند او زیر چراغهای برق جمع آوری نموده به پرورش افکار مردم گماشتند ا

این مردمان شریف و نجیب که تا پیش از حکومت ملک میان خاک رو به ها زندگی میکردند، ناگهان ارزش واقعی آنها مانند الماس که در گنداب پیدا شود. کشف گردیده بر سفره احسان ملک دعوت شده از غذای خاص او تناول نموده و با شراب مخصوص او سر مست و غزل خوان شدند !

از میان قصرها، خاکستر نشینان جهنم را به هم آهنگی در پرستش ملک دعوت نموده و از میان اتومبیلهای درجه اول پای برهنه های دوزخ را به جان فشانی در راه ملک تشویق نمودند

سرکشان جهنم با دیدن وضع دژخیمان و عاقبت مخالفین اوامر ملک از ترس سکوت اختیار نموده و طماعان از تماشای عیش و نوش مداحان ملک به طمع افتاده به پیروی آنها مشغول شدند .

برای تربیت اطفال طریقه دیگری انتخاب شد .

در میان موجودات عجیب جهنم شخصی که روی دندانهایش لبهای شتر و در جمجمه اش مغز الاغ بود مامور شد که از محتویات مغز کوچک خود جمجمه تمام اطفال جهنم را پر نماید !

البته این کار فوق العاده دشوار بود و اجرای آن اختیارات تا مه لازم داشت .

به او اختیار داده شد که عده ای از هم مغزهای خود را جمع آوری نموده به کمک هم این امر خطیر را با هر وسیله و تدبیری ممکن است به انجام رسانند !

آنها دست بکار پرورش کودکان شدند، مادرها در خانه ها و بی نان در گوشه اطاقها گریه میکردند و آنها اطفالشان را در میدانها به تفریح و رقص وادار مینمودند ا ” رقص با تازیانه .

پدرها با شکم گرسنه زیر آفتاب سوزان از تشنگی له له میزدند و آنها دخترانشان را با لباس شنا در استخرها مقابل چشمان عمال ملک که از شدت شهوت و جنایت مانند خون شده بود به عشوه گری مجبور میکردند !

مردم از بدبختی و بینوایی مانند شپش در یک اطاق می خوابیدند آنها برای توسعه میدانهای بازی و ورزش اطفال اطاقها را بر سر اولیاء آنها خراب مینمودند !

در میان خرمنهای رنج و محنت و شعله های فقر و مذلت تنها تسلی خاطر و تسکین قلبی که برای جهنمیان وجود داشت. یادگار و مقبره گلهایی بود که در جهنم روئیده و فنا شده و بعقیده دوزخیان روح آنها به بهشت برین صعود کرده بود اینها این یادگارهای تسلی بخش را هم در مقابل چشم دوزخیان ویران نموده و روی خرابه های آن کودکانشان را به بازی و قمار وادار نمودند !

پدرها زیر زنجیر دژخیمان در گوشه های تاریک زندان مشغول جان کندن بودند و اطفالشان در مدرسه ها سرود ” مهر ملک ” را میخوانند !

مادرها از گرسنگی ضعف کرده بودند و دخترها با ساز و نقاره میرقصیدند !

برنامه کاملا عملی شده و جمجمه تمام اطفال از همان ماده مغز و زیر پر شده بود !

سال بسال و ماه بماه و روز بروز خرابه های جهنم خراب تر ، و مرده ها مرده تر و آدمکشان آدمکش تر و دزدها ، دزد تر گرسنه ها گرسنه تر برهنه ها برهنه تر گداها گداتر زور گوها زورگوتر احمق ها احمق تر میشدند، فرشته امیدی که در افق دور دست روی شعله های آتشگاه گاه پر و بالی میگشود، یکباره جهنم را ترک نموده و دوزخیان را در میان ولوله های جنوبی که از ناله های گرسنگی و آهنگ های رقص شیون عزا و هلهله عروسی ، کف زدن مردم و صدای شلاق ، تشکیل شده بود ، یکه و تنها گذاشت | سر نوشت جهنم قطعی شده بود .

ناگهان در بهشت اروپا حریقی افتاد .

در اوت ماه ۱۹۳۹ اروپا دچار حریق گردید ، برق امیدی در چشمان دوزخیان درخشیدن گرفت .

آیا شعله حریق اروپا که قطعا دیر یا زود خاموش خواهد شد دیوارهای جهنم را خواهد شکافت و سرنوشت دوزخیان را تغییر خواهد داد !!

***

ژینت عوز بیورم کلمه شرق برای تو و تمام اروپائیان مرموز و اسرار آمیز بود حس کنجکاوی زنانه تو مانند ما در بشر ” حوا ” ترا تحریک کرد که بطرف این شجره ممنوعه دست درازی کنی ، حالا بجرم این عمل در میان بهشت جهنم نشین شده ای وقتیکه من با تو آشنا شدم . رمز وجود جهنمی من تو را مبهوت نموده بود، تو در آهنگ محزون

من صدای زنگهای شتر و بانگ موذن و همهمه بازار شرق را که آنهمه مورد کنجکاوی زنهای غرب است جستجو مینمودی ، و در چشمان پرتاثر من عکس گنبدهای فیروزه نام و آسمان پهناور و شفاف و ستاره های درخشان و کوههای بلند و دشتهای وسیع و بیابانهای لم یزرع و خارهای مغیلان که آنهمه مورد تخیل و تفکر شعرا و نقاشان غرب است با قوه واهمه مجسم مینمودی !

ولی قوه تصور تو آنقدر قوی نبود که از میان بانگ درای شتر ، ناله های جگر سوز ساربان و از صدای موذن ندای تنفر و بیزاری از حیات دنیوی ما که سراسر رنج و محنت است، و از همهمه بازار ، فریاد دروغ و دزدی و آدمخواری را بشنوی .

اگر قوه واهمه تو در چشمان رنج کشیده من بیشتر نفوذ میکرد ، در زیر گنبدهای فیروزه نام شرق نعش آغشته بخون عزیزانی را میدیدی که با نهایت توجش از دست پدرانی که پسرانشان بر این قبرها نوحه سرائی میکنند، شربت ناکامی و مرگ چشیده اند ، اگر قوه مخیله تو قوی تر بود در زیر این آسمان پهناور و شفاف خاور میلیونها افراد بشر را تماشا میکردی که یکنفر در میان آنها سیر و سالم نیست ، همه میدانند سربازان زخمی که از قشون شکست خورده ای در میدان نبرد جا مانده باشند با تشنج مرگ دست بگریبان بوده و جز ناله های جگر سوز و حرکات ضعیف دستهای بی گوشتشان که در اطراف خود لقمه نانی جستجو می کنند اثر دیگری از حیات در آنها دیده نمی شود.

اگر چشمان شهلای تو تیز بین تر بود در سایه این ستارگان درخشان اشکهای طفلهای شیر خواری را مشاهده مینمودی که به بستان خشکیده ما در چسبیده و سیلاب خونی را تماشا مینمودی که از چشمان گود افتاده مادران بر رخسار اطفال یتیمی که پدرانشان زیر تازیانه حکام در میان آفتاب سوزان و برف های بیابان یا در سیاه چالهای زندان جان داده اند، سرازیر شده است .

اگر دیدگان سحر انگیز تو تیز بین تر بود ، بر روی کوههای بلند و دشتهای وسیع و بیابانهای لم یزرع و در سایه خارهای مغیلان دخمه های سیاه و تاریکی را میدیدی که مشتی پوست و استخوان در زوایای آنها لخت و عریان مانند پست ترین جانوران لولیده و از شدت ضعف و گرسنگی قدرت بیرون خزیدن از این گورهای وحشت را ندارند !

نازنین من ا تو همیشه سعی میکردی زندگانی گذشته مرا مانند دفتر شناسنامه من از اول تا به آخر ورق زنی و من کوشش میکردم این دفتر مرموز را مانند برگه جنایتی از نظر تو دور و مخفی بدارم .

علت این کوشش من این بود که امیدوار بودم پس از اتصال با تو پیوندم با گذشته بکلی بریده شود و آن خاطرات شومی که مانند ماری زهرگین در درونم دائما شور و غوغا میکرد با تریاق وصال تو محو و معدوم گردد ولی افسوس که آب انس و محبت تو توانست بر شراره آتش زندگی گذشته من فائق آید و شراب وصل تو قادر نبود که شرنگ کشنده و زقوم تلخ جهنم را در ذائقه روحم تغییر دهد ، اصلا ” گذشته من همیشه با من بود رنجها و محنتها و غمها و حوادث جگر سوزی که حیات پر اندوه مرا تشکیل داده بود هیچ لحظه از من جدا نمیشد ، جهنم با عذابهای گوناگون و المهای بی پایان خود در وجود من اقامت دائمی داشت تلخی آن در لبهای خشک و رنگ پریده و سوزندگی آن در پیشانی پر چین و رخسار رنج کشیده من بخوبی محسوس بود، فقط طراوت و شادابی حیات تو مانع بود که از دریچه چشمان غم انگیز من خرمنهای آتش یاس و ناکامی و دود سیاه رنگ تیره روزی و بدبختی را تماشا کرده و تعفن گیج کننده حیاتی که تشنج مرگ در مقابل آن خوشترین لحظه شب زفاف است استنشاق نمائی

من امروز دیگر به کتمان گذشته خود احتیاجی ندارم کشش و حشت رای جهنم دوباره مرا از کنار تور بود و در میان قیر مذابی که بر فرازآن شعله های کثیف و دود غلیظ ، سر بآسمان کشیده و در زیر آن حرارت و تاریکی و تعفن تا قعر زمین فرو رفته سر گشته و حیران نمود .

امروز دیگر میتوانم آزادانه کتابچه زندگانی خود را که آنهمه بخواندن آن مایل بودی بی پروا و بی خصلت در مقابل چشمت گشوده . فریاد زنم .

اینست شرح زندگانی گذشته کسی که میخواست بر خلاف تقدیر و سرنوشت در نیمه راه ، مجرای زندگانی خود را تغییر داده و بوسیله کیمیای وجود تو در خود قلب ماهیت نماید اینست شرح زندگی گذشته کسی که قبل از دیدن دوران صباوت بمرحله شباب رسیده و بیش از چشیدن کوچکترین قطره شربتی از جام لذات جوانی دروادی ز مهریر و یاس آور پیری قدم گذاشته و مانند تخمی که در میان کویر روئیده شود سر از خاک بیرون نیاورده زرد و پژمرده شده است !

اینست شرح زندگی گذشته کسی که مانند میلیونها هموطنان خود هر سالش از سال گذشته نکبت بارتر و هر ماهش از ماه سپری شده محنت انگیزتر و هر هفته اش از هفته قبل آفت خیزتر و هر روزش از روز گذشته شرر آمیز تر بوده است ! اینست شرح زندگی گذشته یکنفر جهنمی

نقطه
Logo