بهار هزار و نهصد و چهارده خزان بوستان بشربت بود و ورزش طوفان مرگبار آن ملیونها افراد بشر را که اکثر آنها تیپ جوان و نخبه نسل انسان بودند مانند برگهای زرد و خشک به دیار نیستی و قبرستان عدم فرستاد .
در بهار هزار و نهصد و چهارده ولیعهد اطریش بدست یکنفر صربستانی کشته شد و در بیست و هشت ژویه اطریش به صربستان اعلان جنگ داد . پس از اعلان جنگ به دولت صربستان بلافاصله روسیه به اطریش اعلان جنگ داد و آلمان نیز به حمایت اطریش خود را با روسیه در حالت جنگ اعلام نمود .
فرانسه متحد روس بود. آلمان به فرانسه و بلژیک نیز اعلان نبرد نموده و انگلیس به حمایت آنها خود را با آلمان در حال جنگ دانست . هنوز تابستان هزار و نهصد تمام کنه دنیا را فرا گرفت و حرارت آن تا بشهر کوچک و قبرستان بزرگی که محل نشو و نمای من بود، و دور افتاده ترین نقاط به نظر می آمد تاثیر نفوذ نمود .
قریب یکسال از مرگ احمد که تا آنروز جانسوزترین واقعه عمر کوتاه من بود میگذشت و رفته رفته چهره جذاب او در سایه فراموشی تاریک و محو میگردید .
من پانزدهمین مرحله عمر را می پیمودم و از این معبر پرخطر و مرموزی که ما بین عهد صباوت و دوران شباب واقع شده با حالت ارتعاش و حیرت عبور مینمودم .
ستاره طفولیت در آسمان چهارده عمرم غروب میکرد و آفتاب جوانی از افق نور افشان پانزده مشغول طلوع کردن بود .
من دیگر طفل معصوم نبودم، میدان جولان افکار و احساساتم دیگر به حدود درس و بازی محدود نمیشد و فضای پهناور و بروسعت دیگری را جستجو مینمود .
من تازه و کم کم حس میکردم که تا آنروز به هیچوجه دارای شخصیت و منیتی نبوده و خوبی و بدی اعمالم در دفتر عمرم ثبت و ضبط است .
مذهبم اسلام بود. برای اینکه پدر و مادرم مسلمان بودند ، پدر و مادر و معلم و محیط و جامعه میخواستند که من مسلمان باشم . خواستن یا نخواستن من ابدا شرط معامله نبود. همینکه آنها خواسته بودند کافی بود. من بدون اراده مسلمان بودم و دین اسلام را ما فوق تمام ادیان دانسته فقط مسلمین را مستحق بهشت و پیروان سایر دیانتهای عالم را محکوم به جهنم و عذاب ابدی میدانستم .
اصلا در خاطره من خطور نکرده بود که ممکن است پیروان سایر مذاهب نیز دارای همین عقیده بوده خود را بهشتی و سایرین را که از جمله مسلمانان باشند گمراه و جهنمی بدانند ؟
ملیت من ایرانی بود، در انتخاب این ملیت نه با من شور و مشورت شده و نه در صورت مشورت ممکن بود تغییری در این ملیت حاصل شود ، زیرا والدین من ایرانی و محل تولدم هم در خاک ایران زبانم فارسی و الفبای خطم الفبای عربی بود ، نه در انتخاب زبان و نه خط هیچکدام کوچکترین دخالتی نداشتم ، اصلا” اسمم را که تا آخر عمر بایستی به آن نامیده شوم بدون جلب نظر من گذاشته بودند.
من پسر بودم و این جنس حتی در اختیار پدرم و مادرم هم نبوده و خبر مطلق بوده است .
قامتم کوتاه و مزاجم علیل بود، نه در انتخاب قامت و نه در قبول ساختمان بدن ، در هیچکدام دارای اختیار و اقتداری نبودم
البته مسلم بود که اگر مثلا در فرانسه از یک خانواده کاتولیک بدنیا آمده بودم ، مذهبم کاتولیک و ملیتم فرانسوی و زبانم فرانسه و اسمم ژاک یا مثلا ژرژ بود آنوقت با این موجودی که فعلا ” هستم تفاوت و اختلاف کلی داشتم .
نمیدانم در آنصورت بهتر یا بدتر خوشبخت تر یا بدبخت تر بودم ولی هر چه بودم اینکه فعلا ” هستم محققا ” نبوده و تاریخچه عمرم را مطالب و گفته های دیگری تشکیل میداد .
من مولود صدها امر و جبری بودم که قسمتی از آنها مربوط به محیط و والدین و قسمتی هم مربوط به خدا و طبیعت بود . اخلاق و رفتار من مولود ساختمان فیزیکی و شیمیائی وجودم بود و هیچ کس و هیچ چیز جز همان خدا و طبیعت نمی توانست در آن تغییر و تبدیل محسوسی به عمل آورد .
معتقدات و معلومات و آداب و رسومیکه تا آنروز کسب کرده بودم عقاید و علوم و عادات محیطی بود که در آن نشو و نما نموده بودم .
بمن گفته بودند خدا یکی است و شریک ندارد منهم معتقد بودم که خداوند واحد و بی شریک است. حال اگر گفته بودند در عالم یک ملیون خدا وجود دارد و هر کدام یک میلیارد شریک دارند یا اصلا ” خدائی وجود ندارد. من گفته آنها را بلاشک قبول نموده بودم .
بمن میگفتند زمین گرد است مانند گلوله منهم زمین را گرد و مانند گلوله میشناختم حال اگر گفته بودند زمین دراز است مثل شاخ گاو البته زمین در نظر من شکل شاخ گاو را پیدا میکرد .
برای سرگرمی و بازی من از روز اول بیدق و علم بدستم داده و نوحه و مرثیه ام آموخته و منهم به آنها انس گرفته سرگرم شده بودم ، حال اگر بجای بیدق ، راکت و تنیس و بعوض علم ، توپ فوتبال جلوم میگذاشتند تنیس باز و فوتبالیست میشدم .
من تا آنروز مکلف نبودم، معتقدات و معلوماتم تعبدی بودولی برای اجرای دستورات مذهبی مجبور نبوده و علومی که آموخته بودم برهان و دلیل لازم نداشت .
والدین من جاهل تر از آن بودند که برای اطفال شخصیتی قائل شده و علم مرموز کودکانه مرا درک نموده تربیت را با تمایلات و استعدادهای طبیعی و موروثی وفق داده برای آینده حاضر و آماده نمایند .
معلمین ما بیچاره ترین و بدبخت ترین مردم جامعه بودند .
آنها که متأهل بودند از کثرت پریشانی و دست تنگی همیشه چشمشان بدست اطفال و والدین آنها دوخته بود.
همیشه مقروض و مدیون اولیاء ما بودند و از ما حتی پول جیب و سفره نانمان را بهر وسیله و عنوانی بود میربودند و با وجه مختصری که از ما میگرفتند از تمام قیود مدرسه معافمان میداشتند و این بهترین شنانس و اقبال ما بود .
علوم ما یک سلسله مهملاتی بود که از گردی زمین و درازی چنار و سه گوشی مثلث و شلی آب و سفتی یخ ترکیب شده و طرز آموزش آن از عهد دقیانوس عوض نشده بود .
مربیان ما بقدری از اصول تربیت بی بهره بودند که تا روز آخر تحصیلات ماحتی تا امروز هم ندانسته اند که هدف زندگانی ما چیست و برای چه کار ما را تربیت میکردند.
انقلاب مشروطه طرز تعلیمات ما را عوض کرده بود مکتب خانه های قدیم به مدارس جدید تبدیل شده و آقای معلم جای گزین جناب آخوند شده بود .
بعوض دوشک چه روی نیمکت مینشستیم و بجای کتاب حافظ و گلستان (۱) جغرافیا و علم الاشیاء میخواندیم .
دیگر دیوان آسمانی حافظ در میان کتابهایمان یافت نمیشد و حضرت لسان الغیب با زبان بهشتی خود ما را بعشق و محبت دعوت نمیکرد. و آهنگ ملکوتی او مانند یکی از بزرگترین مربیان جامعه
(۱) – بعضی قسمتهای ضعیف و صوفیانه گلستان و بوستان برای کتابهای درسی انتخاب شده بود .
بشریت ما را به رمز سعادت و نیکبختی آشنا نمینمود .
برای هدایت و راهنمایی ما در زندگی و حیات ، لسان الغیبی لازم بود که همانقسم که به عاشقان راه حقیقت و سرگشتگان وادی معرفت طعنه زنان میگفت :
بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که درس عشق در دفتر نباشد.
ما بدبختان و گیج شدگان راه زندگانی را هم مخاطب ساخته بگوید :
این مهملات را دور بریزید و این چرندیات را به آب بی اعتنائی و فراموشی بشوئید. زیرا در سراسر این کتابها یک سطر درس زندگی و یک کلمه حرف صحیحی که در آتیه بحال شما مفید و موثر باشد پیدا نخواهید کرد .
برای تعلیم و تربیت ما خضر روش صمیری واجب بود که ما را از گرداب ظلمات جهل و گمراهی نجات داده با زبان خدائی خود ما را راهنمایی نموده بگوید .
اگر میخواهید درس زندگی بیاموزید ، اگر میخواهید برای حیات شرافتمندانه و مفیدی تربیت شوید در مدرسه طبیعت قدم گذاشته در میان مزرعه ها و باغها طرز روئیدن گیاهها و نباتات و علاب و میوه ها را از دهقانان سالخورده آموخته و در کارگاهها و آهنگری ها ساختن آلات و ابزار و لوازم زندگی را از استادان فن یاد گرفته و در میان مردم آداب و رسوم معاشرت را فرا گیرند .
برای دانستن سال کریستف کلمب ملاح و برای شناختی رودخانه های آمریکای جنوبی و برای حفظ کردن تاریخ هجوم مغول نیست سال عمر تلف کردن لازم نیست .
شما همینکه در مدت دو سال سواد فارسی آموختید ، در مواقع استراحت و برای تفریح میتوانید، شرح زندگانی کاشف آمریکا ، ووضع جغرافیای سیاسی و طبیعی تمام ممالک عالم و تاریخ مفصل تمام اقوام ملل دنیا را پیش خود خوانده و از حفظ نمائید.
شما با پیروی این پر گرام غلط و ایلهانه نه تنها حیات خود را ضایع و فاسد نموده، بلکه بجامعه کشور خود نیز ظلم و خیانت خواهید کرد.
شما در آینده عناصر فاسد و فلحی خواهید بود که بدرد هیچ کارو کسبی نخواهید خورد و جامعه برای ارتزاق شما، برای اینکه از گرسنگی و بدبختی نمیرید مجبور خواهد شد، ادارات عریض و طویل با اسامی و عناوین مختلف ایجاد نموده و شما را به اسم ثبات ، ضباط دفتر نویس منشی ، محاسب ، مفتش ، پشت میزها نشانیده از مال خود و اطفال خود دزدیده به حلق شما و خانواده شما فرو کند ، زیرا شما بهترین و پر بها ترین اوقات عمر خود را که بایستی برای تحصیل هنر و آموختن فنی که در زندگی مورد احتیاج است ، صرف کرده باشید در جبرخانه ها تلف نموده به این جهت در مدرسه زندگی رفوزه و دارای صفر شده، طفیلی جامعه و سربار دوش کارگران و زحمت کشان مملکت شده اید.
شما پس از اینهمه جان کندن بالاخره گدایان و افلیجان خام طعمی خواهید شد که از شدت نادانی تا آخر عمر هم بوضع فلاکت بار خود پی نبرده گمان خواهید کرد با نوشتن سواد نامه کسیکه از کمی حقوق به رئیس خود شکایت کرده و ثبت مراسله ای که ماموری تقاضای انتقال نموده و ضبط شکایت بازرسی که استدعای اضافه خرج سفر نموده و نمره زدن به عریضه عاجزانه افلیجی که تمنای ارجاع خدمتی کرده و خواندن روزنامه ای که مدیر آن با بی اطلاعی از اسرار خانه خود نقشه محرمانه ارکان حرب محور و تدارکات سری قوانین متفقین را شرح داده، خدمت بزرگی به جامعه نموده، و از عدم قدر دانی و قلت حقوق و سختی معیشت خود ناراضی و نگران خواهید گشت .
افسوس که حضرت لسان الغیب و خضر فرخ پی حضور نداشتند که ما را به این حقایق آشنا نموده و به صراط المستقیم هدایت نماید .
مربیان ما بدبخت ترین و گمراه ترین خلق خدا بودند و ماسر گشته ترین و گیج ترین اطفال دنیا ا
معلمین ما آنهائیکه دارای عیال و خانواده بودند از کثرت پریشانی و گرسنگی کلاس مدرسه را با دکان نانوایی و قصابی اشتباه
میکردند و کیسه پول و سفره نان ما را با پستان بز و گوسفند فرق نمیگذاشتند .
آنها بجای هر درس، مرثیه شکم میسرودند و ما بعوض هر جواب یاسین و الرحمن بگوششان میخواندیم .
آنها فکر و ذکرشان تهیه لقمه نانی برای خود و اطفالشان بود و ما هوش و حواسمان صرف بازی و فریب دادن آنها میشد .
معلمین جوان و آنهائیکه متأهل نشده بودن علاوه بر گرسنگی و پریشانی گیجی دیگری هم داشتند، آنها همیشه چشمان به صورت های با آب و رنگ و بی موی اطفال دوخته شده از چشمانشان برق شهوت و از اعمالشان تشنج عزوبت هویدا و آشکار بود .
من کم کم کیفیت این نگاههای مشوش و آن اعمال آشفته و منقلب را ترک کرده و نظائر این حالات را در خود احساس مینمودم .
مادرم گفته بود که تکلیف شده ام .
باید از این به بعد تمام واجبات اعمال مذهبی را بجا آورده از منهیات اجتناب نمایم .
زنها حتی نزدیکترین اقوام، روی خود را از من پوشانیده نا محرمم میدانستند .
از این به بعد دیگر من شخصا ” مسئول اعمال و خوب و بد خود بودم !
فرشته های ثواب و گناه روی شانه هایم پس از سالها بیکاری شروع بعمل کرده و زشت و زیبای رفتارم را در نامه اعمالم ثبت می نمودند.
این مرحله مهمترین و مرموزترین و دقیقترین مراحل عمر من بود.
کشتی وجود من بیش از همیشه احتیاج به ناخدایی داشت که او را از این گرداب مهلک و طوفان بلایی که در سر حد دریاچه آرام و زیبای کودکی و اقیانوس متلاطم و پهناور جوانی واقع شده، نجات داده در دریای بیکران حیات راهنمائی و هدایت نماید.
در میان اقوام و ملل عالم عبور از این مرحله بزرگترین حادثه تاریخ حیات آنها را تشکیل داده بطوریکه در میان اکثر آنها لازمه عبور از این مرحله را مرگ دانسته با تشریفات عجیبی طفل را در انتهای معبر طفولیت بحالت مرگ انداخته و در ابتدای راه جوانی دوباره زنده و احیا مینمایند .
برای انتقال من از مهد کودکی به میدان جوانی هیچ تشریفاتی به عمل نیامد و با وجود انقلاب بزرگی که در درون من ایجاد شده بود ، کوچکترین تغییری در وضع زندگی خارج من ایجاد نگردید .
من دیگر طفلی که به گرفتن آفرین نامه و خریدن شیرینی و دیدن معرکه مارگیران و شنیدن قصه نقالان و خواندن نوحه راضی و خرسند میشد ، نبودم .
احساسات جدید و عجیبی در من ایجاد شده بود ، که از تشخیص کیفیت آنها بکلی عاجز و ناتوان بودم .
همان حس ضعیفی که چند ماه گذشته در وجودم رخنه و نفوذ میکرد و بدین تشخیص علت و سبب ، نشاط و خرمی خود را در وجود دیگری جستجو نموده تا آن درجه مرا نسبت به احمد علاقه مند مینمود . حالا روشن تر و واضح تر شده، اشتباه هدف را بخوبی تشخیص داده و مانند طفل شیر خواری که ابتدا به پستانک مصنوعی سرگرم و دلخوش شده و بعد متوجه این فریب طبیعت گردد کاملا ” متوجه شده بودم که علاقه ، دوستی و تمایل جنسی از هم متمایز بوده و این حس خواستن و محبتی که در یک کلمه اظهار میشود صدها مظاهر مختلف و هدف های متفاوت دارد.
عشق به مذهب و خدا غیر از عشق به پدر و مادر و عشق به مادر و پدر غیر از عشق به محیط تولد و حیات (وطن) و عشق به برادر و خواهر غیر از عشق به زن و فرزند است .
من به پدر و مادر و برادر و خواهر و تولدگاه و به رفقای همدرس و همبازی خود علاقه مند بوده و محبت آنها را در اعماق قلب و روح خود احساس مینمودم، ولی در فضای دل و در اقیانوس روحم محل خالی دیگری پیدا شده بود که به والدین و نه اقوام و دوستان و نه شاگردان، هیچکدام در آنجا راه نداشتند و محبت آنها هر چه قوی و شدید بود نمیتوانست این مکانهای خالی و آماده را اشغال نماید .
در میان خوابهای آشفته کودکی و در خلال مناظر رشت و زیبایی که از انعکاس مرموز افسانه زندگی در آئینه رویا ایجاد میشد . موجودات لطیف و ظریفی با به صحنه گذاشته بودند که وجودشان تا آنروز برای من مستور و مجهول بود .
در دیانت ما امر شده و واجب است که زن و مرد از هم دوری نموده و از آمیزش با هم اجتناب نمایند .
این دستور نه تنها در اسلام، بلکه در تمام مذاهب و شرایع کم و بیش وجود داشته و بشدت یا ضعف نسبت به وضعیت اجتماعی و خصائص روحی و مراحل تمدنی اقوام و ملل مراعات و اجرا میشود .
شدت تعصب در اجرای اوامر مذهبی مسئله حجاب را در میان ما معمول داشته و مخصوصا در شهری که اقامتگاه و محل تولد من بود بواسطه اجتماع روحانیون و تبرک مکان در موضوع حجاب و عفت بقدری مبالغه شده بود که نه تنها دیدن روی زن نهی و از معاصی بشمار میرفت، بلکه شنیدن صدای او هم غیر جائز و ممنوع بود .
دخترها از سن چهار و پنج سالگی یعنی از وقتیکه تشخیص جنسیت آنها داده میشد، مجبور به حجاب بودند و ما در کوچه و مسجد جز هیاکل سیاهی که فقط در موقع حرکت پشت و روی آنها تشخیص داده میشد. اثر دیگری از وجود زن سراغ نداشتیم .
زنهائیکه من تا آنوقت یعنی پس از اینکه سنم اجازه تمیز بین زن و مرد را میداد تا پانزده سالگی میشناختم گذشته از مادر و خواهر و مادر بزرگم فقط چند زن همسایه و سکینه خدمتگذارمان بود ، یکی از همسایه ها از حیث دیانت شهرت خوبی نداشت و در باره او حرف ها زده میشد عیال او هم باندازه سایر زنها مقید به طهارت و تقوی نبود و من حتی در این سن و سال هم گاه گاه صورت حاق و سرخ و سفید او را از گوشه چادر نماز دیده و تا وقتیکه متوجهم نمیشدند، در دیده به او نگاه میکردم .
سکینه خدمتکارمان دختری دهاتی و در حدود هفده سال از عمرش میگذشت .
سکینه هنوز شوهر نکرده و با اینکه صورت او چندان زیبا نبود . دارای اندامی موزون و چشمانی جذاب و گیرنده و روحی بشاش و با نشاط بود.
سلامتی مزاج و نشاط روحی و اندام متناسب او سبب شده بود که بیش از آنچه وجاهت داشت مورد پسند و مطبوع خاطر قرار گیرد .
سکینه چندین سال بود در خانه ما اقامت داشت و چون من علیل المزاج و عالیا ” مریض بودم بیشتر اوقات سکینه مر فعل کرده و نوازش مینمود ولی من با نوازشهای او میانه خوشی نداشتم و بازی کردن با بچه ها و بغل کردن علم و نوحه خوانی را به محبت های او ترجیح میدادم .
ولی حالا کم کم احساس میکردم که دیگر به بازی کردن در کوچه ها و آمیزش با بچه ها مایل نبودم و از این حیث برای خود مردی شده بودم !
اما در عوض میل داشتم که همیشه در بغل سکینه جای داشته باشم و اگر ممکن شود مثل اطفال شیر خوار پستانهای سفت و لیموئی او را در دهان گیرم .
من در واقع برای بچه ها مرد و برای سکینه بچه شده بودم !
سابقا گذشته از اینکه در بغل او رفتن را مخالف شئون جوانی که آرزومند وصول بدان بودم میدانستم از بوی عرق و تنفس دهان او هم دلخوش نبودم. حالا بعکس میل داشتم، عرق بدن و زیر بغل او را به تن مالیده و تنفس دهانش را مانند نسیم بهشت استنشاق نمایم .
سکینه هر چه بود همان بود که از اول دیده بودم .
او نه خوشگلتر و نه زشت تر نه خشن تر و نه با محبتتر نه کثیف تر و نه تمیز تر شده بود .
این تغییر عجیبی که در احساسات و تمایلات من ایجاد شده بود هیچ علت و سبب خارجی نداشت ، بلکه فقط و فقط نتیجه تغییرات شیمیایی وجودم بود که مکروه را مطبوع و منفور را محبوب ساخته بودا
سکینه یکسال قبل برای من خدمتکار لوسی بود که حتی الامکان از دست او فرار میکردم و امروز محبوب زیبایی شده بود که حتی المقدور خود را به او میچسباندم .
برای من سکینه این همه تغییر کرده بود ولی برای برادر کوچکم و برای کلیه بچه ها سکینه بهمان حالت قبلی باقی بود ..
من در آنوقت به رمز این مسائل فکر نمیکردم و در سر این گونه قضایا تعمق نمی نمودم ولی امروز میفهمم که تمام چیزهای خارج از وجود چه ذی روح و چه حماد همگی برای انسان همان حکم سکینه خدمتکار را دارند !
موقعیکه معده انسان از غذا انباشته و سنگین میشود ، هیچ چیز مکروه تر از بوی خوراک نیست و چند ساعت بعد همین رایحه مکروه در اثر گرسنگی به مطبوع ترین عطرها تبدیل میگردد .
برای شخصیکه سوء هاضمه دارد سینه کبک طعم علف خشک داده و برای شخص گرسنه نان خشک مزه طعام بهشتی را دارد .
در نظر طبیعت همه چیز یکسان است و فقط ترکیبات شیمیائی وجود است که اینهمه اختلاف و تفاوت را در اشیاء خارج از وجود ما ایجاد نموده است.
سکینه در نظر من حور بهشتی و فرشته آسمانی شده بود .
وقتیکه قصه لیلی و مجنون و داستان خسرو و شیرین و افسانه یوسف و زلیخا را میخواندم، شیرینی شیرین را در لبان و ملاحت لیلی را در چشمان و لطافت زلیخا را در اندام سکینه جستجو مینمودم .
ولی نکته مهم که باعث سعادت من بود این بود که پهلوی سکینه لیلی و شیرین و زلیخانی وجود نداشت تا من بتوانم آنها را با هم مقایسه نمایم !
سر خوشبختی و رضایت من در این بود که سکینه تنها زنی بود که من میتوانستم صورت او را دیده و اندام او را لمس نمایم .
چون زن دیگری را نمیشناختم که بتوانم حسن و لطافت و زیبائی او را با سکینه قیاس نمایم، سکینه در نظرم بی مانند و منحصر بفرد بود .
این مقایسه که سر پیشرفت و در عین حال منشأ بدبختی بشر است در خصوص سکینه هنوز مورد پیدا نکرده بود و من خیال میکردم که تمام زنهای دنیا هم شکل سکینه بوده و ساید هم سکینه در میان آنها از حیث ملاحت و دلربایی ممتاز باشد .
واقعا ” اگر تمام رنهای دنیا سکینه بودند و همه یک شکل و یک گرم و یک اخلاق و یک لباس داشتند. و بهر یک از مردها یک سکینه میرسید ، قطعا ” دو ثلث از بدبختیهای بشر کاسته میشد .
در آنوقت دیگر اسکندر کبیر برای چشمان فنان طائیس معشوقه بطلمیوس قصر و بارگاه داریوش را آتش نمیزد و آثار تمدن چندین قرن را در یک لحظه زیر و رو نمینمود .
آنوقت دیگر امپراطور آنتوان تاج تخت خود را رها نکرده و اورنک سلطنت را با حلقه گیسوان ملکه مصر ) کلئوپاتر) معاوضه نمی نمود و بالاخره با دوست صمیمی خود اکتاونه جنگیده در اسکندریه مغلوب نشده و انتحار نمینمود .
آنوقت لوئی شانزدهم در موقعی که میتوانست در فرانسه مانده و اگر نمیتوانست آتش انقلاب را خاموش کند، لااقل ممکن بود جان خود و زن و فرزند خود را از زیر ساطور مرگ نجات دهد، قریب طنازی ملکه ماری آنتوانت را نخورده به خیال فرار نمی افتاد و از پله های میدان گیوتین بالا نمیرفت .
آنوقت دیگر چشمان شهلای ژزفین از صدها فرسنگ راه با تار های قلب ناپلئون بازی نمیکرد و شعله عشق او فاتح اروپا را در میان برفهای کوه آلپ گرم و سرشار نمینمود .
آنوقت دیگر قامت رعنا و چهره دل آرای میس سیمسن ادوارد هشتم امپراطور انگلستان را از تاج و تخت بر کنار نمیکرد و مادام ) دی پی ) با تسخیر قلب زینو شکست فرانسه را تسریع نمینمود.
بالاخره دیگر شعله چشمان سحر انگیز ژانت ماکدونالدوو دانیل داریو و سایر ستارگان درخشان سینما ، آتش بخرمن هستی پیروجوان نمیز دوام کلئومها و آبجی رقیه ها را در گوشه اطاق خرابه های خود به تقلید حرکاتشان باز نداشته و درد حسرت از سینه تمام جوانها به آسمان نمیفرستاد .
خوشبختانه من تا آنروز نه سینما دیده و نه زنی غیر از سکینه میشناختم
سکینه برای من طائیس و کلئوپاترا و ملکه آنتوانت و ژوزفین و میس سیمسن و مادام دی پی بود !
در افق آسمانی که از گوشه دهلیز مرموز جوانی تماشا میکردم هیچ ستاره ای درخشان تر از چشمان سیاه سکینه پیدا نمیشد و در بهشت عنبرین شباب که تازه در آن قدم نهاده بودم ، هیچ حورالعینی لیاقت کنیزی سکینه را نداشت .
در مواقعیکه اهل خانه در منزل بودند روابط من و سکینه خیلی عادی و معمولی بود .
البته وضع سلوکم با او از دو سه ماه قبل فرق کرده بود ولی این تغییر آنقدرها محسوس نبود که اقوامم بوئی برده و سوء ظنی حاصل نمایند .
لیکن موقعیکه خانه خالی از اغیار بود و مادرم با بچه ها به زیارت حرم یا مسجد و حمام رفته بود، از شادی سر از پا نمی شناختم ذوق کنان سکینه را مانند جان شیرین در بغل میگرفتم .
اندام سکینه از من درشت تر بود و همینکه مرا از بغل کردن خود عاجز میدید بازوان چاق خود را بدور گردنم حلقه نموده مثل ایام طفولیتم ، نوازش کنان، بچه شیطان و پسر بد اخلاق خطابم میکرد .
حالت من در اینگونه ساعات فوق العاده عجیب بود من مانند گربه گرسنه ای که گوشت کباب شده در میان پنجه ها گرفته ولی به واسطه بسته بودن دهان از خوردن آن عاجز باشد. با حالت غریبی به خود می پیچیدم و چون ناکنون از این غذای لذیذ نچشیده و بخوردن آن مائده بهشتی دهان باز نکرده بودم با عطش سوزانی در استخر آب غوطه زده بدون اینکه لب تر کنم به همان بازی کردن با آب قناعت مینمودم .
من تا آنروز به شجره ممنوعه دست نزده و جنت حوا را به بهشت خدا ترجیح نداده بودم .
شعله های آتش جنگ اروپا روز بروز تیز تر و حرارت کشنده آن هر ساعت شدیدتر میشد .
در کلاسهای درس و روی میزها مملو از روز نامه ها و مجلات و نقشه های جنگی بود که جایگزین کتابهای درسی و معارفی ماشده بود.
این مجلات و نقشه های خارجی معلوم نبود با کدام دست و به چه وسیله در تمام مراکز علمی و اجتماعی و در کلیه محافل انسی و دیانتی و در همه خانه ها و دکانهای ما راه یافته و توجه کلیه طبقات از پیر و جوان و بچه و بزرگ را بخود جلب نموده بود .
بیشتر این عکسها و نقشه ها مربوط به قشون و پیشرفت های سریع و کارخانه ها و توپهای عظیم الجثه و صنایع محیر العقول و قدرت و عظمت امپراطوری آلمان بود.
روزنامه های داخلی هم بیشتر صفحات خود را وقف تبلیغات و مدیحه سرائی آلمانها نموده بودند.
شعرها و قصیده ها بود که در وصف امپراطور عظیم الشان و قشون بی نظیر ژرمنها سروده میشد و مقالات و خطابه های غرائی بود که بنفع آلمانها در جرائد انشاء و در محافل ایراد میگردید .
من یکشب از پدر خود سئوال کردم که آلمانها برای چه با انگلیس و فرانسه جنگ میکنند ؟!
پدرم فکر مختصری کرده و گفت ظاهرا پادشاه آلمانها مسلمان شده و وقتی به سفر مکه رفته است مشاهده نموده که انگلیسیها با مسلمانها خوب نیستند و همیشه اسباب اذیت آنها را فراهم میسازند . لذا برای حمایت از اسلام به آنها اعلان جنگ داده است .
من تا آنشب به درجه بی اطلاعی واقف نبودم و جرئت نداشتم در مقابل او اظهار معلومات نمایم و این اولین مرتبه بود که حس میکردم اطلاعات من با سن کم و معلومات مختصرم به مراتب از پدرم بیشتر است .
لذا نقشه های پنج قطعه عالم را که از روی اطلس بزرگ و رنگ آمیزی کرده بودم و هر کدام تقریبا باندازه یک متر مربع بود در جلو او باز کرده وضعیت جغرافیائی آلمان و فرانسه و انگلیس را نشان داده و اظهار کردم که اروپائیها همه مسیحی مذهب هستند و ممکن نیست علت جنگ آلمان با انگلیس حمایت از اسلام باشد .
پدرم برای اثبات نظر خود بنای لجاجت را گذاشته و گفت درست است که فرنگیها همه کافرند و دشمن اسلام ولی قیصر پادشاه آلمانها تازه مسلمان شده و همان قسم که در صدر اسلام کفار با ضرب شمشیر حضرت امیر المؤمنین علیه السلام به دین اسلام مشرف میشدند حالا هم به زودی تمام فرنگی ها به زور توپ و تفنگ آلمان ها تابع دین حنیف خواهند گشت !
مادرم که متوجه گفته های ما بود از اینکه به زودی بیرق کفر در دنیا سرنگون خواهد گشت لب به خنده باز نموده اظهار کرد که انشاء الله خداوند یار و یاورشان باشد. بعد برای اینکه این صحبت شیرین ختم نشود سئوال نمود که آیا تمام قشون آلمان مسلمان شده اند یا فقط پادشاه آنها داخل امت مرحومه شده است ؟!
پدرم لحظه ای در جواب مکث نموده و چون خود را مجبور دید پاسخ داد که از قرار معلوم فقط پادشاه بدین شریف اسلام تشرف حاصل نموده و لشگریان او هنوز به این سعادت نائل نشده اند .
من موقع را مناسب دیده گفتم این موضوع محال و غیر قابل قبول است که ملیونها نفر تابع اراده یک شخص شده و برای خاطر او جان خود را در مهلکه و خطر اندازند .
پدرم جواب داد که آخر شاه غیر از آدمهای معمولی است و اراده او غیر از اراده دیگران است و به گفته خود اضافه نمود که قبل از مشروطیت شاه ایران هم هر امری میکرد ولو بر خلاف میل و اراده تمام افراد مملکت بود فرمانش فورا ” اجرا میشد و اگر فرضا میگفت بایستی سر تمام مردم را از بدن جدا نمود در عرض یکروز در تمام کشور سری به بدن باقی نمیماند .
من با تعجب گفتم : آخر چه کس سرهای تمام مردم را از بدن جدا می کرد !
پدرم جواب داد، اگر فرضا چنین حکمی میشد مردم خودشان به امر شاه سرهای یکدیگر را میبریدند تا شخص آخر که خودش بایستی رگهای گردن خود را در حضور شاه قطع نماید تا از جهان مطاع اجراء شده باشد !
مادرم که مباحثه پدر و پسر برایش تازگی داشت و از مسلمان نبودن تمام آلمانیها دمق شده بود مثل اینکه واقعا چنین امری از طرف شاه صادر شده و الان من و پدرم برای اجرای فرمان اعلیحضرت بایستی اول سر او و بعد سر یکدیگر را از بدن جدا کنیم اشک در چشمانش حلقه زده و گفت خدا عاقبت تمام بندگان خودش را ختم به خبر کند، حقیقتا چاره چیست اگر شاه چنین امری صادر کند جز اطاعت و اجراء آن علاج دیگری نخواهد بود . پادشاه سایه خدا است .
من از داخل شدن مادرم در صحبت شجاع تر شده و چون نسبت به او جسورتر بودم تا نسبت به پدرم رو را به طرف او نموده گفتم :
ما در این چه حرف بی معنی است که شما می زنید ، شاه هم یک آدم عادی و معمولی مثل باقی مردم است .
پدرم حرف مرا تصدیق نموده گفت: البته این که راجع به پادشاه گفتم حرف قبل از مشروطه است . و من نمی دانم که آلمان ها مشروطه دارند یا نه اما در ایران همانطور که گفتم بیش از مشروطه کار پادشاه حساب و کتابی نداشت و هر کار دلش میخواست میکرد . ولی حالا شاه تقریبا هیچ کاره است و همه کارها دست مجلس و نمایندگان ملت میباشد .
اینها یک کاری را شور میکنند وقتی تصمیم گرفتند که اجرا کنند به پادشاه که رئیس قوه مجریه است دستور میدهند که آن کار را اجراء نماید .
بعد با کمال نخوت لبخندی زده و گفت :
من خود از کسانی هستم که برای ایجاد این مشروطه خیلی زحمت کشیده ام .
سپس رو را به طرف مادرم کرده مثل اینکه او را شاهد قرار دهد اظهار داشت مادرت میداند که در موقع به توپ بسته شدن مجلس و قرار نمایندگان من چند نفر آنها را مدتها در منزل پذیرائی کردم و با اینکه اینکار برایم خطر جانی داشت دو سه مرتبه به طهران رفتم و پیغامهای آنها را به اشخاصی که باید رسانیده و جواب گرفتم و بالاخره بگفته های خود اضافه نمود که فرستادن من بمدرسه برای اینست که منهم روزی نماینده مجلس شده و از حقوق مردم دفاع نمایم .
و خلاصه اظهار نمود که از علت جنگ آلمان و انگلیس بکلی بی اطلاع است و آنچه گفته نقل قول بوده است !
من از موفقیت خود در مباحثه فوق العاده خرسند و جسور شده و از اینکه پدرم نسبت به من اینقدر خوشبین است بر خود بالیده مغرورانه اظهار نمودم که اگر واقعا مردم زیر بار زور و ظلم یک نفر بروند از گوسفند و الاغ هم پست ترند و عینا حکم مرده را دارند که صد کرور آن در حکم واحد است .
بعد برای اینکه اظهار عقیده زیادتری کرده باشم انقلاب کبیر فرانسه را همانطور که در تاریخ خوانده بودم بیان کرده و طغیان مردم را بر علیه لوئی شانزدهم و خراب کردن باستیل و قرار پادشاه و گرفتاری و حبس و بالاخره محاکمه و اعدام آنها را شرح داده و اضافه نمودم که فعلا هم متجاوز از پنجاه سال است که مملکت بزرگ فرانسه پادشاه ندارد و جمهوری است و مردم خودشان هر چند سال یکمرتبه رئیسی باسم رئیس جمهور برای خود انتخاب نموده ، تا آخر مدت ریاستش از او راضی بودند که دو مرتبه انتخابش میکنند و گر ناراضی بودند دیگری را بجایش میگمارند.
و خلاصه از گفته های خود نتیجه گرفتم که اروپایی ها غیر از ما هستند و اگر پادشاهان حرف ناحسابی بزنند و کاری برخلاف میلشان انجام دهند نه تنها امرش را اطاعت نمی کنند ، بلکه او را از سلطنت خلع کرده محاکمه و اعدامش مینمایند در اینصورت علت جنگ آلمان و انگلیس یقینا مسلمان شدن پادشاه آلمان نیست و باید سبب دیگری داشته باشد .
***
پس فردای آن شب که روز جمعه بود پدرم صبح بیدارم کرده گفت لباس بهترت را بپوش و نقشه هایی که پریشب نشان من دادی بردار من با یکی از دوستانم آقای جلیل که رئیس اداره حمل و نقل است قرار گذاشته ام که بخانه او برویم من تو را با و معرفی خواهم کردو او کسی است که جواب تمام سئوالهای تو را خواهد داد.
بعد شمه ای از اخلاق و شخصیت و معلومات او تعریف کرده گفت آقای جلیل از آزادی خواهان درجه اول و از مسببین مشروطیت ایران است ، او در حدود یک کرور تومان ثروت خود را در راه آزادی و نجات مردم از زیر زنجیر ظلم و استبداد خرج کرده و حالا هم معتقد است که ایران یک انقلاب جدی تر و شدیدتری لازم دارد تا اصلاح شود .
به هر جهت من صحبت های پریشب را برایش نقل کردم او خیلی اصرار کرد که تو را ببیند و امروز گفته است از صبح منزل او برویم و ناهار را هم در منزل او خواهیم بود .
من اسم و اوصاف آقای جلیل را مکرر از پدر خود شنیده بودم ولی تا آن وقت به این گونه قضایا ابدا فکر نمیکردم و فعالیت معزم از حدود بازی و تعزیه و معرکه درویش تجاوز نمی نمود .
من فورا لباس پوشیده و نقشه ها را لوله کرده ذوق کنان به اتفاق پدر براه افتادم .
در راه هزار قیافه و شکل مختلف برای آقای جلیل میساختم و هر وقت یکی از این قیافه ها با شکل مدیر یا ناظم مدرسه مطابق میشد فورا آنرا خراب نموده دوباره مشغول ساختن هیکل جدیدی میشدم .
آقای جلیل در ذهن من شخص شریف و محبوبی ترسیم شده بود، قیافه او هم بایستی با شخصیت او تطبیق نماید .
لذا در میان مردم کسی که مورد علاقه و محبتم بود جستجو میکردم که صورت آقای جلیل را شبیه او بسازم .
اقوامم همگی جز پدرم اهل محراب و منبر و ملبس به لباس روحانیت و دارای ریش و عمامه بودند و مشکل بود یک نفر رئیس حمل و نقل و مرد انقلابی هم شکل آنها باشد .
بالاخره از ناچاری قیافه سکینه که غالبا در جلو چشمم بود کمی تغییر داده و اندام او را به لباس مردانه آراسته و گیسوانش را کوتاه نموده پشت لبانش سبیل قشنگی گذاشته و در ریشش مردد بودم و نمیدانستم که ریش آقای جلیل بلند ، کوتاه یا ماشین کرده یا تراشیده است .
در این موقع خوشبختانه بدرب منزل او رسیدیم و من از زحمت مجسمه سازی خلاص شده بودم !
خانه شاگرد ، که پدرم را خوب میشناخت بداخل خانه هدایتمان کرده در دالان خانه دست چپ سالن مهمانی و اطاق پذیرایی آقای جلیل بود .
همینکه درب اطاق باز شد، قیافه مردی بنظرم رسید که بکلی با هر چه در ذهن خود ساخته بودم اختلاف داشت .
آقای جلیل مردی بلند قامت به سن پنجاه سال درشت اندام و فوق العاده خوش قیافه بود. چشمان آبی رنگ و جذاب و دماغ کشیده ظریف و لبانی نازک و موهای بور و رنگی سرخ و سفید وسبیل های پر پشت و صورت تراشیده داشت .
لباس او کت و شلوار و فوق العاده تمیز و مرتب بود ، به مجرد دیدن من بدون اینکه به من مجال سلام کردن دهد ، با کمال بشاشت دست دراز کرده با صدای نافذی که مملو از مهربانی و محبت بود گفت : به به سلام علیکم آقای جمهوری خواه شما چطور تابحال پیش من نیامده بودید ؟
بعد خنده کنان نگاهی به پدرم کرده بمن گفت : اصلا این پدر شما مستبد است و میل ندارد ما انقلابیون جمهوری خواه باهم آشنا و مربوط شویم !
سپس همینطور که دست مرا با ملایمت گرفته بود، نقشه ها را از دست دیگرم گرفته به اتفاق پدرم داخل اطاق شدیم .
من تا آنروز اطاقی به آراستگی و قشنگی این اطاق ندیده بودم .
فرشهای ظریف ابریشمی و مبلهای قشنگ مخمل و میزهای عالی خاتم کاری که روی آنها توریهای دست باف افتاده بود همگی شیک و بهتر از آنچه بود که من تا آنوقت دیده بودم !
دیوارهای اطاق از تابلوهای قشنگی تزیین شده بود که اکثر آنها کار دستی استادان و بعضی هم کپیه تابلوهای معروف موزه های لوور و روم بود .
در دیوار مقابل روبروی درب اطاق روی جابخاری بجای آئینه قدی قالیچه ظریفی قاب شده بود که تمثال صاحبخانه با ابریشم برجسته بافته شده و زیر آن این شعر دیده میشد .
برگ سبزی است تحفه درویش
چه کند بینوا همین دارد
معلوم بود این قالیچه از طرف کسی که مرید آقای جلیل بوده تهیه و با و اهداء شده است .
همینکه کمی نشستیم و پدرم مشغول آشامیدن چای و آقای جلیل نقشه ها را تماشا میکرد. در ضمن سئوال نمود موضوع مباحثه پریشب چه بوده است ؟ !
من و پدرم که معلوم نبود کدام طرف سئوال او بودیم ساکت ماندیم .
لیکن پس از لحظه ای پدرم رو بمن کرده با تبسم گفت آقا میفرمایند موضوع بحث پریشب چه بوده است ؟ حالا هر سئوالی داری بکن !
من با خجلتی که متاسفانه دامن گیر عموم اطفال ایرانی است در حالیکه رنگم از شدت حیا سرخ شده بود جواب دادم .
موضوع بحث این بود که من از پدرم سئوال کردم که آلمان و انگلیس برای چه با هم جنگ میکنند ؟!
آقای جلیل فورا ” خنده کنان پاسخ داد که مگر خودت تا حال با هیچکس دعوا نکرده ای ؟!
گفت برای چه ؟!
گفتم نمیدانم ، ( پس از کمی تأمل ) مثلا هر وقت چیزی داشته ام و بچه ها خواسته اند از من به زور بگیرند دعوا در گرفته است .
آقای جلیل قهقهه بلندی زده گفت بسیار خوب . جنگ آلمان و انگلیس ها هم بر سر همین است ، انگلیس چیزهای خوبی بدست آورده که آلمان میخواهد بزور بگیرد و انگلیس بدادن آنها حاضر نیست. لذا دعوا در گرفته است .
گفتم : ببخشید و خودتان بهتر از من میدانید که اول کار دعوا مابین اطریش و صربستان بود و آلمان به حمایت اطریش داخل جنگ شد و موضوع ابدا مربوط به انگلیس و فرانسه و روسیه نبود ، آلمان چیزی از اینها مطالبه نمیکرد که منجر به دعوا شود .
آقای جلیل مثل اینکه همه جوابها را قبلا تهیه کرده بود بدون تامل گفت :
ظاهر امر همین است که گفتید و مردم خیال میکنند شروع این جنگ بواسطه قتل ولیعهد اطریش بدست یک نفر صربستانی بوده ولی حقیقت قضیه اینطور نیست .
این جنگ تصادفی و اتفاقی نبود، بلکه نقشه آن از سالهای پیش تهیه شده است .
نقشه اروپایی که خودم کشیده بودم روی میز باز نموده و گفت :
در تاریخی که جنگ شروع شد در اروپا دو دسته بندی مهم وجود داشت یکی اطریش و آلمان و ایتالیا که به اسم متحدین هستند یکی فرانسه و انگلیس و روس که به اسم متفقین میباشد .
آلمان و اطریش با هم قرار گذاشته بودند که اطریش از طرف مشرق دامنه اقتدار و امپراطوری خود را بسط داده تا کرانه دریای سیاه پیشروی نموده و ممالک بالکان را تحت نفود قرار دهد. از طرف دیگر آلمانها میل داشتند به دریای آزاد دست پیدا کرده از سمت مغرب خود را به دریای مانش و اقیانوس اطلس برسانند.
صربستان مانع اطریش بود لذا اطریس با ضرب از در جنگ درآمدولی دولت روسیه که در بالکان و دریای سیاه منافع حیاتی دارد بلافاصله به اطریش اعلان جنگ داد .
البته معلوم است که آلمان بایستی از اطریش حمایت کند زیرا مسلم بود که پیشرفت آلمان بطرف دریای مغرب و لویک قدم باشد او را با انگلیس و فرانسه مواجه خواهد کرد و دولت روسیه به حمایت این دو دولت از پشت سر او را مورد حمله قرار خواهد داد در این صورت اطریش بایستی او را از عقب حفظ و مواظبت نماید .
من که تا آنوقت اینهمه اطلاع و اینقدر سادگی و صراحت در بیان هیچکس و در نوشته های هیچ روزنامه ندیده بودم از حجب و خجلت اولیه تا حدی بیرون آمده و مصمم شدم هر چه ممکن است از او کسب اطلاع نموده و باین وسیله در مدرسه تفوق خود را بر سایرین ثابت نمایم لذا با تامل و بدون اینکه مجال طرح صحبت دیگری بدهم نمودم :
بر فرض اینکه آلمانها به بحر مانش و دریای شمال دست یابند. چه اهمیت و ضرری برای انگلیسیها دارد ، دریا که کوچک و تنگ نیست ، فقط راه عبور است و آنهم اینقدر وسعت دارد که تمام ممالک بتوانند. از آن استفاده نمایند.
آقای جلیل تبسم رضایت آمیزی نموده و نقشه اروپا را جلوتر کشیده و چون پدرم نیز کاملا خود را علاقمند به دانستن نشان میداد بدون اینکه معلوم شود مخاطب او کیست گفت وضعیت جغرافیائی انگلیسیها همینطور که ملاحظه میکنید غیر از سایر ممالک است ، انگلستان مملکتی است که از آب احاطه شده و گذشته از اینکه برای داد و سند و تجارت خارجی خود باید از دریا عبور کند. تقریبا بیشتر نصف آذوقه و خوراک خود را باید از سایر نقاط عالم بدست آورد، زیرا خاک خودش احتیاج غذائی ۲۰ ملیون نفر را بیشتر تأمین نمیکند در صورتیکه جمعیت آن متجاوز از چهل ملیون نفر است .
لذا دریا داری برای انگلیسیها یک مسئله حیاتی است و اگر انگلیس در هر موقع مخصوصا در موقع جنگ نتواند تفوق دریائی داشته باشد و طریق دریایی را در دست خود گیرد بکلی محو و فنا خواهد شد .
لذا انگلیسیها از طرفی ناچار بداشتن بحربه ای هستند که در دنیا درجه اول باشد و از طرف دیگر باید مواظب سایر ممالک شوند که حتی الامکان به دریا راه نیافته و تشکیل بحریه زورمندی ندهند ، به این ترتیب انگلیسیها به طبع دشمن مملکتی خواهند بود که با این اصول حیاتی آنها مخالفت نماید .
بعلاوه انگلیسیها به تجربه دریافته اند که هر دولتی در روی زمین از حیث قشون و قوای بری دارای تفوق شود فورا بخیال ایجاد بحریه ای خواهد افتاد که امپراطوری انگلیس را تهدید نماید ، به این جهت انگلیسیها با ممالک قوی مخصوصا کشورهای قوی اروپائی نیز مخالفند و همینکه دولتی زورمند تشکیل شد پیش از آنکه کار لاعلاج شود با دول دیگر همدست شده او را از پا در میآورند ، ولی بمجرد اینکه طرف مغلوب شد، فورا با او بنای کمک و مساعدت را گذاشته از انهدام او جلوگیری میکنند .
این سیاست انگلیسیها به سیاست تراز و معروف است ، و چندین قرن است که اینها موازنه قوای اروپا را باین قسم حفظ نموده اند !
سیاست انگلیسیها دوستی و دشمنی دائمی ندارد دوست امروز ممکن است دشمن فردا شود و دشمن امروز متفق فردا گردد .
سپس رشته صحبت به جریان جنگ کشیده و از اخباری که در خصوص پیشرفتهای خارق العاده قشون آلمان بود و چگونگی حمله به بلژیک و شکست سریع فرانسویها در ( لورن ) و ( لوکزامبورک ) و آمدن انگلیسیها به کمک آنها بحث شده و آقای جلیل توضیح داد که تفوق نظامی آلمانها قسمتی مدیون نظامات و دیسیپلین و انضباط قشون و قسمتی هم مرهون خوبی و زیادی اسلحه مخصوصا ” توپها و مسلسلهای آنهاست .
سپس اضافه نمود که از ابتدای این جنگ آلمانها سعی کرده اند با سرعتی هر چه تمامتر از قسمت مغرب فرانسه خیال خود را راحت نموده سپس بطرف مشرق برگردند و کار روسها را یکسره نمایند و به همین جهت غروب روز چهارم اوت به دولت بلژیک اولتیماتوم فرستاد و صبح پنجم قشون آنها از مرز عبور نموده داخل خاک بلژیک گردید .
اگر چه انگلیسیها و فرانسوی ها روز پانزدهم اوت به کمک آنها رسیدند ولی موقع گذشته بود و بلژیکیها و انگلیسیها و فرانسویها با از دست دادن تلفات زیاد مرتبا مجبور به فرار و عقب نشینی شده و فقط در نهم سپتامبر بود که قشون متفقین به فرماندهی ژنرال و ژفر توانست حمله مقابله نموده و جنگ مارن را بنفع متفقین تمام نماید .
سپس آقای جلیل انگشت خود را روی خاک بلژیک گذاشته اظهار نمود اگر این قطعه خاک بدست آلمانها بیفتد حیات امپراطوری انگلیس دچار خطر قطعی خواهد شد .
بعد از رشادت قشون بلژیک و پادشاه شجاع آنها سخن رانده گفت بلژیکیها نهایت کوشش را در حفظ بندر آنورس که حساسترین نقطه کشور و خطرناک ترین مرکز اتکائی است که بدست آلمانها افتد نموده و انگلیسیها برای نجات این بندر منتهای فداکاری را بجا آوردند ولی آلمانها با توپخانه قوی خود مقاومت بلژیکیها را بکلی درهم شکسته و آنها را مجبور نمودند که این بندر مهم را تخلیه نمایند . و فرانسویهائیکه برای کمک آنها تا شهر (گان ) هم پیشروی کرده بودند مأیوسانه مراجعت کردند .
قشون بلژیک در موقع عقب نشینی از آنورس بطرف فلاندر د چار صدمات و خسارت و تلفات زیادی شد، فرار مردم بهمراه این اردوی شکست خورده کار عقب نشینی را کاملا مشکل کرده بود .
سربازان از خستگی و کمی آذوقه و نبودن اسلحه بجان آمده افسران آنها معتقد بودند که عقب نشینی خود را تا خاک فرانسه ادامه دهند ولی پادشاه جوانمرد و شرافتمند آنها به افسران گوشزد نمود که آنها سالیان دراز فقط برای چنین روزی حقوق گرفته و نان خورده اند.
پادشاه اصیل و نجیب آنها بآنها یاد آوری نمود که سالیان در از مردم مملکت از نان خود و اطفال خود باز گرفته به آنها پوشاک و غذا و منزل داده و آنها را محترم و مفتخر شمرده مخارج طاقت فرسا و مصارف کمر شکن آنها را از هر حیث تحمل نموده با مید. اینکه اگر روزی مورد مهاجمه خارجی واقع شوند، اینها شرافتمندانه از خاک کشور دفاع نموده و اگر نتوانند از پیشرفت خصم جلوگیری نمایند لا اقل با مقاومت دلیرانه اسباب سربلندی و آبرومندی وطن و هم وطنان خود را فراهم سازند.
پادشاه بی طمع و عادل و محبوب آنها به آنها گوشزد نمود که فراریا تسلیم آنها خیانت بزرگ و جبران ناپذیری است که وطن آنها را تا ابد ننگین و شرمسار خواهد نمود و هموطنان آنها را در مقابل مهاجمین در ردیف پست ترین ملل دنیا قرار خواهد داد.
پادشاه رشید و شریف ، آنها را متوجه کرد که جانشان متعلق به خودشان نیست و سالیان دراز است در مقابل افتخارات و وسیله معاشی که ملت به آنها داده بمردم فروخته و در چنین روزی برای حفظ ناموس و شرف و اموال مردم بایستی آنرا فدا نمایند .
پادشاه غیور آنها بآنها گفت که تسلیم یا فرار در چنین موقعی نهایت پستی و بی شرفی است، و حفظ جان، جانی که سالهاست به ملت فروخته شده دزدی ننگی است که عواقب شومی در بر خواهد داشت. پادشاه به آنها گفت ، من ، من که فرمانده شما هستم اگر به چنین ننگی تن در دهم ثابت خواهم کرد که در تمام مدت سلطنت خود دزد مسلحی بیش نبوده ام و هر چه تا بحال از مردم باسم قشون و بعنوان دفاع از وطن گرفته ام دزدی و کلاه برداری بوده است .
پادشاه بآنها توضیح داد که اگر تسلیم شوند یا فرار نمایند مهاجمین، آذوقه و اموال هموطنان آنها را خواهند برد و ناموس آنها را برباد خواهند داد و استقلال و شرف کشور آنها را پایمال خواهند نمود و در مقابل، مردم کشور الى الابد آنها را دزدجانی خواهند شناخت و اولاد آنها را پست و حقیر خواهند شمرد و در هر فرصت که پیش آید از آنها و اولاد آنها انتقام خواهند گرفت .
قشون بلژیک و افسران با شهامت آنها گفته های پادشاه را تصدیق نموده در (ایزر) متوقف شدند در این موقع لشگریان فرانسه و انگلیس خود را به (اپیر) رسانیده بودند
از طرف مشرق ، آلمان دچار فشار و حملات سخت قشون روس بود بطوریکه مجبور شد دو لشگر از مارن برای سپاهیان خود روانه فرونت مشرق نماید .
نبرد معروف تاننبرگ و رشادت تاریخی هیندنبورک در این موقع اتفاق افتاد .
پس از این بیانات آقای جلیل نقشه اروپا را جمع نموده اظهار داشت راستی مهمترین خبر جنگ که فراموش کردم بگویم مسئله ترکیه است .
پدرم سئوال کرد ترکیه چه شده ؟!
آقای جلیل با حالتی که خالی از تشویش نبود گفت روز سه شنبه دوم نوامبر روسیه به ترکیه اعلان جنگ داده است و امروز که جمعه نهم نوامبر است فرانسه و انگلیس نیز با ترکیه داخل در جنگ شدند .
موقعیکه خواستیم از آقای جلیل جدا شویم آقای جلیل از میان قفسه کتابهای خود چند جلد کتاب جدا نموده بعنوان یادگار بمن داد و اصرار نمود که روزهای جمعه به ملاقات او بروم و منزل او را خانه خود و او را بمنزله پدر خود بدانم .
※※※
کتابهائیکه آقای جلیل بمن داده بود عبارت از کتاب معروف حاجی بابا و کتاب سیاحت نامه ابراهیم بیک و کتاب جام جم هندوستان و ترجمه مختصری از کتاب بینوایان ویکتور هوگو و یک شاهنامه چاپ معروف امیر بهادر با چند جلد زمان و یکدوره روزنامه صور اسرافیل بود.
من تا آن وقت کتابهایی که خارج از پرگرام مدرسه خوانده بودم کتاب امیر ارسلان و رستم نامه بود و ماههای اخیر یعنی پس از شروع جنگ روزنامه هایی که از پایتخت میرسید غالبا ” میخواندم .
مطالعه کتاب حاجی بابا دنیای دیگری در جلو چشمم باز نمود
و خواندن کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیک افکار و احساسات تازه ای در مغز و روحم ایجاد کرد .
شرح زندگانی آشفته و درهم و داستان حوادث تلخ و شیرین و نشیب و فرازی که این بچه دلاک اصفهانی در جریان عمر پیموده ، چنان بخود مشغولم کرده بود که غالبا یاد سکینه را از یاد میبرد .
من با خواندن کتاب حاجی بابا با کمال حیرت زندگانی هزار لا و پرده های متنوع و رنگارنگ حیات ایرانی را تماشا نموده ، بهت زده حاجی بابای شاگرد طبیب را میدیدم که به تحکیم باشی ولی نعمت و استاد خود خیانت نموده، خدمتکار او زینت را رو سیاه و تیره بخت کرده بعد از لباس طبابت به جامه میر غضبی در آمده به اسم انجام وظیفه معشوقه خود زینت را با طفل خودش به امر شاه بدون جرم از مناره به زیر انداخته سپس بهمین شهر ، شهر متبرکی که محل تولد و اقامتگاه من است، زیر همین گنبد و در سایه همین حرم پناهنده شده تحت تعالیم درویشی که با او هم حجره و انیس و جلیس بوده بنای زهد فروشی و ورع ساختگی را گذاشته و بقدری در ریا کاری مهارت بخرج داده که حجه الاسلام در پیشگاه شاه از او وساطت کرده و عفو او را تقاضا نموده و آزادش ساخته است .
پس از آن قصه پولهایش را که درویش سرقت نموده و رفتنش به اصفهان مسقط الرأس و رسیدن به بالین پدر در حال مرگ و بست و بند مادرش با مکتب دار محله و بالا کشیدن ارث او و آوردن طاس گردان و پیدا کردن پولهای پدر و جدا شدن از مادر و رفتن به پایتخت و در آمدن در لباس روحانیت و همدستی با ملا نادان و ایجاد متعه خانه و جاکشیهای مشروع و حقه بازیها و رفتن به مصلا و خواندن نماز استسقاء و تحریک مردم به هجوم بر علیه ارامنه و شکستن خمهای شراب و گرفتار شدن و افتضاح و رسوائی و بیرون کردنشان از شهر با ملای نادان با مرسلطان و بازگشت او به شهر و سرقت اسب میر غضب باشی و رفتنش به کربلا و اسلامبول و ازدواج او با شکر لب و افاده فروشی او به همشهریهای خود و حسادت آن ها و مفتضح کردنش پیش اقوام و برادر آن زن و کتک خوردن و بیرون رفتنش از خانه شکر – لب و پناه بردن به میرزا فیروز قنسول ایران در اسلامبول و مامور شدنش به تهیه اخبار و اطلاعات و جمع آوری تاریخ و جغرافیای دنیا و ماموریتش بلندن همه پرده های شیرین و در عین حال بہت آور و تاثر آمیزی بود که من از زندگانی هموطنان خود تماشا مینمودم .
من در وجود حاجی بابا هموطنان پر مدعا و بی مایه خود را مطالعه میکردم که چگونه به اقتضای زمان از جامه آدم کشی به لباس روحانیت و از لباس روحانیت به جامه سیاست درآمده و با چه وقاحت و بیشرمی اعمال بیشرفی و جاکشی را ممدوح و مشروع جلوه گر ساخته و برای زهد فروشی و کسب شهرت بخانه مردم بیگناه ریخته و در راه منفعت شخصی از هیچ جرم و جنایتی مضایقه ننموده ، سراسر زندگانی خود را با دروغ و تملق و چاپلوسی و ریاکاری و حقه بازی تشکیل داده و این حیات سراپای ننگ آنها نه تنها آنها را مطرود و منفور جامعه ننموده، بلکه از این راه شاهد موفقیت را در آغوش گرفته پیشوا و راهنمای توده جاهل و نادان شده اند.
تصویر حاجی بابا که در پشت جلد کتاب بود با عمامه کوچک و ریش توپی و لباس بلند شباهت کاملی به شیخ حلبی ساز داشت . همان حلبی سازی که مدتها من و احمد ناکام پول جیب و پول کاغذ وقلم و پولهائیکه از فروش کتاب و دزدی از قلک و کیسه مادر و خواهر و برادر بدست می آوردیم صمیمانه تسلیم او نموده حسرت یکدانه شیرینی و یک ظرف بستنی و یک مشت آجیل را به دل برده و عاقبت هم شیخ با کمال نامردی پولهایمان را خورد و من جرئت ابراز و اظهار آن را به هیچکس حتی به مادر خود ننمودم .
بدبختانه چیزی نگذشت که حادثه ناگوار و واقعه جانسوز دیگری پیش آمد کرد شیخ حلبی ساز را در نظر من تبرئه نموده و مدلل داشت که دریای بیکران خیانت و رذالت اولاد آدم ژرف تر از آنست که من تصور کرده و گرداب بدبختی و بینوایی فرزند حوا گودتر از آنست که من در نظر گرفته بودم .
آنچه در آن محل به تجربه رسیده بود. شیخ حلبی ساز چشم طمعی بشرف و ناموس دیگران نداشت و اگر در تحصیل معاش خود دقت زیادی نمیکرد و حلال را از حرام امتیاز نمیداد بعلت زیادی نان خور و کثرت عائله و عیال باری و تنگدستی او بود ، و اگر مالی را از طریق مکروه بدست می آورد، در راه واجب یعنی نفقه عیال و اولاد صرف نموده و گناه خود را به این وسیله جبران مینمود .
با این حال من شیخ حلبی ساز را از روزی که پولهای ما را خورد رذل ترین خلق خدا دانسته و او را همدوش شمر و خولی و سنان بن انس میشمردم تا روزی که بقال محل شکم سکینه بینوا را با چاقو پاره نموده و اندام رعنای او را به فجیعترین وضعی در میان خاک و خون آغشته کرد .
از آن روز من عقیده خود را نسبت به شیخ حلبی ساز اصلاح نموده و فهمیدم که در جامعه مردمانی وجود دارند که شیخ حلبی ساز نسبت به آنها از طفل شیر خوار معصومتر و از سلمان فارسی هم بیگناه تر است .
※※※
چند ماهی بود که سکینه با من جوشش زیادی نداشت و علی رغم گرمی و التهاب من که روز به روز در تزاید بود. اجتناب و کناره گیری او از من ساعت به ساعت شدت میکرد .
سکینه بشاش و خندانی که وجودش کانون نشاط و خرمی بود چنان مغلوب حزن و اندوه شده بود که باعث تعجب و حیرت همگی بود.
تبسم و خنده بکلی لبان او را ترک کرده و جای خود را به آب دیده و اشک چشم داده بود .
همیشه جای خلوتی را جستجو میکرد که بفراغت خاطر نوحه سرائی و اشک ریزی کند.
در پای منبر روضه که سابقا از آن گریزان بود چنان شور و غوغایی به پا میکرد که کتف مادرم را از پشت بسته بود .
عجب تر از همه اینکه سکینه که تا چندی قبل چندان مقید به طهارت و تقوی نبود و پاک و نجس را با هم چندان امتیاز نمیداد و در اجرای مراسم مذهبی کاهلی و سستی مینمود چنان پا بند دیانت شده بود که مادرم به سعادت او در انجام واجبات و مستحبات و اصول و فروع دین رشک و غبطه میبرد.
سکینه که به عمرش مسجد ندیده بود از مادرم اجازه گرفته بود که هر روز نماز ظهر خود را در مسجد پشت سر امام جماعت بجا آورده و بیشتر روزها را با اینکه ماه رمضان نبود روزه گرفته و اکثر اوقات مشغول خواندن نماز و گرفتن ذکر و راز و نیاز با پروردگار باشد .
مادر بیچاره ام بواسطه شدت تقوی و علاقه زاید الوصفی که به دیانت داشت با جان و دل تمام کارهای خانه را شخصا انجام داده و سکینه را فارغ البال میگذاشت که آزادانه هر چه میخواهد عبادت کند و هر قدر میتواند ذکر گرفته و نماز قضا بخواند .
برای این تغییر حال سکینه هر کس تعبیر و تفسیری مینمود . همسایه ها آن را مکر و حیله و تفضلات ربانی و تاییدات آسمانی و پدرم احساسات جوانی و میل به شوهر کردن میدانست .
برای من تا حدی مسئله بغرنج و پیچیده بود. اگر چه من هنوز مسئله زناشوئی و روابط جنسی را درست تشخیص نداده بودم لیکن از عشق و عاشقی داستانها خوانده و قصه ها شنیده و از حرکات و رفتار سکینه بخوبی حدس میزدم که رازی در درون و آتشی در دل نهفته دارد و پیش خود میگفتم: دختر معصوم قطعا از عشق من بی تاب و توان است و از ترس اینکه مبادا پدر و مادرم بوئی برده عذر او را بخواهند و به گریه و التماسهای من وقعی نگذاشته ، از هم دورمان سازند، اینطور غمگین و آشفته است .
در اینصورت سکینه حق نداشت حتی الامکان از من دوری نموده و کوشش نماید که آتش عشق مایوس او با سردی مصنوعی و اجتناب تعبدی خاموش و محو گردد .
این افکار و احساسات بیشتر مرا به سکینه علاقمند نموده عشق دلسوزی دست بهم داده بر خود فرض و واجب میشمردم که راز درون خود را با مادر در میان نهاده تا او بهر قیمت و بهر وسیله است پدرم را حاضر نماید که سکینه را برایم عقد نموده و خدمتکار امین و عفیف خود را به عروسی قبول نماید .
برای طرح این موضوع و متقاعد کردن مادر خود فکرها کرده و نقشه ها ریخته بودم، اسم و نشانی ده ها اشخاص که با داشتن تمکن و وسائل کافی برای وصلت های عالی با دختر فقیر و بینوایی ازدواج کرده بودند برای شاهد جمع آوری نموده بخود میگفتم :
مادرم صاحب قلب رئوف و روح مهربانی است . و سکینه هم قطعا برای جلب رضایت و محبت او اینطور به دعا و نماز پیچیده و وقتی من شدت علاقه خود را به سکینه بمادرم اظهار کنم و مادرم نهایت عفت و ایمان و تقوای سکینه را در نظر گیرد مسلما تقاضای مرا خواهد پذیرفت و سکینه که کلفت و خدمتکار او است به دختران دیگری که معلوم نیست با او چگونه رفتار خواهند کرد ترجیح خواهد داد.
یکروز موقعیکه خانه خلوت و سکینه در آشپزخانه مشغول گریه بود ، در حالیکه قلبم از شدت حجت و شهوت به سینه کوبیده میشد. خنده کنان مطلب را با سکینه در میان نهاده و مژده تصمیم خود را به او دادم .
سکینه به شنیدن این حرف یکه خورده با اضطراب غریبی گفت : نه جانم . حالا این حرفها برای تو زود است .
مبادا چنین اظهاری بکنی که اسباب افتضاح و آبرو ریزی خواهد شد . بعد تأمل مختصری کرد در حالیکه اشک مانند ابر بهار بر روی دامنش میریخت با صدائی که از فرط تاثر بناله شبیه بود گفت من باید با عزرائیل عروسی کنم. دیگر این حرفها از من گذشته است .
من دیگر نتوانستم از گریه خودداری نمایم قطرات اشکی که در چشمم حلقه زده بود بر روی گونه ام سرازیر شده خود را در آغوش سکینه انداخته با کلمات بریده اظهار نمودم که من جز توکسی را به همسری خود انتخاب نخواهم کرد و اگر حالا هم برای این حرفها زود باشد، چند سال دیگر صبر خواهم نمود و بالاخره اگر هم پدرو مادرم به این امر راضی نشوند آنها را ترک نموده تو را به گوشه ای خواهم برد و بهر نحو است، معاش تو را تامین خواهم نمود ، و تا آخر عمر با تو زندگی خواهم کرد.
سکینه در حالیکه با دست موهای مرا نوازش مینمود فکرش بجای دیگر مشغول بود ودم بدم آه میکشید در زیر لب ناله و نفرین میکرد .
من بهیچوجه معنی حرکات و گفته های او را نفهمیدم و حالات را اثر تجلیات عشق میدانستم !
وقتیکه خواستم پستانهای او را در دست گیرم جدا امتناع کرد و پستان هائیکه تا دو سه هفته قبل کاملا در اختیار من بود و تقریبا مرا به بازی کردن با آن و در دهان گرفتنش تحریص مینمود چنان از من مخفی داشت که حتی از روی پیراهن هم نگذاشت آنها را لمس نمایم .
من ناچار خود را به بغل کردن او قانع نموده دستها را دور کمرش حلقه زدم ! مثل این که شکم سکینه چاق تر شده بود .
یک روز موقعی که آقای جلیل در منزل ما میهمان بود پس از صرف غذا من بی مقدمه سئوال کردم که آلمانیها چگونه مردمانی هستند؟ آقای جلیل جواب داد مردمانی با هوش جنگجو ، ساده و خشن هستند
گفتم انگلیسیها چطور ؟
گفت مردمانی خونسرد ، سیاستمدار ، آزادی خواه ، و تجارت پیشه میباشند .
گفتم مقصودم این بود که بفهمم برای چه اینقدر ایرانیها به آلمانها اظهار علاقه نموده و بانگلیسیها خوش بین نیستند
گفت برای اینکه تا بحال با آلمانها تماس نداشته و با انگلیسیها مدتهاست روابط تجارتی و سیاسی دارند.
گفتم بسیار خوب همین روابط بایستی ما را بیشتر به انگلیسیها علاقه مند کند تا به آلمانها نه اینکه قضیه بعکس باشد .
گفت بله معاملات دو رفیق هم زور و هم ترازو ممکن است اینطور باشد ولی معامله قوی با ضعیف و معامله دانا با جاهل غالبا “اسباب رنجش و نارضایتی شخص ضعیف و آدم نادان را فراهم میسازد زیرا ضعف و جهالت سبب میشود که معامله به نفع طرف قوی و دانا تمام شود .
گفتم ما چرا از انگلیسیها ضعیف تر و نادان تریم ؟!
آقای جلیل تبسم عمیقی نموده مثل اینکه منتظر این سئوال نبود لحظه ای در جواب مکث نموده سپس با همان صدای ملایم جواب داد.
علل ضعف و نادانی ما زیاد است اولا ” وضعیت جغرافیائی و طبیعی کشور ما طوریست که مردم متفرق هستند و شرط اول ترقی که جمعیت است در اینجا کمتر فراهم میشود. وسائل ارتباط کم است شهرها طوری از هم دور و پراکنده اند که مثلا یکنفر کرمانی بعمرش یکنفر ارومی را نمی بیند و بندر بوشهری حتی اسم اردبیلی را نمیشنود و بدین ترتیب میتوان گفت کشور ایران بیابان بسیار وسیعی است که قبائل مختلفی در گوشه و کنار آن پراکنده اند و با اینکه ملیت آنها یکیست به اندازه آسیائی و آفریقایی از هم دور و از حال یکدیگر بی خبرند و بواسطه مین تفرقه و پراکندگی، منافع مشترک آنها که اساس تشکیل هر ملت و حکومتی است فوق العاده ضعیف و علاقه آنها به سرنوشت هم بی اندازه ناچیز است .
دومین علت ضعف و نادانی ما که از اولی سرچشمه گرفته نفاق و اختلاف رای و عقیده و مسلک و مذهب است .
فرق مختلف شیعه، سنی، زیدی، صوفی ، دهری ، نعمتی ، حیدری، بابی، ازلی، بهائی و مسلک و مرامهای متنوع و خرافات و اوهام و تعصبات جاهلانه که دامنگیر هر یک از پیروان این مذهب و فرق مختلفه است بیشتر سبب تفرقه اهالی کشور شده دوری و فاصله طبیعی و جغرافیائی را با دوری و فاصله روحها و قلبها توام نموده و تا این درجه سبب ضعف و نادانی ما شده است .
علت که بعقیده من علت العلل و سبب اصلی ضعف و نادانی ماست. عدم آزادی و قیود مختلفی است که مردم این کشور را ترسو و چشم و گوش بسته، ریاکار مزور ، دروغگو وحقه بازبار آورده است .
مردم این کشور در هیچ عصر و هیچ زمانی آزادی بمعنای حقیقی خود نداشته اند، مذهب رسمی این مملکت که مذهب اسلام است به زور شمشیر بآنها قبه لانده شده و نه دهم ایرانیانی که ابتدا قبول اسلام کرده اند از ترس اعراب و برای نپرداختن جزیه و غرامت و همرنگی با فاتحین بوده است .
حکومت و سلطنت این کشور همیشه بدست یک عده راهزن و یغماگری بوده که ابتدا در بیابانها علم طغیان بر علیه حکومتی که آنهم با همین سابقه بر سر کار آمده بر افراشته اند اگر مغلوب و منکوب گشته اند حکومت وقت بعنوان دفع اشرار مردم را بگرفتن جشن وادار نموده و اگر فاتح شده اند و حکومت مغلوب شده مردم به پیشواز آنها رفته و برای فتح و غلبه آنها شادی نموده اند .
در هر حال حکومت ایران هیچوقت حکومت ملی و قانونی نبوده و همیشه این ملت بینوا در زیر مهمیز و فشار یکعده ماجراجو و غارتگر یا اولاد و یا جانشینان آنها بوده اند .
با این ترتیب ایرانی بینوا نه در انتخاب مذهب و نه در انتخاب حکومت و نه در اظهار عقیده و نه در اعمال و افکار خود مختار و آزاد نبوده و همیشه ما بین دو سر زنجیری که یک طرف آن بدست روحانیون و طرف دیگر در دست حکومت بوده در حال احتضار و خفقان بوده اند !
چهارمین علت ضعف و نادانی ما سیاست خارجی و وضعیت نا مطلوب جغرافیای طبیعی و سیاسی ما است .
ما بدبختانه ما بین دو همسایه قوی واقع شده ایم که در کشور ما دارای منافع سیاسی و اقتصادی بوده و در عین اینکه با هم رقیبند در جلوگیری از رشد و نمو ما با یکدیگر همکاری مینمایند .
روسهای تزاری با خشونت و انگلیسیها با سیاست از هر جهت موجبات ضعف و ناتوانی ما را تشدید نموده هر قدمی که طرف اصلاح و بهبودی بر میداریم با مشت قدرت و انگشت سیاست چندین قدم ما را به فقرا میرانند .
روسهای تزاری هر قدم مصلحانه ما را با التیماتوم بر هم زده و انگلیسسها تا از بین بردن رحال صالح و خیر خواه و وطن پرست به دست خودمان بزور رشوه و تحریک و گماشتن ردل ترین اشخاص به حکومت و سرپرستی ما امید اهر گونه پیشرفت و ترقی را از ما سلب مینمایند .
پیشوانی یک روحانی ریاکار و مزور کافی است که روح دیانت و خدا پرستی و نیکو کاری را در جامعه فاسد نموده و حکومت یک سلطان طماع و خونخوار مکفی است که سراسر کشور را ندزدی و آدم کشی آلوده نماید .
یک وزیر جنگ خائن بیش از صد لشگر دشمن با نحطاط و ضعف کشور کمک میکند و یک رئیس فرهنگ گیج بهتر از صد دستگاه تبلیغاتی خصم به نادانی و جهل جامعه خدمت مینماید !
البته این موضوع مربوط به سال ۱۹۱۴ است و سیاست همسایگان که فعلا متحدین ما هستند برخلاف سابق است .
کشور بینوای ایران در آسیا مانند مملکت بدبخت بلژیک در اروپاست بلژیک ما بین دو کشور قوی آلمان و انگلیس واقع شده و بهمین جهت همیشه مال المصالحه و میدان نبرد و خونریزی است و ایران هم بین دو همسایه قوی روس و انگلیس قرار گرفته و همیشه میدان رقابت و عرصه بازی سیاست این دو حریف نامدار است !
ولی با این حال مأیوس نباید بود امید است وضع سیاست عالم پس از این تغییر یافته و بموجب قوانین بین المللی که بعد ها وضع خواهد شد، سیاست ممالک قوی نسبت بدول ضعیف عوض شده در آتیه باینگونه ممالک نه تنها محال پیشرفت و ترقی داده، بلکه در سوق دادن آنها بشاهراه تمدن و تعالی کمک و مساعدت نموده و تفوق خود را به از راه عقب انداختن سایر ملل، بلکه از راه پیش افتادن خودشان تأمین و تضمین نمایند !
وقتیکه بیانات آقای جلیل خاتمه یافت من مانند طفلی که گیلاس شرابی برای اولین بار نوشیده باشد، در نشته حقایقی که برای من تلخ و سنگین و در عین حال دوار آور بود فرورفتم بنیه روحم هنوز استعداد جامی بدین سنگینی نداشت با دوران سر به آینده می نگریستم، آینده خود و آینده وطن و هموطنان خود و آینده اوضاع مبهم و مغشوشی که از درک حقایق آنها بکلی عاجز و ناتوان بودم .
***
در اعماق خواب مکروهی که مناظر آن از زشتیها و مخافت های حیات ترکیب شده بود، سکینه بینوا را با چهره زرد و اندام لاغر و بدن برهنه در میان دو دژخیم خونخوار میدیدم که یکی از آن ها با چشمان غضبناک و قیافه رعب آور خنجری شکم او فرو برده و دیگری با چهره موقر و خونسردی کامل دستمال محکمی در حلق او نگاه داشته مانع فریاد و شیون زدن او است !
در بحبوحه این کابوس وحشت زا و در میان تیرگی این منظره رعب آور قیافه محزون و چهره غمگین مادرم را میدیدم که با چشمان اشکبار پهلویم ایستاده در حالتیکه قبای سبز بر تن و عمامه سیاهی سر دارد ، آهسته و تند بمن میگوید :
حرف نزنی ، حرف نزنی، حرف نزنی اینها خارجی هستند . اینها خارجی هستند، اینها خارجی هستند ا سکینه حالش خوب است سکینه لباس قشنگ پوشیده، سکینه چاق و سرخ و سفید است . سکینه دهنش پر از نقل و نبات است، حرف نزنی، حرف نزنی ، توی شکم سکینه مرغ کباب شده فرو میکنند حرف نزنی ، حرف نزنی اینها خارجی هستند !
رفته رفته هوا بقدری تاریک شده بود که اشباح سکینه و دژخیمان هم بزحمت دیده میشد، فقط چهره مادرم حالت شعله چراغی را پیدا کرده بود که نور ضعیف نارنجی رنگی از آن ساطع بود ، در این هنگام صدای پدرم از میان تاریکی شنیده میشد که با آهنگ سهمگین سکینه را صدا میکرد صدای سهمگین پدرم مانند ضربه محکمی تکانم داد .
آهسته چشم گشودم، در کنار اطاق روی فرش خوابیده و پتوئی بسر کشیده بودم !
پدرو مادرم آهسته با هم صحبت میکردند حقیقتا ” پدرم اسم سکینه را تکرار میکرد و باطمینان این که من در خوابم آزادانه راجع به سکینه با مادرم حرف میزد .
من گوش خود را تیز کرده و چشمان خود را که نیمه باز کرد بودم بهم گذاشتم ، پدرم میگفت ، تو اشتباه میکنی سکینه هرگز مسجد نمیرود ، سکینه چهار ماه است تو را فریب میدهد ! هر روز به اسم مسجد از خانه خارج میشود پشت مسجد منزل خاله لیلا میرود .
خاله لیلا کیست ؟ سکینه آنجا چکار دارد ؟
خاله لیلا یک نفر پا انداز یک دلال زن و مرد ، یک پیره زن ولد الزنا و پدر سوخته که نصف روز با تسبیح توی مسجد و صحن عقب مردها میگردد و نصف روز با ذکر و سلام و صلوات در خانه دنبال زنها !
منزل خاله لیلا جاکش خانه است تا بحال صد دختر بیشتر در اینجا خراب شده اند، چون همه کس از رئیس نظمیه گرفته تا پیشنماز محل ، همه حامی و طرفدارش هستند کسی تا بحال نتوانسته بساط او را بهم بزند !
مادرم در حالیکه صدایش از فرط تاثر و تعجب لرزان بود ، گفت شاید سکینه برای پیدا کردن شوهر باین خاله لیلا رجوع میکند .
پدرم زهر خندی زده جواب داد :
خیر کار از این نقلها گذشته است مادرم با تعجب پرسید :
چه ؟
سکینه چهار ماهه حامله است !
ممکن نیست !
یقین است .
از کی ؟!
از شریف الذاکرین !
من در حالتیکه قلبم نزدیک بود شبکه سینه را سوراخ نماید ، گوشه چشم باز نمودم مادرم را دیدم که لبهایش میلرزد و رنگش مانند گچ سفید شده است !
شریف الذاکرین روضه خوان مخصوص مادرم بود و مادر بدبختم شریف الذاکرین را تالی سلمان فارسی و همردیف اباذر میدانست !
به عقیده مادرم آب دهان شریف مذاکرین متبرک بود و برای شفای هر بیماری کار نفس عیسی را مینمود .
شریف الذاکرین در نظر مادرم فرشته و معصوم بود شریف الذاکرین مافوق بشر بودو بغض و شهوت نداشت ، ملائکه مقربی بود که به لباس بشر فقط برای هدایت مردم و نجات گناهکاران و ذکر مصیبت معصومین بروی زمین آمده بود .
لحظه ای گذشت مادرم مثل اینکه چیزی نشنیده یا عوضی فهمیده است، به خود جنبشی داده پرسید :
سکینه میخواهد زن کی بشود ؟!
چطور زن کی بشود؟ سکینه چهار ماه است هر روز بغل شریف الذاکرین است حالا هم معلوم شده که همان روزهای اول حامله شده است !
محال است !
محال است یعنی چه ؟ تو چقدر صاف و ساده هستی شریف الذاکرین در گوشه و کنار شهر ده تا اینطور زن بیشتر دارد بعضی ها را اسم صیغه رویشان گذاشته بعضی ها هم که هیچ اسم و رسمی ندارندا
مادرم مثل اینکه از بهت زدگی اولیه قدری بخود آمده باشد حواسش را جمع وجور نموده پرسید، کدام شریف الذاکرین ؟
همین شریف الذاکرین خودتان . همین آخوند گردن کلفتی که اصلا به خدا هم ایمان ندارد تا چه رسید به پیغمبر و امام همین شریف الذاکرینی که آب کثیف دهانش را برای شفای بیمار به نان و قند میزنی . همین شریف الذاکرینی که صدای نکره اش را تا هفت محله سر داده و روضه امام زین العابدین بیمار برایت میخواند ابله همین شریف الذاکرین !
مادرم بکلی گیج و ساکت شده بود، پدرم نندونند چپق میکشید ،
و این علامت نهایت غصب و عصبانیت او بود ناگهان مثل اینکه مادرم راه مغری پیدا کرده باشد. تکانی خورده با صدای نسبتا بلندتری گفت :
اینها همه بهتان است. اینها دروغ است، اینها تهمت است . مردم دین و ایمان درستی ندارند و بیجهت حرف مفت میزنند ، کی نشما این حرفها را زده؟ کی این دروغها را بهم بافته است ؟
من از خدا میخواهم که این حرفها دروغ باشد ، ولی متاسفانه همه صحت دارد چند روز قبل زن شریف الداکرین آه و ناله کنان پیش من آمد و گریه کنان بچه های لخت و عور خود را نشانم داده شرح قضایا را برایم تعریف کرد و اظهار نمود که شوهرش بهیچوجه به شکم گرسنه و تن برهنه اطفال خود توجهی نمیکند و همیشه در صدد فریب دادن زنها و مشغول شهوترانی است ، من از او سوال کردم که این اطلاعات را از کجا تحصیل نموده، زن شریف الذاکرین نشانی خاله لیلا را داده و گفت خاله لیلا با گرفتن گوشواره من راضی شد. که قضایا را تمام و کمال برایم نقل کرده و با شرط اینکه در خانه او رسوائی راه نیفتد ، از روزنه اطاق ، سکینه را در بغل شوهرم نشانم داد. با شنیدن این حرفها اشکی که در چشمان مادرم حلقه زده بود آهسته روی گونه های زرد و لاغرش سرازیر شد. گریه او نه برای سکینه و نه برای شریف الذاکرین و نه برای زن و بچه و فرزند او بود ، بلکه گریه عادت دائمی مادرم بود که در موقع تأثر مانند اطفال بی اختیار اشکش سرازیر میشد پس از چند لحظه سکوت مادرم جشمان خود را با دستمال پاک نموده زیر لب گفت :
این حرفها دروغ است اینها بهتان و تهمت است !
پدرم مثل اینکه کمی عصبانی شده باشد با لحن عتاب آمیزی گفت:
بهتر اینکه من خودم موضوع را تحقیق نموده ام ، من به تو میگویم سکینه از شریف الذاکرین حامله است و هر روز ظهر در خانه خاله لیلا او را ملاقات میکند و از روزیکه فهمیده حامله شده به او اصرار میکند که برایش اطاقی کرایه کند و او را از پیش ما ببرد ، زیرا بزودی قضیه آفتابی خواهد شد و افتضاح و رسوائی بار خواهد آمد .
مادرم که بواسطه ریزش اشک از اضطرابش کاسته و حالتش آرام تر شده بود گفت خوب اگر واقعا شریف سکینه را گرفته باید برای او منزل و اسباب تهیه کند و ما هم حرفی نداریم ، یک کلفت دیگر پیدا خواهیم کرد. رضائیم برضای خدا هر چه خدا خواسته همان خوبست |
پدرم سری حرکت داده و آهی کشیده گفت :
اگر مطلب بهمین سادگی بود باز عیبی نداشت میگفتیم سکینه مخفی از ما به روضه خوانی که زن و بچه هم دارد شوهر کرده و البته این کار گناه بزرگی بود ولی عیب عمده کار در جای دیگر است !
عیب کار در این است که اولا سکینه از شریف کاغذی در دست ندارد و هر ساعت او میتواند رابطه خود را با سکینه انکار نماید . و ثانیا سکینه قبل از رابطه با شریف الذاکرین با حسن آقای بقال هم سر و سری داشته است !
این مرتبه چهره مادرم از شدت تعجب و غضب کبود شد . مادرم همیشه در موقع تأثر صورتش سفید و در مواقع عصبانیت کبود میشد و ما با این دورنگ حالت روحی او را بخوبی تشخیص میدادیم .. ولی بیشتر قیافه او رنگ پریده و مهتابی بود و کمتر اتفاق میافتاد که علامت غضب در سیمای او ظاهر گردد.
پدرم یک محکمی به چپق زده و دود آن را با آه سردی از سینه خارج نموده گفت :
بله ، سکینه با حسن آقا هم بی سابقه نیست ! حالا معلوم نیست روابط او با بقال چه اندازه است ولی او پیش از شریف با سکینه ارتباط پیدا کرده و خیلی بیشتر از او به سکینه علاقمند است .
ظاهرا حسن آقا از موضوع حامله بودن سکینه بی اطلاع است و چند روز قبل شریف الذاکرین را تهدید به قتل نموده و گفته است اگر دست از سر سکینه بر ندارد او و سکینه هر دو را خواهد کشت . ممکن است شریف الذاکرین هم تا حدی از ترس حسن آقا حرکت بردن سکینه را نمیکند .
شهر حال بیش از این ماندن سکینه در خانه ما اسباب حرف و رسوائی است، من عقیده دارم که عذرش را بخواهم ولو تا سر و سامانی پیدا نکرده کمکی هم به او بکنیم بهتر است که دیگر درخانه ما نباشد .
مادرم دیگر جوابی نداد. قلب من به کلی از جا کنده شده بود ، دهانم تلخ و زبانم مانند کبریت خشک در میان تنور آتش از حرارت بدن میسوخت
نبضم بشدت میزد و نفسم در سینه تنگ میشد ، خیال میکردم شریان و اوره قلبم پاره شد و خون گرم رگها از دهلیز قلب در زیر استخوان های سینه ام پراکنده شده است .
مثل اینکه خونی که در ریه ام داخل شده و در دهلیزهای کوچک آن مجاور با هوا میشود، قادر به باز گشت نیست ا سنگینی و فشار این خون بقدری است که مانع تنفس و ورود و خروج هوا در ریه ام شده و حرارت آن طوری است که نزدیک است حنجره و دهانم را آتش زندا
کم کم حس کردم تب سختی عارضم شده و همان بوی مخصوصی که بخوبی میشناختم در دماغ و معزم پیچیده است .
بوی زننده تب در مغز و دماغم پیچیده بود و بغض و تأثر چنان گلویم را فشار میداد که ترجمت نفس میکشیدم .
در این لحظه هیچ آرزویی جز مرگ نداشتم . هیچ میل نداشتم دیگر صورت هیچکس مخصوصا سکینه را ببینم دیگر مایل نبودم به صدای بانگ خروس و به تابش آفتاب عالم افروز باز زندگی گریبانم را چسبیده در این تماشاخانه حزن آوری که بازیگران آن همه دیوانگان بدبخت ، ریاکاران بی وجدان، دروغ گویان بینوا و درندگان آدم نما هستند مغلوب و سر گردانم نماید .
دیگر بهیچوجه مایل نبودم خمره های زهر محقق و حامهای تلخ مسلم زندگی را به امید جرعه مطلوب و موهوم لذت لا ینقطع نوشیده و رنج و عذاب کشیده موجود و محسوس را بخیال سعادت و خوشی نامعلوم قبول و تحمل نمایم !
در این لحظه حس میکردم که حیات ، این کیفیت سحر آمیز و اسرار انگیز و مرموزی که مجموعه ادراکات و احساسات مختلف است ، حیات این اثر بغرنج و لاینحل میلیونها سلول و هزارها عصب و صدها استخوان و رگ و پی و صدها هزار گلبولهای سفید و قرمزی که در مایع لزج نیم گرمی باسم خون شناورند ، حیات این افسانه دوار آور ازلی و این معمای گیج کننده ابدی این سرعجیب لاینحلی که مولود لا یدرک بی انتها یعنی زمان و مکان است، جز یک سلسله رنجها ، عمها، المها و نا امیدیها ، چیز دیگری نیست !
سعادت ابدی در مرگ است و بسا آرامگاه مرگ فقط بستر راحتی است که در انتهای معبر زندگی ، این معبر تنگ و تاریکی که حز مزاحمت دائمی و ناکامی همیشگی هیچ چیز در آن یافت نمیشود قرار گرفته و مسافر بینوا را که زیر بار سنگین حیات بجان آمده جای و مکان میدهد.
مرگ خاکستر پاکیزه و نرمی است که از احتراق جانگذار کثافات زندگی حاصل شده و روغن معطر پر بہائی است که از فشار جانگاه حیات بدست آمده و تنها کیمیای سعادتی است که فلز ناچیز وجود بشری را در خزانه اکسیر ابدیت داخل خواهد نمود .
نمیدانم چند ساعت و چه مدت در پنجه مالیخولیای این افکار واحساسات دست و پا میزدم تا وقتیکه برادر مرگ یعنی خواب به حالم ترحم نموده آهسته و بی صدا در آغوشم گرفت و از چنگال برادر دیگر خود نجاتم داد !
هنوز سم حادثه شب حلق و دهانم را میسوخت که بصدای همهمه و قال و قیل و داد و فغان چشم گشودم . در دهلیز خانه که مشرف بر اطاق بود که در آن خوابیده بودم صدای جمعیت و دادو فریاد ، و ناله و نفرین و فحش و گریه شنیده میشد !
آفتاب از هلالی بالای سر درب اطاق بدیوار روبرو تابیده و شیشه های الوانی که نقش و نگار این هلالی را تشکیل میداد سطح دیوار اطاق را به رنگهای سبز و سرخ و آبی و نارنجی و زرد و بنفش ملون ساخته بود !
من از روی آفتاب فهمیدم که هنوز صبح زود است و تازه خورشید طلوع کرده است .
مات و متحیر بودم که این صداها برای چه و این همهمه بچه علت در هشتی خانه ما بر پا شده است ؟ !
چند لحظه در حال حیرت و بهت گذرانیدم سپس آهسته درب را که فاصله بین هشتی و اطاق بود نیمه باز نموده بداخل دهلیزنگاه کردم . نایب حیدر پاسبان را دیدم که با ریش حنا بسته و کمر قوز دار در داخل خانه جلو درب ایستاده و مردم را از ورود به هشتی ممانعت میکند
صدای فریاد و فحش و نفرین جمعیت که برای داخل شدن بخانه هجوم آورده بودند در هشتی می پیچید و در تمام زوایای خانه انعکاس می یافت.
پدرم حضور نداشت، مادرم به حالت صعف روی سکوی هشتی دیوار تکیه کرده بود، زن همسایه سابق بدون اینکه توجهی به حضور مردم داشته باشد با روی باز و رنگ پریده فتحانی در دست گرفته و بدهان مادرم نزدیک میکرد .
سکینه پیدا نبود . فقط در وسط دهلیز چیزی مثل هیکل انسان در امتداد شمال و جنوب افتاده و روی آن پارچه سفیدی کشیده بودند .
خون در دهلیز موج میزد و مثل این بود که خونها از زیر پارچه جاری شده است .
برادر کوچکم نزدیک مادرم ایستاده آرام آرام گریه میکرد خواهرم مات و متحیر چشمان وحشت زده خود را از پلیس به مادر و از مادر به برادر و از برادر به همسایه و از همسایه به خون و به پارچه سفیدی که خون از زیر آن سرچشمه گرفته بود ، میدوخت .
سکینه پیدا نبود.
غفلتا به یاد صحبتهای شب افتاده و این عبارت پدرم که میگفت حسن آقای بقال شریف الذکرین را تهدید به قتل نموده و گفته است او و سکینه را خواهد کشت، مانند چکش آهنی بر مغزم نواخته شد .
کم کم از حالت گیجی و بهت بدر آمده بر هیکل آغشته بخونی که میان دهلیز افتاده بود بدقت نگریستم !
پارچه سفید همان چادر نماز گل دار سکینه بود که بروی نعش انداخته بودند !
کم کم از زیر این پارچه نازک اندام رعنای سکینه را به خوبی تشخیص داده و قسمتی از موهای سر آن بینوا را که از زیر چادرش بیرون مانده بخوبی شناختم !
موهای نرم و پر پشت و قشنگی که دیروز با اشک دیده تر نموده و به لبهای خود میمالیدم امروز از نگاه کردن به آن وحشت نموده و پشتم میلرزید.
کم کم اعضاء صورت ملیح سکینه را از زیر چادر نماز بخونی تشخیص میدادم. لبهای با نمک او را که تا دیروز برایم سرچشمه آب حیات و کاسه شیرین قند و نبات بود و امروز دو قطعه گوشت بی رنگ و حامدی بود که تا شب خشک و متعفن میشد و چشمان دلربای او را که تا دیروز فرمانروای جسم و جانم بود و با یک اشاره غمگین یا مسرورم میساخت و با یک حرکت به گریه با خنده ام باز میداشت امروز دو حفره بیفروغ و دو تخم بی ارزشی بود که با سنگ و خاشاک هیچ تفاوت و اختلافی نداشت !
زانو هایم سست شده بود، بی اختیار در میان در گاه اطاق به زمین نشستم، پرده سیاهی از ضعف و غم در جلو چشمانم کشیده شد ، دیگر نایب حیدر پلیس و دهلیز و نعش سکینه را نمیدیدم . فقط برادر کوچکم را میدیدم که مشغول گریه بود .
کم کم منظره دهلیز در مقابل چشمم عوض شده در عالم و هم و تصور سکینه بینوا را میدیدم که مرا بدوش گرفته دور حیاط میدود و صدای قهقهه او و جیغ و فریاد من در خانه پیچیده و بوی مطبوع خوراکی که مادرم در آشپزخانه مشغول سرخ کردن است فضای منزل را پر نموده. برادر کوچکم جلو هشتی ایستاده با بزمین میزند و میخواهد سکینه او را هم بدوش گیرد و در میان هستی احمد ناکام با رنگ پریده و صدای مرتعش دست زنان این شعر را میخواند :
حاجی لک لک بهوا زنگول به پاش بود
رفتیم خونه شون دیدیم عزاش بود
ناگهان گرمی دو دستی که صورتم را لمس میکرد به حالم آورده پدرم را دیدم که با دستهای لرزان از جا بلندم نمود
وقتیکه خواست داخل اطاقم نماید نایب حیدر از او پرسید : پس شریف الذاکرین چه شد ؟
پدرم جواب داد :
پس از آنکه صبح زود حسن بقال شکم این بینوا را پاره کرده به سراغ شریف رفته، شریف بطرف صحن فرار نموده و حسن هم به دنبال او خود را به صحن رسانیده و هر دو در آنجا متحصن شده اند( در آن زمان مکانهای متبرکه بست بوده و مقصرین با پناه بردن باین امکنه از تعقیب و مجازات مصون بودند)