انتخاب اسم فرزند همیشه برای پدرها و مادرها چالش جذابی بوده است. بسیاری از خانوادهها معیارهای ویژهای را برای انتخاب نام در نظر می گیرند که هر کدام با اهمیت به حساب میآیند. عوامل متعددی بر انتخاب نام تأثیر میگذارند، از جمله میتوان به محبوبیت نامها در موقع تولد، معنای مذهبی یا روحانی، ادای احترام به اجداد یا شخصیتهای تاریخی و حتی تأثیرات رسانهای و شبکه های اجتماعی اشاره کرد. با این حال، انتخاب نام میتواند فراتر از یک سنت یا روند محض باشد؛ این یک فرآیند پیچیده برای هر پدر و مادر است که شامل بررسیهای دقیق فرهنگی، زبانی و شخصیتی میباشد.
با گذر زمان، تغییرات اجتماعی و فرهنگی روش های انتخاب نام را شکل دادهاند. دوران مدرن با افزایش جهانی شدن و تبادلات فرهنگی، تنوع و ابتکار بیشتری را در این زمینه به همراه آورده است. از طرفی، فناوری و دیتابیسهای آنلاین امکان دسترسی به طیف گستردهای از نامها را فراهم کردهاند و بدین ترتیب، والدین را قادر ساخته تا انتخابهای آگاهانهتر و متنوعتری داشته باشند.
در ادامه این مطلب به دسته بندی جالب و شاید تا حدودی متفاوت اسامی میپردازیم که دستهبندی بر اساس نقطه است! اسم پسر بدون نقطه را میتوانید در این مقاله بخوانید.
نام | معنی | ریشه | تلفظ |
---|---|---|---|
آدر | آذر، آتش | اوستایی | /ādar/ |
آدلی | صاحب اسم و جاه، مشهور، نام، نامدار. | ترکی | /ādli/ |
آدهاوا | نزدیکترین دوست خداوند، نام نزدیکترین همنشین کریشنا در افسانه های هندی | سانسکریت | /ādhāvā/ |
آدورا | مأخوذ از افسانه گیل گمش بابلی، کمک کننده، مددکار | آشوری | /ādurā/ |
آدی | امین تر، امانت دار تر | ترکی | /ādi/ |
آراد | در آیین زرتشتی نام فرشتهی موکل بر دین و تدبیر امور و مصالحی که به روز آراد متعلق است – روز بیست و پنجم ماه شمسی به نام اوست – در پهلوی نیز آرای و آراینده معنی شده است. | فارسی | /ārād/ |
آراس | آراز، به معنی رود ارس | ترکی | /ārās/ |
آراکس | نام رودخانه ارس | فرانسوی | /ārāks/ |
آرال | از دریاچههای بزرگ جهان، در جنوب شرقی قزاقستان و شرق دریای خزر، که قبلاً در قلمرو جغرافیای ایرانی بوده است. | ترکی | /ārāl/ |
آرسام | گونهای دیگر از واژهی آرشام | فارسی | /ārsām/ |
آرسامس | نام یکی از سرداران ایرانی که در جنگ علیه اسکندر شرکت داشت. | فارسی | /ārsāmes/ |
آرسس | نام پادشاه ایران و پسر اردشیر سوم (اخس) که به دست باگواس خواجه کشته شد. | فارسی | /ārses/ |
آرسو | اشک چشم | گیلکی | /ārsu/ |
آرکا | آرخ، مایه اطمینان و پیشتگرمی | ترکی | /ārkā/ |
آرمال | نجیب پارسی در بارگاه آژیدهاک | اوستایی | /ārmāl/ |
آرمی | آرامش و آسایش | لری | /āromi/ |
آروکو | ایرج، نجیب نجیب زاده | اوستایی | /ārukku/ |
آری | آریایی، نام یکی از ایالات ایران قدیم که شامل خراسان و سیستان امروزی بوده است، اسم یکی از طوایف چادر نشین مازندران | کردی | /āri/ |
آساد | ۱- پسر مهر گشسب، پدر فرخ داد پارسی؛ ۲- در عربی آساد جمع اَسَد است به معنی شیرها و شیران. | اوستایی | /āsād/ |
آسام | سام، داستان خوشایند، حدیث خوش | فارسی | /āsām/ |
آسای | عزیز | لری | /āsāy/ |
آسور | آشور | آشوری | /āsor/ |
آکام | ۱- سرزمین فراز، سرزمین بلند، زمینهای بلند؛ ۲- تپهها. | عربی | /ākām/ |
آکو | قله کوه، مکان بلند، انسان با عظمت و مقتدر | کردی | /āko/ |
آگا | آگاه، مطلع، با خبر | کردی | /āgā/ |
آگاه | ۱- بینا، دقیق، مطلع، باخبر؛ ۲- آن که در امری بینش و بصیرت دارد، دانا. | اوستایی | /āgāh/ |
آلما گل | گل سیب، کنایه از زیبایی و تر و تازگی | ترکی | /ālmāgol/ |
آموده | لعل، مروارید به رشته کشیده، آراسته، پیراسته، پرده | فارسی | /āmude/ |
آموی | رود جیحون، آمودریا | فارسی | /āmuy/ |
آوه | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی و از فرماندهان سپاه کیخسرو پادشاه کیانی | اوستایی | /āve/ |
احد | یگانه، یکتا، بی مانند، یکی از نامهای خداوند | عربی | /ahad/ |
احرار | آزادگان، مردمان کریم و جوانمرد و برگزیده | عربی | /ahrār/ |
احمد | احمد، صفت تفضیلی از «حمد» به معنای کسی که کارش به ستایش رسیده است. همچنین «احمد» به معنای ستوده تر. از نامهای پیغمبر (ص) | عربی | /ahmad/ |
احمد طاها | مرکب از نامهای احمد و طاها (طه) | عربی | /ahmad-tāhā/ |
احمد علی | نامی مرکب از احمد و علی. | عربی | /ahmadali/ |
احمد هادی | مرکب از نامهای احمد و هادی | عربی | /ahmad-hādi/ |
احور | سیاه چشم مانند آهو | عربی | /ahvar/ |
ادهم | سیاه، تیرگون، آثار نو، بند و قید، اسب سیاه | عربی | /adham/ |
ادوارد | نگهبان، محافظ | لاتین | /edvārd/ |
ارحام | خویشان، کسان، بستگان، منسوبان به ویژه منسوبان نَسَبی، مهربانی کردن، مهر ورزیدن | عربی | /arhām/ |
ارد | نام دو تن از شاهان اشکانی | فارسی | /orod/ |
اردا | ۱- اَرتا، مقدس؛ ۲- فرزند هیستاسب هخامنشی. | اوستایی | /ardā/ |
ارداک | درستی و پاکی | اوستایی | /ardāk/ |
اردکام | مقدسکام، کام پاک؛ آرزوی پاک و مقدس، مراد و قصد درست و مقدس. | اوستایی | /ardkām/ |
اردم | ۱- کار و هنر خوب؛ ۲- هنر و پیشه؛ ۳- نام سورههایی بزرگ از کتاب زند و پازند؛ ۴- کشتیبان ماهر. | اوستایی | /ardam/ |
اُردی | سپاه، لشگر | لری | /ordii/ |
ارس | نام رودخانهای بزرگ که از کوههای هزار ترکیه سرچشمه میگیرد و مرز میان ایران و قفقاز را طی کرده و به درای خزر میریزد. این نام با واژههای اُرس/ors/ گیاهی درختی از خانواده سرو، اُرُس/oros/ نام کشور روسیه، و اِرُس/eros/ خدای عشق در اساطیر یونان، همه نویسه میباشد. | انگلیسی | /aras/ |
ارسام | به معنای آرشام (آرشام: دارای زور خرس) | لری | /arsām/ |
ارسطو | حکیم و فیلسوف مشهور یونانی که شاگرد افلاطون و معلم اسکندر مقدونی بود. او همچنین مقلب به معلم اوّل است. | یونانی | /arastu/ |
ارواد | نیرومند | اوستایی | /arvād/ |
اروس | سفید، درخشان، زیبا | اوستایی | /orus/ |
نام | معنی | ریشه | تلفظ |
---|---|---|---|
اسامه | ۱- اُسامه اسم خاص است برای شیر؛ به تعبیری این واژه به معنی شیر بیشه، اسد؛ ۲- مجاز از دلیر و شجاع میباشد. | عربی | /osāme/ |
اسد | شیر، شیر درنده، کنایه از شجاعت و بیباکی، برج پنجم از بروج فلکی، خانه آفتاب | عربی | /asad/ |
اسدالله | شیرخدا | عربی | /asadollāh/ |
اسعد | سعید، نیک بخت، خوشترین، مبارکترین، نیک بخت تر، خوشبخت تر، بهروزتر | عربی | /asead/ |
اسلام | ۱- (در ادیان) نام آئین مسلمانان که آورندهی آن حضرت محمّد(ص) است، دین حق؛ ۲- مسلمان شدن؛ ۳- (در قدیم) تسلیم شدن، گردن نهادن. | عربی | /eslām/ |
اسلم | سالم تر، تندرست تر، بی خطرتر | عربی | /aslam/ |
اسوار | ۱- سوار؛ ۲- عنوانی که ایرانیان باستان به مردان دلیرِ آزاده میدادند؛ ۳- در بعضی متون به معنی آزادگان و بزرگان آمده. | پهلوی | /asvār/ |
اسود | سیاه، سیاه چرده | قرآنی | /asvad/ |
اطهر | پاکیزه تر، پاکتر، طاهرتر | قرآنی | /athar/ |
اعصار | گردباد | قرآنی | /a’sār/ |
اعلا | برتر، بالاتر، بلندتر، برگزیده از هر چیز، نامی از نامهای خدای تعالی یعنی برتر مطلق، سوره هشتاد و هفتم از قرآن کریم | عربی | /aelā/ |
اعلم | داناتر | قرآنی | /alam/ |
اکرام | بزرگداشت، گرامی داشتن، احترام کردن، حرمت، احسان | قرآنی | /ekrām/ |
الک | بیجاده، خرده جواهر، نوعی سنگ قیمتی، نام مردان ارمنی | ارمنی | /alek/ |
الکوس | از شخصیت های شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی | شاهنامه | /alkus/ |
الله وردی | خداداد | ترکی | /allāhverdi/ |
الما | ن نام شعر و آهنگی معروف، عاشق یا معشوقی خیالی | لری | /olmā/ |
اَلَو | عقاب | لری | /alav/ |
الوا | نام صمغی تلخ است | شاهنامه | /alvāh/ |
اما | جدی، فعال، سخت | انگلیسی | /emā/ |
امداد | یاری نمودن، درنگ کردن، مهلت خواستن | عربی | /emdād/ |
امرالله | ۱- فرمان خدا، دستور خدا؛ ۲- از واژههای قرآنی. | عربی | /amrollāh/ |
املح | بانمک تر، زیباتر | عربی | /amlah/ |
اهورا | وجود مطلق و هستی بخش اهورا مزدا هستی بخش بی همتا و خالق عالم را گویند | اوستایی | /ahurā/ |
اهورداد | خداداده، آفریده اهورامزدا | اوستایی | /ahurdād/ |
اوحد | یگانه، یکتا، بی مانند | عربی | /o(w)had/ |
اورداد | از سرداران کوروش بزرگ | اوستایی | /avardād/ |
اورکام | نام پسر داریوش | اوستایی | /avarcām/ |
حارس | نگهبان، محافظ. | عربی | /hāres/ |
حاصل | نتیجه، فراهم و موجود یا به دست آمده، آنچه در طول عمر به دست آمده یا کسب شده است | عربی | /hāsel/ |
حامد | سپاسگزار و ستایشگر | عربی | /hāmed/ |
حامی | منسوب به حام پسر نوح، از اولاد حام، آن که پشتیبان و نگهبان کسی یا چیزی است، حمایت کننده، پشتیبان | عربی | /hāmi/ |
حداد | آهنگر، آهن فروش، دربان، گویا، تیز | قرآنی | /haddād/ |
حر | ۱- آزاد ۲- در قدیم دارای اعتقاد و رفتار شایسته و بزرگوارانه، جوانمرد، آزاده | عربی | /hor(r)/ |
حسام | شمشیر برنده، تیزی شمشیر | عربی | /hesām/ |
حسامالله | شمشیر خداوند. | عربی | /hesāmollāh/ |
حکاک | مهرساز، بسیار حک کننده | عربی | /hakkāk/ |
حماد | بسیار سپاسگزار، بسیار حمد کننده و ستاینده | عربی | /hammād/ |
حماس | ۱- هواخواهی شدید ۲- اشتیاق شدید، التهاب تب و تاب، شور و شوق ۳- غیرت، تعصّب ۴- پهلوانی. | عربی | /hamās/ |
حمام | کبوتر | عربی | /hamām/ |
حمد | شکرگزاری کردن، سپاس و ستایش کردن، شکر، سپاس، الحمد، سوره اول از قرآن کریم دارای هفت آیه، فاتحۀالکتاب | عربی | /hamd/ |
حمدالله | حمد و ستایش خداوند | عربی | /hamdollāh/ |
حمود | ۱- ستوده و پسندیده ۲- حمد کننده، بسیار سپاسگزار پروردگار. | عربی | /hamud/ |
دادآور | ۱- دادور، دارای عدل و داد؛ ۲- از نامهای خداوند، دادار. | فارسی | /dād āvar/ |
دادار | ۱- خالق و آفریدگار، آفریننده؛ ۲- از نامهای خداوند. | فارسی | /dādār/ |
دادالله | عطیه و بخشش خداوند | فارسی | /dādallāh/ |
دادرس | دادرسنده | اوستایی | /dādras/ |
دادعلی | داد (فارسی) + علی (عربی)، داده علی (ع)، آن که عدل و دادی چون علی (ع) دارد | فارسی–عربی | /dādali/ |
دادگر | ۱- آن که به عدالت رفتار میکند، عادل؛ ۲- خداوند، پادشاه عادل | فارسی | /dādgar/ |
دادمهر | عدالت دوست | فارسی | /dād mehr/ |
دادور | ۱- دادگر؛ ۲- مجاز از قاضی؛ ۳- از نامهای خداوند. | فارسی | /dādvar/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
دارا | ۱- برخوردار از چیزی یا در اختیار دارندهی چیزی، صاحب، مالک، ثروتمند؛ ۲- در قدیم مجاز از خداوند | فارسی | /dārā/ |
داعی | ۱- دعاکننده، دعاگو؛ ۲- دعوت کننده؛ ۳- (در حقوق) دلیل نهایی که باعث اقدام فرد به عملی قانونی یا غیر قانونی میشود، غرض. | عربی | /dāei/ |
دامور | آواز نرم و لطیف | فارسی | /dāmur/ |
داهی | زیرک، باهوش، تیزفهم | عربی | /dāhi/ |
داو | هر یک از اشخاصی که طرفین دعوا برای حل اختلافات به طریقه غیررسمی انتخاب میکنند، قاضی، خداوند | فارسی | /dāv/ |
داوار | موطن مادری | لری | /davār/ |
داور | ۱- حَکَم؛ ۲- (در حقوق) قاضی؛ ۳- مجاز از خداوند، پادشاه، حاکم. | فارسی | /dāvar/ |
داوود | محبوب، از پیامبران بنی اسرائیل | عربی | /dāvud/ |
دردی | رنج، درد | ترکمنی | /dordi/ |
درود | ۱- ستایش، ثنا؛ ۲- سلام و آفرین، سلام و آفرین بر تو (شما) باد. | فارسی | /dorud/ |
دسم | فرمانده ده تن سرباز | اوستایی | /dasam/ |
دلاور | ۱- مجاز از شجاع و جنگجو؛ ۲- در قدیم به معنی گستاخ. | فارسی | /del āvar/ |
دمور | آواز نرم و آهسته | شاهنامه | /damur/ |
دها | زیرکی، هوشیاری | عربی | /dahā/ |
رائد | ۱- جوینده و خواهنده؛ ۲- پیام آور؛ ۳- مجاز از پیش رو و راهنما. | عربی | /rā’d/ |
راحم | رحمت آورنده، دل سوزاننده. | عربی | /rāhem/ |
راد | ۱- جوانمرد؛ ۲- آزاده؛ ۳- بخشنده، سخاوتمند؛ ۴- خردمند، دانا، حکیم. | فارسی | /rād/ |
رادک | جوانمرد کوچک | فارسی | /rādak/ |
رادمرد | جوانمرد. | فارسی | /rād-mard/ |
رادمهر | خورشید بخشنده، بخشنده همچون خورشید. | فارسی | /rād-mehr/ |
رادوی | منسوب به راد، نام موبد بزرگ زمان، یزگرد سوم ساسانی | فارسی | /rādoy/ |
راسم | ۱- (صفت از رسم) رسم کننده، نقش کننده؛ ۲-آب روان. | عربی | /rāsem/ |
راکع | رکوع کننده. | عربی | /rāke‛/ |
راگا | نغمه، سرود | هندی | /rāgā/ |
رام | ۱- مأنوس، خوگیر، الفت گرفته؛ ۲- موافق، سازگار؛ ۳- شاد و خوشحال، رامی، رامین؛ ۴- در قدیم و (در گاه شماری روز بیست و یکم از هر ماه شمسی در ایران قدیم. | شاهنامه | /rām/ |
رامک | رام +ک (تصغیر)، مصغر رام | فارسی | /rāmak/ |
رامی | منسوب به رام، دلنشین، صورت برج قوس | فارسی | /rāmi/ |
راهوار | مجاز از چابک. | فارسی | /rāhvār/ |
راهوی | منسوب به راه، راهی، از الحان موسیقی قدیم | فارسی | /rāhoy/ |
راهی | رونده، مسافر، بنده | فارسی | /rāhi/ |
راوی | ۱- نقل کنندهی حدیث و حکایت؛ ۲- در قدیم به معنی آن که شعر شاعری را در بارگاه حاکمان یا در بازار برای مردم میخوانده است. | عربی | /rāvi/ |
رای | راجه و پادشاه هند | شاهنامه | /Raí / |
رسا | ۱- ویژگی صدایی که به وضوح قابل شنیدن است، موزون و بلند، آنچه به راحتی قابل درک است، بلیغ؛ ۲- مجاز از رشید و خوش قد و قامت. | فارسی | /re(a)sā/ |
رسام | در قدیم به معنی رسم کننده، طراح، نقاش. | عربی | /rassām/ |
رسول | ۱- پیغمبر خدا؛ ۲- در قدیم به معنی آنکه از طرف کسی برای بردن پیغام فرستاده میشود، پیک، قاصد | عربی | /rasul/ |
رعد | ۱- در فیزیک صدای حاصل از تخلیهی الکتریکی بین دو قطعه ابر و پژواکهای متوالی آن، تندر؛ ۲- سورهی سیزدهم از قرآن کریم دارای چهل و سه آیه. | عربی | /raed/ |
رهاد | مسافر، سیاح، جهانگرد. | فارسی | /rahād/ |
رهام | ۱- در شاهنامه پهلوان ایرانی، نام پسر گودرز که در جنگ یازده رخ کشته شد؛ ۲) در شاهنامه از سرداران بهرامگور در جنگ با خاقان چین؛ ۲- در عربی به معنی پرندهای که شکار نکند. | فارسی | /rohām, rohhām/ |
رهاو | نغمه و آهنگی از موسیقی قدیم، راهوی | فارسی | /rahāv/ |
رهور | ۱- راهوار؛ ۲- مجاز از چابک. | فارسی | /rahvar/ |
رهی | رونده، روان، غلام، بنده، مسافر | پهلوی | /rahi/ |
روح الله | روح و روان خدا، لقب حضرت عیسی | عربی | /ruhollāh/ |
روحی | منسوب و وابسته به روح | فارسی | /ruhi/ |
رودس | به معنی گل، نام جزیره ای در جنوب غربی آسیای صغیر | عبری | /rodes/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
رودک | رود= فرزند به ویژه پسر+ ک/-ak/ (پسوند تحبیب و نسبت)، ۱- پسر دوست داشتنی و محبوب | فارسی | /rudak/ |
ساحر | سحر کننده، جادوگر | قرآنی | /sāher/ |
سارو | ۱- ساروک، نام پرنده ای سیاه رنگ در هندوستان که مانند طوطی سخن گو می باشد؛ ۲- در کردی به معنی طوطی؛ ۳- در ترکی به معنی ساروج | کردی | /sāro/ |
ساعد | ۱- مجاز از مساعدت کننده، مددکار؛ ۲- در تصوف نزد صوفیان، صفت قوت و کنایه از قدرتِ محض است. | عربی | /sāed/ |
ساعی | ۱- کوشش کننده، کوشا؛ ۲- در قدیم به معنی گرد آورندهی زکات مورد استفاده قرار میگرفته است. | عربی | /sāei/ |
ساکو | کوه بدون گیاه، ساده و بی آلایش، یکسان و یکنواخت | کردی | /sāko/ |
سالار | ۱- سردار سپاه، فرمانده لشکر؛ ۲- در قدیم به معنی حاکم، والی، شاه، رهبر، قائد؛ ۳- در گفتگو دارای صفات ممتاز و برجسته در نوع خود. | فارسی | /sālār/ |
سالار مهدی | مرک از نامهای سالار و مهدی. | فارسی–عربی | /sālār-mahdi/ |
سالک | ۱- آن که راهی را طی کند، رونده، راه رو؛ ۲- در تصوف به معنی آن که مراحل سلوک عرفانی را معمولاً با ارشاد پیری میگذراند. | عربی | /sālek/ |
سالم | ۱- فاقد بیماری جسمی یا روحی؛ ۲- بدون عیب یا خرابی، بدون آلودگی؛ ۳- مجاز از منزه و به دور از مفاسد اخلاقی؛ ۴- در حالت قیدی در حال سلامت و تندرستی یا در حال بدون عیب و خرابی بودن. | عربی | /sālem/ |
سام | ۱- به معنی سیاه؛ ۲- نام خانوادهای ایرانی؛ ۳- در عبری سام به معنی «اسم» و آن نام فرزند ارشد نوح نبی(ع) میباشد، که قوم سامی به او منسوب است. | اوستایی | /sām/ |
سامر | افسانه گوینده، افسانه گویندگان. | عربی | /sāmer/ |
سامراد | اسم مرکب (سام + راد)، ا سام و راد. | فارسی | /sām-rād/ |
سامی | عالی، بلند مرتبه، بلند | فارسی | /sāmi/ |
ساهر | بیدار | عربی | /sāher/ |
ساهی | غافل، فراموشکار | عربی | /sāhi/ |
ساوه | براده طلای خالص | شاهنامه | /sāveh/ |
سحور | سحری، آنچه هنگام سحر می خورند | عربی | /sahor/ |
سدرا | نام درختی در آسمان هفتم بهشت | فارسی | /sadrā/ |
سردار | ۱- در نظام فرمانده یک گروه یا یک دستهی نظامی؛ ۲- عنوانی احترام آمیز دربارهی صاحب منصبان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی انتظامی، که دارای درجهای بالاتر از سرهنگی هستند؛ ۳- مجاز از، پیشوا، رهبر، سرور. | فارسی | /sardār/ |
سرمد | ۱- در قدیم به معنی پایدار، پیوسته، همیشگی؛ ۲- در حالت قیدی به طور دائم | عربی | /sarmad/ |
سرواد | ۱- سروا، سرواده، سروده، افسانه، چکامه، چامه؛ ۲- کلام منظوم، شعر. | فارسی | /sarvād/ |
سرود | ۱- در موسیقی نوعی شعر که در یک آهنگ مشخص به آواز خوانده شود؛ ۲- هر نوع آواز آهنگین؛ ۳- در موسیقی بلوچستان قیچک؛ ۴- در قدیم هر نوع صوت آهنگین که از آلات موسیقی برمیآید. | فارسی | /sorud/ |
سرور | ۱- آنکه مورد احترام است و نسبت به دیگری یا دیگران سِمَت بزرگی دارد؛ ۲- فرمانده، رئیس، بزرگ. | فارسی | /sarvar/ |
سعد | خجسته، مبارک، خوش یمن، سعادت، خوشبختی، خوش یمنی | عربی | /saed/ |
سعدالله | اقبال و نیکبختی خداوند | عربی | /sadollāh/ |
سعدی | سعد بودن، خجستگی، مبارکی | فارسی–عربی | /saedi/ |
سعود | جمع سَعد ۱- سعادتها، نیک بختیها، خجستگیها؛ ۲- اسم مصدر سعادت. | عربی | /soeud/ |
سلم | در عربی سِلم /selm/ به معنی صلح و آشتی؛ مردِ صلح طلب | اوستایی | /salm/ |
سلمک | گوشه ای در دستگاه شور، یکی از آهنگهای قدیمی | فارسی | /salmak/ |
سمراد | وهم، فکر، خیال، از برساختههای فرقهی آذرکیوان (دساتیر) | فارسی | /samrrād/ |
سهام | ۱- سهمها، بهرهها، نصیبها، قسمتها؛ ۲- تیرهای کمان. | عربی | /sahām/ |
سهره | پرنده ای از تیره گنجشکان شبیه بلبل و خوش آواز | فارسی | /sehre/ |
سهل | مرد نرم خوی، مرد نیک خوی | عربی | /sahl/ |
سواک | رفتار نرم، رفتار نرم و آهسته. | ارمنی | /savak/ |
صارم | ۱- شمشیر تیز؛ ۲- قطع کننده، بُرنده. | عربی | /sārem/ |
صاعد | ۱- بالارونده، صعود کننده؛ ۲- در نجوم ویژگیِ ستارهای است که نسبت به زمین از سمت شمال برمیآید | عربی | /sāeed/ |
صالح | ۱- شایسته و درستکار، نیک، خوب، درست؛ ۲-در قدیم به معنی دارای اعتقاد و عمل درست دینی | عربی | /sāleh/ |
صالح محمد | محمد نیکوکار و لایق | عربی | /sālehmohammad/ |
صامد | ۱- باصلابت، نیرومند؛ ۲- ثابت و پابرجا بر آنچه بر خود واجب دانسته یا بر آنچه تعهد کرده و پیمان بسته. | عربی | /sāmed/ |
صدرا | صدر + ا (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به صدر | عربی | /sadrā/ |
صدرالله | ۱- مجاز از کسی که برتری و مهتری او از سوی خداست؛ ۲- به تعبیر عرفانی دارای باطن و روح خدایی. | عربی | /sadrollāh/ |
صراط | ۱- راه، طریق؛ ۲- مجاز از پل صراط. | عربی | /serāt/ |
صلاح | ۱- شایسته و مناسب بودن امری با در نظر گرفتن پیامدهای آن، مصلحت؛ درست کاری، نیکوکاری؛ ۲- سودمند بودن، فایده داشتن. | عربی | /salāh/ |
صمد | ۱- آن که دیگران به او نیازمند هستند و او از دیگران بینیاز است؛ ۲- مجاز از خداوند. | عربی | /samad/ |
صمدالله | خداوند بی نیاز و پاینده | عربی | /samadollāh/ |
صمصام | شمشیر تیز و محکم. | عربی | /samsām/ |
طائی | منسوب به قبیله طی | عربی | /tāee/ |
طالع | طلوع کننده، بخت و اقبال | عربی | /tāle/ |
طاها | طه. (طاها نگارش فارسیانه طه میباشد.) نام سوره بیستم از قرآن کریم، طالب حق و هدایت کننده | عربی | /tāhā/ |
طاهر | ۱- پاک، پاکیزه؛ ۲- بیگناه، معصوم؛ ۳- مجاز از بی آلایش و بی غش | عربی | /tāher/ |
طاهر محمد | مرکب از نامهای طاهر و محمّد. | عربی | /tāher-mohammad/ |
طلحک | تلخک، نام دلقک سلطان محمود | عربی | /talhak/ |
نام | معنی | ریشه | تلفظ |
---|---|---|---|
طلحه | درختی خاردار که شترها از آن میچرند؛ درخت موز | عربی | /talhe/ |
طه | طاها، طه به لغتِ طی «یا محمّد» میباشد یعنی ای محمّد، و به قولی نام پیامبر اسلام(ص) میباشد | عربی | /tāhā/ |
طورگ | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی از فرماندهان سپاه افراسیاب تورانی، نیز نام سرداری ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی | شاهنامه | /turag/ |
طوس | ماه، خوب رویی، دوام | شاهنامه | /tus/ |
عاد | نام قومی که هود (ع) به پیامبری آنان برگزیده شد | عبری | /ād/ |
عادل | آن که اعمال و رفتارش مطابق با عدالت، انصاف و قانون است، دادگر. | عربی | /ādel/ |
عاصم | در قدیم به معنی نگهدارنده، محافظ؛ بازدارنده (از خطا)، منع کننده | عربی | /āsem/ |
عالی | ۱- بسیار خوب، دارای ارزش و اهمیت بسیار، مهم، والا، بزرگ؛ ۲- در قدیم به معنی بلند، رفیع، مرتفع؛ ۳-شاهانه، بزرگوارانه. | عربی | /āli/ |
عامر | ۱- آباد کننده، معمور، آبادان؛ ۲- بسیار عمر کننده [تفألاً فرزندان خود را به این نام موسوم مینمودند]. | عربی | /āmer/ |
عاموس | یار، نام شبانی که به نبوت رسید | عربی | /āmus/ |
عدی | جاهای بلند، جاهای مرتفع. | عربی | /oday/ |
عروه | دستاویز، مستمشک، آنچه به آن اعتماد دارند | عربی | /orve/ |
عسکر | عسکر: در لغت به معنای لشکر، حصار و پناهنگاه آمده است « عسکر» در عرف عرفان و اخلاق اسلامی به کسی گفته میشود که در پناه و حوزه الهی باشد. | عربی | /askar/ |
عصار | روغنگر | عربی | /asār/ |
عصام | ۱- بند، ریسمان، طناب؛ ۲- مجاز از حفظ، نگه داری؛ ۳- مجاز از شرافت و شخصیت اکتسابی. | عربی | /esām/ |
عطا | بخشیدن چیزی به کسی، بخشش، دهش، انعام؛ هدیه یا هر چیزی که به کسی بخشیده میشود | عربی | /atā/ |
عطا محمد | مرکب از نامهای عطا و محمّد. | عربی | /atā-mohammad/ |
عطاءالله | ۱- بخشش و هدیهی خدا؛ ۲- در اصطلاح عبارت است از چیزی است که از ناحیه حق بر بندگان فائض شود. | عربی | /atā’ollāh/ |
عطارد | نام نزدیکترین سیاره به خورشید در منظومه شمسی که نماد نویسندگی و سخن سرایی است | عربی | /atārod/ |
علا | بلندی مقام و مرتبه، بزرگی، رفعت. | عربی | /alā/ |
علاءالدوله | بزرگوار در دولت | عربی | /alāodole/ |
علم الهدی | درفش هدایت | عربی | /alamolhodā/ |
علی | علی: از نام های خداوند متعال است « وهو العلی العظیم» به معنای بلند قدر و شریف است و نیز به معنای شدید، محکم و ارجمند بکار رفته است. | عربی | /ali/ |
عماد | ۱- ستون؛ ۲- مجاز از آن که بتوان بر او تکیه کرد، نگاه دارنده، تکیه گاه | عربی | /emād/ |
عماد علی | مرکب از نامهای عماد و علی. | عربی | /emād-ali/ |
عماد محمد | مرکب از نامهای عماد و محمد. | عربی | /emād-mohammad/ |
عمار | مرد با ایمان، ثابت و استوار، صاحب حلم و وقار | عربی | /ammār/ |
عمر | آباد کننده، آباد، معدول کلمه عامر | عربی | /omar/ |
کاد | نام پسر یعقوب (ع) | عبری | /kād/ |
کارا | به کار آینده، مفید، مؤثر | فارسی | /kārā/ |
کاردار | وزیر پادشاه، والی، حاکم | اوستایی | /kārdār/ |
کارل | زورمند، موثر، فرانسوی: شارل، انگلیسی: چارلز | آلمانی | /kārl/ |
کارمل | باغستان، رزستان، جای حاصلخیز | عبری | /kārmel/ |
کارو | نوید دهنده | ارمنی | /kāru/ |
کاری | تلاشگر | اوستایی | /kāri/ |
کاکله | نام نوعی گیاه | شاهنامه | /kākole/ |
کاکو | نام دلاوری تازی نبیره ضحاک در زمان منوچهر پادشاه پیشدادی، از شخصیت های شاهنامه نیز هست | فارسی | /kāko/ |
کاکی | نام پدر ماکان دیلمی | فارسی | /kāki/ |
کالو | از شخصیت های شاهنامه، نام سرداری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی | فارسی | /kālo/ |
کامداد | نام وزیر و مشاور آبتیننام پارسی | فارسی | /kāmdād/ |
کامراد | کام = قدرت، توانایی + راد = جوانمرد، بخشنده، روی هم رفته به معنی جوانمرد قدرتمند و توانا. | فارسی | /kāmrād/ |
کامرو | کام = خواست، اراده، قصد + رو، ۱- به کام رونده؛ ۲- ویژگی آن که به خواست و اراده خود حرکت میکند؛ ۳-مجاز از دارای اراده | فارسی | /kāmro/ |
کامروا | آن که خواسته و آرزویش رسیده است، موفق | فارسی | /kāmravā/ |
کامک | کام، آرزو، خواهش | فارسی | /kāmak/ |
کامکار | مجاز از کامروا، موفق، کامگار. | فارسی | /kāmkār/ |
کامگار | کامکار | فارسی | /kāmgār/ |
کامل | ۱- آن که یا آنچه ویژگیهای لازم را دارا است و کم و کاست ندارد، بیعیب، بینقص؛ ۲- مجاز از دارای محاسن و خصوصیات مقبول؛ ۳- مجاز از دانا و فاضل؛ ۴- در حالت قیدی بدون عیب و کاستی، به خوبی؛ ۵- در تصوف ویژگی پیری است که میتواند در نفوس تصرف و سالکان را تربیت کند | عربی | /kāmel/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
کامور | کامیاب و پیروزمند، بهرهمند و بختیار، کامیاب و کامروا. | فارسی | /kāmvar/ |
کاموس | نام مبارزی کشانی که پادشاه سنجاب بود وی از بهادران توران و از امرای زیردست افراسیاب بود. | شاهنامه | /kāmus/ |
کامی | منسوب به کام | فارسی | /kāmi/ |
کاوک | کاوه | فارسی | /kāvak/ |
کاوه | گاودرفش، عَلَم و رایَت گاو | فارسی | /kāve/ |
کاووس | پادشاه ایده آل، پاک، لطیف، نجیب | شاهنامه | /kāvus/ |
کرار | حمله کننده | عربی | /karrār/ |
کردوی | نام دلاوری تورانی (گرگوی) که در نبرد هماون پیران را یاری میداد و افراسیاب از او در زمرهی کسانی که به دست رستم اسیر یا کشته شدهاند یاد میکند. | فارسی | /korduy/ |
کرکوی | از نوادگان سلم، پسر فریدون | اوستایی | /karkuy/ |
کرم | بزرگواری، بخشندگی جوانمردی، لطف، احسان | عربی | /karam/ |
کرم الله | بخشش و لطف خداوند | عربی | /karamallāh/ |
کرمعلی | بخشش علی | عربی | /karamali/ |
کسا | عبای ضخیم | عربی | /ke(a)sā/ |
کسما | نام گیاهی از نوع نخود که در سواحل شام میروید | فارسی | /kasmā/ |
کلام | ۱- گفتار، سخن؛ ۲- مجاز از کلمه؛ ۳- در ادبیات و در دستور زبان، مجموعهی جملههایی که معمولاً به هم ربط دارند و مطلبی را بیان میکنند؛ ۴- در ادیان به معنی دانش دینی متضمن بیان دلایل درباره ی عقاید دینی؛ ۵- مجاز از کلام الهی، قرآن. | عربی | /kalām/ |
کلاهور | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری مازندرانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی | فارسی | /kalāhur/ |
کمال | ۱- آخرین حد چیزی، نهایت، بسیاری؛ ۲- سرآمد بودن در داشتن صفتهای خوب، بیعیب و نقص بودن، کامل بودن؛ ۳- خردمندی و دانایی، فرزانگی، درایت؛ کاملترین و بهترین صورت و حالت هر چیز؛ ۴- در تصوف به معنی رسیدنِ سالک به مقام محو؛ ۵- در فلسفه به معنی صورت و حد طبیعی هر چیز | عربی | /kamāl/ |
کمال الملک | آن که موجب کمال سرزمین و ملک است، لقب یکی از نقاشان اسطوره ای ایران در دوره قاجاریه، محمد غفاری | عربی | /kamālolmolk/ |
کهار | گهار، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری تورانی و جزو سپاه افراسیاب تورانی | شاهنامه | /kahār/ |
کهرم | معنی این کلمه (کُهرَم) «هرمزدیل» میباشد. اصل آن در پهلوی «گهرم» است مرکب از گو (پهلوان) + هرمز (سرور دانا که نام خداست) که جمعاً یعنی هرمزدیل | شاهنامه | /kohram/ |
کورس – کوروس | یونانی شده کورش، موی پیچیده، مجعد، آفتاب | یونانی | /kuros/ |
کوروس | کوروش | فارسی | /kuros/ |
کوهسار | جایی که دارای کوه های متعدد است | فارسی | /kuhsār/ |
گالوس | نام پسر فارناک پادشاه کپاد و کیه و هوتیس | اوستایی | /gālus/ |
گرد | دلیر، پهلوان، دلاور، شجاع. | فارسی | /gord/ |
گردوی | منسوب به گرد، پهلوانی | شاهنامه | /gerduy/ |
گروی | از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر زره از سپاهیان افراسیاب تورانی | شاهنامه | /goruy/ |
گل محمد | گل محمدی، گل سرخ، گل سوری | فارسی | /golmohammad/ |
گلگله | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی، از فرزندان تور و جزو سپاهیان افراسیاب تورانی | فارسی | /golgole/ |
لار | طناز | شاهنامه | /lār/ |
لامک | قوی، نیرومند، نام پدر نوح پیامبر | عبری | /lāmak/ |
لاوی | نزدیک، قرین، پسر سوم یعقوب | عبری | /lāvi/ |
لهاک | علت و ماده هر چیزی، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران و جزء سپاهیان افراسیاب تورانی | شاهنامه | /lahāk/ |
لوئی | گیاهی دائمی باتلاقی دارای میوه های استوانه ای | فرانسوی | /luee/ |
لواده | از شخصیتهای شاهنامه، نام جد گروهی از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی | فارسی | /lavāde/ |
مائد | ۱- خوردنی، طعام؛ ۲- سفرهای که بر آن غذا میگذارند. | عربی | /mā’ed/ |
ماد | ناحیه قدیمی از ایران شامل آذربایجان و عراق عجم، مدیا | فارسی | /mād/ |
مارس | مریخ، رب النوع جنگ در نزد رومی های قدیم | فرانسوی | /mārs/ |
مارکار | پیامبر | ارمنی | /mārkār/ |
مالک | ۱- آن که صاحب مِلک یا املاکی است؛ ۲- آن که دارنده و صاحب اختیار چیزی یا کسی باشد؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- در ادیان ملک الموت گیرندهی جان | عربی | /mālek/ |
ماهد | ۱- گسترنده، گستراننده؛ ۲- نامی از نامهای باری تعالی. | عربی | /māhed/ |
ماهداد | داده و بخشیده ماه | فارسی | /māhdād/ |
ماهر | آن که در انجام کار و فن هنری استاد باشد و آن را بخوبی انجام دهد، حاذق، چیره دست. | عربی | /māher/ |
ماهوی | ماهو، لقب عمومی شاهان مرو | فارسی | /māhoy/ |
محرمعلی | محرم + علی | عربی | /mahramali/ |
محلی | آراسته، زیور داده شده، چهره | عربی | /mohallā/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
محمد | در لغت از واژه « حمد» بخاطر کثرت حمد و ستایش خداوند است محمد آخرین فرستاده خدا، نام پیامبر گرامی اسلام (ص) است که خُلق عظیم آفرینش و جمیع انبیاء و اولیاء در او جمع شده است. | قرآنی | /mohammad/ |
محمد آرا | مرکب از نام های محمّد و آراد | عربی–اوستایی | /mohammad-ārā/ |
محمد آراد | مرکب از نام های محمّد و آراد | عربی–اوستایی | /mohammad-ārād/ |
محمد آراس | مرکب از نام های محمّد و آراس | عربی–ترکی | /mohammad-ārās/ |
محمد اسامه | مرکب از نام های محمّد و اُسامه | عربی | /mohammad-osāme/ |
محمد اسلام | مرکب از نام های محمّد و اسلام | عربی | /mohammad-eslām/ |
محمد اعلا | مرکب از نام های محمّد و اعلا | عربی | /mohammad-aelā/ |
محمد حامد | مرکب از نام های محمّد و حامد | عربی | /mohammad-hāmed/ |
محمد حامی | مرکب از نام های محمّد و حامی | عربی | /mohammad-hāmi/ |
محمد حسام | مرکب از نام های محمّد و حسام | عربی | /mohammad-hesām/ |
محمد دارا | مرکب از نام های محمّد و دارا | فارسی–عربی | /mohammad-dārā/ |
محمد داوود | مرکب از نام های محمّد و داوود | عربی–عبری | /mohammad-dāvud/ |
محمد راد | مرکب از نام های محمّد و راد | فارسی–عربی | /mohammad-rād/ |
محمد رسا | مرکب از نام های محمّد و رَسا | فارسی–عربی | /mohammad-rasā/ |
محمد رسام | مرکب از نام های محمّد و رَسّام | عربی | /mohammad-rassām/ |
محمد رسول | مرکب از نام های محمّد و رسول | عربی | /mohammad-rasul/ |
محمد رهام | مرکب از نام های محمّد و رُهام | فارسی–عربی | /mohammad-rohhām/ |
محمد ساعد | مرکب از نام های محمّد و ساعد | فارسی–عربی | /mohammad-sāed/ |
محمد سالار | مرکب از نام های محمّد و سالار | فارسی–عربی | /mohammad-sālār/ |
محمد سام | مرکب از نام های محمّد و سام | عربی–اوستایی | /mohammad-sām/ |
محمد سرور | مرکب از نام های محمّد و سرور | عربی | /mohammad-sarvar/ |
محمد سعد | مرکب از نام های محمّد و سعد | عربی | /mohammad-saed/ |
محمد طاها | مرکب از نام های محمّد و طاها (طه) | عربی | /mohammad-tāhā/ |
محمد طاهر | مرکب از نام های محمّد و طاهر | عربی | /mohammad-tāher/ |
محمد عادل | مرکب از نام های محمّد و عادل | عربی | /mohammad-ādel/ |
محمد عامر | مرکب از نام های محمّد و عامر | عربی | /mohammad-āmer/ |
محمد عطا | مرکب از نام های محمّد و عطا | عربی | /mohammad-atā/ |
محمد علی | مرکب از نام های محمّد و علی | عربی | /mohammad-ali/ |
محمد عماد | مرکب از نام های محمّد و عِماد | عربی | /mohammad-emād/ |
محمد کسری | مرکب از نام های محمّد و کسری (کسرا) | فارسی–عربی | /mohammad-kasrā/ |
محمد کمال | مرکب از نام های محمّد و کمال | عربی | /mohammad-kamāl/ |
محمد مالک | مرکب از نام های محمّد و مالِک | عربی | /mohammad-mālek/ |
محمد محمود | مرکب از نام های محمّد و محمود | عربی | /mohammad-mahmud/ |
محمد مراد | مرکب از نام های محمّد و مراد | عربی | /mohammad-morād/ |
محمد مرصاد | مرکب از نام های محمّد و مرصاد | عربی | /mohammad-mersād/ |
محمد مسعود | مرکب از نام های محمّد و مسعود | عربی | /mohammad-maseud/ |
محمد مسلم | مرکب از نام های محمّد و مُسلِم | عربی | /mohammad-moslem/ |
محمد معصوم | مرکب از نام های محمّد و معصوم | عربی | /mohammad-maesum/ |
محمد مهدی | مرکب از نام های محمّد و مهدی | عربی | /mohammad-mahdi/ |
محمد مهر | مرکب از نام های محمّد و مهر | فارسی–عربی | /mohammad-mehr/ |
محمد مهراد | مرکب از نام های محمّد و مهراد | فارسی–عربی | /mohammad-mehrād/ |
محمد مهرداد | مرکب از نام های محمّد و مهرداد | فارسی–عربی | /mohammad-mehrdād/ |
محمد موسی | مرکب از نام های محمّد و موسی | عربی–عبری | /mohammad-musā/ |
محمد هادی | مرکب از نام های محمّد و هادی | عربی | /mohammad-hādi/ |
محمد همام | مرکب از نام های محمّد و هُمام | عربی | /mohammad-homām/ |
محمد هورام | مرکب از نام های محمّد و هورام | عربی–عبری | /mohammad-hurām/ |
محمد وصال | مرکب از نام های محمّد و وصال | عربی | /mohammad-vesāl/ |
محمد ولی | مرکب از نام های محمّد و ولی | عربی | /mohammad-vali/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
محمود | ۱- آن که یا آنچه ستایش شده است، ستوده شده و مورد پسند، نیک، خوش؛ ۲- از نامها و صفات خداوند | عربی | /mahmud/ |
مدد | ۱- یاری کمک؛ ۲- یار یاور مددکار؛ ۳- آنچه به چیزی افزوده میشود تا قدرت آن را بیفزاید. | عربی | /madad/ |
مدرس | درس دهنده، تدریس کننده | عربی | /moddares/ |
مراد | ۱- خواست، آرزو، مقصود، منظور، قصد؛ ۲- در تصوف به معنی پیر؛ ۳- در قدیم به معنی عزم، اراده، مایهی کامرانی و موفقیت؛ ۴- در عرفان کسی است که قوت ولایت در او به مرتبهی تکمیل نقصان رسیده باشد | عربی | /morād/ |
مرادعلی | کسی که علی مراد و مرشد اوست | عربی | /morādali/ |
مرداس | سنگ کوب، آسیای دستی، نام پدر ضحاک | فارسی | /merdās/ |
مرسل | ۱- در ادیان به معنی فرستاده شده از سوی خدا، رسول صاحب کتاب؛ ۲- در حدیث ویژگی روایتی است که تمام یا بعضی از راویان آن حذف شده باشد، یا بدون ذکر راویان به امام معصوم نسبت داده شود؛ ۳- در خوشنویسی یکی از انواع خطوط عربی است؛ ۴- در مقولهی صفت ساده، روان معنی میدهد. | عربی | /morsal/ |
مرصاد | در قدیم به معنی کمینگاه، گذرگاه. | قرآنی | /mersād/ |
مسعود | ۱- مبارک، خجسته؛ ۲- نیک بخت، سعادتمند | عربی | /maseud/ |
مسلم | پیرو دین اسلام، مسلمان | عربی | /moslem/ |
مصلح | آنکه با خیر اندیشی و نیکوکاری به مردم کمک میکند و مشکلات آنها را برطرف میسازد، در مقابلِ مفسد. | عربی | /mosleh/ |
معاد | ۱- زنده شدن دوباره ی انسان بعد از مرگ تا در روز قیامت به اعمال او رسیدگی شود؛ ۲- اعتقاد به زندگی دوباره، یکی از سه اصل اعتقادی مسلمان؛ ۳- جهان آخرت؛ ۴- در ادبیات در بدیع آن است که پایان مصراع دوم به آغاز مصراع سوم باز می گردد؛ ۵- در قدیم به معنی محل بازگشت. | عربی | /maeād/ |
معصوم | ۱- بیگناه و پاک؛ ۲- در دین اسلام صفتی است منسوب به پیامبر اسلام (ص)، دخترش فاطمه(س) و هریک از دوازده امام شیعه؛ ۳- در امان، محفوظ. | عربی | /maesum/ |
معصومعلی | معصوم + علی | عربی | /masumali/ |
مکرم | ۱- گرامی و عزیز کرده، عزیز و محترم؛ ۲- در حالت قیدی به معنی با عزت و بزرگی. | عربی | /mokarram/ |
ملک آرا | مجاز از مایهی زینت و آراستگی سلطنت یا مملکت | فارسی–عربی | /molk ārā/ |
ممدوح | ۱- آنکه در شعر مدح یا ستایش شده باشد؛ ۲- ستایش شده، تحسین شده، پسندیده. | عربی | /mamdoh/ |
مه کام | در آرزوی ماه | فارسی | /mahkām/ |
مهداد | مِه = مِهتر، بزرگتر + داد = داده، مجاز از بزرگزاده. | فارسی | /mehdād/ |
مهدار | مِه = مِهتر، بزرگتر + دار = سرا، سرای، خانه، روی هم به معنی مِهتر خانه، بزرگتر خانه و سرا. | فارسی | /meh dār/ |
مهدی | هدایت شده، نام امام زمان (عج) | عربی | /mahdi/ |
مهر | ۱- محبت و دوستی، مهربانی؛ ۲- خورشید؛ ۳- ماه هفتم از سال شمسی؛ ۴- روز شانزدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم؛ ۵- در عرفان به معنی محبت به اصل خود با علم و آگاهی از یافت مقصد | فارسی | /mehr/ |
مهر داد | دادهی مهر، آفریده شدهی مهر | فارسی | /mehr-dād/ |
مهر دار | مهر = مهربانی، محبت + دار، ۱- دارندهی مهربانی و محبت؛ ۲- مجاز از مهربان. | فارسی | /mehr-dār/ |
مهر سام | پسر خونگرم و مهربان، مرکب از مهربه معنای مهربانی یا خورشید و سام به معنای آتش است | فارسی | /mehr-sām/ |
مهر کام | مهر = مهربانی، محبت + کام = آنچه خواستهی دل است، آرزو، خواهندهی مهربانی و محبت، آرزومند محبت. | فارسی | /mehr-kām/ |
مهراد | مِه = مِهتر، بزرگتر + راد = جوانمرد، جوانمرد مِهتر و بزرگتر | فارسی | /meh rād/ |
مهراس | ۱) نام پدر الیاس پیغمبر (ع) ۲) موبدی رومی که قیصر او را به ریاست شصت موبد به نزد انوشیروان فرستاد تا هدیهها نزد او برد و با او پیمان دوستی ببندد و باژو ساو را بپذیرد. | عبری | /mehrās/ |
مهرام | مَه + رام ۱- آن که ماه رام اوست؛ ۲- مجاز از خوشبخت. | فارسی | /mahrām/ |
مهرساد | خورشید بی آلایش، مهر به معنای خورشید و ساد به معنای ساده و بی آلایش،پاک، می باشد | اوستایی | /mehrsād/ |
مهرعلی | دوستدار علی | فارسی | /mehrali/ |
مهرمس | مهر بزرگ یا بزرگ مهر، نام نیای ششم اردشیر بابکان | اوستایی | /mehrmas/ |
موحد | آن که به یگانگی خداوند ایمان دارد، یکتا پرست. | عربی | /movahhed/ |
مودود | محبوب، مورد مهر و محبت | عربی | /mudud/ |
موسی | به معنی از آب کشیده | عبری | /musā/ |
موعود | وعده داده شده یا از پیش تعیین شده. | عربی | /mo(w)eud/ |
هائد | توبه کننده، به حق بازگردنده. | عربی | /hā’ed/ |
هادی | هادی، در لغت به معنای راهنماست. | عربی | /hādi/ |
هامر | ابر باران زا | عربی | /hāmer/ |
هامی | سرگشته و حیران | فارسی | /hāmi/ |
هاوار | فریاد | کردی | /hāvār/ |
هردار | نام هشتمین نیای اشوزرتشت | اوستایی | /hardār/ |
هرمس | از خدایان اولمپی، نام پسر زئوس و مایا | یونانی | /hermes/ |
هرواک | نام دیگر خسروپرویز پادشاه ساسانی | فارسی | /hervāk/ |
هلاکو | نام پسر تولوی و نوه چنگیز خان مغول | مغولی | /holāku/ |
هلال | ماه نو، روز اول هرماه قمری | عربی | /helāl/ |
هلکو | کوه کوچک، تپه | کردی | /halaku/ |
همام | ۱- دارای مقام و منزلت و فضایل ارجمند؛ ۲- پادشاه بزرگ همت؛ ۳- مهتر دلیر و جوانمرد؛ ۴- سرور بزرگوار | عربی | /homām/ |
همراد | ویژگی دو کس که در همت، سخاوت، شجاعت و جوانمردی و کرم شبیه به هم باشند. | فارسی | /hamrād/ |
همگر | پیوند دهنده، رفوگر | فارسی | /hamgar/ |
هوار | قشلاق، خیمه سلطان در قشلاق | کردی | /havār/ |
هوال | خبر، رفیق | کردی | /hovāl/ |
هوداد | هو = خوب + داد = داده، دادهی خوب، دادهی نیک، نیک آفریده. | اوستایی | /hudād/ |
هوراد | هو = خوب + راد = جوانمرد، جوانمرد خوب، جوانمرد نیک. | فارسی | /hurād/ |
هورام | مرتفع | عبری | /hurām/ |
هورداد | هور = خور = خورشید + داد = داده ۱- دادهی خورشید؛ ۲- مجاز از تابنده و پر حرارت. | فارسی | /hur dād/ |
هورمک | شبان | اوستایی | /hurmak/ |
هوگر | انس گرفتن، عادت کردن | کردی | /hugar/ |
هوم | نام گیاهی مقدس نزد ایرانیان باستان | شاهنامه | /hum/ |
هومهر | هو = خوب + مهر = محبت، دوستی و عشق، دارای عشق و محبت خوب، نیک مهر، دارای دوستی و محبت نیک. | فارسی | /hu mehr/ |
وائل | طالب رستگاری | عربی | /vā’l/ |
واحد | ۱- آنکه در نوع خود بینظیر و منحصر به فرد است، یگانه، بیمثل، یکتا؛ ۲- از نامهای خداوند | عربی | /vāhed/ |
وادا | مکان مقدس | آشوری | /vādā/ |
وادی | ۱- مجاز از سرزمین؛ ۲- فضای ذهنی ای که برای چیزی تصور میشود؛ ۳- بیابان؛ ۴- فضا، مکان، جایگاه؛ ۵- در قدیم به معنی زمین میان دو کوه؛ دره؛ ۶- آب جاری فراوان، رود. | عربی | /vādi/ |
واسط | میانجی، نشیننده میان قوم | عربی | /vāset/ |
واسع | ۱- از نامها و صفات خداوند؛ ۲- وسیع، گشاده، فراخ. | عربی | /vāsee/ |
واصل | ۱- متصل، پیوسته؛ ۲- در قدیم به معنی آرایشگر؛ ۳- در تصوف به معنی آن که به مقام قرب رسیده است، رسنده به مرحلهی فنای فی الله | عربی | /vāsel/ |
والا | بالا ۱- دارندهی مقام و مرتبهی مهم، به ویژه مقام و مرتبهی دنیایی به صورت عنوان برای اشخاص؛ ۲- عزیز، گرامی، محترم؛ ۳- اصیل، نژاده؛ ۴- هر یک از افراد طبقه مرفه از اعیان و اشراف؛ ۵- دارای ارج و اهمیت؛ ۶- در قدیم به معنی رفیع، بلند؛ ۷- برتر، فائق، شامل؛ ۸- شایسته، پسندیده. | عربی | /vālā/ |
والا علی | مرکب از نامهای والا و علی | عربی | /vālā-ali/ |
والا گهر | والا تبار؛ دارای اصل و نسب عالی، اصیل. | فارسی | /vālā-go(w)har/ |
وداد | در قدیم به معنی دوستی، محبت. | عربی | /vedād/ |
ودود | ۱- از نامها و صفات خداوند؛ ۲- بسیار مهربان. | عربی | /vadud/ |
ورد | ۱- گلِ سرخ، گل؛ ۲- شیر بیشه، دلاور. | عربی | /vard/ |
وردا | ورد + ا (پسوند نسبت) منسوب به وَرد، (وَرد. | فارسی | /vardā/ |
ورهرام | بهرام، آتش بهرام. | پهلوی | /varahrām/ |
وساک | نساک، نام همسر سیامک پسر کیومرث پادشاه پیشدادی | فارسی | /vasāk/ |
وسام | مدال، نشان افتخار، نشان شایستگی. | عربی | /vesām/ |
وصال | ۱- رسیدن به فرد مطلوب و هم آغوش شدن با او؛ ۲- رسیدن به چیزی و به دست آوردن آن؛ ۳- در تصوف به معنی پیوند با خداوند و رسیدن به مرتبهی فناء فی الله | عربی | /vesāl/ |
ولی | ۱- پدر یا مادر یا کفیل خرج کودک؛ ۲- در فقه و در حقوق به فردی گفته میشود که بر طبق قانون اختیار تصمیم گیری در مورد دیگری دارد؛ ۳- در ادیان به معنی دارندهی بالاترین مقام در دین پس از پیامبر اسلام (ص)؛ ۴- در قدیم به معنی دوست؛ ۵- در تصوف به معنی آن که در سلوک به نهایت رسیده است، عارف و اصل | عربی | /vali/ |
وهاد | جمع وهده، جای مطمئن و هموار، زمین پست و هموار. | عربی | /vehād/ |
وهسود | بهسود، از نام های زمان ساسانیان | فارسی | /vahsud/ |
وهمهر | نام مرزبان ارمنستان در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی | فارسی | /vahmehr/ |
انتخاب نام، اغلب اولین و مهمترین تصمیمی است که والدین برای فرزند خود میگیرند. نام، بیش از یک کلمه یا علامت شناسایی ساده است؛ این انتخاب نمادی از هویت، میراث فرهنگی و حتی انتظاراتی است که والدین از آینده فرزند خود دارند. نامها میتوانند بر ادراک، روابط اجتماعی و حتی فرصتهای افراد در زندگی تأثیر بگذارند. در بسیاری از فرهنگها، مراسم خاصی برای نامگذاری وجود دارد که نشاندهنده اهمیت عمیق این اقدام است.
انتخاب نام، گزینشی است که فراتر از یک علامت شناسایی، به تعیین هویت، فرهنگ و حتی سرنوشت یک فرد میپردازد. در میان پژوهشهای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی، انتخاب نام به عنوان یکی از مقولاتی مطرح است که میتواند تأثیرات بلندمدت و ژرفی بر زندگی فرد داشته باشد. این انتخاب، که اغلب به دور از هرگونه اطلاعات پیشین دربارهی شخصیت یا خصایص آیندهی کودک صورت میگیرد، نه تنها بازتابدهندهی ارزشها و امیدهای والدین است، بلکه میتواند بهطور بالقوه راهی برای ارتباط فرد با اجداد، میراث فرهنگی و جامعهی او باشد.