پرویز قاضی سعید (زادهٔ ۱ فروردین ۱۳۱۸ – درگذشتهٔ ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱) نویسندهای ایرانی بود که بیشتر به خاطر رمانهای عامهپسند، به ویژه در سبکهای پلیسی و جنایی، شناخته میشود. او نویسندگی را از سن ۱۷ سالگی آغاز کرد و آثارش به چاپهای متعدد میرسیدند و در بین خوانندگان عام محبوبیت زیادی داشتند. قاضیسعید علاوه بر رماننویسی، پاورقینویس روزنامهٔ اطلاعات پیش از انقلاب ۱۳۵۷ نیز بود و در مجلهٔ اطلاعات دختران و پسران داستانهای پلیسی و عاشقانه مینوشت. او را میتوان یکی از پیشگامان رماننویسی مدرن در ایران دانست که با داستانهای جذاب خود، نقش مهمی در جذب نوجوانان و جوانان به کتابخوانی ایفا کرد.
از آثار مشهور او میتوان به رمان «یک شاخه گل سرخ برای غمم» اشاره کرد. همچنین، او مجموعههای پلیسی مانند «عملیات لاوسون» و داستانهای عاشقانهٔ متعددی نیز به نگارش درآورده است. قاضیسعید با قلم روان و داستانهای پرکشش خود، توانست جایگاه ویژهای در میان خوانندگان ایرانی پیدا کند و آثارش برای چند نسل، منبع سرگرمی و لذت بودهاند. او در ۱ اردیبهشت ۱۴۰۱ در سن ۸۳ سالگی درگذشت.
بر زبانها جاریست :
با تو بودن هم عذابی بود
بی تو بودن هم عذابی بود
زیرا که قرنهاست اسارت دلها را در انحصار خود داشته اما زبان را یارای بازگو کردنش نبود . قابل لمس نبود .
مثل هوا اما قابل انکار هم نبود! چه فاصله عمیقی است بین نبودن و بودن و احساس شدن . اینطور بود که وقتی از قلب سرفراز در آمدن و بر کاغذ جاری شد، چون حدیث و تعبیر احوال بسیار کسان بود و وصف الحال آنهائیکه دردش را احساس می کردند و گفتنش میدانستند ، ناگهان ضرب المثل گشت و آئینه دنیای عاطفی آنها…
از اینروست که من شعر حسین سرفراز را بجای مقدمه این داستان نقل میکنم و نام شعر را با مختصر تغییری از او به وام می گیرم .
با تو بودن هم عذابی بود
بی تو بودن هم
با تو بودن ،
ای که در چشم تو دیدم
آسمان آبی فردای روشن
با تو بودن ،
آبشار گیسوانت را
شعر شفاف نگاهت را
مخمل سرخ لبانت را
خوب دیدن ، سیر دیدن
با تو بودن هم عذایی بود
بی تو بودن ،
ای شبم ، تاریکیم
ای دروغ نازنین هستیم
بی تو بودن ،
چون غروب خسته پائیز سوت» بودن «کور» بودن
بی تو بودن هم عذابی بود
با تو بودن ، بی تو بودن
بی تو بودن ، با تو بودن
سرگذشت روزهای رفته ام
قصه ما هم عذا بی بود
با تو بودن هم عذابی بود
بی تو بودن هم عذابی بود
بی تو بودن
از پشت ان قفس و از روی باله ای رنگین پرنده کوچک که بطور غم انگیزی در خود فرو رفته بود ، به زن زیبا خیره شد چشم های زن چه غریب ، چه بیگانه وجه وحشی و عصیانگر بود طوری به پرنده می نگریست که گوئی گر به گرسنه ای پشت قفس ایستاده است !
مرد اندیشید : « پرنده باز است ؟ » و احساس کردنگاه زن روی صورتش سنگینی میکند. انگار پوست و گوشتش نگاه را لمس میکرد جذب میکرد و عطشناک در خود فرو می برد !
سعی کرد به زن فکر نکند. یاد برنده کوچکش افتاد. پرنده ای که هرگز رنج قفس و طعم اسارت را احساس نکرده بود . برنده ای که بی خبر آمد و بی خبر رفت . نتوانست فکرش را تمرکزی بخشد . دریافت که زن از آنسوی مغازه پرنده فروش براه افتاده و نزدیکش میشود . رایحه عطر آگین زن مشامش را پر کرد و مرد بی آنکه خود بخواهد نجواکنان گفت :
عطر نسیم، نسیمی که به چمنزارها ، کشتزارها و پونه های وحشی خود رو بوسه زده است . تصمیم گرفت قفس را دور بزند با دور زدن قفس فاصله بیشتری بین او وزن ، زن که غریبه و ناشناس بود، اما اینک وجودش را بر او تحمیل میکرد، ایجاد میشد و شاید این فاصله راه گریزی باقی میگذاشت نمیدانست چرا بیهوده فکر میکند از دست زن گریزی نیست. نمی تواند از او فرار کند و جذبه زن مثل یک مغناطیسم قوى همه جا تعقیبش خواهد کرد .
از این فکر خنده اش گرفت . آهی کشید و با صدای تقریبا بلندی گفت :
بد دردی است . درد تنهایی … خیالاتی شده ام …
و بی آنکه انتظارش را داشته باشد ، صدای زن ، چون موسیقی سکرآوری در گوش جانش ریخت :
باشکوه است … دوست داشتنی است ! …
مرد شتابزده شد میدانست که مورد خطاب قرار گرفته است . اما نمی فهمید زن از چی حرف میزند ؟
ساکت و بهت زده نگاهش را که سرمای یخزده زمستانها را در بطن خود نهان داشت به زن دوخت. زن کنار او ایستاده بود. شانه بشانه دست هر کدام آنها یک طرف قفس برنده بود پرنده کوچک ، وحشتزده و هراسان خودش را به سیم های قفس میکوبید و بیهوده سعی میکرد راه گریزی بیابد .
صدای پرندگان گوش مرد را پر کرده بود و او عاجزانه به هر سو می نگریست و نمیدانست چگونه می توان جلوی هراس برندگان را گرفت. زن ناشناس قهقهه زد : آدم عجیبی هستید !
مرد باور نداشت که زن با او سخن گفته است . نمی توانست بپذیرد که زنی بی هیچ آشنایی قبلی، بی هیچ شناسائی جسورانه اوراد آدم عجیب خطاب کند. کوشید حرفی بزند اما نتوانست . جسارت زن، آزادگی مخصوص او که نوعی می بند و باری خاص در خود نهان داشت، مرد را جلب کرده بود . باز صدای زن را شنیده :
میدانید ترس پرندگان و شکوه تنهائی آنها ، غم و اندوه اسارت آنها در چشم های شما منعکس میشود ؟ طوری منعکس میشود که آدم خیال میکند شما یک پرنده اید ! یک پرنده معصوم و کوچک که میشود به آسانی ، به سادگی به بندش کشید . اسیرش کرد. زندانی یک قفس کوچکش کرد و به تماشایش ایستاد
مرد در دریای بیکران تعجب دست و پا میزد و غریق بهت شدید خویش بود. زن ادامه داد :
برای همین است که نسبت به آزادی شما ، نسبت به اینکه چنین پرنده ای میتواند دور از قفس ، دور از بند و آسوده و به آزادی زندگی کند ، حسادت میکنم ، حرصم می گیرد، عصبانی میشوم. خشم بر دلم چنگ میکشد و آرزو میکنم کاش … کاش میتوانستم شما را هم مثل یک پرنده در قفس داشته باشم . قفسی که حتما ضروری نیست از سیم و میله و تور درست شده باشد !
مرد عرق کرده بود دچار التهابی تسکین ناپذیر شده بود . دلش شور میزد. دیگر به صاحب مغازه پرنده فروشی که اینک با ناراحتی آشکاری به آن دو خیره شده بود و جسورانه و با سوءظن به گفتگوی آنها گوش فراداده بود توجهی نداشت. می اندیشد «چقدر ناگهانی ، چقدر غیر منتظره ، زنی را که سالها وسالها باو اندیشیده بود، پیدا کرده است . زنی که بجای دلبری و طنازی و بجای کمک گرفتن از سکر مستی بخش نگاهش ، از مغزش و از فکرش برای داربائی کمک گرفته بود. معهذا از این زن می ترسید .
در زن چیزی سراغ کرده بود که مثل توفان، ویرانگر ومثل دریا وحشی و چون آتش سوزاننده بود . در زن نیروئی اهریمنی احساس میکرد و همین احساس تلخ بر هراس او میافزود . مجبور به گریزش میکرد نجوایی محو و گنگ در گوش خود میشنید. نجوایی که مثل یک ندای شگفت و جادوئی بر او نهیب میزد؛ بگریز دورتر برو … دور تر .. بازهم دورتر … جائی که طلسم این زن افسونگر ، جادوی این کولی از راه رسیده قدرت تسخیرش را نداشته باشد .
مرد که در تمام آن مدت ساکت ایستاده و گوش فرا داده. مرد که با پرهیزی روحانی از نگاه کردن به زن طفره رفته بود . مرد که با استیصال یک راهب دیرنشین در مقابل زنی برهنه و آشوبگر کوشیده بود خود را کنار بکشد، براه افتاد . بنظرش می رسید که چون مردم شهرهای افسانه ای «سودوم» و «گومورا» اگر به پشت سر نگاه کند نفرین خداوند بر سرش نازل خواهد گشت و او را تبدیل به خاکستر خواهد کرد .
به صاحب مغازه رسید و آهسته ، با صدایی لرزان و بیمار گونه پرسید :
پول .. آن .. آن .. پرنده چقدر میشود ؟
صاحب مغازه که به صورت رنگ پریده مرد و لبخند عجیب زن نگاه می کرد پرسید : با قفس میخواهید ! ؟
مرد که میخواست هر چه زودتر از مغازه بگریزد جواب داد :
نه .. نه .. بدون قفس
صاحب مغازه با تعجب گفت :
بدون قفس ؟!
و بی آنکه منتظر پاسخ شود افزود :
آهان .. ! قفس همراه آورده اید .
مرد به تندی پاسخ داد :
صاحب مغازه که گویی با دیوانه ای روبرو شده است. با اندکی تمسخر و خشم گفت :
آقا این پرنده ها که گنجشک های دم امامزاده نیستند . این پرنده ها هر کدام ۳۰۰ تومان قیمت دارند .
مرد بی آنکه به تمسخر صاحب مغازه توجهی بکند. دست به جیب برد، سه اسکناس صد تومانی بیرون آورد و روی میز مغازه گذاشت و گفت : من عجله دارم. آن پرنده را آزاد کنید .
قبل از اینکه صاحب مغازه را از پشت میز خود تکانی بخورد، صدای زن در مغازه طنین انداخت :
من این پرنده را قبلا خریده ام !
صاحب مغازه و مرد هر دو بطرف زن برگشتند و زن فاتحانه افزود :
به قیمت پانصد تومان ! یعنی دویست تومان بیشتر از پولی که شما می دازید آقا !
چشم های صاحب مغازه برق زد . با حالتی چاپلوسانه که قادر نبود رنگ طمع و حرص شدید او را پنهان دارد در مقابل مرد شانه بالا انداخت و گفت :
پرنده متعلق به خانم است. ملاحظه می کنید که من بی تقصیرم !
مرد با خشم و سرعت پول را از روی میز پرنده فروش برداشت و از مغازه خارج شد .
طول پیاده رو را با قدم های سریع پیمود و به اتومبیل کوچکش رسید. پشت فرمان نشست و اتومبیل را بحرکت در آورد . ناراحت بود نمیتوانست این برخورد را ، زن و حالات نامتعال روحی او را فراموش کند . قادر نبود به تجزیه و تحلیل حرکات زن بپردازد وقتی مستاصل شد، وقتی نتوانست دلیلی منطقی و عقل پسند برای توجیه رفتار زن بیابد ، شانه بالا انداخت و با غیظ غرید :
دیوانه بود ! یک دیوانه برنده باز !
سیگاری روشن کرد و از داخل آئینه اتومبیل به پشت سر نگریست ناگهان قلبش فرو ریخت. خون بصورتش دوید خیال کرد دچار اشتباه شده است
از سرعت اتومبیل کم کرد و با دقت بیشتری از داخل آئینه به اتومبیلی که پشت سر او می آمد نگاه کرد . نه دیگر جای شکی باقی نبود. زن همان زن بیگانه تعقیبش میکرد. مرد احساس اضطراب کرد شاید اضطراب نبود چیزی گنگ بود.
مانند این بود که در خلاء سردی فرو میرود. احساس میکرد شب ، با سیاهی و ظلمت بر سر زمین قلبش فرود می آید و انجماد لحظات ملال آور همه وجودش را تسخیر میکند . به خانه اش رسید. اصلا نمی دانست چرا بطرف خانه آمده است شاید در اعماق افکاری که به مغزش هجوم آورده بود ، خانه را مثل نوعی پناهگاه میدانست . شتابزده از اتومبیل پیاده شد و بطرف خانه براه افتاد . انتظار داشت زن با اتومبیلش از مقابل او عبور کند . شاید انتظار لبخندی یا نگاهی را هم داشت. اما بهیچوجه منتظر نبود که زن با بی پروایی اتومبیل را متوقف سازد و پیاده شود. مرد جلوی در خانه یخ بسته بود پاهایش به زمین چسبیده بود و یارای تکان خوردن نداشت . زن جلو آمد به نزدیک او رسید و با صدائی خواب آلوده گفت: متاسفم
مرد با بهت زدگی پرسید :
و بلافاصله به فکرش رسید: « این زن از من چه می خواهد؟ و نتوانست فکرش را دنبال کند. چون زن جواب داد:
از اینکه نگذاشتم آن پرنده را بخرید ؟
مرد کلید را در قفل چرخاند و عجولانه پاسخ داد :
نه ! بهیچوجه !
و در را گشود تا وارد شود. زن بازویش را گرفت و گفت
صبر کنید !
مرد در آستانه در ایستاد رویش را برگرداند و یکباره همه نیروی از دست رفته اش را بدست آورد و با صدائی که به فریاد شبیه بود گفت :
گوش کنید خانم . من نمیدانم شما چه منظوری دارید. اما اگر آنطور که من الان فکر میکنم هستید ، من اهلش نیستم و می توانید مرد دیگری را پیدا کنید .
زن برای اولین بار سرخ شد. خونسردی و متانتش را از دست داد. چشم هایش را گشاد کرد و گفت :
چه فکری کردید ؟
مرد نگذاشت حرفش را ادامه دهد . جواب داد :
هر کسی جای من بود چه فکری می کرد ؟
زن با نوعی غرور، نوعی بی شرمی پرسید :
شما اگر از یک زن خوشتان می آمد چکار می کردید؟ جز این بود که سعی میکردید با او سر صحبت را باز کنید و اگر موفق نمیشدید تعقیبش میکردید؟ و آیا سعی نمی کردید که زن مورد علاقه خود را …
مرد دستش را بلند کرد و گفت :
آ. بله .. یک مرد میتواند اینکار را بکند . اما یک زن …
و اینبار زن حرف او را قطع کرد و غرید :
چرا همه کارها فقط برای زنها بد است ؟ چراهمه فقط زنها را منع میکنند؟ چرا یک زن حق ندارد کاری را که دلش میخواهد انجام دهد ؟
مرد که کم کم در می یافت با یک زن شگفت برخورد کرده است ، آرام گفت :
معلم اخلاق که هستید !
مرد با بی حوصلگی گفت :
پس اجازه بدهید درس اول را بشما یاد بدهم . من دوست ندارم که هر غریبه ای را به حریم سکوت و تنهائی خود راه دهم . زن سرش را کمی به چپ متمایل ساخت . نگاهش را که گرم بود و سکر آور و مستی بخش بود در چشم های مرد دوخت و آرام گفت : پس همه اش تظاهر بود ؟ !
مرد با حیرتی بیشتر از قبل پرسید :
چی تظاهر بود ؟
زن با لحنی قاطع پاسخ داد :
آزاد کردن پرندگان ! ؟
مرد با خشونت گفت :
نیازی به تظاهر نبود. من به فرمان دلم اینکار را می کنم .
زن لبخندی زد : باور نمی کنم !
مرد با استیطال پرسید :
چرا؟ هر چند که مهم نیست شما چگونه فکر می کنید اما زن فقط پاسخ چرا را داد و گفت :
کسی که یک زن را یک انسان را انسانی را که با و نیاز دارد ، به حرفهایش به پناهش، به گرمی دستهایش از خود براند ، به خانه راهش ندهد و چون یک جغد در حریم سکوت و تنهایی خود باقی بماند چگونه می تواند برای اسارت یک پرنده دل بسوزاند؟ چگونه؟ و بعد بی آنکه منتظر پاسخ شود بسرعت بطرف اتومبیلش براه افتاد و قبل از آنکه مرد از بهت زدگی بدر آید اتومبیل را بحرکت در آورد و دور شد.
مرد اسیر توفانی مهیب شده بود . حالا که زن رفته بود احساس میکرد با همه وجودش با و احتیاج دارد. احساس میکرد پرنده گریخته و قفس خالی است . احساس میکرد چیزی را از دست داده است که دوباره به آسانی و سادگی پیدا نخواهد کرد. صدای زن هنوز در گوشش زنگ میزد . یک فکر مانند سرطانی که پنجه در جان بیماری میافکند در مغز او ریشه دوانده بود این زنگی بود؟ این زن چی می خواست
و آیا ممکن بود دوباره باز گردد ؟