در دورترین افق خاطرات من در میان ابرهای تیره و مبهمی که طوفان زمان و بادهای حوادث به سرعت آنرا گاه تاریک و گاهی روشن ، زمانی دور و نا پدید و لحظه ای نزدیک و واضح میسازد ، محسوسترین چیزیکه از مقابل چشمم دور نمیشود، چهره محزون و پر چین و چشمان غمگین و پر از اشک مادرم میباشد !
من در تمام عمر ا و هرگز یک لحظه لبهای او را با تبسم و چشمان او را بی اشک ندیده ام !
پدرم همیشه عبوس و خشمگین و ساکت بود و مادرم دائما ” نوحه خوان و اشک ریزان ، من در میان خشم پدر و اشک مادرم رشد و نمو میکردم و برای اینکه اولاد خلفی باشم هم خشم پدر و هم اشک ما در هر دو را تا حد امکان تقلید مینمودم !
اطفالی که در کوچه همبازی من بودند هم هیچکدام سرنوشتی بهتر از من نداشتند فقط برخی از آنها که به مکتب میرفتند با داشتن معلمی که صد مرتبه از پدرشان جلادتر بود بر دیگران مقدم و ممتاز بودند.
نه ما هیچوقت از بازی خسته شده و نه مادرانمان هیچ وقت از کتک زدن ما آزرده میشدند. نوازش ما نفرین و بوسه ما سیلی بود . بهترین روزهای خوشی ما ایام عزاداری و شیرین ترین شبهای ما شبهای ماه رمضان بود.
در روزهای عزاداری اطفال هر محله بدور هم جمع شده حلبیهای بریده را بشکل پنجه انسان بر سر چوب نموده و پارچه سیاهی زیر آن آویخته طبل و دهل کوبان و سر و سینه زنان خاکهای کوچه را بسر ریخته و لجنهای جوی را به پیشانی و صورت مالیده شیون کنان برای یکی از بزرگترین پیشوایان مذهبی خود نوحه سرائی میکردیم .
در این تعزیه داری از طرف اولیاء ما همه گونه تشویق و ترغیب بعمل می آمد و اغلب اوقات در گردشهای دسته جمعی که بدور شهر با تشریفات مخصوصی برای انجام عزاداری مجری میشد . پدرانمان ما را با جامه سیاه و پای برهنه جلو دسته خود انداخته ، پیشرو کاروان عزا قرار میدادند !
در ایام عزا داری بازارها و دکانها همگی بسته شده مردم در تکیه ها و مساجد و مکانهای متبرکه ازدحام میکردند.
در وسط شهری که اقامتگاه من بود قبرستان وسیعی وجود داشت که اطراف آن معبر کلیه اهالی شهر بود .
قسمت قبرستان بیش از یک متر از کف معابر ارتفاع داشت و باین ترتیب کاملا بر خیابانها مسلط بود .
در انتهای جنوب غربی این قبرستان یکی از عالیترین و زیبا – ترین بناهای شرق ، صحن و مرقد یکی از معصومترین پیشوایان مذهبی ما را تشکیل میداد و در انتهای شمالی غربی مسجد بزرگی که میگفتند در ده قرن پیش بنا شده بر تبرک این مکان شریف می افزود .
در روزهای عزا از تمام محلات شهر دسته های عزاداران حرکت نموده پس از عبور از مسجد مزبور داخل قبرستان شده و از جلو تماشا کنندگان که تقریبا تمام اهالی شهر بودند گذشته و پس از گردش در صحن و طواف دور مرقد دوباره به محلهای خود مراجعت میکردند .
پیشاپیش هر دسته گروهی از اطفال با پیراهنهای پاره و سر عریان و پای برهنه و حال پریشان چوبهای کوتاه و بلندی که به آنها پارچه سیاه آویخته بود در هوا حرکت داده حسین حسین میگفتند ، و پشت سر آنها دسته هایی با طبل و شیپور و سنج ، سوزناکترین آهنگ های عزا را نواخته و دنباله آنها عده زیادی مردان با پیراهنهای سیاه که سینه آنها تا روی شکم باز بود نوحه گری نموده و به آهنگ شعری که میخواندند با نظم و ترتیبی هر چه تمامتر دو دستی بسینه خود میکوبیدند.
سینه اکثر آنها طوری مجروح میشد که خون از آن سرازیر میگشت و آنها با پنجه آغشته شده بخون خود صورت و پیشانی عرق آلود را گلرنگ مینمودند.
در عقب آنها نمایشات سانحه جگر سوز کربلا شروع میشد ، ابتدا شهدای این واقعه جان گداز با اسلحه آن روز که عبارت از خود و زره و شمشیر و نیزه بود بر اسبهای سیاه پوش نشسته با خواندن اشعاری که زبان حالشان بود از جلو ناظرین عبور کرده، و پشت سر آنها همانها را نشان میدادند که در اثر رزم با مخالفین خود مجروح و شهید شده اند .
پیشاپیش همه حضرت علی اکبر فرقش تا پیشانی شکافته در حالیکه نزدیک بود بزمین نیافتد و خون مانند فواره از پیشانی و پشت سرش جستن میکرد پدر و مادر خود را باستانت طلبیده بر بی کسی بیچارگی خانواده خود ندبه و زاری مینمود .
حضرت عباس دو دست بریده شده خود را زیر بغل گرفته مشک آبی که در اثر تیری سوراخ شده و آب از آن سرازیر بود به دندان گرفته در حالیکه خون از بازوان بریده شده و اشک از چشمانش سرازیر بود. ناظرین را برقت آورده به گریه وادار مینمود .
حجله حضرت قاسم و وداع او با اهل بیت منظره جانگذار دیگری بود که جگر نو عروسان داغ دیده و پدران و مادران جوان – مرده را آتش میزد .
دنباله آنها نعشهای آغشته بخون که روی آنها از تیر و نیزه و خنجر پوشیده شده بود صدای شیون تماشا کنندگان را بعرش میرساند .
در کنار هر نعشی منظره جان گدازی این کاروان رنج و عزا را تکمیل مینمود .
پهلوی جسد چاک چاک شده هر یک زنی موی کنان و شیون زنان مراسم وداع را بجا آورده و دسته ای ملبس به لباس های عربی که فاتحین مبارزه بودند با تازیانه زنها را از نعشها جدا نموده به اسارت میبردند
در کنار نعشی ساربانی با ساطور مشغول قطع کردن انگشتان جسد و سرقت انگشتر او بود .
در اطراف نعشها و دنبال آنها سرهای شهدا بود که بالای نیزه ها در هوا چرخ میزد و سنگدلترین اشخاص را به گریه می آورد . به فواصل هر صحنه جگر خراشی دسته طبال و شیپور زن با دهل و سنج، بر شور و غوغای عزا می افزودند .
در میان این دسته عزا عده ای زیاد سراپا کفن پوش شده و هر یک شمشیری بدست گرفته حسین حسین گویان بر فرق خود مینواختند ، خون سیاه و غلیظی از پیشانی و فرق آنها سرازیر شده تمام صورت و کفن تا روی پنجه های پای برهنه آنها را در خون غوطه میداد . خون طوری صورت آنها را میپوشانید که چشمان آنها قادر بدیدن پیش پای خود نبود، و ضعف طوری بر آنها مسلط میشد که یارای قدم برداشتن نداشتند، در این موقع دسته دیگری که عزاداری آنها بپای
این دسته نمیرسید پهلوی آنها ایستاده با دستمالهای عرق آلود خون چشمشان را پاک کرده و با گرفتن زیر بازویشان آنها را در راه رفتن کمک و مساعدت مینمودند
در تمام این جریان ما کودکان پهلوی مادران خود روی قبرها که کا ملا مسلط بر معابر بود زیر آفتاب سوزان و حرارت چهل درجه ایستاده آنها را تماشا میکردیم .
ما در انمان با مشت بقدری به سینه خود میکوبیدند که استخوان هایشان نرم میشد و به اندازه ای شیون و شین میکردند که نفسشان قطع میگردید .
آفتاب سوزان بر سینه قبرها میتایید و روغن مرده ها از کنار جاده که خاک پوسیده و رست بود تا وسط خیابان را چرب و متعفن مینمود .
فاصله ما با مرده ها بیش از دو متر خاک نبود و هیچ چیز به اندازه مرگ با ما تماس و نزدیکی نداشت .
در وسط قبرستان مرده شوی خانه تمیزی وجود داشت که دارای آب جاری بوده و این نعمت یعنی داشتن آب جاری بزرگترین خوشبختی مرده ها بود زیرا در تمام مدت زندگی کمتر نصیبشان میشد که با آب جاری بدن خود را شستشو دهند
قبر کنها در روزهای کسادی بیکار نشسته و هر کدام در خور همت و استعداد خود چند خانه اموات بطور ذخیره تهیه مینمودند .
روزهای عزایی که شرح دادم روز بازار گرمی مرده شویها و قبر – کنها بود از هیچ دسته عزایی نبود که چند نفر شمشیر زن بواسطه زیاد رفتن خون تلف نگشته بشهدا ملحق نشوند.
مرگ آرام و محزون آنها در مقابل چشم عزیزانشان روی خاکهای قبرستان در مقابل هزاران حلقه چشم که با بهت و حیرت آنها را مینگریستند ، انجام میگرفت .
خوشبختانه همه چیز حاضر و در دسترس بود ، غسالخانه نزدیک و گور از آنهم نزدیکتر بود .
حقیقتا ” سعادت چنین شهادتی مورد رشک و غبطه کلیه شیعیان بود و اتفاقا این درب سعادت بروی هیچکس بسته نبود .
فریاد و شور و غوغایی که از اول طلوع آفتاب در میان صحن و قبرستان و مسجد ولوله میانداخت . بتدریج با بلند شدن آفتاب زیاد تر میشد و موقعیکه دسته های عزاداران وارد قبرستان میشدند. غلغله و آشوب جمعیت به منتهی درجه کمال رسیده بود .
مردم مانند دسته های ملخ که در سالهای آفت و قحطی برگندم – زارها هجوم کنند روی گورها بهم فشار آورده کیفیت شب تاریک اول قبر را در روز روشن روی قبرها احساس مینمودند
بوی تند و زننده عرق بدنها با گرد و غباری که بوی استخوان پوسیده اموات را میداد . توی حلق و بینی ما را مملو میساخت سوزش آفتاب بقدری شدید بود که تابش آن بخار مکروه و تعفن آمیزی از گورها و از چربی روغن مرده ها که سراسر جاده را پوشانده بود ، به هوا صعود نموده آفتاب روز قیامت و صحرای پر شور محشر را کاملا ” مجسم میساخت .
همینکه آفتاب بدائره نصف النہار میرسید ، قوه استقامت و قدرت ایستادگی عزاداران و تماشاچیان ضعیف شده ، شیون هانه ناله تبدیل میشد و سر و سینه کوبیدنها به گریه و زاری تخفیف مییافت .
کم کم قبرستان خلوت میشد و مرده ها آرام میگرفتند فقط عده کمی در گوشه های مختلف گورستان مشغول بخاک سپردن شهدای خود بودند که در اثر شمشیر زدن یا جهات دیگر هلاک شده بودند .
این مناظر روزانه با ترکیبات و تغییرات مدهش و غریبی خواب های کودکانه مرا ترتیب میداد .
شبها از موقعی که چشم روی هم میگذاشتم، جسدهای پاره پاره و هیاکل غرقه بخون و زنهای سیاه پوشی که موی کنان شیون وزاری میکردند در جلو چشمم دقیله میداد .
این مناظر وحشت با قوه واهمه کودکانه ام مخلوط شده، خوابهای عجیبی که امروز هم از یاد آوری و تصور آنها بر خود میلرزم برایم ایجاد مینمود .
سرهای بریده شهدا را در خواب میدیدم که به بدن شیرها نصب شده و در بیابانهای وسیع و بی آب و علقی که زیر اشعه آفتاب سوزان مانند مس گداخته شده و نعره زنان مشغول دریدن سازبانان و آتش زدن خیمه ها هستند .
از میان این صحرای لم یزرع رود خانه عظیمی که بجای آب خون سیاه رنگی در آن موج میزد عبور نموده و در وسط امواج سرهای بریده مانند ماهیهای قرمز شناکنان مشغول تلاوت کلام الله مجید میباشند!
یک شب پس از آنکه مادرم از روضه مراجعت نموده توجه خوانان و گریه کنان مرا خواب کرد.
خواب دیدم که در میان خرابه های شهر شام ( البته این شهر را ندیده بودم و با توصیفی که از آن کرده بودند در مخیله خود شهری باسم شام ساخته بودم ا ( مشک سنگینی از آب بدوش گرفته گریه کنان بدنبال اهل بیت میگردم که قطره آبی به لب تشنه آنها برسانم ولی هر چه گردش میکنم اثری از انسان دیده نمیشود و فقط جعدها و خفاشان بزرگی که از کبوتر هم بزرگترند اطرافم پرواز نموده با منقار خود که شبیه به تیر است میخواهند مشک آب را سوراخ
نمایند در این بین ناگهان طوفانی از ریگ و خاک اطرافم را سیاه نموده و وقتی بالای سر نگاه کردم ، سر بریده یکی از شهدا را دیدم که خون از حلقوم او بر روی صورتم میچکید
من از وحشت بیدار شده همینکه چشم گشودم چهره بی رنگ و غمگین مادرم بالای سرم ساکت و بی صدا بگریه مشغول بود و اشک گرم او بر گونه هایم میچکید و همین اشک بود که در خواب ، خون سر بریده تصور مینمودم .
وقتیکه تفصیل خواب خود را برای مادرم نقل کردم ، اظهار داشت که آن سر بریده سر حضرت عباس بوده و از آنروز مادرم خود و مرا وابسته او میدانست .
***
در ایام کودکی من فوق العاده ضعیف البنیه و علیل المزاج بودم، هیچ هفته و ماهی نمیگذشت که نصف بیشتر آنرا در بستر ناخوشی نگذرانم .
پدرم تا حدی متحد و علاقه مند به حکیم و دوا بود ولی مادرم معتقد بود که بهترین اطبا پنج تن آل عبا و مفیدترین دواها تربت کربلا و خاک مرقد ائمه اطهار است هر چه پدرم حکیم میآورد مادرم آنها را با ناله و نفرین متواری نموده و هر چه دوا می گرفت مادرم مخفیانه بچاه مستراح می ریخت در مقابل خودش همیشه در موقع کسالت بالای سرم روضه خوانی میکرد و آب باران که مخلوط با تربت بود و به آن دعاهای زیادی خوانده بودند به حلقم میریخت و شفای عاجلم را از صاحب عزا تقاضا مینمود .
من ما بین مرگ و حیات سرگردان و بلاتکلیف بودم .
ساعات زیادی اتفاق میافتاد که مرا مرده تصور میکردند در این موقع پدرم گریه کنان سر به کوچه و بیابان گذاشته و مادرم اشک ریزان
به حضرت عباس متوسل میشد و من در حالت ضعف و اعماء بیهوش و بی نفس افتاده بودم .
روی بستر ناخوشی و کنار اطاقی که در آن خوابیده بودم از بیرق های سیاه و علم عزا و طبل و دهل کوچک پر بود .
اینها اسباب سرگرمی و بازی روزهای سلامتی من بود که بیشتر آن ها در موقع ناخوشی برای خوشحالی و مسرت قلبم خریداری شده بود.
غالبا ” عصر ها بچه های محل که هم سال بازی من بودند به تشویق مادرم در خانه جمع شده علمهای سیاه مرا بدست گرفته حسین حسین میکردند و باین ترتیب مرا ترغیب مینمودند که از دروازه مرگ مراجعت نموده و در نوحه سرایی و عزا داری با آنها هم آهنگ شوم .
وقتیکه بدنم عرق میکرد و کسالتم بر طرف میشد به شکرانه این نعمت ، روضه خوانها دعوت شده و گوسفندها کشته میشد ، من برای مرتبه هزارم از مرگ نجات یافته بودم !
چند روزی که از بلند شدنم از بستر بیماری میگذشت مهیای رفتن مدرسه میشدم .
رفتن به مدرسه برای من بزرگترین مصیبتها بود. ماندن در رختخواب بیماری و تحمل هر گونه تب و دردی بمراتب آسان تر از رفتن بمدرسه و دیدار روی مربیان و اولیاء مدرسه بود ، با اینکه من شاگرد تنبلی نبودم معذالک به کوچکترین بهانه ای پاهایم به فلک بسته میشد و موقعی که فراشان نابکار با چوبهای آبدار به کف پایم میزدند هزار مرتبه مرگ را آرزو میکردم .
شدت سوزش و درد بقسمی بود که زیر فلک مانند مار نخود پیچیده هر چه در دست رسم بود با دندان بقسمی می جویدم که دندانهایم خرد میشد .
خاکهای کف زمین را با اشک چشم تر مینمودم با ناخن انگشتها می کندم و دهان خود را از آن پر نموده میخواستم خود را خفه کرده از شر این جلادانی که باسم مربیان و ناظم اینطور زجر کشم میکردند خلاص شوم !
گاهی اگر بخت مساعدت میکرد پای یکی از شاگردان یا فراشانی که سر فلک را گرفته بودند، به چنگ آورده چنان با دندانها میجویدم که خون از جای دندانهایم فواره میزد.
در قلب دژخیمان ابدا ” رحم و عاطفه وجود نداشت، نه تنها در قلب آنها، بلکه در دلهای هیچکس ممکن نبود کوچکترین حس ترجم و نوع خواهی پیدا نمود .
چشمهای همه بقدری با مناظر رقت بار مناظر انس گرفته و به اندازه ای بدنهای مجروح و شکمهای گرسنه و اندام برهنه و اشخاص محتضر و اشک یتیم و نعش غریب دیده بود، که زخم پاهای یک بچه علیل که بنظرشان مقصر هم بود، در مقابل آنها مورد کوچکترین توجهی نبود .
تنها مسرتی که من در موقع رفتن به مدرسه داشتم ، تماشای مناظری بود که در بین راه نصیبم میشد
برای رفتن از خانه بمدرسه معبر من همان قبرستانی بود که سابقا ” شرح دادم این شهر که محل تولد من بود از مکان های متبرک و زیارت گاه عموم مقدسین و مومنین بود و بهمین جهت غالبا ” اشخاص وصیت میکردند که پس از مرگ جسد آنها در این شهر بخاک سپرده شود .
با این کیفیت مرده های خارج هم به اموات شهر اضافه شده و روزی نبود که من در موقع رفتن مدرسه روی قبرستان بخاک سپردن چندین مرده را تماشا نکنم !
مرده هایی که از شهرها میآوردند غالبا ” چون راه دور و وسائل نقلیه منحصر به قاطر و الاغ بود چندین روز زیر آفتاب سوزان مانده و نعشهایشان متعفن میشد .
تابوتهائیکه نعشها را در آن جا میدادند غالبا ” با تخته های نازک درست شده و در موقع طناب بندی خود شده از هم در میرفت و چربی بدن مرده از جدار آن به نمد یا گلیمی که به آن پیچیده بودند ، سرایت نموده تا مسافت زیادی بوی گند و تعفن را منتشر میساخت .
موقعیکه این نعشهای گندیده شده را از تابوتهای خود شده برای گذاشتن در قبر بیرون میآوردند، بهترین موقع تماشای ما کودکان بود گاهی پای مرده ها از کفن بیرون آمده و ما ناخنهای حنابسته آنها را میدیدیم که مثل چوب روغن آلودی خشک و چرب میباشد . و زمانی قسمتی از موی سر یا ریش مرده را که از کفن بیرون آمده تماشا کرده و با دیدن سیاهی یا سفیدی یا جو گندمی بودن تشخیص میدادیم که مرده جوان یا پیر یا کامل بوده است .
تماشای ما هر روز به تفاوت مرده ها از یک ربع تا یک ساعت گاهی بیشتر طول میکشید و در این مدت بیشتر رفقای هم مدرسه خود را روی قبرها و کنار گورها ملاقات نموده همه باتفاق هم روانه مدرسه میشدیم
در راه و در سر کلاس و در موقع تنفس اختلاط و تعریف ما وضعیت مرده هایی بود که در راه دیده بودیم .
تماشای عصرهایمان اگر چه باندازه صبح جالب نبود لیکن تنوع آن زیادتر و چون ترس دیر شدن مدرسه را نداشتیم دل چسب تر و لذیذتر بود .
از چند ساعت بعد از ظهر روی قبرستان، مرکز نمایشاتی میشد که هر کدام به تنهایی میتوانست چندین ساعت انسان را مشغول و سرگرم نماید .
در یکطرف بساط مار گیری و در طرف دیگر معرکه نقال و مسئله گو و در گوشه دیگر بساط تردستی و حقه بازی گسترده شده بود .
سید مارگیری که خود را نظر کرده میدانست مارهای رنگارنگ و بزرگ و کوچک را از جعبه های چوبی در آورده راجع به نوع و کیفیت واسم و رسم هر یک توضیحاتی داده اثر سم آنها و کیفیت افسونها و دعا و طلسماتی که آنها را (منتر) میکرد. در مقابل نیاز مختصری آشکار میساخت .
گاهی مارها از دست او فرار کرده در میان جمعیت افتاده تولید وحشت و اضطراب مینمودند و زمانی هم در گوشه قبری سوراخی پیدا کرده بزمین فرو رفته و با صاحب قبر هم منزلی اختیار میکردند .
بساط نقالها و مسئله گوها از همه بی مایه تر و در عین حال پر – مداخل تر بود .
مسائل حیض و نفاس برای زنها و غسل میت برای مردها و هم چنین مسائل مربوط به زنا و غسل جنب از حرام برجسته ترین فصل رساله مسئله گوئی آنها را تشکیل میداد.
ما کودکان بطفیل اصغاء همین مسائل شرعی بود که از کوچکی به رموز شهوت و ارتباطات جنسی و منهیات و منکرات آشنا و مانوس میشدیم .
نقالها رل دیگری داشتند ، قصه های عجیب و غریب و داستان های وحشت آوری که تقریبا همیشه مرده ها پهلوانان آنها بودند ، سرمایه کسب و وسیله امرار معاش آنها بود .
اینها پس از آنکه قصه شیرینی را با آب و تاب تمامی تا نصفه نقل میکردند بقیه آنرا گرو کشیده مقداری پول جمع آوری نموده و دنباله داستان را بفردا موکول میکردند.
حقه بازها از همه ماهر تر و سرگرم کننده تر بودند، بساط تر دستی آنها سفره کرباس بلندی بود که روی آن انواع و اقسام مهره ها و قوطی ها و چوبها و اسبابهای مخصوص باین کار گسترده شده بود.
حقه بازها کار خود را از مهره بازی شروع مینمودند باین ترتیب که شش مهره گرد که هر یک باندازه مغز فندق بود در دست گرفته سه قوطی کوچک که شبیه قندان پایه دار قهوه خانه بود. بسرعت روی مهره ها گردانده آنها را غیب و آشکار میکردند .
گاهی کلاه طفلی را برداشته پس از آنکه پشت و روی آنرانشان میدادند، آنرا زیر پای کودکی که روی آن مینشست و بدستور حقه باز شبیه مرعها قد قد میکرد، گذاشته پس از چند دقیقه از میان آن تخم مرغ گرمی بیرون می آوردند .
گاهی از میان قوطی حلبی که هیچ چیز در آن نبود ، با انداختن دستمال بروی آن و خواندن دعاها و حرکت دادن دست ها مقدار زیادی اسکناس و پولهای فلزی بیرون می آوردند .
بساط مارگیری و نقالی و مسئله گوئی و حقه بازی تا موقعی که هوا تاریک میشد، ادامه داشت و ما اطفال عجول ذوق زده از پای معرکه ای به معرکه دیگر رفته از کنار بساطی به کنار بساط دیگری کوچ میکردیم
دروغها و حقه بازی های اینها مزخرفات و خشونت های مدرسه و معلمین را بکلی از یادمان میبرد.
من عالیا ” حقه بازی که اسمش لوطی شفیع بود در خواب می دیدم که در سر کلاس بجای معلم ایستاده و بجای مهره ها سرهای بریده ای در دست دارد که زیر پوست تخم مرغ مخفی میکند و شیخ مسئله گواز میان جعبه مارگیری کتاب هایی بیرون آورده بین شاگردان قسمت مینماید
من موقعیکه کتاب را باز میکنم حروف و کلمات شروع به جنبش نموده بشکل مار پیچ و خم میخورند، گاهی هم شکل آنها تغییر کرده شبیه آلت رجولیت میشوند سپس شاگردها که همه مثل مرده ها کفن پوش هستند درب چشمان خود را گرفته از او قرار مینمایند؟
سال چهاردهم عمرم رفته رفته شروع میشد ، و کم کم حس جدیدی که برایم فوق العاده مرموز و عجیب بود در وجودم رخنه و در روحم نفوذ مینمود .
رفته رفته حس میکردم که صورتهای مردم با هم اختلاف زیادی دارند. مخصوصا چهره زنان و اطفال به هیچوجه شبیه هم نیستند. بعضی بی تناسب و بد قواره و زشت و بعضی خوش آب و رنگ و متناسب و زیباست !
بعضی در موقع دیدن مطبوع و دلربا و بعضی مکروه و انزجار آور است !
کم کم حس میکردم که دیدن صورتهای زیبا لذت جدیدی برایم ایجاد میکند که تا آنروز در روحم سابقه نداشته است !
حس میکردم که عصرها موقعیکه زنهای همسایه بدور هم جمع شده مشغول آرایش میشوند، بیشتر چشمم به آنهایی که از همه جوان تر و خشگل ترند دوخته شده و از این تماشا لذتی میبرم که برای خودم هم بی سابقه و مرموز میباشد !
زنها هم کم کم مثل اینکه متوجه حالت من هستند لبخند زنان صورت خود را پوشانیده با هم سر بگوشی کرده پچ پچ کنان حرف هایی میزنند که از اشارت آنها پیداست راجع بمن صحبت میکنند .
در میان شاگردان هم کلاس من پسری هم سن خودم بود که به دخترها بیشتر شباهت داشت تا به پسر، صورتی ظریف و رنگی سرخ و سفید و موهائی لطیف و خرمائی رنگ داشت
اسم او احمد و گذشته از همکلاسی بودن، همسایه ما هم بود . عصر ها با هم از مدرسه خارج شده و صبحها با هم بمدرسه میرفتیم .
در مدت کمی که او بمدرسه ما آمده بود. علاقه بین من و او بقدری زیاد شد که جز با او با هیچ شاگرد دیگری انس و معاشرت نداشتم .
اتفاقا ” پدرش نیز با پدرم سابقه دوستی داشته پس از آمدن آنها به محله ما باب رفت و آمد را باز نموده بطوریکه غالب شبها نیز من و احمد با هم بسر میبردیم .
احمد در روح و افکار و تخیلات و خوابهای کودکانه من با سرعت عجیبی داخل شده و بزودی مقام ارجمندی احراز نمود .
شبها برای بیدار ماندن با او نه احساس خواب و نه درک گرسنگی میکردم .
گاهی اتفاق می افتاد که شب یا من در خانه آنها و یا او در خانه ما می ماند ، آن شب، شب عیش و شادی ما بود ، تا طلوع آفتاب با هم از امتحان، از تعزیه از مرده ها، از معرکه درویش از درس و بسازی و هزاران چیزهای دیگر صحبت نموده وقتی شب به آخر میرسید و اختلاط ما تازه شروع شده بود .
انس و علاقه من باو بحدی بود که بی او زندگی را بر خود مشکل میدانستم .
در عالم طفولیت و افکار بچگی خود همیشه او را در یک کفه ترازوی و همی قرار داده و تمام خوشیهای دیگر را در کفه دیگر گذاشته سنگینی کفه وجود او را بر تمام لذات و مسرات دیگر با خرسندی کاملی تماشا مینمودم .
چهره او در خوابهای کودکانه ام مانند رخسار فرشتگان معصوم و نور افشان بود و صدای نوازش تارهای قلب و رگهای وجودم را به ارتعاش و احتراز می آورد .
انس و عشق من به او معجون غریبی بود که از همه نوع محبتی در آن مخلوط بود .
با هم قرار گذاشتیم که برای تشریفات عزا داری آنان لوازم بر پا نمودن تعزیه مفصلی را جمع آوری و خریداری نمائیم .
دو سه ماه به ماه عزا داری مانده بود که این فکر را با حلبی ساز که مردی متدین و مقدس و دائم الصلوه بود بمیان گذاشتیم .
به شیر پاک ما درمان که سبب بروز اینگونه نیات حسنه و اعمال طیبه است صدها رحمت فرستاده و باجرای این تصمیم با هزاران زبان تشویق و ترغیبمان نمود .
قرار شد احمد و من هر روز پول جیب خود را مرتبا” و هر چه از گوشه و کنار بدست می آوریم نا مرتب ، تحت نظر اسناد حلبی ساز به مصرف تهیه بیرق و علم و کلاه خود و شمشیر و سایر لوازم عزاداری برسانیم .
اشتیاق من به اجرای این کار بقدری بود که غالبا ” کتاب های خود را به کتابفروشی درب مسجد بقیمت نازلی فروخته و به مادر و پدر خود خبر گم شدن آنها را داده پولشان را با میل و رغبت تحویل استاد حلبی ساز میدادم .
من در قضاوت کودکانه خود تحصیل پول را از هر طریق و هر راه برای اجرای این نیت مقدس مباح و حلال میدانستم .
این قضاوت احمقانه که نوع آن همیشه در زندگانی افراد بشر زیاد است، سبب شده بود که حتی از کیسه پدر و کیف مادر و قلک خواهر و برادر کوچک خود پول دزدیده برای تهیه مقدمات تعزیه خوانی مصرف نموده و انجام این اعمال ناشایسته را بهترین عبادات میدانستم .
در خانه وضعیت نا مطلوبی ایجاد شده بود که اسباب زحمت و پریشانی تمام ساکنین منزل را فراهم میساخت .
هر روز کلفت و خانه شاگرد مورد توبیخ و سوء ظن پدر و مادرم واقع شده و به تصور اینکه آنها پولها و کتابها را میدزدند مورد تنبیه دشنام واقع میشدند.
قریب یکماه به ماه عزاداری مانده بود که احمد مریض شد و در بستر بیماری افتاد .
کسالت ناگهانی او به طوری مرا افسرده و آزرده نمود که به کلی از خواب و خوراک افتادم، روزها اول آفتاب بجای رفتن بمدرسه یکسر ببالین او رفته و تا آخرین ساعتی که خانواده او بیدار بودند ، پهلوی بستر او نشسته با او راز و نیاز مینمودم .
بیماری او روز بروز سخت تر و مرضش دائما ” رو به شدت میرفت بطوریکه پس از دو هفته بکلی حواس خود را از دست داده از شناسائی اشخاص عاجز بود !
من و مادرش همیشه بالای سر او نشسته، مراقب کوچک ترین حالت او بودیم و برای شفای او همه گونه نذر و نیاز مینمودیم .
یکروز صبح همینکه نزدیک خانه احمد رسیدم دیدم جمعیت زیادی درب خانه ایستاده و صدای شیون و زاری از خانه بلند است .
پشت خانه تابوت کوچکی به دیوار تکیه داده بودند و چند روضه خوان به نوبت از الاغهای خود پیاده شده در خانه احمد داخل و خارج میشدند .
زانوهای من دیگر قوت پیش رفتن نداشت، من باین اوضاع به خوبی آشنا بودم و مصرف آن جعبه در از چوبی را که به دیوار تکیه داده شده بود بخوبی میدانستم !
بغض بقدری گلویم را فشار میداد که نزدیک بود خفه شوم ، دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و بکلی سرگردان و متحیر مانده بودم که در این حال چکار کنم ؟!
بیشتر بچه های محله هم دور هم جمع شده بودند . بعضی با رنگهای پریده و بعضی بطور ساده و عادی به یکدیگر خبر مرگ احمد احمد مرده بود، احمد برای همیشه مرا ترک کرده و از آمدن با من بمدرسه الالى الابد امتناع نموده بود.
من تا دیروز برای تهیه وسائل عزاداری و بر پا نمودن مجلس تعزیه در ایام عزا با احمد همکاری نموده با تفاق یکدیگر مقدمات عزاداری را مهیا مینمودیم، لیکن امروز باید به یاری و کمک کودکان محل و شاگردان مدرسه و هم کلاسیهای خودمان ، اسباب عزاداری او را که بیش از هر چیز در عالم مورد علاقه من بود فراهم نمایم
درست است که من تا آنروز صدها تابوت و مرده بچشم دیده و نعشهای زیادی تماشا کرده بودم، ولی موضوع مرگ تا آنوقت بهیچوجه در ذهن من خطور نکرده و در مورد آن کوچکترین تفکر و تعمقی نکرده بودم .
این اولین مرتبه ای بود که من معنی مرگ را می فهمیدم و تفاوت مرده و زنده را بطور واضح و آشکار تشخیص میدادم .
تمام مرده هائیکه من تا آنروز دیده بودم همه بیگانه و مقایسه آنها با حیاتشان در ذهن کودکانه من امکان پذیر نبود . من بدون اینکه فکر کنم مرده هائیکه میدیدم همه را از بدو خلقت بهمان حال خشک و صامت تصور نموده از بی حرکتی و بیجائی آنها بهیچوجه در تعجب و شگفت نبودم .
این اولین مرتبه ای بود که در عمر کوتاه خود تفاوت مرگ و حیات را احساس نموده و فرق بین مرده و زنده را تشخیص میدادم .
احمد مرده بود او دیگر نمیتوانست کیف چرمی خود را بدوش گرفته خنده کنان و پای کوبان عازم دبستان گردد. او دیگر قادر نبود با دستان ظریف خود موهای لطیف و خرمایی سر را از جلو چشمهای جذاب خود پس نموده و اصول و فروع دین را با صدای ظریف و کودکانه خود برای معلم شمرده شرح دهد .
اگر از شکم سرازیر نشده بود قطعا ” بغض خفه ام میکرد و احمد عزیزم تنها نمیماند لیکن سیلاب اشک ناگهان مانند باران بهاری رخسار و دامنم را تر نمود و آتش سوزان قلب که روحم را مشتعل ساخته بود تخفیف داد .
نمیدانم بی دلی یا خجلت و شرمساری با بهت و حیرت چه عامل دیگری بود که مانع رفتن من بخانه احمد شد .
نزدیک منزلمان مرزعه وسیعی بود که در آن جو و گندم کاشته بودند.
گندمها نزدیک درو بود و جوها را خرمن کرده بودند احمد و من از موقع سبز شدن آنها تا دو روز ساعتی در کنار این مزرعه با هم بسر برده و دروس مدرسه را با هم خوانده و حفظ کرده بودیم .
من برای جستجوی احمد بطرف مزرعه رفتم و در جائیکه هر روز کنار نهر آب با هم مینشستیم، به انتظار او نشستیم ! بچه ها از دور آواز میخواندند، مثل اینکه صدای آنها از قبرستان شنیده میشد و در میان آنصداها صدای احمد از همه روشن تر و واضح تر بود .
صدای آواز آنها با سرعت عجیبی دور و نزدیک میشد گاهی مثل اینکه از اعماق قبرها شنیده شود، بقدری دور و مبهم بود که یک کلمه از گفته های آنها را نمی فهمیدم و گاهی بقدری نزدیک میشد که میخواست پرده گوشم را پاره پاره نماید.
ما بین آن زمزمه دور و همهمه نزدیک فقط صدای احمد بود که از همه روشن تر و شمرده تر میشنیدم .
احمد شعر مضحکی که غالبا” ورد زبانش بود ، با صدائی که ارتعاشش تا اعماق روحم نفوذ میکرد مرتب و لا ینقطع میخواند : حاجی لک لک بi هوا ، زنگول به پاش بودT رفتیم خونشون دیدم عزاش بود!
***
چند روز از این واقعه وقتیکه به استاد حلبی ساز برای پس گرفتن پولهائی که ذخیره مخارج عزا شده بود رجوع کردم ، اظهار کرد که همه پول ها و مبلغی هم از خود برای آمرزش روح احمد به فقرا داده