جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
آقای فولادپی زردتر از آنست که سرخ شود
روز سوم ماه آمد. یک هفته بود که منتظر چنین روزی بودم. می توانستم تا دم آینه قدی بروم پس میتوانستم بروم سرکار خود را در آینه نگاه کردم: گنجعلی خان یک مشت پوست و استخوان شدی دمبدم پلکهایم فرو می افتاد. توی سرم خبرهایی بود چیزی از اول پیشانیم تنوره می کشید، می رفت پشت کله ام درست در خط فاصل مو و طاسی سر ناپدید می شد: گنجعلی خان پیر شدی! قیافه ام لابد خیلی خنده دار بود که به یاد رئیس مؤسسه افتادم.
آقای فولادپی موقع خاراندن گوشش خیلی خنده آور است. برای خاراندن گوش راست همیشه از انگشت کوچک دست چپش استفاده می کند – انگشت ناخن دراز خود را در گوش جا میدهد و سه انگشت آزاد دیگر را با ریتمی تند می رقصاند ورزش انگشتان دست راست را آنقدر ادامه می دهد تا تلفن زنگ بزند و یا کسی متوجه این موقعیت موزیکال بشود؛
آنوقت آقای فولادپی فرصتی پیدا میکند که توضیح بدهد: بله آقا، زمان جنگ یک قولونل روسی آمده بود تبریز … بعد داستان مفصلی را که منجر به ایراد سیلی محکمی از جانب قولونل بر سمت راست گونه ایشان و کشته شدن قولونل بوسیله کسبه محل و چرک کردن گوش راستش شده تعریف می کند آقای فولادپی هفتاد و چهار سال دارد. اگر دوسال اول عمر ایشان را ندیده بگیریم به جسارت میتوان گفت هفتاد و دو سال است این مرد جایی نخوابیده که آب زیرش برود.
اما وقتی داستان قولونل را تعریف میکند، آدم می فهمد یک جای این داستان باید عیب داشته باشد و قیافه آقای فولادپی درست همانجایی که دروغ میگوید چیزی را آشکار نمیکند صورتش زردتر از آنست که سرخ بشود.
به اداره که آمدم حقوق تا اطلاع ثانوی توقیف شده بود. می خواستم بپرسم چرا که غلام پیدا شد پیدا شدن غلام و سلام دادنش یعنی ارباب میخواهدت و گرنه غلام بیکار نیست به کسی سلام بدهد.
در زدم منشی گفت بفرمایید تلفن زد گفت: آقای گنجعلی خان حاضر است بعد گفت اطاعت به من و در ورودی اشاره کرد. رفتم تو سلام دادم. ارباب به ناخن انگشت دست چپش ور می رفت. سربلند کرد. گفت: آقای گنجعلی خان نگران حالتان بودم کجا بودید؟
مریض بودم.
پیداست، گویا خیلی هم بد مریض بوده اید.
گفتم از روز شنبه هفته قبل شروع شد یعنی پس از مذاکره با شرکت قند تب کردم.
این هفته های اخیر کمتر شما را میبینم.
سعادت نداشتم، شبها هم درس می خوانم.
عجب ! درس می خوانید خیلی خوب است. اگر همه افراد مؤسسه مثل شما درس بخوانند چقدر خوب میشود، در چه رشته ای؟
دامپزشکی.
آقا این بیطاری رشته بسیار خوبی است. اما با فولاد سازگار نیست. بهتر نبود آقا در رشته فولادسازی درس میخواندید که به درد مؤسسه هم بخورد؟
قربان برای فولادسازی میخواندم اما در دامپزشکی قبول شدم.
بیطاری هم البته رشته مفیدی است هم به درد خودتان می خورد و هم به درد جامعه. دکترها چه تشخیص دادند؟
چه فرمودید قربان؟
مرض مریض بودنتان را.
اصلا تشخیص ندادند.
راستی چند سالست در مؤسسه ما کار میکنید آقای گنجعلی خان؟
دوازده سال.
مرتباً از مرخصی سالانه استفاده کرده اید؟
خیر قربان سالهای اخیر که فرصت نشده.
آقاجان گنجعلی خان مرخصی را برای چه اختراع کرده اند. برای بنده که اختراع نشده این حق مسلم شماست.
قربان آخر بعللی که….
تلفن را بر می دارد آقای تقوی بیایند بالا گوشی را می گذارد. بعله جانم باید استراحت کرد. درس هم کمتر بخوان. بیشتر استراحت کن. می فهمی بیشتر به ویتامینها بپرداز. یک کتابی در این زمینه هست مؤسسه خودمان چاپ کرده بگیر و بخوان ببین ویتامینها و استراحت چه تأثیر مهمی در زندگی آدم دارد. آقاجان داری دستی دستی خودت را نابود میکنی. کار البته خوبست اما حدی دارد. تقوی وارد می شود. سلام می دهد و با ادب می ایستد.
آقای تقوی من که سرم شلوغ است. شما اصلا متوجه وضع سلامتی کارمندها و گرفتاریهایشان نیستید تقوی نگاه خشمناکی به من میکند و با لحن استفهام آمیزی می پرسد قربان؟
این آقای گنجعلی خان ما چند سال در این مؤسسه صادقانه خدمت کرده اند. اخیرا هم در رشته بیطاری قبول شده اند. چهار پنج سال است که مرخصی نرفته پس چه کسی مراقب حال اعضای شرکت است. وقتی شب و روز مرتب کار کردی فرسوده میشوی مثل این ماشینها. هر چند سال یک بار باید مرخص شوند. باید مرخصی رفت شما باید مراقب باشید. آقای تقوی آدم که از ماشین قویتر نیست. یک مرخصی یک ماهه با استفاده از حقوق برای ایشان بنویسید.
توطئه ای در کار بود؟ آخر قربان مرخصی حالا تقریباً ….
آقای گنجعلی خان چند روزی استراحت کنید، بعد بروید شمال. آقا در یکی از این ویلاها ….
تقوی خارج می شود و من هم خدا حافظی میکنم و می آیم بیرون.
سری به قزوین زدم بعد رفتم رشت؛ توی اتوبوس با دختری آشنا شدم. چند کتاب خوندم وقتی برگشتم تهران درست روز اول برج بود. یکسر به اتاقم آمدم. جعفر و منصور و یک نفر دیگر هرسه با هم فهمیدند که من آمده ام و هرسه با هم سرشان را بلند نکردند. سلام دادم.
جعفر گفت: سلام دوباره سرش رفت توی حسابهای خرید گفتم: منصورخان تازه چه خبر؟ گفت بر پدر فولادپی لعنت منصور آدم رک و خوشمزه ایست اما هیچوقت جوابهایش باسئوال آدم جور در نمی آید. رفتم پیش منصور نشستم گفتم این کیه پشت میز من نشسته؟
بلند گفت: آقای ملاپور؟
آقای ملاپور گفت: بله
گفت آقای گنجعلی خان را نمی شناسید.
گفت نه وزیر جلکی خندید.
گفت: ایشان هم شما را نمیشناسند هیچکس نخندید.
دیدم ملاپور همان کاری را میکند که یک ماه پیش من می کردم. بلند شدم یکسر رفتم سراغ دفتر فولادپی
گفتم میخواستم آقا را ببینم.
منشی چیزی گفت. داشتم بالای رانهایش را دید میزدم که با عشوه کشو را کشید.
گفت: امروز فرصت ندارند.
گفتم: فردا چطور؟
گفت: بگذارید ببینم.
کشو را بست رانهایش دوباره پیدا شد. روی میزخم شد.
گفت: ۹ که نمیشود ساعت ۱۲ خوبست؟
گفتم بد نیست. ساعت ۱۲ رفتم توی اتاق فولادپی عینکش را زده بود. عینک قهوه ای که میزد میشد عیناً شیر تعزیه. جواب سلامم را داد و گفت به به آقای علیخانی چه خبر مسافرت خوش گذشت؟
گفتم: قربان پشت میز من یک نفر دیگر نشسته است؟
هان بله این برادرزاده آقای تمدن است. شما که رفتید کار مؤسسه را که نمی توان لنگ کرد. ایشان را آوردیم کارش البته بد نیست.
پس ؟
مسافرت خوش گذشت؟
بله، اما …
حالتان جا آمده برای شما کار بهتری در نظر گرفته ام. بفرمایید
پیش آقای فیروزی رفتم. رئیس کارگزینی رفته بود مرخصی فردا رفتم دفتر فولادپی پس فردا توی اتاقش بودم.
گفتم قربان شغل تازه من چه میشود؟
گفت: هان فکر کردم که کار سابق برایتان قدرى کوچک است
باید از استعداد شما در مؤسسه بیشتر استفاده شود. گفتم بله از حسن نظر جنابعالی کمال ….
گفت: آقا اخیراً غلامعباس دربان مؤسسه را می گویم….
عینکش را برداشت و پاک کرد دوباره به چشمش گذاشت و گفت: غلامعباس بطور سربسته به من خبر داده که بعضی روزها آدمهای مشکوکی دوروبر مؤسسه رفت و آمد می کنند.
شما سابقاً رئیس روابط عمومی ما بودید می دانید که ما باید روابط خودمان را با اجتماع و دوایر دولتی حسنه نگاه داریم.
گفتم: بله.
ادامه داد: بله غلامعباس اینطور میگوید، نمی دانم اینها کی هستند آقا؟
احتمال دارد رقبا می خواهند توطئه ای کنند یا مثلا این آشوبگران سابق نمیدانم کارگرهای اخراجی یعنی نمیشود گفت، اینها کی هستند و از جان مؤسسه چه میخواهند؟ ما که کاری نکرده ایم؛ بهر حال من هر چه فکر کردم بجایی نرسیدم حالا که شما را دیدم میبینم اینکار فقط از عهده آدم زرنگ و زبردستی مثل شما بر می آید.
یخ کرده بودم حتی نتوانستم بگویم نه. تا چه رسد که بزنم توی گوشش و بیایم بیرون. البته حقوق شما فرق نمیکند من باب ایاب و ذهاب هم گفته ام برای شما چیزی منظور کنند. از اتاق آمدم بیرون. خیلی فکر کردم آخر قانع شدم یعنی مجبور شدم خودم را قانع کنم.
روزها جلو مؤسسه قدم می زدم و در حرکات عابران دقت می کردم. گفتم این هم یک نوع سرگرمی است. آدم با ممارست در آن جامعه شناس می شود.
به پچ پچ کارمندها هیچ اهمیت نمیدادم. غلامعباس هم فکر می کرد دارم کارش را از او میگیرم به زحمت به او فهماندم که این کار در حقیقت نوعی ضد جاسوسی است برای رفع خرابکاری و این حرفهاست و با شغل کوچک او خیلی تفاوت دارد.
پانزدهم ماه مدیر مؤسسه فولاد مرا خواست. رفتم.
گفت : خوب آقای غلام علیخان چطور شد؟
گفتم: قربان گنجعلی خان هستم.
گفت : آها ، ببخشید ! … و ناخن دست چپش را بر د طرف گوش راستش
گفتم من خیلی دقت کردم عابران چند دسته بودند. عده ای که اصلا به عمارت توجهی نمی کردند البته من بیشتر به این عده مشکوک شدم یک عده اشاراتی به عمارت میکردند و اینها غالباً شهرستانی بودند با چند نفرشان که اشارات ظاهراً قبیحی به عمارت میکردند تماس گرفتم می گفتند: آدم که نگاه میکند کلاه از سرش میافتد.
گفتم : پس آن حرکات چه بود؟ دلائل درستی ارائه نمی دادند چند نفری را هم موقع فحش دادن غافلگیر کردم . البته معلوم نبود طرف خطابشان چه مؤسسه ای بود. گویا آنها بیشتر اینجا را با وزارتخانه ها اشتباه میکردند. تنها یک روز یکی از کارمندهای اخراجی را دیدم که با پسرش می رفت؛ عمارت را به پسرش نشان داد و گفت: ما اینجا را ساختیم.
پسرش گفت با با تو که عمله نبودی؟
گفت: نه پسرجان ما واقعاً عمله بودیم.
البته عین حرفهای آنها را با کمی جرح و تعدیل ضبط کرده ام که موجود است. مدیر مؤسسه گفت: بسیار خوب ادامه بدهید و ادامه دادم.
آخر ماه رفتم حقوق بگیرم. کارت حقوقم پیدا نشد. حتی تلفن رئیس مؤسسه هم کاری از پیش نبرد تا روز پنجم رفتم اتاق آقای فولادپی و بست نشستم. رئیس کارگزینی احضار شد.
آقای فیروزی کارت آقای گنج خانی کجاست؟
ایشان مگر در مؤسسه ما کار می کنند؟
بله آقا خودشان میگویند که کار میکنند باز عینک قهوه ای اش را زد.
آخر ایشان در مؤسسه نبودند یعنی از اول مرخصی شان تا حالا.
مدیر رو کرد به من آقای خانی مگر شما در مؤسسه نبودید؟ گفتم: بنده طبق دستور شما بیرون از مؤسسه بودم.
گفت: عجب عجب آقا میخواستید این را زودتر بفرمایید. پس این بیچاره ها تقصیری نداشته اند شما که داخل مؤسسه کار نمی کرده اید، دقیقاً بفرمایید در کجا بودید؟
پیاده رو مقابل که عابران را زیر نظر داشته باشم.
نه مقصودم اینستکه هر روز دقیقاً کجا می ایستادید؟
بنده فاصله بیست متری جلوی وزارت راه را می رفتم و می آمدم و مؤسسه را زیر نظر داشتم.
مدیر به رئیس کارگزینی گفت شما بفرمایید به کارتان برسید. رو به من کرد پس شما در مؤسسه کار نمی کرده اید. در حقیقت جلوی وزارت راه قدم میزدید. خوب مؤسسه نمیتواند که برای قدم زدن به کسی پول بدهد. اینجا یک شرکت خصوصی است اداره که نیست. پس تمام عابران آخر ماه بیایند از مؤسسه حقوق بخواهند دیگر . اما از بابت ارادتی که به سرکار دارم اجازه بدهید من یک تلفن به وزارت راه بزنم چون شما در حریم آنجا بوده اید یک مقرری در حق شما…
یخ زده بودم خواستم چنان بزنمش که پشیمان شدم یک راست رفتم خانه رسیدم جلوی آینه قدی و با مشت زدم توی چانه ام شیشه دستم را برید