عبید زاکانی، شاعر و طنزپرداز برجسته ایرانی در قرن هشتم هجری، شخصیتی بینظیر در ادبیات فارسی است. او که در قزوین متولد شد، در دورانی پر از آشوب و نابسامانی سیاسی و اجتماعی زندگی میکرد. همین اوضاع نابسامان، تأثیر عمیقی بر آثار او گذاشت و او را به سوی طنز و هزل سوق داد. زاکانی با زبانی گزنده و طنزآمیز به نقد ریاکاری، تزویر، فساد و جهل حاکمان و جامعه پرداخت. او با استفاده از لطیفهها و داستانهای کوتاه و منظوم، مفاهیم عمیق اجتماعی و سیاسی را به زبانی ساده و قابل فهم برای عموم مردم بیان میکرد. او شاعری بود که درد مردم را میدید و با زبان طنز، آن را به تصویر میکشید. عبید زاکانی نه تنها یک طنزپرداز، بلکه یک منتقد اجتماعی و روشنفکری آگاه به مسائل زمان خود بود.
آثار عبید زاکانی شامل اشعار، قطعات، رسالهها و داستانهای کوتاه میشود. از مهمترین آثار او میتوان به «موش و گربه»، «رساله دلگشا»، «اخلاق الاشراف» و «صد پند» اشاره کرد. «موش و گربه» منظومهای داستانی و نمادین است که در آن، با زبان طنز به نقد روابط قدرت و فساد حاکمان پرداخته است. «رساله دلگشا» نیز مجموعهای از لطیفهها و داستانهای کوتاه طنزآمیز است که به مسائل مختلف اجتماعی و اخلاقی میپردازد. «اخلاق الاشراف» با زبانی هزلآمیز به نقد رفتارهای ناپسند طبقه اشراف میپردازد و «صد پند» نیز مجموعهای از پندهای اخلاقی و اجتماعی است که با زبانی ساده و روان بیان شدهاند. آثار عبید زاکانی نه تنها در زمان خود، بلکه در طول تاریخ ادبیات فارسی مورد توجه و استقبال قرار گرفته و همچنان خوانندگان بسیاری دارد.
حکایات
١. مــرد ی را گفتنـد ــ پســرت را به تــو شبــا هتــی نبــا شــد ـ گفت اگــر همســا یـگـان باری ما را رهــا کننــد فــرزنــد انمــا ن را به ما شبا هتی خــواهــد افتــاد ت
٢. یهــود ی از نصرانی پــر سیــد ــ موسی بر تر است یا عیسی ـ گفت ـــ عیسی مرد گان را زند ه میکرد ولی موسی مرد ی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد ـ عیسی د ر گهواره سخن میگفت اما موسی د ر چهل سالگی می گفت ــ خد ایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را د ریابند ـ
٣. مـــرد ی کود کی را د ید که میگریست و هر چند ما د رش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد ـ گفت ـــ خاموش شو
نه ماد رت را به کار گیرم ـ ما د ر گفت ـــ این طفل تا آنچه گــوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند ـ
.۴ بو العینا بر سفره ای بنشست ـ فالود ه ای برایش نهاد ند ـ که کمی شیر ین بود ـ گفت ـــ این فــالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحـــی شود ساخته انـــد ـ
۵. عـــر بی را از حال زنش پر سید ند ـ گفت ـــ تا زند ه است تازینده است و همچنا ن مار گزنــد ه است
۶. معا ویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد ـ مــرد ی د عوای کـــرد که او را بر سر خشم آورد ـ
نزد ش شد و گفت ـــ خــواهم مادرت را به زنی به من د هـــی از آنکـــه او را ـ ـ ـ ـ ی بزرگ است ـ معاویه گفت ـ پــد رم را نیز سبب محبت به او همین بــود ـ
٧. پیر زالی با شوی می گفت ــ شرم تد اری که با د یگران زنا می کنی و حال آ نکه ترا د ر خانه چون من زنی حلال و طیب باشــد ـ شوی گفت ـــ حلا ل اری اما طیب نـــه ـ
٨. کنیـــزی را گفتنــد ــ آیا تــو با کره ای ــ گفت ــ خــد ا از تقصیــرم د ر گــذ رد بـــود م ـ
٩. زن مزبــد حا مله بود ـ روزی به روی شوی نگر یست و گفت ـ وای بر من اگــر فــرزند م به تــو ماند ـ مزبــد گفت ــ
وای بر تــو اگـــر به من نما نــد ـ
١٠. پسر کی از حمص به بغد اد شد و صنعت ـ ـ ـ را پر سود یا فت ـ ماد رش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند ـ پسر بد و نوشت که گرد ش سرین د ر عراق به از چر خش د ستا س به حمص بـا شد
١١. رمضان نو خطی را گفتنــد ــ این مــا ه کســـا د بــا شــد ـ گفت ـ خـــد ا یهـود و نصا ری را پــا ینده د ارد ـ
١٢. مرد ی نو خطی را د و د رهم د اد و چون خواست د ر ـ ـ ـ ـ ند گفت ــ از غرقی د ر گذ ر و به میان پای اکتفا کن ـ گفت ــ اگر مرا به ـ ـ ـ اکتفا بودی د و د رهم از چه رو د ا د می که پنجا ه سال است تا ـ ـ ـ د ر میان پای خود د ارم ـ
١٣. زنی نزد قا ضی رفت و گفت ـ این شوی من حق مرا ضا یع میسازد و حال آنکه من زنی جوانم ـ مـــرد گفت ــ من آنچه توانم کــو تا هی نکنم ـ زن گفت ـ من به کم از پنج مر تبه راضی نبا شم ـ مـــرد گفت لا ف نزنم کــه مــرا بیش از سه مر تبه یارا نبا شـــد ـ قا ضی گفت ــ مرا حالی عجب افتــــا د ه است ـ هیچ د عــوی بر من عرض نکننـــد مگــر آنکه از کیسه من چیزی بــرود ـ باشد آن د و مرتبه د یگــر را من د ر گــرد ن گیــر م ـ
١۴. کسی مرد ی را د ید که بر خر ی کند رو نشسته ـ گفتش ـ کجــا میروی ـ گفت ـ به نماز جمعه ـ گفت ــ ای نا د ان
اینک سه شنبه با شد ـ گفت اگـــر این خــر شنبه ام به مسجــد رسا نـــد نیکبخت با شم ـ
١۵. مـــرد ی را د ر راه بــــه زنـــی زیبــا می نگـــر یست ـ زن گفتش ـ چند ین مـــــرا مـنــــگـــر کــــــــــه ـ ــ ـ تــو بر خیزد و دیگر ی از مــن کام گیــرد ـ
١۶. روبـــــا ه را پـــر سیــد ن کـــه د ر گـــر یختــن از ســگ چـنـــد حـیله د انــــــی ـ گفت ـ از صــد فزون باشــد امـــا نیکو تر از همه ایت کــه مــن و او را بــــا یـکـــد یـگـــر اتفا ق د یــــد ار نیفتد ـ
١٧. شیخ بـــأ رالد ین صا حب مـــر د ی را با د و زیبا روی بــد ید و گفت ـ اسمت چیست ـ آن مــــرد گفت عبد الواحد
یعنی بند ه یکتا ـ گفت ـ تو این د و را یله کن که من عبد الا ثنین و هر دو را بند ه ام ـ
١٨. روبـــا هی عــربی را بگزیــد ـ افسو نگر را بیاور د نـــد ـ پـــر سید ـ کـــد ام جانـــورت گـــز ید ه ـ گفت سگی و شـــرم کـــرزد بـگــو ئید روباهـــی ـ چـــون بــه افسون خــو اند ن آ غــاز کـــرد ـ گفتش چیـــزی هــم از افســون روبا ه گـــز ید گی بــــد ان د ر آمیـــز ـ
١٩. مــــــرد ی د ر خـــم نگــر یست و صورت خــو یش د ر آن بــد ید ـ مـــا د ر را بخــــوا نـــد و گفت ـ در خـمـــره د زد ی نـهــان است ـ مــا د ر فــراز آ مـــد و د ر خم نگـــر یست و گفت ـ آری ـ فا حیشه ای نیز همــراه د ارد ـ
٢٠. اسبی د ر مسا بقه پیشی گــرفت ـ مـــرد ی از شاد ی با نگ بر د اشت و به خـــود ستا ئی پـــرد اخت ـ کســـی کــه د ر کنار ش بـــود گفت ـ مگـــر این اسپ از آن تــوست ـ گفت نه ـ لیکن لگا مش از مـــن ا ست
٢١. مـــرد ی به ز نـــی گفت ـ خـــواهم تــرا بچشــم تــا د ر یابــــم تــو شیــر ین تری یــا زن مــن ـ گفت این حــد یث از شــویم پــرس کــه وی مــن و او را چشیــد ه با شد ـ
٢٢. غلا مبار ه ای را گفتند ـ چــون است کــه راز د زد و زنا کار نهان مــاند و تو رسوا گــرد ی ـ گفت کســـی را که راز با بچه افتد چــون رسوا نگــردد ـ
٢٣. مـــرد ی را علت قو لنج افتاد ـ تمــام سب از خــد ای د رخواست کــه باد ی از وی جــد ا شود ـ چــون سحر ر سید نا امید گشت و د ست از زنـــد گی شسته تشهد میـــکرد و می میگفت ـ بار خــد ا یا بهشت نصیبم فــر مای ـ یکـــی از حا ضران گفت ـ ای نــا د ان از آغــاز شب تا ا ین زمـــان التما س باد ی د اشتی پذ یرفته نیا مــد ـ چگــونه تقا ضای بهشتی که و سعت آن به انــد ازه آسما نها و زمین است از تو مستجاب گــــردد ـ
٢۴. ز نـــی شب زفاف تیزی بــد اد و شر مگین شد و بگــریست ـ شوی گفت ـ گــر یه مکن که تیز عـــروس نشانه افزون
نعمتی بــا شد ـ گفت ـ اگـــر چنین است تا تیــزی د یـگــر رهــا کنم ـ شــوی گفت ـ نی خـاتون کــه انبار را بیش از این د ر نگنجــد ـ
٢۵. ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی ـ
٢۶. عــربی با پنج انگشت میخورد ـ او را گفتند ــچــرا چنین می خــوری ـ گفت ـ اگـــر به سه انگشت لقمه بر گیرم د یـــگـــر انگـشتا نــم را خشم آ یـــد ـ
٢٧. مــرد ی از کسی چیــزی بخــواست ـ او را د شنام د اد ـ گفت ــ مرا که چیــزی ند هی چــرا به د شنــا م را نـــی ـ
گفت ـ خـــوش نــد ارم که تهی د ست روانت کنم ـ
٢٨ – ا بـــو حــارث را پــر سید نــد ـ مـــرد هشتاد ساله را فـــر زند آ یــد ـ گفت آری اگـــر ش بیست سالــه جــوانی همسایه بــود ـ
٢٩. مــردی د ر خانه پیر زنی با او گرد آمد ه بود پیر زن د ر آن میان پر سید ش ـ تازه چی خبر ـ گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تما م پیر زنان را بگا ـ ـ ـ زن گفت به جان و د ل فرمانبرد ارم ـ او را د ختری بود به گر یه اند ر شد و گفت ـ ما را چی گناه با شد کــه خلیفه اند یشه ما نکند ـ پیر زن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نبا شــد ـ
٣٠. مــــرد ی را که د عوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آور د ند ـ متعصم گفت شهاد ت می د هم تو پیغمبر احمق ا ستی ـ
گفت آری ـ از آنکه بــر قــومی شما مبعوث شــد ه ام ـ و هر پیا مبری از نوع قوم خود بــــا شــد ـ
٣١. مــرد ی حجاج را گفت ـ د وش تو را به خواب چنان د ید م که اند ر بهشتی ـ گفت اگــــر خــوابت راست بــاشــد د ر آن جهــان بید اد بیش از این جهــان بــا شــد ـ
٣٢. د ه ساله د ختر باد ام پوست کند ه ایست به د ید ه بینند گان و پانزد ه ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکـــری است لطیف و فربه و لغزان ـ و سی ساله ماد ر د ختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را ببایـــد کشتن با کارد بــران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فــرشتگان ـ
٣٣. مــزبــد زن را گفت ـ رخصت فــرمای کــه د ر کــو ـ ـ ـ ت نهم ـ گفت خوش نــد ارم که با این نزد یکی و الفت که
این دو را است آن را وسنی این سازم
٣۴. زنـــی گفت فلان کس د ر کــو ـ ـ ـ من چنان مــی ـ ـ ـ کــه گو ئی گنجی از گنجهای باستا نی را می کــاود
٣۵. آ خند ی را گفتند ـ خــرقه خویش را بفروش ـ گفت ـ اگـــر صیاد د ام خـــود را فروشد به چه چیز شــــــکار کنـــد ـ
٣۶. ز شترروئی د ر آ ئینه به چهره خــود می نگـــر یست و می گفت ـ سپاس خــد ای را که مرا صورتی نیکو بـــد اد ـ
غلامش ایستاد ه بود و این سخن می شنید و چون از نـــزد او بــد ر آ مــــد کســـی بــر د ر خـــآ نه او را از حــا ل صا حبش پــر سید ـ گفت د ر خـــآ نه نشسته و بـــر خـــد ا د روغ می بنـــد د ـ
٣٧. عــــر بی به حج ر فت و پیش از د یگر مـــرد م د اخـــل خــا نـــه کعبــه شــد و د ر پرد ه کعبـــه آویخت و گفت ـ
بار خــأ ایا پیش از آن که د یگران د ر رسند و بر تو انبوه شــو نــد و زحمتت افــزایند مـــرا بیــــامــرز
ـ ٣٨. مـــرد ی زنی بگـــرفت به روز پنجم فــرزنــد ی بزاد ـ مــرد به بازار رفت و لوح و د واتی بخرید ـ او را گفتنـــد این از بهـــر چــه خـــر یــد ی ـ گفت ـ طفلی را که پنج روزه زایند ســـه روزه مکتبـــی شــود ـ
٣٩. مـــرد ی نــزد بقــا لــی آمــد و گفت ـ پیاز هم د ه تــا د هـــان بــد ان خـــو شبــوی ســازم ـ بقــال گفت ـ
مگـــر گوی خـــورد ه باشی که خـــواهی با پیاز ش خــو شبــوی ســا زی
ـ ۴٠. مـــرد ی دعوای خــد ائی کـــرد شهر یــار وقت بــه حبسش فـــرمان د اد ـ مــرد ی بـــر او بگــــذ شت و گفت ـ آ یـــآ خـــد ا د ر ز نــد ان باشــد ـ گفت ـ خـــد ا همـــه جــا بـا شـــد
۴١. عــربی را پر سید ند کــه چــونی ـ گفت ـ نه چنانکه خـــد ای تعالی خــواهد و نـــه چنـــا نکه شیطـان خـــواهــد و نه آ نگــونه کــه خــود خــواهم ـ گفتنــد ـ چگو نه ـ گفت زیــرا خــد ای تعالی خـــواهــد که من عــا بــد ی با شم و چنان نیم و شیطانم کـــا فــری خــواهــد و آ ن چنــان نیــم و خــود خـــو اهم کــه شــاد و صــا حب روزی و توانگــر باشم و چنا ن نـیــز نیستم ـ
۴٢. مــرد ی زرد شتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما نــد ـ پس مرد ی پسر او را گفت ــ خـــا نـــه ات را بفروش و قرضهای را که به گـــرد ن پــد ر ت بود بپرد از ـ گفت ـــ اگــر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود ـ گفت ـ نــی ـ گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش ـ
۴٣. مــــرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمـــد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست ـ پس روی به قفای
خــود کرده و گفت ــ آیا تــو میگوئی یا من بگو ئیم
ـ ۴۴. شخصی به مزاری رسید ـ گــوری سخت د راز بد ید ـ پر سید این گور کیست ـ گفتند ـ از ان علمد ار رسول است ـ گفت ـ مگر با علمش د ر گور کرد ه اند ـ
۴۵. شخصی دعوای خـــد ائی می کرد ـ او را پیش خلیفه برد ند ـ او را گفت ــ پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او
را بکشتند ـ گفت ـ نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
۴۶. پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد ـ او د ر کوچه ها میگرد انید ـ بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو ـ ـ بد هم حجی ما هی بد اد و کو ـ ـ بستد خوشش آمـــد ما هی د یگر بد اد و ـ ـ د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت ــ قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد بشکست ـ نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد ـ مرد پر سید که چرا گریه می کنی ـ گفت ـــ تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست ـ د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه ام یارم رفت ـ مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ـ ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد ـ
۴٧. مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت ـ شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک ـ ـ د یوار می مالید تا استبراء کند ـ گفت ـ ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی ـ گفت ـ قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای ـ
۴٨. شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا ـ ـ و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد ـ درویش سوال کرد ـ زن گفت ـ
خیرت باد ـ گفت ـ شما د ر این خانه چیزی می خور ید ـ زن گفت ــ مــن ک ـ ـ می خورم و شوهرم سلی ـ گفت ـ من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد ـ
۴٩. فصادی رگ خاتونی بگشاد ـ خاتون هر چه می پر سید می گفت ـ از پیری خون است ـ چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد ـ گفت ـ ای استاد این نیز از پیری خون با شد ـ گفت ـ نه خاتون از فراخی کو ـ ـ باشد ـ
۵٠. شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود ـ از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست ـ برنجید و گفت ـــ ای مردک کوری ـ سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی ـ
۵١. شخصی را پسر در چاه افتاد ـ گفت ـــ جان بابا جائی مرو تا من بروم رسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم ـ
۵٢. موذنی بانگ می گفت و می دوید ـ پرسیدن که چرا می دوی ـ گفت ـــ می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود بشنوم ـ
۵٣. سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد ـ بر او رحمش آمد گفت ـــ ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی ـ پیر گفت ــــ زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم ـ سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند ـ
۵۴. شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند ـ گفت ـــ مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغامبر
۵۵. جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند ـ در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند ـ یکی پائی بر چوب می آورد ـ پرسیدند این را کی کشت ـ گفت ـــ من ـ گفتند ـــ چرا سرش نیاوردی ـ گفت ـــ تا من برسیدم سرش برده بودند ـ
۵۶. وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد ـ رویش از کفل اسب بود او را گفتند ـ باژگونه بر اسب بنشسته ای ـ گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است ـ
۵٧. زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکر ـ ـ ـ و برفت ـ مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی ـ گفت ـ د ر زمان کر ـ ـ ـ رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی ـ
۵٨. شخصی مولانا عضد الدین را گفت ـــ اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند ـ گفت چرا نادیده ـ شاید دیده باشند ـ
۵٩. ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند ـ مست شبانه بودم و افتاده بی خبر ـ غلامباره ای بشنید و گفت ـ آه آن
زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
۶٠. از وردکی پرسیدن که امیر المومنین شناسی ـ گفت ـــ شناسم ـ گفتند ـ چندم خلیفه بود ـ گفت ـــ من خلیفه ندانم ـ آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است ـ
۶١. شخصی پیر زن را در زمستان می گا ـ ـ ـ نا گاه از آنجا بیرون کشید ـ زنک گفت ـــ چی می کنی ـ گفت ــ می خواهم
ببینم تا اند رون کو ـ ـ تو سرد است یا بیرون ـ
۶٢. وردکی خر گم کرده بود ـ گرد شهر می گشت و شکر می گفت ـ گفتند ـــــ چرا شکر می کنی ـ گفت ــــ از بهر آنکه بر
خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی ـــ
۶٣. ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد ـ محتسب فرمود که او را ختنه کردند ـ چون شب در آمد او را کر ـ ـ بامداد پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چون یافتی ـ گفت ـــ قومی عجیب اند ـ هرکس که به دین ایشان در آید روز ک ـ ـ می برند و شب کو ـ ـ اش می درند ـ
۶۴. شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است ـ خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد ـ گفت ــ تدبیر ندانم ـ اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کو ـ ـ زن طبیب نهد ـ
۶۵. شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای ـ گفت ــ از رمضان چند روز گذشته است ـ گفتند ـــ
پانزده روز ـ گفت چند روز مانده است ـ گفتند پانزده روز ـ گفت ـــ من مسکین از این میان چه خورده باشم ـ
۶۶. شخصی در حمام رفت ختائیئی را دید سر در حوض کرده و سرو تن و اندامی به غایت خوش و فربه و سفید داشت ـ مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که به کار خیر مشغول شود ختا ئی سر از حوض بالا آورد شکلی در غایت زشتی داشت ـ مردک برنجید گفت ـ اه کاشکی سرش نبود ـ
۶٧. مردکی زن خود را می گا ـ ـ زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند ـ مردک ناگاه در کو ـ ـ انداخت ـ گفت ــــ چی می
کنی ـ گفت ـــ تیر را چون پر بکنی کج رود ـ
۶٨. زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت ـ روز از شوهر شکایت به قاضی برد ـ قاضی روسپی باره بود ـ از چشمهای او خوشش آمد ـ طمع در او بست و طرف او بگرفت ـ شوهر در یافت چادر از سرش در کشید ـ قاضی رویش بدید سخت متنفر شد ـ گفت ـ بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان ـ
۶٩. شخصی در حمام وضو می ساخت ـ حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده ـ چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت ــ
این زمان سر به سر شدیم ـ
٧٠. خراسانی با زینه در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزد ـ خداوند باغ پرسید و گفت ـــ در باغ من چی کار داری ـ گفت ــ زینه می فروشم ـ گفت ــ زینه در بایغ من می فروشی ـ گفت ــــ زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم ـ
٧١. عبدالحی زراد رنجور بود ـ دوستی به عیادت او رفت ـ گفت ــ حالت چیست ـ گفت امروز اسهالی خورده ام ـ گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید ـ
٧٢. خاتونی در شیراز در راهی می رفت ـ خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه می مالید تا کفش از پایش نیفتد ـ خاتون گفت ـ خواجه زاده آن آب دهن پاره ای بالاتر بمال و کفشی نو بخر ـ
٧٣. شخصی با دوستی گفت ــ پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند ـ او گفت ـــ من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم ـ
٧۴. مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون ـ روزی با یکدیگر لفظ سیکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است ـ مولانا گفت ــ سیه از ان پشتون بهتر است و کو ـ ـ از آن ترک ـ
٧۵. شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید ـ قبله چونست ـ گفت ـــ من هنوز دو سال است که در این خانه ام کجا دانم قبله چونست ـ
٧۶. شخصی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه در کو ـ ـ کند ـ چون بخفت مردک تمام در کو ـ ـ انداخت ـ
گفت ــ نه یک نیمه قول کرده بودیم ـ گفت ـــ من نیمه آخر قول کرده بودم ـ
٧٧. حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت ـ من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد ـ گفت هضم کرده بخور ـ
٧٨. مولانا عضد الدین به خواستگاری خاتونی فرستاد ـ خاتون گفت ــ من می شنوم که او فاسق است و غلام باره ـ زن او نمی شوم ـ با مولانا بگفتند ـ گفت ـ به خاتون بگو ئید از فسق توبه توان کرد و غلام بارگی به لطف خاتون و عنایت او باز بسته است ـ
٧٩. یکی با پسری قول کرد که غرقی به دو آقچه و میانپارچه به چهار ـ پسر به میانپارچه راضی شد که هم سهلست و هم پر بها ـ مردک در اثنای مالش ناگاه غرق کرد ـ پسر گفت ـ اهی چی کردی ـ گفت ــ من مرد فقیرم و دو آقچهگی مرا کفایت باشد ـ
٨٠. شخصی روز تابستان زن را می گا ـ ـ ـ زنک هر زمان بادی جدا می ساخت ـ گفت ــ چه می کنی ـ گفت از بهر ک ـ ـ تو
باد می زنم تا گرمی نکند ـ
٨١. مولانا شراف الدین را در آخر عمر قولنجی عارض شد ـ اطبا خون گرفتند فرمودند مفی نیامد ـ شراب دادند فایده نداد ـ حقه کردند در نزاع افتاد ـ یکی پرسید که حال چیست ـ گفت ــ حال آنکه من بعد از هشتاد و پنجسال مست و کون دریده به حضرت رب خواهم رفت ـ
٨٢. شخصی زنی بخواست ـ شب اول خلوت کردند ـ مگر شوهر به حاجتی بیرون رفت چون باز آمد عروس را دید که با سوزن گوش خود را سوراخ می کند ـ خواست با او جمع شود بکر نبود أ گفت ـــ خاتون این سوراخ که در خانه پدرت بایست کرد اینجا می کنی و آنچه اینجا می باید کرد در خانه پدر کرده ای ـ
٨٣. زن ترکمنی در آب نشسته بود خرچنگ کو ـ ـ اش را محکم گرفت ـ فریاد بر آورد ـ شوهرش شنیده بود که چون باد بر خرجنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند ـ سر پیش کرد و پف بر کو ـ ـ او دمید ـ خرچنگ لب او را نیز در منقار گرفت ـ او همچنین باد می دمید ـ ناگاه بادی از زن جدا شد ـ مردک دماغ بسوخت ـ گفت هی هی ـ تو پف مکن پف تو گند یده است
٨۴. بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام داشت ـ عزم سفری کرد ـ از بهر او جامه ای سفید بسلخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست در وجود آید یک انگشت نیل بر جامه او زن تا چون باز آیم اگر تو حاضر نباشی مرا حال معلوم شود ـ پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که ـ چیزی نکند زهره که ننگی باشد ـ ـ ـ ـ ـ بر جامه او زنیل رنگی باشد خادم بــــاز نــوشت کـــه ـ گر ز آمدن خواجه درنگی باشد ـ ـ ـ ـ ـ چون باز آید زهره پلنگی باشد
٨۵. زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی ـ گفت ــ تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی ـ
٨۶. شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود ـ برنجید و گفت ـ خاتون این معنی با من که شوهر و
محمرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد ـ
٨٧. شخصی زنبور بر ک ـ ـ زد سخت بزرگ شد ـ در خانه رفت با زن خود گفت این ک ـ ـ در بازار می فروشند مقرر کرده ام که ک ـ ـ خود را بدهم و صد دینار دیگر بر سر ـ و این ک ـ ـ بستانم ـ اگر نیک است تا بخریم ـ زن را سخت خوش آمد ـ جامه ها و زیور آلات هر چه داشت یکجا به صد دینار فروخت وبه شوهر داد که این را از دست مده ـ شوهر برفت و باز آمد که خریدم ـ یک دو روز بکار می داشتند که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد ـ شوهر پریشان از در در آمد و گفت ـ ای زن خدا بلائی سخت از ما بگردانید ـ آن ک ـ ـ از ترکی بوده :ه دزدیده بودند ـ مرا بگرفتند و به دیوان بردند و به هزار زحمت صد دینار دادم و همچنان ک ـ ـ کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص یافتم ـ زن گفت ـ من خود روز اول می دانستم که آن دزدی باشد و گر نه بدان ارزانی نفروختندی ـ
٨٨. وردکی به جنگ شیر میرفت ـ نعره می زد و بادی رها میکرد ـ گفتند نعره چرا می زنی ـ گفت ــ تا شیر بترسد ـ گفتند پس باد چرا رها می کنی ـ گفت ـ من نیز می ترسم ـ
٨٩. ترکمنی با یکی دعوا داشت ـ کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضی رشوت برد ـ قاضی بستد و طرف ترکمن گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به ترکمن داد ـ بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد ـ ترکمن را بخواست که د ر مکتوب سهوی است بیاور تا اصلاح کنم ـ ترکمن گفت ـــ در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد ـ
٩٠. درویشی کفش در پا نماز می گزارد ـ دزدی طمع در کفش او بست گفت ــ با کفش نماز نباشد ـ درویش دریافت و گفت ــ اگر نماز نباشد گیوه باشد ـ
٩١. مخنثی در راه مست افتاده بود ـ کسی او را کر ـ ـ و انگشتری زرین داشت برد ـ چون بیدار شد در کو ـ ـ خود تر دید گفت ـ بی ما عیشها کرده ای ـ چون حال انگشتری معلوم کرد ـ گفت ــ بخشش نیز فرموده ای ـ
٩٢. وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد ـ گفتند ــ شاید نیاید ـ گفت آنوقت جنگ نباشد
٩٣. زن بخا رائی دختری بیاورد ـ مادرش می گفت ـــ دریغا اگر در میان پایش چیزی بودی ـ دایه گفت ــ تو عمرش از خدا
بخواه ـ اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی
٩۴- خراسانی را اسبی لاغر بود ـ گفتند ـ چرا این را جو نمی دهی ـ گفت ـ هر شب ده من جو می خورد ـ گفتند ـ پس چرا لاغر است ـ گفت ـ یکماهه جوش در نزد من به قرض است ـ
٩۵. خراسانی را مست با پسرکی بگرفتند ـ پیش ضیاء الملک بردن ـ ملک از خراسانی پرسید که هی چرا چنین کردی ـ گفت ــ
خانه خالی دیدم ـ ترک پسری چون آفتاب خاوری مست افتاده و خفته ـ ـ ـ ـ ـ غلامچه راست بگو اگر تو بودی نمی کردی
٩۶. شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت ـ رفیقش گفت ــ احسنت ـ تیر انداز بر آشفت که مرا ریشخند می کنی ـ گفت نی ـ می گویم احسنت اما به مرغ ـ
٩٧. کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته ـ طلحک می گفت ـــسبحان اﷲ من خود مسلمانم و کفشم ترساست ـ
٩٨. شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود ـ چوبهای سقف بسیار صدا می کرد ـ به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد ـ پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند ـ گفت ـ نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود
ـ ٩٩. واعظی بر سر منبر می گفت ــ هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد ـ خراسانی ــ در پای منبر بود ـ گفت ـــ به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد ـ
.١٠٠ – غلامباره ای در حمام رفت ـ ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یکی چشم بر هم نهاد به پسر گفت ــ مرا گفته اند که اگر کسی در کو ـ ـ تو کنند چشمت بینا شود ـ خدا ی را بر خیز و مرا بگا ـ ـ که خدای تعالی چشم من بینا کند ـ ترک باور کرد و برخاست و مردک را ـ ـ ـ ئید او چشم باز کرد و گفت ـــ الحمد اﷲ که بینا شدم ـ پس پسر آن را بدید گفت ـ من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن ـ غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید ـ چون در او انداخت گفت ــ ای غر خواهر دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد ـ
١٠١. مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گا ـ ـ ـ نا گاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد ـ مولانا گفت چی می خواهی ـ گفت هیچ جائی می خواستم که دو رکعت نماز بگذارم ـ گفت اینجا جائی است ـ گفت کوری ـ نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم ـ
١٠٢. شخصی در حالت نزع افتاد ـ وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه و پوشیده طلبند و کفن او سازند ـ گفتند ــ
غرض از این چیست ـ گفت تا نکیر منکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ندهند ـ
١٠٣.شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده ـ یکی از او پرسید که چی خورده ای ـگفت ـ کبوتر بچه ـ گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست ـ
١٠۴. هارون به بهلول گفت ـ دوست ترین مردمان در نزد تو کیست ـ گفت ـــ آن که شکمم را سیر سازد ـ گفت ــ من سیر
سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه ـ گفت دوستی نسیه نمی شود ـ
١٠۵. زنی از طلحک پـــــر سید کــــه دروازه شیر ینی فــــروشـــی کجاست ـ گفت در میــــآن تنبان خاتون ـ
١٠۶. یکی اسبی به عاریت خواست ـ گفت ـــ اسب دارم اما سیا هست ـ گفت ــ مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد ـ گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است ـ
١٠٧. پادشاهی را سه زن بود ـ پارسی و تازی و قبطی ـ شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است ـ زن پارسی گفت ــ هنگام سحر ـ گفت از کجا می گوئی ـ گفت از بهر آن که بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمد ند ـ شبی دیگر نزد زن تازی بود از وی همین سوال کرد ـ او جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد ـ شبی دیگر در نزد قبطی بود از وی پرسید ـ قبطی در جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است ـ
١٠٨. شخصی در کنار نهری ریسمانی پر گره در دست داشت و به آب فرو می رفت و چون بر می آمد گرهی می گشود و باز به آب فرو میشد ـ گفتند چرا چنین می کنی ـ گفت در زمستان غسلهای جنابتم قضا شده در تابستان ادا می کنم ـ
١٠٩. زنی نزد قاضی رفت و گفت ـ شوهرم مرا در جایگاه تنگ نهاده است و من از آن دلتنگم ـ قاضی گفت سخت نیکو کرده است ـ جایگاه زنان هرچه تنگتر بهتر ـ
١١٠. شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت ـ بخواب تا بر نهم ـ امرد گفت ـ من شنیده ام که تو امردان را می آوری تا بر تو نهند ـ گفت ـ آری عمل با من است و دعوا با ایشان ـ تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی ـ
.١١١ – معلمی زنی بخواست که پسر ش در مکتب او بود ـ زن انکار کرد ـ معلم طفل را سخت بزد که چرا به مادر خود گفتی که ـ ـ ـ معلم بزرگ است ـ پسر شکایت به مادر برد ـ مادر به سبب همان شکایت به زناشوئی راضی شد ـ
١١٢. زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد ـ واعظ صفت پر جبرائیل می کرد ـ زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند ـ دست بر ـ ـ ـ او بزد ـ چون برخاسته دید بیخود نعره ای بزد ـ واعظ را خوش آمد و گفت ـ ای عاشقه صادقه پر جبرائیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد گفت من پر جبرائیل نمی دانم که بر دلم رسیدیا به جانم ـ ناگاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به در آمد ـ
١١٣. قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است ـ گفت تو را رنج گرسنگی است و اورا به هریسه مهمان کرد ـ قلندر چون سیر شد گفت ـ در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند ـ
١١۴. طالب علمی را در رمضان بگرفتند و پیش شحنه بردند ـ شحنه گفت ـ هی شراب را بهر چه خوردی ـ گفت از بهر آن که ممتلی بودم ـ
١١۵. مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت ـ شیخ ناگاه بمرد ـ نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید ـ مردم تحسین نجار میکردند ـ مولانا گفت ـ خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است
١١۶. رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند ـ از دوستی بخواست ـ گفت ـ من دارم اما نمی دهم ـ گفت چرا ـ گفت ـ اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی ـ
حکایت هایی از منطق الطیـر
گفت مجـنون گر هـمه روی زمین *** هــر زمـان بـر مـن کـنـنـدی آفـرین مــن نـخـواهــم آفـــرین هیـجکس *** مـدح من دشنام لیلی بـاد و بس خوشتر از صد مدح یک دشنام او *** بهتر از ملـک دو عالم نام او مـذهب خود با تو گفتم ای عزیـز *** گر بود خواری چه خواهد بود نیز؟
——————————–
یـافـت مـردی گــورکـن عـمــری دراز *** سایلی گفتش که چیزی گوی باز
تـا چـو عمـری گـور کـنـدی در مغـاک *** چه عـجایب دیـدهای در زیـر خاک؟
گفت این دیدم عجایب حسب حال *** کین سگ نفـسم هـفـتـاد سـال گـور کـنـدن دید و یک ساعـت نمـرد *** یـک دمـم فـرمـان یک طـاعت نبرد
عشق صورت دردمـندی پیـش شبـلی میگریـست *** شیخ از او پرسید کاین گریه ز چیست؟
گفـت : شـیـخا دوستی بـود آن من *** کـز جـمـالـش تازه بـودی جـان من دی بمـرد و مــن بـمـردم از غـمـش *** شـد جـهـان بـر من سیـاه از ماتمش شیخ گفتا شد دلت بیخویش از این *** خود نمـیباشد سـزایـت بـیـش از ایـن
دوستی دیگر گزیـن این بـار تـو *** کو نمـیـرد هم نـمـیـری زار تـو
دوستی کز مرگ نقصان آورد *** دوستـی او غم جـان آورد
هـر کـه شـد در عـشـق صورت مبتلـا *** هم از آن صورت فتد در صد بـلـا