انتخاب نام برای فرزند یکی از دلپذیرترین مراحل آماده شدن برای ورود یک عضو جدید به خانواده است. اما این فرایند ممکن است دشوار نیز باشد، چرا که نام یک بخش مهم از هویت فرزند شما و همراه همیشگی او خواهد بود.
اسم اولین چیزی است که افراد دیگر از فرزند شما می شناسند و بنابراین بر تعاملات اجتماعی او تاثیر می گذارد. نام می تواند اولین تصویری که دیگران از فرزند شما دارند را تعیین کند.
نام ها می توانند رابطه قوی با فرهنگ، مذهب، یا تاریخ خانوادگی داشته باشند. انتخاب یک نام که این ارتباطات را نشان دهد، می تواند به فرزند شما برای درک اینکه از کجا آمده و به کجا می رود، کمک نماید.
نام ها معانی خاص خود را دارند و این معنی می تواند تاثیر زیادی بر چگونگی درک فرزند شما از خودش داشته باشد. پیش از انتخاب یک نام، تحقیق در مورد معنی آن اهمیت زیادی دارد.
نامی که به راحتی تلفظ و نوشته می شود، می تواند به کودک شما در برقراری ارتباط با دیگران کمک کند. اگر یادآوری و گفتن نامی که انتخاب میکنید برای بیشتر افراد سخت باشد، ممکن است منجر به اشتباه و سوء تفاهم شود.
در ادامه مطلب لیست کاملی از اسم پسر با حرف ف را گردآوری کردیم تا راهنمایی برای شما عزیزان در انتخاب این مهم باشد. با ما همراه باشید.
اسم پسر فارسی که با حرف ف شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
فاراب | /fārāb/ | پاراب، ۱- زراعت آبی در مقابل دیم |
فارسی | /fārsi/ | دشت و صحرا، از حکمای قدیم یونان و از فیثاغوریان |
فارناس | /fārnās/ | نام پادشاه کاپادوکیه |
فارناسس | /fārnāses/ | اسم برادر همسر داریوش سوم پادشاه هخامنشی |
فارناک | /fārnāk/ | فارناس، نام برادر همسر داریوش سوم پادشاه هخامنشی |
فاریاب | /fāryāb/ | پاریاب، فاراب |
فرابرز | /farāborz/ | نام پهلوانی ایرانی از سپه داران و رایزنان دارا. [به تعبیر دهخدا شاید فرابرز تصحیف فرامرز باشد]. |
فرابین | /farābin/ | فرا (جزء پیشین) = دورتر یا بالاتر + بین (جزء پسین) = بیننده، ۱- بالابین، دوربین؛ ۲- مجاز از بلند نظر و عاقبت اندیش. |
فراتا | /farātā/ | فراتات، فرهاد |
فراد | /farād/ | گشایش بخش، گره گشای، افزون کننده، گشایش دهنده. |
فرادین | /farādin/ | فرا = سویِ، جانبِ، به سوی + دین، مجاز از دیندار، متدین. |
فراراد | /farārād/ | مرکب از فرا (بالاتر) + راد (بخشنده) = بسیار بزرگوار |
فراز | /farāz/ | ۱- جای بلند، بلندترین بخش از جایی، بلندی، باز؛ ۲- در قدیم مجاز از خوبی و خوشیِ حال و وضع؛ ۳-دارای وضع رو به بالا؛ ۴- مجاز از خوب، خوش. |
فرازان | /farāzān/ | مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت) |
فرازمهر | /farāz mehr/ | فراز = خوبی و خوشیِ حال و وضع + مهر = محبت، دوستی و مهربانی، ۱- ویژگیِ کسی که خوبی و خوشی توأم با مهربانی و محبت وضع و حال اوست؛ ۲- مجاز از شخص مهربان، با محبت، خوب و خوشحال. |
فرازنده | /farāzande/ | صفت فاعلی از فراختن، (در قدیم) افرازنده، بر پادارنده. |
فرازین | /farāzin/ | بالایی، فرازی، اعلی (در مقابل فرودین). |
فراسیاک | /farāsiak/ | افراسیاب |
فرامرز | /farāmarz/ | آمرزندهی دشمن |
فرامین | /farāmin/ | جمع فرمان، فرمانها، اوامر. |
فراهل | /farāhel/ | نبیره کیومرث نخستین پادشاه پیشدادی |
فراهیم | /farāhim/ | اسم جد زرتشت |
فربخش | /far baxš/ | فر = شکوه و جلال + بخش = (جزء پسین)، بخشنده، ویژگی آن که شکوه و جلال میبخشد. |
فربد | /farba(o)d/ | فر = شکوه و جلال + بد/-bad/،/-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول)، ۱- نگهبان یا محافظِ شکوه و جلال؛ ۲- مجاز از دارای شکوه و جلال. |
فربود | /farbud/ | راست، درست. |
فربین | /farbin/ | فر = شکوه و جلال+ بین = (جزء پسین) = بیننده، ۱-بینندهی شکوه و جلال؛ ۲- مجاز از طالب شکوه و جلال. |
فرتاش | /fartāš/ | وجود که در برابر عدم است. (از بر ساختهی فرقه آذرکیوان) |
فرجاد | /farjād/ | فاضل و دانشمند. (از برساختههای فرقهی آذرکیوان) |
فرجام | /farjām/ | پایان، عاقبت، سود، سعادت |
فرحزاد | /farahzād/ | زاده شادی |
فرخ بد | /farahbod/ | فرخنده و خجسته |
فرخ به | /farahbeh/ | مرکب از فرخ (به معنی مبارک) + به (به معنای بهترین)، نام پسر ماه خدای پسر فیروز پسر گردآفرین |
فرخ تاش | /faroxtāš/ | فرخ (فارسی) + تاج (فارسی) مرکب از فرخ (مبارک) + تاش (پسوند همراهی) |
فرخ داد | /faroxdād/ | مرکب از فرخ (مبارک) + داد (عدالت) |
فرخ روز | /faroxruz/ | آنکه دارای روزگار خجسته و مبارک است، مجاز از خوشبخت و سعادتمند، (در قدیم) (در موسیقی ایرانی) نام لحنی از باربد میباشد |
فرخ زند | /faroxzand/ | مرکب از فرخ (مبارک) + زند، نام پسر علیمردان خان زند |
فرخ شاد | /faroxšād/ | مرکب از فرخ (مبارک) + شاد، نام یکی از درباریان در زمان ساسانیان |
فرخ مهر | /faroxmehr/ | آنکه مانند خورشید زیباست |
فرخ یار | /faroxyār/ | دارای یار مبارک و خجسته یا یار فرخنده و مبارک |
فردات | /fardāt/ | باشکوه و با فر، بخشنده شکوه و جلال |
فرداد | /fardād/ | فر + داد، داده شکوه، زیبایی و جلال |
فرداد منش | /fardādmaneš/ | نام یکی از سرداران هخامنشی |
فردید | /fardid/ | یگانگی، وحدت |
فرزاد | /farzād/ | زاده شکوه و جلال |
فرزام | /farzām/ | لایق، درخور، شایسته |
فرزن | /farzan/ | نام روستایی در نزدیکی هرات |
فرزیان | /farziān/ | نام روستایی در نزدیکی بروجرد |
فرزین | /farzin/ | وزیر در بازی شطرنج |
فرسا | /farsā/ | کهنه کننده، محو کننده، فرسوده |
فرسام | /farsām/ | دارای شکوه و عظمتی چون سام |
فرسمن | /farasman/ | نام پادشاه گرجستان در زمان اردوان سوم پادشاه اشکانی |
فرشاد | /faršād/ | ۱- نام روح و عقلِ کره مرّیخ، نفس فلک مریخ ۲- شکوه، شادی، شادی بزرگ. |
فرشید | /faršid/ | ۱- مخفف فرشیدورد ۲- شکوه و روشنایی، شکوه خورشید، شکوه درخشان. |
فرشیدورد | /faršid-vard/ | دارای شکوه تابناک |
فرشیم | /faršim/ | قسم، جزو |
فرغار | /farqār/ | شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی |
فرمد | /farmad/ | نام روستایی در نزدیکی طوس |
فرمند | /farmand/ | فر + مند = دارای شکوه و وقار |
فرمهر | /farmehr/ | فر= شکوه و جلال + مهر، ۱- شکوه و جلال مهربانی و محبت؛ ۲- مجاز از آراسته به مهربانی و محبت. |
فرمین | /farmin/ | فرمان |
فرناس | /farnās/ | نیم خواب و خواب آلود، نام پسر فرناباذ یکی از درباریان اردشیر درازدست پادشاه هخامنشی |
فرناک | /farnāk/ | اَعلام نام سر دودمان پادشاهان کاپادوکیه که پس از اسکندر در آسیای صغیر حکومتی تشکیل دادند. |
فرنام | /far nām/ | بهترین نام، بالاترین نام. |
فرند | /ferend/ | ۱- معرب «پرند» استاد هنینگ این «فرند» را با «فرند» معرب «پرند» که اصلاً به معنی«حریر گلدار» بوده از یک ریشه میداند. |
فرنود | /farnud/ | برهان، دلیل |
فرنور | /far nur/ | فر = شکوه و جلال که در بیننده شگفتی پدید آورَد + نور مجاز از ویژگی کسی که از او نور متصاعد شود و به همین واسطه هم دارای شکوه و جلال شگفتی آور و تحسین بر انگیزد. |
فرهان | /farrehān/ | فره + ان (پسوند نسبت)، منسوب به فره، با شکوه و بزرگ. |
فرهمند | /farremand/ | ۱- دارای شکوه و وقار؛ ۲- مجاز از خردمند و دانا، دارای فر، نورانی و با شکوه. |
فرهنگ | /farhang/ | ۱- پدیدهی کلی پیچیدهای از آداب، رسوم، اندیشه، هنر، و شیوهی زندگی که در طی تجربهی تاریخی اقوام شکل میگیرد و قابل انتقال به نسلهای بعدی؛ ۲- قاموس و لغتنامه؛ ۳- در گفتگو به معنی ادب، شعور یا تربیت اجتماعی؛ ۴- در قدیم به معنای علم و معرفت، عقل و خرد، تدبیر و چاره. |
فرهنوش | /farre nuš/ | فره = فر = شکوه و جلال + نوش = جاوید، جاویدان، ویژگی آن که دارای شکوه و جلال ابدی است. |
فرهور | /farrehvar/ | فره = فر = شکوه و جلال + ور (پسوند دارنگی)، دارندهی شکوه و جلال. |
فرهوش | /farhuš/ | دارای هوش و ذکاوت |
فرهوشداد | /farhušdād/ | دارنده فر و هوش،نام فرماندار طبرستان در زمان داریوش پادشاه هخامنشی |
فرهومند | /farreumand/ | مرد نورانی را میگویند و آن را فرمند نیز گویند. |
فرهی | /farra(e)hi/ | فره، فر، خوره، فرّ و شأن و شکوت و شکوه و عظمت. |
فرواک | /farvāk/ | پیشگفتار |
فروتن | /forutan/ | آن که خود را از دیگران برتر نداند، آن که خودپسند نیست، متواضع. |
فروخروز | /faroxruz/ | دارنده روزگار مبارک، لحنی از سی لحن باربد |
فرودین | /farvadin/ | مخفف فروردین |
فرور | /farvar/ | فرورد، فروهر، فره وش، نگهداری کردن، پروردن |
فروزانفر | /foruzānfar/ | دارای فر و شکوه نور و روشنایی |
فری توس | /faritus/ | از نامهای باستانی |
فریاب | /faryāb/ | فر = شکوه و جلال + یاب (جزء پسین) = یابنده ۱- یابندهی شکوه و جلال؛ ۲- مجاز از دارای شکوه و جلال. |
فریار | /faryār/ | فر = شکوه و جلال + یار (پسوند دارنگی)، فرهور |
فریان | /faryān/ | آزاده، آزادگی |
فریبرز | /faryborz/ | ۱- دارندهی فرّ بزرگ، بزرگ فره، شکوه فره |
فریتون | /faritun/ | فریدون، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر آبتین و فرانک، از پادشاهان پیشدادی ایران و به بند کشنده ضحاک ماردوش |
فریجاب | /farijāb/ | شبنم، قطره باران |
فریداد | /fari dād/ | فری = خجسته، مبارک، دارای خجستگی و شکوه، شکوهمند و خجسته + داد = داده، ۱- دادهی خجسته و مبارک؛ ۲- آفریدهی با شکوه، زادهی شکوهمند. |
فریدالدین | /faridoddin/ | یگانه در دین، بی نظیر در دین داری و دینورزی |
فریس | /faris/ | مهربان، مهرورز. |
فریشاد | /farišād/ | مرکب از فری (با شکوه) + شاد (خوشحال) |
فریمان | /farimān/ | فری = خجسته، مبارک، دارای خجستگی و شکوه، شکوهمند و خجسته + مان/من= اندیشه و فکر ۱- دارای اندیشهی خجسته، مبارک و با شکوه؛ ۲- مجاز از خیراندیش و نیک اندیش |
فریمن | /fariman/ | زیبا اندیش، خوش فکر |
فریمند | /farimand/ | صاحب زیبایی و شکوه |
فریور | /farivar/ | راست و درست |
فریین | /fareen/ | بیننده شکوه و جلال |
فغانیش | /faqāniš/ | از شخصیتهای شاهنامه فردوسی، اسم پادشاه هیتال در زمان حکومت پیروز یزدگرد پادشاه ساسانی |
فولادوند | /fulādvand/ | دارای تنی چون فولاد، فولادین |
اسم پسر عربی که با حرف ف شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
فؤاد | /fo’ād/ | در قدیم به معنی دل، قلب |
فؤاد مهدی | /foād-mahdi/ | مرکب از نامهای فؤاد و مهدی. |
فائز | /fā’ez/ | ۱- در قدیم به معنی نایل؛ ۲- رستگار، رستگار شونده؛ ۳- پیروز، پیروزی یابنده. |
فائق | /fā’eq/ | دارای برتری، مسلط، چیره، عالی، برگزیده |
فاتح | /fāteh/ | ۱- گشاینده و فتح کنندهی سرزمینها در جنگ، پیروز؛ ۲- در حالت قیدی با حالت برنده و پیروز. |
فاخر | /fāxer/ | ۱- گرانبها، با ارزش؛ ۲- عالی؛ ۳- نیکو. |
فادی | /fādi/ | نجات دهنده، کسی که خود را برای دیگران فدا کند |
فارد | /fāred/ | یگانه، تنها، تک، یکه |
فارس | /fāres/ | ۱- سوار بر اسب؛ ۲- مجاز از دلاور، جنگجو. |
فاروق | /fāruq/ | تمیز دهنده و فرق گذارنده |
فاضل | /fāzel/ | ۱- دارای فضیلت و برتری در علم به ویژه علوم ادبی؛ ۲- در قدیم به معنی نیکو، پسندیده به ویژه آنچه دارای جنبه یا اجر معنوی است |
فاطر | /fāter/ | ۱- (در قدیم) آفریننده، خالق؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند |
فاطن | /fāten/ | زیرک، دانا، آگاه |
فالح | /fāleh/ | نیکوکار |
فالق | /fāleq/ | در قدیم به معنی شکافنده |
فتاح | /fattāh/ | ۱- گشاینده؛ ۲- از صفات و نامهای خداوند. |
فتان | /fatān/ | بسیار فتنه انگیز، بسیار زیبا و آشوبگر |
فتح الدین | /fathoddin/ | پیروزی در دین |
فتحالله | /fathollāh/ | پیروزی خدا |
فتوت | /fotovat/ | اسم پسرانه به معنی جوانمردی، بخشندگی، سخاوت |
فخار | /faxār/ | بسیار فخر کننده، نازنده، سفال پخته |
فخر | /faxr/ | ۱- سربلندی، سرافرازی، افتخار؛ ۲- مایهی سربلندی، مایهی نازش؛ ۳- بزرگ منشی، بزرگی |
فخرالدین | /faxroddin/ | موجب نازش و افتخار آیین و کیش |
فخرالملک | /faxrolmolk/ | مایه سربلندی و افتخار سرزمین |
فداک | /fadāk/ | نام روستایی در حجاز |
فرآئین | /far ā’in/ | فر = شکوه و جلال + آئین، ۱- موجب شکوه و جلالِ دین و آیین؛ ۲- باعث عظمت دین. |
فرات | /forāt/ | خوشترین آب، آب شیرین، آب بسیار گوارا، آبی که از فرط گوارایی عطش را بشکند. |
فراس | /farās/ | ۱- شیر بیشه، شیر (اسد)؛ ۲- مجاز از دلیر و شجاع. |
فراست | /fe(a)rāsat/ | ۱- زیرکی، هوشیاری، درک و فهم؛ ۲- در تصوف به معنی هوشیاری و دریافت امور پنهانی از روی ظواهر امور، یا اشراف بر ضمایر. |
فرج | /faraj/ | ۱- به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار؛ ۲- گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج. |
فرج الله | /farajollāh/ | گشایش خدا، گشایش و فراوانی از سوی خدا. |
فرجعلی | /farajali/ | گشایش علی |
فرحان | /farhān/ | شادان، خندان |
فردان | /fardān/ | یکتا، یگانه |
فرزدق | /farazdaq/ | ریزه نان، گرده نان، نام شاعر عرب در قرن دوم هجری |
فرسان | /forsān/ | ۱- سوارکار؛ ۲- صاحب اسب. |
فرصاد | /farsād/ | درخت توت، میوه توت، رنگی سرخ |
فرض | /farz/ | آنچه به طور موقت به عنوان حقیقت یا واقعیت مطرح میشود بدون آنکه درستی آن ثابت شد باشد، پنداشتن، تصور، گمان |
فرقان | /forqān/ | آنچه جدا کنندهی حق از باطل باشد |
فرقد | /farqad/ | هر یک از دو ستاره فرقدین |
فرهود | /farhud/ | ۱- کودک پرگوشت و خوب صورت؛ ۲- مرد درشت اندام. |
فروه | /foruh/ | ۱- نگهداری کردن ۲- پناه بخشیدن ۳- در ادیان و در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود میآید |
فرید | /farid/ | در قدیم یگانه، یکتا، بی نظیر. |
فریدالزمان | /faridozamān/ | آن که در زمان خود یگانه و بی نظیر است |
فصیح | /fasih/ | ۱- ویژگی سخن یا بیانی که روان، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در مییابد، دارای فصاحت؛ ۲- ویژگی آن که سخنش روان، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد؛ ۳- در قدیم به طور روشن و آشکار، دور از ابهام، همراه با فصاحت |
فصیح الملک | /fasiholmolk/ | آن که در کشور خود در فصاحت از همه برتر است |
فضل | /fazl/ | ۱- برتری در دانش، اخلاق و هنر؛ ۲- دانش و معلومات؛ ۳- لطف و توجه و رحمت و احسان که از خداوند میرسد ۴- در قدیم افزونی، زیادتی ۵- سخاوت و بخشندگی |
فضل الله | /fazlollāh/ | بخشش خدا |
فضلعلی | /fazlali/ | فضل و بخشش علی |
فکرعلی | /fekrali/ | آن که دارای فکر و اندیشه ای چون اندیشه حضرت علی (ع) است |
فکور | /fakur/ | ۱- آن که بسیار فکر میکند، دانا، خردمند ۲- در حالت قیدی به معنی در حال فکر؛ ۳- در قدیم به معنی ویژگی آن که در فکر، نگرانی و دغدغهی خاطر به سر میبَرد. |
فلاح | /falāh/ | رستگاری، نیک انجامی، سعادت. |
فلک الدین | /falakoddin/ | نام طایفه ای از کردان |
فهام | /fahhām/ | در قدیم به معنی بسیار دانا و فهمیده. |
فهیم | /fahim/ | فهمیده |
فهیم رضا | /fahim-rezā/ | مرکب از نامهای فهیم و رضا. |
فواد | /foād/ | دل، قلب |
فوزی | /fuzi/ | پیروزی، منسوب به فوز (رهایی) |
فیاض | /fayyāz/ | ۱- در قدیم به معنی جوانمرد و بخشنده؛ ۲- دارای آثارِ مفید، پر برکت. |
فیصل | /feysal/ | ۱- حاکم، قاضی، داور، جدا کردن حق از باطل؛ ۲- داوری؛ ۳- شمشیر بران. |
فیض | /feyz/ | ۱- بهره، فایده یا محبت و لطف کسی نسبت به دیگری؛ ۲- مجاز از توفیق، سعادت؛ ۳- در قدیم به معنی بخشش. |
فیض علی | /feyzali/ | کرم و بخشش علی |
فیض محمد | /feyz-mohammad/ | مرکب از نامهای فیض و محمّد. |
فیضالله | /feyzollāh/ | بخشش و عطای خدا. |
اسم پسر اوستایی که با حرف ف شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
فاتک | /fātak/ | معرب از پهلوی |
فرازمان | /farāzmān/ | فراز + مان/من = اندیشه، دارای اندیشهی بلند، دارای افکار متعالی. |
فرازمند | /farāzmand/ | دارای مقام و مرتبه بلند |
فراوک | /farāvak/ | نام پسر نساک و سیامک در داستان آفرینش اوستا |
فرح زات | /farahzāt/ | صورت دیگری از فرحزاد – نام پدر آذر فرنبغ مولف دینکرت |
فرخ زات | /faroxzāt/ | صورت دیگری از فرخزاد، نام پدر آذرفرنبغ مؤلف دینکرت |
فرشاسب | /faršāsb/ | دارنده اسب تنومند، نام یکی از سرداران کمبوجیه |
فرشوشتر | /faršuštar/ | یکی از وزیران کی گشتاسب |
فرمنش | /farmaneš/ | از پادشاهان ایرانی در گرجستان |
فره وشی | /farahvaši/ | سمبل ملی ایرانیان همان فروهر |
فرهام | /farhām/ | نیک اندیش، تغییر یافته واژه اوستایی فرایوهومت |
فرهودمند | /farhudmand/ | باشکوه و بزرگ |
فرورتیش | /farvartiš/ | نام یکی از پادشاهان ماد |
فروشی | /farruši/ | فروهر، نیروی اهورایی |
فروهر | /foruhar/ | ۱- نگهداری کردن ۲- پناه بخشیدن ۳- در ادیان و در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود میآید |
فوکا | /fukā/ | نوعی درخت بید |
فوگان | /fugān/ | نوشیدنی از دانه جو |
اسم پسر عبری که با حرف ف شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
فاران | /fārān/ | ۱) موضع مغارهها [جای غارها]؛ ۲) بیابانی که بنیاسرائیل در آنجا گردش کردند؛ ۳) کوهی است در شمال شرقی دشت فاران که آن را کوهِ مضرعه گویند. |
فرام | /farām/ | معرب ازعبری، تندرو |
فراییم | /farāeem/ | معرب ازعبری نام پسر یوسف (ع) |
اسم پسر در شاهنامه که با حرف ف شروع می شود
نام | تلفظ | معنی |
---|---|---|
فراهین | /farāhin/ | موجب شکوه آیین، فرآیین |
فرایین | /farāeen/ | آیین با شکوه |
فرخزاد | /faroxzād/ | کسی که با طالع خجسته زاده شود، نیک بخت |
فرطوس | /fartus/ | نام مبارزی از لشکر افراسیاب که ضابط چغان بوده و نام پهلوانی تورانی است. |
فرغان | /forqān/ | فرغانه،نام شهری در ترکستان قدیم |
فرهاد | /farhād/ | در بعضی منابع فرهاد را «یاری» معنی کردهاند |
فرود | /forud/ | ۱- مجاز از فرا رسیدن؛ ۲- در قدیم پایین، نشیب، سرازیری، قرار گرفته در مرتبهی پایین از جهت مقام |
فروهل | /foruhel/ | از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه رستم پهلوان شاهنامه |
فریدون | /fereydun/ | به معنی «سه ایدون» یا «سه اینچنین» |
فیروز | /firuz/ | پیروز |
اسم پسر با حرف ف در سایر ریشه ها
نام | تلفظ | معنی | ریشه |
---|---|---|---|
فراآتس | /farāts/ | صورت یونانی نام فرهاد | یونانی |
فرانسوا | /farānsvā/ | مشتق از کلمه فرانسه | فرانسوی |
فرانسیس | /ferānsis/ | آزاد، رها از قید و بند، فرانسیس باکن فیلسوف بزرگ انگلیسی | انگلیسی |
فربدعلی | /farbod-ali/ | مرکب از نامهای فربد و علی | فارسی-عربی |
فرخ یسار | /faroxyasār/ | فرخ (فارسی) + یسار (عربی) دارای مال و ثروت خجسته و مبارک | فارسی-عربی |
فردریک | /feredrik/ | حکمران آسوده | آلمانی |
فرناد | /farnād/ | ۱- پایاب؛ ۲- در سنسکریت پرانَدَ (آب)؛ ۳- در برهان پایاب و پایان آمده. | سانسکریت |
فروغ الدین | /foruqoddin/ | ۱- روشنی دین | فارسی-عربی |
فریدحسین | /farid-hoseyn/ | مرکب از نامها فرید و حسین. | فارسی-عربی |
فریدرضا | /farid-rezā/ | مرکب از نامها فرید و رضا | فارسی-عربی |
فلیکس | /feliks/ | خوشحالی، شادمانی | لاتین |
فور | /for/ | پور، پسر | هندی |
فیروز مهر | /firuz-mehr/ | خورشیدِ پیروز، خوش سیمای پیروز. | فارسی-عربی |
فیروزمند | /firuzmand/ | پیروزمند، موفق، کامروا. | فارسی-عربی |