جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
دیوار
بدترین کارها شاگردی است و بدتر از آن شاگردی پیش استادی نادان
معلم دانشمندی داشتیم که میتوانست بی محابا، صد را از هفتاد و پنج کم کند و کسر نیاورد . آدمی بود دراز قد با سبیل چخماقی، چشمهای ریز که تمام تاریخ را مثل قصه حسین کرد از بر بود.
حتى بقال ده که مدام مثنوی میخواند نمی توانست یک مسأله از هزار مسأله او را حل کند و یا مثل او معلوم کند چه کسی بواسیر فتحعلی میرزا را قبل از آنکه به حکومت برسد، قطع کرد.
بقال ده که من پسرش بودم گفته بود : استاد شما اهل رقم است، اما از شعر و شاعری چیزی سرش نمیشود. صبح پسر بقال این حرف را برای مبصر کلاس تعریف کرد. عصر همان روز معلم بنده را از کلاس بیرون کرد.
آفتاب غروب کرده بود که در نبش بازارچه بحثی پیش آمد بین میرزا احمد مثلث معلم بنده و ابوی که بیا و ببین.
میرزا احمد خان مثلث شلتاق کرد که مرد این چه اراجیفی است راه انداخته ای چه کسی شعور شعر ندارد من با تو ؟ ابوی جواب داد اختیار دارید بنده که دائماً سرم توی حلوای اردکان و گیروانکه چای و کتاب مثنوی است. معلم گفت نه همین بیت را محض امتحان برای بنده معنی کنید
یابو بود اسب آب بشکه
آن اسب که می کشد درشکه
برای همین شعر ساده اینجانب هم از رفتن به سر کوچه و سه قاپ انداختن محروم شدم و هم از خوردن کشمش و گردوی دکان، چون مات و مبهوت شاهد مناظره آن دو بزرگوار شده بودم.
میرزا احمد خان مثلث به مرحوم ابوی که آنوقت هنوز مرحوم نشده بود – گفت: شما فرق اسب و یا بو را هیچ تشخیص می دهید؟ مرحوم ابوی گفت بله آخر پدر من مال فروش بود.
میرزا احمدخان گفت: شما این شعر را دست کم گرفته اید، بنده حتی در کتاب اهلیلج به دنبال اصل یابو گشتم و پیدا نکردم. ابوی گفت: “شما باید در طویله دنبال یا بو می گشتید.”
حالا مشتریها همینطور حلقه زده اند دور این دو مرد. گاهی یکی از آنها یک مشت کشمش بر میدارد و در جیب خود می ریزد و بنده هم نمی توانم مداخله کنم.
پدر حسن همشاگردی من گفت: «آقا میرزا اصلا معنی یا بو را می خواهی چه کنی؟
درست مثل این است که دیروز بود.
آقای مثلث گفت: «شما دهاتیها از صنایع لفظی این شعر غافلید. این کلمه «یابو» در این جا به معنای اسب نیست مخفف آیا بود است. یعنی اسبی که آب بشکه حمل میکند آیا بود هم طراز اسبی باشد که درشکه را می کشد؟ پدر حسن چیزی گفت که حالا یادم نمی آید اما از زور خنده هر سه به کف دکان در غلتیدیم و همانجا بود که من فی الحال یک پنج ریالی از زیرگونی پیدا کردم .
ابوی که دید بد باخته گفت: حکایت شما مثل آشیخ نظر است. بعد بدون این که منتظر باشد که کسی بپرسد چه بوده است آن حکایت؟ شروع کرد که آشیخ نظر ملاى ده یک ماه تمام می رفت بالای منبر. میخواست گلی خوشبوی در حمام روزی را معنی کند، اما نمی دانست که گل آن هم نوع خوشبوش در حمام چگونه پیدا شده است. گیج میشد و میزد به صحرای کربلا و میآمد پایین یک روز به ایشان عرض کردم آقا شیخ نظر این شعر مگر خیلی مشکل است که شما این قدر طول می دهید و معنی نمی فرمائید؟ ایشان قدری خندیدند و به بنده فرمودند میرزا ابوطالب شما اهل منبر نیستید متوجه نمیشوید شعر مشکل نیست، منبر رفتن مشکل است.
من دیدم آنکه یک مشت کشمش برداشته بود به اندازه سه سیر خرما را آهسته توی جیب پالتویش گذاشت باور بفرمایید چنان با جوالدوز زدم به آنجایش که خرماها پاشید توی سر ابوی مرحوم و دیگران و مجلس بهم خورد.
وقتی شعرهای کتابمان را آنطور که معلم معنی کرده بود در محضر اولیای خود تعریف میکردیم لب ورچیده و دست پشت دست می کوفتند. ابوی غرغرکنان میگفت: نادانی یعنی همین.
اما بچه ها میدانستند که این حرکات ناشی از جهالت اولیاست. اما تنها شعری که معلم ما در تفسیر آن سنگ تمام گذاشت این بیت سعدی بود که
مرد باید که گیر داندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
معلم با یادآوری خاطرات شخصی نقل ضرب المثل و روایت حدیث این معنی را مدلل کرد که به قول شیخ سعدی “ما تنها حرفهایی را باید باور کنیم که روی دیوار نوشته باشند”. بخشدار دو روز از خانه در نیامد میگفتند باشنیدن این حرف از زبان پسرش، فی المجلس سرخود را به دیوار کوبیده است. اما دشمنان بخشدار عقیده داشتند حتی در این مورد هم بخشدار از سر دیگری برای کوبیدن به دیوار استفاده می کند. بگذریم، تصدیق که گرفتیم من آمدم شهر و توی دبیرستان اسم نوشتم.
اما حرفهای آن روز استاد کار خودش را کرده بود. پاره ای از شاگردان به مطالعه نوشته های روی دیوار علاقه مند شدند و این بیت سر مشقی شد برای تحقیق.
یکی از شاگردان کلاس که طبیعت اندک شرارتی در وجودش به ودیعه نهاده بود، خواندن سطرهای هیجان آوری را که با خطوط کج و معوج و غالباً قرمز و سیاه روی دیوارهای سفید مردم نوشته می شد، رشته تخصصی خود قرارداد. اول فقط از این ناراحت بود که مردم چه گناهی کرده اند که دیوارشان سفید است؛ بعد به این نتیجه رسید که مردم هیچ گناهی نکرده اند اگر دیوار خانه خود را رنگ می کردند بازهم این خط نویسان ناشناس و شتابزده حرفهای خود را مینوشتند، منتهی این دفعه با رنگ سفید و یا زرد. بهر حال تا دیوار بود و رنگ خط نوشته می شد.
البته این شاگرد عاقبتی نامحمود داشت که یکبار او را در چهار صبح گرفتند و گیرنده او توضیح داد که او را در کنار نوشته ای هنوز خشک نشده گرفتار کرده است اما معلوم نیست سطل رنگ و قلم موی خود را دفعتاً کجا پنهان کرده بوده که اثری از آن به دست نیامده است. شاگرد شرور میخواست ثابت کند فقط اولین خواننده آن اثر بوده است اما به جرم نویسنده بودن دستگیر شده بود.
او شاید اولین کسی بود که از افتخار نویسنده بودن صرفنظر می کرد تا از ایمنی خواننده بودن برخوردار شود.
نو آموز دیگری که سری بزرگ چشمانی بیفروغ و دستانی لرزان داشت، تنها کسی بود که حتی در زمستانهای سرد ده، وقتی همه یکتا پیراهن از سرما در کوچه ها و در کلاس می لرزیدیم، هیچگاه قریحه شوخ خود را از دست نمیداد. او بود که توانست به مدد ذکاوت درخشان خود گنجینه فحش های ناموسی مدرسه را از طریق نوشتن بر در و دیوار مستراح به چند برابر افزایش دهد و این دشنام ها مثل سفر دهن به دهن می رفت و آرواره ها را می جنباند در شهر دامنه تحقیق او گسترده تر شد.
سال آخر دبیرستان بودیم. یک روز زنگ تعطیل، همشاگردی ما بیتی از ایرج میرزا خواند که حتی مبصر کلاس هم سرخ شد. بعد، از جیب خود کاغذی در آورد که از روزنامه بریده شده بود و در سکوت حاضران آن را خواند
اخیراً در فرنگ کتابی چاپ شده که مؤلف مبتکر آن اشعار و شعارهای ممنوعه آبریزگاه های مدارس دخترانه و پسرانه و سربازخانه ها، حتی دیوار کوچه ها را که به خط اراذل و اوباش بی تمیز تحریر شده ضبط کرده و از عجایب آنکه کتاب در هفته اول چون کاغذ زر از پیشخوان کتابفروشی ها غارت شده است.
گفته میشود تنی چند از جامعه شناسان چنان تحت تأثیر این اثر عمیق اجتماعی قرار گرفته اند که پس از چندی خود بوسیله مأموران شهرداری حین عمل دستگیر شده و به جرم فاسد کردن اخلاق عمومی تحویل دادگاه شده اند.
اما همشاگردی گفت عیب کارما اینست که فقط به فرنگیها اهمیت میدهیم. آقایان من ۱۲ سالست که کارم اینست. یک پرونده شعر و متلک و فحش و تصاویر عفت سوز دارم و نمیتوانم حتی به شما هموطنان عزیزم نشان بدهم. این سطرهایی که توی مستراحها دیده می شود، این شعارها و عرض اندامها را که فرشته ها نمی توانسته اند بنویسند. از مستشارهای امریکایی هم که استفاده نشده. اینها را بنده و جنابعالی یا اخوی بنده و جنابعالی نوشته اند چرا باید از خودمان خجالت بکشیم؟ چرا از نوشتنش شرم داریم اما از خواندن؟…
من گفتم: « آقا طولش نده آرشیو را رو کن.»
همشاگردی گفت : بنده سالهاست پرچمدار فرهنگ عامیانه بوده ام. حاصل کارم کتابیست در پنج جلد!
بچه ها گفتند: «چرا پنج جلد؟ یـک جلدش کن ! »
گفت: «نمی شود.» بعد شرح داد که چطور از تصاویر عفت سوز عکس گرفته از صفحات پربیننده مطبوعات فتوکپی تهیه کرده، حتی بخشنامه های رکیک را هم از قلم نینداخته است.
از دوستان ما، کسی با خواندن روزنامه های دیواری دامپزشک شد. آن دیگری با مرور در خطوطی که به دیوارها کشیده می شد، با این عنوان که این خط را بگیر و بیا به مقام معاونت شهرداری رسید. یکی خواندن مناقصه ها را اساس کار خود قرار داد و عاقبت کارش به جلسات مزایده رسید. یکی با بررسی ورقه های تسلیت و ترحیم، کارش به آنجا رسید که هیچ مسابقه زیبایی اندام انتخاب دختر خردسال با انتخاب بهترین روزنامه نگار و کشتی گیر بدون نظر او انجام نمی شد. حتی دیده شد که گروهی از همشاگردیهای شرماگین پس از مطالعه آگهی درمان سریع امراض مقاربتی از آن روی برتافته و اوقات شریف را در مطالعه آگهی های انتخاباتی هدر کردند و خوشحالند که منصب تازه شان را اگر ارجی نیست لااقل قوتشان از مجرای حلال است.
بنده کاتب که از ابتدا شعر سعدی را به تفسیر استاد درست نفهمیده بودم بجای آنکه به پندیات دیواری رو کنم به نقاشیهای کف خیابان که با گچ و زغال طرح میشود توجه کردم
گرچه منتقد چابک نظری پیدا نشد که این آثار بنده را از نقاشیهای کودکان برکف خیابان تمیز دهد ..
چند روز پیش معلم سابقم را دید که ژولیده و خمیده در خیابان نادری قدم میزد و با سردرگمی به نوشته های نئون خیره شده بود. برای قدردانی از زحمات گرانبهای معلم خویش او را به یک وعده چلو کباب آقای ذوذنقه سلطانی دعوت کردم و در اثنای صرف غذا درباره هر یک از همشاگردیها به اختصار چیزهایی گفتم و تغییر زندگی آنها را در سایه تفسیر استاد یادآور شدم. معلم روستانشین با تعجب ماجرا را شنید؛ پس از لحظه ای سرراست کرد و گفت: «آقا نادانی یعنی همین.» بعد بی آنکه خدا حافظی کند با اشاره ای در مورد پرداخت پول چلو کباب سلطانی به عمل آورد راه خود را گرفت و رفت. آیا این همان معلم دانشمند و عزیز ما بود؟ آیا روح بقال ده یا بخشدار در او حلول کرده بود؟ و یا از تفسیر خود عدول کرده بود از چلو کبابی که در آمدم بر دیوار رو به رو چیزهایی نوشته بودند و او پای دیوار می شاشید!