حاجی مراد – صادق هدایت

صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر برجسته ایرانی، در سال ۱۲۸۱ در تهران متولد شد. او از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و از چهره‌های شاخص ادبیات فارسی در قرن بیستم به شمار می‌رود. هدایت در خانواده‌ای سرشناس متولد شد و تحصیلات خود را در تهران و سپس در فرانسه ادامه داد. او با ادبیات و فلسفه غرب آشنایی عمیقی پیدا کرد و از نویسندگانی چون کافکا، ادگار آلن پو و چخوف تأثیر گرفت. هدایت در آثار خود به مسائلی همچون تنهایی، پوچی، مرگ، و انتقاد از سنت‌های دست و پاگیر و خرافات پرداخت. او نویسنده‌ای منتقد و سنت‌ستیز بود و با زبانی گزنده و طنزآمیز به نقد جامعه و باورهای رایج می‌پرداخت. خودکشی او در سال ۱۳۳۰ در پاریس، پایانی تلخ بر زندگی پربارش بود.

آثار صادق هدایت شامل داستان‌های کوتاه، رمان، نمایشنامه، سفرنامه و ترجمه می‌شود. از مهم‌ترین آثار او می‌توان به «بوف کور» (رمان)، «سه قطره خون» (مجموعه داستان)، «سگ ولگرد» (مجموعه داستان)، «زنده به گور» (مجموعه داستان) و «حاجی آقا» (رمان) اشاره کرد. «بوف کور» به عنوان شاهکار او شناخته می‌شود و یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات مدرن فارسی است. داستان‌های کوتاه هدایت نیز به دلیل پرداختن به موضوعات تاریک و روانشناختی و استفاده از زبانی نمادین و تأثیرگذار، جایگاه ویژه‌ای در ادبیات فارسی دارند. آثار او تأثیر عمیقی بر نویسندگان و روشنفکران پس از خود گذاشت و همچنان مورد توجه و بحث قرار دارد.

حاجی مراد

حاجی مراد به چابکی از سکوی دکان پایین جست ، کمر چین قبای بخور خود را تکـان داد ، کمربنـد نقـره اش را سفت کرد ، دستی به ریش حنا بسته خود کشید ، حسن شاگردش را صدا زد با هم دکان را تختـه کردنـد، بعـد از جیب فراخ خود چهار قران در آورد داد به حسن که اظهار تشکر کرد و با گامهای بلند سوت زنان ما بین مردمـی که در آمد و شد بودند ناپدید گردید. حاجی عبای زردی که زیر بغلش زده بود انداخت روی دوشـش بـه اطـراف نگاهی کرد  و سلانه سلانه براه افتاد . هر قدمی که برمیداشت کفش های نو او غژ غژ صدا میکـرد . در میـان راه بیشتر دکاندارها به او سام و تعارف میکردند و می گفتند: حاجی سام ، حـاجی احوالـت چطـور اسـت ؟ حـاجی خدمت نمیرسم ؟ … از این حرفها گوش حاجی پر شده بود. و یک اهمیت مخصوصی به لغت حـاجی میگذاشـت ، بخودش میبالید و با لبخند بزرگ منشی جواب سلام میگرفت.               

این لغت برای او حکم یک لقب را داشت در صورتیکه خودش میدانست که به مکه نرفته بود، تنها وقتیکه بچه بـود و پدرش مرد ، مادر او مطابق وصیت پدرش خانه و همه دارا ی آنها را فروخت ، پول طا کرد و بنه کن رفتند بـه کربا . بعد از یکی دو سال پولها خرج شد و به گدایی افتادند، تنها حاجی به هزار زحمت خودش را رسانیده بـود به عمویش در همدان. اتفاقا عموی او مرد و چون وراث دیگری نداشت همه دارا یی او رسـیده بـود بـه حـاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود این لقب هم با دکان بـه او ارث رسـیده بـود . او در ایـن شـهر هـیچ خویش و قومی نداشت ، دو سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربا به گدایی افتاده بودند شده بود. اما از آنها هیچ خبری و اثری پیدا نکرده بود.                     

دو سال میگذشت که حاجی زن گرفته بود، ولی از طـرف زن خوشـبخت نبـود. چنـدی بـود کـه میـان او و زنـش پیوسته جنگ و جدال میشد ، حاجی همه چیز را میتوانست تحمل کند مگر زخـم زبـان و نیشـهای کـه زنـش به او میزد، و او هم برای اینکه از زنش چشم زهره بگیرد عادت کرده بود او را اغلب میزد. گاهی هم از این کار خودش پشیمان میشد ، ولی در هر صورت زود روی یکدیگر را می بوسیدند و آشتی میکردند. چیزیکه بیشـتر حـاجی را بدخلق کرده بود این بود که هنوز بچه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش به او نصیحت کرده بودنـد کـه یـک زن دیگر بگیرد ، اما حاجی گول خور نبود و میدانست که گرفتن زن دیگـر بـر بـدبختی او خواهـد افـزود ، از ایـن رو نصیحت ها را از یک گوش می شنید از گوش دیگر بدر میکرد .

وانگهی زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعـد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگانی را یک جوری بسر می بردند، خود حاجی هم که هنوز جوان بود اگر خدا میخواست به آنها بچه میداد. از این جهت حاجی مایل نبود که زنش را طاق بدهد ولی ، این عـادت هـم از سر او نمیافتاد : زنش را میزد ، و زن او هم بدتر لجبازی میکرد. بخصوص از دیشب میانه آنها سخت شکر آب شده بود.                      

حاجی همینطور که تخمه هندوانه میانداخت در دهنش و پوست دو لپه کرده آنرا جلو خودش تف میکرد ، از دهنـه بازار بیرون آمد. هوای تازه بهاری را تنفس کرد ، بیادش افتاد حالا باید برود بخانه ، بـاز اول کشـمکش ، یکـی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به کتک کاری منجر بشود. بعد شام بخورند و به هم چشم غره برونـد ، بعد از آنهم بخوابند. شب جمعه هم بود میدانست که امشب زنش سبزی پلو درست کرده ، این فکرهـا از خـاطر او میگذشت ، به اینسو و آنسو نگاه میکرد ، حرفهای زنش را بیاد آورد :  بـرو بـرو ، حـاجی دروغـی ! تـو حـاجی هستی! پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدایی هرزه شدند ؟ من را بگو که وقتی مشـهدی حسـین صـراف از من خواستگاری کرد زنش نشدم و آمدم زن تو بی قابلیت شدم ! حاجی دروغی !  چند بار لب خودش را گزید و بنظرش آمد اگر در این موقع زنش را میدید میخواست شکم او را پاره بکند .   

در اینوقت رسیده بود به خیابان بین النهرین، نگاهی کرد به درختهای بید که سـبز و خـرم در کنـار رودخانـه در آمده بودند. به فکرش آمد خوبست فردا را که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمـانی بـا سـاز و دم دستگاه برود به دره مراد بک. و تمام روز را در آنجا بگذراند. اقا در خانه نمی ماند که هم به او و هم به زنـش بـد بگذرد. رسید نزدیک کوچه ای که میرفت بطرف خانه شان . یکمرتبه بنظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت، رد شد و به او هیچ اعتنا یی نکرد. آری این زن او بود . نه اینکه حـاجی ماننـد اغلـب مردهـا زن را از پشـت چـادر مـی شناخت ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن حاجی به آسانی زن خودش را پیدا میکرد،   این زن او بود. از حاشیه سفید چادرش شناخت ، جای تردید نبود. اما چطور شده بود که باز بدون اجازه حـاجی اینوقت روز از خانه بیرون آمده بود ؟ در دکان هم نیامده بود که کاری داشـته باشـد ، آیـا بـه کجـا رفتـه بـود؟             

حاجی تند کرد دید بلی زن اوست حالا به طرف خانه هم نمیرود ، ناگهان از جا در رفت. نمی توانست جلو خودش را بگیرد ، میخواست او را گرفته خفه بکند بی اختیار داد زد :                

–   شهر بانو !                 

آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزیکه ترسیده باشد تندتر کرد . حاجی را میگویی سر از پا نمیشناخت . آتـش گرفته بود، حالا زنش بدون اجازه او از خانه بیرون آمده هیچ ، آنوقت صدایش هم که میزد به او محل نمیگذارد ! به رگ غیرتش برخورد دوباره فریاد زد :               

–   آهان ، با تو هستم ! این وقت روز کجا بودی ؟ بایست تا بهت بگویم !               

آن زن ایستاد و بلند میگفت :                 

– مگر فضولی ؟ بتو چه ؟ مردکه جلنبری حرف دهنت را بفهم ، با زن مردم چه کـار داری؟ الان حقـت را دسـتت میدهم . آهای مردم بدادم برسید ببینید این مردکه مست کرده از جان من چه میخواهد ؟ به خیالت شهر بی  قانون است ؟ ا لان تو را میدهم بدست آژان .. آقای آژان …               

در خانه ها تک تک باز میشد ، مردم از اطراف بدور آنها گرد آمدند و پیوسته بگروه آنها افـزوده میشـد . حـاجی رنگ و رویش سرخ شده رگهای پیشانی و گردنش بلند شده بود. حالا در بازار سرشناس است مردم هم دوپشته ایستاده اند و آن زن رویش را سخت گرفته فریاد میزند :               

– آقای آژان ! …             

حاجی جلو چشمش تیره و تار شد ، پس رفت ، پیش آمـد و از روی چـادر یـک سـیلی محکـم زد بـه آن زن و میگفت :                

بیخود … بیخود صدای خودت را عوض نکن ، من از همان اول تو را شناختم . فـردا … همـین فـردا طلاقـت میدهم . حالا برای من پایت به کوچه باز شده ؟ میخواهی آبروی چندین و چند ساله مرا به باد بدهی ؟ زنیکـه بی شرم ، حالا نگذار روبروی مردم بگویم ، مردم شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق میدهم چند وقـت بـود که شک داشتم ، هی خودداری میکردم ، دندان روی جگر میگذاشتم اما حالا دیگر کارد به اسـتخوان رسـیده. آهای مردم شاهد باشید زن من نانجیب شده فردا .. آهای مردم فردا …

آن زن روبه مردم کرده :

بی غیرتها! شماها هیچ نمیگویید ؟ میگذارید این مرتیکه بی سر و بی پا میـان کوچـه بـه عـورت مـردم دسـت اندازی بکند ؟ اگر مشدی حسین صراف اینجا بود ، بهتان میفهماند. یک روز هم از عمـرم بـاقی باشـد ، تلافـی بکنم که روی نان بکنی سگ نخورد ؟ یکی نیست از این مرتیکه بپرسد ابولی خرت بچند است ؟ کی هست کـه خودش را داخل آدمیزاد میکند ! برو .. برو … آدم خودت را بشناس . حالا پدری ازت در بیارم که حظ بکنی!

آقای آژان … دو سه نفر میانجی پیدا شدند حاجی را به کنار کشیدند . در این بین سر و کله آژانی نمایان شد ، مردم پـس رفتـه حاجی آقا و زن چادر حاشیه سفید با دو سه نفر شاهد و میانجی به طرف نظمیه روانـه شـدند . در میـان راه هـر کدام حرفهای خودشان را برای آژان تکرار کردند ، مردم هم ریسه شـده بـه دنبـال آنهـا افتـاده بودنـد تـا ببیننـد آخرش کار به کجا میانجامد. حاجی خیس عرق، همدوش آژان از جلو مردم میگذشت و حـالا مشـکوک هـم شـده بود. درست نگاه کرد دید کفش سگک دار آن زن و جورابهایش با مال زن او فرق داشت. نشانی هایی هم که آن زن به آژان میداد همه درست بود، او زن مشهدی حسین صراف بود که میشناخت . پی برد که اشتباه کرده است. اما دیر فهمیده بود. حالا نمیدانست چه خواهد شد ؟ تا اینکه رسیدند به نظمیه ، مردم بیرون ماندند حاجی و آن زن را آژان در اطاقی وارد کرد که دو نفر صاحب منصب آژان پشت میز نشسته بودند. آژان دست را به پیشانی گذاشته شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را به کنار کشید رفت در پا ین اطاق ایستاد. ر یس رو کرد به حاجی :

– اسم شما چیست؟                    

–   آقا ، ما خانه زادیم ، کوچکیم ، اسم بنده حاجی مراد ، همه بازار مرا میشناسند.                 

– چه کاره هستید؟                     

–   رزاز، در بازار دکان دارم هر فرمایشی که داشته باشید اطاعت میکنم.                    

–   آیا راست است که شما نسبت به این خانم بی احترامی کرده اید و ایشان را در کوچه زده اید؟                       

–   چه عرض بکنم؟ بنده گمان میکردم که زن خودم است.              

–           به کدام دلیل ؟

–           حاشیه چادرش سفید است.                    

–           خیلی غریب است ! مگر صدای زن خودتان را نمیشناسید ؟

حاجی آهی کشید : آخر شما که نمیدانید زن من چه آفتی است ؟ زنم نوای همه جانوران را در می آورد، وقتیکه از حمام می آید به صدای همه زنها حرف میزند . ادای همه را در می آورد مـن گمـان کـردم میخواهـد مـرا گـول بزنـد صدای خودش را عوض کرده .

آن زن : چه فضولیها آقای آژان شما که شاهد هستید توی کوچه ، رو بروی صـد کـرور نفـوس بمـن چـک زد، حالا یکمرتبه موش مرده شد ! چه فضولیها ! به خیالش شهر هرت است ، اگر مشدی حسین بداند حقت را میگذارد کف دستت . با زن او ؟ آقای ر ییس.

رییس :  خوب خانم با شما دیگر کاری نداریم بفرما ید بیرون تا حساب حاجی آقا را برسیم.

حاجی : واﷲ غلط کردم ، من نمیدانستم ، اشتباهی گرفتم آخر من روبروی مردم آبرو دارم. رییس چیزی نوشته داد بدست آژان ، حاجی را بردند جلو میز دیگر، اسکناسها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت بعد به همراهی آژان او را بردند جلو در نظمیه. مردم ردیف ایستاده بودنـد و در گوشـی با هم پچ پچ میکردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یکنفر تازیانه به دست آمد کنـار او ایسـتاد .

حاجی از زور خجالت سرش را پا ین انداخت ، و پنجاه تازیانه جلو مردم به او زدند، ولی او خم به ابرویش نیامد، وقتیکه تمام شد دستمال ابریشمی بزرگی از جیب در آورد عرق روی پیشانی خودش را پاک کرد ، عبـای زرد را برداشته روی دوش انداخت ، گوشه آن بزمین کشیده میشد.

سر بزیر روانه خانه شد و کوشش میکرد پایش را آهسته تر روی زمین بگذارد تا صدای غژ غژ کفش خـودش را خفه بکند.

دو روز بعد حاجی زنش را طلاق داد !

پاریس ۴ تیر ماه ١٣٠٩

نقطه
Logo