جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
در روضه رضوان پای درخت طوبی
وقتی آقای میشل زواگو غرق عرق بیدار شد بچه ها سرود می خواندند. خورشید موقع نشناس از لبه دیوار گذشته بود آفتاب، آدمهای خوابزده را چه خوب غافلگیر میکند میشل در غلتید و از منطقه نفوذ آفتاب بیرون رفت. سروصدای بچه های کودکستان اوج گرفته بود.
صدا آمد خداوندا! پدران ما را در بهشت نعمت حریت عطا فرما ! صدا حالت ندبه واری داشت بایستی از جملات اولیه سرود کودکان باشد که میشل همیشه با کشیدن پرده و ادامه خواب تا نیمروز از شنیدن آن غافل مانده بود.
وقتی آقای زواگو خوابزده از پله ها پایین می آمد تا روز بدون صبحانه خود را آغاز کند، سرود عاجزانه بچه ها او را کاملا گیج کرده بود.
پشت میز تحریر که نشست تردید داشت کلمه بهشت در متن بوده باشد.
آیا هنوز هم با کودکان درباره بهشت حرف می زنند؟ اما مشکل تنها کلمه بهشت نبود. کودکان در سرود یاد شده به تضرع در آرزوی چیزی بودند که او بطور مبهم شنیده بود. کلمه ای نامأنوس و ثقیل، همین حالا شنیده بود اما آن را به یاد نمی آورد یا اصلا نمی توانست درست تلفظ کند.
چه کسی کودکان را به ادای کلمه ای غریب و بی معنی مجبور کرده بود؟ آیا مسؤول سرود و روانشناسی از این مسأله آگاه نبود که سرود مهیج کودکان بی بنیه را به اختلال اعضای گوارش مبتلا می کند؟
ساعت هشت و نیم یک روز داغ چه وقت اندیشیدن به بهشت بود.
طول و عرض اتاق عبور بی هدف آقای زواگو را با ساییدگی چلیپاوار گلیم بادآور می شد.
جستجوی کلمه فراموش شده
آن کلمه نامانوس چه بود؟ رو به روی عکس یادگاری والد مرحوم ایستاده بود و گویی ز روح پرفتوح او یاری میخواست اما آن مرحوم مصمم و تر شر و فقط به افق دور نگاه می کرد.
به یاد آورد به هنگام کودکی با ابوی به مجلس محترمی رفته بود، در آنجا بنا بود عده ای با خون خود چیزی را آبیاری کنند! میشل کوچک از همان وقت به گلبوته ها علاقه مند شده بود چرا که آبیاری کردنش آسان بود و احتیاج به خون نداشت.
در چهارچوب سیاه، ابوی لاغر و مصمم ایستاده بود. دستی به صندلی و نگاهی به افقهای دور گلدان گل اتاق میسو آندره عکاس، پای پرده چه زیبا و پربار بود.
آقای زواگو فریاد کرد یافتم کلمه مبهم را یافته بود، همان چیزی بود که والد مرحومش در آرزوی آبیاری آن بود.
در کودکی تصور کرده بود که آن چیز باید نام بوته ای و درختی باشد، حالا دوباره همان کلمه همان بوته مرموز چطور این همه سال به صرافت دیدن این بوته نیافتاده است؟
خب، چندان هم عجیب نبود گرفتاریهای روزمره آقای زواگو
فرصت باغبانی به او نمیداد باغچه کوچک منزل او استراحتگاه دائمی گربه ها و کلاغها شده بود زواگو با استعمال عطرهای ارزان قیمت رایحه شبدر و یونجه را همیشه با خود داشت.
استشمام این روایح او را به طبیعت نزدیکتر می کرد. مشغله اصلی او نوشتن بود یکبار به دوستش گفته بود خنده دارترین کارهای دنیا خواندن خیالبافیهای دیگران است.
اما هنگام خیال پردازی دریافته بود که این قضیه برای او مشکلتر از پرورش درخت بادام در یک لیوان آب است.
وقتی میشل از روح پرفتوح پدرش نومید شد پشت میز تحریر نشست و قلم را برداشت. اما کلمه گمشده او را آزار می داده سیگاری آتش زد و به بوته های مختلفی که میشود با خون آبیاریش کرد اندیشید.
چه کسی می داند که…
آقای میشل زواگو تصمیم گرفت تحقیقی جدی درباره واژه گمشده به عمل آورد. اما این واژه فراموش شده را چگونه می توانست به یاد آورد و معنایی برای آن بیابد؟ کتابهای لغت را دور و بر خود چید. همان زحمتی را متحمل شد که کسی بخواهد از چند فرهنگ لغت، یک فرهنگ به نام خودش ترتیب بدهد. اما نتیجه کار تنها این بود که ساعتها بی سیگار و بی پول و لاجرم گرسنه مانده بود.
کتابهای شعر منطق قصه و تمثیل را زیر و رو کرد.
در این فرصت کلیه بولتنهای رسمی انتشارات جنگل و مراتع را هم به دقت خواند از واژه مهجور اثری در نطقها، مکالمات روزمره لطیفه ها و قصه ها نبود.
میشل زواگو نوشتن پاورقیهای شبانه را تا اطلاع ثانوی معوق گذاشت. با خود شرط کرده بود که تا پیدا شدن معنای واژه گمشده از خلق هر گونه آثار هنری خودداری ورزد. او میدانست که باید آن واژه فراموش شده را در میان کاشتنیها و بذرها و نهال ها پیدا کند.
میشل تصمیم گرفت با کشتکاران باغبانان با آدم هایی که تخم گل می فروشند درباره آن واژه صحبت کند. او با هیجان توجیه می کرد که چگونه کودکان تنها یک بار از این بوته بهشتی نام برده بودند و او میخواهد بداند در این دنیا اثری از آن هست یانه؟
هیزم شکن پیری که در جوانی به شرارت شهره بود به او گفته بود: کودکان اشتباه کرده اند. این درخت نه در بهشت که در همین دنیا می روید، اما نه در جنگلهای اطراف ما. ریشه این درخت در مناطق گرمسیری نمی گیرد.
زواگو نومید نشد به سازمان جنگل و دارالعلوفه که عالیترین مرجع گیاه شناسی بود مراجعه کرد.
به او گفته شد این باید نوعی میوه جنگلی باشد که به حکمت بالغه بر سر شاخه های درختان بلند میروید تا مرغان هوا از آن خورده وقوت پرواز یابند.
جزوه ای چاپی در این زمینه به او دادند که در آن افسانه اولین مرغی که از آن خورده و براثر این لقمه گلوگیر به شهادت رسیده بود به تلویح بیان می شد.
زواگو پرسید پس مرغهای دیگر؟
منشی دارالعلوفه که نویسنده حقیقی جزوه چاپی بود، به او گفته بود: «بعداً جنگلداران توانستند با پیوند مبتکرانه این میوه را قابل تغذیه سازند.»
میشل پرسیده بود حالا این میوه را کجا میشود یافت؟ منشی دستپاچه شده بود و پت پت کنان گفته بود این … یک … قصه … بومى است. از نظر علمی نمیتوان بدان اعتقاد داشت.
بچه ها آواز نمی خوانند
پیرمرد همیشه در ساعتی که سرود باید شنیده شود هشیار و بیدار بود اما در سرود نامی از آن کلمه و حتی بهشت نبود.
آیا میشل سرود کودکان را آن روز در خواب شنیده است؟ آیا کودکان به میل خود یا بعلتی نامعقول جملات سرود را عوض کرده بودند؟
به کودکستان سرزد. در نسخه چاپی سرود کودکان به واژه فراموش شده بر نخورد. معلمها چنان ساکت و سمج انکار می کردند که گویی باید انکار کنند. بعداً قرار شد بجای سرود آهنگهای نشاط انگیز پخش شود. آقای میشل زواگو پرده ها را به روی آفتاب و صدا بست تا نیمروز می خوابید و خوابهایش پر از کلمات نامأنوس و واژه هایی بود که در رویا می توان شنید