گلهایی که در جهنم می روید – قسمت چهارم

ابرهای تیره رنگ و غم افزای دیماه مانند خیمه عزائی بر چهار گوشه افق گسترده شده و بادهای سرد و سوزناک زمستان همچون نفس واپسین محتصران از هر طرف وزیدن گرفته هوای خفه کننده و تاریکی که از غلظت ابرها ایجاد شده بمثابه چادر سیاهی روی قلبم فشار می آورد .

صدای یکنواخت بارانی که سه شبانه روز تمام لا ینقطع مثل اشک محزون نوحه سرایان میبارد، و مانند ند به دلخراش داغدیدگان بگوش میرسد .

برگهای زرد درختان مانند آخرین فروغ حیات پیران با کوچک ترین وزش نسیم شاخه زندگی را ترک نموده آرام و غمگین بروی زمین نقش میبست .

قریب یکماه بود که من در بستر بیماری بحال ضعف و ناتوانی افتاده راحت و آسوده با خیال سکینه هم آغوش بودم !

بیماری من و طرز معالجات مادرم این بار با دفعات قبل بکلی اختلاف داشت .

این مرتبه مادر بینوایم دستش از دامان شریف الذاکرین کوتاه شده و از ترس پدرم حرکت آوردن روضه خوان دیگر و جمع کردن بچه ها و نوحه سرایی را نمیکرد ، فقط خودشان تنها گاهی با یکی دو زن همسایه بالای سرم نشسته ذکر گرفته و دعا میخواند و گریه میکرد و به ائمه اطهار و حضرت عباس متوسل میشد .

من همیشه بی اختیار مایل بودم که آن زن چاق و سرخ و سفید همسایه که چندان مقید به رو گیری نبود حضور داشته باشد ولی مادرم حتى الامکان از او اجتناب میکرد و مخصوصا در چنین مواقعی که سعی داشت به زور دعا و نذر و نیاز معصومین را به بالینم آورد تا به یمن قدومشان شفا یابم، بهیچوجه مایل نبود جز پیرزنهای مقدسه دیگری بر بالینم نشسته و در اطاقم حاضر شود.

پدرم این مرتبه با کمال راحتی طبیب میآورد و اقسام دواها را بخوردم میداد .

اگر چه باز هم در انتخاب حکیم بین مادرم و پدرم اختلاف بود و مادرم با آوردن طبیب کلیمی جدا مخالفت کرده و میگفت یهودی هر چه هم دانا باشد باز قدمش نکبت آور است و شفای مسلمان بدست کلیمی گذشته از تنگین بودن از جمله محالات است !

ولی پدرم ( حق نظر ) کلیمی را برای معالجه ام انتخاب نموده و میگفت در میان هر قوم و ملتی خوب و بد هر دو هست و مسلمان ریاکار و موذی هزار مرتبه بدتر از جهود است :

من در ساعت فراغت و اوقاتی که حالم مساعد بود کتابهائی که از آقای جلیل گرفته بودم مطالعه میکردم و رفته رفته ذوق و هوس نویسندگی را در خود احساس مینمودم .

روزنامه های صور اسرافیل بهترین محرک من بود. مقالات آتشین و شیرینی که تحت عنوان ( چرنده و پرنده ) به امضای دخو نوشته شده بود بیش از هر چیز مرا فریفته و محذوب مینمود .

با خود خیال میکردم که روزنامه ای به همین اندازه و با همین سبک ایجاد نموده و انتشار دهم و راجع به مهملی دروس خرابی مدرسه شقاوت ناظم ، رذالت مدیر فلاکت معلمین و جهالت همه ، چیز بنویسم !

خیال میکردم عکس شیخ بد جنس حلبی ساز را در روزنامه ام انتشار داده و با شرح دزدی او باسم مذهب و دیانت او را بکلی رسوا و مفتضح نمایم !

خیال میکردم صاف و بی پرده شرح علاقه خود را به سکینه بدبخت و گفته های آن شب پدر و مادرم را تماما چاپ کرده ، شریف الذاکرین را پست تر از سگ و جانی از شمر معرفی کنم !

چند روز بعد که به کلی کسالتم بر طرف شده و خیال داشتم از هفته آینده به مدرسه بروم آقای جلیل به عیادتم آمد. از کسالتم اظهار تاسف و از بهبودی حالم ابراز مسرت کرد همینکه چشمش به روزنامه صور اصرافیل افتاد که پهلوی بسترم گسترده شده بود خنده کنان گفت الحمدالله در روزهای کسالت رفیق خوبی داشته ای و از (دخو) استفاده ها کرده ای قلم این مرد بیش از صد هزار سر نیزه به آزادی مردم کمک کرده است .

من درجه لذت و مسرت خود را از خواندن کتاب حاجی بابا و روزنامه های صور اسرافیل بیان نموده و اضافه کردم که خیال دارم روزنامه ای به سبک و قطع صور اسرافیل ایجاد و منتشر نمایم !

آقای جلیل خنده رضایت آمیزی نموده گفت احسنت، فکر بسیار خوبی کرده ای در همه جای دنیا معمول است که اطفال در مدرسه برای خودشان روزنامه درست میکنند و معایب کار و نواقصی که بخیال خودشان میرسد و احساسات و افکارشان را نوشته و شرح میدهند .

بعد مثل اینکه حس کرده باشد که من از استعمال کلمه اطفال خرسند نبوده و خودم را دیگر طفل نمیدانم ، برای جبران استعمال این کلمه به اهمیت قلم افزود تا بالطبع اهمیت مرا که میخواستم صاحب قلم شوم گوشزد نماید او اظهار نمود که تمدن امروزه دنیا و علوم و فنون و صنایع و اخلاق و هر چه که زندگانی فعلی بشر را تشکیل میدهد همه و همه در طی قرون متمادیه از مجرای باریک قلم عبور نموده و نسلا بعد نسل خود را بما رسانیده اند.

قلم تنها معبر دقیق و راه منحصر بفردی است که بشر در راه ترقی و پیشرفت بسوی کمال بایستی از آن عبور نماید و هر ساعت این معبر قطع شود حرکت انسان فورا متوقف خواهد گردید !

قدرت سحر و جادوی قلم بالاتر از اعجاز عصای موسی است . قلم از کوه های پر از سنگ چشمه های آب جاری میسازد و از دشتهای لم یزرع گل و سنبل میرویاند ، اگر قلم از دست انسان گرفته شود باید انسان دستها را بزمین گذارد و چهار دست و پا حرکت کند .

این چوب کوچک و نازکی که اسمش قلم است قویترین و بزرگترین اسلحه و حربه انسان است .

قدرت قلم مافوق تصور ما است، برای عظمت این حربه ملایم و کوچک همین بس که همه چیز عالم در اختیار انسان و انسان در اختیار قلم است .

قلم راهنمای مغز بشر و فرمانفرمای روی زمین است .

قلم عقربه قطب نمای کشتی حیات بشری است .

اگر این عقربه کار نکند یا آنرا از کار باز دارند حرکت کشتی وجود انسان مختل خواهد شد و ناخدایان کشتی زندگانی بشر بی راهنما خواهند ماند، مغز آنها بهر اندازه قوی و فکر آنها هر قدر روشن و عالی باشد با نداشتن این عقربه قطب نمای کشتی سعادت و آرامش انسان را بسنگ جهالت خواهند زد و در غرقاب فلاکت غرق خواهند نمود .

گردابهای خود پسندی طمع ، شرارت و فساد در اقیانوس بی پایان زمان فراوان است، فقط عقر به قطب نمای قلم است که رانندگان کشتی اجتماعات انسانی را بوجود این مخاطرات آگاه نموده و هیئت اجتماعیه بشر را از گرداب فنا و غرقاب نیستی نجات میدهد.

قلم راهنمای نورانی راه سعادت و کامرانی انسان است اگر این راهنما شکسته شود قافله جماعت بشری گمراه و سرگردان خواهد ماند . از طریق سعادت و کامیابی منحرف خواهد شد و در گودال تیره بختی و فلاکت سرنگون خواهد گشت منطق لگد مال شده و زور و حیله جای ، گزین آن خواهد گشت قدرت و فعالیت انسان بجای اینکه صرف بهبودی اوضاع زندگی و توسعه امور معیشت و فراوانی وسائل آسایش و راحتی گردد ، در راه دزدی و شرارت و آدم کشی صرف خواهد شد ، بجای خانه سنگر و بعوض ماشین سواری تانک و توپ ساخته خواهد شد در مزرعه بجای سنبله های گندم سر نیزه های فولادین سبز شده بعوض شیار زمین گور و خندق ایجاد خواهد گشت .

خونخوار ترین و دیوانه ترین خلق خدا بجای صالحترین و عاقلترین شخص بر مردم بینوا حکومت خواهد کرد .

نسان و لباس کارگران و زحمت کشان را بزور خواهند ربود ، و بهای آنها را خرج عیاشی و ولخرجی بیکارها و طفیلیها خواهند نمود .

آنکه مامور حفظ مال مردم است، مال مردم را غارت خواهد کرد و آنکه عهده دار کشف جنایت و پاسبان جان مردم است، جان مردم را به فجیعترین وضعی خواهد گرفت و جنایت را بسر حد کمال خواهد رسانید !

قلم و سرحد فاصله بین اقلیم انسان و عالم حیوانیت است اگر این چوب کوچک از میانه برداشته شود انسان در عالم حیوانیت داخل خواهد شد. و تمدن با عظیمی که مولود صدها قرن کوشش و فعالیت است ویران و معدوم خواهد شد !

من در تمام مدت صحبت او سراپا گوش بودم و با اینکه فهم این معانی برایم مشکل بود سعی میکردم تمام گفته های او را بذهن سپرده و در حافظه ضبط نمایم .

وقتیکه کلامش به پایان رسید ، فنجان چایی که برایش آورده بودند نوشیده و چون من هنوز ساکت بودم برای اینکه بحرفم آورد گفت، بگو ببینم چه مطالبی میخواهی در روزنامه ات بنویسی ؟

گفتم از همه چیز از اخلاق، از مذهب ، از عفت و عصمت و وطن و درس و مدرسه و و و

آقای جلیل تبسم پر معنائی نموده گفت حقیقتا تبریک میگویم انشاء الله موفق خواهی شد و من اول مشترک روزنامه ات خواهم بود ، لابد فکر مقاله شماره اول را کرده ای ؟

حالا بگو ببینم مقاله شماره اول راجع به چه موضوعی خواهد بود ؟ .

گفتم راجع به حجاب زنها چیز خواهم نوشت و زنهایی را که روی خود را درست نمیگیرند و گوشه صورتشان پیداست سرزنش خواهم کرد. به راستی که بعضی زنها بجای این که از مردها رو بگیرند از ستاره های آسمان رو مخفی میکنند .

البته در گفتن جملات تمام منظورم زن همسایه بود زنیکه من همیشه آرزو داشتم که او را دزدیده نگاه کرده نه تنها او را بی حجاب بلکه اگر ممکن شود بی لباس ببینم و نمیدانم از نظر حسادت یا خیانت ، یا وراثت و یا چه علت مجهولی بود که من برخلاف میل باطنی خود به تقلید دیگران که راجع به حجاب اینگونه حرفها را میزدند، این مهمل باقی را نمودم ؟

آقای جلیل سری از روی عدم رضایت حرکت داده گفت در این موضوع که من با عقیده ات موافق نیستم، و یقین دارم بعد ها فکرت در این خصوص اصلاح خواهد شد، اما راجع به اخلاق و مذهب چه چیزها میخواهی بنویسی ؟!

گفتم ، به عقیده من مردم در مراسم عزاداری ، تعزیه خوانی سستی ، و اهمال میکنند و بیشتر ایام سال تکیه ها خلوت و روضه خوانها بیکارند . در این مصیبت عظما شیعیان علی آنطوری که باید و شاید همت بخرج نمیدهند و با خلوص جانفشانی نمیکنند . و حق معصومین اطهار خصوصا مظلومین واقعه جانسوز کربلا را که همه برای شفاعت ما و برای آمرزش گناهانمان شهید شدند بجا نمی آورند .

من معتقدم که باید تمام شاگردان و جوان ها هم پولهای خود را جمع آوری نموده برای شرکت در عزا و تهیه مراسم تعزیه خوانی مصرف نمایند، ولی البته پول باید در دست خودشان باشد و به اشخاص ریاکاری که عاقبت پول آنها را خواهند خورد اعتماد ننمایندا

آقای جلیل مثل اینکه بوئی از نیت مبهم من برده باشد ، خنده کنان گفت خواهش میکنم بمن راستش را بگوئی مگر کسی پول شما را خورده یا فریبتان داده است؟ من با کمال خجلت و شرمساری قضیه شیخ حلبی ساز را که تا آن روز به هیچکس نگفته بودم از اول تا آخر برایش نقل کرده و اضافه نمودم که بالاخره شیخ را رسوا و مفتضح خواهم نمود و پولهای خود و احمد معصوم را خواهم گرفت .

آقای جلیل به شنیدن این قصه بطوری میخندید که مجال جواب دادن نداشت، بالاخره همینکه خنده اش تخفیف یافت گفت حالا میخواهی عقیده مرا بفهمی ؟ گفتم البته

گفت به عقیده من خوبست بنویسی که تمام این پولهائیکه در ایام عزاداری خرج لوطی بازی و قمه زنی میشود بهتر این است که به مستحقین عیال واری مثل شیخ حلبی ساز پرداخته شود .

من بشنیدن این جواب تا حدی قیافه ام گرفته شد و آثار نا رضایتی در سیمایم مشهود گشت، آقای جلیل برای اینکه با عقاید من بی دلیل مخالفت نکرده باشد گفت :

کرده که مستحق رسوائی است ؟!

گفتم من و احمد بدبخت را فریب داده است !

گفت شما که بیشتر از او گناهکارید. زیرا شما پدر و مادرتان را فریب داده و پولهای خواهر و برادرتان را سرقت کرده و به همه دروغ گفته اید ، پس گناه شما بمراتب زیاد تر از شیخ حلبس ساز است !

گفتم اگر ما گناهی مرتکب شدیم برای منظور بزرگ و در راه  ثوابی بود که انجام آن هر معصیت و خلافی را جبران مینماید ما بمنظور عزاداری و شرکت در مصیبت مظلومین دشت کربلا ، این  کار را کرده بودیم !

آقای جلیل تبسم کنان جواب داد :

عیب کار مردم همین قضاوتهای غلط است، هر کس خیال میکند حق و حقیقت همانست که او فهمیده و همانطور است که او عمل میکند ، در صورتیکه حقیقت مطلقی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد تاکنون بشر درک نکرده است و بقول حضرت لسان الغیب بواسطه عدم درک حقیقت انسان همیشه راه افسانه میزند و جنگ هفتاد و دو ملت ایجاد میکند

همین الان تو اظهار میکردی که زنها عفت و عصمت درستی ندارند و روی خود را درست نمیگیرند او باید آنها را سرزنش کرد من کاری ندارم که اینرا از روی عقیده و قضاوت خودت میگوئی یا به تقلید دیگران ولی میخواهم بگویم که اگر چند سال دیگر صبر کنی آنوقت خواهی دانست که حجاب زنها یکی از بزرگترین علل و بدبختی و خرابی نسل ایرانیان است .

چند سال بعد خواهی دانست که در خلقت و تکامل انسان اثر مخصوصی وجود دارد که عبارت از عشق و جاذبه است .

آنوقت خواهی دانست که جاذبه و عشق عبارت از انتخاب افضل برای ایجاد نسل اکمل است .

آنوقت خواهی فهمید که در تمام موجودات برای تکامل که ناموس اولیه طبیعت است جنس مذکر و مونث بایستی در انتخاب جفت خود آزاد و بی مانع باشند مخصوصا بایستی انسان بر حسب غریزه طبیعی خود بتواند زوج خود را آزادانه انتخاب نماید و این انتخاب مستلزم آزادی دیدار و راحتی معاشرت است .

آنوقت خواهی دانست که در اجتماع غلط ما فقط نطفه صحیحی که بسته میشود نطفه حرامزاده گان است چون پدر و مادر آنها از روی تمایل طبیعی نه از روی قیود متداوله یکدیگر را انتخاب کرده اندو بهمین جهت اطلاق کلمه حرامزاده به کودکانی میشود که از سایر اطفال با هوشتر داناتر زرنگ تر و با نشاط ترند !

به علاوه چند سال بعد که تواریخ مختلفه ملل و اقوام متنوعه عالم را مطالعه نمایی خواهی دانست که اصلا مسئله عفت و عصمت هم یک حقیقت مسلمی نبوده و مثل سایر مسائل اجتماعی امری اعتباری و موضوعی فرضی میباشد .

آنوقت در تاریخ ملل و اقوام مختلفه عالم قبائلی را مشاهده خواهی نمود که فرستادن نزدیکان خود را در رختخواب میهمان از وظائف اولیه خود میدانند ؟

جهنم 2

آنوقت در تاریخ تمدن یونان که سرچشمه و منشاء تمدن امروزه بشر است ملاحظه خواهی نمود که زنهای زیبا چگونه بدنهای لطیف و شهوت زای خود را وقف خدایان نموده و پذیرایی از جوانهای عزب و غریبی را که وارد شهر آن میشده اند در رختخواب خود بهترین عبادات دانسته و عمل فحشا را که امروز تا این درجه از اسم آن گریزانیم بزرگترین طاعت و بالاترین ثواب میدانسته اند .

سپس آقای جلیل موضوع صحبت را از حجاب به عزاداری کشانیده و گفت :

اگر چه این مطالبی که من برایت شرح میدهم حالا زود است و ممکن است باعث پریشانی افکارت شده حقیقت گفته های مرادرک نکرده از آنچه هم که بواسطه عادت و تعلیم آموخته ای باز مانی ولی باز بطور کلی میگویم گریه و ندبه سم زندگی است ، ترس از مرگ و شهادت منشاء پستی و زبونی است، ملتی که به گریه عادت کرده و از مرگ ترسید بدبخت ترین و پست ترین ملل عالم است .

سر تفوق اروپا و عظمت ملل مسیحی عالم در اینست که آنها روز صعود حضرت عیسی را روز عید دانسته و جشن میگیرند .

شهادت در نظر آنها دارای اهمیت نیست ، آنها از مرگ نمی ترسند و هر موقع زندگی آنها کامل نباشد، نسبت به آنها ظلم و تعدی شود، تحت فشار اقتصادی قرار گیرند، شرافت و افتخاراتشان در خطر افتد ، آزادی و عدالت از آنها سلب شود ، گرسنه و پریشان گردند، بلافاصله دامن همت بر کمر زده و آستین جوانمردی بالا نموده یا زندگی را بمعنی کامل و حقیقی آن تامین نموده یا از زندگی ناقص و ننگین چشم می پوشند !

آنها زندگی را تا زمانی به مرگ ترجیح میدهند که حقیقتا زندگی باشد. ترس و وحشت نداشته باشد ، فقر و گرسنگی آنرا مسموم ننماید، و ظلم و تعدی آنرا تیره و تار نسازد و اگر روزی در مظاهر و کیفیات شیرین زندگی نقصانی حاصل شود و جام لذیذ آن زهر آگین گردد دیگر به هیج قیمت حاضر به نوشیدن قطره از آن نبوده مرگ رشیدانه را با دامه چنین حیات کثیفی ترجیح خواهند داد !

اصلا مرگ بهیچوجه قابل اهمیت نیست، مرگ یکی از تحولات مرموز حیات است !

مرگ به اندازه خواب به زندگی انسان نزدیک و مانوس است !

پس از آن برای اینکه من در عالم خردسالی بتوانم تا حدی گفته های او را درک نمایم، از من سئوال کرد :

اگر در موقع شدت درد، در ایام ناخوشی خود حکیمی دوای خواب آوری بدهد و بگوید: پس از خوردن این دوا دردت بکلی زائل خواهد شد و تا ابد احساس دردی نخواهی کرد آیا آن دوا را خواهی خورد یا نه ؟!

گفتم البته

گفت اگر خوردی و بخواب رفتی و دیگر بیدار نشدی چه خواهی کرد ؟

لحظه ای فکر نموده گفتم هیچ من دیگر چیزی نمیفهمم که کاری بکنم .

آقای جلیل با بشاشت گفت :

مرگ همین است

چند شب بعد پدرم نصفه های شب سراسیمه وارد منزل شد من از صدای درب خانه بیدار شدم ولی از رختخواب بلند نشدم .

مادرم با اضطراب علت تشویش او را پرسید .

پدرم گفت میخواهم شبانه از شهر خارج شده در دهات اطراف چند روزی پنهان شوم زیرا از قرار معلوم روسها تا چند روز دیگر وارد شهر خواهند شد.

مادرم گفت مگر روسها بمردم اذیت خواهند کرد .

پدرم جواب داد که از ترس روسها فرار نمیکند ، بلکه بملاحظه رئیس ژاندارمهای شهر است که میخواهد چند روی پنهان شود ، سپس توضیح داد که رئیس ژاندارم ها آدمی رذل و دزد و جانی است . اموال زیادی از مردم بزور گرفته و اشخاص متعددی بیجهت تیرباران نموده و عده ای از اهالی شهر که از جمله پدرم و آقای جلیل بوده اند مکرر از او بمرکز شکایت نموده و رفع شر او را تقاضا کرده اند .

اولیای امور مرکز بجای اینکه برای آسایش اهالی شهر اقدامی نموده او را احضار نمایند، عین شکایات را برای رئیس ژاندارم ها فرستاده او را در اعمالش بیشتر تشجیع نموده اند .

بالاخره پدرم اظهار نمود که این روزها شهر شلوغ خواهد شد و رئیس ژاندارم ها که در صدد فرار است موقع مناسب برای انتقام پیدا خواهد کرد و مسلما زحمتی برای شکایت کنندگان فراهم خواهد

مادرم که بگفته های او کاملا قانع شده بود اظهار کرد که آقای جلیل هم با شما خواهد بود ؟

پدرم جواب داد :

خیر او حاضر نشد در این موقع اداره حمل و نقل را بی سر پرست گذاشته و از وظیفه خود قصور نماید و بهمین جهت من فوق العاده از جانب او نگرانم زیرا رئیس ژاندارمهای شهر بیشتر از همه با او دشمن است .

پدرم پس از ادای کلمات صورت برادر و خواهر کوچکم را که در خواب بودند بوسید و بروی من خنده پر از مهر و محبتی که مخصوص پدران است نثار نمود و با مادرم خدا حافظی کرده در ظلمت شب ناپدید گردید !

مادرم آرام و ملایم اشک میریخت و زیر لب دعا میخواند و پدرم را بخدا و معصومین اظهار میسپرد .

هوا کاملا سرد و صدای ریزش آب از ناودانها یکنواخت و حزن آور بود .

با اینکه باران بشدت میبارید باد تندی نیز شاخه های لخت درختان را آزار میداد.

کنسرت رعب انگیزی که از حرکت و ارتعاش هزاران شاخه های کوچک و بزرگ در دل سیاه شب ایجاد شده بود مانند فریاد غولان و ندبه دیوانه وحشت آور و حزن انگیز بود.

هوهوی خوف انگیز و مرموزی که در اعماق ظلمت و در میان تاریکی و برودت طنین انداز بود مانند همهمه ارواح و قشعریره محتضرین موی بر تن شنوندگان راست نموده و پشت انسان را از وحشت میلرزاند .

پدرم که منشا حیات و سرچشمه زندگانی ما بود در چنین وقت و با چنان حالی ما را ترک نموده و به مکانی که برای خودش هم مجهول بود متواری شده بود .

من پدرم را بیش از هر کس دوست داشتم و همین احساس علاقه مفرطی که نسبت با و مینمودم بیشتر بر وحشت و اضطرابم می افزود .

قیافه احمد و سکینه مانند دو شعله شمع در دریای تاریکی و ظلمت نمودار بود ، و من علی رغم خود و علی رغم کائنات به تلقین فکر و خیال خبیث و ملعونی که صریحا با من لجاجت میکرد بخود

میگفتم :

پس شعله سوم کجا است

***

صبح دیرتر از هر روز بیدار شدم ، آفتاب مطبوع و مسرت بخشی از پنجره های اطاق بروی رختخوابم افتاده بود .

دهانم تلخ و حالتم کسل و سر سنگین بود، معلوم شد شب را بسختی خوابیده و ناراحت گذرانیده بودم خانه ما که پس از مرگ سکینه خلوت و بیصدا شده بود با رفتن پدرم حکم قبرستان را پیدا کرده و مادرم مانند جغد بر این گور غم افزا ندبه و ناله مینمود !

خواهر و برادرم هنوز در خواب بودند. مادرم گوشه اطاق کنار منقل آتش نشسته جورابهای ما را وصله میکرد و گریه کنان زیر لب چیزی زمزمه مینمود

قلب من از شدت حزن و اندوه نزدیک به انفجار بود نزدیک بود دیوانه وار نعره زده و پیراهن خود را پاره پاره نموده و موهای سرم را – ریشه کن نمایم، نزدیک بود سر خود را به دیوار اطاق کوبیده مغز خود را بکلی متلاشی و پریشان نمایم، نزدیک بود این مشت پوست و استخوان، این موجود بینوا و نحیف ، این جغد نوحه گر و این زاغ سیاه بدبختی را که لا ینقطع مشغول ندبه و گریه بود مورد حمله و تعرض قرار داده فریاد زنم، مادر بس است ! بس است ! بس است . من که از این زندگی سراپا محنت به تنگ آمدم .

نزدیک بود نعره زنان بگویم چهره کودکانه من بیش از این تاب سیلی سخت حوادث را ندارد، من از زندگی سراپا رنج و مدلت بکلی بیزار شده ام . نزدیک بود گریه کنان مادرم را مخاطب ساخته بگویم ما در جان اگر زندگی اینست که تاکنون من دیده ام یقین داشته باش هیچ جرم و جنایتی بالاتر از تولید مثل و ایجاد اولاد نخواهد بود .

نزدیک بود بی مهابا و مجنون وار درب دهان مادر را گرفته شیون کنان بگویم ، مادر ما در این دهان برای تسلی قلب و نوازش روح و تشجیع و تزریق نشاط و خرمی به کودکان بدبختی که بدون اراده خود در اثر میل و شهوت شما بدنیا آمده اند خلق شده نه برای ندبه و نوحه و گریه و زاری !

مادرا ما در این چشمان اشکباری که سرچشمه حزن و بدبختی است. برای نوازش و تسلی اطفالی که جز دیدگان ما در سرچشمه عشق و محبتی سراغ ندارند، خلق شده نه برای سرشک افشانی و بیقراری !

مادرا اشک و زهر گریه و نیش نوحه تو چنان روح و خون مرا مسموم خواهد نمود که تا آخر عمر و نفس واپسین اثرات کشنده آن محو نخواهد گشت !

از شدت تاثر و غم و بدون اینکه چیزی بخورم کتابهایم را به دست گرفته روانه مدرسه شدم، مادرم اصرار کرد چایی برایم بیاورد گفتم دیر شده گفت پس در راه چیزی بخور که نا اشتها نمانی ، مادرم خیال میکرد هنوز اشتهائی برای من مانده است !

نزدیک بازار همهمه و ازدحام غریبی بود ، جاده کج و معوجی که محله ما را به بازار اتصال میداد شلوغ تر و پر جمعیت تر از روز های دیگر بود. مردم همه چشم به بازار دوخته مثل اینکه انتظار ورود کسی را داشتند.

محل اتصال جاده به بازارپل بزرگی بود عرض آن سه متر بیشتر نبود

من روی پل ایستادم، در این موقع جمعیت زیادی از بازار خارج شدند، در میان جمعیت شخصی با سر برهنه در وسط دو ژاندارم پیش می آمد

قلب من از جا کنده شد این شخص آقای جلیل بود .

آقای جلیل با رنگ پریده و یقه باز در میان دو ژاندارم حرکت میکرد .

اداره ژاندارمری نزدیک منزل ما در بیرون شهر بود ، معلوم میشد او را بطرف اداره میبردند، بچه ها اطراف ژاندارمها میدویدند .

مردم از زن و مرد دنبال آنها افتاده همهمه میکردند.

متجددین محزون و ناراضی بودند ، مقدسین و عوام فقط تماشا میکردند .

من بی اختیار بدنبال آنها افتادم .

اداره ژاندارمری در انتهای محله جایی واقع شده بود که جلو آن بیابان و مزرعه بود، همینکه ژاندارمها به اداره رسیدند دیدند رئیس آنها در محوطه جلو قدم میزند و سی چهل ژاندارم به فاصله پنجاه قدم دور ایستاده بودند.

بمحض اینکه چشم رئیس به آقای جلیل افتاد بنای فریاد و فحاشی را گذاشت .

آقای جلیل کاملا ساکت بود رئیس ژاندارمها فریاد زنان میگفت :

ای دزد، ای خائن ، این همه رشوه گرفتی ، دزدی کردی ، مردم را اذیت و آزار نمودی آدم حبس و شکنجه کردی ، بیگناه و بیجهت مردم را کشتی ، اینها همه کافی نبود. حالا به وطن خیانت نموده و با روسها همدست شده ای که مال و ناموس مردم را بر باد دهی؟

ای جانی ، جاسوس، غارتگر، دزد، بیدین ، بی نماز ، دشمن خدا و پیغمبرا الحمدالله روز انتقام ، حسرت دیدن روسها و گرفتن مزد خیانت خود را بگور خواهی برد !

جملات اخیر رئیس نظامیان کار خود را کرد . صدای لعنت و نفرین از میان جمعیت بلند شد، کلمه بی دین و بی نماز تیری بود که به بهترین هدف رسیده بود، مردم عوام و کوساله همان مردمی که چندین سال بود زیر چکمه و شلاق رئیس ژاندارمها ناله و نفرین درده بودند، امروز بهترین و نجیب ترین مرد شهر را میدیدند که در چنگال او گرفتار است و با اینکه همه میدانستند که این مرد تمام هستی خود را در راه وطن خرج نموده و در مدت عمر آزارش بموری نرسیده است و بالعکس همه اطلاع داشتند که رئیس ژاندارمها در چندین سال اقامت خود در این شهر چه دزدی ها کرده و چه حبس و شکنجه ها نموده و چه مردمانی را در چهار سوق و معابر شلاق زده و چه افراد بیگناهی را تیر باران نموده

با علم و اطلاع بر تمام این قضایا به مجرد شنیدن گفته های رئیس ژاندارمها بنای فحش و ناسزا را گذاشتند و سیل لعنت و نفرین را بطرف آقای جلیل روانه نمودند .

آقای جلیل رنگش کم کم بر افروخته میشد و حالت عصبانیت در او آشکار میگشت، ناگهان سر را بلند نموده و با صدائی که از فرط بغض و تأثر بریده بریده شده بود رئیس ژاندارمها را مخاطب ساخته گفت :

مقصودت از این حرفها چیست ؟ هر کار که میتوانی بکن و یقین بدان تا اسلحه در دست داری هیچ کس از تو مواخذه نخواهد کرد ! اصلا کسی در اینجا وجود ندارد که بعد ها اسباب مسئولیت تو شود، تاکنون دیده نشده است که کسی در قبرستان از مرده ها ملاحظه نموده و از اموات خجالت کشیده و یا خوف و ترسی داشته باشد ؟

اینها همه مرده اند ( اشاره به جمعیت ) اینجا قبرستان است

نه تنها اینجا بلکه سراسر این مملکت گورستان شومی است که فقط جغدها و کفتارها باید در آن زندگی نمایند !

تو الان در سر این قبرستان و در مقابل این مرده ها هر چه میخواهی بگو و هر کار میخواهی بکن ، آنها را لخت کن و بگو من شما را لباس میپوشانم آنها را شلاق بزن و بگو من شما را نوازش میکنم ناموس آنها را بر باد ده و بگو من عفت و عصمت شما را حفظ مینمایم پدرو مادر آنها را بکش و بگو من دشمنان شما را از بین میبرم ! هستی آنها را طعمه حریق کن و بگو من دلسوز شما هستم ! مال آنها را ببر بگو من از طرف شما وکالت دارم ا آزادی و آسایش را از آنها سلب کن و بگو من مامور حفظ آزادی و آسایش شما هستم !

هر کاری میخواهی بکن و هر چه میخواهی بگو در سراسر این قبرستان و در میان این مرده ها کوچکترین عکس العملی مشاهده نخواهی کرد و پست ترین تظاهری بر علیه خود نخواهی دید حتی هیچوقت یک سنگ بی قابلیت بطرفت پرتاب نخواهد شد !!

جهنم 1

هنوز کلام آقای جلیل به پایان نرسیده بود که رئیس ژاندارمها به اتباع خود فرمان آتش داد ، خودش و مامورین قریت بیست قدم از آقای جلیل دور شده بودند، بفاصله یک چشم بهم زدن صدای شلیک چندین تفنگ در هوا پیچید و بلافاصله فریاد جانسوزی از گلوی آقای جلیل خارج شده مانند فانوس روی زانو خم گشته و روی زمین نقش بست .

من بکلی گیج و دیوانه شده بودم صدای قال و قبل مردم با آنکه در میان آنها بودم بقدری دور شنیده میشد که بزحمت پرده گوشم را لمس مینمود فقط صدا و منظره احمد ناکام را شنیده و میدیدم که رقص کنان و کف زنان در کرانه دور دست افق این شعر را میخواند: حاجی لک لک بهوا زنگوله بپاش بود رفتیم خونه شون دیدیم عزاش بود

نقطه
Logo