جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
کابوس نایب سلجوق
باید ساعت پنج بعد از ظهر باشد …
نایب سلجوق چشمهایش را در دود باز کرد هر روز در همین لحظه اتاق نایب سلجوق – در طبقه دوم یک خانه – پر از دود میشد و این درست موقعی بود که او خواب بود دانستن این نکته که دود از کجا و چرا می آید برای او مجهول مانده بود.
گرچه روزنه های در را با روزنامه و سریشم بسته بود و سقف و کف اتاق را به کمک صاحبخانه که بنای تازه کاری بود به دقت درز گرفته بود، اما تا لحظه موعود میرسید نایب سلجوق از خواب عصر بر انگیخته می شد.
دود از جایی ناپیدا درون اتاق میخزید لوله میشد. شکلهای مبهم می یافت. بازیکنان و به آزادی تمام اتاق را در می نوردید.
آنوقت باید نایب برخیزد از اتاق بیرون برود و وقتی بیاید که دود رفته باشد.
ساعت پنج بعد از ظهر جایی در شهر آتش می گرفت؟
کسی زیر پنجره اتاق گونی و کهنه می سوزاند؟
حمامی در آن حوالی بود که تو نتاب آن سر ساعت پنج به سرکار می آمد؟
این همه معلوم نبود اما آنچه که نایب را متواری می کرد بویی آمیخته از تمام بوهای دود بود که خوابهای بعد از ظهر سلجوق را نیمه کاره می گذاشت.
نایب سلجوق تمام بعد از ظهر را به خلاف عادت بیدار مانده بود تا دود را هنگام هجومش غافلگیر کند.
چاق و کوتاه و اندکی تنبل روی تخت نشسته بود و چون مفتشی کار آزموده که با حرکات استثنایی اش خود را لو می دهد همه چیز را زیر نظر گرفته بود.
ساعت چهار یا پنج بار زنگ زد نایب سیفون را کشید و بیرون آمد. مشتی آب به صورتش زد شمایل خواب آلودش از حالت تعطیل عمومی درآمده بود که بهت زده برجای میخکوب شد.
تیغه برهنه قمه ای درست محاذی گردنش در هوا پیدا شد ؛ مجال آه نبود همینطور خمیده ماند.
به دنبال کدام توطئه کدام تقدیر این ضربه باید فرود می آمد؟
دشمنان؟ نه کارمندان؟ خویشاوندان؟
نامردان پیش از توطئه از یک نامه تهدید آمیز، یک تلفن بی موقع حتی علامتی زنهار دهنده دریغ کرده بودند.
وقتی که با کاسه ماست و دستمال سبزی خوردن از زیر بازارچه گذشته بود زنی که تنها چشمهای تراخمیش را میشد دید به او تنه زده بود.
درد که عرق فروشی دیشب کسی به لهجه ای نامانوس شعرهایی خوانده و با چشمان خون گرفته اش به او چشمکی زده بود.
امروز صبح در اداره وقتی آن پیرمرد سیاهپوش بقچه اش را روی میز گذاشت باید می فهمید….
بی توجه و سربه هوا از کنار این همه قاتل احتمالی رد شده بود
سالم و چاق و بهداشتی مانده بود تا در این عصر غمناک به دست ناشناسی مسلح کشته شود.
سری طاس و نامرتب با شاهرگهای بریده تازه اگر بداند چه کسی و چرا آن را از تن جدا کرده چه فایده ای دارد؟ نه! باید بدانم چه کسی این ضربه را خواهد زد. این ضربه به اسمی تعلق دارد. یک نفر که اسمش شاید در حافظه من باشد مینشیند نقشه می کشد. می آید. منتظر می ماند. در بحبوحه دود درست موقعی که میخواهم جوش روی دماغم را بکنم قمه اش را بالا میبرد آن هم قبل از نوشیدن یک استکان چای این بی رحمی است. جنایت است.
چرا من جانی نشدم که حالا وضعی بهتر داشته باشم که قمه ام را بالای سر … چه کسی … مثلاً نایب سلجوق گرفته باشم؟ نه، این که می شود خود کشی بالای سر هر کس دیگری جز خودم. ای لعنت به چای این چه وقت هوس چای است. زیر تیغه برهنه ای که همین الان همین الان ای کاش روی مبل قدیمی ام نشسته بودم، سیگار می کشیدم. بین دو چاى یک چرت ملایم میزدم
اما چرا نمی زند این ظالم؟
لابد می خواهد به من فرصت بدهد فرصت مقاومت به من که زیر نافم را به زحمت میخارانم با این تنه غیر قابل انعطاف چطور می توانم مقاومت کنم؟ این هیولای آدمکش میخواهد کشتن مرا طبیعی جلوه دهد. نه، من حاضر به شهادت هستم.
این که بشنوند، من در یک جنگ تن به تن کشته شده ام، باعث خنده خواهد شد، مخصوصاً در اداره نایب سلجوق ماشین نویس اداره مثل آرتیستها جنگید. نه ننگ کشتن یک آدم بیدفاع تا آخر این جانی بی وجدان را اذیت خواهد کرد.
مثل کردم توی قلبش نیش میزند که چطور درست ساعت پنج بعد از ظهر آدم مظلومی را کشته است. نایب سلجوق آبرومند چهل ساله را با یک کانون عفونی در بدن او در واقع یک عمر خدمت صادقانه را نابود کرده است آخرین بازمانده دوره ای را که همه ماشین نویسها مرد بودند.
باید به طوری که اصلا او نفهمد خودم را از زیر تیغه برهنه کنار بکشم. یک دفعه بپرم و … چی را بردارم تنگ آب را، نه، مثلا ساطور آشپزخانه را.
تا آشپزخانه خیلی را هست صدبار فکر کرده ام که یک حربه این طرفها بگذارم یک شیشه اما آنوقت تازه اول مصیبت است، این همه تعلیم شمشیربازی از تلویزیون پخش شد یکبار نگاه نکردم. اما مگر این دود بی پیر گذاشت؟ حالا باید مفت جانم را از دست بدهم.
فایده اش چیست؟ فایده زندگی با این کانون عفونی نامرئی دکتر می گوید باید از عفونت دندان باشد که جلوی چشمت همیشه چیزهایی می رقصد. این از دندان نیست این علامت نابودی مسجل منست.
زن اولم خوشحال میشود وقتی که در روزنامه بخواند ناشناسی یا چند ناشناس نایب را کشته اند مرا ببین که میخواستم از فردا باب معاشقه با حسابدار اداره را باز کنم چه پاهای چاقی دارد که هر روز تیغ میکشد با آن خال بالای رانش اما حیف که مخارج آن پاها خیلی زیاد است. اگر شوهر میکرد آنوقت عاشق من میشد چه می شد؟
مثل فیلمهای تلویزیون صبح روز تعطیل پنهان از شوهرش می آید به اتاق من با کلید اضافی که توی کرستش قایم میکند در را باز می کند می گوید: عزیزم من آمدم.
نه اصلا صدا نمیکند پاورچین پاورچین می آید. در هر قدم به سبک خارجیها، یک تکه لباسش را میکند وای! دم تختخواب که
می رسد هیچی تنش نیست میبیند من نیستم. همینطور می آید، مرا زیر تیغ جلاد میبیند. میدود بیرون توی خیابان کمک می طلبد. مردم جمع میشوند و … به او تجاوز می کنند.
من الان یک شهیدم، بی آنکه یک وصیتنامه حسابی از خودم باقی گذاشته باشم حتی بدون این که ناهارم هضم شده باشد، بدون اینکه فرصت کنم زیر شلوارم را عوض کنم.
کشته شدم در عنفوان جوانی ای مرگ بیا و این کارمند شهید را با خودت به بهشت ببر
یک شهید هم باید بجنگد اما با چی؟ با یک لیوان یا آباژور، آنهم توی این دود که باید بدوم بدوم توی دود و ناپدید شوم. سیاهی کیستی؟ شاید بناست اما من که اجاره ام را اول هر غروب می پردازم. نه، هیچوقت در روزنامه ها نخوانده ام که کسی را به خاطر اجاره کشته باشند. شاید شوهر خانم حسابدار است. کسی که فاسق زنش را تنها از روی حسادت در حالتی بیدفاع و خم شده به قتل می رساند.
کاشکی دم پایی ام را پوشیده بودم موزاییک چقدر سرد است. این خودش است. خانم طاعتی آمده است تا پنهان از شوهر خود، تسلیم من بشود و من مثل یک شهید سر روی متکای پاهایش بگذارم و بخوابم و فراموش کنم که تیغه برهنه بالای سرمن نه نمیشود فراموش کرد، خدای من این بیداری است.
وقتی می میرم که همه مردم زنده هستند . من که تا سی سال دیگرهم می توانستم زنده باشم.
سر نازنین من با شاهرگ بریده نه !
نایب سلجوق با تمام نیرو جیغی زنانه گرفته و ملتمس از حنجره برآورد که بزن ظالم ! و قد راست کرد. تیغه برهنه فرود آمد، تا آنجا که جز دسته چیزی دیده نشد.
یک لحظه طعم مرگ یک لحظه آوار هشیاری. دود رفته بود. قمه اجدادی به دیوار رو به رو و زیر نور سرخ غروب خون رنگ شده بود. سلجوق رفت عینکش را زد و برگشت. چنان خم شد که یک بار دیگر گردنش زیر تیغه برهنه قرار گرفت آنوقت با ملایمت در آینه جوش روی دماغش را نشان گرفت و خون در انحنای بینی عقابی اش جوشید.