جواد مجابی، زادهی ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در قزوین، شخصیتی چندوجهی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران است. او شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنری، نقاش، طنزپرداز و روزنامهنگار برجستهای است که آثار متعددی از خود به یادگار گذاشته است. مجابی در دانشگاه تهران تحصیل کرده و دارای لیسانس حقوق و دکترای اقتصاد است، اما علاقهی اصلی او همواره به هنر و ادبیات بوده است. او سالها در روزنامهی اطلاعات به عنوان دبیر فرهنگی فعالیت داشته و با نشریات معتبر ادبی مانند فردوسی، جهان نو، خوشه، آدینه و دنیای سخن همکاری کرده است. مجابی نه تنها در زمینهی نویسندگی و نقد فعالیت داشته، بلکه دستی هم در نقاشی دارد و هرچند خود را نقاش حرفهای نمیداند، اما به عنوان یکی از چهرههای شاخص و پیشگام در حوزهی نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته میشود.
آثار جواد مجابی طیف گستردهای از فعالیتهای او را در بر میگیرد. او در زمینهی شعر، داستان، نقد ادبی و هنری، طنز و نمایشنامه قلم زده است. از جمله آثار او میتوان به کتابهای «عاشقانههای جواد مجابی»، «سرآمدان هنر نو»، «نودسال نوآوری در هنرهای تجسمی مدرن ایران» و «روز جشن کلمات» اشاره کرد. مجابی همچنین در زمینهی پژوهشهای تاریخنگرانه و فعالیتهای اجتماعی نیز فعال بوده است. او با نگاهی نقادانه و طنزآمیز به مسائل اجتماعی و فرهنگی میپردازد و آثارش بازتابی از دغدغههای او نسبت به جامعه و هنر است. تسلط او بر زبان فارسی و آشناییاش با متون کهن، به آثارش عمق و غنای خاصی بخشیده است.
مردی که عینکش را گم کرد
چشمهای آقای جیم را در حقیقت دیگر نمیتوان چشم نامید. خطی است کشیده زیر ابرو با دو ردیف مژه واسوخته و از آن چشمهاست که به راحتی می توان گفت بالایش ابروست چون فقط ابروست که در این صورت خودنمایی می کند.
آقای جیم عینکش را از چشم بر می دارد. یک لحظه انگار پیشانیش مچاله میشود با سبابه چشمهایش را می ماند.
چهار تلفن روی میز با هم زنگ می زنند.
آقای جیم ترجیح میدهد تلفنها بی جواب بمانند.
یک سوژه جنجالی باید یافت جنجالی؟ حتى جنجال هم خسته کننده شده است. آقای جیم چشمهایش را میبندد. صدها سوژه تکراری سرخپوست وار دور سر او بگردهانه آتشین نبوغ می رقصند.
از فاصله معینی نزدیکتر نمی آیند هایهو کنان می چرخند و حرکات شان مجنونانه است. جیغ و دادشان در هم میشود. یک سوژه قدیمی یک حرف خوشمزه یک تیتر تکان دهنده یک خبر عالی زیر نویس دلچسب چقدر آشنا نزدیکتر و نزدیکتر می آیند. چنگکهای ذهن آقای جیم برای اسیر کردن یکی از این سرخپوستهای شوخ و شنگ پیش می رود. فقط همان یکی، خنده کنان دور میشود دیگری دیگری هم همینطور.
آقای جیم، یک لحظه بیدفاع میماند همه چیز در هم می شود.
سوژه ها میریزند توی خط محاصره به آب میزنند و پریشان می گذرند. آشفتگی جنون هول… آقای جیم از هول چشم می گشاید.
راحت شد در هیأت تحریریه همه چیز محو و مبهم و رویایی است.
فضا در مه فرورفته فقط صدای تلفنها، چشمک چراغها را می شود حس کرد. عینک کجا است؟
راستی چه ساعتی است؟ عینکش را باید بزند. دستش را به عادت بسوی پوشه ها میبرد عینکش را معمولا روی پوشه اخبار داخله می گذارد. عینک را در آنجا نمی یابد.
پس حتماً روی اخبار خارجه است نه روی میز را کورکورانه جستجو میکند همه جا را لمس میکند یک خیال خوف انگیز. عینک روی میز نیست. به کمک حس نابینایی زیر میز را جستجو می کند. سید کاغذ باطله نوارهای کاغذی تلکس روزنامه ها میان خاکستر سیگار را. گذاشته ام. حتى جیب کوچک شلوارش را هم جستجو می کند توی کشوی میز کشوها، میزهای مجاور
این عینک لعنتی کجا افتاده؟
لعنتی تویی.
کجا افتاده ای؟
دور از تو
کار دارم باید مقاله ام را تمام کنم.
من دیگر برای تو کار نمی کنم.
تو حق نداری مرا تنها بگذاری
تو به من احتیاجی نداری
من بی تو حتی نوک دماغم را هم نمی توانم ببینم.
چه کسی می تواند؟
لعنتی کجایی…؟
باز کورانه روی میز را جستجو می کند.
دنبال چه می گردی؟
هیچی!
لج می کند.
پس بگرد که پیدا میکنی
من نمی بینم.
چه را؟
من فقط تنهایی ام را شکلی مبهم از همه چیز را می بینم.
تو تنها نیستی
ساعت چند است مقاله ام؟
بفرمایید پولم.
من بخاطر دانش بشری….
وای بر حافظه بد.
تو مرا مغلوب میکنی
و بدنبال عینکش میگردد موذیانه و با احتیاط.
من هنوز مطالبم را ننوشته ام.
هر چه نوشته ای بس است.
من هیچ چیز ننوشته ام.
اگر همه چیز را نوشته بودی بازهم همین طور بود.
تو بدبینی.
نه تو بیش از حد خوش بینی
من بی تو هیچ چیز نمی بینم.
چیزی نیست تا ببینی
چرا چیزی مثل فولاد هست، حس میکنم.
امروز جدی باش.
من نمی بینم .
یعنی ؟
نمی توانم.
مرد موذیانه و با احتیاط به دنبال عینکش می گردد.
دلم بحالت میسوزد فرصتت را به هدر داده ای.
نمک نشناس !
خاطرت جمع باشد، دوستان اهلند.
آخر چطور من حتی جلوی پایم را نمیتوانم ببینم.
این راحت تر است.
آخر من نویسنده ام.
فرق نمی کند.
نویسنده باید راه را ….
خودت هم اینها را باور کرده ای؟
نه اما توقع دیگران….
کمتر میشود.
– من بی عینک کورم.
تو یک آدمی حتی اگر نویسنده نباشی.
من بی عینک کورم.
می بخشی با عینک هم… برای همین است که به من احتیاج نداری.
صدا دیگر شنیده نمیشود… آقای جیم روی میز می نشیند. پریشان و منگ صورتش مچاله شده.
بینایی من !
خدای من !
آی من !
سرخپوستها افکار قدیمی سوژه های چاپ نشده، حرفهای بزبان نیامده می آیند می چرخند هجوم می آورند، گرداگرد آقای جیم.
کجا بودم چی مینوشتم چقدر دور شده ام، نزدیک بود….
باید عینکم را پیدا کنم. هراسان از روی میز پایین می آید عینک ذره بینی زیر پایش با سروصدا خرد می شود.
مستخدم می آید و آقای جیم را تا خیابان راهنمایی می کند.
چراغ قرمز است