جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
اهمیت «حسن» بودن
حسن برای همسایه اش یک همسایه است برای زنش شوهر و برای بقیه فقط حسن او را در کوچه میتوان دید میتوان او را صدا کرد تا باغچه تان را بیل بزند حسن باغچه تان را بیل می زند.
تا بار خود را بجایی برسانید حسن بار را روی دوشش می گذارد و دنبالتان می آید.
تا اتاقها را رنگ بزنید حسن اتاقها را هم رنگ می زند.
شما سرش داد می زنید، ساکت می ماند.
از کارش ایراد میگیرید، ساکت می ماند.
غذای شب مانده به او میدهید ساکت می ماند.
شما خیال میکنید او یک گوسفند است.
او هم خیال میکند شما یک گرگ هستید.
حسن مرد آرامی است.
در کوچه اعلانات را به آرامی نگاه می کند.
در میتینگها به آرامی فریاد میکشد.
در روضه خوانی به آرامی گریه میکند.
در خانه اگر شام باشد به آرامی می خورد.
اگر نباشد به آرامی زنش را کتک می زند.
حسن مرد قانعی است
شبها نان و چای میخورد ظهرها هم همینطور، اما صبح خودش را می تواند بدون صبحانه هم شروع کند. حسن یک سماور روسی دارد که زنش آن را همیشه برق می اندازد. حسن نان بربری را دوست دارد اما عادت ندارد توی خمیر بربری را بکاود.
حسن معتقد است سکنجبین چیز خوبی است.
و معتقد است که دیگر سکنجبین خوب گیر نمی آید.
نمی داند روزنامه ها بخاطر او چاپ میشود.
او فقط به عکسها نگاه می کند.
نمی داند که بانکها بخاطر پس انداز به او جایزه می دهند.
نمی داند شاعران سبیلو بخاطر او قافیه می بازند.
او خودش سبیل دارد.
وقتی به او می گویند آدم نادانی است تنها می گوید: عجب !
وقتی به او اشاره میکنند که خیلی خبرها هست، او خود را نمی بازد.
در خانه حسن کسی بیکار نیست.
پسر بزرگش در دکان آهنگری نعل می سازد.
حسن خوشحال است که کار پسر او برای جامعه فایده دارد.
پسر کوچکتر او بلیت میفروشد . حسن خوشحالست که پسرش در خوشبختی مردم دخالت دارد. کوچکترین پسر، شیشه های خانه مردم را می شکند.
حسن می گوید این هم کاریست و پسرش را کتک می زند.
حسن دو دختر دارد یکی بزرگتر از آنست که کاری نکند.
و یکی کوچکتر از آنست که کاری از دستش برآید.
حسن به فکر شوهر دادن دخترهاست.
زن حسن هم به فکر شوهر دادن دخترهاست.
اما داماد مناسب همیشه بخانه همسایه می رود.
حسن در سوگواریها خوشحالست و در جشنها سوگوار با این همه او از آتش بازی خوشش می آید.
و خوشش می آید که لامپهای سه رنگ را به خانه بیاورد.
در شجاعتش همین بس که نقش شیری را بر بازوی چپ کوفته است و حال دنبال کسی میگردد که خورشیدی بر آن بیافزاید.
یکبار حسن یقه خود را در خیابان چاک داده است.
در تیمارستان در کلانتری در محل شایع شد که علت اصلی گرما بوده است.
حسن تصمیم دارد در یک روز زمستانی یقه خود را جر بدهد.
حسن در پایتخت زندگی میکند.
اول پای دیوار میخوابید.
بعد روی چرخ دستی میخوابید.
بعد توى دکان.
بعد ازدواج کرد و در اتاق میخوابد.
اما تا فرصت پیدا میکند جایش را در هوای آزاد می اندازد.
وقتی حسن قصه زندگیش را میگوید بچه ها می گویند ما هم می خواهیم پای دیوار بخوابیم.
مادرشان نان و چای آنها را میدهد و می خواباندشان.
زن عصبانی است.
به حسن می گوید: دهاتی!
حسن می گوید مگر تو دهاتی نیستی؟ زن می گوید نه هیچوقت، پدرم دهاتی بود