انتخاب اسم فرزند همیشه برای پدرها و مادرها چالش جذابی بوده است. بسیاری از خانوادهها معیارهای ویژهای را برای انتخاب نام در نظر می گیرند که هر کدام با اهمیت به حساب میآیند. عوامل متعددی بر انتخاب نام تأثیر میگذارند، از جمله میتوان به محبوبیت نامها در موقع تولد، معنای مذهبی یا روحانی، ادای احترام به اجداد یا شخصیتهای تاریخی و حتی تأثیرات رسانهای و شبکه های اجتماعی اشاره کرد. با این حال، انتخاب نام میتواند فراتر از یک سنت یا روند محض باشد؛ این یک فرآیند پیچیده برای هر پدر و مادر است که شامل بررسیهای دقیق فرهنگی، زبانی و شخصیتی میباشد.
با گذر زمان، تغییرات اجتماعی و فرهنگی روش های انتخاب نام را شکل دادهاند. دوران مدرن با افزایش جهانی شدن و تبادلات فرهنگی، تنوع و ابتکار بیشتری را در این زمینه به همراه آورده است. از طرفی، فناوری و دیتابیسهای آنلاین امکان دسترسی به طیف گستردهای از نامها را فراهم کردهاند و بدین ترتیب، والدین را قادر ساخته تا انتخابهای آگاهانهتر و متنوعتری داشته باشند.
در ادامه این مطلب به دسته بندی جالب و شاید تا حدودی متفاوت اسامی میپردازیم که دستهبندی بر اساس نقطه است! اسم پسر با سه نقطه را میتوانید در این مقاله بخوانید.
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
آبادیس | نام یکی از پزشکان دوره هخامنشی | فارسی | /ābādis/ |
آباریس | موبد و پزشک دوره هخامنشی | اوستایی | /ābāris/ |
آباقا | عمو، دوست، نخ و یا ریسمان بافته شده از گیاه کتان | ترکی | /ābāqā/ |
آبان زاد | زاده آبان کسی که در آبان متولد شده است | فارسی | /ābānzād/ |
آباندان | فرستاده خسرو انوشیروان به دربار روم | اوستایی | /ābān dān/ |
آبدست | چابک، تردست، تر و فرز | فارسی | /ābdast/ |
آبلاتکا | کسی که پشتیبان و پُشتگرمی استاد است، دلگرمی آموزگار، استاد یار، پشتیبان، کارفرما | اوستایی | /āblātka/ |
آپادا | کسی که خود را به خداوند سپرده است، متوکل | سانسکریت | /āpādā/ |
آپاسای | نام منشی شاپور اول پادشاه ساسانی | اوستایی | /āpāsāi/ |
آتاباللی | یادگار مانده از پدر بزرگ، مرد کوچک اندام | ترکی | /ātāballi/ |
آتابای | آتا (ترکی) + بای (چینی) = پدربزرگ، اسم یکی از طوایف بزرگ ترکمن در ایران | ترکی | /ātābāi/ |
آتامان | پیشوا، رهبر | ترکی | /ataman/ |
آتان | پرتاب کننده | ترکی | /ātān/ |
آتحان | کسی که بدن استوار و اندام محکمی دارد | ترکی | /āthān/ |
آتروان | صورت دیگری از اترابان، نگهبان آتش، پیشوای دین زرتشتی | فارسی | /ātarvān/ |
آتسز | اسم سومین فرمانروای سلسه خوارزمشاهی | ترکی | /ātsez/ |
آجیر | آژیر، در گویش خراسان به معنی محتاط، کوشا | فارسی | /ājir/ |
آداش | آتاش، همنام، هم اسم | ترکی | /ādāš/ |
آدریان | دریا و آب، آدریانوس، نام یکی از امپراتوران روم | یونانی | /adriyan/ |
آدریانوس | آدریان، نام یکی از امپراتوران روم | یونانی | /ādriyānus/ |
آدرین | آدر = آتش + ین (پسوند نسبت) + الف اسم ساز)، ۱- آتشین، سرخروی؛ ۲- مجاز از زیبارو | لاتین | /ādrin/ |
آدی گوزل | خوش نام، معمولا درباره حضرت محمد (ص) بکار برده میشود | ترکی | /ādi gozel/ |
آدین | هم معنی با اسم آذین، آرایشها که در نوروز یا هنگام ورود پادشاهان و جشنهای بزرگ در کوی و برزن و راه ها انجام میدهند | فارسی | /ādin/ |
آدینگ | آن که روز جمعه به دنیا آمده است | بلوچی | /ādinag/ |
آذرافروز | آتش افروز، نام ققنوس پرنده افسانه ای | فارسی | /āzar afruz/ |
آذربابا | پدر آتش، نام پدر فرهاد کوهکن که هنر سنگ تراشی را به فرزندش آموخت | فارسی | /āzarbaba/ |
آراداشس | اردشیر، شیر خشمگین، شهریار مقدس | فارسی | /ārādāšes/ |
آراسپ | از سرداران کوروش بزرگ | اوستایی | /ārāsp/ |
آرامیان | ۱) نام شعبهای از نژاد سامی، فرزندان آرام؛ ۲) پنجمین پسر سام ساکن سوریه و بینالنهرین. | فارسی | /ārāmiyān/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
آرپک | بنیانگذار پادشاهی ماد باستان | اوستایی | /ārpak/ |
آرتان | نام برادر داریوش و پسر ویشتاسپ. | فارسی | /ārtān/ |
آرتمن | هم معنی اسم آرتابازان، نام فرزند داریوش و برادر بزرگ خشایارشاه. | فارسی | /ārteman/ |
آردین | آرد= آرت = مقدس+ ین (نسبت)، راستین و بزرگوار، به معنای مقدس. | فارسی | /ārdin/ |
آرسین | پسر آریایی | فارسی | /ārsin/ |
آرش | درخشنده – عاقل، زیرک | اوستایی | /āraš/ |
آرشا | هم معنی اسم آردا (ārdā)، مقدس. | فارسی | /āršā/ |
آرشاک | هم معنی اسم های اشک و ارشک | فارسی | /āršāk/ |
آرشام | دارای زور خرس، خرس نیرو | فارسی | /āršām/ |
آرمین | مرد همیشه پیروز، از شحصیت های شاهنمامه | شاهنامه | /ārmin/ |
آرویج | همیشه سبز، باطراوت، شاداب | ترکی | /ārvij/ |
آروین | ۱- امتحان و آزمایش و تجربه؛ ۲- آزموده و آزمایش شده. | اوستایی | /ārvin/ |
آریاباد | آریاپاد، نگهبان قوم آریایی | فارسی | /āriābād/ |
آریابد | آریا + بُد/-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول)، مهتر و بزرگ قوم آریائی، رئیس قوم آریایی، نگهبان نژاد آریا. | اوستایی | /āriyābod/ |
آریارامنه | آرام کننده آریائیان، نام پدر آرشام، جد داریوش پادشاه هخامنشی | فارسی | /āriārāmne/ |
آریارمن | رامشگر آریایی، شادی آور از نژاد آریایی | اوستایی | /āriārman/ |
آریاز | راهنما، راهبر | اوستایی | /āriyāz/ |
آریافر | دارای فر و شکوه آریایی | فارسی | /aryafar/ |
آریامن | آرامش دهنده، خوشبختی دهنده | اوستایی | /āriyā man/ |
آریان | منسوب به آریا، آریایی؛ م آریا. | فارسی | /āriyān/ |
آریز | نام کوهی در مسیر مریوان به سنندج نام ایرانی | کردی | /āriz/ |
آریمان | آریمان | فارسی | /ārimān/ |
آرین | مرد آریایی، آریایی نژاد، از نسل آریایی | فارسی | /āriyan/ |
آرین مهر | آریایی، خورشید آریایی، فروغ و روشنایی آریاییان، مظهر محبت و دوستی آریاییان | اوستایی | /ārianmehr/ |
آرینراد | هم معنی اسم آریوراد، آریایی شجاع | فارسی | /āriyan rād/ |
آرینمهر | آرین = آریائی + مهر= محبت، دوستی، خورشید، آفتاب ۱- مهر آریائی؛ ۲- خورشید آریایی، فروغ و روشنایی آریائیان؛ ۳- مظهر محبت و دوستی آریائیان. | فارسی | /āriyan mehr/ |
آزادفروز | رهایی بخش، آنکه آزادی می آورد، باعث آزادی، نام مردی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی | فارسی | /āzādafruz/ |
آستن | صخره پلکانی | لری | /āston/ |
آسدین | نام موبدی در سده دهم یزگردی | فارسی | /āsdin/ |
آسیمن | سیمین، نقره فام | اوستایی | /āsiman/ |
آشور | ۱- آشوردن؛ ۲- در موسیقی ایرانی گوشهای در دستگاههای ماهور، نوا و راست پنجگاه | فارسی | /āšur/ |
آشوک | نام یکی از شاهان در امپراتوری بزرگ هند [قرن ۳ پیش از میلاد]. | هندی | /āšok/ |
آشوی | شاهین | لری | /āšoy/ |
آلبرت | استوار، مسئول | لاتین | /ālbert/ |
آلپ | شجاع، قهرمان، پهلوان، دلاور | ترکی | /ālp/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
آلپای | ماه روی پهلوان. | ترکی | /ālpāy/ |
آلپر | دلیر، جسور | ترکی | /alpar/ |
آمنید | نام دبیر داریوش پادشاه هخامنشی | فارسی | /āmnid/ |
آمین | برآور، بپذیر، اجابت کن | عربی | /āmin/ |
آهین | آهن | گیلکی | /āhin/ |
آی بک | بت، صنم | ترکی | /āy bak/ |
آیدن | آیدین، روشن و آشکار، شفاف، صاف، معلوم، واضح، روشنفکر، از امرای ولایت لیدیا، نام شهری در جنوب شرقی ترکیه | ترکی | /āyden/ |
آیکان | آیکان = آیقان (آی + قان) کسی که خونش مثل ماه شفاف و تمیز است اصیل، نجیب | ترکی | /āykān/ |
آیهان | آیهان = آیخان (آی + خان) = پادشاه ماه | ترکی | /āyhān/ |
اباصلت | پدر صلت (صلت: چیز آشکار و هموار و نرم) | عربی | /abāsalt/ |
ابراهیم | پدر عالی | عبری | /ebrāhim/ |
ابراهیم طاها | مرکب از نامهای ابراهیم و طاها (طه) | عربی | /ebrāhim-tāhā/ |
ابستا | اوستا، اساس بنیاد اصل، کتاب مقدس زرتشتیان | اوستایی | /abestā/ |
ابوالفضل | صاحب بخشش و فضل | عربی | /abolfazl/ |
ابوالقاسم | پدر قاسم – کنیهی پیامبر اسلام(ص) | عربی | /abolqāsem/ |
ابوسعید | پدر نیکبخت، ابو سعید ابی الخیر شاعر قرن پنجم هجری | عربی | /abusaeid/ |
اتابک | پدر بزرگ از نظر احترام، وزیر پادشاه (لقبی که در دورهی قاجار به وزیران داده میشد)، مربی کودک | ترکی | /atābak/ |
اتراب | همسال ها | قرآنی | /atrāb/ |
احمد حسین | از نامهای مرکب، از احمد و حسین. | عربی | /ahmadhosein/ |
اختای | نظیر تیر، همتای پیکان، لنگه و تای ناوک و تیر، تیروش. | ترکی | /oxtāy/ |
ادوین | دوست، رفیق | لاتین | /edvin/ |
ادیان | کنایه از مرد درشت هیکل و قوی، مرکب تندرو و فربه | فارسی | /adyān/ |
ادیب | ۱- زیرک، ۲- نگاهدارندهی حد همه چیز؛ ۳- با فرهنگ، دانشمند؛ ۴- خداوند ادب؛ ۵- آن که در علوم ادبی تخصص دارد، متخصص ادبیات، سخندان، سخن شناس؛ ۶- در قدیم به معنای آراسته به ارزشهای اخلاقی، آدابدان | عربی | /adib/ |
اربیل | بسیار خوب | کردی | /arbil/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
ارتامن | اَرتا = مقدس + من = اندیشه، اندیشهی مقدس | اوستایی | /artā man/ |
ارتاوند | فرمانده ناوگان خشایارشاه | اوستایی | /artāvand/ |
اردشام | پسر ارتاسس دوم و برادر تیگران اول از سلسله اشکانیان ارمنستان | ارمنی | /ardešām/ |
اردیان | به معنی مقدس | عربی | /ardiyān/ |
ارزق | نیلگون، کبود، آبی | عربی | /arzaq/ |
ارشا | ۱- آهو برهای که قوی گردد و همپای مادر بدود؛ ۲- مجاز از چالاک و گریز پا. [در ایران باستان ارشا (e(a)šā) به معنی دلیرمرد است و نیز نام نیای داریوش پسر ویشتاسب هخامنش در کتیبه ی بیستون میباشد]. | عربی | /aršā/ |
ارشاد | رهبری، هدایت کردن، راه نمودن، راهنمایی، نشان دادن راه درست | عربی | /eršād/ |
ارشاک | در بعضی از منابع دلیر مرد و مبارز، نام مؤسس سلسلهی اشکانی که به اشک اول مشهور است. | فارسی | /aršāk/ |
ارشام | پسر آرتاشس دوم و برادر تیگران اول، نخستین شاه از شاخهی دوم سلسلهی اشکانیان | فارسی | /aršām/ |
ارشاما | نام پدربزرگ داریوش اول | اوستایی | /aršāmā/ |
ارشد | ۱- رشیدتر، بزرگتر؛ ۲- دارای درجه و مقامی بالاتر از دیگران، مافوق. | عربی | /aršad/ |
ارشک | پسر و جانشین اردشیر سوم | فارسی | /arašk/ |
ارکین | آزاد، مستقل. | ترکی | /arkin/ |
اروتدنر | نام پسر وسطی اشوزرتشت، فرمانگذار | اوستایی | /orvatadnar/ |
اروین | هم معنی اسم آروین | فارسی | /arvin/ |
اسپاد | دارنده سپاه نیرومند | اوستایی | /aspād/ |
اسپار | سواره، از سران قفقاز | اوستایی | /aspār/ |
استانس | پسر داریوش دوم و برادر اردشیر دوم هخامنشی. [داریوش سوم نبیرهی اُستانِس بود]. | فارسی | /ostānes/ |
استوان | ۱- استوار، محکم، متین؛ ۲- معتمد، امین. | پهلوی | /ostovān/ |
اسرافیل | درخشیدن مانند آتش، به باور مسلمانان و پیروان دیگر ادیان سامی، یکی از فرشتگان مقرب خداوند است که در روز قیامت با دمیدن در شیپور خود مردگان را زنده میکند | عبری | /esrāfil/ |
اسعدالدین | سعیدالدین؛ نیک بخت در دین، خوشبخت در دین. | عربی | /aseadoddin/ |
اشاداد | کسی که از راستی و نیکی سود جسته است | اوستایی | /ašādad/ |
اشرس | مرد دلاور، دلیر، نام یکی از صحابه پیامبر (ص) | عربی | /ašras/ |
اشک | آبی که از چشم میریزد | اوستایی | /ašk/ |
اشگار | شکر گزار، سپاسگزار | لری | /ešgār/ |
اشهر | ماهها | قرآنی | /ašhor/ |
اشو | به معنی مقدس | فارسی | /ašu/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
اشوداد | نام برادر هوشنگ پیشدادی | اوستایی | /ašudād/ |
اشوکا | آشوکا: نام یکی از ; بزرگترین پادشاهان هند | شاهنامه | /ašokā/ |
اعتبار | ۱- اطمینان و اعتماد دیگران دربارهی کسی؛ ۲-ارزش و اهمیت کسی در نزد دیگران؛ ۳- پندگرفتن، به اندیشه فروشدن، عبرت گرفتن؛ ۴- آبرو، ارزش؛ ۵- اعتماد، اطمینان. | عربی | /eetebār/ |
اعتضاد | یاری کردن، همراهی | عربی | /etezād/ |
اقبال | بخت و طالع، رویآوردن، سعادت، نیک بخت، خوشبختی | عربی | /eqbāl/ |
اکمل الدین | کاملتر در دین | عربی | /akmaloddin/ |
الیان | نام یکی از پهلوانان خورشید شاه در داستان سمک عیار | اوستایی | /elyān/ |
امید رضا | آن که امیدش به رضا (رضای خدا) باشد، امید داشتن به لطف رضا (منظور امام رضا(ع)) | فارسی–عربی | /omid-rezā/ |
امیر آرمان | امیر آریایی منش. | فارسی–عربی | /amir-ārmān/ |
امیر احسان | امیر بخشنده، امیر نیکوکار | عربی | /amir ehsān/ |
امیر اردلان | تعبیری امیر سرزمین مقدس و پاک | فارسی–عربی | /amir-ardelān/ |
امیر اردوان | امیر و پادشاه نگهبان درستکاران. | فارسی–عربی | /amir-ardavān/ |
امیر ارسلان | مجاز از امیر و پادشاه شجاع و دلیر | عربی–ترکی | /amir-arsalān/ |
امیر اصلان | پادشاه چون شیر، حاکم دلاور، فرمانده و سردار چون شیر. | عربی–ترکی | /amir-aslān/ |
امیر اکبر | مرکب از نامهای امیر و اکبر. | عربی | /amir-akbar/ |
امیر بهادر | پادشاه شجاع و دلاور، امیر دلیر، سردار شجاع، لقب حسین پاشاخان قراباغی | عربی–ترکی | /amir-bahādor/ |
امیر بهراد | مرکب از نامهای امیر و بِهراد. | فارسی–عربی | /amir-behrād/ |
امیر بهرام | نام مرکب از امیر و بهرام | فارسی–عربی | /amir bahrām/ |
امیر جواد | امیر جوانمرد، پادشاه راد و بخشنده، حاکم سخی | عربی | /amir javād/ |
امیر حسان | امیر و پادشاه نیکوان، امیر و فرمانروای نیکو رویان. | عربی | /amir-hesān/ |
امیر حسن | پادشاه خوب و نیکو، فرمانده ی خوب | عربی | /amir-hasan/ |
امیر حمزه | نام مرکب از امیر و حمزه | عربی | /amir hamze/ |
امیر خسرو | امیر و پادشاه عظیم الشأن | فارسی–عربی | /amir-xosro(w)/ |
امیر رضا | پادشاه راضی و خشنود، فرمانده و سردار خشنود و خوشدل | عربی | /amir reza/ |
امیر ساسان | نام مرکب از امیر و ساسان | فارسی–عربی | /amir sāsān/ |
امیر سامان | حاکم و امیری که امور او به سامان باشد، پادشاهی که متصف به قوّت و توانایی باشد | فارسی–عربی | /amir sāmān/ |
امیر سجاد | مجاز از پادشاه و امیر نمازگزار و بسیار سجده کننده. | عربی | /amir-sajjād/ |
امیر سراج | مجاز از امیر و پادشاهی که راهنما و چراغ روشنگر باشد. | عربی | /amir-serāj/ |
امیر صابر | مرکب از نامهای امیر و صابر، پادشاه و امیر صبور و شکیبا. | عربی | /amir-sāber/ |
امیر عابد | مرکب از نامهای امیر و عابد. | عربی | /amir-ābed/ |
امیر عارف | مرکب از نامهای امیر و عارف. | عربی | /amir-āref/ |
امیر عباس | امیر شجاع و دلاور، پادشاه و حاکم چون شیر | عربی | /amir abbās/ |
امیر عبدالله | امیر و پادشاهی که بندهی خداست | عربی | /amir abodollāh/ |
امیر فرداد | امیر دارای شأن و شکوه، پادشاه با شوکت. | فارسی–عربی | /amir-fardād/ |
امیر فرهام | مرکب از نامهای امیر و فَرهام. | عربی–اوستایی | /amir-farhām/ |
امیر فواد | امیر قلبها، پادشاه دلها، به تعبیری امیر صاحب دل، پادشاه دارای دل منور به نور حق | عربی | /amir-fo’ād/ |
امیر کاظم | مرکب از نامهای امیر و کاظم | عربی | /amir-kāzem/ |
امیر مؤمن | مرکب از نامهای امیر و مؤمن | عربی | /amir-mo’men/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
امیر ماکان | مرکب از نامهای امیر و ماکان | عربی | /amir-mākān/ |
امیر ماهان | نام مرکب از امیر و ماهان | فارسی–عربی | /amir māhān/ |
امیر محراب | مرکب از نامهای امیر و محراب | عربی | /amir-mehrāb/ |
امیر محسن | پادشاه و امیر احسان کننده و امیر نیکوکار و نیکو کردار | عربی | /amir mohsen/ |
امیر مردان | مجاز از پادشاه دلیر و شجاع، حاکم جوانمرد و بخشنده، فرماندهی پهلوان | عربی | /amir-mardān/ |
امیر مصطفی | امیر و پادشاه برگزیده شده، حاکم انتخاب شده | عربی | /amir mostafā/ |
امیر معز | امیر و پادشاه گرامی دارنده | عربی | /amir-mo‛ez(z)/ |
امیر منصور | امیر و پادشاه مظفر و پیروز، فرماندهی فاتح و کامکار | عربی | /amir mansour/ |
امیر مهبد | مرکب از نامهای امیر و مهبد | فارسی–عربی | /amir-mahbod/ |
امیر ناصر | نام مرکب از امیر و ناصر | عربی | /amir nāser/ |
امیر هومان | مرکب از نامهای امیر و هومان | فارسی–عربی | /amir-humān/ |
امیر هومن | امیر نیک اندیش، حاکم و فرمانروایی که دارای فکر و اندیشهی خوب است | فارسی–عربی | /amir-homan/ |
امیر وفا | ۱- امیر و پادشاه پایدار در قول و قرار؛ ۲- امیر و پادشاه متعهد به دوستی و عشق | عربی | /amir-vafā/ |
امیر وهاب | مرکب از نامهای امیر و وهاب | عربی | /amir-vahhāb/ |
امیران | منسوب به امیر. | فارسی–عربی | /amirān/ |
امین | استوار، امانت دار، ثقه، درستکار، درست، درست کردار، صالح، موتمن، معتمد، موثق | عربی | /amin/ |
امین احمد | مرکب از نام های امین و احمد | عربی | /amin-ahmad/ |
امین الله | مورد اعتماد خدا. | عربی | /aminollāh/ |
امین سالار | سردار مورد اطمینان، حاکم درستکار، سالاری که در امانت خیانت نمیکند. | عربی | /amin-sālār/ |
امین صدرا | شخص مهتر و بزرگ که امین و درستکار باشد، بزرگ و مهتری که مورد اطمینان است. | عربی | /amin-sadrā/ |
امین طاها | مرکب از نامهای امین و طاها (طه). | عربی | /amin-tāhā/ |
امین عطا | مرکب از نامهای امین و عطا. | عربی | /amin-atā/ |
امین علی | بلند قدر و بزرگ و شریف، درستکار و امانتدار، علیِ درستکار و امانتدار | عربی | /aminali/ |
امین محمد | محمّد درستکار و مورد اطمینان، امین ستودنی و تحسین شده، شخص ستوده و مورد اطمینان | عربی | /amin mohammad/ |
امین مهدی | شخصی که درستکار و هدایت شده است | عربی | /amin mahdi/ |
انتصار | یاری دادن، کمک کردن، یاری یافتن، نصرت یافتن، پیروزی یافتن، داد ستدن | عربی | /entesār/ |
انجب | نجیب تر، شریف تر، اصیل تر | عربی | /anjab/ |
اوتانا | دارای اندام زیبا. | اوستایی | /otānā/ |
اوحدالدین | یگانه در دینداری | عربی | /ohadoddin/ |
اوراش | فرزند کوچک اردشیر شاهنشاه ایران | اوستایی | /orāš/ |
اورش | پسر اردشیر سوم | اوستایی | /uraš/ |
اورمزدیار | خدایار، یاور اهورا | اوستایی | /ormazdyār/ |
اوستانه | دانش، کتاب دینی | اوستایی | /avestāne/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
اوسین | افسون، دعا | لری | /osin/ |
اوشه | بامداد و سپیده در اوشهین گاه | اوستایی | /oše/ |
اولین | خوش آیند، دلپذیر | لاتین | /evelin/ |
ایاز | هوای خنک متحرک، نسیم | فارسی | /ayāz/ |
ایبک | ماه بزرگ، قاصد، معشوق | ترکی | /eybak/ |
ایدون | اینچنین، اینگونه | اوستایی | /eydun/ |
ایرج | خوب روی و نیکو سیما مانند آفتاب | شاهنامه | /irāj/ |
ایرسون | زرورق، طلق | یونانی | /irsun/ |
ایرمان | موبد، پیشوای دینی، مهمان یا مهمان ناخوانده، مجاز از دنیا | فارسی | /irmān/ |
ایزدداد | عطا و بخشش ایزد، داده خداوند، آفریده خداوند، نام دانشمندی در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی | فارسی | /izad dād/ |
ایزدراد | آنکه صفات جوانمردی، آزادگی، بخشندگی و سخاوتمندی را از خدا گرفته است. | فارسی | /izad rād/ |
ایزدمهر | دارای مهر و محبت ایزدی، دارای محبت و درستی خدایی. | فارسی | /izad mehr/ |
ایزک | خوشحال، شادمان، راضی | عبری | /izak/ |
ایل ارسلان | شیر درنده ایل، نام چهارمین، پادشاه خوارزمشاهیان | ترکی | /il arsalān/ |
ایلماز | پایدار، جاویدان، ماندگار، کسی که در محدوده زمان نمی گنجد | ترکی | /il māz/ |
ایلمان | سمبل ایل | ترکی | /il mān/ |
ایمان | اطمینان، اعتقاد، باور، باورداشت، عقیده، گرویدن، اعتقاد به وجود خداوند و حقیقت رسولان و دین، در مقابل کفر. | عربی | /imān/ |
ایمن | ۱- آسوده خاطر، در امان، محفوظ؛ ۲- با آسودگی خاطر. | عربی | /imen/ |
ایهاب | عطیه، بخشش، دهش. | عربی | /ihāb/ |
ایوب | برگشت به سوی خدا، از پیامبران بنی اسرائیل که گفته شده است دچار بلاهای زیاد شد، ولی تحّمل کرد تا نجات یافت | عبری | /ayyub/ |
باذان | نام جانشین خورخسرو فرماندار هاماوران در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی | فارسی | /bāzān/ |
بارزان | هم معنی نام بارِز، نامِ قوم بارز یا بارزان یا بارجان | کردی | /bārezān/ |
باقر | ۱- در قدیم به معنای شکافنده، گشاینده | عربی | /bāqer/ |
بایا | بایسته، ضروری، مورد نیاز، واجب، لازم. | فارسی | /bāyā/ |
بایار | دردمند | لری | /bāyār/ |
بایرام | عید، جشن، ترکی شده اسم پدرام | ترکی | /bayram/ |
بدیع | ۱- جدید، تازه، نوآیین؛ ۲- زیبا؛ ۳- جالب، شگفت انگیز، نادر؛ ۴- (در ادبیات) از دانش های ادبی که در آن از آرایش ها و زیبایی های شعر و نثر بحث میشود؛ ۵- از نام های خداوند، مبدع، آفریننده | عربی | /badie/ |
بدیل | عوض، جانشین | عربی | /badil/ |
برات | ۱- نوشتهای که بدان دولت بر خزانه یا بر حُکام حوالهای وجهی دهد؛ ۲- کاغذ زر. | عربی | /barāt/ |
براتعلی | مجازا کسی که مورد لطف و عنایت امام علی (ع) قرار گرفته باشد | عربی | /barātali/ |
برازان | براز + ان (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به براز، منسوب به برازندگی و آراستگی؛ ۲- مجاز از برازنده | اوستایی | /barāzān/ |
برازمان | بَراز + مان = فکر و اندیشه، ۱- دارای فکر و اندیشه زیبا؛ ۲- بلند اندیشه. | اوستایی | /barāz mān/ |
برازنده | صفت فاعلی از برازیدن، ۱- ویژگی آنچه مناسب یا زیبندهی کسی یا چیزی است؛ ۲- شایسته، لایق، سزاوار. | فارسی | /barāzande/ |
برته | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی از خاندان لواده، در زمان کیکاووس پادشاه کیانی | شاهنامه | /barte/ |
برتهم | از سرداران نامی ایران | اوستایی | /barteham/ |
بردیا | بلند پایه | اوستایی | /bardiyā/ |
بردیس | مرد مغرور | فارسی | /bardis/ |
برزآذر | مرکب از برز (شکوه، جلال) + آذر (آتش)، نام برادر برز | اوستایی | /barzāzar/ |
برزان | بُرز = شکوه و جلال، عظمت، دارای قدرت، نیرومند و با شکوه، فراز + ان (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به شکوه و جلال و عظمت؛ ۲- منتسب به قدرتمندی و نیرومندی؛ ۳- قدرتمند، نیرومند. [این واژه (بُرزان) با کلمهی اوستایی «بَرزان» به معنای جایگاه بلند (بلندی کوه) هم نویسه میباشد]. | کردی | /borzān/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
برزفر | دارای قامتی با شکوه، بلند پرواز، از سرداران کرد دوره هخامنشی | کردی | /barzfar/ |
برزفری | هم معنی فریبرز | فارسی | /borzfari/ |
برزمند | باشکوه، نام یکی از فرمانداران ایرانی که براسکندر شورید | فارسی | /barzmand/ |
برزن | کوی، محل، کوچه، قسمتی ازشهر و شعبه، تابه ای که از گل سازند و نان بر بالای آن گذارند | اوستایی | /barzan/ |
برسادیس | دلاورگونه، مانند دلیران | فارسی | /barsādis/ |
برکت | ۱- فراوانی و بسیاری و رونق؛ ۲- خجستگی، یمن، مبارک بودن؛ ۳- نعمت های موجود در طبیعت، چنان که نان. | عربی | /bare(a)kat/ |
برنابا | پیر وعظ و نصیحت، یکی از مسیحیان که انجیر را تفسیر کرد | عبری | /barnābā/ |
بریار | عهد و پیمان، قول و قرار، شرط و قرار. | کردی | /beryār/ |
بریر | یکی از شهدای کربلا به روز عاشورا در رکاب امام حسین(ع) که او اول کسی است که بعد از حُر شهید شد | عربی | /borair/ |
بستام | ۱- این نام به معنی لفظی «گشوده و منتشر شده» معنا شده است؛ ۲- صورت دیگری از بسطام و گستهم | پهلوی | /bestām/ |
بستور | این نام در اوستا «بَستَوَری» یا «بَستَوَئیری» به معنی «جوشن بسته» آمده است | اوستایی | /bostur/ |
بسحق | مخفف ابو اسحاق، بسحق اطمعه از شعرای قرن هشتم و نهم | عربی | /bošaq/ |
بسیم | خندان چهر، گشاده روی، شادمان، مسرور، خرم و خوشحال. | عربی | /basim/ |
بصیر | ۱- بینا؛ ۲- مجاز از آگاه؛ ۳- از نامها و صفات خداوند؛ ۴- دانا، بیننده، روشن بین | عربی | /basir/ |
بقا | باقی بودن، ماندگار بودن؛ پایداری، پایندگی | عربی | /baqā/ |
بن سان | پسر برکت | فارسی | /bensān/ |
بنان | سرانگشت، انگشت | عربی | /banān/ |
بهتام | به = خوب، بهتر، خوبتر، شخص خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو + تام (عربی) = آنچه به حد کمالِ خود رسیده باشد، کامل، ویژگی شخصِ خوب و دارای اخلاق و رفتار نیکو که محاسن او به حد کمال رسیده باشد. | فارسی–عربی | /behtām/ |
بهدوست | ۱- یار شفیق؛ ۲- یار نیکو و خوب. | فارسی | /beh dust/ |
بهروزان | بهروز + ان (پسوند نسبت)، منسوب به بهروز | فارسی | /behruzān/ |
بهمن زاد | ۱- نکوزاد؛ ۲- زاده شده در بهمن ماه؛ ۳- زادهی نیک اندیش. | فارسی | /bahman-zād/ |
بهیاد | به + یاد ۱- دارندهی بهترین یاد؛ ۲- مجاز از کسی که از او به نیکی یاد میکنند. | فارسی | /behyād/ |
بوبان | بهسوی بالا | کردی | /buban/ |
بوذرجمهر | بزرگمهر، بسیار مهربان | شاهنامه | /Buzarjomehr/ |
بیدار | ۱- ویژگی آن که در خواب نیست؛ ۲- مجاز از آگاه، هوشیار؛ ۳- آگاه و هوشیار شدن؛ ۴- مجاز از برانگیخته شدن حس و حالتی در کسی | فارسی | /bidār/ |
بیدل | در قدیم مجاز از دل داده، عاشق | فارسی | /bi del/ |
بیرام | بایرام عید، جن، گونه از کلمه بهرام | ترکی | /beyrām/ |
بیرم | برف و بوران | لری | /beirom/ |
بیکس | تنها و بدون حامی | کردی | /bikas/ |
بیورد | نام چند تن از شخصیت های کتاب شاهنامه فردوسی | شاهنامه | /bivard/ |
بیوک | بزرگ، مهتر | ترکی | /biyuk/ |
پادار | ثابت | فارسی | /pādār/ |
پادرا | پاد به معنی سرزمین و «را» (در اوستایی) به معنی شکوه و درخشش و روشنایی است، در مجموع به معنی سرزمین باشکوه | فارسی | /pādrā/ |
پاده | نام پدر زن مزدک | اوستایی | /pāde/ |
پارسا | اسم پسر اصیل ایرانی به معنی ۱- آن که از ارتکاب گناه و خطا پرهیز کند، پرهیزگار، زاهد، متقی، دیندار، متدین، مقدس؛ ۲- عارف، دانشمند. | فارسی | /pārsā/ |
پارسا مهر | پرهیزگارِ مهربان. | فارسی | /pārsā-mehr/ |
پارساک | نام برادر زاده داریوش بزرگ | اوستایی | /pārsāk/ |
پارسوا | خطه، مرز، کنار | فارسی | /pārsuā/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
پاساک | نام برادرزاده داریوش بزرگ | اوستایی | /pāsāk/ |
پاکداد | پاک+ داد = داده، عدل، انصاف، عادل، دادگر ۱- دادهی پاک، پاکزاده، آنکه پدرانش از افراد خوب یا از خانوادهای با اصل و نسب بودهاند، اصیل، نژاده؛ ۲- آنکه دارای عدل و انصاف خالص و ناب است؛ ۳- آنکه کاملاً عادل و دادگر است. | فارسی | /pākdād/ |
پاکدل | مجاز از ویژگی آن که حسد، کینه و گمان دربارهی دیگران ندارد؛ بیکینه. | فارسی | /pākdel/ |
پاکر | پسر ارد پادشاه اشکانی | اوستایی | /pāker/ |
پاکرای | ۱- دارای عقیده و نظر پاک؛ ۲- در قدیم مجاز از آن که خردمندانه و درست میاندیشد، دانا. | فارسی | /pākrāy/ |
پاکرو | پارسا، عفیف | فارسی | /pākru/ |
پاکسار | پاک + سار (جزء پسین بعضی کلمههای مرکب به معنی «شبیه و مانند») ۱- شبیه و مانند پاک؛ ۲- مجاز از پاک، بیآلایش، مبرا از بدی و گناه، درست، درستکار، بیعیب و نقص. | فارسی | /pāksār/ |
پاکمهر | مجاز از ویژگیآن که دوستی او بی ریا و خالص باشد. | اوستایی | /pāk mehr/ |
پدرام | ۱- آراسته؛ ۲- نیکو؛ ۳- خوشدل، شاد؛ ۴- سرسبز وخرم؛ ۵- مبارک، فرخ، خجسته؛ ۶- شادی، خوشحالی. | فارسی | /pedrām/ |
پدرو | قابل اعتماد، معتبر | اسپانیایی | /pedro/ |
پرداد | نخستین آفریننده | اوستایی | /pardād/ |
پرموده | فرموده | شاهنامه | /parmude/ |
پرهام | فرشته خوبی، پیر همه (پدر همه)،. معادل عبری آن آبراهام میباشد. نامی پارسی باستانی و معرب آن نیز ابراهیم است. | فارسی | /parhām/ |
پرواس | دست سودن برچیزی، خلاصی، نجات، فراغ | فارسی | /parvās/ |
پطرس | یکی ازدوازده حواری مسیح، دراصل سریانی، کیفاس به معنی سنگ | عبری | /petros/ |
پورسام | پور = پسر + سام به معنی پسرِ سام | فارسی | /pursām/ |
پولاد | فولاد، آهن آبدیده | شاهنامه | /pulād/ |
پولوس | درلغت یعنی کوچک، نام حکیمی ایرانی و عیسوی معاصرانوشیروان | یونانی | /polos/ |
تائب | آن که از عملی پشیمان شده وآن را ترک کرده است، توبه کننده. | عبری | /tā’b/ |
تابال | نام فرمانداری ایرانی در زمان کوروش پادشاه هخامنشی | فارسی | /tābāl/ |
تابک | فرمانروای جهرم در دوره اردشیر پاپکان | اوستایی | /tābak/ |
تاج | افسر، دیهیم، گرزن | عبری | /tāj/ |
تاجور | پادشاه، سلطان | شاهنامه | /tājvar/ |
تاجی | منسوب به تاج | عبری | /tāji/ |
تاراز | تراز، هم سطح، طراز بنایی. | ترکی | /tārāz/ |
تارخ | در عبری هم معنی با تارح و به معنای تنبل | عبری | /tārox/ |
تباک | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی و فرمانروای جهرم در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی | شاهنامه | /tābāk/ |
تبرک | مبارک بودن، مبارکی، خجستگی، خوش یمنی، برکت گرفتن | عبری | /tabarok/ |
تجلی | ۱- ظاهرشدن، آشکارشدن؛ ۲- ظاهر و جلوهگر شدن آثار خداوند؛ ۳- در تصوف به معنی آشکار شدن و ظهور کردن ذات و صفات الوهیت در دل سالک. | عبری | /tajalli/ |
تخار | نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام یکی از همراهان فرود | فارسی | /toxār/ |
تخواره | نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام پدر خزانه دار خسرو پرویز پادشاه ساسانی | فارسی | /toxvāre/ |
تراب | خاک | عبری | /torāb/ |
ترند | صعوه، مرغی کوچک و کم پرواز و متحرک و خواننده | فارسی | /tarand/ |
تمغا | نشان، علامت مهری که بر فرمان های پادشاهان می زدند | ترکی | /tamqā/ |
تهماسب | طهماسب. | فارسی | /tahmāsb/ |
تهمان | ۱- پهلوانان؛ ۲- نیرومندها. | فارسی | /tah(a)mān/ |
تواب | بسیار توبه کننده | عبری | /tavāb/ |
توان | قدرت، توانایی، توانایی تحمل چیزی، طاقت، توانستن | فارسی | /tavān/ |
توانا | دارای قدرت انجام کار، نیرومند، پر قدرت، قادر در مقابل ناتوان | اوستایی | /tavānā/ |
تورج | نام پسر بزرگ فریدون؛ همان تور که توران منسوب به اوست، چنانکه ایران منسوب به ایرج است. | پهلوی | /turaj/ |
توسن | اسب سرکش | ترکی | /tusan/ |
توکان | ۱- در گویش لری توک = چشم، عین که با (ان) نسبت آمده است و روی هم رفته به معنی آن که چون چشم عزیز است، استفاده میشود ۲- در نجوم یکی از صورتهای فلکی نیمکرهی جنوبی آسمان، که آن را به صورت دارکوب آمریکایی مجسم کرده اند | لری | /tukān/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
توماج | چرم دباغی شده، تیماج (چرمی رنگی که بوی خوشی دارد) | ترکی | /tumāj/ |
تونی | مافوق ستایش | لاتین | /toni/ |
ثارالله | خون خدا، لقب امام حسین (ع) | عربی | /saarallaah/ |
ثامر | میوه دهنده، ثمردهنده | عربی | /saamer/ |
ثری | زمین | عربی–قرآن | /saraa/ |
ثمود | یکی از قبائل عرب | عربی–قرآن | /samood/ |
جابان | امیری که پوراندخت پادشاه عجم او را با سپاهی عظیم به جنگ سپاه عرب فرستاد. | فارسی | /jābān/ |
جاوید | جاویدان | اوستایی | /jāvid/ |
جبران | قدرت، توانایی، جبران خلیل جبران، نویسنده و شاعر معاصر عرب | عربی | /jebrān/ |
جریر | ۱- جاری، روان؛ ۲- تند زبان؛ ۳- گویا | عربی | /jarir/ |
جلایر | ۱) نام یکی از قبایل مغول که مابین نهرِ اُنن (onon) و دریاچهی بایکال سکونت داشتند؛ ۲) نام شاعری ایرانی در عهد شاه اسماعیل اول صفوی؛ ۳) اسماعیل جلایر [قرن ۱۳ هجری] نقاش و خوشنویس ایرانی، از شاگردان دارالفنون، که در ساختن شمایل چیره دست بود، از آثار اوست. شمایل حضرت علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین(ع) و سلمان فارسی، مجلس چای زنان و ناصرالدین شاه بر صندلی. | ترکی | /jalāyer/ |
جلیل | ۱- بلند مرتبه، بزرگوار؛ ۲- بزرگ، شکوهمند؛ ۳-از نامها و صفات خداوند | عربی | /jalil/ |
جمیل | ۱- زیبا؛ ۲- مجاز از شایسته، بایسته، نیکو، خوب. | عربی | /jamil/ |
جهان جو | ۱- جویندهی جهان، جویندهی عالم؛ ۲- مجاز از پادشاه بزرگ و قدرتمند. | شاهنامه | /jahān-ju/ |
جهان سوز | فتنه و آشوب به پا کننده در جهان، بی اعتنا به جهان و هر چه در آن است | فارسی | /jahānsuz/ |
جهان فر | شکوه جهان | فارسی | /jahānfar/ |
جودت | نیک بودن، خوب شدن، تیزهوشی | عربی | /jodat/ |
جویا | آن که برای یافتن چیزی یا کسی یا آگاه شدن از چیزی تلاش و جستجو میکند، جستجوگر، جوینده. | فارسی | /juyā/ |
چالاک | دارای سرعت و مهارت در عمل، چابک، بلند، آراسته بزرگوار | اوستایی | /čālāk/ |
چاوه | عزیز | کردی | /čāve/ |
چرام | چراغ من | لری | /čerām/ |
چکاد | ۱- بالای کوه، قله؛ ۲- بالای سر؛ ۳- سپر. | اوستایی | /čekād/ |
چگای | کوه کوچک و کم ارتفاع | لری | /čegāy/ |
حاجات | جمع حاجَه، حاجت ها | عربی | /hājāt/ |
حاذق | ۱- کارآزموده و دارای تجربهی کافی در دانش یا فنی، چیره دست، استاد و ماهر ۲- دارای هوش، زیرک. | عربی | /hāzeq/ |
حارث | کشاورز، برزگر | عربی | /hāres/ |
حامد حسین | مرکب از نام های حامد و حسین | عربی | /hāmed-hoseyn/ |
حجت | آنچه با آن بتوان ادعایی را ثابت کرد، دلیل، برهان، پیشوا، رهبر | عربی | /hojjat/ |
حجت الله | برهان، حق، دلیل پروردگار، از القاب امام مهدی (ع) | عربی | /hojatollāh/ |
حجتالله | ۱- برهان حق تعالی ۲- در تصوف انسان کامل که حجت حق بر خلق است. | عربی | /hojjatollāh/ |
حریف | ۱- همنشین و معاشر، یار، دوست ۲-در قدیم به معنی معشوق. | عربی | /harif/ |
حسام الدین | شمشیر دین | عربی | /hesāmoddin/ |
حسیب | ۱- (در قدیم) دارای فضل و کمال اکتسابی یا ذاتی، بزرگوار ۲- از اسامی خداوند. | عربی | /hasib/ |
حسین | حُسین: مصغر حسن به معنی خوب، نیکو و صاحب جمال است | عربی | /hoseyn/ |
حسین سالار | مرکب از نامهای حسین و سالار | فارسی–عربی | /hosein-sālār/ |
حسین طاها | مرکب از نامهای حسین و طاها (طه). | عربی | /hosein-tāhā/ |
حسین علی | مرکب از نامهای حسین و علی. | عربی | /hosein-ali/ |
حسین مهدی | مرکب از نامهای حسین و مهدی. | عربی | /hosein-mahdi/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
حصین | بلند، استوار، محکم | عربی | /hasin/ |
حمید رضا | مرکب از نامهای حمید و رضا به معنی ستوده خوشنود | عربی | /hamid-rezā/ |
حیان | ۱. زنده ۲. کسی که برای چیزی وقت و زمان تعیین کند | عربی | /hayyān/ |
حیران | سرگردان، متحیر | عربی | /heyrān/ |
خابان | نام سردار ایرانی در زمان رستم فرخزاد | فارسی | /xābān/ |
خاتم | ۱- نقوش و طرحهای تزیینی روی چوب؛ ۲- انگشتر، مهر تایید، نگینِ انگشتر؛ ۳- در قدیم فرمان، حکم و پایان | فارسی | /xātam/ |
خالق | ۱- آنکه کسی یا چیزی را پدید میآورد، به وجود آورنده، آفریننده؛ ۲- از نامهای خداوند. | عربی | /xāleq/ |
خدادوست | دوستدار خداوند | فارسی | /xodādust/ |
خداکریم | خدا(فارسی) + مراد(عربی) نام یکی از سرداران کریمخان زند | فارسی–عربی | /xodākarim/ |
خدیر | خوبی و نیکویی | اوستایی | /xadir/ |
خدیو | ۱- امیر، رئیس، فرمانروا؛ ۲- پادشاه؛ ۳- خداوند | فارسی | /xadiv/ |
خردیار | خَرد + یار (پسوند دارندگی)، دارندهی خَرد، خَردمند. | فارسی | /xarad yār/ |
خزروان | دریای خزر، نام سردار بهرام چوبینه | فارسی | /xezervān/ |
خستو | در قدیم اقرار کننده، معترف | فارسی | /xa(o)stu/ |
خطیر | ارجمند، شریف، بلندمرتبه، صاحب قدر و منزلت | عربی | /xatir/ |
خلیل | دوست، دوست یکدل | عربی | /xalil/ |
خلیل الله | دوست خدا | عربی | /xalilollāh/ |
خلیل محمد | مرکب از نامهای خلیل و محمّد. | عربی | /xalil-mohammad/ |
خوزان | منسوب به خوز، خوزی، پهلوان ایرانی یاور کیخسرو | شاهنامه | /xozān/ |
خیام | حکیم عمر خیام نیشابوری فیلسوف، ریاضیدان، منجم و شاعر نامدار ایران در قرن ۵ هجری، که به خاطر رباعیهایش شهرت دارد. همچنین او را از تدوین کنندگان زیج ملکشاهی و تقویم جلالی میدانند. | عربی | /xayyām/ |
خیرالله | خیرالهی، نیکویی خدا. | عربی | /xeyrollāh/ |
داتان | مربوط به چشم، نام یکی از روسای یهود | عبری | /dātān/ |
دادآفرید | ۱- از داد آفریده شده؛ ۲- از نامهای خداوند؛ ۳- در موسیقی از الحان قدیم موسیقی ایران. | فارسی | /dād āfarid/ |
دادایزد | عدل خداوند، خداداد | فارسی | /dād’eezad/ |
داراشکوه | دارنده شکوه و عظمت، از شاهزادگان هندی | فارسی | /dārašokuh/ |
دارشاد | نام پدر خورزاد پارسی | اوستایی | /dāršād/ |
داریان | در گویش شوشتری داریون و منسوب به دارا | فارسی | /dāriyān/ |
داژو | سوخته، داغ، گرم | اوستایی | /dāžu/ |
داشلی | سنگدار | ترکمنی | /dāšli/ |
داماسپ | گونه دیگر جاماسپ | اوستایی | /dāmāsp/ |
دانیار | دان (بن مضارع)= دانستن، مجاز از آگاهی و دانش + یار (پسوند دارندگی) ۱- دارنده ی دانش و آگاهی؛ ۲- مجاز از آگاه و دانشیار. | فارسی | /dānyār/ |
دانیال | قضاوت خدا، یا خدا حاکم من است | عبری | /dāniyāl/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
داوین | دامن، دامنه کوه. | کردی | /dāvin/ |
دبیر | نویسنده، منشی، کاتب | فارسی | /dabir/ |
درستبا | سالم باش | لری | /dorostbā/ |
دریز | نام داماد داریوش بزرگ | اوستایی | /dariz/ |
دستان | آهنگ و لحن، داستان، قصه، افسانه | فارسی | /dastān/ |
دشمه | مرد بی خیر، یا عام است (منتهی الارب)، آنکه خیری در او نباشد. (از اقرب الموارد)، حقیر و بی قدر و بی خیر (ناظم الاطباء)، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی و جد تخواره شاه دستان در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی | شاهنامه | /dašme/ |
دلِسپ | ید مهربان، دلپاک | لری | /delesp/ |
دهقان | معرب از فارسی دهگان ۱- کشاورز، مالکِ ده؛ ۲- در قدیم به معنی مجاز از ایرانی؛ ۳- مجاز از زرتشتی؛ ۴- در قدیم به معنی مجاز از هر یک از دانایان و راویان تاریخ و اساطیر ایران؛ ۵- بزرگ و حاکم ولایت. | فارسی | /dehqān/ |
دیان | ۱- قاضی، داور، حاکم، پاداش دهنده؛ ۲- یکی از اسما الهی؛ ۳- (در اوستا، dayān) به معنی فرمانده. | اوستایی | /dayyān/ |
دین محمد | دین (فارسی) + محمد (عربی)، دارای دین محمد (ص)، نام یکی از پادشاهان ازبک | فارسی–عربی | /dinmohammad/ |
دیندار | آن که به مبانی دینی اعتقاد دارد و به دستورهای آن عمل میکند، متدین. | فارسی | /din dār/ |
دینور | دین + ور (پسوند دارندگی)، دیندار، مؤمن. | فارسی | /dinvar/ |
ذوالقدر | در قدیم به معنی دارای ارج و منزلت، ارجمند | عربی | /zolqadr/ |
ذوالنون | خداوند ماهی، همدم ماهی | عربی | /zolnun/ |
رائین | نام بلوک و قصبهای است در جنوب شرقی کرمان بین این شهر و بلوک ساردوئیه و قصبه خبیص در شمال آن قرار گرفته است | فارسی | /rā’in/ |
رابرت | پرنده نهایی، پیروز، فاتح، روبرت | انگلیسی | /rābert/ |
رادنیک | راد = جوانمرد، آزاده، بخشنده، خردمند + نیک = خوب، نیکو ۱- جوانمرد خوب و نیکو؛ ۲- آزاده ی خوب و نیکو؛ ۳- بخشنده و خردمند خوب و نیک. | فارسی | /rād-nik/ |
رادوین | راد = جوانمرد + وین (پسوند تصغیر)، ۱- جوانمرد کوچک؛ ۲- مجاز از راد و جوانمرد. | فارسی | /rādvin/ |
رادین | آزادوار، آزاده، به مانند آزاده. | فارسی | /rādin/ |
رازیار | رازیار | فارسی | /razyar/ |
راژور | ۱- جای بالا در مجلس؛ ۲- حاکم، فرمانروا. | کردی | /rāžvar/ |
راشد | ۱- آن که در راه راست است؛ ۲- مجاز از دیندار، متدین | عربی | /rāšed/ |
رافتالله | مهربانی خداوند. | عربی | /ra’fatollāh/ |
رامایانا | نام حماسه هند | هندی | /rāmāyānā/ |
رامپور | فرزند رام، ناحیه ای در اوتارپرادش هند | فارسی | /rāmpur/ |
رامسین | گونهی کهنه رامتین به معنی سازنده و نوازنده است | فارسی | /rāmsin/ |
رامشگر | خواننده، خنیاگر، مطرب | فارسی | /rāmešgar/ |
رامیان | نام رود و بخشی از شهرستان گنبد کاوس | فارسی | /rāmiyān/ |
رامین | رام، رامتین | فارسی | /rāmin/ |
راوش | زاوش و زواش و به معنی مشتری | یونانی | /rāvaš/ |
راویز | نام درختی معروف به اشترخار یا اشترغار. | فارسی | /rāviz/ |
رایان | اسم کوهی در حجاز | فارسی | /rāyān/ |
رایبد | به ضم ب، دانشمند، حکیم، دانا، خداوندگار خرد، مرکب از رای به معنای دانش و خرد و بد پسوند ملکیت | فارسی | /rāybod/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
رایمند | رای + مند (پسوند دارندگی)، ۱- صاحب رأی، با تدبیر، عاقل، خردمند؛ ۲- آن که عزم و قصد کاری دارد؛ عزم کننده، قصد کننده. | فارسی | /rāymand/ |
رایموند | نگهبان عاقل | انگلیسی | /rāymond/ |
راین | نام شهری در شهرستان کرمان در استان کرمان. | فارسی | /rāyen/ |
ربیع | ۱- فصل اول سا ل، بهار؛ ۲- در گاه شمار نام دو ماه از سال قمری؛ ۳- در تصوف به معنی مقام بسطت در قطع مسافت سلوک | عربی | /rabi‛/ |
رتوناک | دارای بزرگی و سروری، یکی از بزرگان هخامنشی | اوستایی | /ratunāk/ |
رزاق | ۱- روزی دهنده؛ ۲- از نام های خداوند. | عربی | /razzāq/ |
رزمیار | ۱- رزمنده، یاری کننده در جنگ؛ ۲- مجاز از شجاع | فارسی | /razmyār/ |
رستان | رستان یعنی رها و آزاد، اسم پسر فارسی اصیل ایرانی، از ریشه “رستن” به معنی رهیدن، بزرگمنش، متعالی، قدرتمند | اوستایی | /rastān/ |
رشاد | به راه راست بودن، هدایت یافتن، رستگاری. | عربی | /rašād/ |
رشحه | قطره، چکه آب | عربی | /rašhe/ |
رضاقلی | غلام رضا: بنده رضا | عربی | /rezāqoli/ |
رفیع | ۱- افراشته، مرتفع، بلند؛ ۲- مجاز از با اهمیت، ارزشمند، عالی | عربی | /rafie/ |
رهام الدین | ۱- بارانِ دین؛ ۲- مجاز از نعمت و بخشش دین | عربی | /rehāmoddin/ |
رهیاب | راه یاب، آن که به جایی یا مقصودی راه پیدا می کند. | فارسی | /rah yāb/ |
روبیک | نام یکی از هنرمندان ارمنی | ارمنی | /rubik/ |
روح الامین | جبرائیل، روح نام جبرئیل است و امین صفت اوست و خطاب امین از آن یافته که از آنچه از کلام جناب الهی مسموع میکرد به عینه پیش پیامبر اسلام(ص) ادا مینمود | عربی | /ruholamin/ |
روح پرور | پرورش دهنده روح، مفرح | فارسی | /ruhparvar/ |
روحالدین | روان دین | عربی | /ruhoddin/ |
رودین | رود = فرزند به ویژه پسر + ین (پسوند نسبت) مجاز از فرزند پسر. | فارسی | /rudin/ |
روزبان | در قدیم به معنی آن که در درگاه کاخ شاه پاسبانی میکرد، دربانِ کاخ شاه، نگهبان. | فارسی | /ruzbān/ |
روزبهان | روزبه | فارسی | /ruzbehān/ |
روشاک | از سرداران مبارز در برابر اسکندر | اوستایی | /rošāk/ |
ریاض | جمع رَوضَه، روضه ها، باغ ها | عربی | /riyāz/ |
ریان | سیراب ضد عطشان؛ شاخههای سبزِ نرم. | عربی | /riyān/ |
ریوند | میوه ریواس | اوستایی | /reyvand/ |
زادانفر | زاییده از نور و روشنی | فارسی | /zādānfar/ |
زادفرخ | فرخ زاد | فارسی | /zād farrox/ |
زامیاد | ۱- به معنی زمین ۲- روز بیست و هشتم از هر ماه شمسی در ایران قدیم. | فارسی | /zāmyād/ |
زایر | ۱- آن که به زیارت اماکن مقدسه میرود، زیارت کننده؛ ۲- در قدیم دیدار کننده، زائر؛ ۳- در قدیم مجاز از تقاضا کننده. | عربی | /zāyer/ |
زربان | مصحف زرمان | فارسی | /zar bān/ |
زریر | ۱- تیز خاطر؛ ۲- سبک روح؛ ۳- نام گیاهی به اسم اسپرک؛ ۴- در اوستا به معنی زرینبر و زرین جوشن | فارسی | /zarir/ |
زعیم | رئیس، پیشوا، رهبر. | عربی | /zaeim/ |
زکریا | زکریای نبی | عبری | /zakariyā/ |
زهیر | از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی | عربی | /zahir/ |
زهیْر | شکوفه دار و درخت پر شکوفه | عربی | /zohayr/ |
زیاد | افزون، فراوان، بسیار | عربی | /ziād/ |
زید | رشد، فزونی | عربی | /zeyd/ |
زیرک | باهوش، هوشیار. | فارسی | /zirak/ |
زیگ | راه ستاره شناسی | اوستایی | /zig/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
ژاک | با حیله از جا کنده، ریشه کن کننده، یعقوب | فرانسوی | /žāk/ |
ژاو | خالص و چکیده هر چیز | فارسی | /žāv/ |
ژورک | پرندهای سرخ رنگ به اندازه گنجشک | فارسی | /žorak/ |
سارمین | باحیا و محجوب | ترکی | /sarmin/ |
سارین | نام روستایی در نزدیکی رفسنجان | فارسی | /sārin/ |
ساشا | ریشه اصلی نام ساشا یونانی است اما در زبانهای روسی و فرانسه و انگلیسی به کاربرده میشود و به معنای مدافع و محافظ مردان است | یونانی | /sāšā/ |
سالداش | صخره | ترکی | /sāldāš/ |
سالیز | نقطه آرامش ، پناهگاه، پناه و آرامش بخش | لری | /sāliz/ |
سامیز | ۱- فسان، سنگی که با آن کارد و شمشیر و امثال آن را تیز کنند، سنگ کارد و تیغ؛ ۲- سامان. | فارسی | /sāmiz/ |
سامین | منسوب به سام | فارسی | /sāmin/ |
سانیار | سان = کیفیت، چگونگی، قدرت، عزت + یار (پسوند دارندگی)، دارای عزت و قدرت و کیفیت. | فارسی | /sānyār/ |
ساویز | شخص خوشاخلاق و نیک خو | فارسی | /sāviz/ |
سایمان | ۱- مرکب از سای + مان، مانند سایه؛ ۲- در ترکی به معنی خان بزرگ، محاسب. | کردی | /sāymān/ |
سپاس | ۱- قدردانی و حقشناسی از نیکیهای کسی، شکر، شکرگزاری؛ ۲- حمد، ستایش. | فارسی | /sepās/ |
سپهدار | فرمانده سپاه، سپهسالار، فرمانروا، پادشاه | فارسی | /sepahdār/ |
سپهر | ۱- آسمان؛ ۲- مجاز از روزگار؛ ۳- در موسیقی ایرانی گوشهای در دستگاه راست پنجگاه | فارسی | /sepehr/ |
سپهراد | ۱- جوانمرد سپاه و لشگر؛ ۲- مجاز از شجاع و دلیر. | فارسی | /sepahrād/ |
سپهرار | اوج آسمان، جو، کره آتش با فلک نهم | فارسی | /sepehrār/ |
سپهرام | موجب آرام و قرار سپاه، آرامش لشکریان. | فارسی | /sepahrām/ |
سپهرداد | نام داماد داریوش که در شجاعت ممتاز بود. | فارسی | /sepehr dād/ |
سپهرم | نام یکی از پهلوانان توران است از خویشان افراسیاب. | شاهنامه | /sepahram/ |
سخاوت | بخشش، عطا، کرم. | عربی | /sa(e)xāvat/ |
سدیف | نام چند تن از صحابه | عربی | /sadif/ |
سدین | دو کوه سدآسا | قرآنی | /saddayn/ |
سرافیم | درخشندگان، فرشتگانی که همیشه ملازم عرش پروردگار هستند | عبری | /sarāfim/ |
سرشار | ۱- پر، لبریز؛ ۲- مجاز از مالامال و آکنده، فراوان، بسیار. | فارسی | /saršār/ |
سرشک | اشک، قطره اشک | فارسی | /serešk/ |
سرکش | نافرمان، مغرور، افراشته | شاهنامه | /sarkeš/ |
سروژ | یکی از مترجمان ایرانی ارمنی تبار | ارمنی | /serož/ |
سروش | ۱- مجاز از پیام آور؛ ۲- فرشتهی پیام آور، فرشته؛ ۳- مجاز از پیامی که از عالم غیب برسد، الهام؛ ۴- جبرائیل؛ ۵- در موسیقی ایرانی گوشهای در دستگاه ماهور؛ ۶- در گاه شماری روز هفدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم | فارسی | /soruš/ |
سریران | سَریر + ان (پسوند نسبت)، منسوب به سَریر | فارسی | /sarirān/ |
سعدالدین | نیک بختی دین | عربی | /saedoddin/ |
سعید رضا | مرکب از نامهای سعید و رضا. | عربی | /saeid-rezā/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
سلجوق | نام جد خاندان سلجوقیان | ترکی | /seljuk/ |
سلیمان | پر از سلامتی | عبری | /soleymān/ |
سمندیس | مانند گل یاسمن | فارسی | /samandis/ |
سهامالدین | نصیبهای دین، بهرههای دین. | عربی | /sahāmoddin/ |
سورین | در ایران باستان به معنی نیرومند، قدرتمند | فارسی | /surin/ |
سیاف | جنگاورِ شمشیرزن. | عربی | /sayyāf/ |
سیامند | نام کوهی | کردی | /siāmand/ |
سیحان | سیهان، ساروس | کردی | /seyhān/ |
سیحون | سیردریا، رودی در قرقیزستان و قزاقستان به طول حدود ۲۱۰۰ کیلومتر، که از دره ی فرغانه می گذرد و به دریای آرال می ریزد. | فارسی | /seyhun/ |
سیرنگ | سیمرغ، عنقا | فارسی | /sirang/ |
سیروان | عربی شده ساربان | کردی | /sirvān/ |
سیف | ۱- شمشیر؛ ۲- ساحل دریا، کنارهی دریا. | عربی | /seyf/ |
سیف الله | شمشیر خدا. | عربی | /seyfollāh/ |
سیفعلی | شمشیر علی | عربی | /sayfali/ |
سیمجور | جوینده سیم و نقره، نام یکی از سردادان اسماعیل سامانی | فارسی | /simjur/ |
سینا | ابوعلی سینا دانشمند معروف ایرانی؛ ۲) سینا (= صحرای سینا) شبه جزیرهی بیابانی، در شمال شرقی مصر، که از صحرای شرقیهی مصر به وسیلهی کانال سوئز جدا میشود. جبل موسی در آن واقع است. | عبری | /sinā/ |
سینا مهر | سینا = سینه و صدر + مهر = رحم، شفقت، محبت، عشق، روی هم به معنی سینهی مملو از مهر و محبت. | فارسی | /sina-mehr/ |
سینار | سنباد، از شخصیتهای شاهنامه | شاهنامه | /sinār/ |
سیناک | نام یکی از بزرگان فارسی در زمان اشک هجدهم پادشاه اشکانی | فارسی | /sināk/ |
سینداد | داده و بخشیده سیمرغ | فارسی | /sindād/ |
سیوان | ۱- چتر، سایبان، چادر؛ ۲- جمع سیو به معنی سیب ها. | کردی | /siwān/ |
شائول | شاعول، مطلوب، موردپسند، اولین پادشاه بنی اسرائیل | عبری | /šāol/ |
شادکام | خوشحال و سعادتمند، شاد و خوشبخت، با حالت شادکامی و خوشحالی. | اوستایی | /šād-kām/ |
شادگار | خشنود و شادمان | فارسی | /šādgār/ |
شادملک | پادشاه شاد و خوشحال، نام خلیل سلطان تیموری | فارسی | /šādmalek/ |
شادمهر | مجاز از ویژگی آن که دارای شادی و مهربانی است | فارسی | /šād-mehr/ |
شارل | گرفته شده از کارل آلمانی | فرانسوی | /šārl/ |
شاکر | شکر کننده، سپاسگزار، در حال شکرگزاری | عربی | /šāker/ |
شاملو | نام قبلیه ای از ترکان قزلباش | ترکی | /šāmlu/ |
شاها | نام قلعهای که هولاکوخان اموال و خزاین خود را آنجا گذاشته بود | فارسی | /šāhā/ |
شاهارا | حافظ شب های روزه داران | آشوری | /šāhārā/ |
شاهد | ۱- گواه، حاضر، مرد خوبروی؛ ۲- مجاز از محبوب، خدای تعالی؛ ۳- در تصوف به معنی خداوند به اعتبار ظهور و حضور در قلب سالک؛ ۴- در قدیم مجاز از عالی، خوب، دلپذیر. | عربی | /šāhed/ |
شاهرود | شاه = جزء پیشین بعضی از کلمههای مرکب به معنی «اصلی» و «مهم» + رود = فرزند به ویژه پسر)، ۱- مجاز از فرزند پسر عزیز و گرامی؛ ۲- رودخانهی اصلی و بزرگ | فارسی | /šāhrud/ |
شاهک | شاه کوچک، نوعی برنج | فارسی | /šāhak/ |
شاهکار | کار شاهانه، برجسته، ممتاز | فارسی | /šāhkār/ |
شاهمراد | آرزوی شاه | فارسی | /šāhmorād/ |
شاهو | ۱- مروارید شاهوار و نفیس؛ ۲- کوتاه شده ی شاهوار | فارسی | /šāhu/ |
شاهورد | هاله و خرمن ماه | فارسی | /šāhvard/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
شاهوی | مربوط به شاه، منسوب به شاه | شاهنامه | /šahvi/ |
شاور | صورت دیگری از کلمهی شاپور | فارسی | /šāvor/ |
شاورد | هاله، خرمن ماه، شادورد | فارسی | /šāvard/ |
شاوگ | نام یکی از پادشاهان کوشانی است که وستهم در دورهی حکومت بر خراسان او را به فرمان خویش درآورد. | فارسی | /šāvag/ |
شاوور | شاهزاده | فارسی | /šāvor/ |
شرار | شراره، لهیب آتش | فارسی | /šarār/ |
شعاع | مجاز از فاصله؛ پرتو، نور. | عربی | /šoeāe/ |
شکرالله | ستایش خدا | عربی | /šokrollāh/ |
شکرعلی | مرکب از شکر (سپاس) + علی (بلندمرتبه) | عربی | /šokrali/ |
شکور | ۱- شکرکننده سپاسگزار؛ ۲- پاداش دهندهی بندگان؛ ۳- از نامهای خداوند. | عربی | /šakur/ |
شم | خوف، ترس، بیم | شاهنامه | /šam/ |
شماساس | از شخصیتهای شاهنامه، نام سالاری بزرگ و برگزیده در سپاه توران زمان افراسیاب پادشاه تورانی | شاهنامه | /šamāsās/ |
شمس | خورشید | عربی | /šams/ |
شمس الله | ۱- آفتاب خدا؛ ۲- مجاز از کسی که منور شده است به نور دین خدا. | عربی | /šamsollāh/ |
شمس المعالی | آفتاب بلندیها | عربی | /šamsolmaeāli/ |
شمسعلی | مرکب از شمس + علی = خورشید بلند | عربی | /šamsali/ |
شهام | تیز خاطر، چالاک | فارسی | /šehām/ |
شهداد | شاه داد [شاه (در عرفان) = خداوند + داد = داده، آفریده]، ۱- آفریدهی خداوند | فارسی | /šahdād/ |
شهدر | مرد دولتمند و صاحب رفاه | عربی | /šahdar/ |
شهراد | پادشاهِ جوانمرد | فارسی | /šah rād/ |
شهرام | ۱- مطیع شاه، رام شاه؛ ۲- آرام شاه، موجب آرامش شاه. | فارسی | /šahrām/ |
شهرداد | شهر + داد = داده، آفریده، زادهی شهر، شهری. | فارسی | /šahr dād/ |
شهروی | چهره شاهانه، از موبدان ساسانی | اوستایی | /šahruy/ |
شهسوار | شاه سوار، ۱- ماهر در سوارکاری؛ ۲- در قدیم مجاز از شخص بسیار برجسته و ممتاز؛ شوالیه. | فارسی | /šah savār/ |
شهمرد | بزرگمرد | فارسی | /šahmard/ |
شهوار | لایق و سزاوار شاه، گرانبها | فارسی | /šahvār/ |
صارم الدین | مرد دلاور در دین | عربی | /sāremodin/ |
صاین | نگه دارنده، محافظ، مجاز از حفظ کننده خویشتن از گناه، پرهیزکار | عربی | /sāyen/ |
صبیح | ۱- مجاز از زیبا و شاد؛ ۲- خندان و خوشحال. | عربی | /sabih/ |
صحبت الله | هم گفتگوی خدا | عربی | /sohbatollāh/ |
صدرالدین | ۱- پیشوای دین ۲- لقبی است که به بعضی از علمای اسلام دادهاند | عربی | /sadroddin/ |
صدرالدین محمد | مرکب از نامهای صدرالدین و محمّد | عربی | /sadroldin-mohammad/ |
صفوت | خلوص و ویژگی، خالص، برگزیده | عربی | /safvat/ |
صفی الله | در قدیم برگزیدهی خداوند | عربی | /safiyyollāh/ |
صفیعلی | دوست برگزیده علی | عربی | /safiali/ |
صلاح الدین | موجب نیکی دین و آیین | عربی | /salāhoddin/ |
صمصام الدین | شمشیر برنده دین | عربی | /samsāmoddin/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
صنیع | ساخته شده، آفرینش، کار، عمل، احسان | عربی | /sanie/ |
صهیب | ۱- سرخ و سفید به هم آمیخته؛ ۲- آن که موهای سرخ و سفید به هم آمیخته دارد؛ ۳- آنکه یا آنچه سفیدی آن آمیخته با سرخی (گندمگونی) باشد؛ ۴- کنیهی شیر درنده | عربی | /sohaib/ |
ضیا | نور، روشنی. | عربی | /ziyā/ |
ضیا | نور، روشنی | عربی | /ziā/ |
ضیاءالله | نور خداوند | عربی | /zayāllāh/ |
طاها مصطفی | مرکب از نامهای طاها (طه) و مصطفی. | عربی | /tāhā-mostafā/ |
طه حسین | ۱- مرکب از نامههای طه و حسین | عربی | /tāhā-hoseyn/ |
طهمورث | تهمورث | فارسی | /tahmures/ |
طیب | ۱- پاک، پاکیزه، مطهر؛ ۲- آنچه پاک و مطبوع است. | عربی | /tayyeb/ |
طیهوج | معرب از فارسی، تیهو | فارسی | /tihuj/ |
ظهیر | پشتیبان، یاور | عربی | /zahir/ |
عاشور | ۱- عاشورا ۲- روز دهم ماه محرم که روز شهادت امام حسین(ع) است. | عربی | /āšur/ |
عباسقلی | بنده و غلام عباس | ترکی | /abāsqoli/ |
عبدالجبار | بندهی خدای قاهر | عربی | /abodoljabbār/ |
عبدالحق | بندهی خدای راست. | عربی | /abdolhaq(q)/ |
عبدالحکیم | بنده خدای دانا | عربی | /abdolhakim/ |
عبدالحلیم | بندهی خدای بردبار. | عربی | /abdol-halim/ |
عبدالحمید | بندهی خدای ستوده | عربی | /abdolhamid/ |
عبدالرحیم | بندهی خدای مهربان | عربی | /abdolrahim/ |
عبدالسادات | بنده سادات | عربی | /abdosādāt/ |
عبدالسمیع | بندهی خدای شنوا. (سمیع از نام های خداوند). | عربی | /abdolsamie/ |
عبدالعلیم | بندهی خدای دانا و آگاه. | عربی | /abdolalim/ |
عبدالغفار | بندهی خدای بسیار آمرزنده. | عربی | /abdolqffār/ |
عبدالغفور | بندهی خدای آمرزنده. | عربی | /abdolqafar/ |
عبدالقادر | بندهی خدای توانا | عربی | /abdolqāder/ |
عبدالقاسم | بنده خدای قسمت کننده روزی | عربی | /abdolqāsem/ |
عبدالقاهر | بندهی خدای چیره شونده. | عربی | /abdolqāher/ |
عبدالکریم | ۱- بندهی خدای بزرگوار | عربی | /abdolkarim/ |
عبدالمعید | بنده خدای بازگشت دهنده، بنده خدای بازگرداننده | عربی | /abdolmoeid/ |
عبدالمنان | بندهی خدای نیکی کننده و نعمت دهنده. | عربی | /abdolmanān/ |
عبدالوحید | بنده یگانه و بی همتا | عربی | /abdolvahid/ |
عبرت | پند گرفتن، سنجیدن | عربی | /ebrat/ |
عبید | بنده، فرمانبردار، مطیع. | عربی | /abid/ |
عبید | بنده، فرمانبردار، مطیع | عربی | /obeyd/ |
عبیدالله | بندهی کوچک خدا، بندهی خدا | عربی | /obeydollāh/ |
عرش | ۱- در ادیان نامی که در روایات دینیِ آسمانی ورای همهی آسمانها، جسم محیط به همهی عالم، فلکالافلاک، تختی از یاقوت سرخ یا مانند آنها دانسته شده است؛ آسمان؛ ۲- تخت، کرسی. | عربی | /arš/ |
عرفات | عرفه، دشتی در حدود ۲۱ کیلومتری شرق مکه، در جنوب کوهی به همین نام، که حاجیان از ظهر تا غروب روز ۹ ذیحجه را در آن میگرانند. | عربی | /arafāt/ |
عزت الله | عزت خدا، ارجمندی خداوندی. | عربی | /ezzatollāh/ |
عصام الدین | بندِ دین، موجب شرافت دین | عربی | /esāmoddin/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
عطا حسین | مرکب از نامهای عطا و حسین. | عربی | /atā-hoseyn/ |
عظیم | ۱- بزرگ، کلان؛ ۲- بسیار، فراوان؛ ۳- با اهمیت، مهم؛ ۴- از صفات و نامهای خداوند. | عربی | /azim/ |
عقاب | پرنده بزرگ شکاری | عربی | /oqāb/ |
علاءالدین | موجب بلندی آیین و کیش | عربی | /alā’oddin/ |
علی احسان | مرکب از نامهای علی و احسان | عربی | /ali-ehsān/ |
علی اصغر | علیِ اصغر به اضافه کسره، علیِ کوچک | عربی | /ali-asqar/ |
علی اکبر | علیِ اکبر به اضافه کسره، علی بزرگتر | عربی | /ali-akbar/ |
علی جواد | مرکب از نامهای علی و جواد. | عربی | /ali-javād/ |
علی حسن | مرکب از نامهای علی و حسن. | عربی | /ali-hasan/ |
علی سان | علی + سان (پسوند شباهت)، مانند علی، علی وار. | فارسی–عربی | /ali-sān/ |
علی سجاد | مرکب از نامهای علی و سجّاد. | عربی | /ali-sajjād/ |
علی فؤاد | مرکب از نامهای علی و فؤاد. | عربی | /ali-fo’ād/ |
علی ماهان | مرکب از نامهای علی و ماهان. | فارسی–عربی | /ali-māhān/ |
علی واهب | مرکب از نامهای علی و واهِب. | عربی | /ali-vāheb/ |
علیرضا | مرکب از نامهای علی و رضا. | عربی | /ali-rezā/ |
علیمردان | علی + مردان | عربی | /alimardān/ |
عماد حسین | مرکب از نامهای عماد و حسین. | عربی | /emād-hoseyn/ |
عمادالدین | تکیه گاه کیش و آیین | عربی | /emādoddin/ |
عیدان | چوبها | عربی | /idān/ |
عیمانوئل | خدا با ماست، امانوئل، مانوئل | عبری | /imānuel/ |
عین الله | ۱- چشم خدا؛ ۲- در عرفان به معنی عینالله و عینالعالم انسان کامل را گویند. | عربی | /eynollāh/ |
غازان | پادشاه مغولی ایران | مغولی | /qāzān/ |
غایر | فرو شونده، گود، پشت | عربی | /qāyer/ |
غدیر | ۱- آبگیری است بین مکه و مدینه در ناحیهی جحفه؛ ۲- روز یا واقعه غدیر که در میان مسلمانان حائز اهمیت است. | عربی | /qadir/ |
غفران | بخشایش و آمرزشِ گناهان، آمرزیدن | عربی | /qofrān/ |
غلام حیدر | غلام حیدر | عربی | /qolāmheydar/ |
غلام علی | غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + علی، ارادتمند و فرمان بردار علی [منظور امام علی(ع)]. | عربی | /qolām ali/ |
غیور | باغیرت، سالک، شجاع | عربی | /qayur/ |
فائق | دارای برتری، مسلط، چیره، عالی، برگزیده | عربی | /fā’eq/ |
فاتح | ۱- گشاینده و فتح کنندهی سرزمینها در جنگ، پیروز؛ ۲- در حالت قیدی با حالت برنده و پیروز. | عربی | /fāteh/ |
فاتک | معرب از پهلوی | اوستایی | /fātak/ |
فاروق | تمیز دهنده و فرق گذارنده | عربی | /fāruq/ |
فالق | در قدیم به معنی شکافنده | عربی | /fāleq/ |
فتاح | ۱- گشاینده؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند. | عربی | /fattāh/ |
فتحالله | پیروزی خدا | عربی | /fathollāh/ |
فراآتس | صورت یونانی نام فرهاد | یونانی | /farāts/ |
فرابرز | نام پهلوانی ایرانی از سپه داران و رایزنان دارا. [به تعبیر دهخدا شاید فرابرز تصحیف فرامرز باشد]. | فارسی | /farāborz/ |
فرات | خوشترین آب، آب شیرین، آب بسیار گوارا، آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند. | عربی | /forāt/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
فراتا | فراتات، فرهاد | فارسی | /farātā/ |
فرازان | مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت) | فارسی | /farāzān/ |
فرازمان | فراز + مان/من = اندیشه، دارای اندیشهی بلند، دارای افکار متعالی. | اوستایی | /farāzmān/ |
فرازمند | دارای مقام و مرتبه بلند | اوستایی | /farāzmand/ |
فرازنده | صفت فاعلی از فراختن، (در قدیم) افرازنده، بر پادارنده. | فارسی | /farāzande/ |
فراست | ۱- زیرکی، هوشیاری، درک و فهم؛ ۲- در تصوف به معنی هوشیاری و دریافت امور پنهانی از روی ظواهر امور، یا اشراف بر ضمایر. | عربی | /fe(a)rāsat/ |
فراسیاک | افراسیاب | فارسی | /farāsiak/ |
فراهیم | اسم جد زرتشت | فارسی | /farāhim/ |
فرخ بد | فرخنده و خجسته | فارسی | /farahbod/ |
فرخ به | مرکب از فرخ (به معنی مبارک) + به (به معنای بهترین)، نام پسر ماه خدای پسر فیروز پسر گردآفرین | فارسی | /farahbeh/ |
فرخ روز | آنکه دارای روزگار خجسته و مبارک است، مجاز از خوشبخت و سعادتمند، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) نام لحنی از باربد میباشد | فارسی | /faroxruz/ |
فرخزاد | کسی که با طالع خجسته زاده شود، نیک بخت | شاهنامه | /faroxzād/ |
فردات | باشکوه و با فر، بخشنده شکوه و جلال | فارسی | /fardāt/ |
فردریک | حکمران آسوده | آلمانی | /feredrik/ |
فردید | یگانگی، وحدت | فارسی | /fardid/ |
فرزن | نام روستایی در نزدیکی هرات | فارسی | /farzan/ |
فرغان | فرغانه،نام شهری در ترکستان قدیم | شاهنامه | /forqān/ |
فرقد | هر یک از دو ستاره فرقدین | عربی | /farqad/ |
فروخروز | دارنده روزگار مبارک، لحنی از سی لحن باربد | فارسی | /faroxruz/ |
فریار | فر = شکوه و جلال + یار (پسوند دارنگی)، فرهور | فارسی | /faryār/ |
فرید | در قدیم یگانه، یکتا، بی نظیر. | عربی | /farid/ |
فریداد | فری = خجسته، مبارک، دارای خجستگی و شکوه، شکوهمند و خجسته + داد = داده، ۱- دادهی خجسته و مبارک؛ ۲- آفریدهی با شکوه، زادهی شکوهمند. | فارسی | /fari dād/ |
فریس | مهربان، مهرورز. | فارسی | /faris/ |
فریور | راست و درست | فارسی | /farivar/ |
فصیح | ۱- ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در مییابد، دارای فصاحت؛ ۲- ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد؛ ۳- در قدیم به طور روشن و آشکار، دور از ابهام، همراه با فصاحت | عربی | /fasih/ |
فصیح الملک | آن که در کشور خود در فصاحت از همه برتر است | عربی | /fasiholmolk/ |
فلیکس | خوشحالی، شادمانی | لاتین | /feliks/ |
فهیم | فهمیده | عربی | /fahim/ |
فیصل | ۱- حاکم، قاضی، داور، جدا کردن حق از باطل؛ ۲- داوری؛ ۳- شمشیر بران. | عربی | /feysal/ |
قاآن | پادشاه بسیار عادل و بخشنده | ترکی | /qa ān/ |
قابوس | کاووس | فارسی | /qābus/ |
قارن | ۱) از خاندانهای اشرافی ایران در دورهی اشکانیان و ساسانیان؛ ۲) (در شاهنامه) پهلوان ایرانی، پسر کاوهی آهنگر؛ ۳) نام باستانی ناحیهای کوهستانی در شهرستان ساری، شامل بخشهای دو دانگه و چهاردانگه. | شاهنامه | /qāren/ |
قانع | ۱- آن که به دارایی خود یا آنچه در اختیار دارد، راضی است و بسنده میکند، قناعت کننده، خرسند؛ ۲- راضی و خرسند از جواب یا از سخنی که شنیده است، مُجاب. | عربی | /qānee/ |
قباد | محبوب، شاه محبوب، سرور گرامی | شاهنامه | /qobād/ |
قزل ملک | پادشاه سرخ | عربی | /qezelmalek/ |
قطران | چکیدن آب، قطران تبریزی از شاعران قرن پنجم هجری | عربی | /qatrān/ |
قلندر | هر یک از افراد قلندریه، فرقهای از صوفی که به دنیا بی توجه و نسبت به آداب و رسوم بی قید بودهاند | فارسی | /qalandar/ |
قهرمان | ۱- آن که در کار دشوار و مهمی مثل ورزش یا جنگ تلاش زیادی کرده و به شهرت رسیده است؛ ۲- پهلوان؛ ۳- دلاور؛ ۴- نگهبان و محافظ. | فارسی | /qahre(a)mān/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
کاتوز | زاهد، عابد، موبد زردشتی | فارسی | /kātuz/ |
کاچار | سر و سامان | اوستایی | /kāčār/ |
کالیجار | کارزار | گیلکی | /kālijār/ |
کامدین | نام دستورِ [وزیر] «برزو قیام الدین» که نسخهی بسیار خوبی از زراتشنامه را نوشت و از روی همان نسخه زراتشنامه به انگلیسی ترجمه شده است. | اوستایی | /kāmdin/ |
کامشاد | مرکب از کام (خواسته، آرزو) + شاد، اسم پسر به معنی کسی که آرمان، میل و آرزویش شادمانی است | فارسی | /kāmšād/ |
کامیاب | مجاز از آن که به خواست و آرزویش رسیده است، پیروز. | اوستایی | /kāmyāb/ |
کامین | کام = آرزو، اراده، قصد، لذت، خوشی، توانایی، معشوق + ین (پسوند نسبت) ۱- به معنی آرزومند؛ ۲- صاحب اراده و قصد؛ ۳- توانا. | فارسی | /kāmin/ |
کاوش | اسم مصدر از کاویدن، ۱- جستجو، بررسی و تحقیق؛ ۲- مجاز از ستیزه، رخنه و نفوذ. | فارسی | /kāvo(e)š/ |
کاویان | کاویانی، منسوب به کاوه (شخصیت اساطیری شاهنامه) | شاهنامه | /kāv(i)yān/ |
کبریا | ۱- عظمت، بزرگی؛ ۲- مجاز از خداوند. | عربی | /kebriyā/ |
کبیر | ۱- بزرگ در مقابلِ صغیر؛ ۲- در حقوق ویژگی آن که به سن قانونی ۱۸ سال تمام رسیده است، در مقابلِ صغیر؛ ۳- مجاز از دارای مقام عالی، بلندمرتبه | عربی | /kabir/ |
کرام الدین | بزرگوار دین | عربی | /kerāmoddin/ |
کشواد | فصیح، زبان آور | شاهنامه | /kašvād – kešvad/ |
کمال الدین | موجب ترقی آیین و کیش | عربی | /kamāloddin/ |
کمانگیر | کماندار | فارسی | /kamāngir/ |
کوپال | گرز آهنین، عمود | فارسی | /kupāl/ |
کوچک | دارای حجم اندک، ریز، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، لقب اردشیر پسر شیرویه پادشاه ساسانی | فارسی | /kučak/ |
کوروش | ۱- به نقل از« یوستی» [از مستشرقین] کوروش از کلمهی «کورو» به معنی خور یا خورشید؛ ۲- به نقل از بعضی منابع از ریشهی بابلی به معنی چوپان | فارسی | /kuroš/ |
کوشا | از کوش + ا (پسوند فاعلی و صفت مشبهه)،آن که بسیار تلاش و کوشش میکند، ساعی، تلاشگر. | اوستایی | /kušā/ |
کوشاد | ریشه گیاهی خوشرنگ | فارسی | /kušād/ |
کوهشاد | نام روستایی در استان هرمزگان | فارسی | /kuhšād/ |
کوهین | منسوب به کوه، نام گیاهی که ریشه آن مانند ریشه نی است | فارسی | /kuhin/ |
کی آذر | مرکب از کی (پادشاه) + آذر (آتش)، پادشاه آتش، نام یکی از مفسران اوستا در زمان ساسانیان | فارسی | /keyāzar/ |
کی زاد | زاده پادشاه | فارسی | /keyzād/ |
کیابد | کیا + بُد/ bod-/ (پسوند محافظ و مسئول)، نگهبان پادشاهان و بزرگان، نگهدارندهی سروران. | فارسی | /kiyābod/ |
کیاجور | عاقل، فاضل و دانا | فارسی | /kiājur/ |
کیارزم | مرکب از کیا (پادشاه) + رزم (نبرد)، به معنی پادشاه نبرد و مبارزه | فارسی | /kiārazm/ |
کیارنگ | پاک، پاکیزه، رنگ پاک و پاکیزه، سفید. | فارسی | /kiyā rang/ |
کیازاد | کیا+ زاد = زاده، بزرگ زاده و پادشاه زاده، از نژاد و گوهر پادشاهان و سروران. | فارسی | /kiyā zād/ |
کیافر | بزرگِ با شکوه. | اوستایی | /kiyāfar/ |
کیامن | کیا + من = اندیشه ۱- اندیشه ی بزرگ؛ ۲- مجاز از بزرگ اندیش. | فارسی | /kiyā man/ |
کیان | مجاز از سروران و بزرگان | اوستایی | /ki(e)yān/ |
کیانمهر | کیان+ مهر = محبت، دوستی و خورشید، ۱- محبت و دوستی شاهانه و بزرگوارانه، خورشید پادشاهان و بزرگان؛ ۲- مجاز از آن که در میان پادشاهان، بزرگان و سروران موقعیت ویژه دارد. | اوستایی | /ki(e)yān mehr/ |
کیانور | کیان+ ور (پسوند دارندگی)، ویژگی آن که دارای صفات بزرگی و سروری است. | فارسی | /ki(e)yānvar/ |
کیبد | کی+ بُد/ bod-/ (پسوند محافظ و مسئول)، ۱- نگهبان پادشاه؛ ۲- مجاز از بزرگ مرتبه. | فارسی | /keybod/ |
کیخسرو | ۱- مجاز از پادشاه بزرگ و والامقام؛ ۲- در پهلوی «کی نیک نام» | شاهنامه | /key xosro(w)/ |
کیسان | کی+ سان (پسوند شباهت)، ۱- همانند کی، مثل کی؛ ۲- مجاز از از بزرگان، پادشاهان و سروران. | فارسی | /keysān/ |
کیمان | کی + مان = اندیشه ۱- اندیشه ی بزرگان و پادشاهان؛ ۲- اندیشه ی شاهانه و بزرگوارانه؛ ۳- مجاز از دارای اندیشه ی بلند، اندیشمند. | فارسی | /keymān/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
کیمند | کی+ مند (پسوند دارندگی)، دارای بلند قدری و بزرگ مرتبهای پادشاهان و بزرگان. | فارسی | /keymand/ |
کیهان | گیهان، جهان، عالم، گیتی، مجموعهی همه اشیا و پدیدههای موجود در هستی، آسمان. | اوستایی | /keyhān/ |
کیوان | ۱- زحل ۲- مجاز از آسمان. | اوستایی | /keyvān/ |
گارنیک | پری کوچک | ارمنی | /gārnik/ |
گاسپار | نام یک دانشمند است | ارمنی | /gāspār/ |
گالین | ستبر، ضخیم | ترکی | /gālin/ |
گرستون | از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار سپاه ماهوی سوری | فارسی | /garastun/ |
گرسیوز | دارندهی استقامت و پایداری اندک | شاهنامه | /garsivaz/ |
گرشا | پادشاه کوه | اوستایی | /garšā/ |
گرشاه | گلشاه، لقب کیومرث، پادشاه کوه | فارسی | /garšāh/ |
گرگین | از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی پسر میلاد در زمان کیکاووس پادشاه کیانی | فارسی | /gorgin/ |
گشواد | کشواد، دارای بیان شیوا و فصیح است | شاهنامه | /gašvād/ |
گلپا | گل+ پا = پای، جزء پسین بعضی از کلمههای مرکّب به معنی «پاینده»، «پاییدن»، ۱- گلِ پاینده و جاوید؛ ۲- مجاز از شخص همیشه دوست داشتنی؛ ۳- محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان؛ ۴- مجاز از خوشقدم. | فارسی | /golpā/ |
گلپاد | گل+ پاد = نگهبان، پاسبان، محافظ و نگهبان گل، گلبان، باغبان. | فارسی | /golpād/ |
گلپرور | باغبان | فارسی | /golparvar/ |
گلپو | پوینده و جستجو کننده گل | فارسی | /golpu/ |
گویان | در حال گفتن | فارسی | /guyān/ |
گیارنگ | کیارنگ، سردار و فرمانده | فارسی | /giārang/ |
گیوان | کیوان | فارسی | /givān/ |
لاشار | از دهستانهای بمپور، طایفه ای از طوایف بلوچ | فارسی | /lāšār/ |
لاویان | یکی از اسفار و کتب تورات | عبری | /lāviān/ |
لاوین | نام منطقهای مرزی در مغرب ایران | فارسی | /lāvin/ |
لفته | نگاه | عربی | /lafte/ |
لهراسپ | دارنده اسب تندرو | شاهنامه | /lohrāsp/ |
لوئیز | بار دادن، قشنگ، زیبا | فرانسوی | /lueez/ |
مؤتمن | مورد اعتماد، امین. | عربی | /mo’taman/ |
ماردین | نام یکی از شهرهای کردستان ترکیه است که در دامنهی جنوبی قراجه داغ واقع است | کردی | /mārdin/ |
مارلین | برج، پناهگاه، مارلن | عبری | /mārlin/ |
مازیار | ماه ایزدیار، مازدیار، صاحبِ کوه ماز | فارسی | /māzyār/ |
ماشاءالله | ۱- (شبه جمله) آنچه خداوند بخواهد، (برگرفته از قرآن کریم) ۲- مجاز از هنگام تعجب و تحسین برای دفع چشم بد گفته میشود، چشمِ بد دور | عربی | /māšā’allāh/ |
ماگدولین | ماخوذ از مجدلیه، عهد جدید، انجیل | انگلیسی | /māgdulin/ |
مانیاد | مان = ماندن + یاد ۱- به یاد بمان؛ ۲- مجاز از عزیز و گرامی. | فارسی | /mānyād/ |
مانیار | یار ماندگار | فارسی | /manyar/ |
ماه شاد | مجاز از خوش سیمای شادمان، خوش سیمای خوشحال. | فارسی | /māh-šād/ |
مجذوب | شیفته، جذب شده | عربی | /majzub/ |
مجذوبعلی | شیفته علی | عربی | /majzubali/ |
مجید | ۱- دارای قدر و مرتبهی عالی، گرامی؛ ۲- از نامها و صفات خداوند. | عربی | /majid/ |
مجیر | ۱- پناه دهنده، فریادرس؛ ۲- از نامها و صفات خداوند | عربی | /mojir/ |
محبت | دوست داشتنِ کسی یا چیزی، مهربان بودن نسبت به کسی یا چیزی، مِهر، دوستی | عربی | /mohebat/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
محدث | ۱- در ادیان به معنی آن که احادیث پیشوایان دینی را میداند و آنها را بیان میکند؛ ۲- قصه گو، مورخ. | عربی | /mohaddes/ |
محمد آرش | مرکب از نام های محمّد و آرش | عربی–اوستایی | /mohammad-āraš/ |
محمد آرشام | مرکب از نام های محمّد و آرشام | فارسی–عربی | /mohammad-āršām/ |
محمد آرمین | مرکب از نام های محمّد و آرمین | فارسی–عربی | /mohammad-ārmin/ |
محمد آروین | مرکب از نام های محمّد و آروین | فارسی–عربی | /mohammad-ārvin/ |
محمد آریان | مرکب از نام های محمّد و آریان | فارسی–عربی | /mohammad-āriyān/ |
محمد آرین | مرکب از نام های محمّد و آرین | فارسی–عربی | /mohammad-āriyan/ |
محمد ابراهیم | مرکب از نام های محمّد و ابراهیم | عربی–عبری | /mohammad-ebrāhim/ |
محمد ادیب | مرکب از نام های محمّد و ادیب | عربی | /mohammad-adib/ |
محمد ارشاد | مرکب از نام های محمّد و ارشاد | عربی | /mohammad-eršād/ |
محمد ارشام | مرکب از نام های محمّد و ارشام | فارسی–عربی | /mohammad-aršān/ |
محمد اقبال | مرکب از نام های محمّد و اقبال | عربی | /mohammad-eqbāl/ |
محمد امین | مرکب از نام های محمّد و امین | عربی | /mohammad-amin/ |
محمد ایمان | مرکب از نام های محمّد و ایمان | عربی | /mohammad-imān/ |
محمد ایوب | مرکب از نام های محمّد و ایوب | عربی–عبری | /mohammad-ayyub/ |
محمد باقر | مرکب از نام های محمّد و باقر | عربی | /mohammad-bāqer/ |
محمد بصیر | مرکب از نام های محمّد و بصیر | عربی | /mohammad-basir/ |
محمد پارسا | مرکب از نام های محمّد و پارسا | فارسی–عربی | /mohammad-pārsā/ |
محمد پدرام | مرکب از نام های محمّد و پدرام | فارسی–عربی | /mohammad-pedrām/ |
محمد پرهام | مرکب از نام های محمّد و پرهام | فارسی–عربی | /mohammad-parhām/ |
محمد جاوید | مرکب از نام های محمّد و جاوید | عربی | /mohammad-jāvid/ |
محمد جلیل | مرکب از نام های محمّد و جلیل | عربی | /mohammad-jalil/ |
محمد جمیل | مرکب از نام های محمّد و جمیل | عربی | /mohammad-jamil/ |
محمد حجت | مرکب از نام های محمّد و حجت | عربی | /mohammad-hojjat/ |
محمد حسین | مرکب از نام های محمّد و حسین | عربی | /mohammad-hoseyn/ |
محمد خالق | مرکب از نام های محمّد و خالق | عربی | /mohammad-xāleq/ |
محمد خلیل | مرکب از نام های محمّد و خلیل | عربی | /mohammad-xalil/ |
محمد دانیال | مرکب از نام های محمّد و دانیال | عربی–عبری | /mohammad-dāniyāl/ |
محمد راشد | مرکب از نام های محمّد و راشد | عربی | /mohammad-rāšed/ |
محمد رامین | مرکب از نام های محمّد و رامین | فارسی–عربی | /mohammad-rāmin/ |
محمد رشاد | مرکب از نام های محمّد و رشاد | عربی | /mohammad-rašād/ |
محمد رفیع | مرکب از نام های محمّد و رفیع | عربی | /mohammad-rafie/ |
محمد زکریا | مرکب از نام های محمّد و زکریا | عربی–عبری | /mohammad-zakariyā/ |
محمد زهیر | مرکب از نام های محمّد و زُهَیر | عربی | /mohammad-zohayr/ |
محمد سپهر | مرکب از نام های محمّد و سپهر | فارسی–عربی | /mohammad-sepehr/ |
محمد سروش | مرکب از نام های محمّد و سروش | فارسی–عربی | /mohammad-soruš/ |
محمد سلیمان | مرکب از نام های محمّد و سلیمان | عربی–عبری | /mohammad-soleymān/ |
محمد سینا | مرکب از نام های محمّد و سینا | فارسی–عربی | /mohammad-sinā/ |
محمد شاهد | مرکب از نام های محمّد و شاهد | عربی | /mohammad-šāhed/ |
محمد طیب | مرکب از نام های محمّد و طیب | عربی | /mohammad-tayyeb/ |
محمد عظیم | مرکب از نام های محمّد و عظیم | عربی | /mohammad-azim/ |
محمد فائق | مرکب از نام های محمّد و فائق | عربی | /mohammad-fā’eq/ |
محمد فاتح | مرکب از نام های محمّد و فاتح | عربی | /mohammad-fāteh/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
محمد فاروق | مرکب از نام های محمّد و فاروق | عربی | /mohammad-fāruq/ |
محمد فتاح | مرکب از نام های محمّد و فتاح | عربی | /mohammad-fattāh/ |
محمد فرزان | مرکب از نام های محمّد و فرزان | فارسی–عربی | /mohammad-fārzān/ |
محمد فرید | مرکب از نام های محمّد و فرید | عربی | /mohammad-farid/ |
محمد فهیم | مرکب از نام های محمّد و فهیم | عربی | /mohammad-fahim/ |
محمد کیان | مرکب از نام های محمّد و کیان | فارسی–عربی | /mohammad-kiyān/ |
محمد کیهان | مرکب از نام های محمّد و کیهان | فارسی–عربی | /mohammad-keyhān/ |
محمد کیوان | مرکب از نام های محمّد و کیوان | فارسی–عربی | /mohammad-keyvān/ |
محمد مانیار | مرکب از نام های محمّد و مانیار | فارسی–عربی | /mohammad-mānyār/ |
محمد مجید | مرکب از نام های محمّد و مجید | عربی | /mohammad-majid/ |
محمد مجیر | مرکب از نام های محمّد و مُجیر | عربی | /mohammad-mojir/ |
محمد مختار | مرکب از نام های محمّد و مختار | عربی | /mohammad-moxtār/ |
محمد مرتضی | مرکب از نام های محمّد و مرتضی | عربی | /mohammad-mortezā/ |
محمد معین | مرکب از نام های محمّد و معین | عربی | /mohammad-moein/ |
محمد مهرشاد | مرکب از نام های محمّد و مهرشاد | فارسی–عربی | /mohammad-mehršād/ |
محمد مهزیار | مرکب از نام های محمّد و مهزیار | فارسی–عربی | /mohammad-mahziyār/ |
محمد نصیر | مرکب از نام های محمّد و نصیر | عربی | /mohammad-nasir/ |
محمد نعیم | مرکب از نام های محمّد و نعیم | عربی | /mohammad-naeim/ |
محمد نقی | مرکب از نام های محمّد و نقی | عربی | /mohammad-naqi/ |
محمد نوید | مرکب از نام های محمّد و نوید | فارسی–عربی | /mohammad-navid/ |
محمد نیما | مرکب از نام های محمّد و نیما | فارسی–عربی | /mohammad-nimā/ |
محمد هاتف | مرکب از نام های محمّد و هاتف | عربی | /mohammad-hātef/ |
محمد هاشم | مرکب از نام های محمّد و هاشم | عربی | /mohammad-hāšem/ |
محمد هشام | مرکب از نام های محمّد و هشام | عربی | /mohammad-hešām/ |
محمد همایون | مرکب از نام های محمّد و همایون | فارسی–عربی | /mohammad-homāyun/ |
محمد یوسف | مرکب از نام های محمّد و یوسف | عربی–عبری | /mohammad-yus(e)of/ |
محمد یونس | مرکب از نام های محمّد و یونس | عربی–عبری | /mohammad-yuno(e)s/ |
مختار | ۱- آن که در انجام دادن یا انجام ندادنِ کاری آزاد است، صاحب اختیار در مقابل مجبور؛ ۲- در قدیم به معنی انتخاب شده، برگزیده شده؛ ۳- گزیده، ممتاز، عالی | عربی | /moxtār/ |
مدثر | جامه در سر کشیده | عربی | /moddasser/ |
مدیان | دشمنی، نام یکی از فرزندان ابراهیم | عبری | /mediān/ |
مرآویز | مردآویج، دلاور، جنگنده با مردان | فارسی | /merāviz/ |
مرتضی | پسندیده شده، مورد رضایت و پسند قرار گرفته | عربی | /mortazā/ |
مردآویج | دلاور، جنگجو | فارسی | /mardāvij/ |
مرزبان | ۱- آن که از مرز کشور پاسداری میکند، سرحد دار؛ ۲- مجاز از آن که حکومت قسمتی از یک کشور با اوست، حاکم ناحیهای از کشور؛ ۳- مجاز از جنگجو و مبارز و پهلوان، نگهبان. | شاهنامه | /marzbān/ |
مرزوق | بهره مند، روزی داده شد | عربی | /marzugh/ |
مزید | ۱- افزونی، زیادی، بسیاری، فراوانی؛ ۲- زیاد شونده، زیاد، افزون؛ ۳- مجاز از باعث افزونی. | عربی | /mazid/ |
مستعان | ۱- آن که از او یاری میخواهند؛ ۲- مجاز از از نامها و صفات خداوند. | عربی | /mostaeān/ |
مسیب | ۱- رها کنندهی آب یا ستور که به هر کجا خواهد رود؛ ۲- آزاد کنندهی بنده | عربی | /mosayyeb/ |
مشکور | سپاسگزاری شده، مورد سپاس قرار گرفته | عربی | /maškur/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
مشکوه | مشکات، چراغدان | عربی | /meškāt/ |
مشهود | ۱- آشکار، نمایان؛ ۲- دیده شده، مشاهده شده. | عربی | /mašhud/ |
مشهور | ۱- معروف، بسیار شناخته شده، شهرت یافته، نام آور، نامی؛ ۲- در علم حدیث ویژگی حدیثی است که جماعتی از اهل حدیث آن را روایت کردهاند. | عربی | /mašhur/ |
مشی | نام نخستین مرد در فرهنگ ایران باستان برابر با آدم در اسطوه های سامی | اوستایی | /maši/ |
مصلح الدین | اصلاحکننده در دین، نیکخواه در امور دین | عربی | /moslehoddin/ |
مصیب | ۱- آن که حقیقت امری را دریافته است؛ ۲- درستکار، صواب کار، در مقابلِ مخطی. | قرآنی | /mosib/ |
معرفت | ۱- شناخت کسی یا چیزی در آشنا شدن به ویژگی او یا آن از طریق مطالعه، تحقیق یا تجربه؛ ۲- دانش، علم؛ ۳- شناخت آداب و رسوم رایج در جامعه و رعایت آنها در معاشرت و ارتباط با دیگران به ویژه آداب و رسوم ناظر بر انسانیت و مردمداری؛ ۴- بینشعلمی و داشتنِ ملکهی تحقیق و تفحص؛ ۵- مجموعهی آگاهیهای اخلاقی و نتیجهی عمل به آنها؛ ۶- (در تصوف) مرحلهی سوم سلوک در عرفان در بعضی نحلههای تصوف؛ ۷- (در قدیم) آشنایی؛ ۸- (در فلسفه) ادراک جزئیات مانند ادراک گرمی و سردی در مقابل علم که ادراک کلیات است. | عربی | /maerefat/ |
معرفت الله | خداشناسی | عربی | /maerefatollāh/ |
معیدرضا | مرکب از نامهای معید و رضا. | عربی | /moeid rezā/ |
معین | یاریگر، کمک کننده، یاور. | عربی | /moein/ |
معینا | کمک کننده و یاور دین | عربی | /moeinā/ |
مفتح | باز کننده، گشاینده | عربی | /mofatteh/ |
مفید | ۱- دارای فایده، سودمند، رساننده؛ ۲- در منطق به معنی دارای معنی در مقابلِ مهمل. | عربی | /mofid/ |
مقبل | ۱- (در قدیم) خوشبخت، خوش اقبال؛ ۲- رو کننده به چیزی، روی آورنده. | عربی | /moqbel/ |
منیع | بلند، رفیع، دارای مرتبهی بلند، بلند مرتبه. | عربی | /manie/ |
مهدی رضا | مرکب از نامهای مهدی و رضا. | عربی | /mahdi-rezā/ |
مهر پو | مِهر = مهربانی، محبت + پو = پوینده، جستجو کننده، جوینده، آن که برای رسیدن به مهر و محبت و مهربانی تلاش و کوشش با شتاب میکند، پویندهی مهر، جویندهی مهربانی. | فارسی | /mehr-pu/ |
مهر سینا | مرکب از نامهای مهر و سینا. | فارسی | /mehr-sinā/ |
مهر شاد | خورشاد، شادمهر، خورشید هدایت کننده | فارسی | /mehr-šād/ |
مهر کوش | مهر = مهربانی، محبت + کوش = کوشش و سعی، کوشا و ساعی برای مهربانی کردن و مهرورزی. | فارسی | /mehr-kuš/ |
مهر کوشا | در اوستا به معنی دیو ملکوش، مَهرک، طبق روایات اوستا طوفان آینده که جهان را ویران و مخلوقاتش را نابود خواهد کرد؛ ۲- در پهلوی مَلکوش، به همان معنا. | فارسی | /mehr-kušā/ |
مهراشک | نام اصیل ایرانی | اوستایی | /mehrāšk/ |
مهرپوی | آن که در راه مهر و محبت قدم برمی دارد | اوستایی | /mehrpuy/ |
مهرتاج | آنکه تاجش از خورشید است | فارسی | /mehrtāj/ |
مهزیار | مازیار | فارسی | /mahziyār/ |
مهیمن | معرب از عبری ۱- آگاه به حاضر و غایب؛ ۲- از نامها و صفات خدا. | فارسی | /mohaymen/ |
موتمن | امین، مورد اطمینان، وکیل | عربی | /motaman/ |
موسی الرضا | مرکب از نامهای موسی و رضا، لقب امام هشتم | عربی–عبری | /musarrezā/ |
موفق | ۱- توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده، پیروز؛ ۲- توأم با موفقیت. | عربی | /movaffaq/ |
میران | میر = امیر + ان (پسوند نسبت)، منسوب به امیر، امیرانه، شاهانه | فارسی–عربی | /mirān/ |
میلان | صفت مشبه از میل، خواهش، آرزو | عربی | /milān/ |
مینوس | در اساطیر یونانی نام پادشاه کرت پسر زئوس | یونانی | /minus/ |
ناطق | ۱- سخنران؛ گوینده، سخنگو؛ دارای توانایی سخن گفتن، گویا؛ ۲- در قدیم به معنی آشکارا، واضح، بیّن؛ ۳-در قدیم به معنی آشکار کننده، بازگو کننده؛ ۴- در نزد شیعهی اسماعیلی، پیامبر اسلام (ص). | عربی | /nāteq/ |
ناهیرا | روشنایی، نور | آشوری | /nāhirā/ |
نبهان | آگاه، هوشیار | عربی | /nabhān/ |
ندیم | همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان | عربی | /nadim/ |
نستار | از شخصیتهای شاهنامه، نام چوپان قیصر روم در زمان گشتاسپ پادشاه کیانی | شاهنامه | /nastār/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
نستود | نستور، اسم از شخصیتهای شاهنامه فردوسی، نام پسر زریر پسر گشتاسپ پادشاه کیانی | فارسی | /nastud/ |
نستور | از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر زریر پسر گشتاسپ پادشاه کیانی | شاهنامه | /nastur/ |
نستوه | ۱- خستگی ناپذیر؛ ۲- در قدیم ویژگی آن که از جنگ و ستیز روی بر نمیگردانَد | فارسی | /nastuh/ |
نصرت الله | ۱- یاری و کمک خداوند؛ ۲- پیروزی و فتح خداوند. | عربی | /nosratollāh/ |
نصیر | ۱- یاری دهنده، یاور؛ ۲- از نامها و صفات خداوند | عربی | /nasir/ |
نصیرا | نام یکی از دانشمندان و شعرای قرن یازدهم | عربی | /nasirā/ |
نعمت | ۱- هر چیزی که باعث شادکامی، آسایش زندگی و سعادت انسان میشود؛ ۲- در قدیم به معنی مال، ثروت؛ ۳- عطا، بخشش؛ ۴- نیکی، خوبی؛ ۵- محصول؛ ۶- روزی، رزق؛ ۷- هدیه، تحفه؛ ۸- مجاز از غذا. | عربی | /neemat/ |
نعمت الله | احسان و بخشش خداوند | عربی | /neematollāh/ |
نعیم | ۱- نعمت؛ ۲- پرنعمت (بهشت)؛ ۳- نرم، لطیف؛ ۴- از نامهای بهشت | عربی | /naeim/ |
نقی | ۱- پاکیزه، پاک؛ ۲- برگزیده | عربی | /naqi/ |
نورالحق | نورِ حق | عربی | /nurolhaq/ |
نوریک | مرد نوین، تازه، جوان | ارمنی | /nurik/ |
نوید | ۱- خبر خوش، مژده؛ وعدهی نیک و خوش، سخن امیدوار کننده؛ ۲- در قدیم به معنی وعدهی دعوت به مهمانی، مقابلِ خرام. | فارسی | /na(o)vid/ |
نویدا | نوید + الف بزرگداشت، حرکت کرده، جنبیده | فارسی | /navidā/ |
نیا | جد بزرگ | فارسی | /niā/ |
نیاطوس | نیاتور، از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر قیصر روم از یاران سپاه خسروپرویز پادشاه ساسانی | شاهنامه | /niyātus/ |
نیاک | پسری که خلق و خوی او مانند اجداد و نیاکانشان است | فارسی | /niāk/ |
نیرم | پهلوان، دلیر، مخفف نریمان | فارسی | /ne(a)yram/ |
نیرو | ۱- عاملی که میتوان به وسیلهی آن کاری را انجام داد یا در کسی یا در چیزی اثر گذاشت، قدرت، توانایی، قوه، قدرت بدنی، زور؛ ۲- مجاز از افراد دارای توانایی؛ ۳- در قدیم به معنی کمک، یاری؛ ۴- استعداد، قابلیت. | فارسی | /niru/ |
نیک | ۱- خوب، نیکو؛ ۲- در حالت قیدی به معنی به خوبی؛ ۳- آدم خوب، شخص صالح؛ ۴- در قدیم به معنی مفید، سودمند؛ ۵- شایسته، کامل؛ ۶- خوبی، نیکی؛ ۷- خوشی، سعادت؛ ۸- (در نجوم) دارای اثر فرخنده، سعد. | فارسی | /nik/ |
نیک آرا | ۱- آراینده نیکی و خوبی؛ ۲- مجاز از آراسته به نیکی و خوبی. | فارسی | /nik-ārā/ |
نیک داد | نیک + داد = داده، دادهی نیک، دادهی خوب. | فارسی | /nik-dād/ |
نیک راد | جوانمرد نیک، جوانمردی که دارای صفاتی خوبی، نیکی و بخشش است، جوانمرد صالح و شایسته. | فارسی | /nik-rād/ |
نیک رای | دارای اندیشه نیک مرکب از نیک و رأی | فارسی | /nikray/ |
نیک مهر | ۱- ویژگی شخصی که مهربان و نیکوست؛ ۲- دارای مهر و محبت خوب و نیک. | فارسی | /nik-mehr/ |
نیکاو | مرکب از نیک به معنای خوب بعلاوه آو که همان تلفظ آب در فارسی باستان است، آب شفاف و گوارا نام دختر ایرانی | اوستایی | /nikāv/ |
نیکدل | خوش قلب، خوش فطرت، کریم النفس، مهربان، خیرخواه | اوستایی | /nikdel/ |
نیکو راد | نیکراد | فارسی | /niku-rād/ |
نیکو مهر | نیکمهر | فارسی | /niku-mehr/ |
نیما | نام کوهی است حوالی نور | فارسی | /nimā/ |
نیهاد | نهاد، سرشت، طبیعت، ضمیر، دل، بنیاد، آئین، مقام، جایگاه | کردی | /nihād/ |
نیو | دلیر، شجاع. | فارسی | /niv/ |
نام | معنی | ریشه | فونتیک |
---|---|---|---|
هابیل | نفس یا بخار | عبری | /hābil/ |
هاتف | ۱- ندا دهندهای که صدایش شنیده شود اما خودش دیده نشود، مانند فرشتهی ندا دهندهی غیبی، سروش؛ ۲- در عرفان در اصطلاح، داعی و منادی حق که در دل سالک متجلی شود و او را توفیق سلوک عنایت کند | عربی | /hātef/ |
هارپارک | هارپاک، نام خویشاوند و وزیر آستیاک که از طرف آستیاک مأمور کشتن کوروش شد، نام وزیر آستیاژ، آخرین پادشاه ماد | اوستایی | /hārpārk/ |
هارپاک | هارپاگ، هارپاگوس | فارسی | /hārpāk/ |
هارپاگ | مروارید که در یکرشته کشیده شده باشد | فارسی | /hārpāg/ |
هاشم | شکننده، خرد کننده | عربی | /hāšem/ |
هامین | تابستان در اوستا | اوستایی | /hāmin/ |
هاوش | امت، پیروان یک پیامبر | اوستایی | /hāvaš/ |
هجیر | هژیر) ۱- در قدیم به معنی خوب، پسندیده؛ ۲- در شاهنامه پهلوان ایرانی، پسر گودرز، که در جنگ یازده رخ پهلوان تورانی را از پای درآورد. | شاهنامه | /hajir , hojir/ |
هراچ | دارای چشمانی آتشین | ارمنی | /herāč/ |
هرمزیار | ۱- ایزدیار، خدایار، آن که خداوند یار اوست | فارسی | /hormoz yār/ |
هژار | بینوا، فقیر، تنگدست | کردی | /hažār/ |
هشام | ۱- جُود و بخشش؛ ۲- جوانمرد. | عربی | /hešām/ |
هفتواد | صاحب هفت پسر، نام حاکم کرمان در زمان ساسانیان | فارسی | /haftvād/ |
همام الدین | دارای مقام و منزلت و فضایل در دین و آیین. | عربی | /homāmoddin/ |
همایون | ۱- دارای تأثیر خوب، خجسته، مبارک، فرخنده؛ ۲- در موسیقی ایرانی یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی؛ ۳- از شبکههای بیست و چهارگانهی موسیقی ایرانی | فارسی | /homāyun/ |
هوپاد | هو = خوب + پاد = نگهبان ۱- نگهبان خوب؛ ۲- مجاز از نیک سرشت. | فارسی | /hupād/ |
هوتن | هو = خوب + تن ۱- خوب تن، نیک اندام؛ ۲- مجاز از تندرست و خوش قد و بالا؛ ۳- در پهلوی به معنی خوب تنیده، خوب کشیده، برکشیده، خوش بالا | فارسی | /hutan/ |
هودین | هو = خوب + دین، دین خوب، آئین نیک، آنکه دارای دین و آئین خوب باشد. | اوستایی | /hudin/ |
هورشاد | هور = خورشید + شاد، ۱- خورشید شاد، آفتاب شادمان؛ ۲- مجاز از پر حرارت و شاد و خوشحال. | فارسی | /hur šād/ |
هوشدار | هوشیار | فارسی | /hušdār/ |
هوشور | هوش + ور (پسوند دارندگی)، هوشمند | فارسی | /hušvar/ |
هوکرپ | خوش اندام | اوستایی | /hukarp/ |
هونیاک | پهلوی با اصل و نسب | فارسی | /huniyāk/ |
هیراب | نام فرشته باد | فارسی | /hirāb/ |
هیربد | ۱- آموزگار، معلم؛ ۲- شاگرد، آموزنده؛ ۳- رئیس آتشکده؛ ۴- (در ادیان) پیشوای دینی در دین زرتشتی | اوستایی | /hirbad/ |
هیرمان | به یاد ماندنی | لری | /hirmān/ |
هیرمند | ۱- دارای پل و دارندهی سد و بند. | اوستایی | /hirmand/ |
هیروان | هیر = آتش + وان (بان) = جزء پسین بعضی از کلمههای مرکب به معنی «محافظ» و «نگهدارنده» ۱- محافظ و نگهبان آتش؛ ۲- نگه دارندهی آتش. | فارسی | /hirvān/ |
هیمن | آرام، موقر، شکیبا | کردی | /himan/ |
وارث | ۱- در فقه و حقوق آن که مال، مِلک یا مقامی را از کسی به ارث می بَرَد؛ ۲- از نامها و صفات خداوند، بدین معنی که پس از فنای خلایق او زنده میماند و هر آن کس، هرچه را که در حیطهی مالکیت خویش دارد به او بر میگردد؛ ۳- در ادیان نام زیارتی معروف که حضرت ابی عبدالله الحسین(ع) را بدان زیارت می کنند. | عربی | /vāres/ |
واروژ | آغاز یک زندگی | ارمنی | /vāruž/ |
واسپور | «پسر طایفه» و به تعبیری «ولیعهد» و به قولی «فرزند والاگهر شاهنشاه» | فارسی | /vāspur/ |
واقف | ۱- آگاه، با خبر، مطلع؛ ۲- در فقه و در حقوق به معنی آن که مالش را برای استفاده در راه هدف عام المنفعه به موجب عقد خاصی اختصاص دهد؛ ۳- در قدیم به معنی مراقب، مواظب. | عربی | /vāqef/ |
وانیار | با سواد | کردی | /vānyār/ |
وجاهت | صاحب جاه و مقام، زیبا بودن، قشنگی | عربی | /vejāhat/ |
وجیه الله | ویژگی آنکه در نزد خداوند دارای قدر و منزلت و محبوبیت است. | عربی | /vajihollāh/ |
وحیدرضا | مرکب از نامهای وحید و رضا. | عربی | /vahid rezā/ |
ورازبنده | بنده نیرومند، از نام های ساسانیان | فارسی | /vorāzbande/ |
ورزیده | تمرین کرده، کوشیده، زراعت کرده | فارسی | /varzide/ |
ورژ | انتقام | ارمنی | /verež/ |
وسپار | بخشنده | اوستایی | /vaspār/ |
وسپور | واسپور، لقب نجبا و شاهزادگان اشکانی و ساسانی، نام دانا و هنرمندی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی | فارسی | /vaspur/ |
وشم | در مازندرانی و گیلکی (انزلی، رشت، لاهیجان) به معنی بلدرچین است. | مازندرانی | /vošm/ |
ونداامید | آرزوی بازیافته | فارسی | /vandāomid/ |
وندیداد | به معنی قانون ضد (علیه) دیو | اوستایی | /vandidād/ |
وهنیا | بهنیا، کسی که از نسل خوبان است | فارسی | /vahniā/ |
ویراب | از نامهای امروزی زرتشتیان | فارسی | /virāb/ |
ویسمن | خردمند، اندیشه، دانا | فارسی | /visman/ |
ویگن | پیروزمند، بیژن | ارمنی | /vigen/ |
ویهان | ۱- وهان، نیکان؛ ۲- در پهلوی به معنی بهانه، علت، سبب | فارسی | /vihān/ |
ویوان | نام حاکم رُخّج در زمان داریوش پادشاه هخامنشی | فارسی | /vivān/ |
یاران | ۱- دوستان، رفیقان؛ ۲- هم دستان، هم کاران؛ ۳- همراهان؛ ۴- هم نشینان. | فارسی | /yārān/ |
یارمند | دارای دوست و یار | فارسی | /yārmand/ |
یاسان | از برساختههای فرقهی آذرکیوان | فارسی | /yāsān/ |
یافع | کودک بالغ | عبری | /yāfe / |
یامن | مبارک، خجسته، طرف دست راست | عبری | /yāmen / |
یاوند | فرمان روا، پادشاه. | فارسی | /yāvand/ |
یزداد | خداداد | فارسی | /yaz dād/ |
یزدگرد | به معنی آفریدهی یزدان، یا ایزد آفریده است | شاهنامه | /yazdgerd/ |
یغما | غارت، تاراج، مالی که از غارت به دست آمده است | ترکی | /yaqmā/ |
یلان | یلانشان | فارسی | /yalān/ |
ینال | ۱- مجاز از سردار، رئیس به ویژه سردار ترک نژاد؛ ۲- غلام، برده. | ترکی | /yanāl/ |
یوسف | به معنی «خواهد افزود» | عبری | /yuso(e)f/ |
یوسف علی | یوسف + علی | عبری | /yusefali / |
یوسف محمد | مرکب از نامهای یوسف و محمّد. | عربی–عبری | /yusef-mohammad/ |
یونا | به معنی «خداوند میدهد» | عبری | /yunā/ |
یونس | ۱) سورهی دهم از قرآن کریم، دارای صد و نه آیه؛ ۲) یونس(ع) پسر متّی ملقب به ذوالنون (= صاحب ماهی) یکی از انبیای بنی اسرائیل که به روایت عهد عتیق، در نینوا ظهور کرد. هنگامی که در کشتی سفر می کرد او را در آب انداختند. ماهی بزرگی او را بلعید و سه روز بعد از شکم خود به ساحل انداخت. کتاب یونس نبی (ترجمه)، در عهد عتیق دربارهی اوست. + یونا. | سریانی | /yuno(e)s/ |
انتخاب نام، اغلب اولین و مهمترین تصمیمی است که والدین برای فرزند خود میگیرند. نام، بیش از یک کلمه یا علامت شناسایی ساده است؛ این انتخاب نمادی از هویت، میراث فرهنگی و حتی انتظاراتی است که والدین از آینده فرزند خود دارند. نامها میتوانند بر ادراک، روابط اجتماعی و حتی فرصتهای افراد در زندگی تأثیر بگذارند. در بسیاری از فرهنگها، مراسم خاصی برای نامگذاری وجود دارد که نشاندهنده اهمیت عمیق این اقدام است.
انتخاب نام، گزینشی است که فراتر از یک علامت شناسایی، به تعیین هویت، فرهنگ و حتی سرنوشت یک فرد میپردازد. در میان پژوهشهای روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی، انتخاب نام به عنوان یکی از مقولاتی مطرح است که میتواند تأثیرات بلندمدت و ژرفی بر زندگی فرد داشته باشد. این انتخاب، که اغلب به دور از هرگونه اطلاعات پیشین دربارهی شخصیت یا خصایص آیندهی کودک صورت میگیرد، نه تنها بازتابدهندهی ارزشها و امیدهای والدین است، بلکه میتواند بهطور بالقوه راهی برای ارتباط فرد با اجداد، میراث فرهنگی و جامعهی او باشد.