
در این مقاله، سوره یوسف آیات 16 تا 20 از قرآن کریم درباره داستان حضرت یوسف و برادرانش آمده است. این آیات به بخشی از داستان مربوط میشود که برادران یوسف، پیراهن خونآلود او را نزد پدرشان حضرت یعقوب میبرند و ادعا میکنند گرگ او را خورده است. اما حضرت یعقوب به دروغ آنها پی میبرد و از خدا برای پیشه کردن صبر و بردباری طلب یاری می جوید. سپس به لطف خدا کاروانی که از کنار آن چاه می گذشتند حضرت یوسف را پیدا می کنند و او را نجات داده و به بهای ناچیز چند سکه میفروشند.
وَ جائوا اَباهُمْ عِشاءً یَبْکونَ (16) | و شبانگاه، گریان نزد پدرشان آمدند |
قالوا یا اَبانا اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ | گفتند: «ای پدر، ما برای مسابقه رفته بودیم؛ |
وَ تَرَکْنا یوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَاَکَلَهُ الذِّئْبُ | و یوسف را پیش وسایلمان، تنها گذاشتیم و گرگ او را خورد! |
وَ ما اَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنّا صادِقینَ (17) | ولی تو هرگز سخنمان را باور نمیکنی، هرچند راستگو باشیم» |
وَ جائوا عَلیٰ قَمیصِهى بِدَمٍ کَذِبٍ | و پیراهنش را با خونی دروغین آلوده کرده و آوردند |
قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَنْفُسُکُمْ اَمْرًا | پدر گفت: «نه، بلکه تمایلات شما این کار را برایتان زیبا، جلوه داده؛ |
فَصَبْرٌ جَمیلٌ | پس من، صبری زیبا و نیکو خواهم داشت؛ |
وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلیٰ ما تَصِفونَ (18) | و خداست آنکه در این ماجرا ، باید از او یاری خواست» |
وَ جاءَتْ سَیّارَهٌ فَاَرْسَلوا وارِدَهُمْ | روز بعد کاروانی آمد، مأمور آبرسانی را برای آوردن آب، فرستادند، |
فَاَدْلیٰ دَلْوَهو | او هم سطل خود را در چاه انداخت و یوسف با سطل آب بیرون آمد! |
قالَ یا بُشْریٰ هٰذا غُلامٌ | گفت: «آهای مژده: این پسری است» |
وَ اَسَرّوهُ بِضاعَهً | و او را مانند کالایی تجاری، پنهان کردند |
وَ اللّهُ عَلیمٌ بِما یَعْمَلونَ (19) | و خدا به آنچه انجام میدهند، دانا است |
وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدودَهٍ | و او را به بهایی ناچیز فروختند، فقط به چند سکّه |
وَ کانوا فیهِ مِنَ الزّاهِدینَ (20) | و نسبت به نگهداری او بیرغبت بودند. |
خوب است به شرطی که: