فَانْطَلَقا حَتّیٰ اِذا رَکِبا فِى السَّفینَهِ خَرَقَها | آنگاه رفتند تا سوار کشتی شدند، استادش کشتی را سوراخ کرد. |
قالَ اَخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ اَهْلَها | موسیٰ گفت: «سوراخش کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟! |
لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا اِمْرًا (71) | واقعاً مرتکب کاری، ناروا شدی» |
قالَ اَلَمْ اَقُلْ اِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْرًا (72) | استاد گفت: «نگفتم تو نمیتوانی با من صبر کنی؟» |
قالَ لاتُؤاخِذْنى بِما نَسیتُ | موسیٰ گفت: «مرا به خاطر فراموشی، بازخواست نکن |
وَ لاتُرْهِقْنى مِنْ اَمْرى عُسْرًا (73) | و در کارم به من سخت نگیر» |
فَانْطَلَقا حَتّیٰ اِذا لَقِیا غُلامًا فَقَتَلَهو | باز رفتند تا وقتی که به نوجوانی رسیدند، ولی مرد، او را کشت! |
قالَ اَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّهً بِغَیْرِ نَفْسٍ | موسیٰ گفت: «آیا بیگناهی را کُشتی؟ بی آنکه کسی را کُشته باشد! |
لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُکْرًا (74) | واقعاً مرتکب کار ناپسندی شدی » |
قالَ اَلَمْ اَقُلْ لَکَ | استاد گفت: «آیا به تو نگفتم، |
اِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْرًا (75) | که تو هرگز نمیتوانی با من صبر کنی؟» |
قالَ اِنْ سَاَلْتُکَ عَنْ شَىْءٍ بَعْدَها | موسیٰ گفت: «اگر بعد از این، از تو چیزی پرسیدم، |
فَلا تُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنّى عُذْرًا (76) | با من رفاقت نکن؛ زیرا عذر موجّهی از من بدست آورده ای» |
فَانْطَلَقاحَتّیٰ اِذا اَتَیا اَهْلَ قَرْیَهٍ | به راه خود ادامه دادند، تا گرسنه به شهری رسیدند، |
اسْتَطْعَما اَهْلَها | از آنها خوراکی خواستند، |
فَاَبَوْا اَنْ یُضَیِّفوهُما | امّا آنان خودداری کردند که از این دو نفر پذیرایی کنند؛ |
فَوَجَدا فیها جِدارًا یُریدُ اَنْ یَنْقَضَّ | پس در آنجا دیواری یافتند که درحال فرو ریختن بود؛ |
فَاَقامَهو قالَ | ولی استاد، دیوار را برپا کرد، موسیٰ گفت: |
لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَیْهِ اَجْرًا (77) | «اگر کار میخواستی، کاری میکردی که مزدی بگیری» |
قالَ هٰذا فِراقُ بَیْنى وَ بَیْنِکَ | استاد گفت: «این زمان جدایی میان من وتوست، |
سَاُنَبِّئُکَ بِتَأْویلِ ما لَمْتَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْرًا (78) | حال تو را خبر دهم، از حقایقی که نتوانستی بر آن صبرکنی. |