همشهری – جواد مجابی

جواد مجابی، زاده‌ی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصه‌ی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامه‌نگار برجسته‌ای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقه‌ی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سال‌ها در روزنامه‌ی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینه‌ی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفه‌ای نمی‌داند، اما به عنوان یکی از چهره‌های شاخص و پیشگام در حوزه‌ی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته می‌شود.

آثار جواد مجابی طیف گسترده‌ای از فعالیت‌های او را در بر می‌گیرد. او در زمینه‌ی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او می‌توان به کتاب‌های «عاشقانه‌های جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینه‌ی پژوهش‌های تاریخ‌نگرانه و فعالیت‌های اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی می‌پردازد و آثارش بازتابی از دغدغه‌های او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشنایی‌اش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.

تحقیق درباره یک همشهری

غیبتهای مشکوک آقای قسطنطین از خانه سوءظن اهل بیت را برمی انگیزد و چون استخدام کارآگاه خصوصی اینطرفها، رسم نیست از طرف عیال شخص مظنون یک فضول باشی کهنه کار بر او گمارده میشود.

فضول باشی مامور میشود که رفتار و کردار و حتی المقدور بندار «همشهری» نامبرده را زیر نظر گرفته و طی گزارشی اختصاصی، نتیجه را در اختیار عیال قرار دهد.

یک هفته بعد گزارشی بدست خانم میرسد:

سرکار علیه عالیه

همانطور که خاطر عالی مستحضر است پیدا کردن سرنخ کار بسیار مشکلی است اما بحول و قوه الهی این عبد ضعیف توانست همین دیروز از غیبتهای مشکوک آقای قسطنطین پرده بردارد با آنکه قلم از نوشتن عملیات این عنصر مفسده جو شرم داشت اما کاتب بر شرم خود غالب آمد و مختصری در باب آقای قسطنطین قلمی شد.

روز اول ایشان سوار اتوبوس شدند بنده هم بلیت خریده و اراده سواری کردم اما پارکابی بی ادب اینجانب را هل داد و در جوی آب افکند. شقاوت و نامردمی را بنگرید خانم !

اینجانب شماره آن ماشین را برداشته و شکایتی تنظیم نمودم : علاوه بر آن شلوار منحصر بفرد خود را به هزار زحمت از گل ولای ستردم. ضمناً خبردار شدم در همسایگی شما مردی را هنگام خواب دستگیر کرده اند ؛ عامل دستگیر شدن این بیچاره، برادر شوهر خانم قلمداد می شود. بنده ماتم که برادر شوهر آن خانم در آن اطاق و در آن ساعت چکار داشته و تکلیف آن مرد خواب آلوده چیست؟

روز دوم از ساعت ۴ بعد از ظهر حوالی منزل کشیک می دادم تا بالاخره پس از یکساعت و سه ربع آقای «قسطنطین» با عجله و اوقات تلخی از منزل بیرون آمده و سوار تاکسی شدند. اینجانب هم به اقتضای وظیفه خواستم که ایشان را تعقیب نمایم ولی تاکسی پیدا نشد. بدین دلیل انصراف خاطر حاصل نمودم و ضمناً اطلاع یافتم که شوهر خانمی که مرد خواب آلوده در فراشش پیدا شده برادر خود را با کارد مجروح کرده. اما هنوز مرد خواب آلوده که یقیناً کسی بجز شوهر آن خانم می باشد بلاتکلیف مانده است.

روز سوم آقای «قسطنطین سوار تاکسی شدند. بنده نمی دانم چرا ایشان هر روز سوار تاکسی میشوند. مگرپول علف خرس است؟

الغرض بنده هم بسرعت یک تاکسی اتفاقی پیدا نموده، سوار شده به راننده گفتم آن تاکسی را تعقیب کند اما راننده بی وجدان اینجانب را بخفت و خواری پیاده نموده و با اوقات تلخی به بنده تعرض کرد: مگر دیوانه شده ای؟ شهد الله که اینها بوئی از عوالم پلیسی نبرده اند و گرنه چطور می شود که در فیلمهای جاسوسی ماشینها یکدیگر را تا پای جان تعقیب نموده و تا کار آگاه شاهد مقصود را در آغوش نگیرد راننده تاکسی از سعی و مجاهدت باز نمی ایستد؟ اما اینجا جاسوس را بدیوانگی منسوب می نمایند.

شما خودتان انصاف بدهید چگونه میتوان با فقدان و سائل، حقه ای سوار نمود. بهر حال این بنده شماره تاکسی را برداشته و به مراجع صلاحیتدار شکایتی تقدیم نمودم و رونوشت آنرا برای کنگره بهداشت تن و روان ارسال نموده ام. ضمناً باید توضیح دهم که راننده آن تاکسی یقیناً با مردی که در رختخواب دستگیر شده نسبتی نداشته بلکه احتمالا خویشاوند آن زن محسوب می گردد.

روز چهارم بدلیل عود کسالت دموی و ورود پسرخاله اینجانب از شهر میانه بمنزل بنده عمل کار آگاهی ممکن نشد.

روز پنجم، برای جبران تأخیر از صبح بر درخانه آن بانوی گرامی کشیک میدادم. چندبار بچه های کوچه سراینجانب را بدل از دروازه دانسته و توپ را حواله سرم نمودند اما اینجانب متانت خود را از دست نداده و به پیشرفت ورزش، حتی المقدور، کمک می نمودم.

تنها یکبار برای جاخالی دادن نزدیک بود زیر ماشین بروم و بکلی نابود شوم که خدا نخواست.

توضیح ناهار را در کبابی روبروی منزل صرف نموده و چای را هم در همانجا خوردم. گرچه اغذیه آن کبابی بپای کبابهای اطراف منزل اینجانب نمی رسد اما الحق خوشمزه میباشد. اینجانب حدس می زند که مشارالیه روى فن و حکمت کمی گوشت گربه نیز بعنوان مایه در آن کباب داخل می نماید. زیرا تأثیر آن فى الحال در اینجانب مشاهده شد و علی الاتصال میخواستم چابکانه از هر دیوار عبور و مرور نمایم؛ در چرت مختصر بعد از ظهر در گوشه آن قهوه خانه دائماً با موشها در جنگ و گریز بوده. اینها نیست مگر تأثیر آن کباب کوبیده

بهر حال پس از چرت از چند نفر همسایگان بیعار و قهوه خانه نشین محله سرکار از حال آقای قسطنطین استفسار نمودم آن چند نفر بالاتفاق بسمع بنده رساندند که رفتار ایشان حتی المقدور مشکوک بنظر می رسد.

مخصوصاً که هر روز یکدست لباس تازه پوشیده موی خود را بریانتین زده سوت هم میزند؛ اینها نیست مگر علامت فسق و فجور

اما اینجانب گمان دارد که آن جماعت بیعار من باب غبطه و حسد این شایعات بی اساس را ساخته اند و گرنه از یک کارمند عالیرتبه، این قبیل اطوار نه تنها ناپسند نیست که خیلی هم شایسته است.

الغرض ساعت ۶ بعد از ظهر آقای قسطنطین با لباس نو و اتو کشیده در حالیکه ریش خود را چنان زده بود که لغزش مور از صفحه صورت ایشان امکان پذیر بود، سوت زنان از مقابل بنده رد شدند بنده هم مانند سایه ایشان را تعقیب می نمودم.

یک تاکسی تلفنی که با مرارت تمام حاضر کرده بودم از نیم ساعت پیش سر کوچه منتظر بود آقای قسطنطین بغنتاً به طرف تاکسی تلفنی رفته و سوار شدند. این بنده هم با کسب اجازه از آن وجود گرامی سوار همان ماشین شدم آقای قسطنطین آدرس یک هتل را به راننده عنایت فرمودند. بنده هم عرض کردم را همان یکی است.

خوشحال گشتم از اینکه حسب الفرمایش آن ذات گرامی، توانسته ام به مقصود خود نزدیکتر شوم. آقای قسطنطین که فی الواقع عطر نفیسی بخود زده بودند علاوه بر ایجاد رایحه دل انگیز در داخل ماشین شامه ضعیف اینجانب را هم تحت تأثیر سلیقه عالی خویش قرار داده بودند. خاصه اینکه کراوات و پوشت ایشان در کمال قدرت انتخاب می گردد.

هنگامی که در ماشین به صوب مقصد عزیمت داشتیم، ایشان چند بار پولهای خود را شمردند و دشنامهای رکیکی برلسان خود جاری کردند که با اطوار ظاهری ایشان مغایرت نام داشت.

ابتدا خیال میکردم طرف خطاب آن فحشها راننده می باشد ولی دیدم راننده اصلا توجهی به آن ناسزاگویی ندارد. پس نتیجه می گیریم که یا بنده مخاطب آن فحشها بوده ام یا خدای نکرده یک نفر دیگر. توضیحاً عرض میشود که با توجه به صفات قبیحه مؤنثی که در آن فحشها بود شرم دارم بگویم این کمترین محل خطاب أن الفاظ رکیک نبوده ام.

بهر حال وقتی تاکسی به مقصد رسید انگار آبی بر آتش غضب آقای قسطنطین پاشیده شد. ناگهان بشاشت طبع ایشان ظاهر شد و شروع به سوت زدن فرمودند. ضمناً به علت عجله از پرداخت کرایه غفلت ورزیدند. شایدهم اینجانب را شناخته و میخواستند درس عبرتی به – اینجانب داده باشند. بنده هم کرایه را پرداختم تا کی بهم برسیم.

وارد تریا شدیم. در گوشه تاریکی مراقب ایشان بودم که یک دفعه مشاهده نمودم زن بلند بالایی از در درآمد و یکسره به طرف میز بنده آمد. از حیرت در نیامده بودم که از کنار میز من گذشت و به طرف میز آقای قسطنطین رفت.

جواد مجابی 1

آقای قسطنطین با مشاهده آن لعبت فنان چنان خوش و بشی با ایشان نمودند که آه از نهاد اینجانب برآمد.

آن زن بالوندی خاصی که شرح آن فقط در داستانهای عشقی متصور است دست آقای قسطنطین را در دست گرفته و بنای محبت با ایشان را گذاشتند.

بنده بکلی عنان نفس را از دست داده و تقاضای الکل نمودم با این تفاصیل معلوم است که ایشان تجربه ممتدی در قضایای ناموسی و فاسق بازی دارند. آنها بعد از خوردن یک بستنی میوه ویک بیک ودکاکه الحق در آنجا خیلی گران تمام میشود – دست یکدیگر را در دست گرفته و گاهی هم روی یکدیگر خم شده و بوسی از یکدیگر می ربودند.

تاریکی سالن میدانی برای آن ناپاکان و حجابی برای اینجانب فراهم آورده بود تا آنکه پس از ۲۲ دقیقه آنان خوشحال از در تریا بدر آمدند.

این بنده با آنکه هنوز ظرف الکل خود را میل ننموده بودم با حسرت بسیار آن را جا گذاشته پول را داده و از در خارج شدم.

هیهات که ایشان را ندیدم ولی ناامید نشده یک طرف خیابان را گرفته، بسرعت رفتم.

خوشبختانه آن دو موجود خائن را ملاحظه نمودم که شانه به شانه یکدیگر به طرف خیابان مشجری روانند. این بنده با کهولت سن ومزاج علیل بنا بوعده ای که به آن بانوی فریب خورده داده ام، خود را به آنها رسانیدم.

هیهات ! هیهات !

در پنج قدمی درست پنج قدمی بود که آفتاب ناگهان از زیرابر طلوع کرد و همین واقعه بکلی قوه جاسوسی بنده را نیست و نابود کرد. البته آن بانوی عفیف بی حیایی قلم ضعیف را خواهند بخشود. اما شما نمی دانید آن خرمن گیسو چطور زیر آفتاب می درخشید.

آن لعبت فتان چنان تکانی به شانه ها و کمر وعلى الخصوص سرین خود می داد – با آنکه این بنده زن ندیده نیستم – باور بفرمایید که در حدود یک میل مسافت نگاه بنده بود و جنبشهای موزون سرین ایشان شهد الله اگر تربیت اجدادی نبود بنده عرض و ناموس خود را همان دم فدای آن ابرو انداختن ها می کردم.

على الخصوص رانهای معزی الیها از غایت سفیدی و فربهی عین یک قاب پلو بود که از جلوی چشم گرسنه ای دور کنند. چه بگویم از چال پشت کاسه زانویش اما حسن خلقت آن لعبت در قوزک پایش بود. به اجداد طاهرین قسم که نه امروز و نه هیچ روزی چنین سرور و ابتهاجی در خود مشاهده ننموده بودم. آن قوزک پا تمام وجودم را احاطه کرده بود. برآمد گیش ،فرورفتگیش سفیدیش در آن شب که بنده را مأمور قضیه فرمودید، قوزک پای سرکار علیه را به ولع تمام مشاهده نمودم اما بر این روسیاه خواهید بخشود که اصلا این دوقوزک قابل مقایسه نمی باشند. بنده از خیال قوزک پای شما در نمی آمدم. برکوردلی آقای قسطنطین لعنت می فرستادم. اما قبول بفرمایید وقتی آن قوزک شکیل و اشتها آور را دیدم غلط کرده باشم اگر جای آقای قسطنطین نباشم. همین قدر یادم هست که در عالم رؤیا خود را در کنار آن قوزک پا تصور می کردم که ناگهان تا سینه در آب افتادم.

مأمور وظیفه نشناس در آهنی چاهچه را باز گذاشته بود. از همه بدتر توی تاریکی و گند آب یک نفر اعتراض کنان داد زد مگر کوری و معترض، البته در این حادثه زیر تنه اینجانب قرار گرفته بود. بنده از ایشان پوزش خواسته و به مدد طناب از چاهچه بیرون آمدم و الحق که مردم بسیار بیمارند. چون به مشاهده افتادن بنده، گویا برای سرگرمی دور چاهچه جمع شده بودند. بمجرد این که بنده با سروروی گل آلود خارج شدم، جمعیت ناف خود را گرفته و هارها رکنان اشک به چشم خود آوردند.

اینطور شد که این بنده ردپای آن دو معاشقه کار را گم کرده و الآن آقای قسطنطین با قوزک پای آن خانم چه میکند نمی دانم و بجز خدا کسی غیب نمیداند. در خاتمه مخارج ایاب و ذهاب پیوست است که اگر خانم صلاح میدانند توسط کبابی سر کوچه مرحمت فرمایند. اگر قضیه عود مرض لاعلاج و نگفتنی اینجانب در میان نبود، جسارت نمی ورزیدم.

با تقدیم احترامات فائقه – کلبعلی خان

نقطه
Logo