لئو نیکلایویچ تولستوی، نویسندهٔ شهیر روس، در ۹ سپتامبر ۱۸۲۸ در یاسنایا پولیانا، در استان تولا به دنیا آمد و در ۲۰ نوامبر ۱۹۱۰ درگذشت. او یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ ادبیات جهان و نامزد چندین بارهٔ جایزه نوبل ادبیات و صلح بود که هیچگاه موفق به دریافت آن نشد. تولستوی در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد و پس از مرگ والدینش، توسط بستگانش بزرگ شد. او تحصیلات خود را در دانشگاه قازان نیمهتمام گذاشت و پس از مدتی به ارتش پیوست و در جنگهای کریمه شرکت کرد. تجربیات او در جنگ، تأثیر عمیقی بر دیدگاههایش گذاشت و بعدها در آثارش بازتاب یافت. تولستوی پس از ترک ارتش، به نویسندگی روی آورد و آثاری خلق کرد که نه تنها در زمان خود، بلکه تا به امروز نیز مورد تحسین و توجهاند. او در آثارش به مسائل مختلفی از جمله جنگ، صلح، عشق، مرگ، مذهب، و مسائل اجتماعی و فلسفی پرداخته است. تولستوی در اواخر عمر خود، به دنبال معنای زندگی و حقیقت بود و به نوعی عرفان و سادهزیستی روی آورد. او تأثیر بسزایی بر نویسندگان و اندیشمندان پس از خود گذاشت و آثارش همچنان خوانده و مورد بحث قرار میگیرند.
تولستوی آثار برجستهای از خود به جای گذاشته که از مهمترین آنها میتوان به دو رمان عظیم «جنگ و صلح» و «آنا کارنینا» اشاره کرد. «جنگ و صلح» که بین سالهای ۱۸۶۵ تا ۱۸۶۷ نوشته شد، تصویری جامع از جامعهٔ روسیه در دوران جنگهای ناپلئونی ارائه میدهد و به بررسی تأثیر جنگ بر زندگی افراد و جامعه میپردازد. «آنا کارنینا» که در سال ۱۸۷۸ منتشر شد، داستان زنی اشرافزاده را روایت میکند که به خاطر عشق، از همسر و جایگاه اجتماعی خود دست میکشد و با عواقب این تصمیم روبرو میشود. از دیگر آثار مهم تولستوی میتوان به داستانهای کوتاه «مرگ ایوان ایلیچ»، «ارباب و بنده»، «سونات کرویتسر» و نمایشنامهٔ «قدرت تاریکی» اشاره کرد. این آثار نیز به مسائل مختلف انسانی و اجتماعی میپردازند و عمق دیدگاه تولستوی را به نمایش میگذارند. تولستوی نه تنها یک نویسندهٔ بزرگ بود، بلکه یک متفکر و منتقد اجتماعی نیز بود و آثارش تأثیر عمیقی بر فرهنگ و ادبیات جهان گذاشته است.
جسد یک خانم در دره
اشعه سوزان خورشید اعلان بهار را می داد. نات پنگرتون در سالون عمارت خود نشسته بود. غلام پست وارد شد و یک مراسله از بهترین دوستان او ، موسوم به الفونس وارت یکی از سرمایه داران هارتفورت برای او اورده بود .
الفونس وارت ژده میداد که در جنگل های اطراف هارتفورت شکار زیادی دیده میشد و از او دعوت می کرد که چند روزی به نزد او رفته باهم باشند
پلیس شهیر ، فورا لباس شکار در بر نموده تفنک خود را بدوش گرفته در تعقیب . پول و مورسیون معاونین خود بسمت کار راه آهن مرکزی سانترال رایلوای عزیمت نمودند
پس از تکمیل سفارشات زیادی گفت در صورت بروز وقایع اهمیت داری فورا او را مستحضر دارند که مراجعت نماید و از آنها خدا حافظی نموده سوار قطار شده حرکت کرد و معاونین او مراجعت نمودند
از لای درب اطاق مجاور زن و شوهر جوانی نظر وقت پلیس خفیه را بخود جلب نمود. زن را از حیث خوشکلی و دلبری حقیقتاً ممکن بود ادعا نمود که نظیر ندارد قیافه این زن دارای یک لطافت و حلاوتی بود که هر بیننده را مات و متحیر می ساخت ولی از ظاهر صورت او یک اثر خستگی و کسالتی محسوس میشد و دسته از زلفهای سیاهش بدون نظم بصورت ریخته و قسمتی از پیشانی او را پوشانیده بود
مردی که نزد او ایستاده بود دارای قدی بلند و و ژاکت سیاهی در بر داشت . بشره مکره ایروانی انبوه که چشمانش را می پوشیدند سبیل بلند و زیادی که دهانش را بکلی مستور می ساختند
بنظر می آمد که این شخص اهسته بخانم اظهاراتی میکند و از طرفی خانم مثل این بود که حرفهای او را نمی شنود و مایل نیست گوش بدهد خانم خیلی متفکر و ذهنش مشغول مینمود زیرا پس از مدتی که آن جوان صحبت میکرد خانم چشمهای جذابش را بسقف دوخته پس از مدتی نظاره با اشاره مختصری اشاره منفی یا مثبتی مینمود .
بالاخره قطار حرکت نمود. آن جوان با خانم خدا حافظی نموده خارج شد خانم در یک گوشه کنار پنجره ایستاد . نات پنگرتون که بکلی مجذوب جمال و سکنات بود بی اختیار یک دفعه دیگری به او متوجه شد
این خانم قشنگ با حالتی غمگین و متفکر و در عین حال بی اعتنا و لاقید نزدیک همان پنجره می نشست هر گاه کسی قدری دقیق تر در بشره جذاب و حتى سکنات این خانم توجه میکرد ممکن نبود که وجود یک سلسله عذاب و اضطرابات داخلی را در او تصدیق ننماید
بعلاوه پلیس خفیه در نتیجه همان دقت های اولیه معتقد شده بود که گذشته از آنکه این خانم نسبت بمردی که همراهش بود محبتی ندارد بلکه از احوال عمومیه و رفتار او اشکار بود که یک حس نفرت و برودتی از این شخص در وجود این خانم در حال پرورش میباشد .
در تمام مدتی که خانم مشغول تماشای بیابان بود همان وضعیت اولیه را حفظ مینمود بنا بر این نات پنکر تون دیگر در مراقبت او اثری ندیده روی نیمکت نشسته بمطالعه جراید پرداخت
در کارها و تفورت وقتی از قطار پیاده می شد ان خانم را نیز دید که با او از قطار پیاده میشود ولی دیگر مجال تعقیب خانم را نیافت زیرا هنوز از قطار پیاده نشده بود که الفونس وارت و چند نفر از دوستان دیگرش که برای استقبال او بکار آمده بودند اطرافش را گرفتند.
با یک محبت و احترام فوق العاده از او استقبال نموده و بعد برای آنکه به قصر وارت بروند به کالسکه ها سوار شدند .بمحض ورود بقصر سر نهار رفتند باحترام پلیس مشهور قدحها از نفیس ترین شراب کهنه سردابه مخصوص قصر پر میشد و با بشاشت و سرور عظیمی از او پذیرائی مینمودند
سایر مدعوین این سفره تماماً از رفقا و دوستان خیلی صمیمی این پلیس مشهور بودند و در راس آنها دان کولتی» رفیق خیلی صمیمی وشجاع الفونس وارت بود که در ضمن مباشرت جنگلهای هار تفرت را نیز دارا بود
رفقاى الفونس وارت که در سر سفره بودند پس از صرف غذا به اسبهای خود سوار شده با سک های شکاری زیادی که همراه داشتند همگی با قبال مقال و جنجال زیادی بسمت جنگل و دره و تپه های ما تفورت حرکت کردند
دان کولتی سالخورده بهلو به پهلوی نات ینکرتون حرکت نموده و کاهگاهی خم شده با نگاههای معنی داری به او خیره خیره می نگریست
پس از مدتی طی طریق این دو نفر قدری عقب مانده بودند مامور جنگلات قدری خم شده گفت .
مسیو ینکرتون اگر به یک گر از خوبی تصادف نمائید چه خواهید کرد ؟
پنکرتون تبسمی نموده جواب داد
از خدا چنین تصادفی را ارزو میکنم … فوراً اتش میکنم … میدانی که من گراز و شکار گراز را خیلی دوست میدارم
دوست عزیزم الفونس وارت هم گوزن را خیلی دوست دارد. سال گذشته در شکار یک گوزن قشنک و نادری را دید چقدر تعقیب کرد. بالاخره بزحمت توانست او را از عقب زخم بزند ولی عاقبت او را کشت این دفعه هم عقب گوزن میدود و پیدا هم خواهم کرد اما دیگر به شکار آن موفق نخواهد شد شکار گوزن هم خطرناک و هم سخت است در این قسمت او از من خیلی عقب است.
این حیوانات وقتی خودشان را در مهلکه ببینند به سمت کوههای سمت غربی که خارج از حدود ملکیت آقای من است فراری کنند در اینجاها یک دره و گردنه های تنک و خطرناکی موجود است که با وجود آن که عبور انسانی از آنها غیر ممکن است با نهایت تعجب خودم دیدم که این حیوانات از آنها بسرعت عبور می کنند. مستر وارت به این قسمت منتقل نشده است گوزهایی را که تعقیب می کند یک مرتبه در بین این تپه ها مفقود نموده و متحیر می شود. و او به پریدن گرز از روی این دره ها قانع نمیشود در صورتی که من خودم مکرر دیده ام و تا بحال هم این سر را برای او نگفته ام فقط برای دفعه اول برای شما نقل میکنم .
بروید به بینم ! خدا کارتان را راست بیاورد
در این بین به شکارگاه رسیده بودند حیوانات مختلفی که در لانه و اشیانه های خود راحت کرده بودند از صدا و جنجال تازی ها و سکها مضطربانه به اطراف فرار می کردند . پنگرتون از این که به اسب خوبی سوار بود خیلی مشعوف می نمود . او و مستر وارت عقب گراز می کردیدند .
مامور پیر مرد جنگلات که سک های خود را به اطراف می انداخت به پنکرتون نزدیک شده افت اقا . بالاخره پیدا شدند . دقت کنید مستقیما او را تعقیب نه کنید از سمت چپ خودتان بتاخت بروید در بین راه یک محلی هست گرچه میله آهن اطرافش نصب شده دران جا از اسب پیاده شده منتظر شوید بطور عموم گوزنها وقت فرار از اینجا می گذرند. با کمال سهولت می توانید شکار کنید یا الله بروید من هم از عقب میایم پلیس خفیه که دستورات لازمه را گرفته بود با سر اشارتی نموده راه را کج کرده عازم شد .
تعقیب حیوان خیلی شدید شده بود در نتیجه تطبیق و تعقیب سک ها حیوان بیچاره بزحمت و فشار زیاد خود را در برده بود.
الفونس وارت اسبش را بسرعت در عقب گوزن ها تاخت از انجائیکه بیش از سایرین و زیادتر از اوقات دیگر مشتاق شکار بود خیلی جلو افتاده بود و از انجائی که بیش از ده مرتبه کوزنی را که تعقیب می کرد از نظرش غایب شده و از پیدا کردن خط حرکت انها عاجز مانده بود این دفعه نمی خواست آن را از نظر بیندازد و میدانست که قبل از رسیدن کوزن بدره باید او را بزند این دفعه هم سحر اسا باز گوزن مفقود شد . الفونس وارت که قبل از همه به تپه رسیده بود اثری از او ندید. در صورتیکه یقین داشت اور اروی همین تپه خواهد دید . عبور کوزن از روی دره ممکن نبود زیرا یک حیوان هر چه هم سبک و چاک باشد نمی تواند از روی دره یک مرتبه بمیرد . در هر حال یا بسمت راست یا چپ تپه باید فرار کرده باشد.
در همان دقیقه از محل نزدیکی صدای تفنک شنیده شد . ایا این تفنگ را برای گوزن فراری انداخته بودند؟ این صدای تفنک ینکرتون بود . با دستورات مامور جنگل پلیس خفیه سر راه را بر گوزن گرفته بود ساچمه شاخ های حیوان اصابت نموده بود حیوان مجروح بقعر کودال پرت شده مدتی دویده ولی زودی بیجان به زمین افتاده بود مامور جنگل رسیده گفت مستر ینکرتون تبریک میکویم بالاخره موفق شدید اما حالا باید او را ببالای تپه ببریم
اقا نگاه کنید پس از زخم بر داشتن از این ارتفاع افتاده .هذا بشاخ هایش صدمه نرسیده است اما این پرتگاه منظره مدهشی دارد
مامور جنگل گفت :
اقا از این جا تا سر تپه را چند متر تصور می کنید .
بنظرم سی متر می رسد
درست چهل متر است
درست چهل متر است
عجب از این جا راهی که بالای تپه می رود
معبر بنظرم نمی رسد
چرا این طرف یک راه بالنسبه کم خطر ترى موجود است
پنکرتون که در اطراف گوزن قدم میزد در سه چهار متر فاصله ناگهان نظرش متوجه چیزی شد چیزی که نظر او را جلب کرده بود جسد یک خانم فوق العاده خوشکل ظریفی بود ابتدا یک نوع دهشت و حیرت غریبی پلیس خفیه را متوقف ساخت . بعد جلو رفته پس از دقت زیاد منتقل شد که این خانم خوشکل جوان بوده است .
لباس خیلی قشنگی در بر این خانم بود ولی لباس نفیس از قسمتهای متعددی پاره پاره شده آب و گل انرا لکه دار کرده بودند زلفهای پریشانش قسمت عمده صورت اور پوشانیده بود انگشترهای خیلی ظریف و ذیقیمت در انگشتان او می درخشیدند ، این مخلوق لطیف و ظریف این خانم بد بخت جوانمرک ایا تصادفا به این دره پرت شده و مرده است ؟
ایا در این قضیه یک دست جنایتکارى هم شریک بوده است؟
در هر حال این جوان بدبخت از یک ضربت انی وفات نکرده است بلکه در نتیجه بک نزع ممتد و بر اضطرابی ترک حیاه کفته است. حیرت اولیه زائل شد. بود که یک مرتبه پلیس خفیه دستی به پیشانی خود کشید خاطره غریبی فکر او را مشغول می داشت . بلی این خانم را می شناخت . و زیاد بفکر خود فشار نیاوره این خانم بدبت همان زن جوانی بود که در یک قطار از نیویرک تا هارتفورت با هم آمده بودند
فوری ملاقات و مذاکرات این خانم را در کار نیویرک با آن مردی که با نفرت و برودت با او مذاکره می نمود نات ینکرتون بخاطر اورد . یک چنین خانم خوشگل ظریف و دابری در جنگل ها و دره و تپه های هارتفورت چه کاری داشته است؟ کدام جنایتکاری بوده است که بیک چنین وجود نازنینی سوء قصد نموده است و علت اقدام به یک چنین اقدام جنایتی چه بوده است؟
تصادف که تات پنکرتون را در مقابل یک چنین جنایت قساوت کارانه در این محل دور و خلوت راهنمائی نموده بود مایه تحیر بود زیرا اگر این تصادف و شکار نبود شاید مدت مدیدی میگذشت و کسی از پهلوی این جسد عبور نمی نمود مامور جنکل و نات پنکرتون با صدمات و احتیاطات زیادی برای برداشتن شکار به نزدیک جسد امده بودند قطعاً این خانم خودش نمی توانسته است این راه را بیاید و دیگری او را هدایت کرده است
مامور پیر مرد جنگل که با تحیر به جسد می نگریست و هنوز کلمه ادا نکرده بود گفت خدایا ! چه حادثه مدهشی !
در مقابل او پلیس خفیه با یک حالت وقار و جدیتی گفت: حادثه ؟ خیر اقا ! جنایت ! و اگر واقعا جنایتی را که من فعلا قسمتی از آن را حدس زده ام صحت داشته باشد در این جا قسم میخورم تا دقیقه که انتقام این زن بد بخت را نگیرم راحت نه نشینم شما این زن را نمی شناسید ؟
خیر در مدت عمر او را ملاقات نکرده ام
در همین بین سایر شکار چیان که در تجسس ینکرتون بودند رسیدند الفونس وارت از گوزن پرسید جنگل جواب داد .
– گوزن این جا است نات بنکر تون او را زد . اما قضیه عجیب دیگری هم کشف کردیم . جسد یک زن
تمام شکارچیها رسیدند و از مشاهده جسد مبهوت بودند و در این کار یک سر عظیمی وجود داشت . زیرا در محلی که شاید بیست سال است پای ادمی رسیده چگونه جسد یکنفر زن پیدا می شود . کشف اسرار این معما از محالات می نمود .
از لطافت، خوشکلی و جلال ظاهری زن معلوم بود که منتسب خانواده محترمی میباشد و بودن یک چنین زن در چنین محلی از نوادر و عجایب محسوب می شد …
نات پنکرتون – بای دوستان عزیزم این کار قضا و تصادف نیست این خانم را باین محل جلب و دعوت کرده اند بعد هم بعلتی که بر ما مجهول است سوء قصد بر حیاه او نموده اند. فعلا در مقابل یک جنایت اسراز انگیز و سحر اسائی واقع شده ایم ولی با عنایت حق این اسرار را کشف و حل نموده انتقام این بدبخت را خواهیم گرفت
تمام شکار چیان متفق العقیده وجود یک حکمت و اراده الهیه و فوق بشری را در این کار معتقد بودند زیرا اگر جز یک چنین اراده بود تصادف بزرگترین پلیس امریکا و دنیا را برای شکار گوزنی فوراً در عقب بک چنین جنایتی در محل جنایت حاضر نمی کرد
کشفیات مهم
نات پنگرتون به اشخاصی که اطرافش حاضر بودند رو نموده گفت :
فعلا باید پلیس محل را از وقوع جنایت مطلع سازیم و این یکی از وظایف مهمه ما است که اهمال و امهال دران جایز نیست . پس از ان هم از شما یک تقاضائی دارم که حضور مرا در این محل و اشتغالم را به کشف این جنایت به کسی اظهار ننمائید زیرا در این حال برای مامور نظمیه این جا اشکالاتی تولید خواهد شد فعلا این سر در بین ما بماند
تمام شکار چیها حفظ این سر را به پلیس خفیه متعهد شدند و فورا الفونس وارت برای اطلاع نظمیه محل ادم فرستاده شکار را بالا بردند پنکرتون بدقت جسد را معاینه می نمود . تفتیشات زیادی کرد چیزی نیافت . در بین انگشترهای دستش حلقه طلائی بود که قسمت داخلی آن کلمات ( ف . م . ) حک شده بود .
در بین انگشترهای الماس زیادی که در دست چپش بود از انگشتری که در انگشت چهارمش بود معلوم میشد که این خانم متأهل است .
روزی انگشتر ( ١ . ل ١۶٠ ۱۹۰۲٫۳٫ ) که بطور قطع تاریخ ازدواج او بود دیده میشد . پنکرتون دفتر خود را بیرون اورده نتیجه تحقیقات خود را یاد داشت نمود . در انگشترهای دیگر حروف و تاریخی نبود و از اینکه در نتیجه تفتیش همراه این خانم پولی ندیده بود متعجب بود زیرا هراد می که بمسافرتی برود مجبور است که کم و زیاد پولی همراه داشته باشد .
در اینصورت پس پول او چه شده است؟ ایا سرقت شده بود؟ اگر در این جنایت سرقتی دخالت داشت لابد سارق یا قاتل این انگشتر های گرانبها را نیز میبرد و آنها در واقع یک ثروت معتنابهی را تشکیل میدادند
خانم در موقعی که از ترن پیاده میشد یک کیف نقره در دست داشت فعلا کیف از میان رفته است هر چه اطراف را میکشت کیف را نمییافت . به احتمال آنکه شاید زیر جسد مانده باشد جسد را حرکت داده باز چیزی ندید . ایا ممکن است وقتی از بالا پرت شده است از دستش رها شده باشد. در هر حال در این کار یک جنایتی موجود است در روی دست های خانم اثرات فشار خراش و ضربه هویدا بود خانم در مقابل قاتل از خود دفاع هم نموده بوده است
پنکرتون راجع به کشفیات خود به کسی چیزی اظهار ننموده فقط راجع بشناسائی یا عدم شناسائی او استعلامی کرده بود
در همین بین رئیس پلیس هارتفورت رسید ینکرتون برای پیدا کردن کیف شروع یتفحص نمود و به بالای تپه رفت . مدتی می کردید یکدفعه در بین علف ها برق شیئی چشمان را جذب نموده فوراً خم این همان کیف نقره خانم بود در توی این کیف یک کیف کوچک دیگری از طلا که روی آن کلمات ( ا . ل . ) حک شده بود چند عدد کلید ویک ورقه کاغذی بود . ان قسمتی که بیش از همه طرف توجه پلیس خفیه واقع میشد مکتوب بود و مراسله مزبور نیز بشرح اتی بود
خواهر عزیزم :
فشار بار عذاب وجدانی خوردم میکند. ان حرکت سفیهانه برای من یک عذاب وجدانی شده است بروی هیچکس نمیتوانم نگاه کنم – حس میکنم که کس جنایت را از بشره ام میفهمد . دیگر تاب تحمل ندارم دیگر بزندگی مایل نیستم . فعلا من یک فرادم مفتخور و مردودی هستم خواهر عزیزم من بزودی میمیرم ولی دلم میخواهد یک دفعه دیگر تو را به بینم میدانم مرا تا چه حد دوست میداری و یقین دارم این آخرین ارزوی مرا هم قبول خواهی کرد یک دفعه دیگر استدعا میکنم که بشهر هارتفورت بیائی در قسمت شرقی شهر یک کوهی هست دست راست را گرفته قدری بروید به یک کردنه میرسید . در آنجا منتظر من باشید هفته ها است در این کوه بسر میبرم امید و اطمینان دارم که آخرین ارزوی قلبی برادرت را رد ننمائی این عریضه اخریست که میفرستم خواهر عزیز تصدقت ( شارلی )
پس از خواندن کاغذ پنکرتون مطلب را درک کره این بد بخت را با این کاغذ به این محل جلب کرده اند در این جا موقعی که منتظر برادرش بوده نسبت به او این سوء قصد شده است فقط باید دانست قاتل او کیست ؟ برادرش !
پنکرتون پس از آنکه راجع به این جنایت اسراز انگیز بیادداشتهای خودش مراجعه کرد کم کم شروع بدرک حقیقت قضیه نمود . شخص بلند قدی را که ژاکت سیاهی در بر داشت و در کار نیویرک ملاقات نموده بود بنظر آورده و آن زن بدبخت مجددا با آن حالت محزون و متفکر در مد نظرش تجسم یافت بواسطه رسیدن کاغذ و برای ملاقات اخری با برادر مایوس و نومیدش به استقبال مرک می شتافت
ایا مردی که در کار نیویرک با این زن مذا گره می کرد که بوده است ؟ ممکن نیست خود او متهم باشد ؟ ولی این شخص در نیویرک ماند و خانم تنها به هارتفورت آمد و بمحض وصول بمقصد جنایت وقوع یافت؟ در اینصورت با یک اتوموبیل سریع السیری ممکن است قبل از قطار بشهر هارتفورت رسیده باشد ؟ معهذا بطور مطلق همان شخص در نظر پنگرتون متهم قلمداد می شد .
در حالتیکه دهنش با این قبیل افکار و ملاحظات مشغول بود مجددا از تپه پائین آمد به امید یافتن اثر یا علامت جدیدی به محلی که کاغذ معین کرده بود می رفت . بمحض آنکه از تپه پائین آمد اثرات چرخ های اتوموبیلی را که هنوز روی علف ها تازه بودند پای تپه ملاحظه کرد . کاغذ نازک مخصوصی از جیب در آورده جای رزین اتوموبیل و نقشه انرا که در کل مانده بود با دقت روی کاغذ معین نموده جیبش گذارد .
عجالتاً کارها در مجرای صحیح سیر میکند . در هر صورت فاعل و عامل این جنایت را اشکار خواهم کرد و انتقام این زن بد بخت را خواهم گرفت .
طولی نکشید سایر شکار چیان رسیدند و برای حرکت حاضر شده بودند سوار اسب ها شده متفقاً از هم جدا شدند بواسطه وقوع جنایت موصوف دیگر اقامت پلیس خفیه در این شهر غیر ممکن بود بنابراین از الفونس وارت و سایرین خدا حافظی نموده برای رجعت به شهر به سمت کار رهسپار شد
حروف اسرار انگیز
به محض ورود به نیویرک معاونین خود را خواست
ایضاحاتی را که لازم بود راجع بجسد زن به آنها داده و برای پیدا کردن مردی که در کار با او صحبت می کرد اینطور دستور داد :
اسم مرد با حروف ( ف . م ) و اسم زن با حروف ( ا . ل ) شروع میشود زن در شهری که حرف اول ان ( ل ) است متولد شده و برادری به اسم ( شارلی ) دارد. این برادر در یک عمل خلافی دخالت داشته است به این جهت ماهها و هفته ها در کوهها و جنگلها زندگی میکرده است. این عمل خلاف چه بوده است ؟ نمیدانم ! فعلا صورت اسامی خلافکاران فراری که از طرف پلیس تعقیب میشوند برای من لازم است شما از همین الان شروع بکار بکنید و مردی را که بشما ایضاحاتی راجع باو داده ام و در کار با آن زن مذاکراتی داشت تفحص کنید ..
به محض آنکه معاونینش رفتند صورت اسامی اشخاص بد سابقه را از کشوی میز خود در آورده
مشغول تفحص شد. بعد سیما و بشره دزدهای مشهوری را که سابقاً با آنها سر و کاری داشته است بنظر آورده مشغول فکر شد
بالاخره در ضمن صورت یک اسمی را ( شارلی لندور ) بنظر اورد مقابل این اسم شرح ذیل نوشته شده بود :
در ماه ژانویه سال گذشته تحویل دار اونیون بانک دویست هزار دلار سرقت نموده و مفقود شده بود. حدس زده میشود که به اروپا رفته باشد . سابقاً این شخص به غیر تمندی و خودخواهی معروف بوده و محبت و احترام اطرافیان را بخود جلب کرده بود .
یک چنین ادمى خواهر خود را نمی کشد
ممکن است شخصی که در کار نیویورک با خانم جوانمرگ مذاکره میکرد این شخص بوده است ؟
فورا پای تلفن رفته از رئیس پلیس دائر به اینکه آیا تا بحال شارلی لندور را دستگیر کرده اند یا خیر اطلاعاتی خواست از جوابی که گرفت معلوم شد تا بحال دستگیر نشده ولی اتفاق غریبی رخ داده. به موجب اطلاعی که اخیرا به رئیس پلیس رسیده است شب گذشته شاولی لندور خود را به نظمیه بروکلین تسلیم نموده و از وجوه مسروقه چیزی نزدش نبوده است .
در اینصورت ملاقات با این « شارلی لندور » و مذاکره در باب همشیره اش با او نهایت لزوم را داشت
بلا فاصله از منزل خارج شده سوار اتوموبیلی شد و امر داد او را بمحبس بروکلین ببرد . وقتی وارد محبس او شد مردی خمیده صورتی متفکر و چروک و دارای موهایی سیاه دید . محبوس گفت تمنا دارم مرا با سئوالهای ملامت امیز خودتان خسته نکنید. من از اشخاصی نیستم که انکار کنم. بلی بنده از اونیون بانک دویست هزار دولار سرقت کردم و الان ده شاهی ندارم .
مستر لندون بمن نگاه کنید راحت باشید من مستنطق نیستم. من یک نفر دوست شما هستم و در یک موضوع مهمی بشما اطلاعات می دهم و در ضمن از شما هم اطلاعاتی تقاضا میکنم .
در اینصورت شما از مامورین دولتی نیستید ؟
خیر من پلیس مخفى واسمم نات پنکرتون است
) متحیرانه ( نات ینکرتون ! ممکن است ؟ با من چه کاری دارید من بجرم خودم اعتراف میکنم جزای مرا بدهند من حالا فقط منتظر مجازات هستم
برای چه اسم شرکای خودتان را نمیگوئید .
رنک لندور زرد شده ارتعاشی بدنش را گرفته گفت بطور قطع عرض کنم من شریک نداشتم
مستر لندور همشیره شما ….
( متحیر ) همشیره من .. او را از کجا میدانید ..
من تا بحال یکسی نگفته بودم همشیره دارم .
مستر لندور خواهش میکنم قدری حالت خودتان را تسکین بدهید الان بشما داشتن یا نداشتن همشیرتان را خواهم گفت فعلا بفرمائید شما چه موقع تسلیم پلیس شدید دیشب .
در اینصورت در حادثه که در هارتفورت واقع شده است شما دخیل نبوده اید ؟ ) کاغذ را از جیبش کند ( فعلا این را بخوانید . ایا این کاغذ را شما نوشته اید ؟
) پس از خواندن کاغذ ( ایوای خدایا ! ا. یقین اللی بد بخت را با این کاغذ معدوم کرده اند من ابداً از خواهرم در کوههای هارتفورت تقاضای ملاقات نکرده ام حقیقتاً دیگر هیچ نمی فهمم . من کی در فکر انتحار بوده ام .
من چنین کاغذی ننوشته ام استدعا دارم توضیح بدهید به اللی صدمه رسیده است
ایا اللی به این محل رفته است ؟
مستر لندور عزیزم بشما یک خبر بدی را تبلیغ میکنم صبو رو متین باشید خواهر بدبخت شما را در دره هارتفورت مقتول کرده اند !
با یک صدای شبیه برعد : خواهرم را کشته اند؟ راست میگوئید ؟ ایا ممکن است ؟
مستر پنکرتون … استدعا دارم حقیقت را بگوئید ای بد بخت قطعاً قاتل او ان بی شرف .. قاتل من و قاتل خواهرم … او )(فرد میسمر ) بی وجدان بوده است خدا یا پس انتقام کو
پس از گفتن این جملات سر را میان دستان گرفته مانند طفلی شروع بگریه و ضجه نمود
پنکرتون چند دفعه اسم فرد میسمر را تکرار نموده پس از انگه کریه شارلی قدری کم شد گفت .
حالا خواهش میکنم قدری در باره این فرد میسمر ایضاحات بدهید .
مستر ینکرتون بشما تمام قضایا را خواهم گفت و استدعا دارم این جانی را دستگیر کنید انتقام او را بکشید. قاتل خواهرم او است حالا گوش بدهید .
من در شهر بوستون در بانک او نیبون تحویلدار و خزینه دار بودم. در موقعی که باین مؤسسه نزرک داخل میشدم من هنوز خیلی جوان بودم در نتیجه سعی و ثبات و امانتم اعتماد و محبت کلیه اطرافیانم را جلب کردم . خواهرم اللی را خیلی دوست میداشتم هر دو در طفولیت از پدر و مادر محروم شدیم ، خواهرم صدای خوبی داشت باین علت داخل تاتر شد بسرعت شهرت نامی کسب کرد عاقبت اولین روز شوم بختی ما رسید، از روز اولی که فرد میسمر بی وجدان را شناختیم بدبختی ما شروع محمد فرد میسر خواهرم را پسندید خواهرم هم از او خوشش آمد
میسمر جوانی شیک ظریف و قابل صحبت بود بالاخره ازدواج کردند این حریف مشئوم گذشته از خواهرم نسبت بمن هم نفوذ و حاکمیت غریبی پیدا کرد
مرا بقمار سوق داد. از روز اولی که داخل قمار بازی شدم بر خلاف سابق از کار کردن بیزار شدم . و یک الت بی اراده در دست فرد میسمر شدم. مقروض شدم در حقیقت معنا و مادراً فاسد و محو شده بودم . همیشه در حالت خودم فکر میکردم یاس و نا امیدی هم بمن مسلط شده و بکلی اراده ام را سلب کرده بود
دامادمان هم از باطن زندگیم مثل خودم مستحضر بود. یک روزی با خواهرم و شوهرش مشورت می کردیم برای استخلاص از این درد که افتاده بودم هیچ چاره نبود ، در نتیجه اصرار و حکم شوهر خواهرم قرار شد از بانکی که در آن مستخدم هستم یک مبلغ عمده سرقت نموده و مفقود بشوم . زهری که فرد میسمر خوردم داد و او بکلی وجودم را مسموم کرد. یا بایستی بمیرم یا دزدی بکنم . بالاخره دویست هزار دولار زده از میدان در رفتم.
صد و پنجاه هزار دولار آن را شوهر خواهرم گرفت بقیه اش را هم بخواهرم دادم بمن یک مبلغ جزئی دادند از آن روز در زیر بار عذاب وجدان و سرقت خود میباشم . با خوردن شراب در میخانه های تاریک خودم را تسلی می دادم و می کوشیدم که دنیا را فراموش کنم ولی افسوس وجهی که از مبلغ سرقتی برایم باقی مانده بود بقدری قلیل بود که در قلیل زمانی در قمارخانها محو و تمام شد مستر پنکرتون میبینید که اصل اخلاقم انقدرها خراب نشده بود فقط نمیدانم چه شد که به آن شکل تحت تأثیر ان بی وجدان واقع شدم. فرد میسمر بمن حاکمیت پیدا کرده بود هر چه می گفت می کردم
بالاخره روزی رسید که در جیبم بیش از هفت هشت قرآن باقی نبود. از فرد میسمر پول خواستم از بابت صد هزار دولاری که به عنوان قرض گرفته بود دیناری نداد. جواب داد هر چه داشته در قمار باخته است. برای من تنها یک چاره درد مانده بود: انتحار کنم و وجدانم را از دست عذاب و صدمات دائمی خلاص نمایم. پس از مدتها تفکر بالاخره تصمیم گرفتم تسلیم شوم این حرکت را بیشتر موافق عقل حس کردم. خواهرم را هم خبر دار کردم که کلیه مسئولیت کار را بعهده خود خواهم گرفت و به نظمیه تسلیم میشوم و خیال میکردم پس از طی دوره قانونی مثل اول زندگیم مجددا داخل در رشته کار شده زندگی کنم.
مستر لندور شما را از یک چنین تصمیم قابل تقدیری تبریک میکویم
اما افسوس از آنچه میترسیدم عاقبت بسرم آمد . من خیلی وقت بود یک چنین پیش آمدی را حدس می زدم. فرد میسر خواهرم را زیادی می دانست و تنها ارزویش استخلاص از دست او و خفه کردن صدای او بود. برای اجرای جنایتش از من استفاده کرده از طرف من کاغذی بخواهرم نوشته و او را به کوهستان هارتفورت دعوت نموده است. البته خواهرم به اخرین ارزوی برادرش مطیع میشد بدبخت به کوهستان رفت
امید وار بود مرا ببیند در عوض شوهر خودش را ملاقات کرد که میخواست خود را از دست او خلاص کند . شوهرش انتظار او را میکشید که او را در آنجا بقتل برساند
لندور سکوت کرد مجددا سر را میان دست ها گرفته شروع بگریه کرد
پنکرتون برای تسکین او میکوشید
من هم در تاثرات شما شریکم . ولی سکوت و خواموشی را پیشه کنید. مطمئن باشید قاتل خواهر شما تسلیم ما خواهد شد راحت باشید عجالتاً خدا حافظ در اتیه نزدیکی مجدها ملاقات خواهم نمود
پس از اظهارات فوق با یک صمیمیت فوق العاده دست محبوبش را فشار داده از او جدا محمد متهم حقیقی نات پنکرتون بوسیله شارلی لندور ادرس فرد میسمر را مطلع شده بود میسمر در نیویرک در کوچه ۵۶ در خانه نمره ۷۸ اقامت داشت
ظلال شب آسمان را تاریک کرده بود پنکرتون به نیویورک مراجعت کرد مستقیماً بسمت اداره پلیس رفت بر حسب تقاضای او چهار نفر پلیس خفیه باو داده شد ساعت ده شد. پنکرتون پلیس های خفیه را برداشته بسمت خانه میسمر رفت. این خانه عبارت از یک عمارت قشنگی بود که در وسط باغ مفرحی واقع شده بود فوری گاراژ اتوموبیل عمارت را هم پیدا کرد درب ها بسته بود و از پشت پنجره ها نیز اثری از روشنائی و نور نبود از این معلوم میشد که فرد میسمر در منزل خود نبوده است
ینکرتون زنگ زد جوابی نرسید فوری کلید هائی که در کیف نقره بود بیادش آمد با یکی از کلیدها درب را باز نمود
به محض آنکه داخل شده بالای سرش نور یک چراغ الکتریکی را دید پنکرتون در بالای عمارت روی پله ها یک نفر خدمتکار پیری را دید که به محض باز شدن درب تفنگش را برداشته بسمت درب گرفته گفت :
خارج بشوید و الا اتش میکنم . قدری صبر کن . من مامور پلیس هستیم . اگر با اربابت شریک نیستی تفنک را زمین بگذار. مستخدم سالخورده را لحظه ارتعاش و تردید دست داده بعد تفنک را زمین انداخته پائین آمده سؤال کرد
چه شده ؟ ایا اربابم مرتکب جنایتی شده است
ینکرتون – بلی ! بگو به بینم. دیشب اربابت با اتوموبیل دیر وقت رسید
نمی دانم چونکه از پریشب تا امروز صبح بمن مرخصی داده بود
خیلی خوب فهمیدم . حالا اربابت کجا است ؟
در کلوب کوچه نمره ١۴
وقتی درب را زدم چرا باز نکردی ؟
ارباب حکم کرده است که وقتی منزل نیست بطور قطع نبایستی درب باز نشود
خیلی خوب ( خطاب بمامورین ) حالا در داخل باز تفحصات بکنیم
پنکرتون بالا روی میز تحریر مسوده های کاغذ ساختگی را که برای زنش فرستاده بود پیدا کرد
پس از آنکه تفتیشات داخلی تمام شد بعد بسمت محلی که اتوموبیل بود روانه کردید
اتوموبیل هنوز خاک الود بود. از جشن قطعه کاغذی که نقشه رزین اتوموبیل را داشت در اورده با رزین اتوموبیل تطبیق کرد اتوموبیلی که در پای تپه هارتفورت توقف کرده بوده است همین اتوموبیل میسمر بوده است
برای آنکه میسمر را بمحض ورود توقیف کنند دو نفر از پلیس ها را در عمارت گذارده خودش با دو نفر دیگر به کلوب کوچه نمره ١۴ عازم شد . این کلوب را هم پنکرتون خوب می شناخت .. این یکی از قمار خانه های معروف بود که همیشه ازدحام زیادی در آن میشد .
ینکرتون بمحض ورود و اولین نظر میسمر را دید و شناخت . شخصی بلند قدی که در کار نیویرک با ان زن بدبخت مذاکرات مینمود همین فرد میسمر بوده است
فرد میسمر انقدر مشغول بازی بود که ملتفت اشخاصی که داخل یا خارج میشدند نبود .
پنکرتون با قدمهای موقر و بلندی خود را به عقب سر میسمر رسانید. دستش را روی شانه او گذارد. گفت فرد میسمر شما را بنام قانون توقیف میکنم
به استماع این چند کلمه ونک از صورت میسمر پریده بی اختیار از جای برخاست به عقب متوجه شد.
زانوانش تاب نیاورده مجدداً نشست . بنا به امر ینکرتون فوراً دست هایش را بستند
میسمر با کلماتی منقطع و با لکنت علت توقیف را پرسید .
پلیس خفیه . سؤال میکنید چرا شما را توقیف میکنم ؟ توضیح میدهم . شما اللی لندور عیال خودتان را کشته اید. جوان بد بخت را از بالای کرونه بمیان دره پرت کرده کشته اید از طرف برادرش به او کاغذ نوشته او را بکوهستان دعوت نموده شما هم عقب سرش اتومبیل سوار شده حرکت کردید . علت اجبار شما به نشبت به این جنایت این بود
از زنی که ابتدا خیلی دوست میداشتید ، اخیرا نفرت پیدا کرده و هر آن میترسیدید که شما را به پلیس تسلیم کند سارق حقیقی سرقتی که در اونیون بانک واقع شد شما بوده اید به عنوان محبتی که بخواهر شارلی لندور داشته اید قسمت اعظم وجوه مسروقه را شما گرفتید و حالا نمی خواستید پول را پس بدهید. ایا اینطور نیست
میسمر گناهان خودش را غیر قابل امتناع میدید
هنوز بهت و تعجب سایر بازی کنان زایل نشده بود .
میسمر ، جلتمش ، دزد وقاتل !
این یک ادعای غیر قابل قبولی است
ولی در حقیقت قاتل بود و دو روز بعد از حضور مستنطق بجنایات خود اعتراف نموده و وجود مدارک متعدد و زیادی که در اختیار عدلیه بود این کار امکان پذیر نبود
چون در این اواخر بین او و عیالش یک کدورت هایی حاصل شده بود هر دو قرار داده بودند از هم جدا شوند و عیالش هم در ضمن تهدید کرده بود به پلیس اطلاع خواهد داد. بنا بر این میسمر مجبورا اقدام باعدام او نموده. از طرف برادرش به کانمیزی نوشته و او را بکوهستان هارتفورت دعوت نموده و از یک ارتفاع چهل مترى پرت کرده بود. اللی را با راه آهن فرستاده خودش با اتوموبیل حرکت قبل از عیالش بمیعاد رفته منتظر او بوده است. در نتیجه محاکمه میسمر محکوم به اعدام شد.
بواسطه شفاعت و توسط نات پنکرتون به شارلی لندور مجازات خفیفی داده شد. محکمه سوابق احوال او را نیز منظور کرد. پس از چند ماهی از حبس خارج شده و مثل سابق صادقانه بکار کردن مشغول شد!