انتخاب نام برای فرزند یکی از دلپذیرترین مراحل آماده شدن برای ورود یک عضو جدید به خانواده است. اما این فرایند ممکن است دشوار نیز باشد، چرا که نام یک بخش مهم از هویت فرزند شما و همراه همیشگی او خواهد بود.
اسم اولین چیزی است که افراد دیگر از فرزند شما می شناسند و بنابراین بر تعاملات اجتماعی او تاثیر می گذارد. نام می تواند اولین تصویری که دیگران از فرزند شما دارند را تعیین کند.
نام ها می توانند رابطه قوی با فرهنگ، مذهب، یا تاریخ خانوادگی داشته باشند. انتخاب یک نام که این ارتباطات را نشان دهد، می تواند به فرزند شما برای درک اینکه از کجا آمده و به کجا می رود، کمک نماید.
نام ها معانی خاص خود را دارند و این معنی می تواند تاثیر زیادی بر چگونگی درک فرزند شما از خودش داشته باشد. پیش از انتخاب یک نام، تحقیق در مورد معنی آن اهمیت زیادی دارد.
نامی که به راحتی تلفظ و نوشته می شود، می تواند به کودک شما در برقراری ارتباط با دیگران کمک کند. اگر یادآوری و گفتن نامی که انتخاب میکنید برای بیشتر افراد سخت باشد، ممکن است منجر به اشتباه و سوء تفاهم شود.
در ادامه مطلب لیست کاملی از اسامی پسر با حرف ب را گردآوری کردیم تا راهنمایی برای شما عزیزان در انتخاب این مهم باشد. با ما همراه باشید.
اسم پسر فارسی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بابک | /bābak/ | خطاب فرزند به پدر از روی مهربانی، پدر جان، پدر، استوار، امین، پرورنده |
بابوی | /bābuy/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از دلاوران ایرانی سپاه بهرام چوبین سردار ساسانی |
بادان | /bādān/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر پیروز (سردار دوران ساسانی) اسم ایرانی |
بادرنگ | /bādrang/ | بالنگ (میوه ایست از جنس ترنج خوشبو) |
باده | /bāde/ | شراب، می |
باذان | /bāzān/ | نام جانشین خورخسرو فرماندار هاماوران در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی |
باراد | /bārād/ | نیرومند، جوانمرد |
باربد | /bārba(o)d/ | بار = رخصت، اجازه + بد/ badـ/ و/ bodـ/ (پسوند محافظ یا مسئول)، ۱- خداوندِ بار (بارگاه)، پردهدار |
بارز | /bārez/ | بلند، برز، نمایان، به عربی: نادان، ظاهر |
بارسین | /bārsin/ | فارسین، پارسین ۱- منسوب به پارس؛ ۲- مجاز از ایرانی |
بارشین | /bāršin/ | در اصطلاح مردم فارس، درختچه |
باژه | /bāže/ | نام یکی از سرداران ایرانی در زمان اردشیر پادشاه هخامنشی |
باشو | /bāšo/ | در گویش خوزستان بچهای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند (از خدا حیات در دنیا را میخواهد.) |
باکالیجار | /bākālijār/ | جنگجو، دلاور |
باگه | /bāge/ | نام یکی از سرداران هخامنشی |
بامداد | /bāmdād/ | در پهلوی، bāmdāt) ۱- مدت زمانی از هنگام روشن شدن هوا تا طلوع آفتاب و یک یا دو ساعت بعد از آن، صبح، صبا |
بایا | /bāyā/ | بایسته، ضروری، مورد نیاز، واجب، لازم. |
بتیس | /betis/ | نام نگهبانِ شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. |
بختور | /baxtvar/ | خوشبخت، دولتمند |
بختیار | /baxt(i)yār/ | دارای بخت، با اقبال، آن که بختش مساعد باشد، نیکبخت، کامروا. |
بخشا | /baxšā/ | بخشاینده و بخششکننده، بخشش دهنده و عطا کننده، انعام دهنده. |
بدرام | /be(a)drām/ | هم معنی اسم پدرام و به معنای آراسته، نیکو، خوشدل، شاد، سرسبز وخرم، مبارک، فرخ، خجسته، شادی، خوشحالی، سرسبز، خرم، شاد و خوش |
برازنده | /barāzande/ | صفت فاعلی از برازیدن، ۱- ویژگی آنچه مناسب یا زیبندهی کسی یا چیزی است؛ ۲- شایسته، لایق، سزاوار. |
برتن | /bartan/ | بردیس، به فتح ب و ت، مرد مغرور |
بردان | /bardān/ | شاه اشکانی یا اشک نوزدهم پسر اردوان [۴۰-۴۶ میلادی] که به دست هواداران گودرز کشته شد. |
بردبار | /bordbār/ | دارای بردباری، شکیبا؛ صبور. |
بردیس | /bardis/ | مرد مغرور |
برزفری | /borzfari/ | هم معنی فریبرز |
برزم | /barzam/ | ناز و کرشمه، غنج و دلال |
برزمند | /barzmand/ | باشکوه، نام یکی از فرمانداران ایرانی که براسکندر شورید |
برزین داد | /barzindād/ | آفریده با شکوه یا مخفف آذربرزین داد (آتشکده) یعنی آفریده شده به وسیله آتش آذر برزین |
برسا | /barsā/ | مخفف ابرسان، دلیر گونه، چون پهلوان نیرومند |
برسادیس | /barsādis/ | دلاورگونه، مانند دلیران |
برسیان | /barsiyan/ | نام گیاهی است |
برشام | /baršām/ | تیز و پیوسته نگریستن. |
برشان | /baršān/ | امت |
برمک | /barmak/ | صورت دگرگون شدهی واژهی سانسکریت پَرَه مَکه (پرمکا) به معنای رئیس، عنوان رئیس روحانی بودایی |
برنا | /bornā/ | ۱- جوان؛ ۲- در قدیم به معنای شاب، ظریف، خوب، نیک، دلاور. |
برومند | /bo(a)rumand/ | ۱- بَرمند، باردار، بارور، صاحب نفع، مثمر؛ ۲- قوی، رشید؛ ۳- کامروا، کامیاب. |
بزرگ | /bozorg/ | ۱- دارای اهمیت و موقعیت اجتماعی، برجسته، مشهور؛ ۲- بزرگوار، شریف. |
بزرگمهر | /bozorg-mehr/ | طبق روایات نام وزیر فرزانهی انوشیروان که در منابع فارسی و عربی او را به برخورداری از خرد استثنایی و تدبیرهای حکیمانه وصف کرده اند |
بزم آرا | /bazmārā/ | آراینده بزم ومجلس |
بزم افروز | /bazmafruz/ | مجلس افروز |
بستان | /bostān/ | گلزار، گلستان، مخفف بوستان |
بسطام | /bastām/ | نام دایی خسرو پرویز پادشاه ساسانی |
بشتاسب | /boštāsb/ | گشتاسپ اسم ایرانی |
بلاشان | /balāšān/ | پلاشان، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از پهلوانان افراسیاب، همزمان با کیخسرو پادشاه کیانی |
بمان علی | /bemānali/ | ماندگار در پناه علی |
بن سان | /bensān/ | پسر برکت |
بنیاد | /bonyād/ | اساس، پایه، شالوده اصل |
بنیان | /bonyān/ | بنیاد، آنچه باعث ماندن و پایداریِ چیزی است، اساس، پایه. |
به آذین | /behāzin/ | خوشترین آرایش و بهترین زینت |
به گوی | /behguy/ | خوش سخن، دارای گفتار نیک، نام شخصیتی در منظومه ویس و رامین |
به یزداد | /behyazdād/ | آفریده نیک خداوند |
بهآئین | /beh āi’n/ | ۱- بهترین آئین؛ ۲- نیک سیرت؛ نیک خصلت. |
بهامین | /bahāmin/ | فصل بهار، بهار. |
بهاور | /bahāvar/ | قیمتی، گران بها. |
بهبود | /behbud/ | ۱- سلامت، تندرستی؛ ۲- درست شدن، درستی، اصلاح. |
بهپور | /behpur/ | مرکب از به (بهتر، خوبتر) + پور (پسر)، نام پهلوانی در گرشاسب نامه |
بهداد | /behdād/ | در کمال عدل و داد. |
بهداور | /behdāvar/ | آن که به درستی داوری می کند |
بهدوست | /beh dust/ | ۱- یار شفیق؛ ۲- یار نیکو و خوب. |
بهدین | /beh din/ | دیندار بهین |
بهراد | /behrād/ | جوانمرد نیکو. |
بهراز | /behrāz/ | به (صفت) = خوب، بهتر، خوبتر، زیباتر؛ (اسم) شخص خوب و دارای اخلاق و رفتارِ نیکو + راز = سِر، موضوعی یا مطلبی که از دیگران پوشیده و پنهان است؛ پوشیده، پنهان. روی هم رفته به معنی شخص خوب و دارای اخلاق و رفتارِ نیکو که چون راز پوشیده و پنهان است و برای دیگران قابل شناسایی نیست. |
بهرامن | /bahrāman/ | بَهرَمان |
بهرمان | /bahramān/ | ۱- نوعی یاقوت سرخ؛ ۲- نوعی پارچهی ابریشمی رنگارنگ. |
بهرنگ | /behrang/ | نکوتر رنگ، رنگِ نیکوتر. |
بهرهمند | /bahremand/ | بهره + مند (پسوند دارندگی)، ۱- آن که یا آنچه بهره میبرد، برخوردار، کامیاب؛ ۲- (در پهلوی، bahrmand) قابل تقسیم، قابل قسمت. |
بهرهور | /bahrevar/ | بهره + ور (پسوند دارندگی)، بهرهمند |
بهروان | /beh ravān/ | روان شاد. |
بهرود | /behrud/ | فرزند نیک. |
بهروز | /behruz/ | ۱- سعادتمند، خوشبخت؛ ۲- همراه با سعادت و خوشبختی |
بهروزان | /behruzān/ | بهروز + ان (پسوند نسبت)، منسوب به بهروز |
بهزاد | /beh zād/ | نیک نژاد، نیکو تبار، نیکو زاده |
بهستون | /behestun/ | پسر بزرگ وشمگیرِ زیاری از حُکام طبرستان |
بهسود | /behsud/ | خوش آسودن. |
بهشاد | /behšād/ | نیکوی شاد. |
بهفام | /behfām/ | به = بهتر + فام= جزء پسین بعضی از کلمه های مرکّب به معنی «رنگ» و بطور کلی به معنی بهرنگ یا رنگ بهتر. |
بهفر | /behfar/ | شکوهمند و با جلال و جبروت. |
بهمن | /bahman/ | نیک اندیش، به منش، نیک نهاد؛ در گاه شمار ماه یازدهم از سال شمسی است؛ نام گیاهی دو ساله و سبز رنگ با گلی زرد رنگ که ریشهی آن مصرف دارویی دارد؛ ۵- در پدیدههای طبیعی توده عظیمی از برف و یخ، که از قسمت های بلند کوهستان لغزیده و همراه خود هزاران تن سنگ و مواد دیگر حمل میکند؛ در فرهنگ ایران قدیم فرشتهای که موکل بر روز و ماه بهمن بوده است |
بهمن داد | /bahman-dād/ | ۱- نکو داد؛ ۲- آفریدهی نیک اندش. |
بهمن زاد | /bahman-zād/ | ۱- نکوزاد؛ ۲- زاده شده در بهمن ماه؛ ۳- زادهی نیک اندیش. |
بهمن یار | /bahman-yār/ | ۱- دوست و یاورِ نیک منش؛ ۲- بهمن داده (آفریده) |
بهمنش | /behmaneš/ | ۱- نیک منش؛ ۲- نیکو کردار. |
بهناد | /behnād/ | به = بهتر + ناد = صدا، آواز، بانگ، بانگ و صدای بهتر |
بهنام | /beh nām/ | نیک نام، خوش نام |
بهنیا | /behniyā/ | نیک نژاد، دارای اصل و نسب، اصیل، شریف. |
بهوران | /behvarān/ | آنکه دارای روح و روان نیکوست |
بهوند | /behvand/ | به + وند (پسوند دارندگی و نسبت)، ۱- منسوب به خوبی و نیکی؛ ۲- دارنده خوبی و نیکی، ۳- مجاز از خوب و نیک. |
بهیاد | /behyād/ | به + یاد ۱- دارندهی بهترین یاد؛ ۲- مجاز از کسی که از او به نیکی یاد میکنند. |
بهیان | /behiyān/ | بهی= نیکویی، خوبی صحت، تندرستی + ان (پسوند نسبت)، روی هم رفته به معنی نیکو و تندرست. |
بهین مهر | /behin mehr/ | بهترین مهربانی و عشق. |
بوپار | /bupār/ | نام یکی از سرداران داریوش سوم پادشاه هخامنشی |
بورمند | /burmand/ | نام گیاهی بسیار خوشبو. |
بورنگ | /burang/ | نوعی ریحان کوهی |
بیتک | /beitak/ | نام جد منوچهر پادشاه کیانی به نوشته بندهش |
بیدار | /bidār/ | ۱- ویژگی آن که در خواب نیست؛ ۲- مجاز از آگاه، هوشیار؛ ۳- آگاه و هوشیار شدن؛ ۴- مجاز از برانگیخته شدن حس و حالتی در کسی |
بیدل | /bi del/ | در قدیم مجاز از دل داده، عاشق |
بینش | /bineš/ | اسم مصدر از دیدن ۱- مجاز از قدرت ادراک و شناخت معمولاً وسیع و ژرف، بصیرت؛ ۲- مجاز از نگرش؛ ۳- در قدیم به معنی چشم، توانایی رؤیت، دیدن |
بیورزاد | /bivarzād/ | نام سپه سالاری در زمان سلسله اشکانیان |
اسم پسر کردی که با حرف ب شروع میشود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بارزان | /bārezān/ | هم معنی نام بارِز، نامِ قوم بارز یا بارزان یا بارجان |
بارمان | /bārmān/ | شخص محترم و لایقِ دارای روح بزرگ |
بازیار | /bāzyār/ | ۱- در قدیم به معنای کشاورز، برزگر، کارگر کشاورزی؛ ۲- مربی و نگهدارنده باز، میر شکار، بازدار. |
باستان | /bāstān/ | ۱- مربوط به گذشتهی دور، زمان قدیم؛ ۲- در قدیم مجاز از پیر و سالخورده. |
باشار | /bāšār/ | چاره، علاج، درمان |
باشوان | /bāšoan/ | نام کوهی در بانه، آشیانه |
باشور | /bāšur/ | به معنی جنوب |
باشوک | /bāšuk/ | نوعی پرنده شکاری |
بخشان | /baxšān/ | دهش، بخشش |
برزآفرین | /barzāfarin/ | تشویق بزرگ |
برزان | /borzān/ | بُرز = شکوه و جلال، عظمت، دارای قدرت، نیرومند و با شکوه، فراز + ان (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به شکوه و جلال و عظمت؛ ۲- منتسب به قدرتمندی و نیرومندی؛ ۳- قدرتمند، نیرومند. [این واژه (بُرزان) با کلمهی اوستایی «بَرزان» به معنای جایگاه بلند (بلندی کوه) هم نویسه میباشد]. |
برزفر | /barzfar/ | دارای قامتی با شکوه، بلند پرواز، از سرداران کرد دوره هخامنشی |
بریار | /beryār/ | عهد و پیمان، قول و قرار، شرط و قرار. |
بهرام | /bahrām/ | ۱- به معنای «در هم شکننده مقاومت»؛ در زبان پهلوی اوستا به «پیروزگر» معنی شده است؛ در علم نجوم هم نام سیارهای به نام مریخ است؛ در تقویم روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران است؛ در فرهنگ ایران قدیم فرشتهای موکل بر مسافران و روز بهرام است؛ در آیین زرتشتی به معنی پاسدار پیروزی و عهد و پیمان است. |
بوبان | /buban/ | بهسوی بالا |
بوتان | /butān/ | لهجهای در زبان کردی |
بوژان | /bužān/ | نمو کردن، شکوفا شدن، به خود بالیدن |
بیکس | /bikas/ | تنها و بدون حامی |
اسم پسر ترکی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بابر | /bāber/ | دلیر و شجاع |
باشی | /bāši/ | سرور، رئیس |
بایتگین | /bāytagin/ | از امرای سلطان مسعود غزنوی |
بایرام | /bayram/ | عید، جشن، ترکی شده اسم پدرام |
بایسنقر | /bāysonqor/ | بای: بیگ، بزرگ + سنقر: نوعی بازشکاری، پسر شاهرخ میرزا |
بایقرا | /bāyqara/ | بیگ سیاه (بای: بیگ، سرور) + (قرا: سیاه، سلطان حسین بایقرا) |
بایندر | /bāyandor/ | نام طایفه ای از ترکمانان |
برکیارق | /bare(a)kiāroq/ | ۱- کلاهش پاره شده؛ ۲- آن که کلاهش شکسته است؛ ۳- مجاز از امیر و صاحب مقام |
بغرا | /boqrā/ | نام پادشاهی از خوارزم که به بخارا لشکر کشید و پایتخت سامانیان را گرفت و دولت خانیه را بنیان گذاشت |
بکتاش | /baktāš/ | ۱- فرماندهی یگ گروه، بزرگ ایل؛ ۲- هر یک از خادمان و همراهان یک امیر، بزرگ ایل و طایفه. |
بهادر | /bahādor/ | شکل فارسی و اردوی واژهی ترکی مفعولیِ «بغاتور» یا «باغاتور» و به معنای دلیر، شجاع، قهرمان |
بهادران | /bahādoran/ | منسوب به بهادر |
بوکدا | /bukdā/ | گندم |
بیرام | /beyrām/ | بایرام عید، جن، گونه از کلمه بهرام |
بیوک | /biyuk/ | بزرگ، مهتر |
اسم پسر عربی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
باسط | /bāset/ | ۱- در قدیم به معنای بسط دهنده، گسترش دهنده؛ ۲- از نامهای خداوند. |
باسل | /bāsel/ | شجاع، بهادر، دلیر، مرد دلیر، دلاوری، شیر. |
باسم | /bāsem/ | ۱- تبسم کننده؛ ۲- شکر. |
باقر | /bāqer/ | ۱- در قدیم به معنای شکافنده، گشاینده |
باهر | /bāher/ | ۱- روشن، آشکار، درخشان، هویدا؛ ۲- شاخص، مشهور |
باهرالدین | /bāheroddin/ | مشهور در دین |
بایزید | /bāyazid/ | مخفف ابا یزید، بایزید بستامی عارف مشهور قرن سوم |
بدرالدین | /badroddin/ | آنکه در دیندکامل و درخشان است |
بدیع | /badie/ | ۱- جدید، تازه، نوآیین؛ ۲- زیبا؛ ۳- جالب، شگفت انگیز، نادر؛ ۴- (در ادبیات) از دانش های ادبی که در آن از آرایش ها و زیبایی های شعر و نثر بحث میشود؛ ۵- از نام های خداوند، مبدع، آفریننده |
بدیع الجمال | /badiojamal/ | دارای زیبایی تازه و با طروات |
بدیع الزمان | /badiozamān/ | یکتا و یگانه زمانه، آنکه در عصر خود بی همتاست |
بدیعالزمان | /badieozzamān/ | نادر روزگار، آن که در زمان خود یگانه است و نظیری ندارد |
بدیل | /badil/ | عوض، جانشین |
برات | /barāt/ | ۱- نوشتهای که بدان دولت بر خزانه یا بر حُکام حوالهای وجهی دهد؛ ۲- کاغذ زر. |
براتعلی | /barātali/ | مجازا کسی که مورد لطف و عنایت امام علی (ع) قرار گرفته باشد |
برکت | /bare(a)kat/ | ۱- فراوانی و بسیاری و رونق؛ ۲- خجستگی، یمن، مبارک بودن؛ ۳- نعمت های موجود در طبیعت، چنان که نان. |
برهان | /borhān/ | ۱- دلیل، حجت، حجت روشن، دلیل قاطع؛ ۲- اصطلاحی در منطق و فلسفه |
برهان الدین | /borhānoddin/ | برهان دین، دلیل دین، حجت دین |
بریر | /borair/ | یکی از شهدای کربلا به روز عاشورا در رکاب امام حسین(ع) که او اول کسی است که بعد از حُر شهید شد |
بسام | /bassām/ | بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی |
بسحق | /bošaq/ | مخفف ابو اسحاق، بسحق اطمعه از شعرای قرن هشتم و نهم |
بسیم | /basim/ | خندان چهر، گشاده روی، شادمان، مسرور، خرم و خوشحال. |
بشار | /bašār/ | بشارت دهنده |
بشر | /bešr/ | گشاده رویی |
بشیر | /bašir/ | مژده دهنده در مقابل نذیر، مژده آور، مژده رسان، بشارت دهنده |
بصیر | /basir/ | ۱- بینا؛ ۲- مجاز از آگاه؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- دانا، بیننده، روشن بین |
بقا | /baqā/ | باقی بودن، ماندگار بودن؛ پایداری، پایندگی |
بلال | /belāl/ | آب و هر آن چه که، گلو را تر کند. |
بلیان | /baliyān/ | ۱) نام خضر پیغمبر(ع) که برادرزاده ی الیاس پیغمبر(ع) می باشد؛ ۲) نام روستایی در کازرون که می گویند خضر(ع) آن روستا را بنا کرده و منسوب به نام نامی خود کرده است و این روستا محل و مرقد اولیاالله بسیار است. |
بنان | /banān/ | سرانگشت، انگشت |
بها | /bahā/ | ۱- قیمت، ارزش؛ ۲- درخشندگی و روشنی؛ ۳- مجاز از فر و شکوه |
بهاءالدین | /bahā’oddin/ | آن که به آئین و دین خود ارزش دهد |
بهلول | /bohlul/ | ۱- به معنای مرد خنده رو؛ ۲- مهتر نیکو روی؛ ۳- جامع همهی خیرات؛ ۴- در حوزه های فرهنگی غیر عرب نظیر تاجیک به معنی گول و لوده ذکر شده است؛ ۵- در شمال افریقا به معنای عام ساده دل است. |
بوعلی | /buali/ | مخفف ابوعلی |
بیان الله | /bayānollāh/ | سخن، گفتار، شرح و توضیح، زبانآوری، فصاحت و بلاغت |
اسم پسر اوستایی که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
باتیس | /bātis/ | از سرداران داریوش سوم در حمله اسکندر |
بادرام | /bāderām/ | کشاورز |
بامشاد | /bāmšād/ | شکوهمند، شاد |
بامگاه | /bāmgāh/ | هنگام بامداد |
بانی | /bāni/ | بنیاگذار، سازنده، بناکننده |
باوند | /bāvand/ | نام پسر شاپور اسپهبد طبرستان که نسبت خود را به کیوس برادر انوشیروان میرسانید |
بخت آور | /baxtāvar/ | خوشبخت، از درباریان اورنگ زیب شاه هند |
بختگان | /baxtegān/ | وزیر خسرو انوشیروان |
بخرد | /bexrad/ | هوشمند، خردمند |
بخشایش | /baxšāyeš/ | اسم مصدر از بخشودن و بخشاییدن و به معنای گذشت و چشمپوشی کردن گناه یا کار نادرست کسی، عفو، رأفت، رحمت و شفقت. |
براز | /barāz/ | برازندگی، زیبایی، آراستگی. |
برازان | /barāzān/ | براز + ان (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به براز، منسوب به برازندگی و آراستگی؛ ۲- مجاز از برازنده |
برازمان | /barāz mān/ | بَراز + مان = فکر و اندیشه، ۱- دارای فکر و اندیشه زیبا؛ ۲- بلند اندیشه. |
برانوش | /barānuš/ | مهندس سپاه رومی در زمان شاپور اول ساسانی که به هنگام اسارت ایرانیان پل شوشتر را ساخت. |
برتهم | /barteham/ | از سرداران نامی ایران |
برجاسپ | /barjāsp/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران تورانی |
بردیا | /bardiyā/ | بلند پایه |
برزآذر | /barzāzar/ | مرکب از برز (شکوه، جلال) + آذر (آتش)، نام برادر برز |
برزن | /barzan/ | کوی، محل، کوچه، قسمتی ازشهر و شعبه، تابه ای که از گل سازند و نان بر بالای آن گذارند |
برزو | /borzu/ | تنومند، بلند پایه |
برزین مهر | /barzin-mehr/ | به معنی مهر بزرگوار |
برسم | /barsam/ | شاخه های گیاهی |
برشنوم | /barešnum/ | پاک و تمیز |
بروسا | /barusā/ | پدر بهرام، از موبدان یزد |
برین | /barin/ | برتر و بالاتر، نام دیگر آتشکده آذر برزین مهر |
بساک | /basāk/ | تاج گل و گیاه، از سرداران خشایارشاه |
بستور | /bostur/ | این نام در اوستا «بَستَوَری» یا «بَستَوَئیری» به معنی «جوشن بسته» آمده است |
بشوتن | /bašutan/ | هم معنی اسم پشتوتن |
بگاداد | /bagādād/ | نام یکی از سرداران ایرانی روزگار هخامنشی |
بگاش | /bagāš/ | نام یکی از سرداران هخامنشی |
بنشاد | /bonšād/ | شاد بنیاد |
به روش | /behraveš/ | نیکترین راه – بهترین انتخاب زندگی |
بهاوند | /bahāvand/ | در اوستا به چم وهوونت دارنده نیکی |
بهبد | /beh bod/ | نگهبان خوبی و نیکی |
بهرامشاه | /bahrāmšāh/ | نام یکی از دانشمندان و عارفان زرتشتی |
بهزیز | /behziz/ | گونه دیگر بهروز |
بهسودان | /behsudān/ | نام فرمانروای دیلمان در سده سوم یزدگردی |
بهک | /behak/ | خوب و زیبای کوچک، از موبدان ساسانی / نام موبد موبدان در زمان شاپور دوم پادشاه ساسانی |
بهکام | /behkām/ | مجاز از کسی که به بهترین وجهی به آرزوی خود رسیده؛ بهترین کامروا. |
بهمرد | /behmard/ | مرد نیک و نیکو، بهترین مرد، نام برگزیده |
بهوار | /behvār/ | گونه دیگر بهفر |
بوبار | /bubār/ | دارنده زمین، نام کشاورزی در زمان خشایار |
بوجه | /buje/ | رهایی یافته، نام یکی از بزرگان هخامنشی |
بوخشا | /buxšā/ | رستگار |
بیارش | /bayāreš/ | کی بیارش، همان آرمین شاهنامه |
اسم پسر لری که با حرف ب شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
بئوار | /ba’vār/ | غریب، بی موطن |
بازیا | /baziā/ | درو گر |
بانده | /bānde/ | پرنده |
باهند | /bāhand/ | پرنده |
باوام | /bāvām/ | عزیزم |
بایار | /bāyār/ | دردمند |
بردین | /bardin/ | نام پسرانه لری به معنای مثل سنگ و کنیه از رویین تن (لری تمام لرها)T معنی سنگی و مقاوم نیز برایش آمده است، نام طایفه ای از اسیوند |
برفیز | /barfiz/ | بهمن |
بروک | /baruk/ | پیکر و اندام |
بروهی | /beruhi/ | آفرین، مرحبا |
بشتار | /baštār/ | آرزومند |
بشگار | /baškār/ | سپاسگزار |
بندیر | /bandir/ | گرفتار، منتظر |
بهدار | /behdār/ | پنهان |
بیرم | /beirom/ | برف و بوران |
اسم پسر با حرف ب در سایر ریشه ها
نام | تلفظ | معنی | ریشه |
---|---|---|---|
بالوی | /bāluy/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از یاران خسروپرویز پادشاه ساسانی | شاهنامه |
براهام | /barāhām/ | ابراهیم – پدر عالی | شاهنامه |
برته | /barte/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی از خاندان لواده، در زمان کیکاووس پادشاه کیانی | شاهنامه |
برزمهر | /borz mehr/ | خورشید باشکوه، مرکب از برز (نیرومند، باشکوه) + مهر (خورشید) | شاهنامه |
برزویه | /borzuyeh/ | بلند بالا | پهلوی |
برزین | /barzin/ | بالنده (بالنده مهر) فشردهی آذر برزین مهر | پهلوی |
برسام | /barsām/ | آتش بزرگ، بالاترین سوگند | شاهنامه |
برگر | /bargar/ | بخشنده سرنوشت | پهلوی |
برنابا | /barnābā/ | پیر وعظ و نصیحت، یکی از مسیحیان که انجیر را تفسیر کرد | عبری |
برنادت | /bernādet/ | ریشه: فرانسوی | فارسی-عربی |
برنارد | /bernārd/ | ریشه: لاتین | فارسی-عربی |
بستام | /bestām/ | ۱- این نام به معنی لفظی «گشوده و منتشر شده» معنا شده است؛ ۲- صورت دیگری از بسطام و گستهم | پهلوی |
بلاش | /balaš/ | مرد عارف و عالم | شاهنامه |
بنجامین | /benjāmin/ | بنیامین، ضامن، کفیل | عبری |
بندوی | /banduy/ | از سرداران و نجبای ایرانی در دوران ساسانی که دایی خسروپرویز بود | شاهنامه |
بنیام | /benyām/ | مخفف بنیامین | عبری |
بنیامین | /benyāmin/ | یعنی پسر دست راستِ من | عبری |
بهتاش | /behtāš/ | به = خوب، بهتر، خوبتر، شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو + تاش(ترکی) (پسوند) = هم، شریک، صاحب به علاوه عنوانی برای امیران ترک. ۱- به معنی شریک خوب، صاحب اخلاق و رفتار نیکو؛ ۲- ویژگی امیری که دارای اخلاق و رفتار نیکو باشد. | فارسی-ترکی |
بهتام | /behtām/ | به = خوب، بهتر، خوبتر، شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو + تام (عربی) = آنچه به حد کمالِ خود رسیده باشد، کامل، ویژگی شخصِ خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو که محاسن او به حد کمال رسیده باشد. | فارسی-عربی |
بهنود | /behnud/ | پسر عزیز. | سانسکریت |
بوذرجمهر | /Buzarjomehr/ | بزرگمهر، بسیار مهربان | شاهنامه |
بوراب | /burāb/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام آهنگری در پایتخت قیصر روم و سازنده نعل اسبان قیصر | شاهنامه |
بیژن | /bižan/ | شجاع، جنگجو | شاهنامه |
بیورد | /bivard/ | نام چند تن از شخصیت های کتاب شاهنامه فردوسی | شاهنامه |