انتخاب نام برای فرزند یکی از دلپذیرترین مراحل آماده شدن برای ورود یک عضو جدید به خانواده است. اما این فرایند ممکن است دشوار نیز باشد، چرا که نام یک بخش مهم از هویت فرزند شما و همراه همیشگی او خواهد بود.
اسم اولین چیزی است که افراد دیگر از فرزند شما می شناسند و بنابراین بر تعاملات اجتماعی او تاثیر می گذارد. نام می تواند اولین تصویری که دیگران از فرزند شما دارند را تعیین کند.
نام ها می توانند رابطه قوی با فرهنگ، مذهب، یا تاریخ خانوادگی داشته باشند. انتخاب یک نام که این ارتباطات را نشان دهد، می تواند به فرزند شما برای درک اینکه از کجا آمده و به کجا می رود، کمک نماید.
نام ها معانی خاص خود را دارند و این معنی می تواند تاثیر زیادی بر چگونگی درک فرزند شما از خودش داشته باشد. پیش از انتخاب یک نام، تحقیق در مورد معنی آن اهمیت زیادی دارد.
نامی که به راحتی تلفظ و نوشته می شود، می تواند به کودک شما در برقراری ارتباط با دیگران کمک کند. اگر یادآوری و گفتن نامی که انتخاب میکنید برای بیشتر افراد سخت باشد، ممکن است منجر به اشتباه و سوء تفاهم شود.
در ادامه مطلب لیست کاملی از اسم دختر با حرف ب را گردآوری کردیم تا راهنمایی برای شما عزیزان در انتخاب این مهم باشد. با ما همراه باشید.
اسم دختر فارسی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
باختر | /bāxtar/ | مغرب، (در پهلوی) ستاره |
بادام | /bādām/ | نام میوهای کوچک و کشیده با دو پوسته که یکی نرم و سبز بوده و دیگری سخت و چوبی است |
بادامک | /bādāmak/ | بادام کوچک، نوعی درخت بادام |
باران | /bārān/ | ۱- قطرههای آب که بر اثر مایع شدن بخار آبِ موجود در جو زمین ایجاد میشود؛ ۲- در عرفان باران کنایه از فیض حق تعالی و رحمت شامله اوست، که از عالم غیب بر ممکنات فایض گردد و ممکنات بر حسب مراتب استعداد، استفاضه نمایند. غلبه عنایات را نیز که در احوال سالک حاصل شود از فَرَح و تَرَح باران گویند. |
بارانا | /barana/ | “باران شدید” یا “باران دیده” |
بارانک | /bārānak/ | ۱- گیاهی درختی و جنگلی از خانوادهی گل سرخ؛ ۲- بارانی که قطرههای آن کوچک است و به آرامی فرو میبارد. |
بارانه | /bārāne/ | ۱- باران + ه (پسوند نسبت)، منسوب به باران |
بارش | /bāreš/ | ۱- اسم مصدر از باریدن، عملِ باریدنِ باران، برف و تگرگ؛ ۲- باران، برف،و تگرگ؛ ۳- نزولات آسمانی. |
بارنک | /bārenak/ | نام درختی است (بارانک) |
باغداگل | /bāqdāgol/ | گلی در باغ، باغ گل، کنایه از دختر زیبا |
بافرین | /beāfarin/ | بآفرین، لایق تحسین و تشویق، درخور آفرین |
بالان | /bālān/ | بالنده، رشد کننده، نمو کننده. |
بالنده | /bālande/ | ۱- ویژگی آنکه یا آنچه در حال رشد، افزایش یا ترقی است، یا توانایی آن را دارد؛ ۲- نمو کننده، رشد کننده. |
بالیده | /bālide/ | رشد و نمو کرده |
بامک | /bāmak/ | بامداد، صبح |
بانو | /bānu/ | خانم، کلمه احترام درباره بانوان |
بانوگشسب | /bānugašb/ | نام دختر رستم زال، زن گیو و مادر بیژن |
باور | /bāvar/ | ۱- مجموعهی اعتقادهایی که در یک جامعه مورد پذیرش قرار گرفته است؛ ۲- حالت یا عادتی ذهنی که باعث اعتقاد یا یقین انسان میشود؛ ۳- قبول سخن، یقین، اعتقاد، عقیده، تصدیق سخن، قبول. |
بایسته | /bāyeste/ | ۱- لازم، ضروری، واجب؛ ۲- سزاوار، شایسته، مناسب. |
بت آرا | /botārā/ | آرایش دهنده بت، کنایه از زن زیباروی |
بتیسا | /betisa/ | دختر زیبا |
بخت آفرید | /baxtāfarid/ | آفریده بخت و اقبال |
بخشادخت | /baxšādoxt/ | دختر بخشنده |
بخشنده | /baxšande/ | صفت فاعلی از بخشیدن به معنای آنکه چیزی را بیآنکه عوضی بخواهد میبخشد؛ عطا کننده. |
بدخشان | /badaxšān/ | یعنی سرزمین منسوب به بدخش یا بلخش که معادن لعل در آن یافت میشود |
بدرالملوک | /badrolmoluk/ | ماه تمام و کامل پادشاهان |
بدن گل | /badangol/ | آن که بدنی لطیف و زیبا |
برجیس | /berjis/ | سیاره مشتری، چشمه آفتاب و زهره و ماه، هرمز، زئوس |
برزآفرید | /barzāfarid/ | آفریده با شکوه، نام مادر فرود |
برسادخت | /barsādoxt/ | دختر دلیر و نیرومند |
برسومه | /barsumeh/ | برسم، شاخههای گیاه |
برسین | /barsin/ | زاده خداوند ماه |
برشید | /baršid/ | ۱- مرکب از بر به قد و بالا و شید به خورشید؛ ۲- مجاز از زیبا چون آفتاب. |
برفا | /barfa/ | بانوی سپیدی |
برفین | /barfin/ | برف + ین (پسوند نسبت)، ۱- برفی، از جنس برف؛ ۲-سفید مانند برف؛ ۳- مجاز از زیبا چهره. |
برگ | /borg/ | ابرو |
برنادخت | /bornā doxt/ | بُرنا + دخت = دختر، دختر جوان، ظریف، خوب و نیک. |
برهون | /barhun/ | هاله، خرمن ماه |
بستانه | /bostāne/ | ۱- (بُستان + ه (پسوند نسبت))، منسوب به بستان و باغ؛ ۲- مجاز از زیباروی |
بلوران | /bolurān/ | بلور + ان (پسوند نسبت)، منسوب به بلور |
بلورین | /bolurin/ | ۱- بلوری، به شکل بلور، ساخته شده از بلور؛ ۲- مجاز از شفاف و درخشان. |
بلوط | /balut/ | ۱- گیاهی درختی و جنگلی که چوب سخت دارد و میوهی آن خوراکی است، مازو، مازوج؛ ۲- میوهی این درخت. |
بمانی | /bemāni/ | نامی که با آن طول عمر کودک را بخواهند |
بنفشه | /banafše/ | ۱- هر یک از گیاهانِ کوتاه دولپهای که در اوایل بهار میرویند؛ ۲- مجاز از مو، زلف؛ ۳ در اصطلاح شاعرانه بنفشه یا دسته ی گل بنفشه تداعی کننده زلف آشفته یا مجعّد یا جعد گیسوی یار، نزد شاعران است. |
بنیتا | /benitā/ | دختر بی همتای من |
به آفرید | /behāfarid/ | خوب آفریده، خوش سیما، خوش منظر، در شاهنامه خواهر اسفندیار، که ارجاسپ تورانی او را زندانی کرده بود و اسفندیار آزادش کرد |
به آفرین | /beh āfarin/ | ۱- خوب آفریده؛ ۲- خوش سیما، خوش منظر |
به آیین | /behāeen/ | دارای آیین بهتر |
به خاتون | /behxātun/ | بهترین بانو |
به گل | /behgol/ | مرکب از به (زیباتر) + گل |
بهآذین | /beh āzin/ | به (صفت) = خوب، بهتر، خوبتر، زیباتر؛ (اسم) شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو + آذین (اسم) آنچه برای آرایش و زینت دادن به کار میبَرَند، زیور، زینت. روی هم رفته به زیور و زینت خوب، بهتر، خوبتر و زیباتر؛ شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو که آراسته به زیور و زینت است. |
بهآفرید | /beh āfarid/ | ۱- نیکو آفریده، آفریدهی خوب؛ ۲- زیبا، خوش سیما |
بهآیین | /behāein/ | دارای آیین بهتر |
بهار | /bahār/ | ۱- فصل اول سال؛ ۲- شکوفه درختان خانوادهی مرکبات؛ ۳- گیاهی زینتی؛ ۴- مجاز از دورهی شادابی هر چیز؛ ۵- در قدیم مجاز از سبزه و علف؛ ۶- در قدیم و در موسیقی ایرانی یکی از دستگاهها یا ادوار؛ ۷- در سنسکریت و در قدیم به معنای بتخانه و بتکده |
بهار دخت | /bahārdoxt/ | دختر بهار |
بهار ناز | /bahār-nāz/ | بهار + ناز= مجاز از زیبا و قشنگ ۱- بهار زیبا و قشنگ؛ ۲- مجاز از زیبا و با لطافت. |
بهارآفرین | /bahārafarin/ | آفریننده بهار |
بهارا | /bahārā/ | بهار + ا (پسوند نسبت) منسوب به بهار |
بهارام | /behārām/ | بِه = بهتر، + آرام، ۱- آرام بهتر، آرامش بهتر؛ ۲- مجاز از ویژگی دختری که وجودش موجب آرامش است. |
بهاران | /bahārān/ | ۱- هنگام بهار، موسم بهار؛ ۲- مجاز از زیبا و با طراوت. |
بهاراندام | /bahārandām/ | خوش اندام، زیبا اندام، متناسب |
بهاربانو | /bahārbānu/ | بانوی جوان و زیبا |
بهاردخت | /bahār doxt/ | بهار + دخت = دختر، مجاز از دختر زیبارو. |
بهاررخ | /bahārrox/ | آن که چهرهای زیبا و شاداب چون بهار دارد |
بهارسا | /bahār sā/ | بهار + سا (پسوند شباهت) ۱- مانند بهار، شبیه به بهار؛ ۲- مجاز از زیبا و لطیف. |
بهارک | /bahārak/ | [بهار+ ک(اَک)/-ak/ (پسوند شباهت)] ۱- به معنای مانند بهار، همچون بهار؛ ۲- مجاز از زیبا با طراوت. |
بهارگل | /bahārgol/ | گلی که در بهار میروید |
بهاره | /bahāre/ | ۱- مربوط به بهار؛ ۲- به عمل آمده در بهار؛ ۳- منسوب به بهار |
بهارین | /bahārin/ | بهار + ین (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بهار؛ ۲- مجاز از زیبا و با طراوت. |
بهان | /behān/ | ۱- منسوب به خوبی و نیکی؛ ۲- خوبان. |
بهاندخت | /behān doxt/ | بهان + دخت = دختر، دختر خوب و نیک. |
بهانه | /bahāne/ | دلیل، علت |
بهتا | /behtā/ | به(صفت)= خوب، بهتر، خوبتر، زیباتر + تا = نظیر، مانند، لنگه ۱- نظیر و مانند خوبترها و زیباترها؛ ۲- مجاز از ویژگی کسی که بهتر و خوبتر و زیباتر است. |
بهتاب | /behtāb/ | ۱- خوش سیما؛ ۲- مجاز از زیبا و قشنگ. |
بهترین | /behtarin/ | ۱- دارای بیشترین ارزش، خوبترین؛ ۲- زیباترین، قشنگترین؛ ۳- شایستهترین. |
بهثنا | /beh sanā/ | بهترین ستایش. |
بهجت | /be(a)hjat/ | شادمانی، نشاط. |
بهدخت | /beh doxt/ | به + دخت = دختر، دختر نیک و خوب. |
بهدیس | /behdis/ | به + دیس (پسوند شباهت)، ۱- خوش رنگ؛ ۲- مانند خوبی و نیکی. |
بهرامه | /bahrāme/ | در قدیم به ابریشم بوده است. |
بهرانه | /behrāne/ | مرکب از بهر (فایده، سود) + انه (پسوند نسبت) |
بهرخ | /beh rox/ | خوشگل و نیک منظر. |
بهرخسار | /beh roxsār/ | بهرخ، بهرخ. |
بهرو | /beh ru/ | ۱- خوبرو و نیک منظر؛ ۲- مجاز از زیبا. |
بهروزه | /behruze/ | بهروز + ه (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بهروز ۲- بلور کبود و شفاف. |
بهسا | /behsā/ | به + سا (پسوند شباهت)، نیک چون خوبان و نیکان. |
بهسان | /behsān/ | به + سان (پسوند شباهت)، چون خوب، به مانند نیک. |
بهستا | /beh setā/ | بهترین ستایش کننده. |
بهستان | /behestān/ | به + ستان (پسوند مکان)، جای خوبان و نیکان |
بهشت | /behešt/ | ۱- در ادیان جایی بسیار سرسبز و خرّم، با نعمت های فراوان که نیکوکاران پس از رستاخیز در آن زندگی جاوید خواهند داشت، جنت در مقابل دوزخ؛ ۲- مجاز از با صفاترین و بهترین جا؛ ۳- مجاز از دختر زیبا و با طراوت. |
بهشته | /behešte/ | بهشت + ه (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بهشت؛ ۲- مجاز از زیبا رو. |
بهشید | /behšid/ | تابناک و دارای فروغ و روشنایی. |
بهکامه | /behkāme/ | مرکب از به (بهتر، خوبتر) + کامه (آرزو) |
بهگل | /beh gol/ | به (صفت) = خوب، بهتر، خوبتر، زیباتر؛ (اسم) شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو + گل ۱- شخص خوب، بهتر و زیباتر که چون گل زیبا و با طراوت است؛ ۲- شخص خوب و دارای اخلاق و رفتارِ نیکو که چون گل زیبا و با طراوت است. |
بهمن دخت | /bahmandoxt/ | دختری که در بهمن به دنیا آمده، دختر بهمن |
بهناز | /beh nāz/ | خوش ناز و ادا. |
بهنگار | /behnegār/ | خوب چهره، نیکو صورت |
بهنواز | /behnavāz/ | مهربانترین فرد، دختر مهربان، مرکب از به و نواز که به ترتیب به معنای بهترین و اسم فاعلی مرخم نوازنده به معنای نوازش کننده و مهربان است |
بهنوش | /behnuš/ | گوارا، نیکوترین نوشیدنی |
بهی | /behi/ | ۱- خوبی، نیکی، نیکویی؛ ۲- تندرستی، سلامت؛ ۳- نیکبختی، سعادت. [این کلمه چنانچه بَهی /bahi/ تلفظ شود به زیبا، نیکو و خوب است]. |
بهیدخت | /behi doxt/ | بهی + دخت = دختر، دختر نیک و خوب. |
بهین | /behin/ | صفت عالیِ واژههای بِه و بهتر، در قدیم به بهترین، برگزیدهترین. |
بهین بانو | /behinbānu/ | مرکب از بهین (بهترین) + بانو |
بهین دخت | /behindoxt/ | مرکب از بهین (بهترین) + دخت (دختر) نام دختر ایرانی |
بهینا | /behinā/ | بهین + الف نسبت، منسوب به بهین |
بهیندخت | /behin doxt/ | بهین + دخت = دختر، بهترین و برگزیدهترین دختر. |
بهینه | /behine/ | ۱- در قدیم به بهترین، خوبترین؛ ۲- در اقتصاد به بهترین، خوبترین، مطلوبترین وضعیت ممکن برای چیزی با در نظر گرفتن همهی عوامل مثبت و منفی. |
بوته | /buteh/ | گیاه، ساقه جوان |
بوختار | /buxtār/ | از نام های برگزیده |
بوران | /burān/ | سرخ، گلگون، سرمای سخت، توفان به همراه باران |
بوران دخت | /burāndoxt/ | دخترزیبای سرخ چهره، دختر خسرو پرویز، که به پادشاهی رسید |
بوژنه | /bužne/ | شکوفه، غنچه اسم دختر |
بوستان | /bustān/ | ۱- بُستان، باغ و گلزار؛ ۲- در ادبیات فارسی به بوستان یا سعدی نامه، مثنوی اخلاقی و عرفانی به فارسی، مشتمل بر حکایت های کوتاه، از سعدی شیرازی. |
بوستانه | /bustāne/ | بوستان + ه (پسوند نسبت)، منسوب به بوستان |
بویه | /buieh/ | آرزو |
بیتا | /bitā/ | بیمانند، بیهمتا، یکتا. |
بیتا دخت | /bitā-doxt/ | بیتا+ دخت = دختر، دختر بیمانند، دختر بیهمتا و یکتا. |
بیدخت | /bidoxt/ | در نجوم زهره، ناهید |
بیدگل | /bid gol/ | نوعی گیاه – نام شهری از بخش آران شهرستان کاشان |
بیدمشک | /mešk bid/ | ۱- نوعی بید که گلهای معطر آن در اواخر اسفندماه ظاهر میشوند؛ ۲- سنبلههای نر و معطر این گیاه که مصرف دارویی هم دارد. |
بینا | /binā/ | مجاز از ۱- آن که توانایی پیشبینی و سنجش درستِ امور را دارد، بصیر؛ ۲- آن که میتواند ببیند. |
بینا دخت | /binā-doxt/ | بینا + دخت = دختر، دختر با بصیرت. |
بیوگ | /biyug/ | عروس، ویوگ |
اسم دختر ترکی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بلْکا | /belkā/ | ۱- دانا، دانشمند، ؛ ۲- عاقل، خردمند. |
بلگا | /belgā/ | حکیم و دانشمند |
بی بی | /bibi/ | خانم خانه، خاتون، کدبانو، بانوی محترم |
بیرسن | /bir san/ | یکدانه، یگانه. |
اسم دختر اوستایی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بامی | /bāmi/ | ۱- درخشان |
بامین | /bāmin/ | نام روستایی در نزدیکی هرات |
بخشایش | /baxšāyeš/ | اسم مصدر از بخشودن و بخشاییدن و به معنای گذشت و چشمپوشی کردن گناه یا کار نادرست کسی، عفو، رأفت، رحمت و شفقت. |
برازا | /barāzā/ | ۱- برازنده، سزاوار، لایق، در خور، زیبنده؛ ۲- زیبا. |
برازک | /barāzak/ | براز + ک/ak-/ (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به براز، منسوب شده به برازندگی، زیبایی و آراستگی؛ ۲- مجاز از زیبا و آراسته. |
اسم دختر عربی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بارقه | /bāreqe/ | بارقَه، پرتو، نور، روشنی. |
باقیه | /bāqiye/ | مؤنث باقی، ۱- عمل صالح؛ ۲- آن که یا آنچه وجود دارد، موجود؛ ۳- پاینده، پایدار |
بانیه | /bāniye/ | بنا کننده، مؤسس، بنیانگذار. |
باهره | /bāhere/ | مؤنث باهر و به معنای درخشان، تابان |
بتول | /batul/ | ۱- کسی که از دنیا منقطع شده است و به خدا پیوسته است؛ ۲- زن بریده از دنیا برای خدا |
بثینه | /bosainah/ | ۱- به معنای مرغزار؛ ۲- زمین نرم و هموار؛ ۳- زن صاحب جمال و زیبا |
بدرالجمال | /badrojjamāl/ | ۱- ماهرو، مهرو؛ ۲- مجاز از کسیکه زیبایی آن چون ماه است. |
بدرالزمان | /badrozzamān/ | ۱- ماه زمانه، ماه روی روزگار؛ ۲- مجاز از زیباروی زمانه. |
بدرالسادات | /badrosādāt/ | ماه تمام سادات |
بدری | /badri/ | ۱- بارانی که پیش از زمستان ببارد، بارانی که پیش از سرما بیاید؛ ۲- بدر بودن، ماه تمام و دو هفته بودن، حالت ماه دو هفته. |
بدریه | /badriye/ | بدر = ماهی که به صورت دایرهی کامل دیده میشود، ماه شب چهاردهم + ایه/iye-/ (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بدر یا ماه شب چهارده؛ ۲- مجاز از ماه مانند و زیبارو. |
بدیعه | /badiee/ | مؤنث نام بدیع و به معنای نادر روزگار |
برکه | /berke/ | گودی کوچک و کم عمقی از زمین که در آن آب جمع شده باشد، استخر طبیعی، آب گیر |
بسامه | /bassāme/ | مؤنث اسم بَسام و به معنای بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی |
بسیمه | /basime/ | مونث بسیم |
بشارت | /bešārat/ | ۱- خبر خوش، مژده، مژده دادن، مژده آوردن؛ ۲- در ادبیات عرفانی به معنای بشارت به وصل حبیب به سوی حبیب است. |
بشرا – بشری | /bošra/ | بشارت، مژده، مژدگانی، از واژههای قرآنی |
بشری (بشرا) | /bošrā/ | ۱- بشارت، مژده، مژدگانی؛ ۲- از واژههای قرآنی (یونس: ۶۴). |
بصیرت | /basirat/ | ۱- بینایی؛ ۲- مجاز از آگاهی داشتن از امری و جزئیات آن را در نظر داشتن، آگاهی و دانایی؛ ۳- (در تصوف) نیروی باطنی که سالک با آن حقایق و باطن امور و اشیا را در می یابد. |
بعثت | /beesat/ | ۱- برانگیختن و به کاری واداشتن، زنده کردن؛ ۲- انتصاب پیامبر اسلام(ص) به مقام نبوت از سوی خداوند. |
بلیغه | /baliqe/ | زن زبان آور و چیره زبان |
بنت الحسنی | /bentolhosnā/ | دختر زنِ نیکو، دختری که از زن نیکو متولد شده است. |
بنت الهدی | /bentolhodā/ | دختر هدایت شده. |
بهنانه | /behnāne/ | زن خوشبو، نرم گفتار، خندان |
بهیره | /bahire/ | ۱- شریف؛ ۲- زیبا؛ ۳- زن سنگین کفل، بزرگ سرین. |
بهیه | /behiye/ | ۱- تابان، روشن؛ ۲- فاخر، شکوهمند. |
بیان | /bayān/ | ۱- سخن، گفتار؛ ۲- شرح و توضیح؛ ۳- زبانآوری، فصاحت و بلاغت؛ ۴- مجاز از زبان؛ ۵- در اصطلاح علوم بلاغی علمی است که به یاری آن میتوان یک معنا را به شیوه های گوناگون، با وضوح و خفای متفاوت ادا کرد. |
بیدا | /beydā/ | صحرا، بیابان. |
پروشا | /perošā/ | هم معنی اسم پروشات و به معنی بسیار شاد |
پروشات | /porušāt/ | ۱- در پارسی باستان puršātu و به معنی پُرشاد؛ ۲- در یونانی prysates |
پروین دخت | /parvin-doxt/ | ۱- دختری که صاحب چهرهای مانند پروین است؛ ۲- مجاز از زیبارو. |
پروین رخ | /parvin-rox/ | ۱- صاحب رخساری مانند پروین؛ ۲- مجاز از زیبارو. |
پری | /pari/ | ۱- موجودی لطیف و بسیار زیبا و نیکوکار و نامرئی که گاه خود را نشان دهد و با جمالش انسان را فریفتهی خود میکند؛ ۲- مجاز از زیبارو و دارای اندام ظریف؛ ۳- در ادب فارسی پری گاه به معنای «فرشته» و متضاد نام های مانند دیو و اَهرِمن، به معنای شیطان به کار رفته است. |
پری بانو | /paribānu/ | بانوی زیبا، مانندپری |
پری پیکر | /paripeikar/ | آنکه اندامی زیبا چون پری دارد |
پری تاج | /paritāj/ | پری (موجود افسانه ای بسیار زیبا) + تاج، سرآمد پریان |
پری جان | /parijān/ | مرکب از پری + جان (اژه محبت آمیز در خطاب به اشخاص، به معنی عزیز) |
پری دخت | /pari-doxt/ | پری + دخت = دختر، ۱- دختر پری چهره؛ ۲- مجاز از زیبارو. |
پری دیس | /paridis/ | پریدیس، مانندپری زیبا |
پری رخ | /pari-rox/ | پری رو، پری رخسار، خوبروی |
پری رخسار | /pari-roxsār/ | هم معنی اسم پری چهر |
پری رو | /pari-ru/ | هم معنی اسم پری چهر |
پری زاد | /pari-zād/ | در قدیم به معنی پریزاده، آنکه از نژادِ پَری است؛ مجاز از زیبارو. |
پری شا | /pari-šā/ | پری شاه، شاه پریها |
پری شاد | /pari-šād/ | زیبا روی شاد و خرم. |
پری فام | /pari-fām/ | شبیه به فرشته، زیبا چون پری |
پری فر | /pari-far/ | دختر زیبا و با وقار، دختری که مانند پریان زیباست و با شکوه و وقار است، مرکب از پری و فر |
پری گل | /pari-gol/ | گل رویی چون پری و فرشته. |
پری ماه | /pari-māh/ | زیبا چون ماه و پری |
پری مهر | /pari-mehr/ | مجاز از با محبت و نیکوکار. |
پری ناز | /pari-nāz/ | ۱- آن که چون پری ناز و کرشمه دارد؛ ۲- کنایه از زیبا و خوش کرشمه و ناز. |
پری ناز – پریناز | /parinaz/ | آنکه چون پری ناز و کرشمه دارد |
پری ویس | /pariveys/ | نام زنی در ویس و رامین |
پریا | /pariyā/ | پری + الف اسم ساز؛ همانند پری. |
پریار | /paryār/ | پَر+ یار (پسوند دارندگی)، ۱- دارندهی پَر؛ ۲- مجاز از پریوار، زیبا و لطیف. |
پریاس | /paryās/ | پَر = گلبرگ گل، برگ درخت + یاس ۱- گلبرگ یاس، برگ یاس؛ ۲- مجاز از زیبا و با طراوت. |
پریان | /pariyān/ | منسوب به پری، فرشتگان، زیبا |
پریچه | /pariče/ | پری کوچک |
پریچهر | /pari-čehr/ | فرشته رو، زیبا مثل پری، زیبارو |
پریچهره | /pari-čehre/ | فرشته رو، زیبا مثل پری، زیبارو |
پریروی | /parirui/ | خوشگل، زیبا رو |
پریزاده | /parizāde/ | پریزاد |
پریژه | /pariže/ | پری کوچک |
پریسا | /parisā/ | پری + سا (پسوند شباهت)، ۱- زیبا مانند پری؛ ۲- در قدیم به معنی پری خوان. |
پریسان | /parisān/ | پری + سان (پسوند شباهت)، ۱- چون پری؛ ۲- کنایه از زیبا روی است. |
پریسکا | /pariskā/ | فرزند پرستش کننده. |
پریگون | /parigun/ | مانند پری |
پریمرز | /parimarz/ | از نام های برگزیده |
پرین | /parin/ | نرم و لطیف چون پر |
پرینا | /parinā/ | واژه مرکب از پر = نرمی و لطافت + ین نسبت + الف اسم ساز و به معنای «به نرمی و لطافت پر». |
پرینام | /parinām/ | پَری + نام = شهرت و آوازه، ۱- ویژگی کسی که شهرت و آوازه او در زیبایی چون پری است؛ ۲- مجاز از زیبارو. |
پرینوش | /parinuš/ | پری = موجود زیبا و نیکوکار نامرئی؛ مجاز از زیبارو و دارای اندام ظریف + نوش = بی مرگی، جاوید ۱- پری روی جاوید و بی مرگ؛ ۲- زیباروی و پری پیکر همیشگی. |
پریوار | /parivār/ | پری + وار (پسوند شباهت)، پریگونه، پری مانند. |
پریور | /parivar/ | پَری + وَر = جزء پسین بعضی از کلمههای مرکب به معنی «دارنده» ۱- پری دار، دارندهی پری؛ ۲- دختری که افسونگران چیزهایی بخوانند و به او بدمند تا او به رقص درآید و از گذشته و آینده خبر دهد؛ ۳- مجاز از زیباروی افسونگر. |
پریوش | /parivāš/ | پری + وش (پسوند شباهت)، مانند پری در زیبایی. |
پریوه | /parivah/ | پری + وه = به، خوب، بهتر، زیباتر، شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو ۱- پری خوب، بهتر و زیباتر؛ ۲- مجاز از شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو که مثل پری زیبا باشد؛ ۳- پری گونه |
پژهان | /požhān/ | آرزو، خواهش دل، غبطه |
پژوهنده | /pa(e)žuhande/ | صفت فاعلی از پژوهیدن، ۱- پژوهش کننده، محقق؛ ۲- درقدیم به معنی جستجو کننده. |
اسم دختر با حرف ب در سایر ریشه ها
نام | تلفظ | معنی | ریشه |
---|---|---|---|
بارلی | /bārli/ | بار(فارسی) + لی (ترکی) = میوه دار، سودمند | فارسی – ترکی |
باروشه | /bāroše/ | بادبزن | کردی |
بارین | /bārin/ | باریدن (باران)، بارنده. | کردی |
باستیان | /bāstiān/ | بردبار، شکیبا | فرانسوی |
بالی | /bāli/ | بال= عسل + ی (پسوند نسبت)، عسلی. | فارسی – ترکی |
بالین | /bālin/ | کمکی دیوار و ستون، چوبی که پشت در نهند، کلون | کردی |
بامیک | /bāmik/ | صورت پهلوی بامی و به معنای درخشان | پهلوی |
بامیکا | /bāmikā/ | [بامیک (پهلوی) = بامدادی، درخشان، باشکوه، زیبا، روشن + ا (پسوند نسبت)] ۱- منسوب به بامیک؛ ۲- مجاز از زیبا و با طراوت و درخشان. | پهلوی |
بانواز | /bānavāz/ | باخبر ساختن مردم با صدای بلند | کردی |
باوان | /bāvān/ | ۱- خانهی پدری؛ ۲- جگر گوشه و عزیز. | کردی |
بتسابه | /betsābe/ | دختر، سوگند، نام همسر داوود (ع) و مادر سلیمان (ع) | عبری |
بتی | /beti/ | مخفف الیزابت | انگلیسی |
بتیا | /batiyā/ | سینه، صدر. | پهلوی |
بحیرا | /bohayrā/ | زاهدی که پیامبررا شناخت | عبری |
بخشین | /baxšin/ | بخشیدن، آمرزیدن | کردی |
برفانک | /barfānak/ | پرنده کوچک صحرایی، برف بانو | گیلکی |
برگام | /borgām/ | ابروهایم | لری |
برلیان | /bereliyān/ | الماسی که برای درخشش و زیبایی بیشتر، همهی ابعاد آن تراش داده شده باشد؛ الماس. | فرانسوی |
بروسکه | /boruske/ | درخشش و روشنایی. | کردی |
بریا | /bariyā/ | واژه ایکاش | کردی |
بریتان | /beritan/ | دختر دلیر و شجاع | کردی |
بریدخت | /bari doxt/ | بَری = پاکیزه، مبرا + دخت = دختر، دختر پاکیزه و پاکدامن و مبرا از گناه. | فارسی _عربی |
بریوان | /barivān/ | شیردوش، زن یا دختری که در شیردوشگاه شیر گوسفندان را میدوشد | کردی |
بژوین | /bežvin/ | ۱- زمین پرگیاه و علف؛ ۲- پاک. | کردی |
بسمه | /basme/ | نام دختر اسماعیل (ع) | عبری |
بصیرا | /basirā/ | بصیر + ا (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بصیر؛ ۲- منتسب به دانایی؛ ۳- مجاز از دختری که بینا و دانا باشد | فارسی _عربی |
بلا | /bellā/ | زیبا | ارمنی |
بلقیس | /belqis/ | ملکهی شهر سبا که در روایات نام همسر حضرت سلیمان(ع) است | عبری |
بلواژ | /belvāž/ | آبگینه | کردی |
بلور | /bolur/ | ۱- نوعی مادهی معدنی جامد و شفاف مانند شیشه؛ ۲- آنچه از جنس شیشهی شفاف خوب است. | یونانی |
بنوشه | /benuše/ | اسم بنفشه در کردی و بعضی از گویشهای ایرانی | کردی |
بنیا | /baniyā/ | ۱- بنیاد؛ ۲- بُنیه و توان؛ ۳- هنگامه. | کردی |
بهار زهرا | /bahār-zahrā/ | مرکب از نامهای بهار و زهرا. | فارسی _عربی |
بهار فاطمه | /bahār-fāteme/ | مرکب از نامهای بهار و فاطمه. | فارسی _عربی |
بوژانه | /bužāne/ | بوژان، گیاهی دارای برگ های ریز و ساقه های دراز و گل های بور رنگ که بوی تندی دارد و مگس از آن می گریزد. | کردی |
بی بی گل | /bibigol/ | بی بی (ترکی) + گل (فارسی)، بی بی عنوانی احترام آمیز برای زنان سالخورده | فارسی – ترکی |
بی بی ماه | /bibimāh/ | بی بی (ترکی) + ماه (فارسی) | فارسی – ترکی |
بی بی ناز | /bibināz/ | بی بی (ترکی) + ناز (فارسی) | فارسی – ترکی |
بیریوان | /birivān/ | شیردوش، زن یا دختری که در شیردوشگاه شیر گوسفندان را میدوشد. | کردی |
بیژه | /biže/ | ویژه، خالص | کردی |
بیکژ | /bikež/ | هموار، صاف | کردی |
بینظیر | /bi nazir/ | بیمانند، بیهمتا. | فارسی _عربی |