صادق هدایت، نویسنده، مترجم و روشنفکر برجسته ایرانی، در سال ۱۲۸۱ در تهران متولد شد. او از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و از چهرههای شاخص ادبیات فارسی در قرن بیستم به شمار میرود. هدایت در خانوادهای سرشناس متولد شد و تحصیلات خود را در تهران و سپس در فرانسه ادامه داد. او با ادبیات و فلسفه غرب آشنایی عمیقی پیدا کرد و از نویسندگانی چون کافکا، ادگار آلن پو و چخوف تأثیر گرفت. هدایت در آثار خود به مسائلی همچون تنهایی، پوچی، مرگ، و انتقاد از سنتهای دست و پاگیر و خرافات پرداخت. او نویسندهای منتقد و سنتستیز بود و با زبانی گزنده و طنزآمیز به نقد جامعه و باورهای رایج میپرداخت. خودکشی او در سال ۱۳۳۰ در پاریس، پایانی تلخ بر زندگی پربارش بود.
آثار صادق هدایت شامل داستانهای کوتاه، رمان، نمایشنامه، سفرنامه و ترجمه میشود. از مهمترین آثار او میتوان به «بوف کور» (رمان)، «سه قطره خون» (مجموعه داستان)، «سگ ولگرد» (مجموعه داستان)، «زنده به گور» (مجموعه داستان) و «حاجی آقا» (رمان) اشاره کرد. «بوف کور» به عنوان شاهکار او شناخته میشود و یکی از مهمترین آثار ادبیات مدرن فارسی است. داستانهای کوتاه هدایت نیز به دلیل پرداختن به موضوعات تاریک و روانشناختی و استفاده از زبانی نمادین و تأثیرگذار، جایگاه ویژهای در ادبیات فارسی دارند. آثار او تأثیر عمیقی بر نویسندگان و روشنفکران پس از خود گذاشت و همچنان مورد توجه و بحث قرار دارد.
کاتیا
چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی که اخیراً به من معرفی شده بود، در کافه سر میز ما می آمد . اغلب من با یکی دو نفر از رفقا نشسته بودیم ، او می آمد اجازه میخواست ، کنار میز ما می نشست و گاهی هم معنـی لغات فارسی را از ما می پرسید . چون میخواست معنی زبان فارسی را یاد بگیرد. از آنجایی که چنـدین زبـان خارجه میدانست ، مخصوصاً زبان ترکی را که ادعا میکرد از زبان مادری خودش بهتر بلد اسـت ، لـذا یـاد گرفتن فارسی برایش چندان دشوار نبود .
ظاهراً مردی بود چهار شانه با قیافه جدی ، سر بزرگ و چشمهای آبی تیره ، مثل اینکـه رنـگ رود دانـوب در چشم هایش منعکس شده بود . صورت پر خون سرخ داشت و موهای خاکستری دور پیشانی بلند و بر آمده او رو یده بود و از طرز حرکات سنگین و هیکـل ورزشـکاری قـوت و سـامتی تـراوش میکـرد . امـا ساختمان او با حالت اندوه و گرفتگی که در چشمهایش دیده میشد متناقض بنظر میآمـد . تقریبـاً در حـدود چهل سال یا بیشتر از سنش میگذشت . ولی رویهم رفته جوانتر نمود می کـرد . همیشـه جـدی و آرام بـود مثل اینکه زندگی آرام و بی دغدغه ای را طی کرده و جای زخمی گوشه چشم راست او دیده می شـد کـه من گمان می کردم بواسطه شغل مهندسی و راه سازی در اثر انفجار سنگ یـا کـوه گوشـه چشـم او زخم بر داشته است .
او علاقه مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر میکرد و به قول خودش یک حالت یا شخصیت دوگانـه در او وجود داشت ، که روزها مبدل به مهندسی میشد و سر وکارش با فرمولهای ریاضـی بـود و شـبها شـاعر میشد و یا بوسیله بازی شطرنج وقت خود را میگذرانید . یک شب من تنها سر میز نشسته بودم ، دیدم مهندس اتریشی آمد اجازه خواست و سر میز من نشسـت ، از قضا در این شب تنها ماندم و از رفقا کسی به سراغمان نیامد ، مدتی به موسیقی گـوش کـردیم بـی آنکـه حرفی بین ما رد و بدل بشود . ناگهان ارکستر » استنکا رازین ، یک آواز روسی معروف را شروع کـرد. در اینوقت من یک حالت درد آمیخته با کیف در چشمها و صورت او دیدم. مثل اینکه او هم به ایـن نکتـه بـر خورد و یا احتیاج به درد دل پیدا کرد . به حالت بی اعتنا گفت : » میدانید ، من یک یادگـار فرامـوش نشـدنی با این موزیک دارم . یادگاری که مربـوط بـه یـک زن و یـک حالـت مخصـوص افسوسـهای جـوانی مـن میشود ! «
» ولی این ساز روسی است . «
» بله میدانم ، من یک دوره زندگی اسارت در روسیه به سر برده ام . «
» شاید در موقع جنگ بین المللی ١٩١۴ اسیر شده اید «.
» بله از همان ابتدای جنگ ، من در فرونت صربستان بودم ، بعد در جنـگ بـا روسـها اسـیر شـدم . میدانیـد زندگی اسارت چندان گوارا نیست . «
»واضح است ، آنهم اسارت در سیبری ! آیا شـما کتـاب یـاد بـود خانـه مردگـان تـألیف دوستویوفسـکی را
خوانده اید ؟ «
» بله خوانده ام ، ولی کاما به آن ترتیب نبود . چونکه ما به عنوان اسیر جنگی بـودیم و تـا انـدازه ای آزادی داشتیم ، در صورتیکه او با موژیکها در زنـدان بـوده . ولـی میـان مـا پروفسـورها ، نقاشـها ، شـیمی دانهـا ، سنگتراشها ، پیرایشگرها، جراح ها ، موسیقی دانها ، شعرا و نویسندگان بودند . پـای چشـم مـرا کـه در جنـگ گلوله خورده بود در همانجا عمل کردند . «
» در اینصورت به شما خیلی سخت نمیگذشته . «
» مقصودتان از سختی چیست ؟ واضح است ، در ابتدا ملاحظه ما را میکردند. راستش را میخواهید ، در اوایل ما تا اندازه ای از وضع خودمـان راضـی بـودیم . اگـر چـه تمـام روز را محبـوس بـودیم ، ولـی در اردوی خودمان آزادی داشتیم . تآتر درست کرده بودیم . آلونکها ی برای خودمان ساخته بودیم . بـه عـلاوه بـه هر افسری از قرار ٢۵ روبل در ماه پول جیبی میدادند و در آنوقت در سیبری فراوانی و ارزانی بـود . بـه اندازه کافی خوراک داشتیم ، اگر چه اغلب پـول جیبـی مـا را نمیپرداختنـد . وبعـد هـم میدادنـد مـا اجـازه نداشتیم خارج بشویم . تصور بکنید ما مجبور بودیم سالها حبس باشیم . من خسته و کسل شده بـودم و تمام روز را به خواندن کتاب میگذراندم ، چندی که گذشت ، یعنی شش ماه بعد وقتی که اسرای ترک به ما ملحق شدند ، من برای آموختن زبان ترکی با آنها طرح دوستی ریختم ، در این اوان بـا یـک جـوان عـرب
آشنا شدم که اسمش عارف بن عارف اهل اورشلیم بود . شروع به تحصیل کردم ودر مـدت کمـی زبـان ترکی را یاد گرفتم . به طوریکه بـه زبـان ترکـی کنفـرانس میـدادم . چـون بـین مـا محصـلینی بودنـد کـه تحصیات خودشان را تمام نکرده بودند ، به ما اجازه دادنـد کـه درس بـدهیم . در اینصـورت درسـها وکنفرانسها دایر شد . نمایش تآتر میدادیم و زنهای روسی از خارج بهترین تز ین و لباس و لوازم دیگـر را برایمان میفرستادند . اغلب یک چیز عالی از آب در میآمـد ، بطوریکـه از خـارج بـه تماشـای نمایشـهای مـا میآمدند.
» پس برای خودتان یک جور زندگی مخصوصی داشته اید ؟ «
» شما گمان میکنید ! من فقط قسمت خویش را شرح دادم . شما فراموش میکنید که ما در یـک اردو حـبس بودیم که روی تپه واقع شده بود و به مسافت دو کیلومتر با شهر کراسنویارسـک فاصـله داشـت . اطـراف اردو سیم خاردار کشیده بودند و تیرها ی به طول شش متر به زمین کوبیده شده بود و فاصله به فاصـله باروها ی بود که پاسبانان تفنگ به دست کشیک میدادند . ولی من از آلونک خودم بیرون نمیآمـدم و همـه وقتم صرف خواندن کتاب میشد و یا کنفرانسهای خودم را تهیه می کردم . تنها چیزی که بـه مـن دلـداری میداد این بود که میدیدم این همه اشخاص تحصیل کرده صنعتگر دیگر، همه جـوان و خوشـبخت یـا پیـر وبدبخت با سرنوشت من شریک بودند «.
» اما شما فراموش میکنید که از خطر جنگ ، ترانشه، صدای شلیک، گاز خفه کننـده و مـرگ دا مـی کـه جلـو
چشمتان بود محفوظ بودید ؟ «
» گفتم شما از وضع ما خبر ندارید ، فقط روزی دو ساعت ما حق تفـریح و گـردش داشـتیم – لباسـها بـه تنمان چین خورده بود و چرک شده بود، لباس زیر نداشتیم . زمستان هوا ۴٠ یا ۵٠ درجه زیر صفر بـود و تابسـتان در ٣٠ درجـه حـرارت مـا مثـل حیوانـات چهارپـا در آغـل حـبس بـودیم . بـه عـلاوه حریـق ، ناخوشیهای مسری و وقایع وحشت انگیزی که رخ میداد ، همه اینها بد تر از جنگ بود. گـاهی از میـان مـا یکی دیوانه میشد ، یک شب من با رفقا ورق بازی میکردم ، یکی از رفقا تبر بـه دوش وارد شـد و چنـان ضربت شدیدی روی میز زد که همه مان از جا جستیم و اگر تبر را از دستش نگرفته بودنـد همـه مـان را تکه پاره کرده بود. یکنفر از اهالی مجار دیوانه شده بود. ادای سـگ را در میـآورد ، دایـم پـارس میکـرد و اسباب سر گرمی ما شده بود ، بزرگترین چیزی که بمن تسلیت می داد وجود رفیق عربم عارف بود ، او همیشه زنده دل و به همه چیز بی عاقه بود ، حضورش تولید شادی میکرد . گذشته از این من یاد گارهای ایام اسارت خودم را با عارف در یک روزنامه وین با عنوان » : کاتیا « چاپ کـردم خیلـی مفصـل اسـت نمیتوانم شرح بدهم .
» به چه مناسبت کاتیا ؟ «
» درست است ، میخواهم راجع به او صحبت بکنم ، از موضـوع پـرت شـدم . او بـرای مـن اولـین زن و آخرین زن بود و یک تأثیر فراموش نشدنی در من گذاشت . می دانید همیشه زن باید به طرف مـن بیایـد و هرگز من به طرف زن نمی روم . چون اگر من جلو زن بروم اینطور حس میکنم کـه آن زن برای خاطر من خودش را تسلیم نکرده ، ولی برای پول یا زبان بازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده است . احساس یک چیز ساختگی و مصنوعی را میکنم . اما در صورتیکه اولین بـار زن به طرف من بیاید ، او را میپرستم . حکایتی را که میروم نقل بکنم یکی از این پیش آمدهاست .
ایـن تنهـا یاد بود عاشقانه ای است که هرگز فراموش نخواهم کرد . گرچه ١٨ و یا ٢٠ سـال از آن میگـذرد ، امـا همیشه جلو چشمم مجسم است . همانوقتیکه ما نزدیک کراسنویارسک اسیر بودیم ، بعد از آشنا ی مـن با جوانان عرب که یک جور حقیقتاً برادرانه و جدا ی ناپذیر ما را به هم مربوط میکرد ، هـر دومـان در یک آلونک منزل داشتیم و تمام وقتمان صرف تحصیل زبان و یـا بـازی ورق میشـد مـن به او آلمـانی می آموختم و او در عوض به من زبان عربی یاد میداد . یادم است ما یک شب چراغ نداشتیم ، تـوی دوات روغن ریختیم و با تریشنه پیراهن خودمان فتیله درست کردیم و در روشنا ی این چراغ کار میکـردیم .
در همین موقع من زبان ترکی را تکمیل میکردم و از راه چین ، از سو د و نـروژ و دانمـارک کتـاب وارد میکردیم . عارف جوان خوشگلی بود که موهای سیاه تابدار داشت و همیشه شاد و خندان و اابالی بود. بهر حال در ١٩١٧ اسرای عرب را احظار کردند . برای اینکه از ترکها جدا بشوند . رفیق عـربم را از مـن جدا کردند . به او پول دادند و او را فرستادند در شهر کراسنویارسک تا اینکه وسایل حـرکتش را فـراهم بکنند . ترکها مرا سرزنش میکردند و میگفتند : »ببین رفیق تو از ما جدا شد برای اینکـه بـر ضـد مـا جنـگ بکند ! « ولی عارف از آنجا یی که خوشگل بود و صـورت شـرقی داشـت در شـهر کرانسـو یارسـک طـرف توجه دخترها گردید و مشغول عیش و نوش شد . گاهی هم به سراغ ما میآمد . یـک روز مـن بـا آن وضـع کثیف مشغول خواندن بودم ، یک مرتبه در باز شد و دیدم یک دختر جوان خوشگل وارد اطاقم شد . مـن سرجای خود خشک شده بودم و مات به سر تا پای دختر نگاه می کردم و او بنظـرم یـک فرشـته یـا یک موجود خیالی آمد .
سه چهار سال میگذشت که با آن وضع کثیف ، زندگی مرگبـار، ریشـی کـه مثـل ریش راسپوتین تا روی سینه ام خزیده بود و لباسی که به تـنم چسـبیده بـود ، در میـان کتـاب و کاغـذ پاره ها بسر میبردم . وجود یک دختر تر و تمیز در مزبله من باور نکردنی بود . آن دختر زبان آلمانی هم میدانست و با من شروع به حرف زدن کرد ولی من بـه طـوری ذوق زده شـده بـودم کـه نمیتوانسـتم جوابش را بدهم . پشت سر او در باز شد و رفیقم عارف وارد شد و خندیـد مـن فهمیـدم بـرای متعجـب کردن من اینکار را کرده بود و مخصوصاً او را آورده بود تا معشوقه خودش را به من نشان بدهد. این کار را از روی بدجنسی نکرده بود که دل مرا بسوزاند ، فقط برای تفریح و شوخی کرده بود.
چون مـن کاماً از روحیه او اطاع داشتم ، عارف به من گفت : » بیا برویم شهر، من برایت اجازه میگیرم . « بعـد از چند سال اولین بار بود که من به شهر میرفتم . بااخره با عارف و کاتیا که اجازه مـرا گرفـت ، بـه طـرف شهر روانه شدیم ، در جاده ها برفها کم کم آب میشد و بهار شروع شده بود، نمیتوانید تصور بکنید که من چه حالی داشتم ! از کنار رودخانه رد میشدیم ، من از شادی در پوست خودم نمیگنجیـدم و بـه کلی محو جمال آن دختر شده بودم ، تمام راه را دختر از هر در با من صحبت میکرد ، من مثل مرده ای پس از سالیان دراز سر از قبر در آورده و در دنیای درخشانی متولـد شـده ، جـرأت حـرف زدن بـا او را نداشتم نمیتوانستم جوابش را بدهم تا اینکه بااخره وارد شهر شدیم و ما را در اطـاقی بردنـد کـه در آن چراغ برق ، میز با رومیزی سفید ، صندلی و تختخواب بود. من مثل دهاتیها بدر و دیوار نگاه میکـردم و از خود میپرسیدم : »آنچه می بینم به بیداری است یا به خواب ؟ « من و عارف کنار میز نشستیم دختر برایمان چا ی آورد ، بعد با من شروع به حرف زدن کرد ، از آن دخترهای مجلس گرم کن وکار بر وحراف بـود .
بعد فهمیدم که دختر نیست ، شوهر او در جنگ کشته شده بود و یک بچـه کوچـک هـم داشـت . در خانـه آنها یک مهندس و زنش هم بودند و این زن که با زن مهندس آشنا ی داشت ، با هم زندگی میکردنـد . گویا اطـاق را از او کرایـه کـرده بـود . شـب را در آنجـا گذرانـدیم ، یـک شـبی کـه هرگـز تصـورش را نمیتوانستم بکنم، من برای آن زن جوان عشق نداشتم ، اصـاً جـرأت نمیکـردم ایـن فکـر را بخـودم راه بدهم ، او را می پرستیدم . او برای من از گوشت و استخوان نبـود ، یـک فرشـته بـود ، فرشـته نجـات کـه زندگی تاریک و بی معنی مرا یک لحظه روشن کرده بود . من نمیتوانستم با او حرف بـزنم یـا دسـتش
را ببوسم . »
صبح برگشتم ولی با چه حالی ! همینقدر میدانم که زندگی در زندان برایم تحمل ناپذیر شـده بـود. نـه میتوانستم بخوابم ونه بنویسم و نه کار کنم . از دو کنفرانس هفتگی خودم به عـذر ناخوشـی کنـاره گیـری کردم . بعد از این پیش آمد همه چیز به نظرم یک معنی مبهم و مجهول بخـودش گرفتـه بـود ، مثـل اینکـه همه این وقایع را در خواب دیده بودم . دو سه هفته گذشت ، یک کاغذ از کاتیا برایم آمد.«
» به چه وسیله مبادله کاغذ میکردند ؟ «
» زیر یکی از تیرها را که دور از چشم انداز پاسبان بود ، محبوسین کنده بودنـد و تـه تیـر را بریـده بودنـد بطوری که برداشته و گذاشته میشد . هر روز به نوبت یکی از ما به طور قاچـاق میرفـت و بـرای دیگـران چیزها ی که احتیاج داشتند میخرید و میآورد ، کاغذها را هم او میرسانید . باری در کاغذ خودش نوشـته بود دوشنبه که روز شنای ما بود من از کنار رودخانه بروم و او به ماقات من خواهد آمد . گویا عـارف برایش گفته بود ما هفته ای دو روز حق شنا داشتیم . البته چون این زن خوشگل و خـوش صـحبت بـود میتوانست اجازه ورود به منطقه ممنوع را به دسـت بیـاورد . امـا رابطـه داشـتن بـا محبوسـین بـرایش
تعریفی نداشت از این جهت این راه به نظرش رسیده بود . باری روز دوشنبه موقعی کـه مـا را از کنـار رودخانه میبردند من با ترس و لرز به محلی که قرار گذاشته بود رفتم . همین که قـدری از میـان بیشـه گذشتم کاتیا را دیدم . با هم رفتیم کنار بیشه نشستیم ، جنگل سبز و انبوه دور ما را گرفته بود . او بـاز شروع به صحبت کرد ، من فقط دست او را در دست گرفتم و بوسیدم ، کاتیا طاقت نیـاورد و خـودش را در آغوش من انداخت ، او خودش را تسلیم کـرد ، در صـورتیکه مـن هیچوقـت تصـورش را بخـودم راه نداده بودم ، چون او برای من یک موجود مقدس دست نزدنی بود !
» از آن روز به بعد زندگی محبس بیش از پیش برایم سخت و نا گوار شد . سه چهـار بـار همـین کـار را تکرار کردیم و در روزهای شنا من دزدکی او را ملاقات میکردم ، تا اینکه یک هفته از او بی خبر مانـدم . بعد کاغذ دیگری از او رسید و نوشته بود نوبت دیگر که به شنا می رویم او میآید و لبـاس مبـدل بـرایم می آورد . من به رفقایم اطاع دادم که ممکن است چند شب غیبت بکنم و از آنها خواهش کردم که به جای من امضاء بکنند . از موقع سرشماری که چهار به چهار در محوطه حیاط می ایسـتادیم و یـک نفـر ماها را میشمرد ترسی نداشتیم . چونکه این تنها موقع تفریح ما بود و همیشه عـده ای جابجـا میشـدند ، بطوری که سرشماری دقیق هیچوقت صورت نمیگرفت . بهـر حـال روز موعـود ، کنـار رودخانـه بـه او برخوردم دیدم برایم یکدست لباس بلند چرکس و یک کاه پوستی آورده لباس را پوشیدم و کلاه را به سر گذاشتم و راه افتادیم .
از ساخلو محبوسین تا شهر دو ساعت راه بود . در بین راه اگر کسی به ما برمی خورد ، کاتیـا بـا مـن روسی حرف میزد . ولی من هیچ جوابش را نمیدادم فقط گاهی می گفتم » : اسپاسیبو .« بـااخره رفتـیم به خانه اش . تا صبح در اطاق او بودم . فردایش با خـانواده مهنـدس روسـی و زن و بچـه اش بـه قصـد گردش در کوه ها حرکت کردیم ، سه روز گردش ما طول کشید در کوه »سه ستون « که قلـه آن بشـکل سه شقه در آمده بود رفتیم و در جنگل نزدیک آنجا چادر زدیم و آتش کردیم . در ایـن محـل مثـل یـک دنیای دور و گمشده دور از مردم و هیاهوی آنها بودیم . خوراک های خوب می خوردیم و مشروب خـوب می نوشیدیم و از ای شاخه درختها ستاره ها را تماشا میکـردیم . نسـیم مایـم و جـان بخشـی میوزیـد، کاتیا شروع بخواندن کرد ، آواز : »کشتیبانان ولگا « و »استنکا رازین « را با صدای افسونگری مـی خوانـد و مهندس روسی با صدای بم باو جواب میداد . صدای کاتیا مثل زنگهای کلیسا در گوشم صدا میکرد من به جای خودم مانده بودم، اولین بار بود که این آواز آسمانی را می شنیدم . از شدت کیـف و لـذت بـه خود میلرزیدم و حس میکردم که بدون کاتیا نمی توانستم زندگی بکنم .
این شب تأثیری در زندگی من گذاشت ، تلخی گوارا ی حس کردم که حاضر بودم همان ساعت زنـدگی من قطع بشود و ا گر مرده بودم تا ابد روح من شاد بود . بالاخره برگشتم هرگـز فراموشـم نمیشـود ، صبح که بیدار شدم ، کاتیا سماور را آتش کرده بود برایم چا ی میریخـت در بـاز شـد و عـارف وارد شد . من سر جایم خشکم زد ، او هیچ نگفت فقط نگاهی به کاتیا کرد و نگاهی به من انداخت ، بعـد در را بست و رفت . من از کاتیا پرسیدم : » مگر چه شده ؟« او گفت : »بچه است ، ولش کن ، او با همـه دخترهـا راه دارد ، من از اینجور جوانها خوشم نمیآید . به درک ! او کسی است که سرراهش گلها را می چیند ، بو میکند و دور میاندازد ! «رفیقم رفت و دیگر از آن به بعد هر چه جویا شدم اثرش را نیافتم «.
پایان